#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_62
کسی حق ندارد بدون
صرف طعام از جایش بلند شود
دستم رامحکم
گرفته به چوکی اشاره کرده
گفت بنشین
و صبحانه ات را بخور
آهسته سر جایم نشستم
که دستم را رها کرد
نشان انگشتانش در بند دستم جا مانده بود
با دیدن دستم مایوسانه نگاهم کرده گفت
درد دارد؟
با انگشتش دستم را نوازش داده گفت
معذرت میخواهم
نمیخواستم اینطور شود
خود را مصروف صبحانه کرده گفتم
آنقدر درد های سختی
را تحمل کردم
که این هیچ است
زندگی با تمام سختی های که دارد
زیبایی های فراوانی
نیز در دل ان نهفته است
زمان میگذشت
و در عین آرامی متوجه گذر ان نبودم
یک هفته از ازدواج مان گذشته بود
در طول یک هفته
اسماعیل نزدیک های شام به خانه می آمد
و بعد از صرف طعام
به اطاق کاری اش میرفت
وقتی شب از نیمه میگذشت
به فکر این که من خواب هستم
بالای موبل میخوابید
یکی از شب ها
مادرش به قهر بودن اسماعیل پی برده بود
برایم گفت دخترم
گرچی نمیخواهم بین شما دخالت کنم
اما منحیث یک زن
میتوانم ترا درک کنم
جان مادر
هردوی ما میدانیم که اسماعیل
بالای قهر خود حاکم است
حتی اگر به نقصش تمام شود
اما تو آرام نباش جان مادر
کوشش کن به او نزدیک شوی
باز ناز های عروسانه قهر او را برطرف کن.
اجازه نده شبها تا نیمه های شب
در اطاق کاری خود مصروف شود
نزدش برو و با او حرف بزن
من که متوجه منظورش
شده بودم چشمانم را به زمین دوخته
گفتم مادر جان
درین دنیا نمیتوانیم همه چیز را
به این ساده گی
در دو طرف خط قرار بدهیم
من از همان اوایل که با او معرفی شدم
حتی که وارد رابطه حلال شدیم
حیایم را حفظ نمودم
نمیخواهم به جبر به او نزدیک شوم
در فطرت من حیا نهفته است
که حتی تا حال
جرأت نزدیک شدن به اسماعیل را ندارم
زنخ ام را بلند نموده با مهربانی گفت
من به شرافت و ادب تو
سلامی میزنم
دختر با عفت من
با نوازش هایش یاد مادر خودم افتادم
اشک هایم جاری شد
سرم را به آغوش گرفته گفت
میدانم دل نازک تو زیاد پر است.
فردا برو به دیدن مادرت
تا هوایت دیگر شود.
سرم را بلند کرده گفتم
ان شاءالله مادرجان
فردا میروم
با لبخند گفت
برو دخترم من هم فردا به خانه ام میروم
شوهرم تماس گرفته بود
دلش تنگ شده
درین یک هفته نتوانستم بروم
مادر اسماعیل در طول هفته
دو شب نزد اسماعیل میماند
و متباقی شب و روز را کنار شوهرش میماند
شب قبل ازینکه به خواب بروم
سری به موبایلم زدم
دوستانم پیام گذاشته بودند
و از من خواسته اند تا به دفتر برگردم
از دیدن پیام ها و احساس
محبت و دلتنگی هایشان
دلم میخواست به دیدن شان بروم.
صبح وقت بیدار شدم
خود را آراسته نموده
آماده رفتن به دفتر نمودم
اسماعیل مادرش را بدرقه نموده
به خانه برگشت با دیدن من پرسید جایی میروی ؟
به آرامی گفتم بلی به دفتر میروم متردد نگاهم کرده گفت چرا میخواهی به دفتر بروی ؟
نگاهم را به پنجره دوخته گفتم به دوستانم وعده دادم
که فردا دفتر میایم
شما تشویش نکنید
با شما نمیروم
با تاکسی میروم
با اخم گفت
بجز موتر خودم و کاکاعبدالله
لازم نمیبینم در موتری دیگری سوار شوی
بعد سر تا قدمم را برانداز نموده کفت
با این وضعیت میخواهی به دفتر بروی
چادرم را منظم کرده گفتم
بلی سر و وضع من منظم است
با همان اخم گفت
برو به آیینه ببین به این اندازه فیشن که به صورتت مالیدی
کجایش مناسب است؟
ابروهایم را بالا برده گفتم
بنظر خودم مناسب است
و هیچ خلایی نمیبینم
بهتر است بروم دیر میشود
با جدیت از آپارتمان پایین شد
من هم از عقبش سوار موتر شدم
با سرعت رانندگی میکرد
بعد کلید را بیرون آورده گفت
بگیر این کلید ها را
کلید های آپارتمان است
باید نزدت باشد
کلید ها را گرفتم
در طول راه هردو ساکت بودیم
وقتی به دفتر رسیدیم
با اولین کسی که مواجه شدم کاکاعبدالله بود
از دیدن من خیلی خوشحال شده نزدما آمد
با خوشحالی احوال پرسی نموده و ازدواج ما را تبریک گفت
آدمای خوب لبریز از مهربانی میباشند
کاکاعبدالله که لبخند معرکه یی به لب داشت
برای ما آرزوی خوشبختی نموده
به کارش برگشت
از کاکا عبدالله تشکر نموده
وارد دفتر شدیم
اسماعیل که می خواست
به دفتر خود برود
از فاصلهٔ کمی دورتر
همکارم خالد از دیدن مان دست بلند نموده گفت: واه، واه چشم هایمان روشن بانو احدی آمدند!
من که دلم به تمام همکارانم تنگ شده بود با لبخند با او احوالپرسی نمودم.
رابطهٔ مان مانند خواهر و برادر صمیمانه بود
با شوخی چشمانش را ریز کرده گفت: توچقدر تغییر کردی.
با تبسم گفتم خوب چه نوع تغییری؟ دوستانه گفت: خیلی زیبا شدی.
این حرفش گویا مانند
گلوله روی اعصاب اسماعیل پرتاب شد…
#_وژمه_محمدی
#_پارت_62
کسی حق ندارد بدون
صرف طعام از جایش بلند شود
دستم رامحکم
گرفته به چوکی اشاره کرده
گفت بنشین
و صبحانه ات را بخور
آهسته سر جایم نشستم
که دستم را رها کرد
نشان انگشتانش در بند دستم جا مانده بود
با دیدن دستم مایوسانه نگاهم کرده گفت
درد دارد؟
با انگشتش دستم را نوازش داده گفت
معذرت میخواهم
نمیخواستم اینطور شود
خود را مصروف صبحانه کرده گفتم
آنقدر درد های سختی
را تحمل کردم
که این هیچ است
زندگی با تمام سختی های که دارد
زیبایی های فراوانی
نیز در دل ان نهفته است
زمان میگذشت
و در عین آرامی متوجه گذر ان نبودم
یک هفته از ازدواج مان گذشته بود
در طول یک هفته
اسماعیل نزدیک های شام به خانه می آمد
و بعد از صرف طعام
به اطاق کاری اش میرفت
وقتی شب از نیمه میگذشت
به فکر این که من خواب هستم
بالای موبل میخوابید
یکی از شب ها
مادرش به قهر بودن اسماعیل پی برده بود
برایم گفت دخترم
گرچی نمیخواهم بین شما دخالت کنم
اما منحیث یک زن
میتوانم ترا درک کنم
جان مادر
هردوی ما میدانیم که اسماعیل
بالای قهر خود حاکم است
حتی اگر به نقصش تمام شود
اما تو آرام نباش جان مادر
کوشش کن به او نزدیک شوی
باز ناز های عروسانه قهر او را برطرف کن.
