【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_آخر


"محمد"


پشت سر هم منصور تماس می گرفت و مه جرعت جواب دادن تلیفونه ندیشتم تا فعلاََ مهتابم به مه چیزی نگفته بود که بشه تصمیمی به تکلیف ما گرفت ، بلاخره بعد از چند تماس پی در پی جواب دادم

مه: بلی!
منصور: چرری تلیفونه جواب نمیدی؟؟

چشما خو که از سر خسته گی درد میکرده با دو انگشت فشرده گفتم

مه: متوجه‌ نبودم
منصور: خب دگه خان زاده، امروز روز آخر بود وقت تو تمام شد به تو ت ........
مه: وقت مه تمام شده باشه چی؟؟ چیکار میکنی؟؟
مه مهتابه به کسی وا گذار نمیکنم قولی هم که داده بودم باطله!
منصور: تو چی میگی؟؟
مه : مه مهتابه طلاق نمیدم ... کوشش نکو به زندگی مه مداخله کنی!
منصور: کی گفته تو از مهتاب جدا میشی؟؟
مه: دگه تلیفون نزن ... به سلامت!
منصور: محمد ....

تلیفون قطع کرده‌ خاموش ساختم خسته و کلافه تر از تمااااام ای مدت خونه برگشتم که جا در جا با چهره خندان آغاجان رو به رو شدم!

مه:سلام
آغاجان: علیکم بچیم خوش آمادی!

"عجبه، بعد از وقتا جواب مر دادن اوهم با پیشانی باز! "

آغاجان: حالی وقتیو رسیده کدورتا کنار گذاشته خودی تو آشتی‌کنم وقتی مهتاب تور بخشیده باشه مه هم می بخشم

"مهتاب مر ببخشیده؟؟؟😳 چری امروز همه چیز مبهمه ...! "

آغاجان: هله دگه چری منتظری نی که توقع داری مه به دست بوسی تو بیام؟؟

قدم تیز کرده دست آغاجانه با هزاران تا سوالِ بی جواب ذهنی خو بوسیدم اونا هم مر به آغوش کشیده دم گوشم آهسته گفتن

آغاجان: خوشم آماد مردِ مصممی بودی!
مه: مه منظور شما هیچی نفهمیدم!
آغاجان: مهتاب به جواب عروسی رضایت نشون داد

مه:😳
آغاجان:بلی بچیم تبریک باشه!

با گنگی تشکری‌کرده به دنبال مهتاب می گشتم بدون تابلو بازی بی تفاوت به اطاق رفتم‌که‌‌ مهتابه در حال نماز خواندن دیدم خیره به او کت خو از بر کشیده رو چوکی انداخته خود مه هم شیشتم ، بعد ازیکه نمازه سلام داد جای نماز خو جم کردُ به الماری گذاشته با لبخند گفت

مهتاب: سلام!
مه:علیک، قبول باشه
مهتاب: آمین!!

از چوکی بلند شدم و طرفیو قدم گذاشتم که سر خو پایین انداخته از کنارم گذشت تا بیرون بره که بازویو گرفته گفتم

مه: کجا؟؟
مهتاب: پ ... پیش افسانه!

کاملا رو به رویو قرار گرفته گفتم

مه: آغاجان به مه‌ بگفتن ولی دوست دارم از زبان خود تو بشنوم!

چیزی نگفت و نگاه خور از مه گرفت

مه: مهتاب راست خو بگو حرف M کینه؟؟

لبخندِ صورتیو دیدم که ایشته پنهان کرد

مه: تو به جان مه قسم بگو!!

با عجله سر خو بالا انداخت و مستقیم به مه‌ دید

مه: اِم کینه؟؟
مهتاب: هی ... هیچکس نیه ..‌. یک آدم خیالیه

ابرو بالا انداخته گفتم

مه: آدم خیالیه؟؟
مهتاب: بلی 🥺
مه: بزنم صورت او آدم خیالی ذهن تور خراب کنم؟؟

سکوت کرد که لبخند زده گفتم

مه: اِم کینه مهتاب؟؟
مهتاب: اِم مهتاب و محمده!!🙂

به چشمایو خیره شدم و لبخند زده گفتم

مه: راست میگی؟؟ باور کنم؟؟
مهتاب: باشه اگه‌باور نمیکنی همو‌منصور،‌مسرور،مبینا ،مهتاب جان!
_و....محمده!

