رومان : سرنوشت سیاه
نویسنده : ساغر آریا
پارت : ۱۸۷
داکتر ملیس نگاهی به عدیل میندازه و میگه
داکتر ملیس : عدیل جان !
به چی فکر میکنی ؟
: هیچ به ای فکر بودم که چند دقيقه یی در بیرون در این هوای زیبا قدم بزنم
داکتر ملیس لبخندی میزنه و میگه
داکتر ملیس : افرین عدیل جان ای پیشرفت های تو مره خوشحال میسازه
با خداحافظي گرفتن از داکتر ملیس عدیل از اتاق بیرون میشه و میره
در گوشه سرک قدم میزند و به فکر آسنات و اولین باری که دیده بوده میره
از ته دل خود آهی میکشه و میگه :
《♡ کسی جز تو بلد نیست قفل دل♡مارا 》
( آسنات )
وبعد به راه رفتن خود ادامه میدهد ..........
پایان .......
(وَلَِله عآقّبِه الِامَوُرِ )
( و عاقبت تمام کار ها به اراده خداوند است )
: همه فرازو نشیب ها کرامت الهی در لفافه های مختلف هستن و جز صبر چاره یی نیست آدمی را .......
درسته که میگن صبر کن درست میشه :
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری:
این صبری که من میکنم افشردن جان است
خاطرات گنجینه های ابدی قلب هستن ......
کافیست گاهی فکری در حوالی ذهنت عبور کند فکری شبیه قدم زدن گوشه جدول ها و گم شدن در خاطراتت
آنگاه میبینی
من همان جاده درد کشیده ام
که زره به زره مقصد قدم هایت را میفهمم ..........
#پایان
@RomanVaBio
نویسنده : ساغر آریا
پارت : ۱۸۷
داکتر ملیس نگاهی به عدیل میندازه و میگه
داکتر ملیس : عدیل جان !
به چی فکر میکنی ؟
: هیچ به ای فکر بودم که چند دقيقه یی در بیرون در این هوای زیبا قدم بزنم
داکتر ملیس لبخندی میزنه و میگه
داکتر ملیس : افرین عدیل جان ای پیشرفت های تو مره خوشحال میسازه
با خداحافظي گرفتن از داکتر ملیس عدیل از اتاق بیرون میشه و میره
در گوشه سرک قدم میزند و به فکر آسنات و اولین باری که دیده بوده میره
از ته دل خود آهی میکشه و میگه :
《♡ کسی جز تو بلد نیست قفل دل♡مارا 》
( آسنات )
وبعد به راه رفتن خود ادامه میدهد ..........
پایان .......
(وَلَِله عآقّبِه الِامَوُرِ )
( و عاقبت تمام کار ها به اراده خداوند است )
: همه فرازو نشیب ها کرامت الهی در لفافه های مختلف هستن و جز صبر چاره یی نیست آدمی را .......
درسته که میگن صبر کن درست میشه :
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری:
این صبری که من میکنم افشردن جان است
خاطرات گنجینه های ابدی قلب هستن ......
کافیست گاهی فکری در حوالی ذهنت عبور کند فکری شبیه قدم زدن گوشه جدول ها و گم شدن در خاطراتت
آنگاه میبینی
من همان جاده درد کشیده ام
که زره به زره مقصد قدم هایت را میفهمم ..........
#پایان
@RomanVaBio
#؏شـق_پاک♥️
#تـღـرنم_صحتمند✍🏻
#پارت_162 ( پایانی)
خانم امیری(عکاس): نامخدا عروس و دوماد خوش عکسی هم هستن
مهران: نظر نکنن
بخندید و گفت:
_نی چیشم نظری ندارم 😂
عکاسی هم خلاص شد و وقت رفتن شد
+مهراااان استرس دارم نمیشه از. همی دری که مه میرم بری
مهران: نی گلمه
چند زینه بیشتر نیه بیا بریم
گل از دست مه بستوند و عکاس هم مر به طرف در هدایت کرد
مهران هم دست مر یله کرد و گفت:
_هیچی نمیشه استرس ندیشته باش بریم😉
مر خنده گریفت و پشت در و رفتم طرف در
او هم رفت به طرف دری که میاماد
با پخش آهنگ آفتاب (جاوید شریفی) در وا کردم و بسم الله گفته داخل شدم
مهران هم همزمان در وا کرد
آهسته از زینه ها پایین آمدیم و مهران جلو آماد گل بداد دست مه و پیشونی مر بوسید گفت:
_تا همیشه عاشقانه عاشق تونم خانم زنده گی مه♥️
+ تا همیشه عاشقانه تور دوست دارم مرد زنده گی مه♥️
دست مر گریفت و از زینه ها با دست و جیغ و سوت پایین آمدیم
سر تخت رفتم و جلو چوکی ها ایستاد شدیم
نگاه های خیلی ها رو ما بود
با خوشحالی به همه نگاه کردم که جیشم مه به پری افتاد هی گریه میکرد لبخندی زدم و بوسی رو هوا برسو فرستادم که جواب مر با لبخند داد
مهران: خوش آمدی به زنده گی مه
بهترین شب زندهگی مه بود خوشحالم که مهران بری همیشه از مه شد
بری همیشه میتونم اور داشته باشم
و خوشبختی کنار مردی چون او داشته باشم
***
دوسال بعد......⏳
+نهاااااان
نهاااان مامی بیا اینجی
ای خدا از دست ای وروجک اصلا به گپ گوش نمیده
مهران: باز چری خانم مه جیغ میکشه
به طرف مهران نگاه کردم و گفتم:
+برو به جوجه خو بگو بیایع رختا بریو کنم
مهران: ای به چشم
_افرین بدل
بخندید و چیشمک زد رفت
بعد چند مین خدی دختر جیغ جیغو خو بیاماد
_ای هم نهان خانم
دگه چی خدمت کنم
+افرررین
نهان بیا رختا تور بر تو کنم
خدی زبون شیرین خو که ناو به گپ آماده بود گفت:
نهان: نَموم
بابی( نمام بابا )
+بابا بر تو کنه؟
نهان: بابی
به طرف مهران نگاه کردم و گفتم:
+بیا بر دختر خو کن
_برو اوبر که بریو کنم
لباسا دادم دستیو و رفتم دم اتاق مهران ایستاد شدم
به ای دوسال زنده گی مشترک با مهران
بهترین سال ها عمر خور تجربه کردم
صاحب دختر مقبولی به اسم نهان شدم که یک ساله شده
علی و پری صاحب پسری شدن
مصطفی نامزد دار شد
سمیرا هم پنتون شروع کرد
بابا و مادر ها ما هم به یک خونه اقامت دار شدن و خیلی هم خوشحالن
شاید اول خیلی خوب پیش نرقت ولی آخری به خواست خدا خوب پیشم میره و تا حالی رفته
زنده گی ما انسان ها نقاشی که خود ما میکشیم و میدیم دست خدا تا او همو رقم که به خیر مانه رنگ کنه و نمره بده
زنده گی ما هم ایته نقاشی بود
نقاشی که اولی کمی خراب شد ولی با بودن مهران پاک کردم و دوباره کشیدم
دادم تا خدا ادامه یو بده
خدایا شکر دارم بخواطر تمام داشته هایی که تا حالی دادی
شکر خدا
مهران: یگ گپی بگم خانمی؟
لبخندی زدم و گفتم:
+جانم؟
_خیلی تور دوست دارم
بخندیدم و گفتم:
+مه خیلی بیشتر
خم شد و گونه مر بوسید
نهان: بابی مامی
به طرف نهان نگاه کردیم
که به گونه خو اشاره کرد هر دو تا ما زدیم زیر خنده و خم شدیم گونه هایی بوسیدیم
مهران: ای حسود
نهان بغل خو کرد و شروع کرد به بعذاب کردنی و او هم میخندید
به لبخند نگاهی به هر دوتا کردم :
+خداجان شکر♥️
#پایان♥️
@RomanVaBio
#تـღـرنم_صحتمند✍🏻
#پارت_162 ( پایانی)
خانم امیری(عکاس): نامخدا عروس و دوماد خوش عکسی هم هستن
مهران: نظر نکنن
بخندید و گفت:
_نی چیشم نظری ندارم 😂
عکاسی هم خلاص شد و وقت رفتن شد
+مهراااان استرس دارم نمیشه از. همی دری که مه میرم بری
مهران: نی گلمه
چند زینه بیشتر نیه بیا بریم
گل از دست مه بستوند و عکاس هم مر به طرف در هدایت کرد
مهران هم دست مر یله کرد و گفت:
_هیچی نمیشه استرس ندیشته باش بریم😉
مر خنده گریفت و پشت در و رفتم طرف در
او هم رفت به طرف دری که میاماد
با پخش آهنگ آفتاب (جاوید شریفی) در وا کردم و بسم الله گفته داخل شدم
مهران هم همزمان در وا کرد
آهسته از زینه ها پایین آمدیم و مهران جلو آماد گل بداد دست مه و پیشونی مر بوسید گفت:
_تا همیشه عاشقانه عاشق تونم خانم زنده گی مه♥️
+ تا همیشه عاشقانه تور دوست دارم مرد زنده گی مه♥️
دست مر گریفت و از زینه ها با دست و جیغ و سوت پایین آمدیم
سر تخت رفتم و جلو چوکی ها ایستاد شدیم
نگاه های خیلی ها رو ما بود
با خوشحالی به همه نگاه کردم که جیشم مه به پری افتاد هی گریه میکرد لبخندی زدم و بوسی رو هوا برسو فرستادم که جواب مر با لبخند داد
مهران: خوش آمدی به زنده گی مه
بهترین شب زندهگی مه بود خوشحالم که مهران بری همیشه از مه شد
بری همیشه میتونم اور داشته باشم
و خوشبختی کنار مردی چون او داشته باشم
***
دوسال بعد......⏳
+نهاااااان
نهاااان مامی بیا اینجی
ای خدا از دست ای وروجک اصلا به گپ گوش نمیده
مهران: باز چری خانم مه جیغ میکشه
به طرف مهران نگاه کردم و گفتم:
+برو به جوجه خو بگو بیایع رختا بریو کنم
مهران: ای به چشم
_افرین بدل
بخندید و چیشمک زد رفت
بعد چند مین خدی دختر جیغ جیغو خو بیاماد
_ای هم نهان خانم
دگه چی خدمت کنم
+افرررین
نهان بیا رختا تور بر تو کنم