اجازه نده شبها تا نیمه های شب
در اطاق کاری خود مصروف شود
نزدش برو و با او حرف بزن
من که متوجه منظورش
شده بودم چشمانم را به زمین دوخته
گفتم مادر جان
درین دنیا نمیتوانیم همه چیز را
به این ساده گی
در دو طرف خط قرار بدهیم
من از همان اوایل که با او معرفی شدم
حتی که وارد رابطه حلال شدیم
حیایم را حفظ نمودم
نمیخواهم به جبر به او نزدیک شوم
در فطرت من حیا نهفته است
که حتی تا حال
جرأت نزدیک شدن به اسماعیل را ندارم
زنخ ام را بلند نموده با مهربانی گفت
من به شرافت و ادب تو
سلامی میزنم
دختر با عفت من
با نوازش هایش یاد مادر خودم افتادم
اشک هایم جاری شد
سرم را به آغوش گرفته گفت
میدانم دل نازک تو زیاد پر است.
فردا برو به دیدن مادرت
تا هوایت دیگر شود.
سرم را بلند کرده گفتم
ان شاءالله مادرجان
فردا میروم
با لبخند گفت
برو دخترم من هم فردا به خانه ام میروم
شوهرم تماس گرفته بود
دلش تنگ شده
درین یک هفته نتوانستم بروم
مادر اسماعیل در طول هفته
دو شب نزد اسماعیل میماند
و متباقی شب و روز را کنار شوهرش میماند
شب قبل ازینکه به خواب بروم
سری به موبایلم زدم
دوستانم پیام گذاشته بودند
و از من خواسته اند تا به دفتر برگردم
از دیدن پیام ها و احساس
محبت و دلتنگی هایشان
دلم میخواست به دیدن شان بروم.
صبح وقت بیدار شدم
خود را آراسته نموده
آماده رفتن به دفتر نمودم
اسماعیل مادرش را بدرقه نموده
به خانه برگشت با دیدن من پرسید جایی میروی ؟
به آرامی گفتم بلی به دفتر میروم متردد نگاهم کرده گفت چرا میخواهی به دفتر بروی ؟
نگاهم را به پنجره دوخته گفتم به دوستانم وعده دادم
که فردا دفتر میایم
شما تشویش نکنید
با شما نمیروم
با تاکسی میروم
با اخم گفت
بجز موتر خودم و کاکاعبدالله
لازم نمیبینم در موتری دیگری سوار شوی
بعد سر تا قدمم را برانداز نموده کفت
با این وضعیت میخواهی به دفتر بروی
چادرم را منظم کرده گفتم
بلی سر و وضع من منظم است
با همان اخم گفت
برو به آیینه ببین به این اندازه فیشن که به صورتت مالیدی
کجایش مناسب است؟
ابروهایم را بالا برده گفتم
بنظر خودم مناسب است
و هیچ خلایی نمیبینم
بهتر است بروم دیر میشود
با جدیت از آپارتمان پایین شد
من هم از عقبش سوار موتر شدم
با سرعت رانندگی میکرد
بعد کلید را بیرون آورده گفت
بگیر این کلید ها را
کلید های آپارتمان است
باید نزدت باشد
کلید ها را گرفتم
در طول راه هردو ساکت بودیم
وقتی به دفتر رسیدیم
با اولین کسی که مواجه شدم کاکاعبدالله بود
از دیدن من خیلی خوشحال شده نزدما آمد
با خوشحالی احوال پرسی نموده و ازدواج ما را تبریک گفت
آدمای خوب لبریز از مهربانی میباشند
کاکاعبدالله که لبخند معرکه یی به لب داشت
برای ما آرزوی خوشبختی نموده
به کارش برگشت
از کاکا عبدالله تشکر نموده
وارد دفتر شدیم
اسماعیل که می خواست
به دفتر خود برود
از فاصلهٔ کمی دورتر
همکارم خالد از دیدن مان دست بلند نموده گفت: واه، واه چشم هایمان روشن بانو احدی آمدند!
من که دلم به تمام همکارانم تنگ شده بود با لبخند با او احوالپرسی نمودم.
رابطهٔ مان مانند خواهر و برادر صمیمانه بود
با شوخی چشمانش را ریز کرده گفت: توچقدر تغییر کردی.
با تبسم گفتم خوب چه نوع تغییری؟ دوستانه گفت: خیلی زیبا شدی.
این حرفش گویا مانند
گلوله روی اعصاب اسماعیل پرتاب شد…
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_63
با جدیت گفت
اگر حرف هایتان تمام شده
برگردید به کار هایتان
خالد که اوضاع را درک کرده بود
با لکنت گفت
درست است ریس
میروم
اسماعیل تا میخواست حرف بزند که خانم مریم با آغوش باز و لبخند به سمت من آمد
از دیدنش چهره ام با لبخند باز شد
خود را به آغوشش قایم نمودم
اسماعیل به دفترش روان شد
و من با خانم مریم نزد نگین و حماسه رفتم
چقدر دلم برای آنها تنگ شده بود
حس میکردم سالها میشود
که آنها را ندیده باشم
واقعا که مهربانی و انسانیت
مهمترین اصل زندگی است
بعد از احوال پرسی گرم و صمیمانه
حماسه با لبخند پرسید.
اسنا
زود باش برای ما تعریف کن
چطور توانستی دل ریس را ببری
نگین در شانه اش زده گفت
بگذار حماسه
حالا سؤالاتت را شروع نکن
رو به نگین کرده گفتم
بگذار بپرسد
به هر سوالش جواب دارم
حماسه که خیلی علاقمند زندگی من و اسماعیل بود
کنارم نشسته گفت :
اسنا جان از اول برایم تعریف کن
تا جایی خبر شدیم که
شما از قبل در فرانسه باهم
آشنا بودید
گفتم
بلی حماسه جان
داشتان زندگی من
طویل است
که درد
تنهایی
سردی
مسافرت
سختی ها و
شیرینی ها توام است
از درون آهی کشیدم
تمام اتفاقات زندگیم
را برایشان بازگو کردم
خانم مریم که اشک هایش جاری بود
گفت افتخار میکنم
به دختری قوی مثل تو
اسنا جانم
من که هنوز حرف هایم
تکمیل نشده بود
کاکاعبدالله من را صدا زده بیرون خواست
نزدش رفته پرسیدم
بگویید کاکاجان
با من کار داشتید ؟
دستش را به سرش برده کفت
راستش ریس مرا فرستاد
تا شما را به خانه برسانم
با حیرت گفتم
چرا او …؟
تا میخواستم
به دفترش رفته دلیل این کارش را بپرسم
که پیام فرستاد و با تاکید گفت
همین حالا عاجل
با کاکاعبدالله برگرد خانه
با حالت عصبانی
بدون خداحافظی با دوستانم
با کاکاعبدالله به طرف خانه حرکت کردم.