لبخندم عمیقر شد و یک‌ قدم دگه‌نزدیک تر شدم

مه: ایبار اگه سیلی هم بخورم فرقی نمیکنه!
مهتاب: محم ....😳

.....


دوباره قفاق خوردم😐

مه: باز دگه چری؟؟؟؟😳
مهتاب: چون بری آغاز زندگی مشترکی ما ایر بفهمی که ریس مهتاب ☝️یک حرفه✌️ دو بار تکرار نمیکنه!!!☺️
مه: فراموش نکن ای بار دومه که سرم دست بالا میکنی!😡
مهتاب: هاااای میبخشی!!🥺

و شرمنده سر خو پایین انداخت

مه: اما هر رقم هم‌ که باشه ای محمده دیوانه ساختی!!🙂
مهتاب: چری😳؟!
مه: از چشمانت بپرس که می کُشدم!!

لبخندِ دلرُبایی زد و آغوش باز کرده اور به آغوش گرفتم


زمان شیوه یی است برای تغیر سرنوشت در زندگی...🕰

سرنوشت بر حسب شانس نیست ..!🍁

بر‌حسب انتخاب است ..!🤞

چیزی نیست که در‌انتظارش نشست ..

بلکه چیزیست که باید آنرا بدست آورد ...🥀



#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نگارنده_Miss_Tabish📝


#پایان❤️

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_آخر

شانه ای بالا انداخته گفتم

مه: اونا قصد مادر خو گرفتن چون شبا دیر میایی 😊

متین سمت هر دو دیده گفت

متین: ها بابای مه ؟؟؟😳

محدیث سمت متین دیده با زبان شیرین خو کیخ کیخ می کرد . . .

که متین ماچی از کومه هر دو گرفته اونار پایین گذاشته گفت

متین: پس ایته که شد مه هم قصد خو از مامی شما می گیرم

و با دویش سمت مه آمد که با عجله سمت اطاق دویدم و دروازه بسته قفل کردم

متین: اَاااه چری دره قفل می کنی صبر به تو کار دارم😡

در حالی که از خنده ضعف کرده بودم گفتم

مه: برو بابا خود ... خو خر کن فکر .. می کنی نفهمیدم ... به توله ها خو چی گفتی؟؟😂

از پشت دروازه صدا متین میامد که گفت

متین: محدیث جان بیا به مامی بگو بیرو شه
مهدیس: جیزززززز😝

با خنده گفتم

مه: ههههههه دیدی؟؟ محدیث میگه جیزززززه
متین: بیرون که شدی باز گپ می زنیم😡
مه: اگه .... بیرون شدم!
متین: نگار سر عصابم راه نرو بیا بیرون شو غذا آماده کن که شکم مه از گشنه گی به قاروقور افتاده
مه: هنوز به نان خوردن وقته عشقم
متین: تا آخر که نمی تونی اونجی قفل شی بلاخره بیرون میشی

و دگه صدای ازو سمت نشنیدم بعد از حدوداً ساعتی که آرامی ، تمام خونه فرا گرفته بود گوش به سمت دروازه گرفتم حتی صدا طفلا هم خاموش شده بود آهسته دروازه باز کردم که متوجه شدم متین نشستنکا تکیه به کوچ در حالی که سریو کج شده بود خوابیده بود و به یک طرف دستیو محدیث و به کناریو مهدی رو به شکم به حالت شیرینی خو رفته بودن طرف هر سه دیده لبخندی روی صورتم ایجاد شد آرام آرام از کنار متین رد شدم و مهدی بلند کرده به اطاق روی گازیو خواباندم ...
بعد وارد آشپز خونه شده غذای شبه آماده کردم و روی میز چیدم که همو لحظه متین هم بیدار شد و محدیثه روی جایو خوابانده سر میز شیشت و با لبخند طرفم دیده گفت

متین: بخاطری که امشبم غذای خوشمزه آماده کردی از تنبیه کردن تو گذشتم
مه: ههههه خیلی لطفی بزرگی کردی ...!

کناریو نشسته هردو بسم الله کرده به غذا خوردن شروع کردیم
پس از خوردن غذای شب چای ها خوشرنگ همیشگی دمیده پتنوس چایه روی میز کنار متین که تی وی می دید گذاشته پهلویو نشستم متین کنترله گذاشته دست خو دور شانه ها مه حلقه ساخته گفت . . .