خدی زبون شیرین خو که ناو به گپ آماده بود گفت:
نهان: نَموم
بابی( نمام بابا )
+بابا بر تو کنه؟
نهان: بابی
به طرف مهران نگاه کردم و گفتم:
+بیا بر دختر خو کن
_برو اوبر که بریو کنم
لباسا دادم دستیو و رفتم دم اتاق مهران ایستاد شدم
به ای دوسال زنده گی مشترک با مهران
بهترین سال ها عمر خور تجربه کردم
صاحب دختر مقبولی به اسم نهان شدم که یک ساله شده
علی و پری صاحب پسری شدن
مصطفی نامزد دار شد
سمیرا هم پنتون شروع کرد
بابا و مادر ها ما هم به یک خونه اقامت دار شدن و خیلی هم خوشحالن
شاید اول خیلی خوب پیش نرقت ولی آخری به خواست خدا خوب پیشم میره و تا حالی رفته
زنده گی ما انسان ها نقاشی که خود ما میکشیم و میدیم دست خدا تا او همو رقم که به خیر مانه رنگ کنه و نمره بده
زنده گی ما هم ایته نقاشی بود
نقاشی که اولی کمی خراب شد ولی با بودن مهران پاک کردم و دوباره کشیدم
دادم تا خدا ادامه یو بده
خدایا شکر دارم بخواطر تمام داشته هایی که تا حالی دادی
شکر خدا
مهران: یگ گپی بگم خانمی؟
لبخندی زدم و گفتم:
+جانم؟
_خیلی تور دوست دارم
بخندیدم و گفتم:
+مه خیلی بیشتر
خم شد و گونه مر بوسید
نهان: بابی مامی
به طرف نهان نگاه کردیم
که به گونه خو اشاره کرد هر دو تا ما زدیم زیر خنده و خم شدیم گونه هایی بوسیدیم
مهران: ای حسود
نهان بغل خو کرد و شروع کرد به بعذاب کردنی و او هم میخندید
به لبخند نگاهی به هر دوتا کردم :
+خداجان شکر♥️
#پایان♥️
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_آخر
سه سال برابر با سی سال شد اما چهار ماهی که وحید بود به چهار روز تبدیل شده بود
این دنیا ظالمانه نیست پس چیست؟
تسلیم نشدم با وجودیکه پاهایم یاری ام نمیکند اما بازهم ایستادم و زندگی میکنم تا پیش خداوند شرمنده
نباشم
یک جسم زنده نیست تا وقتی که روح و قلب نداشته باشد
میخواهم اخرین کلمات را به عنوان پایان من بر دفتر خاطراتم حک کنم و بعد از آن منتظر مرگم
باشم
تقدیر ظالم
قلم ات را کنار بگذار تا برایت پیاله چای بریزم و خسته گی ات را رفع کن
نه جسمی برای جنگیدن دارم و نه نفسی برای ادامه دادن تو ماندی و قلم سیاهت آنقدر در دفترم
بنویس تا کتابچه عمرم تمام شود دیگر نه از عدالتی هایت شکایت میکنم و نه از قلم رنگین ات
خوشحال میشوم
من منتظرم منتظر روزی که قلم را بگذاری و دفترم را ببندی
در این چهار دیواری و اکسیجنی که برایم تا روز مالقات برای زنده نگهداشتنم امانت داده ای منتظرم
تا بگویی همین قدر بس است و داستان من را هم تمام کنی و مرا از این جهنمی که در آن میسوزم
برای همیشه خالص کنی
منتظرم
دختر ظالم
* راوی روایت میکند*
انسان ها شبیه هم عمر نمیکنند یکی زنده است و دیگری زندگی میکند
قلم تقدیر به همه روشن نیست به یکی هفت رنگ است و به دیگری سیاه خالص
داستان ها همه خوب تمام نمیشود یکی آخرش قلم میرقصد و دیگری ماتم میگیرد
مهم نیست چه کسی باشی مهم قلم تقدیرت است که به تو در صفحات کاغذ چی حک میکند
تقدیرت هر چی است گله نکن همرایش بساز مهم نیست چقدر شیرین است و یا تلخ
ببین خدا برایت چی میخواهد
با ان بساز و زندگی کن
پشت طعم خوش و یا تلخ زندگی دیگران نباش هر چقدر زندگیت تلخ باشد افکار ات تلخ تر است
از حرف دیگران پند نگیر و خود را مجبور نساز که شبیه آنها عمل کنی قلم زن تقدیر هرکس فرق
میکند کاری که دیگری را به پیروزی رساند تو را هرگز نمیرساند
خودت را کشف کن و قانون های خودت را برای خودت بساز و دیگران را مجبور نکن از قوانین تو
پیروی کنند
و اینجا است که داستان چه شیرین باشد یا تلخ ارزش پایان را دارد
#پایان
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_آخر
سه سال برابر با سی سال شد اما چهار ماهی که وحید بود به چهار روز تبدیل شده بود
این دنیا ظالمانه نیست پس چیست؟
تسلیم نشدم با وجودیکه پاهایم یاری ام نمیکند اما بازهم ایستادم و زندگی میکنم تا پیش خداوند شرمنده
نباشم
یک جسم زنده نیست تا وقتی که روح و قلب نداشته باشد
میخواهم اخرین کلمات را به عنوان پایان من بر دفتر خاطراتم حک کنم و بعد از آن منتظر مرگم
باشم
تقدیر ظالم
قلم ات را کنار بگذار تا برایت پیاله چای بریزم و خسته گی ات را رفع کن
نه جسمی برای جنگیدن دارم و نه نفسی برای ادامه دادن تو ماندی و قلم سیاهت آنقدر در دفترم
بنویس تا کتابچه عمرم تمام شود دیگر نه از عدالتی هایت شکایت میکنم و نه از قلم رنگین ات
خوشحال میشوم
من منتظرم منتظر روزی که قلم را بگذاری و دفترم را ببندی
در این چهار دیواری و اکسیجنی که برایم تا روز مالقات برای زنده نگهداشتنم امانت داده ای منتظرم
تا بگویی همین قدر بس است و داستان من را هم تمام کنی و مرا از این جهنمی که در آن میسوزم
برای همیشه خالص کنی
منتظرم
دختر ظالم
* راوی روایت میکند*
انسان ها شبیه هم عمر نمیکنند یکی زنده است و دیگری زندگی میکند
قلم تقدیر به همه روشن نیست به یکی هفت رنگ است و به دیگری سیاه خالص
داستان ها همه خوب تمام نمیشود یکی آخرش قلم میرقصد و دیگری ماتم میگیرد
مهم نیست چه کسی باشی مهم قلم تقدیرت است که به تو در صفحات کاغذ چی حک میکند
تقدیرت هر چی است گله نکن همرایش بساز مهم نیست چقدر شیرین است و یا تلخ
ببین خدا برایت چی میخواهد
با ان بساز و زندگی کن
پشت طعم خوش و یا تلخ زندگی دیگران نباش هر چقدر زندگیت تلخ باشد افکار ات تلخ تر است
از حرف دیگران پند نگیر و خود را مجبور نساز که شبیه آنها عمل کنی قلم زن تقدیر هرکس فرق
میکند کاری که دیگری را به پیروزی رساند تو را هرگز نمیرساند
خودت را کشف کن و قانون های خودت را برای خودت بساز و دیگران را مجبور نکن از قوانین تو
پیروی کنند
و اینجا است که داستان چه شیرین باشد یا تلخ ارزش پایان را دارد
#پایان
@RomanVaBio
اما این را هم بدانید که هرچه زندگیام تغییر کند و شیوههای دگری پیدا کند، برای من خانمم هنوز حُکم همان گذاشته را دارد، و آنهم اینکه
“او قشنگترین دست فروش شهر بود.”
#پایان
@RomanVaBio
“او قشنگترین دست فروش شهر بود.”
#پایان
@RomanVaBio
#ادامه_قسمت_پایانی
هنوز هم من همسر نازدار فرهاد هستم و نفس، دلیل نفس کشیدن ما و یاسمین محبوب ترین دختر مان است!
و ارسلان و نیکی هم ثمرهی عشق و خوشبختیای که من و فرهاد با هم داریم، است!
زندگی ما جریان دارد، با عشق، محبت، دوست داشتن، دلبستگی و وابستگی... نمیدانم چقدر قرار است زندگی کنیم، یکسال، یک ماه یا یک روز... اما این مهم نیست که چقدر زندگی مان عمر دارد، مهم این است که در کنار هم چقدر میتوانیم زندگی کنیم، چون وقتی ما در کنار هم زندگی میکنیم، احساس خوشبختی میداشته باشیم چون ما در کنار هم غرق در اوقیانوسی هستیم که اسمش عشق است!
فقط عشق!
#پایان
@RomanVaBio
هنوز هم من همسر نازدار فرهاد هستم و نفس، دلیل نفس کشیدن ما و یاسمین محبوب ترین دختر مان است!
و ارسلان و نیکی هم ثمرهی عشق و خوشبختیای که من و فرهاد با هم داریم، است!
زندگی ما جریان دارد، با عشق، محبت، دوست داشتن، دلبستگی و وابستگی... نمیدانم چقدر قرار است زندگی کنیم، یکسال، یک ماه یا یک روز... اما این مهم نیست که چقدر زندگی مان عمر دارد، مهم این است که در کنار هم چقدر میتوانیم زندگی کنیم، چون وقتی ما در کنار هم زندگی میکنیم، احساس خوشبختی میداشته باشیم چون ما در کنار هم غرق در اوقیانوسی هستیم که اسمش عشق است!
فقط عشق!
#پایان
@RomanVaBio
رُمان_خانه جن
نویسنده_جلوه احمدی
قسمت آخر:
از دیدن دست خونی چیییغ زدم مادرم واخطا آمد پیشم و گفت:چی شده تنما چرا چیغ میزنی؟
روی شیشه ره به مادرم نشان دادم و گفتم:دست خونی روی شیشه است.
مادرم طرف شیشه دید اوهم وحشت کرد و ترسید.
مه گفتم:بیا بریم مادرم اگه نی ماره هممیکشه بریم.
مادرمگفت:تو صبر مه سیل کنم.
گفتم:وااای مادر چی ره سیل میکنی مه میترسم.
مادرم گفت:نترس مه استم چیزی نمیشه.