حالم بهم خورده بود
نمیتوانستم عصبانیتم
را کنترول کنم
آخر چرا
بامن این طوری برخورد میکند ؟
این کارش چی معنا دارد ؟
چندین بار نگین تماس گرفت
نتوانستم در ان حالت جوابش را بدهم
برایشان پیام گذاشتم
مجبور به دروغ گفتن شدم
گفتم برایم کار عاجل پیش آمد
و زود به خانه برگشتم
تمام روز در ذهنم
با او درگیر بودم
یک زن شاید بتواند هر عکس العملی را تحمل کند
برای سازگاری در زندگی مشترک
اما سرکوب شدن خواسته هایش
مانند سنگ آسیاب در گردنش آویزان میماند
نزدیک های شام بود
برق ها قطع شده بود
زانو هایم را در بغل گرفته
روی موبل نشسته بودم
در باز شد و اسماعیل به خانه آمد
چراغ مبابلش را روشن نموده
سمت من آمده پرسید
تو خوب هستی ؟
به دیوار زل زده گفتم
چی فرق میکند
که من خوب باشم یا نه
چشم هایش را باز و بسته نموده گفت
چرا اینطور حرف میزنی ؟
عصانیتم را کمترول نموده
میخواستم به اطاقم بروم
که گفت
چی میل داری سفارش بدهم ؟
من که خیلی گرسنه ام
دور خورده گفتم
من هیچی میل
ندارم به خودتان سفارش بدهید
ابرویش را بهم فرو برده کفت
مگر من نگفته بودم
که با شکم گرسنه نخوابی ؟
لبخند تلخ زده گفتم
ببخشید فراموش کردم
حالا باید شما تعین کنید
که من چی بخورم
چی وقت بخوابم
کجا بروم
با کی بشینم
هرچی شما بخواهید
باید انجام بدهم
و من باید خواسته
های خود را سرکوب کنم
مگر نه!
عمیق نگاهم کرده
از طرز حرف زدم متعجب شده گفت
چطور میتوانی همچین
فکری را در ذهنت راه بدهی
من که فقط به غذا خوردنت تاکید دارم
چی وقت گفتم
کجا برو کجا نرو ؟
با قهر گفتم
چی زود فراموش میکنید
مگر امروز کاکاعبدالله را نفرستادید تا من را به خانه برساند
من که تازه رفته بودم
هنوز با دوستانم…
حرفم تکمیل نشده بود
نزدیکم آمده با جدیت گفت :
پس هدفت امروز است ؟
بنظرت میگذاشتم
در دفتر میماندی
و به هر بهانه یی مرد ها
به دیدنت می آمدند
چی فکر میکنی برای من ساده است؟
که یک مرد توصیف زیبایی های ترا کند ؟
و من دست بالای دست گذاشته تماشا کنم؟
هرگز تحمل چنین گستاخی را ندارم اسنا!
چقدر دلتنگ شنیدن نامم از زیانش بودم
با ان غیرت و ابهت مردانه اش
مهرش بیشتربه دلم چنگ زد
بعد به موبل اشاره گرده گفت
حالا بنشین
تماس گرفته غذا سفارش میدهم
بعد از صرف غذا میتوانی بخوابی
به حرفش گوش داده نشستم
دیری نگذشته بود که سفارشات ما رسید
با آرامش غذا را صرف نمودیم
وقتی میخواست
به اطاق کاری اش برود
گفتم
من میخواهم فردا به دیدن مادرم بروم
خواستم شما را در جریان بگذارم
رویش را دور داده گفت
باشد برو
کاکاعبدالله را میفرستم تا برسانید
با تکان سر گفتم درست است
بعد به اطاقم رفته خود
را با مبایل مصروف ساختم
که دختر کاکایم مژگان
پیام صوتی گذاشته بود
و آمدن خود را برایم خبر داد
قرار بود فردا به افغانستان برسد
از امدنش خوشحال بودم
سالها گذشته بود
که او را ندیده بودم
با طلع خورشید از خواب بیدار شدم
حس خوشایندی داشتم
#_وژمه_محمدی
#_پارت_63
با جدیت گفت
اگر حرف هایتان تمام شده
برگردید به کار هایتان
خالد که اوضاع را درک کرده بود
با لکنت گفت
درست است ریس
میروم
اسماعیل تا میخواست حرف بزند که خانم مریم با آغوش باز و لبخند به سمت من آمد
از دیدنش چهره ام با لبخند باز شد
خود را به آغوشش قایم نمودم
اسماعیل به دفترش روان شد
و من با خانم مریم نزد نگین و حماسه رفتم
چقدر دلم برای آنها تنگ شده بود
حس میکردم سالها میشود
که آنها را ندیده باشم
واقعا که مهربانی و انسانیت
مهمترین اصل زندگی است
بعد از احوال پرسی گرم و صمیمانه
حماسه با لبخند پرسید.
اسنا
زود باش برای ما تعریف کن
چطور توانستی دل ریس را ببری
نگین در شانه اش زده گفت
بگذار حماسه
حالا سؤالاتت را شروع نکن
رو به نگین کرده گفتم
بگذار بپرسد
به هر سوالش جواب دارم
حماسه که خیلی علاقمند زندگی من و اسماعیل بود
کنارم نشسته گفت :
اسنا جان از اول برایم تعریف کن
تا جایی خبر شدیم که
شما از قبل در فرانسه باهم
آشنا بودید
گفتم
بلی حماسه جان
داشتان زندگی من
طویل است
که درد
تنهایی
سردی
مسافرت
سختی ها و
شیرینی ها توام است
از درون آهی کشیدم
تمام اتفاقات زندگیم
را برایشان بازگو کردم
خانم مریم که اشک هایش جاری بود
گفت افتخار میکنم
به دختری قوی مثل تو
اسنا جانم
من که هنوز حرف هایم
تکمیل نشده بود
کاکاعبدالله من را صدا زده بیرون خواست
نزدش رفته پرسیدم
بگویید کاکاجان
با من کار داشتید ؟
دستش را به سرش برده کفت
راستش ریس مرا فرستاد
تا شما را به خانه برسانم
با حیرت گفتم
چرا او …؟
تا میخواستم
به دفترش رفته دلیل این کارش را بپرسم
که پیام فرستاد و با تاکید گفت
همین حالا عاجل
با کاکاعبدالله برگرد خانه
با حالت عصبانی
بدون خداحافظی با دوستانم
با کاکاعبدالله به طرف خانه حرکت کردم.
حالم بهم خورده بود
نمیتوانستم عصبانیتم
را کنترول کنم
آخر چرا
بامن این طوری برخورد میکند ؟
این کارش چی معنا دارد ؟
چندین بار نگین تماس گرفت
نتوانستم در ان حالت جوابش را بدهم
برایشان پیام گذاشتم
مجبور به دروغ گفتن شدم
گفتم برایم کار عاجل پیش آمد
و زود به خانه برگشتم
تمام روز در ذهنم
با او درگیر بودم
یک زن شاید بتواند هر عکس العملی را تحمل کند
برای سازگاری در زندگی مشترک
اما سرکوب شدن خواسته هایش
مانند سنگ آسیاب در گردنش آویزان میماند
نزدیک های شام بود
برق ها قطع شده بود
زانو هایم را در بغل گرفته
روی موبل نشسته بودم
در باز شد و اسماعیل به خانه آمد
چراغ مبابلش را روشن نموده
سمت من آمده پرسید
تو خوب هستی ؟
به دیوار زل زده گفتم
چی فرق میکند
که من خوب باشم یا نه
چشم هایش را باز و بسته نموده گفت
چرا اینطور حرف میزنی ؟
عصانیتم را کمترول نموده
میخواستم به اطاقم بروم
که گفت
چی میل داری سفارش بدهم ؟
من که خیلی گرسنه ام
دور خورده گفتم
من هیچی میل
ندارم به خودتان سفارش بدهید
ابرویش را بهم فرو برده کفت
مگر من نگفته بودم
که با شکم گرسنه نخوابی ؟
لبخند تلخ زده گفتم
ببخشید فراموش کردم
حالا باید شما تعین کنید
که من چی بخورم
چی وقت بخوابم
کجا بروم
با کی بشینم
هرچی شما بخواهید
باید انجام بدهم
و من باید خواسته
های خود را سرکوب کنم
مگر نه!
عمیق نگاهم کرده
از طرز حرف زدم متعجب شده گفت
چطور میتوانی همچین
فکری را در ذهنت راه بدهی
من که فقط به غذا خوردنت تاکید دارم
چی وقت گفتم
کجا برو کجا نرو ؟
با قهر گفتم
چی زود فراموش میکنید
مگر امروز کاکاعبدالله را نفرستادید تا من را به خانه برساند
من که تازه رفته بودم
هنوز با دوستانم…
حرفم تکمیل نشده بود
نزدیکم آمده با جدیت گفت :
پس هدفت امروز است ؟
بنظرت میگذاشتم
در دفتر میماندی
و به هر بهانه یی مرد ها
به دیدنت می آمدند
چی فکر میکنی برای من ساده است؟
که یک مرد توصیف زیبایی های ترا کند ؟
و من دست بالای دست گذاشته تماشا کنم؟
هرگز تحمل چنین گستاخی را ندارم اسنا!
چقدر دلتنگ شنیدن نامم از زیانش بودم
با ان غیرت و ابهت مردانه اش
مهرش بیشتربه دلم چنگ زد
بعد به موبل اشاره گرده گفت
حالا بنشین
تماس گرفته غذا سفارش میدهم
بعد از صرف غذا میتوانی بخوابی
به حرفش گوش داده نشستم
دیری نگذشته بود که سفارشات ما رسید
با آرامش غذا را صرف نمودیم
وقتی میخواست
به اطاق کاری اش برود
گفتم
من میخواهم فردا به دیدن مادرم بروم
خواستم شما را در جریان بگذارم
رویش را دور داده گفت
باشد برو
کاکاعبدالله را میفرستم تا برسانید
با تکان سر گفتم درست است
بعد به اطاقم رفته خود
را با مبایل مصروف ساختم
که دختر کاکایم مژگان
پیام صوتی گذاشته بود
و آمدن خود را برایم خبر داد
قرار بود فردا به افغانستان برسد
از امدنش خوشحال بودم
سالها گذشته بود
که او را ندیده بودم
با طلع خورشید از خواب بیدار شدم
حس خوشایندی داشتم
ازینکه به دیدن مادرم میروم
اسماعیل زودتر از من بیدار شده بود
به دفتر رفته بود
برایم صبحانه آماده کرده
بالای میز گذاشته بود
لبخندی به لبانم ظاهر شد
با شوق شروع به صرف ان نمودم
صدای زنگ موبایلم بلند شد
اسماعیل بود
تماس را وصل نموده
با نرمی گفتم
سلام صبح بخیر
با اهستگی گفت بیدار شدی
گفتم اها
پرسید
صبحانه ات را خوردی ؟
شوخی امیز گفتم
اگر نخورده باشم چه؟
با جدیت گفت
اسنا سرکار هستم وقت ندارم
درست جوابم را بده
با قهر گفتم ببخشید
فراموش کردم
شما کار و وقت تان مهمتر
از اسنای بیچاره است
بلی خوردم
خیال تان راحت باشد
بعد بدون اینکه به حرفش
گوش بدهم تماس را قطع کردم
چندین بار تماس گرفت
جوابش را ندادم…
اسماعیل زودتر از من بیدار شده بود
به دفتر رفته بود
برایم صبحانه آماده کرده
بالای میز گذاشته بود
لبخندی به لبانم ظاهر شد
با شوق شروع به صرف ان نمودم
صدای زنگ موبایلم بلند شد
اسماعیل بود
تماس را وصل نموده
با نرمی گفتم
سلام صبح بخیر
با اهستگی گفت بیدار شدی
گفتم اها
پرسید
صبحانه ات را خوردی ؟
شوخی امیز گفتم
اگر نخورده باشم چه؟
با جدیت گفت
اسنا سرکار هستم وقت ندارم
درست جوابم را بده
با قهر گفتم ببخشید
فراموش کردم
شما کار و وقت تان مهمتر
از اسنای بیچاره است
بلی خوردم
خیال تان راحت باشد
بعد بدون اینکه به حرفش
گوش بدهم تماس را قطع کردم
چندین بار تماس گرفت
جوابش را ندادم…
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_64
بعد لباس هایم را تبدیل کرده
خود را آراسته نموده
منتظر کاکاعبدالله ماندم.
اندکی نگذشته بود
که کاکا عبدالله آمد
و من را به خانه مان برد.
مادرم و خانم کاکاهایم
با خوشرویی از من پذیرایی نمودند.
همه با هم در صالون نشستیم
با چهره های بشاش از دیدن من
احساس خرسندی مینمودند.
و آغوش مادرم بوی عشق میداد.
دلم نمیخواست از آغوشش جدا شوم.
ساعت ها باهم حرف زدیم
چای نوشیدیم
و از دست پخت لذیذ خانم کاکایم
مستفید شدیم.
روز مان با قصه های شیرین آنها
طوری سپری شد
هیچ ندانستیم چطور به شب رسیدیم.
با مادرم به اشپزخانه رفتم تا
با او کمک شوم.
مادرم که مصروف پختن غذا بود
یکباره گفت:
وای فراموشم شد دخترم
که به اسماعیل تماس بگیرم تا بیاید.
زیر لب گفتم :
او که نمیخواهم بیاید.
مادرم متوجه حرف من نشده بود
گفت: دخترم هنوز دیر نشده
تماس بگیر بگو بیاید.
گفتم مادرجان او زیاد کار دارد.
کار هایش بیشتر است
تماس هم بگیرم
مطمین هستم نمی آید.
رو به من کرده گفت
پس یک روز دیگر دعوتش میکنم.
گفتم درست است مادر جان.
در کنار اعضای فامیلم شب
خوب و پر خاطره داشتم.
آنها از آمدن مژگان خوشحال بودند.
خانم کاکایم برایم تاکید میکرد
که فردا شب هم بخاطر مژگان اینجا بمانم.
با تبسم گفتم
حتمن خانم کاکاجان
خاطر مژگان فردا شب اینجا میمانم.
و به استقبالش تا میدان میروم .
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود
که صدای زنگ مبایلم بلند شد.
با دیدن نام اسماعیل تعجب کردم
این وقت شب چی میگوید
که تماس گرفته.
به گوشه صالون رفته تماس را وصل نمودم.
بعد از احوال پرسی مختصرا گفت
پشت دَر منتظرت هستم بیا.
با تعجب گفتم :
چی؟ چرا این وقت شب آمدی؟
بانرمی گفت : کوشش کن زودتر بیایی.
تماس را قطع نموده
خطاب به مادرم گفتم:
مادرجان من باید بروم
اسماعیل منتظرم است.
مادرم از جایش بلند شده گفت
برو جان مادر گرچی دلم نمیخواهد بروی
حالا خانم کسی شدی
مسئولیت او بیشتر از من است.
با تمام آنها خداحافظی نموده
از خانه بیرون شدم.
اسماعیل در موتر منتظرم بود
با دیدن من لبخند کمرنگی زد.
و من سوار موتر شدم.
بعد از سلام گفتم
چرا این وقت شب دنبالم آمدین؟
درحالیکه موتر را به
عقب میبرد گفت : چون لازم دیدم.
همیش حرفش را مختصر و رُک بیان میکرد.
من که دیگر عادت کرده بودم
سکوت نمودم.
چشمانم را به بیرون دوختم
باد سردی میوزید
و دانه های برف
چرخیده به زمین مینشست.
اسماعیل با آرامی رانندگی میکرد.
بعد آهنگی از فرهاد دریا را پلی نمود
شاید میخواست از طریق ان
آهنگ به جوابم برسم.