مادرم بسم الله گفته پله کلکین باز کد یکدفه با صدای بلند گفت:خاک ده سرت تو باش مه ده جانت بیایم خواهرته زهره کفک کدی دلت است سکته بتیش.
مه کنجکاو شدممادرم چطو سر جن غال مغال میکنه مه دگهپله کلکین باز کدم میخواستم سر خوده بیرون کنم که یک نفر از پشت شیشه پخخخ کد.
باز ترسیدم و چیغ زدم.
چشم هایمه باز کدم مرسل از شکم خود محکمگرفته طرفم میخنده.
هم قارم آمد و هم خنده ام گرفته بود.سر خوده از کلکین بیرون کدم و موهای مرسل گرفتم.
مرسل با آخ گفت:ایلا کندی موهایمه.
گفتم:چرا مره میترسانی عه بان که کنده شوه.
مرسل گفت :ههههههه خوب کدم.
بعد از چاشت زن همسایه به خانه ما آمد.برش چای بردم.
زن همسایه گفت:امشب خیلی یک اتفاق عجیب افتاد.
گفتم:چی اتفاق خاله جان.
زن همسایه گفت:امشب خانه ما خیلی سبک شده بود او جن امروز و امشب ماره هیج آزار نداد اگه نی سر و صدای شان ماره ده خواب نمیماند.
گفتم:بلی امشب ما هم بی غم بودیم چیزی ماره آزار نداد فکر کنم به خواست خدا دگه جن من نیست.
شب روی حویلی ظرف هاره شستم کاسه آهنی روی زمین افتاد وقتی میخواستم کاسه ره از زمین بگیرم از کاسه دستمه برق گرفت.
دستمگیز گیز میکد دوباره خواستم کاسه ره بگیرم که باز برق گرفت.
رفتم جمشید صدا کردم.جمشید آمد اوهم کاسه ره از روی زمین دست اوره هم برق گرفت.
جمشید گفت:ای چی رقم است.
گفتم:مچم بخدا.
جمشید یک سیخ گرفت روی زمین فرو کرد بعدش دست خوده ده سیخ گرفت واقعا برق داشت.
همه ما تعجب کرده بودیم واقعا تعجب آور بود.جمشید لین ده سیخ بسته کرد و دگه سر لین به لین های خانه وصل کد.
مرسل سویچ برق روشن کد واقعا برق روشن شد.
انجیلا لین تی وی ره ده ساکت داخل کرد تی وی هم روشن شد.
هم تعجب کرده هم میترسیدم و ازیکه برق جور شد خوش بودم.
جمشید گرد سیخ پلاستیک گرفت تا برق نگیره.
وقتی سیخ ده زمین فرو کردیم دگه از وسایل روی حویلی ماره برق نگرفت.
پدرم با خوشحالی خانه آمد.
گفتم:پدرجان چی شده چرا اقه خوش استی؟
پدرم گفت:کاروبارم خیلی خوب شده و ها یک خبر خوش به شما امروز سه پارچه مکتب تان آمد.
خیلی خوش شدم پشت مکتب دق شده بودم.
مه صنف یازده مکتب بودم و مرسل هم صنف نه انجیلا مکتب تمام کرده.
دگه ازو جن سیاه خبری نشد زندگی ما آرام و ساده ده جریان شد.
نوت
ای داستان کاملاً واقعی و هیچ کدام یک از اتفاقات تخیلی نبود همه میدانیم جن وجود داره داستان های عجیب تر از این هم وجود داره.
#پایان
@RomanVaBio
نویسنده_جلوه احمدی
قسمت آخر:
از دیدن دست خونی چیییغ زدم مادرم واخطا آمد پیشم و گفت:چی شده تنما چرا چیغ میزنی؟
روی شیشه ره به مادرم نشان دادم و گفتم:دست خونی روی شیشه است.
مادرم طرف شیشه دید اوهم وحشت کرد و ترسید.
مه گفتم:بیا بریم مادرم اگه نی ماره هممیکشه بریم.
مادرمگفت:تو صبر مه سیل کنم.
گفتم:وااای مادر چی ره سیل میکنی مه میترسم.
مادرم گفت:نترس مه استم چیزی نمیشه.
مادرم بسم الله گفته پله کلکین باز کد یکدفه با صدای بلند گفت:خاک ده سرت تو باش مه ده جانت بیایم خواهرته زهره کفک کدی دلت است سکته بتیش.
مه کنجکاو شدممادرم چطو سر جن غال مغال میکنه مه دگهپله کلکین باز کدم میخواستم سر خوده بیرون کنم که یک نفر از پشت شیشه پخخخ کد.
باز ترسیدم و چیغ زدم.
چشم هایمه باز کدم مرسل از شکم خود محکمگرفته طرفم میخنده.
هم قارم آمد و هم خنده ام گرفته بود.سر خوده از کلکین بیرون کدم و موهای مرسل گرفتم.
مرسل با آخ گفت:ایلا کندی موهایمه.
گفتم:چرا مره میترسانی عه بان که کنده شوه.
مرسل گفت :ههههههه خوب کدم.
بعد از چاشت زن همسایه به خانه ما آمد.برش چای بردم.
زن همسایه گفت:امشب خیلی یک اتفاق عجیب افتاد.
گفتم:چی اتفاق خاله جان.
زن همسایه گفت:امشب خانه ما خیلی سبک شده بود او جن امروز و امشب ماره هیج آزار نداد اگه نی سر و صدای شان ماره ده خواب نمیماند.
گفتم:بلی امشب ما هم بی غم بودیم چیزی ماره آزار نداد فکر کنم به خواست خدا دگه جن من نیست.
شب روی حویلی ظرف هاره شستم کاسه آهنی روی زمین افتاد وقتی میخواستم کاسه ره از زمین بگیرم از کاسه دستمه برق گرفت.
دستمگیز گیز میکد دوباره خواستم کاسه ره بگیرم که باز برق گرفت.
رفتم جمشید صدا کردم.جمشید آمد اوهم کاسه ره از روی زمین دست اوره هم برق گرفت.
جمشید گفت:ای چی رقم است.
گفتم:مچم بخدا.
جمشید یک سیخ گرفت روی زمین فرو کرد بعدش دست خوده ده سیخ گرفت واقعا برق داشت.
همه ما تعجب کرده بودیم واقعا تعجب آور بود.جمشید لین ده سیخ بسته کرد و دگه سر لین به لین های خانه وصل کد.
مرسل سویچ برق روشن کد واقعا برق روشن شد.
انجیلا لین تی وی ره ده ساکت داخل کرد تی وی هم روشن شد.
هم تعجب کرده هم میترسیدم و ازیکه برق جور شد خوش بودم.
جمشید گرد سیخ پلاستیک گرفت تا برق نگیره.
وقتی سیخ ده زمین فرو کردیم دگه از وسایل روی حویلی ماره برق نگرفت.
پدرم با خوشحالی خانه آمد.
گفتم:پدرجان چی شده چرا اقه خوش استی؟
پدرم گفت:کاروبارم خیلی خوب شده و ها یک خبر خوش به شما امروز سه پارچه مکتب تان آمد.
خیلی خوش شدم پشت مکتب دق شده بودم.
مه صنف یازده مکتب بودم و مرسل هم صنف نه انجیلا مکتب تمام کرده.
دگه ازو جن سیاه خبری نشد زندگی ما آرام و ساده ده جریان شد.
نوت
ای داستان کاملاً واقعی و هیچ کدام یک از اتفاقات تخیلی نبود همه میدانیم جن وجود داره داستان های عجیب تر از این هم وجود داره.
#پایان
@RomanVaBio
#پارت_129
#دست_سرنوشت🥺🖤
خجالت کشیدم سر خو پاین انداختم بخندید سر م بوسید خاو شدم
دو سال بد...
الناز
مع_محمد جان بگیرین محبع دیونع کرد مر یکسرع گریع میکنع
محمد_ حتما گشنع شه شیر بدادی
مع_ عا شیر بدادم عوض هم بکدم اور مچم چری ایتع میکنه
محمد_ بیا بابا جوو بریم خدی ت بیرون چکر زدع تا تع کوچی میبرم اور یک چرخی باشع
نع_ باشع برین مم تع خونه بهم چینی میکنم با زود بیاین خدی همسایع عا اختلات نفتین
محمد_ چشم زنکه
راوی...✍🏻
دوسال گذشت و ب ای مدت الناز و محمد صاحب یک پسر شدن و زندگی اینا خیلی بهتر شد و عشق علاقع آنها روز ب روز زیاد تر شد
ای داستان در رابطع ب اعتماد و عشق بود گاهی آدم زندگی خو بعضی سختی ها باید تحمل کنه تا ب بهترین ها برسع ای داستان کاملا تخیلی بود امیدوارم لذت برده باشین و نکات مفیدی گرفته باشین تشکر از همه🫶🏻🥰
#پایان.
@RomanVaBio
#دست_سرنوشت🥺🖤
خجالت کشیدم سر خو پاین انداختم بخندید سر م بوسید خاو شدم
دو سال بد...
الناز
مع_محمد جان بگیرین محبع دیونع کرد مر یکسرع گریع میکنع
محمد_ حتما گشنع شه شیر بدادی
مع_ عا شیر بدادم عوض هم بکدم اور مچم چری ایتع میکنه
محمد_ بیا بابا جوو بریم خدی ت بیرون چکر زدع تا تع کوچی میبرم اور یک چرخی باشع
نع_ باشع برین مم تع خونه بهم چینی میکنم با زود بیاین خدی همسایع عا اختلات نفتین
محمد_ چشم زنکه
راوی...✍🏻
دوسال گذشت و ب ای مدت الناز و محمد صاحب یک پسر شدن و زندگی اینا خیلی بهتر شد و عشق علاقع آنها روز ب روز زیاد تر شد
ای داستان در رابطع ب اعتماد و عشق بود گاهی آدم زندگی خو بعضی سختی ها باید تحمل کنه تا ب بهترین ها برسع ای داستان کاملا تخیلی بود امیدوارم لذت برده باشین و نکات مفیدی گرفته باشین تشکر از همه🫶🏻🥰
#پایان.