گاه دشت نقره
گه دریای زر میبینمت
ای وجود یار
سرتا پا هنر میبینمت
گاه دشت نقره
گه دریای زر میبینمت
رگ رگم با دیدنت هنگامه
جوشی میکند
هنگامه
جوشی میکند
خاصه هنگامی که
با رخسار تر میبینمت
دیده بودم جلوه های رویت اما ایم سفر
اما ایم سفر
آیت قرآن به دامان قمر می ببینمت
ای وجود یار سر تا پا هنر میبینمت
من که دستانم از شدت سردی
هوا یخ بسته بود
دستانم را بهم می فشردم
اسماعیل دستم را گرفته
لای دستان گرم و مردانه اش گذاشت.
من که حس بی نظیری داشتم
فکر میکردم فرد ،فرد ان آهنگ برای من سروده شده است.
آنقدر غرق شده بودم که میخواستم
این سفر طولانی شود و به خانه نرسیم.
اما افسوس که
خیلی زود به خانه
رسیدیم.
اسماعیل دستانم را رها کرده کفت
من موتر را پارک میکنم
تو زود خانه برو که هوا سرد است.
به حرفش گوش داده خود
را زود به خانه رساندم.
لحظه یی نگذشته بود
که او هم به خانه آمد
بالای مبل دراز کشیده
مچ دستش را بر پیشانی اش
گذاشته بود
من که بالای تخت نشسته بودم
با نرمی گفتم :
اسماعیل !
بدون اینکه نگاهم کند گفت
جانم
گویا با این حرفش مانند گلِ در قلبم رویید
و به من حس نشاط بخشید.
او که متوجه حرفش شد
برای اینکه حرفش را پس بگیرد گفت
بگو میشنوم
با ملایمت گفتم
فردا دختر کاکایم مژگان به افغانستان می اید
میخواهم به استقبالش تا میدان هوایی بروم
دستش را به موهایش کشیده گفت
مشکلی نیست
فردا برایم تماس بگیر
کاکاعبدالله را میفرستم با او برو
با تبسم گفتم
بسیار تشکر
حتماً تماس میگیرم
بعد با خیال راحت به خواب رفتم
ان فاصله یی که میان ما بود
برایم فرق نداشت
میدانستم روح های با بهم نزدیک بود.
در زندگی هر انفاقی که برایمان رخ میدهد.
هر حادثه یی و هر ماجرایی
برایمان درس است
تا از ان عبرت بگیریم.
خداوند هر چیز را با نظام خاص ان آفریده
نباید ناصبور و ناسپاس باشیم
باید در برابر رضای حق تسلیم شویم.
صبح وقت از خواب بیدار شدم
موهایم را بلند بسته نموده
میخواستم به اشپزخانه بروم
متوجه شدم اسماعیل هنوز دفتر نرفته
روبروی پنجره ایستاده بود
نور خورشید بالای صورتش افتاده بود
زیر نور آنقدر جذاب معلوم میشد که
نتوانستم نگاهم را از او دور کنم
#_وژمه_محمدی
#_پارت_64
بعد لباس هایم را تبدیل کرده
خود را آراسته نموده
منتظر کاکاعبدالله ماندم.
اندکی نگذشته بود
که کاکا عبدالله آمد
و من را به خانه مان برد.
مادرم و خانم کاکاهایم
با خوشرویی از من پذیرایی نمودند.
همه با هم در صالون نشستیم
با چهره های بشاش از دیدن من
احساس خرسندی مینمودند.
و آغوش مادرم بوی عشق میداد.
دلم نمیخواست از آغوشش جدا شوم.
ساعت ها باهم حرف زدیم
چای نوشیدیم
و از دست پخت لذیذ خانم کاکایم
مستفید شدیم.
روز مان با قصه های شیرین آنها
طوری سپری شد
هیچ ندانستیم چطور به شب رسیدیم.
با مادرم به اشپزخانه رفتم تا
با او کمک شوم.
مادرم که مصروف پختن غذا بود
یکباره گفت:
وای فراموشم شد دخترم
که به اسماعیل تماس بگیرم تا بیاید.
زیر لب گفتم :
او که نمیخواهم بیاید.
مادرم متوجه حرف من نشده بود
گفت: دخترم هنوز دیر نشده
تماس بگیر بگو بیاید.
گفتم مادرجان او زیاد کار دارد.
کار هایش بیشتر است
تماس هم بگیرم
مطمین هستم نمی آید.
رو به من کرده گفت
پس یک روز دیگر دعوتش میکنم.
گفتم درست است مادر جان.
در کنار اعضای فامیلم شب
خوب و پر خاطره داشتم.
آنها از آمدن مژگان خوشحال بودند.
خانم کاکایم برایم تاکید میکرد
که فردا شب هم بخاطر مژگان اینجا بمانم.
با تبسم گفتم
حتمن خانم کاکاجان
خاطر مژگان فردا شب اینجا میمانم.
و به استقبالش تا میدان میروم .
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود
که صدای زنگ مبایلم بلند شد.
با دیدن نام اسماعیل تعجب کردم
این وقت شب چی میگوید
که تماس گرفته.
به گوشه صالون رفته تماس را وصل نمودم.
بعد از احوال پرسی مختصرا گفت
پشت دَر منتظرت هستم بیا.
با تعجب گفتم :
چی؟ چرا این وقت شب آمدی؟
بانرمی گفت : کوشش کن زودتر بیایی.
تماس را قطع نموده
خطاب به مادرم گفتم:
مادرجان من باید بروم
اسماعیل منتظرم است.
مادرم از جایش بلند شده گفت
برو جان مادر گرچی دلم نمیخواهد بروی
حالا خانم کسی شدی
مسئولیت او بیشتر از من است.
با تمام آنها خداحافظی نموده
از خانه بیرون شدم.
اسماعیل در موتر منتظرم بود
با دیدن من لبخند کمرنگی زد.
و من سوار موتر شدم.
بعد از سلام گفتم
چرا این وقت شب دنبالم آمدین؟
درحالیکه موتر را به
عقب میبرد گفت : چون لازم دیدم.
همیش حرفش را مختصر و رُک بیان میکرد.
من که دیگر عادت کرده بودم
سکوت نمودم.
چشمانم را به بیرون دوختم
باد سردی میوزید
و دانه های برف
چرخیده به زمین مینشست.
اسماعیل با آرامی رانندگی میکرد.
بعد آهنگی از فرهاد دریا را پلی نمود
شاید میخواست از طریق ان
آهنگ به جوابم برسم.
گاه دشت نقره
گه دریای زر میبینمت
ای وجود یار
سرتا پا هنر میبینمت
گاه دشت نقره
گه دریای زر میبینمت
رگ رگم با دیدنت هنگامه
جوشی میکند
هنگامه
جوشی میکند
خاصه هنگامی که
با رخسار تر میبینمت
دیده بودم جلوه های رویت اما ایم سفر
اما ایم سفر
آیت قرآن به دامان قمر می ببینمت
ای وجود یار سر تا پا هنر میبینمت
من که دستانم از شدت سردی
هوا یخ بسته بود
دستانم را بهم می فشردم
اسماعیل دستم را گرفته
لای دستان گرم و مردانه اش گذاشت.
من که حس بی نظیری داشتم
فکر میکردم فرد ،فرد ان آهنگ برای من سروده شده است.
آنقدر غرق شده بودم که میخواستم
این سفر طولانی شود و به خانه نرسیم.
اما افسوس که
خیلی زود به خانه
رسیدیم.
اسماعیل دستانم را رها کرده کفت
من موتر را پارک میکنم
تو زود خانه برو که هوا سرد است.
به حرفش گوش داده خود
را زود به خانه رساندم.
لحظه یی نگذشته بود
که او هم به خانه آمد
بالای مبل دراز کشیده
مچ دستش را بر پیشانی اش
گذاشته بود
من که بالای تخت نشسته بودم
با نرمی گفتم :
اسماعیل !
بدون اینکه نگاهم کند گفت
جانم
گویا با این حرفش مانند گلِ در قلبم رویید
و به من حس نشاط بخشید.
او که متوجه حرفش شد
برای اینکه حرفش را پس بگیرد گفت
بگو میشنوم
با ملایمت گفتم
فردا دختر کاکایم مژگان به افغانستان می اید
میخواهم به استقبالش تا میدان هوایی بروم
دستش را به موهایش کشیده گفت
مشکلی نیست
فردا برایم تماس بگیر
کاکاعبدالله را میفرستم با او برو
با تبسم گفتم
بسیار تشکر
حتماً تماس میگیرم
بعد با خیال راحت به خواب رفتم
ان فاصله یی که میان ما بود
برایم فرق نداشت
میدانستم روح های با بهم نزدیک بود.
در زندگی هر انفاقی که برایمان رخ میدهد.
هر حادثه یی و هر ماجرایی
برایمان درس است
تا از ان عبرت بگیریم.
خداوند هر چیز را با نظام خاص ان آفریده
نباید ناصبور و ناسپاس باشیم
باید در برابر رضای حق تسلیم شویم.
صبح وقت از خواب بیدار شدم
موهایم را بلند بسته نموده
میخواستم به اشپزخانه بروم
متوجه شدم اسماعیل هنوز دفتر نرفته
روبروی پنجره ایستاده بود
نور خورشید بالای صورتش افتاده بود
زیر نور آنقدر جذاب معلوم میشد که
نتوانستم نگاهم را از او دور کنم
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#_پارت_65
ندانستیم چگونه ما
را تا شفاخانه انتقال دادند.
چشمانم را باز نمودم
چهره حزین اسماعیل پیش
چشمانم ظاهر شد.
وای خداجان خبر بد چی زود نشر میشود
دستانم را گرفته گفت خوب هستی اسنایم؟
حالت چطور است ؟
جایت که درد نمیکند.
به سختی گفتم
من خوب هستم اسماعیل
کاکاعبدالله چطور است؟
گفت خوب است راحت باش.
از جایم بلند شده گفتم
میخواهم او را ببینم
او بیشتر از من صدمه دیده بود.
دستم را محکم گرفته گفت :
لطفا اسنایم
خود را اذیت نکن.
کاکاعبدالله حالش خوب است
داکتر گفت فقط سرش کمی ضربه دیده.
از بستر پایین شده گفتم
باید او را ببینم اسماعیل
بخاطر من شد.
دلم آرام ندارد
اگر حالش خوب نباشد چی ؟
اسماعیل چادرم را به سرم کرده گفت
بیا و با چشمان خودت ببین
کاکاعبدالله خوب است
او مرا نزد کاکاعبدالله برد.
رنگ در رُخش نبود.
سرش را با بنداژ بسته بودند.
با دیدنش در ان حال اشک هایم جاری شد.
گریه کنان گفتم: کاکاجان
ببخشید
اگر من شما را نمیبردم
این حادثه رخ نمیداد.
مرد مهربان در همان
لحظه هم لبخندی زده گفت:
این طور نگو دخترم
اگر با تو نمیرفتم شاید این حادثه جایی دیگری رخ میداد.
چون همین در تقدیر ما بود
در اصل تو مرا ببخش
که نتوانستم متوجه رانندگی خود باشم
اشک هایم ره پاک نموده گفتم
شما مقصر نیستید کاکاجان
قسمی که گفتید
شاید همین حادثه امروز در تقدیر ما بود
اما شکر که شما خوب هستید
خیلی نگران تان بودم
با مهربانی گفت
من هم نگران تو بودم دخترم
خداوند هردوی مان را حفظ نموده
باید شاکر اش باشیم
با تبسم گفتم بلی کاکاجان
خدا را هزار بار شکر
بعد اسماعیل
رو به کاکاعبدالله کرده گفت
حالت شما بهتر است
و زخم تان سطحی است
تا یک ساعت دیگر میتوانید
به خانه تان بروید
من اجمل را خواستم
او شما را تا خانه میرساند
بعد رو به من کرده گفت
خیالت راحت شد ؟
با تکان سر گفتم
بلی خدا را شکر
گفت
پس برویم خانه
گفتم باشه
من فقط پیشانی ام زخم سطحی دیده بود
داکتر پیشانی ام را پانسمان کرده بود
ان زخم سطحی من برای اسماعیل قابل تحمل نبود
مانند پسر بچه از من مواظبت میکرد
من را بالای تخت خواباند
و خودش رفت
من که از ناحیه سرم احساس درد میکردم
در ان روز سرد
در جایم گرم آمده به خوب رفتم.
اسماعیل که نگران حال من بود
بالای سرم نشسته
نگاهم میکرد
با حس کردم وجودش
چشمانم را باز گرده گفتم
چقدر ما از دنیا و اتفاقات ان غافلیم
مگر نه اسماعیل!
این دنیای که یک ثانیه هم اعتبار ندارد
اما انسان ها چقدر
با تکبر دنیا را مال خود دانسته
بی خبر از مرگ
در کارها و راه های اشتباه روان هستیم
دل یکی را میشکنیم
و دیگری را قضاوت میکنیم
و سردی رابطه ها را ببین
قسمی زندگی میکنیم
که چانس دیگری برای مان داده میشود.
تا بتوانیم جبرانش کنیم
چی میدانستم حادثه یی امروز سبب مرگم..
دستش را به دهنم گذاشته گفت
دیگر این حرف ها را نزن
از صبح که حس خوب نداشتم به کاکا عبدالله تماس گرفتم
شخص دیگری جواب داده
از جریان حادثه برایم گفت
این که تا رسیدن به شفاخانه چند بار مُردم و زنده شدم
خداوند خودش میداند اسنایم
این بار نمیتوانم کاکاعبدالله را ببخشم
یکبار صحتش خوب شود
با او تصفیه حساب میکنم
و دیگر نمیخواهم ببینمش
.
در جایم نشسته گفتم
لطفا اسماعیل
کاکاعبدالله را مقصر ندان
با قهر گفت
نه اسنا
اینبار نمیتوانم از اشتباه او بگذرم
باید متوجه رانندگی خود میبود
با این غفلت او
اگر تورا چیزی میشد
من چی کار میکردم ها؟
صورتش را لای دستانم گرفته گفتم
اگر به من ارزش قایل هستی
پس از اشتباه او چشم پوشی کن
اسماعیلم !
دستانم را بوسیده گفت
لطفا زندگیم
این را از من نخواه
شانه هایم را بلند انداخته
با قهر ساختگی گفتم
پس برایم ارزش قایل نیستی.
سرم را به آغوش خود گذاشته با عشق کفت: تو که تمام دنیای من هستی
زندگیم هستی
مگر میشود
به زندگی خود ارزش قایل نبود
سرم را بلند کرده باز ناز گفتم
اسماعیلم
یک چیز دیگر هم از تو میخواهم
با دستش صورتم را نوازش داده گفت
زندگی اسماعیل
یک نه هزار چیز بخواه
من که حتی حاضرم حتی جانم را فدایت کنم
از شرم گونه هایم
سرخ گشته بود
گفتم
او ..پسر کاکا عبدالله یک مشکل دارد
که باید عملیات شود
میشود کمکش کنی تا تداوی شود.
با تبسم گفت
فدای خانم دلسوزم شوم
چرا که نه،
حتماً کمکش میکنم
از هیجان خود را به آغوشش قایم نموده گفتم دوستت دارم اسماعیلم!
با عشق صورتم لای دستانش قاب نموده گفت: تو چی گفتی ؟
یکبار دیگر تکرار کن!