@RomanVaBio
تبسم: نی بانین او کتابچه امانت بود و حالی هم امانت خوده با خود بورد در چند قدمی او کتابچه یک ورقه افتاده بود رفتم ورقه گرفته باز کردم نامه حسن به دلارا بود ای که چی عشقی داشتن اینها نامه ره دیده لبخند زدم و پی بردم که روح دلارا به آرامش رسیده و حالی میتانه بعد از سال ها آسوده بخوابه و همو روز همه ما نشستیم و یک ختم قرآنکریم بخاطر آرامش روح مردگان گرفتیم مادرم حلوا پخته کرد و به مردم توزیع کردیم و مه فواد، احسان، و سارا سمت مخروبه رفتیم تا بالای قبر دلارا هم دعا کنیم دگه ترس نداشتیم و آسوده تانستیم تا پیش قبر دلارا بریم ای دختر مظلوم حتا حتا یک سنگ قبر(لات) سنگ نداشت حتا اوره لایق یک سنگ ندانستن، همه باهم اطراف قبر شه پاک کردیم و یک سنگ هم بالای قبرش گذاشتیم و مه بالای قبرش آب پاشیدم و بخاطر شاد روحش دعا کردم
از او روز تا امروز هر روز به دیدار دلارا میرم و برش دعا میکنم و حالی فقد از دلارا یگانه یادگار همو نامه اس نامه عشقش عشق نافرجامش،
عدالت خداوند دیر یا زود بر قرار میشه و ما باید صبور باشیم چون صبر اوج احترام به حکمت خداست.
#پایان
@RomanVaBio
از او روز تا امروز هر روز به دیدار دلارا میرم و برش دعا میکنم و حالی فقد از دلارا یگانه یادگار همو نامه اس نامه عشقش عشق نافرجامش،
عدالت خداوند دیر یا زود بر قرار میشه و ما باید صبور باشیم چون صبر اوج احترام به حکمت خداست.
#پایان
@RomanVaBio
#رمان
#نوشته_تقدیر_بود
#ازقلم_مینو
#part_123
به معصوم و حسام میبینم که حسام با در آوردن شکلک روی صورت خو
معصوم به قهقهه می اندازه
مه هم به هر خنده او بلند میخندم
یادم از روایت می آیه:کسایی که دوست داریم با هر خنده اونا بیشتر میخنیدم
و با غصه اونا گریه میکنیم
مه هم همی قسمم به حسام و معصوم
اگر حسام کدام ناراحتی داره مه هم ناراحت و دلم میشه گریه کنم
و اگر خوشحاله مه هم او روز فکر میکنم خیلی اتفاق خوش آیندی قراره بیفته
به زمستان که هوسی آمد اصلا مثل گذشته دنبال حسام نمی دوید
نمیفهمم شاید چون که خوشبختی ما دید و دیگه نتوانست کدام زخمی بزنه
یا کلا عوض شده
انگار حال هوایی ایران و هر وقت بیرون رفتن و عکس گذاشتن به انستا به او خیلی شیرین تمام شده
و خدا با دیدن ای روی هوسی شکر کردم
حسام هم خیلی خوش بود
که ایندفعه هوسی کدام بهانه نگرفت ........
حسام و معصوم خواب آن و دم پنجره اتاق چای میخوروم
ساعت 5:30صبح و بخاطر بی خوابی بلند شدم
و خوده با یک لیوان چای سبز مهمان و سرگرم میکنم
به سختی های که کشیدم فکر میکنم
به رنج های که کشیدم
اما ارزشیو داشت
بلاخره به آرزو خو رسیدم
بلاخره مه هم طعم زندگی خوشبخت چشیدم
او هم ای بود که امروز بچه مه به بار اول بابا گفت
حسام که از ذوق نمیفهمید چکار میکنه
اور دویده پایین برد که نگاه کنین بابا میگه
اما از شانس بد حسام هر کار کرد به پیش بقیه بابا نگفت
وقتی مایوس او به بالا آورد دوباره بابا گفت که هر دویی ما به خنده کرد
بیشتر از مردم شاید همانند زندگی مه داشتن دارن
پس باید بری بدست آوردن زندگی خو تلاش کنین
شاید هوسی زندگی شما از بین نره
اما چیز های بدست میارین که که زندگی مه پیش اونا هیچ ارزشی نداره
شاید معرفت زیاد کسب کنین
کدام شغلی و حرفه یاد بگیرین که هر وقت غصه و غم داشته باشین
به حرفه و موفقیت خود ببینین هزار مرتبه بیشتر خوشحال بشین
همانند مه
درسته که هوسی نبود
اما همیشه نبود
گاهی اوقات وجود داشت ولی مه با تفکر به ای که یک سال دگه یک وکیل موفقی خواد شدم
خود خوشحال میکردم
چیزی که فهمیدم ای بود راه و یا پله موفقیت مه بدست آوردن حسام نبود!
بلکه؛علم و معرفت بود که کسب کردم
با ای کار حتی هوسی هم غبطه خورده و راه جدایی بری موفقیت خود باز کرد
معرفت و علم فقط چند کتاب شامل نمیشه
به هر حرفه که دست بگزاریم و در او تلاش کنیم و به نتیجه عالی نایل گردیم
نشانه معرفت و علم هست که از او دریافت کردیم
اگر مه به خواندن کتاب و درس معرفت خود بالا بردم
شاید یکی با حرفه خود علم خود در او مسئله بالا میبره
که مه از درک کار او عاجزم .....
درسته سختی زیاد کشیدم
بر علاوه درس مه مسوولیت سنگینی داشتم اوهم حسام و خانواده او!
اما دست از تلاش نکشیدم
چون مطمعن بودم که تلاش هیچ وقت نتیجه خالی نداره!
اگر صد نمیشیم صفر هم نمیشیم.......
زندگی دوره آموزشی اشخاص است که با برآمدن از پس مشکلات نشان از نتیجه عالی این امتحان میباشند.
چون مشکلات از جمله امتحانات زندگیست که ما با استفاده درست از زندگی خویش میتوانیم به آسانی امتحان خویش را پاس کنیم
همواره با تلاش قفل ها خودشان کلیدی برای باز گشایی مشکلات میشوند.......
#پایان💖
@RomanVaBio
#نوشته_تقدیر_بود
#ازقلم_مینو
#part_123
به معصوم و حسام میبینم که حسام با در آوردن شکلک روی صورت خو
معصوم به قهقهه می اندازه
مه هم به هر خنده او بلند میخندم
یادم از روایت می آیه:کسایی که دوست داریم با هر خنده اونا بیشتر میخنیدم
و با غصه اونا گریه میکنیم
مه هم همی قسمم به حسام و معصوم
اگر حسام کدام ناراحتی داره مه هم ناراحت و دلم میشه گریه کنم
و اگر خوشحاله مه هم او روز فکر میکنم خیلی اتفاق خوش آیندی قراره بیفته
به زمستان که هوسی آمد اصلا مثل گذشته دنبال حسام نمی دوید
نمیفهمم شاید چون که خوشبختی ما دید و دیگه نتوانست کدام زخمی بزنه
یا کلا عوض شده
انگار حال هوایی ایران و هر وقت بیرون رفتن و عکس گذاشتن به انستا به او خیلی شیرین تمام شده
و خدا با دیدن ای روی هوسی شکر کردم
حسام هم خیلی خوش بود
که ایندفعه هوسی کدام بهانه نگرفت ........
حسام و معصوم خواب آن و دم پنجره اتاق چای میخوروم
ساعت 5:30صبح و بخاطر بی خوابی بلند شدم
و خوده با یک لیوان چای سبز مهمان و سرگرم میکنم
به سختی های که کشیدم فکر میکنم
به رنج های که کشیدم
اما ارزشیو داشت
بلاخره به آرزو خو رسیدم
بلاخره مه هم طعم زندگی خوشبخت چشیدم
او هم ای بود که امروز بچه مه به بار اول بابا گفت
حسام که از ذوق نمیفهمید چکار میکنه
اور دویده پایین برد که نگاه کنین بابا میگه
اما از شانس بد حسام هر کار کرد به پیش بقیه بابا نگفت
وقتی مایوس او به بالا آورد دوباره بابا گفت که هر دویی ما به خنده کرد
بیشتر از مردم شاید همانند زندگی مه داشتن دارن
پس باید بری بدست آوردن زندگی خو تلاش کنین
شاید هوسی زندگی شما از بین نره
اما چیز های بدست میارین که که زندگی مه پیش اونا هیچ ارزشی نداره
شاید معرفت زیاد کسب کنین
کدام شغلی و حرفه یاد بگیرین که هر وقت غصه و غم داشته باشین
به حرفه و موفقیت خود ببینین هزار مرتبه بیشتر خوشحال بشین
همانند مه
درسته که هوسی نبود
اما همیشه نبود
گاهی اوقات وجود داشت ولی مه با تفکر به ای که یک سال دگه یک وکیل موفقی خواد شدم
خود خوشحال میکردم
چیزی که فهمیدم ای بود راه و یا پله موفقیت مه بدست آوردن حسام نبود!
بلکه؛علم و معرفت بود که کسب کردم
با ای کار حتی هوسی هم غبطه خورده و راه جدایی بری موفقیت خود باز کرد
معرفت و علم فقط چند کتاب شامل نمیشه
به هر حرفه که دست بگزاریم و در او تلاش کنیم و به نتیجه عالی نایل گردیم
نشانه معرفت و علم هست که از او دریافت کردیم
اگر مه به خواندن کتاب و درس معرفت خود بالا بردم
شاید یکی با حرفه خود علم خود در او مسئله بالا میبره
که مه از درک کار او عاجزم .....
درسته سختی زیاد کشیدم
بر علاوه درس مه مسوولیت سنگینی داشتم اوهم حسام و خانواده او!
اما دست از تلاش نکشیدم
چون مطمعن بودم که تلاش هیچ وقت نتیجه خالی نداره!
اگر صد نمیشیم صفر هم نمیشیم.......
زندگی دوره آموزشی اشخاص است که با برآمدن از پس مشکلات نشان از نتیجه عالی این امتحان میباشند.
چون مشکلات از جمله امتحانات زندگیست که ما با استفاده درست از زندگی خویش میتوانیم به آسانی امتحان خویش را پاس کنیم
همواره با تلاش قفل ها خودشان کلیدی برای باز گشایی مشکلات میشوند.......
#پایان💖
@RomanVaBio
#ازقریهبهشهر🖇️♥️
#پارت160
#نویسنده_مرسل_بارکزی
#زیبا:
دقیقا امروز6 ماه میشه از ازدواج ابدی مه و بهزاد مه و امروز مه و خاله جان خودی مادر مه داکتر رفتیم تا ببینم جنسیت جوجه ها مه چیه
خدا بری ما بجا یکی دو تا جوجه داد و به ماه ها اول معلوم نشد جنسیت نا فقد داکتر گفت دوقلوین🫣♥️
خیلیییی خوشحال بودیم همه گی و ای خوشحال خو تجلیل کردیم و حال داکتر جنسیت جوجه ها مه میگه که چیه …
چند روز میشه بهزاد جان خودی عرفان کابل رفته و امشب قراره بیاین و خاستم ای خبر خوش امشب وقتی میاین برینا بدم😍♥️
چندیقه بعدی معلوم شد که چیه جنسیت جوجه ها مه یک دختر و یک پسری که بی حد و بی اندازه خوشحال شدم و شکر گذار خدا خوهستم😍♥️
#بهزاد:
شوم بود مونده هلاک بیامادم و خونه رفتم خیلی زیبا خو یاد کرده بودم دفعه اول بود دور بودم بری چند روز ازو…
داخل رفتم که یک تکه خانم جان مه تیار کرده مادر مه میخندن و خاله جان ام بودن شب فامیل کاکا سمیع و مرجان و مهریار ام خودی خیشا خوخونه ما بودن
و همه تبریکی دادن بمه که تبریک باشه بخیر صاحب یک دختر و یک پسری میشین
یعنی بی اندازه خوشحال بودم و حس مه غیر قابل توصیف بود
دست مادر خو بوس کردم و رو مر بوس کردن خانم خو بقل خو کردم و و شکر گذار پروردگار خو بودم که مر لایق ای دو جوجه دونست و خوشبختی ما چند برابر کرد …
زنده گی مجموعه از دل خوشی هایی کوچک و بزرگی است که با صبر و تحمل ما
الله متعال نصیب ما و روزگار ما میکنه …
#پایان:)
@RomanVaBio
#پارت160
#نویسنده_مرسل_بارکزی
#زیبا:
دقیقا امروز6 ماه میشه از ازدواج ابدی مه و بهزاد مه و امروز مه و خاله جان خودی مادر مه داکتر رفتیم تا ببینم جنسیت جوجه ها مه چیه
خدا بری ما بجا یکی دو تا جوجه داد و به ماه ها اول معلوم نشد جنسیت نا فقد داکتر گفت دوقلوین🫣♥️
خیلیییی خوشحال بودیم همه گی و ای خوشحال خو تجلیل کردیم و حال داکتر جنسیت جوجه ها مه میگه که چیه …
چند روز میشه بهزاد جان خودی عرفان کابل رفته و امشب قراره بیاین و خاستم ای خبر خوش امشب وقتی میاین برینا بدم😍♥️
چندیقه بعدی معلوم شد که چیه جنسیت جوجه ها مه یک دختر و یک پسری که بی حد و بی اندازه خوشحال شدم و شکر گذار خدا خوهستم😍♥️
#بهزاد:
شوم بود مونده هلاک بیامادم و خونه رفتم خیلی زیبا خو یاد کرده بودم دفعه اول بود دور بودم بری چند روز ازو…
داخل رفتم که یک تکه خانم جان مه تیار کرده مادر مه میخندن و خاله جان ام بودن شب فامیل کاکا سمیع و مرجان و مهریار ام خودی خیشا خوخونه ما بودن
و همه تبریکی دادن بمه که تبریک باشه بخیر صاحب یک دختر و یک پسری میشین
یعنی بی اندازه خوشحال بودم و حس مه غیر قابل توصیف بود
دست مادر خو بوس کردم و رو مر بوس کردن خانم خو بقل خو کردم و و شکر گذار پروردگار خو بودم که مر لایق ای دو جوجه دونست و خوشبختی ما چند برابر کرد …
زنده گی مجموعه از دل خوشی هایی کوچک و بزرگی است که با صبر و تحمل ما
الله متعال نصیب ما و روزگار ما میکنه …
#پایان:)
@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_صد_ام
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_هما
شیشته بودم رهان زنگ زد
مه:بلی
رهان: اماده شو حالی میایم به رد تو میریم بازار
برفتم آماده شدم مه و حسنا خدی رهان و مادر برفتیم بازار خرید کردیم
مه:رهان بریم خونه ما
رهان: بریم خونه ما مونده گی شما کم شه باز میبرم
رفتیم خونه رهان اینا همه خرید ها نگاه میکردن
رهان مر صدا کرد برفتم به اطاقی
مه:بلی
رهان: بلی چیه خانم مه شدی جان بگو
مه: بلی بلی بلیی
رهان:هنوزم لجبازی گپ خود خو میکنی
مه :خوب چری مر صدا کردی
رهان:همتو صدا کردم هههه
مه: یعنی به دورغ صدا کردی👊😡
رهان دستا مه بگیریفت
رهان : مایم همیشه پیش مه باشی خانم لجبازمه
مه:☺️
رهان: گوشی خو بده بینم اسم مه چی ثبت کردی
مه: نمیدم😁
رهان: میدی یا به زور بگیرم
گوشی دادم دستی
رهان: خوب رمزی وا کو
رمز بگفتم وا کرد عکس خو دید 😳تعجب کرد ای عکس مه از کجا آوردی
مه: ههه از پروف ها تل تو گرفتم
رهان هم رمز گوشی ها وا کرد عکس مه نشون داد
چشما مه چهار تا شد😳😳😳
مه: رهاااان ای
رهان: ههههه مم از پروف ها تل تو گرفتم
مه: او وقتا خیلی یاد ندیشتم اشتباه گدیشتم خوب شد نرگس زنگ زد
رهان: مه به نرگس گفتم بتو خبر بده
مه:شماره مه از کجا اوردی
رهان: اولین باری که به نرگس پیام دادی مه جواب دارم همو دم شماره تو رفت حفظ مه
مه:😂😂 بریم پاین همه منتظر ما هستن
رهان : نمایه چند دقه دگم باش
همتوشیشته بودیم که رهان سر خو بگدیشت رو زانو ها مه
رهان: خیلی خوشحالم که از مه شدی😍........
امروز شیرینی خوری مانه مه ته آرایشگاه بودم آرایش مه خلاص شده بود شنل خو پوشیدم
منتظر رهان بودم که بیایه
یک دختر خورد آمد داماد بیاماده مه رو خو دور دادم رهان بیاماد
همتو چند دقه ایستاد شد
رهان: خیلی خوشحالم تور خدی ای رختا میبنیم خیلی مقبول شدی
مه: هنوز که مر ندیدی
رهان: خیلی وقته تور دیدم او چشمای ابی تو که اولین بار دیدم هیچ وقت یادمه نمیره
مه: خوب بریم دگه
رهان: باش اول خودمه چهره مقبول تو ببینم 😍
مه: 🙈نمی گذارم
رهان: باشه پس مه میرم تو یکه بیا
مه: وی کمی زاری خو بکو😂😂
رهان: 😡
رهان شنل مه بالا کرد مر بدید دستمه بگرفت رفتیم طرف تالار
خیلی استرس دیشتم دست رهان محکم بگرفتم
رهان: کمی قرار تر 😂بشکستی دست مه
مه: خیلی استرس دارم از رو فرش سرخ تیرشدیم
برفتم رو چوکی شیشتم همه رقص میکردن مه و رهان هم یک رقص تمرینی دیشتبم برقصیدیم
یک رقص هم خدی دخترا کردم
نون شب به تالار بخوردیم ساعت ۱۲از تالار بیرون شدیم تا ساعت یک دور شهر
چرخ زدیم رهان دست مه گرفته بود مم از خوشحالی ته رختا خو جا نمیشدم .......
یک سال از عروسی ما تیر شده به ای یک سال به کمک رهان پهنتون میریم چون
نمرات بالای دیشتم به طب کامیاب شدم
عشق رهان هم روز به روز بمه بیشتر میشد دو ماه هم میشه دلم از همه چی
بده رفتم شفاخونه آزمایش دادم داکتر
گفت حامله ای به رهان هم خبر دادم خیلی خوشحال شد.....
زنده گی در گذر هست اما این پایان خوشبختی ما نیست ادامه داره.......❤️
#پایان
@RomanVaBio
#پارت_صد_ام
#بانو_اسیه_سلیمانی
#از_زبان_هما
شیشته بودم رهان زنگ زد
مه:بلی
رهان: اماده شو حالی میایم به رد تو میریم بازار
برفتم آماده شدم مه و حسنا خدی رهان و مادر برفتیم بازار خرید کردیم
مه:رهان بریم خونه ما
رهان: بریم خونه ما مونده گی شما کم شه باز میبرم
رفتیم خونه رهان اینا همه خرید ها نگاه میکردن
رهان مر صدا کرد برفتم به اطاقی
مه:بلی
رهان: بلی چیه خانم مه شدی جان بگو
مه: بلی بلی بلیی
رهان:هنوزم لجبازی گپ خود خو میکنی
مه :خوب چری مر صدا کردی
رهان:همتو صدا کردم هههه
مه: یعنی به دورغ صدا کردی👊😡
رهان دستا مه بگیریفت
رهان : مایم همیشه پیش مه باشی خانم لجبازمه
مه:☺️
رهان: گوشی خو بده بینم اسم مه چی ثبت کردی
مه: نمیدم😁
رهان: میدی یا به زور بگیرم
گوشی دادم دستی
رهان: خوب رمزی وا کو
رمز بگفتم وا کرد عکس خو دید 😳تعجب کرد ای عکس مه از کجا آوردی
مه: ههه از پروف ها تل تو گرفتم
رهان هم رمز گوشی ها وا کرد عکس مه نشون داد
چشما مه چهار تا شد😳😳😳
مه: رهاااان ای
رهان: ههههه مم از پروف ها تل تو گرفتم
مه: او وقتا خیلی یاد ندیشتم اشتباه گدیشتم خوب شد نرگس زنگ زد
رهان: مه به نرگس گفتم بتو خبر بده
مه:شماره مه از کجا اوردی
رهان: اولین باری که به نرگس پیام دادی مه جواب دارم همو دم شماره تو رفت حفظ مه
مه:😂😂 بریم پاین همه منتظر ما هستن
رهان : نمایه چند دقه دگم باش
همتوشیشته بودیم که رهان سر خو بگدیشت رو زانو ها مه
رهان: خیلی خوشحالم که از مه شدی😍........