از خجالت چشمانم را به زمین دوختم.
صورتم را بوسیده گفت: من هم دوستت دارم بی نهایت و بی انتها به وسعت بزرگی تمام جهان عشق من!
#_وژمه_محمدی
#_پارت_65
ندانستیم چگونه ما
را تا شفاخانه انتقال دادند.
چشمانم را باز نمودم
چهره حزین اسماعیل پیش
چشمانم ظاهر شد.
وای خداجان خبر بد چی زود نشر میشود
دستانم را گرفته گفت خوب هستی اسنایم؟
حالت چطور است ؟
جایت که درد نمیکند.
به سختی گفتم
من خوب هستم اسماعیل
کاکاعبدالله چطور است؟
گفت خوب است راحت باش.
از جایم بلند شده گفتم
میخواهم او را ببینم
او بیشتر از من صدمه دیده بود.
دستم را محکم گرفته گفت :
لطفا اسنایم
خود را اذیت نکن.
کاکاعبدالله حالش خوب است
داکتر گفت فقط سرش کمی ضربه دیده.
از بستر پایین شده گفتم
باید او را ببینم اسماعیل
بخاطر من شد.
دلم آرام ندارد
اگر حالش خوب نباشد چی ؟
اسماعیل چادرم را به سرم کرده گفت
بیا و با چشمان خودت ببین
کاکاعبدالله خوب است
او مرا نزد کاکاعبدالله برد.
رنگ در رُخش نبود.
سرش را با بنداژ بسته بودند.
با دیدنش در ان حال اشک هایم جاری شد.
گریه کنان گفتم: کاکاجان
ببخشید
اگر من شما را نمیبردم
این حادثه رخ نمیداد.
مرد مهربان در همان
لحظه هم لبخندی زده گفت:
این طور نگو دخترم
اگر با تو نمیرفتم شاید این حادثه جایی دیگری رخ میداد.
چون همین در تقدیر ما بود
در اصل تو مرا ببخش
که نتوانستم متوجه رانندگی خود باشم
اشک هایم ره پاک نموده گفتم
شما مقصر نیستید کاکاجان
قسمی که گفتید
شاید همین حادثه امروز در تقدیر ما بود
اما شکر که شما خوب هستید
خیلی نگران تان بودم
با مهربانی گفت
من هم نگران تو بودم دخترم
خداوند هردوی مان را حفظ نموده
باید شاکر اش باشیم
با تبسم گفتم بلی کاکاجان
خدا را هزار بار شکر
بعد اسماعیل
رو به کاکاعبدالله کرده گفت
حالت شما بهتر است
و زخم تان سطحی است
تا یک ساعت دیگر میتوانید
به خانه تان بروید
من اجمل را خواستم
او شما را تا خانه میرساند
بعد رو به من کرده گفت
خیالت راحت شد ؟
با تکان سر گفتم
بلی خدا را شکر
گفت
پس برویم خانه
گفتم باشه
من فقط پیشانی ام زخم سطحی دیده بود
داکتر پیشانی ام را پانسمان کرده بود
ان زخم سطحی من برای اسماعیل قابل تحمل نبود
مانند پسر بچه از من مواظبت میکرد
من را بالای تخت خواباند
و خودش رفت
من که از ناحیه سرم احساس درد میکردم
در ان روز سرد
در جایم گرم آمده به خوب رفتم.
اسماعیل که نگران حال من بود
بالای سرم نشسته
نگاهم میکرد
با حس کردم وجودش
چشمانم را باز گرده گفتم
چقدر ما از دنیا و اتفاقات ان غافلیم
مگر نه اسماعیل!
این دنیای که یک ثانیه هم اعتبار ندارد
اما انسان ها چقدر
با تکبر دنیا را مال خود دانسته
بی خبر از مرگ
در کارها و راه های اشتباه روان هستیم
دل یکی را میشکنیم
و دیگری را قضاوت میکنیم
و سردی رابطه ها را ببین
قسمی زندگی میکنیم
که چانس دیگری برای مان داده میشود.
تا بتوانیم جبرانش کنیم
چی میدانستم حادثه یی امروز سبب مرگم..
دستش را به دهنم گذاشته گفت
دیگر این حرف ها را نزن
از صبح که حس خوب نداشتم به کاکا عبدالله تماس گرفتم
شخص دیگری جواب داده
از جریان حادثه برایم گفت
این که تا رسیدن به شفاخانه چند بار مُردم و زنده شدم
خداوند خودش میداند اسنایم
این بار نمیتوانم کاکاعبدالله را ببخشم
یکبار صحتش خوب شود
با او تصفیه حساب میکنم
و دیگر نمیخواهم ببینمش
.
در جایم نشسته گفتم
لطفا اسماعیل
کاکاعبدالله را مقصر ندان
با قهر گفت
نه اسنا
اینبار نمیتوانم از اشتباه او بگذرم
باید متوجه رانندگی خود میبود
با این غفلت او
اگر تورا چیزی میشد
من چی کار میکردم ها؟
صورتش را لای دستانم گرفته گفتم
اگر به من ارزش قایل هستی
پس از اشتباه او چشم پوشی کن
اسماعیلم !
دستانم را بوسیده گفت
لطفا زندگیم
این را از من نخواه
شانه هایم را بلند انداخته
با قهر ساختگی گفتم
پس برایم ارزش قایل نیستی.
سرم را به آغوش خود گذاشته با عشق کفت: تو که تمام دنیای من هستی
زندگیم هستی
مگر میشود
به زندگی خود ارزش قایل نبود
سرم را بلند کرده باز ناز گفتم
اسماعیلم
یک چیز دیگر هم از تو میخواهم
با دستش صورتم را نوازش داده گفت
زندگی اسماعیل
یک نه هزار چیز بخواه
من که حتی حاضرم حتی جانم را فدایت کنم
از شرم گونه هایم
سرخ گشته بود
گفتم
او ..پسر کاکا عبدالله یک مشکل دارد
که باید عملیات شود
میشود کمکش کنی تا تداوی شود.
با تبسم گفت
فدای خانم دلسوزم شوم
چرا که نه،
حتماً کمکش میکنم
از هیجان خود را به آغوشش قایم نموده گفتم دوستت دارم اسماعیلم!
با عشق صورتم لای دستانش قاب نموده گفت: تو چی گفتی ؟
یکبار دیگر تکرار کن!
از خجالت چشمانم را به زمین دوختم.
صورتم را بوسیده گفت: من هم دوستت دارم بی نهایت و بی انتها به وسعت بزرگی تمام جهان عشق من!
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#پارت_آخر
دوسال بعد
در این مدت زمان اسماعیلم
حافظ قرآن شده بود
آنقدر زیبا تلاوت می کرد
که به روح و روانم آرامش می بخشید.
آنچه به انسان عزت و شرف می بخشد
و آنچه قلب انسان را نرم و جلا دار می سازد ایمان قوی است.
پاکی قلب اسماعیل جلوه گر نور خدایی در صورتش بود،
دیگر خاله انیسه را بخشیده بود.
با گذشت زمان خداوند گرانبها ترین تندیسی را از جانب خود به ما بخشید
من به تقدس مادر بودن
دست یافتم
نخستین گریهٔ فرزندم راز هستی
را در گوش و دلم زمزمه می کرد
تازه پی بردم هیچ عشقی پاک تر و زیباتر از عشق مادر به فرزندش نیست.
با وجودیکه
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داد
اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم
و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده ماندم
من به لطف مشقت ها و دردهایم
قوی تر شدم من برای مستحکم شدنم،
قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!