امروز شیرینی خوری مانه مه ته آرایشگاه بودم آرایش مه خلاص شده بود شنل خو پوشیدم
منتظر رهان بودم که بیایه
یک دختر خورد آمد داماد بیاماده مه رو خو دور دادم رهان بیاماد
همتو چند دقه ایستاد شد
رهان: خیلی خوشحالم تور خدی ای رختا میبنیم خیلی مقبول شدی
مه: هنوز که مر ندیدی
رهان: خیلی وقته تور دیدم او چشمای ابی تو که اولین بار دیدم هیچ وقت یادمه نمیره
مه: خوب بریم دگه
رهان: باش اول خودمه چهره مقبول تو ببینم 😍
مه: 🙈نمی گذارم
رهان: باشه پس مه میرم تو یکه بیا
مه: وی کمی زاری خو بکو😂😂
رهان: 😡
رهان شنل مه بالا کرد مر بدید دستمه بگرفت رفتیم طرف تالار
خیلی استرس دیشتم دست رهان محکم بگرفتم
رهان: کمی قرار تر 😂بشکستی دست مه
مه: خیلی استرس دارم از رو فرش سرخ تیرشدیم
برفتم رو چوکی شیشتم همه رقص میکردن مه و رهان هم یک رقص تمرینی دیشتبم برقصیدیم
یک رقص هم خدی دخترا کردم
نون شب به تالار بخوردیم ساعت ۱۲از تالار بیرون شدیم تا ساعت یک دور شهر
چرخ زدیم رهان دست مه گرفته بود مم از خوشحالی ته رختا خو جا نمیشدم .......
یک سال از عروسی ما تیر شده به ای یک سال به کمک رهان پهنتون میریم چون
نمرات بالای دیشتم به طب کامیاب شدم
عشق رهان هم روز به روز بمه بیشتر میشد دو ماه هم میشه دلم از همه چی
بده رفتم شفاخونه آزمایش دادم داکتر
گفت حامله ای به رهان هم خبر دادم خیلی خوشحال شد.....
زنده گی در گذر هست اما این پایان خوشبختی ما نیست ادامه داره.......❤️
#پایان
@RomanVaBio
رمان
#رمان دختر روستا 😍
#نویسنده& s,m
#پارت ۲۷۳
وقتی رسیدیم بهرام خونه دیشت و رفتم
خونه او البته خونه ما
یک چند وقت تیر شده بود و عادت کرده
بودم به اینجی
و بهرام به مه معلم خصوصی گرفت و زبان
اونا بلد شدم و راحت تر شدم و
دل گرم تر
اینجی هر روز با بهرام و دختر خو
بیرون میشد و میگشتیم
آرشام دوست بهرام که خیلی از او
تعریف میکرد هم دیدم
و او هم تا مهرنازه دیذ
عاشق او شد.
یکسر میاماد خونه ما و با مهرناز بازی
میکرد و وقتی مهرناز یک ساله شد
که یکسر آور میبرد بیزون چون ماها
آخر مه هم بود و میگفت مه راحت باشم
اینجی که اولا آمادم و رفتم چکاب که
مشکلی نداشته باشم
وقتی داکترا دیدن گفتن بچه تو پسره
تعجب کردم و فهمیدم اونجی اشتباه
کرده بودن
اما اشتباه اونا به نفع مه شد و
مه از شر گپا و کارا زن کاکا راحت شدم
بهرام اولا ققد خودی بهزاد و فصیلا
گپ میزد ولی چند وقته که تیر شده بود
و زن کاکا هم خیلی پشیمون بود
برای همو اونا آشتی دادم و بهرام
خودی مادر خو گپ زد
بچه مه خدارو شکر بدون هیچ مشکلی
به دنیا اماد
یک پسر شاد و سر حال و چاقی
اسم او آرشام گذاشت و گذاشت
مهیار
خدارو شکر میکردم از بابت زندگی
خو و خوشبختی خو و
داشتن شوهری مثل بهرام و
بچه های مثل مهرناز و مهیار
از روزی اینجی امادم خدارو شکر
هیچ مشکلی ندیشتم و اصلا ناراحت نبودم
درسته تنها بودم اما مه و تنهایی دوستا
قدیمی بودم
مه هر جا بودم تنها بودم و
حاله خدارو شکر میکردم از داشتن
خانواده خو
ده سال از او وقت تیر میشه حاله و
ما اصلا نرفتم دیگه هرات
دختر مه نام خدا کلون شده یود و
خیلی مقبولی شده بود
از نظر ظاهر شبیه مه بود
اما تمام اخلاق و رفتار و خاصیت های
او به بهرام رفته
پسر مه هم حاله نه ساله بود و او هم
از نظر ظاهری شبیعه بهرام و بهزاد بود
اما کارا و شوخی ها و رفتار او
همه انگار میگفتی بهزاد هست مو
نمیزد از او
وقتی آمادم اینجی با بهرام تصمیم
گرفتم خودی بچه ها انگلیسی گپ بزنم
که مشکل پیدا نکنند
برای همو بچه ها اصلا فارسی بلد نبودن
بهرام هم تا هنوز مثل قبل عاشق
منه و همیشه پشت مه و بچه ها خو
هست
اصلا نمیگذاره ناراحت باشم و
یا چیزی کم دیشته باشم
همیشه خدارو شکر میکنم از
داشتن او ♥️🥰
#پایان
از آخر ممنون از تمام شما که داستان
زندگی مه خوندین و همرای مه بودن 😍🥰
و ممنون از خواهر گلم ❤️ که زحمت
کشید و رمان مر نوشت مرسی عزیز ❤️😍
@RomanVaBio
#رمان دختر روستا 😍
#نویسنده& s,m
#پارت ۲۷۳
وقتی رسیدیم بهرام خونه دیشت و رفتم
خونه او البته خونه ما
یک چند وقت تیر شده بود و عادت کرده
بودم به اینجی
و بهرام به مه معلم خصوصی گرفت و زبان
اونا بلد شدم و راحت تر شدم و
دل گرم تر
اینجی هر روز با بهرام و دختر خو
بیرون میشد و میگشتیم
آرشام دوست بهرام که خیلی از او
تعریف میکرد هم دیدم
و او هم تا مهرنازه دیذ
عاشق او شد.
یکسر میاماد خونه ما و با مهرناز بازی
میکرد و وقتی مهرناز یک ساله شد
که یکسر آور میبرد بیزون چون ماها
آخر مه هم بود و میگفت مه راحت باشم
اینجی که اولا آمادم و رفتم چکاب که
مشکلی نداشته باشم
وقتی داکترا دیدن گفتن بچه تو پسره
تعجب کردم و فهمیدم اونجی اشتباه
کرده بودن
اما اشتباه اونا به نفع مه شد و
مه از شر گپا و کارا زن کاکا راحت شدم
بهرام اولا ققد خودی بهزاد و فصیلا
گپ میزد ولی چند وقته که تیر شده بود
و زن کاکا هم خیلی پشیمون بود
برای همو اونا آشتی دادم و بهرام
خودی مادر خو گپ زد
بچه مه خدارو شکر بدون هیچ مشکلی
به دنیا اماد
یک پسر شاد و سر حال و چاقی
اسم او آرشام گذاشت و گذاشت
مهیار
خدارو شکر میکردم از بابت زندگی
خو و خوشبختی خو و
داشتن شوهری مثل بهرام و
بچه های مثل مهرناز و مهیار
از روزی اینجی امادم خدارو شکر
هیچ مشکلی ندیشتم و اصلا ناراحت نبودم
درسته تنها بودم اما مه و تنهایی دوستا
قدیمی بودم
مه هر جا بودم تنها بودم و
حاله خدارو شکر میکردم از داشتن
خانواده خو
ده سال از او وقت تیر میشه حاله و
ما اصلا نرفتم دیگه هرات
دختر مه نام خدا کلون شده یود و
خیلی مقبولی شده بود
از نظر ظاهر شبیه مه بود
اما تمام اخلاق و رفتار و خاصیت های
او به بهرام رفته
پسر مه هم حاله نه ساله بود و او هم
از نظر ظاهری شبیعه بهرام و بهزاد بود
اما کارا و شوخی ها و رفتار او
همه انگار میگفتی بهزاد هست مو
نمیزد از او
وقتی آمادم اینجی با بهرام تصمیم
گرفتم خودی بچه ها انگلیسی گپ بزنم
که مشکل پیدا نکنند
برای همو بچه ها اصلا فارسی بلد نبودن
بهرام هم تا هنوز مثل قبل عاشق
منه و همیشه پشت مه و بچه ها خو
هست
اصلا نمیگذاره ناراحت باشم و
یا چیزی کم دیشته باشم
همیشه خدارو شکر میکنم از
داشتن او ♥️🥰
#پایان
از آخر ممنون از تمام شما که داستان
زندگی مه خوندین و همرای مه بودن 😍🥰
و ممنون از خواهر گلم ❤️ که زحمت
کشید و رمان مر نوشت مرسی عزیز ❤️😍
@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_پایانی 😍🤭🥲
الهی شکر که امروز صبورترم و آرامتر و قدردان داشتهها و دستاوردها و هر جزئیات خوشایندی که میبینم و مرا به یاد تو میاندازد. الهی شکر که خیلی وقتها قوی بودم و از پسِ دشواریها و ناملایمتیهای بسیاری برآمدم و به قدری در خویشتنداری و سکوت، روزهای سختم را پشتسر گذاشتم و از کسی کمک نخواستم که در ذهن آدمها اینگونه ترسیم شده که من هرگز هیچ مشکلی نداشتهام و تمام مسیرها برای من هموار بوده! الهی شکر بابت ارادهی مستحکمی که به من بخشیدهای؛ منی که سخت باور دارم حتی بالاترین تواناییها هم بدون چاشنیِ اراده، هیچاند، هیچ! من باور دارم که خواستن، توانستن نیست! خواستن و سخت تلاش کردن و دوام آوردن، توانستن است...
الهی شکر که هر صبحی که چشم گشودم، به خودم قول دادم امروز هم آدمِ تسلیمنشونده و تلاشگری باشم و مطمئن شوم که هرگز در بیعملی و بطالت و رکود نزیستهام.
الهی شکر بابت همه چیز، برای اینکه حواست به من بوده همیشه و از میان اینهمه انسان، خوبترینشان را مقابل راهم گذاشتهای و برای هر نوری که به هرشکلی به جهان من فرستادهای و به من قوت قلب بخشیدهای.
الهی شکر که هربار با تو حرف میزنم و روح و جانم قرار میگیرد و الهی شکر که تو خدای منی، در بهترین حالتی که یک خدا میتواند باشد...
#گیسو✍️
سخنی از نویسنده:دلربا
(سلام به همه خواننده های رمان مه اینم سومین رمان مه بعد از رمان عروس طالب امیدارم که ای هم مورد پسند شما بوده باشه تنها هدفی که مه بخاطر یو رمان مینویسم اینه که به خواننده ها خصوصا دخترای ناز مه بفعمونم ایر درک کنن زندگی ایقذر هم سخت نیه اگه سخت بگیری بتو سخت میگیره مشکلات خیلی کوچک ان یاد بگیرین در مقابیلا ایستاده گی کنین یاد بگیرین راحل پیدا کنین تسلیم نشین توکل به الله کنین نماز بخونین قرآن بخونین از ته دل دعا کنین خدا هیچ وقت شمار ناامید نمیکنه خدا همیشه هست اوهم به قلب شما دست خو بگذارین رو قلب خو به چیزای خوب فکر کنین به آینده خوب و پور از خشبختی به ایکه خدا استع اگه تنها ترین فرد دنیاین بازم خدا هست تنها نین اور صدا بزنین از ته قلب صدا بزنین جواب میده میبنین چقذر حس خوشخالی بشما دست میده پس همیشه توکل به الله دیشته باشین خدا خیلی بزرگه و هیچ وقت هم مغرور نشین همیشه عرچی دارین ندارین شکستع باشین مهربون باشین و بخشنده تلاش کنین قوی بمونین بهترین صلاح هم خنده یه اگه همیشه بخندی شاد باشی او وقته که خوشبختی سراغ تو میایه اگه تلاش کنی موفق میشی شکست هیچ وقت قبول نکن سی کن بهترین بنده باشی به نزد الله خوبی کن مهربون باش شاد باش خنده که در برابرمشکلات ایستاده گیکن ناامید نباش مطمینن که آینده خوبی نصیب تو میشه....
مه خیلی پور گپی یوم خیلی خوش دیشتوم روان شناس شم ولی حیف😌
هدف مه فقط همینایه هدف مه از برداشت شمانه امیدوارم درس خوبی گرفته باشین و برداشت خوبی 😍ای رمان هم تقدیم شما الهی که همیشه شاد و سرحال با انرژی باشین زندگی شما پور از نور الهی باشه و همیشه سلامت باشین خیلی دوستتان داروم حتی توییی که ای متن میخونی از ته قلب خو میگوم تور خیلی مایوم تو بهترین خوشکلترین مهربون ترین دختر دنیایییی ❤️قشنگم😍)
اگه کم و کاستی بود معذرت❤️
#پایان_خوش....😍❤️😌
@RomanVaBio
#نویسنده_دلربا
#قسمت_پایانی 😍🤭🥲
الهی شکر که امروز صبورترم و آرامتر و قدردان داشتهها و دستاوردها و هر جزئیات خوشایندی که میبینم و مرا به یاد تو میاندازد. الهی شکر که خیلی وقتها قوی بودم و از پسِ دشواریها و ناملایمتیهای بسیاری برآمدم و به قدری در خویشتنداری و سکوت، روزهای سختم را پشتسر گذاشتم و از کسی کمک نخواستم که در ذهن آدمها اینگونه ترسیم شده که من هرگز هیچ مشکلی نداشتهام و تمام مسیرها برای من هموار بوده! الهی شکر بابت ارادهی مستحکمی که به من بخشیدهای؛ منی که سخت باور دارم حتی بالاترین تواناییها هم بدون چاشنیِ اراده، هیچاند، هیچ! من باور دارم که خواستن، توانستن نیست! خواستن و سخت تلاش کردن و دوام آوردن، توانستن است...
الهی شکر که هر صبحی که چشم گشودم، به خودم قول دادم امروز هم آدمِ تسلیمنشونده و تلاشگری باشم و مطمئن شوم که هرگز در بیعملی و بطالت و رکود نزیستهام.
الهی شکر بابت همه چیز، برای اینکه حواست به من بوده همیشه و از میان اینهمه انسان، خوبترینشان را مقابل راهم گذاشتهای و برای هر نوری که به هرشکلی به جهان من فرستادهای و به من قوت قلب بخشیدهای.
الهی شکر که هربار با تو حرف میزنم و روح و جانم قرار میگیرد و الهی شکر که تو خدای منی، در بهترین حالتی که یک خدا میتواند باشد...
#گیسو✍️
سخنی از نویسنده:دلربا
(سلام به همه خواننده های رمان مه اینم سومین رمان مه بعد از رمان عروس طالب امیدارم که ای هم مورد پسند شما بوده باشه تنها هدفی که مه بخاطر یو رمان مینویسم اینه که به خواننده ها خصوصا دخترای ناز مه بفعمونم ایر درک کنن زندگی ایقذر هم سخت نیه اگه سخت بگیری بتو سخت میگیره مشکلات خیلی کوچک ان یاد بگیرین در مقابیلا ایستاده گی کنین یاد بگیرین راحل پیدا کنین تسلیم نشین توکل به الله کنین نماز بخونین قرآن بخونین از ته دل دعا کنین خدا هیچ وقت شمار ناامید نمیکنه خدا همیشه هست اوهم به قلب شما دست خو بگذارین رو قلب خو به چیزای خوب فکر کنین به آینده خوب و پور از خشبختی به ایکه خدا استع اگه تنها ترین فرد دنیاین بازم خدا هست تنها نین اور صدا بزنین از ته قلب صدا بزنین جواب میده میبنین چقذر حس خوشخالی بشما دست میده پس همیشه توکل به الله دیشته باشین خدا خیلی بزرگه و هیچ وقت هم مغرور نشین همیشه عرچی دارین ندارین شکستع باشین مهربون باشین و بخشنده تلاش کنین قوی بمونین بهترین صلاح هم خنده یه اگه همیشه بخندی شاد باشی او وقته که خوشبختی سراغ تو میایه اگه تلاش کنی موفق میشی شکست هیچ وقت قبول نکن سی کن بهترین بنده باشی به نزد الله خوبی کن مهربون باش شاد باش خنده که در برابرمشکلات ایستاده گیکن ناامید نباش مطمینن که آینده خوبی نصیب تو میشه....
مه خیلی پور گپی یوم خیلی خوش دیشتوم روان شناس شم ولی حیف😌
هدف مه فقط همینایه هدف مه از برداشت شمانه امیدوارم درس خوبی گرفته باشین و برداشت خوبی 😍ای رمان هم تقدیم شما الهی که همیشه شاد و سرحال با انرژی باشین زندگی شما پور از نور الهی باشه و همیشه سلامت باشین خیلی دوستتان داروم حتی توییی که ای متن میخونی از ته قلب خو میگوم تور خیلی مایوم تو بهترین خوشکلترین مهربون ترین دختر دنیایییی ❤️قشنگم😍)
اگه کم و کاستی بود معذرت❤️
#پایان_خوش....😍❤️😌
@RomanVaBio
عاشقت میمانم💔🥀
نویسنده دریا.
پارت پنجاه وپنج:
(پارت آخر):
سوفیا خانم ستارهی من دیگه نیست وقتی ستارهی من مُرد من دیگه از اون روز به ستاره های آسمون نگاهم نکردم
آسمون زندگیم تاریکه بدون هیچ ستارهی هست
همیته که اشکایو میرخت دفتره وردیشتُ برفت
مم تمام ای مدت گریه میکردم
اشکا خو پاک کردم حالم خیلی بد شده بود اصلا باورم نمیشد که داستان اینا به ای رقم ختم بشه
میگفتن عشقا واقعی به هم نمیرسن مه باور نمیکردم
نه لیلی به مجنون رسید نه شیرین هم به فرهاد حالی هم امیر به ستاره
مه ایر فهمیدم که هیچ وقت زندگی با همه یار نیه به همهی ما آدم ها پایان خوشی نوشته نشده
هرکس به طریقی باید امتحان خو به ای دنیا پس بده
عشق امیر و ستاره موند به قیامت
ستاره به امیر قول داده که عاشقیو میمونه ولی امیر بدون قول دادن عاشق یو مونده
ستاره با تمام آرزوها خو خاک شد ولی امیر هرروز حسرت تمام آرزوها میخوره
ایر فهمیدم زندگی همیشه با آدم یار نیه🥲
#پایان
@RomanVaBio
نویسنده دریا.
پارت پنجاه وپنج:
(پارت آخر):
سوفیا خانم ستارهی من دیگه نیست وقتی ستارهی من مُرد من دیگه از اون روز به ستاره های آسمون نگاهم نکردم
آسمون زندگیم تاریکه بدون هیچ ستارهی هست
همیته که اشکایو میرخت دفتره وردیشتُ برفت
مم تمام ای مدت گریه میکردم
اشکا خو پاک کردم حالم خیلی بد شده بود اصلا باورم نمیشد که داستان اینا به ای رقم ختم بشه
میگفتن عشقا واقعی به هم نمیرسن مه باور نمیکردم
نه لیلی به مجنون رسید نه شیرین هم به فرهاد حالی هم امیر به ستاره
مه ایر فهمیدم که هیچ وقت زندگی با همه یار نیه به همهی ما آدم ها پایان خوشی نوشته نشده
هرکس به طریقی باید امتحان خو به ای دنیا پس بده
عشق امیر و ستاره موند به قیامت
ستاره به امیر قول داده که عاشقیو میمونه ولی امیر بدون قول دادن عاشق یو مونده
ستاره با تمام آرزوها خو خاک شد ولی امیر هرروز حسرت تمام آرزوها میخوره
ایر فهمیدم زندگی همیشه با آدم یار نیه🥲
#پایان
@RomanVaBio
باران : بیا بچه بیا برو خو سیل کو ایشته دیر شده باز صبا که بری به کودکستان مگن ایشته بچه خوابالویی
ساحل : ایته مگن
باران : هاا
بدو برو خو شو
ساحل : باسه
سورن : چره ای بچه به حرف تو گوش مکنه ولی به حرف مه نه ؟
باران : چون مه مادریو هستم و نازیو مکشم شما مردا بیحوصله ین
سورن : خووو
باران : هااا 🤣
( وقتی بهوش آمدم حافظه خو از دست بدادم و وقتی حافظه مه برگشت با سورن ازدواج کردم عسل هم بری چهار سال افتاد زندان و بعد ازیکه از زندان بیرون شد بری همیشه افغانستانه ترک کرد و بیشتر ما ازدواج کردم تالیا هم به دانیال بله گفت )
#پایان
♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤」
❥: @RomanVaBio
ساحل : ایته مگن
باران : هاا
بدو برو خو شو
ساحل : باسه
سورن : چره ای بچه به حرف تو گوش مکنه ولی به حرف مه نه ؟
باران : چون مه مادریو هستم و نازیو مکشم شما مردا بیحوصله ین
سورن : خووو
باران : هااا 🤣
( وقتی بهوش آمدم حافظه خو از دست بدادم و وقتی حافظه مه برگشت با سورن ازدواج کردم عسل هم بری چهار سال افتاد زندان و بعد ازیکه از زندان بیرون شد بری همیشه افغانستانه ترک کرد و بیشتر ما ازدواج کردم تالیا هم به دانیال بله گفت )
#پایان
♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤」
❥: @RomanVaBio
کسی ببازی، لیای که من دوست اش داشتم قوی و با وقار تر از آن دختری
بود که آن شب با من حرف میزد. حس اینکه دست دیگری جسم تو را لمس
کرده است دیوانه ام میکرد. هرچند اگر..« نفس عمیقی گرفت انگار کلمه
ها روی قلبش سنگینی میکرد. و دوباره گفت:» اگر انطور هم میبود رهایت
نمیکردم اما نمیدانی چقدر با خواندن آن عشقی که در قالب کلمات روی
کاغذ ریخته بودی استخوان هایم آرام شد.