هیچگاه از درد، تنهایی ها و سختی ها
هراس نداشته باشید
درد هایتان را دوست داشته باشید،
من امروز از دردها و سختی
های گذشته ام مدیونم،
صبور بودن، و توکل نمودن به ذات
یکتا تورا از راه های عبور میدهد
که هم بوی بهشت را حس می کنی
و هم از حاصل صبرت از میوه های لذیذ آن مستفید می شوی.
همین قدر زیباست با خدا بودن،
وقتی از یادش فارغ نباشی
او نیز فراموشت نمی کند.
داشتن قلب پاک از ریا،
روزنه های از نور را
در دلت روشن میسازد.
#پایان
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#پارت_آخر
دوسال بعد
در این مدت زمان اسماعیلم
حافظ قرآن شده بود
آنقدر زیبا تلاوت می کرد
که به روح و روانم آرامش می بخشید.
آنچه به انسان عزت و شرف می بخشد
و آنچه قلب انسان را نرم و جلا دار می سازد ایمان قوی است.
پاکی قلب اسماعیل جلوه گر نور خدایی در صورتش بود،
دیگر خاله انیسه را بخشیده بود.
با گذشت زمان خداوند گرانبها ترین تندیسی را از جانب خود به ما بخشید
من به تقدس مادر بودن
دست یافتم
نخستین گریهٔ فرزندم راز هستی
را در گوش و دلم زمزمه می کرد
تازه پی بردم هیچ عشقی پاک تر و زیباتر از عشق مادر به فرزندش نیست.
با وجودیکه
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داد
اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم
و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده ماندم
من به لطف مشقت ها و دردهایم
قوی تر شدم من برای مستحکم شدنم،
قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!
هیچگاه از درد، تنهایی ها و سختی ها
هراس نداشته باشید
درد هایتان را دوست داشته باشید،
من امروز از دردها و سختی
های گذشته ام مدیونم،
صبور بودن، و توکل نمودن به ذات
یکتا تورا از راه های عبور میدهد
که هم بوی بهشت را حس می کنی
و هم از حاصل صبرت از میوه های لذیذ آن مستفید می شوی.
همین قدر زیباست با خدا بودن،
وقتی از یادش فارغ نباشی
او نیز فراموشت نمی کند.
داشتن قلب پاک از ریا،
روزنه های از نور را
در دلت روشن میسازد.
#پایان
@RomanVaBio
یه جمله از بزرگ علوی هست که توو روزایی که هیچی خوب نیست، خیلی بهم اُمید میده. میگه:
بیا نااُمید نشیم ؛
شاید دردی که امروز تحمل میکنی
راهِ نجاتِ تو در آینده باشه:)
@RomanVaBio
بیا نااُمید نشیم ؛
شاید دردی که امروز تحمل میکنی
راهِ نجاتِ تو در آینده باشه:)
@RomanVaBio
سلام...
زنده هستن ملت؟!
اگه هستن صدا خو بکشن که بریم نشر رمان جدید، اگه نیستن هیچی پس خدا بیامرزه شما🤭😁
زنده هستن ملت؟!
اگه هستن صدا خو بکشن که بریم نشر رمان جدید، اگه نیستن هیچی پس خدا بیامرزه شما🤭😁
𝓘𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓔𝓷𝓭 𝔀𝓮 𝓪𝓵𝓵 𝓫𝓮𝓬𝓸𝓶𝓮
𝓶𝓮𝓶𝓸𝓻𝓲𝓮𝓼 𝓪𝓷𝓭 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂.
در آخر هممون تبدیل به
خاطره و داستان میشیم:)✨
@RomanVaBio
𝓶𝓮𝓶𝓸𝓻𝓲𝓮𝓼 𝓪𝓷𝓭 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂.
در آخر هممون تبدیل به
خاطره و داستان میشیم:)✨
@RomanVaBio
اندرو متيوس در كتاب راز شاد زيستن ميگويد ؛
هر کسی که قدم به زندگی شما می گذارد ، یک معلم است .
حتی اگر شما را عصبی کند
باز هم درسی به شما آموخته است
زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است.
پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد،.
هرگز فکر نکنید که اگر
فلان مرحله زندگی بگذرد،همهچیز درست میشود...
از همه چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی،
دوست داشتن مسیر زندگی است...
خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد...
#برشی_از_یک_کتاب
@RomanVaBio
هر کسی که قدم به زندگی شما می گذارد ، یک معلم است .
حتی اگر شما را عصبی کند
باز هم درسی به شما آموخته است
زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است.
پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد،.
هرگز فکر نکنید که اگر
فلان مرحله زندگی بگذرد،همهچیز درست میشود...
از همه چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی،
دوست داشتن مسیر زندگی است...
خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد...
#برشی_از_یک_کتاب
@RomanVaBio
گناه من چیست.pdf
8.6 MB
#رمان_هراتی
که داستان در مورد دختری بنام ایماه بوده که بار اشتباه برادرش به دوش کشیده و به خون بها داده میشود و عروس شده میرود کابل ..!
اما زنده گی رخی دیگری از خود را نشان داده و عاشق میشود عاشق کسی که ازش متنفر است
آیا عشق شان به سر انجام خواهد رسید یا نه …!
در داستان خواننده باشین
رمان جالبی است که به دو لهجه هراتی و کابلی نوشته شده است
و همچنان ناگفته نباید داشت که ای رمان تخیلی میباشد
پایان زیبا و جالبی دارد حتما بخوانین 😉❤️
@RomanVaBio
که داستان در مورد دختری بنام ایماه بوده که بار اشتباه برادرش به دوش کشیده و به خون بها داده میشود و عروس شده میرود کابل ..!
اما زنده گی رخی دیگری از خود را نشان داده و عاشق میشود عاشق کسی که ازش متنفر است
آیا عشق شان به سر انجام خواهد رسید یا نه …!
در داستان خواننده باشین
رمان جالبی است که به دو لهجه هراتی و کابلی نوشته شده است
و همچنان ناگفته نباید داشت که ای رمان تخیلی میباشد
پایان زیبا و جالبی دارد حتما بخوانین 😉❤️
@RomanVaBio
••💜𝐃𝐨𝐧’𝐭 𝐰𝐚𝐢𝐭 𝐟𝐨𝐫 𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐭𝐨 𝐠𝐞𝐭 𝐞𝐚𝐬𝐢𝐞𝐫, 𝐬𝐢𝐦𝐩𝐥𝐞𝐫,𝐛𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫. 𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐰𝐢𝐥𝐥 𝐚𝐥𝐰𝐚𝐲𝐬 𝐛𝐞 𝐜𝐨𝐦𝐩𝐥𝐢𝐜𝐚𝐭𝐞𝐝. 𝐋𝐞𝐚𝐫𝐧 𝐭𝐨 𝐛𝐞 𝐡𝐚𝐩𝐩𝐲 𝐫𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐧𝐨𝐰. 𝐎𝐭𝐡𝐞𝐫𝐰𝐢𝐬𝐞 𝐲𝐨𝐮 𝐰𝐢𝐥𝐥 𝐫𝐮𝐧 𝐨𝐮𝐭 𝐨𝐟 𝐭𝐢𝐦𝐞.
«منتظر نمون که اوضاع راحتتر، سادهتر و بهتر بشه، زندگی تا همیشه پیچیده میمونه
یاد بگیر که تو زمان حال و همین حالا حالت خوب باشه. غیر از این باشه وقتت از دست میره!🤍🪄»
@RomanVaBio
«منتظر نمون که اوضاع راحتتر، سادهتر و بهتر بشه، زندگی تا همیشه پیچیده میمونه
یاد بگیر که تو زمان حال و همین حالا حالت خوب باشه. غیر از این باشه وقتت از دست میره!🤍🪄»
@RomanVaBio