خالصه لیا من همیشه عاشقت بودم، هستم و خواهم بود. خدا را شکر که
تو مال من شدی. دیگر کابوس و عذاب تمام شد و ما به هم رسیدیم. من
نمی خواهم بعد امشب حتی خیالت هم در آن گذشته ها پر بکشد. امشب
برایت قول میدهم این دست ها را تا ابد در دستم نگهدارم. از من به تو قول
باشد که دیگر نمی گذارم اخمی هم به صورتت جا بگیرد..«
خودم را در آغوشش محکم کرده چشمانم را بستم و خدا را شکر کردم به
خاطر اینکه دوباره هستی ام، جهانم را به من بازگرداند..
آن شب من در حالی به جهان رسیدم دانستم وعده ای خدا شاید تاخیر داشته
باشد اما تخلف ندارد.
دانستم آن سوی ناکامی ها، شکستن ها، بغض کردن ها، ٍله شدن ها، اشک
ریختن ها، بی مهری ها، درد ها همیشه خدایی است که داشتن اش جبران
همه ای نداشتن ها است..
دانستم که عشق در هر زمانی قلب آدم را در برابر خداوند که خالق عشق
است خاشع و خاضع میسازد. خدایی که در یک چشم به هم زدن سکه بد
بختی زنده گی را با روی خوشبختی اش عوض کرد..
آن شب من در حالی غرق جهان میشدم که با اعماق جانم دانستم شعله های
آتشین فراق فقط با آب ذالل و متبرک وصال خاموش میشود..
و عشق، عشق دنیای عجایب و شگفتی ها است. همانقدر که بیرون بودن
از آن حسرت بار و کشنده است، وصل شدن اش حیات جدیدی را برای
عاشقان احیا میکند..
ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد تا به منزل برسد..
#پایان
@RomanVaBio
بود که آن شب با من حرف میزد. حس اینکه دست دیگری جسم تو را لمس
کرده است دیوانه ام میکرد. هرچند اگر..« نفس عمیقی گرفت انگار کلمه
ها روی قلبش سنگینی میکرد. و دوباره گفت:» اگر انطور هم میبود رهایت
نمیکردم اما نمیدانی چقدر با خواندن آن عشقی که در قالب کلمات روی
کاغذ ریخته بودی استخوان هایم آرام شد.
خالصه لیا من همیشه عاشقت بودم، هستم و خواهم بود. خدا را شکر که
تو مال من شدی. دیگر کابوس و عذاب تمام شد و ما به هم رسیدیم. من
نمی خواهم بعد امشب حتی خیالت هم در آن گذشته ها پر بکشد. امشب
برایت قول میدهم این دست ها را تا ابد در دستم نگهدارم. از من به تو قول
باشد که دیگر نمی گذارم اخمی هم به صورتت جا بگیرد..«
خودم را در آغوشش محکم کرده چشمانم را بستم و خدا را شکر کردم به
خاطر اینکه دوباره هستی ام، جهانم را به من بازگرداند..
آن شب من در حالی به جهان رسیدم دانستم وعده ای خدا شاید تاخیر داشته
باشد اما تخلف ندارد.
دانستم آن سوی ناکامی ها، شکستن ها، بغض کردن ها، ٍله شدن ها، اشک
ریختن ها، بی مهری ها، درد ها همیشه خدایی است که داشتن اش جبران
همه ای نداشتن ها است..
دانستم که عشق در هر زمانی قلب آدم را در برابر خداوند که خالق عشق
است خاشع و خاضع میسازد. خدایی که در یک چشم به هم زدن سکه بد
بختی زنده گی را با روی خوشبختی اش عوض کرد..
آن شب من در حالی غرق جهان میشدم که با اعماق جانم دانستم شعله های
آتشین فراق فقط با آب ذالل و متبرک وصال خاموش میشود..
و عشق، عشق دنیای عجایب و شگفتی ها است. همانقدر که بیرون بودن
از آن حسرت بار و کشنده است، وصل شدن اش حیات جدیدی را برای
عاشقان احیا میکند..
ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد تا به منزل برسد..
#پایان
@RomanVaBio
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_آخر
با آنحال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانهای آنها سر زده اند، ماهنور که از اینحالت سر لج افتاده بود.
حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمیشد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.
شنیده اید که میگویند:
_عشق با همان صبور بودناش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماهنور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.
بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریهای آنها برگذار شد.
عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همانجا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماهنور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همانجا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.
در حالا حاضر ثمرهای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک میباشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.
عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماهنور باشد.
دولتخان و ثریا خانم هم عاشقانه همدیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آنحال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.
در آخر:
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#بانو_کهکشان
#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانهای هیجانانگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ماه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید مینمودند.
با آنحال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامهای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه به رشتهای تحریر در بیآورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لبخند بزنید و به سختیها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسانهای قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان
#پایان
@RomanVaBio
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_آخر
با آنحال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانهای آنها سر زده اند، ماهنور که از اینحالت سر لج افتاده بود.
حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمیشد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.
شنیده اید که میگویند:
_عشق با همان صبور بودناش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماهنور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.
بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریهای آنها برگذار شد.
عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همانجا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماهنور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همانجا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.
در حالا حاضر ثمرهای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک میباشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.
عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماهنور باشد.
دولتخان و ثریا خانم هم عاشقانه همدیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آنحال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.
در آخر:
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#بانو_کهکشان
#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانهای هیجانانگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ماه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید مینمودند.
با آنحال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامهای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه به رشتهای تحریر در بیآورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لبخند بزنید و به سختیها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسانهای قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان
#پایان
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#پارت_آخر
دوسال بعد
در این مدت زمان اسماعیلم
حافظ قرآن شده بود
آنقدر زیبا تلاوت می کرد
که به روح و روانم آرامش می بخشید.
آنچه به انسان عزت و شرف می بخشد
و آنچه قلب انسان را نرم و جلا دار می سازد ایمان قوی است.
پاکی قلب اسماعیل جلوه گر نور خدایی در صورتش بود،
دیگر خاله انیسه را بخشیده بود.
با گذشت زمان خداوند گرانبها ترین تندیسی را از جانب خود به ما بخشید
من به تقدس مادر بودن
دست یافتم
نخستین گریهٔ فرزندم راز هستی
را در گوش و دلم زمزمه می کرد
تازه پی بردم هیچ عشقی پاک تر و زیباتر از عشق مادر به فرزندش نیست.
با وجودیکه
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داد
اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم
و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده ماندم
من به لطف مشقت ها و دردهایم
قوی تر شدم من برای مستحکم شدنم،
قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!
هیچگاه از درد، تنهایی ها و سختی ها
هراس نداشته باشید
درد هایتان را دوست داشته باشید،
من امروز از دردها و سختی
های گذشته ام مدیونم،
صبور بودن، و توکل نمودن به ذات
یکتا تورا از راه های عبور میدهد
که هم بوی بهشت را حس می کنی
و هم از حاصل صبرت از میوه های لذیذ آن مستفید می شوی.
همین قدر زیباست با خدا بودن،
وقتی از یادش فارغ نباشی
او نیز فراموشت نمی کند.
داشتن قلب پاک از ریا،
روزنه های از نور را
در دلت روشن میسازد.
#پایان
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#پارت_آخر
دوسال بعد
در این مدت زمان اسماعیلم
حافظ قرآن شده بود
آنقدر زیبا تلاوت می کرد
که به روح و روانم آرامش می بخشید.
آنچه به انسان عزت و شرف می بخشد
و آنچه قلب انسان را نرم و جلا دار می سازد ایمان قوی است.
پاکی قلب اسماعیل جلوه گر نور خدایی در صورتش بود،
دیگر خاله انیسه را بخشیده بود.
با گذشت زمان خداوند گرانبها ترین تندیسی را از جانب خود به ما بخشید
من به تقدس مادر بودن
دست یافتم
نخستین گریهٔ فرزندم راز هستی
را در گوش و دلم زمزمه می کرد
تازه پی بردم هیچ عشقی پاک تر و زیباتر از عشق مادر به فرزندش نیست.
با وجودیکه
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داد
اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم
و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده ماندم
من به لطف مشقت ها و دردهایم
قوی تر شدم من برای مستحکم شدنم،
قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!
هیچگاه از درد، تنهایی ها و سختی ها
هراس نداشته باشید
درد هایتان را دوست داشته باشید،
من امروز از دردها و سختی
های گذشته ام مدیونم،
صبور بودن، و توکل نمودن به ذات
یکتا تورا از راه های عبور میدهد
که هم بوی بهشت را حس می کنی
و هم از حاصل صبرت از میوه های لذیذ آن مستفید می شوی.
همین قدر زیباست با خدا بودن،
وقتی از یادش فارغ نباشی
او نیز فراموشت نمی کند.
داشتن قلب پاک از ریا،
روزنه های از نور را
در دلت روشن میسازد.
#پایان
@RomanVaBio