متین: خسته کارا نباشی عشقَم!
مه: هاااای از خستگی که هیچی نگو یک دندونی ها به مه توان نگدیشتن. . .😣

متین لبخند زده صورت خو نزدیکم ساخت که باز به بهترین فرصت گریه دوقولوهای شیرین مه ، به هوا رفت

متین اووف گفته اخمی به پیشانی خو ایجاد کرد‌ و از مه فاصله گرفته در حالی که دست خور از دور شانه ها مه پس می کرد با عصبانیت گفت

متین: یک روز نشد اینا بی موقع به گریه نشن😡

هم زمان کنترله گرفته غور غور زده گفت

متین: باز هردو به یک صدا هم بیدار میشن یک وجبی ها . . .
مه: مه فدای یک وجبی ها و باباینا بشششششم.....!!!!!😍

و با خنده دست متینه کشیده هردو جهت خواباندن مجددینا طرف اطاق رفتیم . . .

همیشه به خاطر داشته باشید. . .
آدمها ....
گاهی در زندگی ات می مانند!
گاهی در خاطره ات!

آن ها که در زندگی ات می مانند؛
همسفر می شوند ....

آن ها که در خاطرت می مانند . . .
کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیات برای سفر ....

گاهی تلخ
گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد....

اما تو لبخند بزن

به تلخ ترین خاطره هایت حتی ....

بگذار همسفر زندگی ات بداند
هر چه بود ، هر چه گذشت
تو را محکم تر از همیشه و هر روز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است ....
آدم ها می آیند
و این آمدن
باید رخ بدهد
تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند ....

این ماندن است که هنر می خواهد. . .

یادت نرود. . .!

وقتی ریشه ها عمیق باشد دیگر هیچ دلیلی برای ترس
از باد وجود نداره . . .😊


#پایان

@RomanVaBio
روزنهء امید
#قسمت آخر
#نویسنده: سمیه "مصطفی"

شب بود و ماه کامل در دل کیهان پرتو افشانی میکرد، ستاره ها چشمک زنان در اطراف ماه میرقصیدند.
باد لطیف و ملایم مژدهء بهار به دامانش هر سو میدوید.
بته های اطراف غژدی از عطر خوش باد مست شده بودند.
خاله افغان گل سراپاگوش داستان بخت سیاه مرا می شنید و من در پنج سال قبل از امشب گیر کرده بودم.
کشتی خاطراتم به همان زمانی که بعد ازآن دیگر نتوانستم مصطفی را ببینم لنگر انداخت.
اشک چشمانم چون یعقوب در فراق یوسفش از مخزنِ که پایان نداشت جاری بود.
خاله افغان گل با نوازش های مادرانه اش درین مدت جای خالی مادرم را پُر کرد، جایی خالی که پُر نمیشد فقط تسکین دلم میشد.
امشب را دوست داشتم و همچنان خاله افغان گل را بلاخره توانستم دردی که این همه سال با خودم حمل میکردم با کسی شریک اش کنم.
شب از نیمهء آن میگذشت و کناره های اُفق مژدهء صبح را به همراه داشت.
بعد از سکوت طولانی اشک روی رخسارم خشکید و به فکر فرو رفتم، یادم از روزهای آمد که اشعار حافظ را با شوق تمام میخواندم و به حافظه میسپردم، ازآن شعر ها مینوشتم تا نوشتن را یاد بگیرم.
سرم را بالای زانوی خاله افغان گل گذاشتم و این شعر قطره قطره بر زبانم جاری شد:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور

ولی آیا یوسف گم گشتهء من باز خواهد آمد؟؟!
دریای از اشک پیش چشمانم موج برداشت، و یعقوب وار در فراق یوسفم دانه دانه بر گریبانم می چکید.
خاله افغان گل با کنجکاوی پرسید: دخترم!! میشود بفهمم این جا چی کار داشتی؟؟! و آن جسد های گندیده کی ها بودند؟؟
آهی سرکشیده اشک هایم را با پشت دست پاک کردم: همان موتر که دیدی!! همان موتر که داخل جَر افتیده بود از پسر شوهرم بود داخل موتر تمام خانواده شوهرم یکجا بودیم.
دو دختر، یک پسر با خانمش و من و شوهرم!
از میان شان فقط من زنده ماندم میدانی خاله جان مرگ را در آفتاب سوزان دشت بی سر و پا دیده دیده آرزویش را کردم ولی نفس از نفسم قطع نمیشد.
چیزی نمانده بود که در بین جسدهای عفونی شده دماغم بپوسد، اندکی دیگر اگر آنجا میبودم تحمل بوی تعفن آنهارا نداشتم.
آنوقت خداوند با دست شما برایم کمک کرد و یک بار دیگر منت یک عمر زندگی را بر شانه هایم نهاد.
کاش همانجا میماندم شاید پولیس های سرحدی بدون اینکه ببینند زنده ام یا خیر مرا نیز دفن خاک میکردند.
خاله افغان گل با انگشت های درشت اش که بوی یک عمر تلاش و مردانگی میداد دهنم را قفل کرد.
اینگونه نگو سحرجان!!!!
تو برای من احساس مادر بودن برای دختری را دادی که هیچ وقت نداشتم، تو مرا مادر ساختی میدانی!!؟
وقتی که از دهن مرگ برگشته ای این را دست کم‌ نگیر شاید پس ازین زندگی رنگ دیگر شود.
سرم را به نشانهء نه!! نه!! تکان دادم و هیچ نگفتم!
خیلی وقت بود رنگ ها در زندگی ام معنی اش را از دست داده بودند.
عمق دلم تراکم از هجران داشت که رنگ درونم را مکدر میکرد، اینجا در بیرون از دلم هر نفسم، هر لحظهء که میگذشت رنج بود و انتظار!!!
رنگ هجران چی رنگِ است مگر؟؟؟
یا مگر انتظار رنگ دارد؟؟!
رنج و درد چطور!؟؟؟
هر لحظه آرزوی مرگ کردن کدام رنگ است؟؟؟!
امیدی که به چنگال مرگ میرود رنگش چی است؟؟!
حسرت از یگانه نشانهء که از عشق داری رنگ دارد؟؟!
نخیر!!!
خیلی وقت است من در بی رنگ ترین نقطهء سرنوشت گیر کرده ام اطرافم حالهء سنگین‌از رنگ سیاه است.
بلی شاید تمام این ها؛ فراق، حسرت، درد و رنج همه شان رنگ دارند آن هم سیاه!!!
میگفتند پس سیاهی دیگر رنگی نیست!!!
آه!!! چی اشتباهی آنهایی که میگویند پس از سیاهی دیگر رنگی نیست رنگ موهای مرا ندیده اند که پس از سیاهی روزگار چگونه رنگ سفید را به خود گرفت.
یاهم رنگ سفید روشنی روز که پس از سیاهی شب میاید!!!
مردمک چشانم در میان خواب و بیداری در حال رفت وآمد بود، سوزش شدید احساس کردم چشمهایم را میان مژگانم سخت فشردم و باز کردم.
تن برهنهء آسمان پشت پردهءطلایی رنگ خورشید پنهان شد.
همراه با خاله افغان گل راهی مسیری شدم که انتهایش را نمیدانستم به کجاست.
شوهر خاله افغان گل تجارت گوسفندهای قره قل را داشت گوسفندهای تازه به دنیا آمده را برده بود که آنسوی مرز به فروش برساند و حالا میخواست بخاطر خرید گوسفند دوبارهء به سمت شمال برود.
داخل موتر‌ کنار خاله افغان گل نشسته سرم را به شیشهء موتر تکیه داده بودم.
دشتهای بی سرانجام بود که با گلهای لاله و نرگس پوشیده شده بود.
چی ترکیب خاص دارد این دو رنگ؛ رنگ سرخ لاله که داغ هجران به کف دارد با رنگ سفید نرگس.
بعد از پیمودن دشت ها و دره ها و بعد از پیچ و خم جاده های طولانی رسیدم به همان نقطهء آغاز.
گویا تاریخ عمر من میخواست از سر بگیرد، از نو بسازد و دوباره شروع کند.
هوای صاف و آگنده با عطر گلهای بهاری مشامم را پُر کرد، وجب وجب این جاده ها را میشناختم.
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_آخر

صورتش را بوسیدم و گفتم« دل من هم برایت تنگ شده بودم شیرینم..»
از کنج چشم خانم دل جان را نگاه کردم که سر و صورت رضوان را بوسه باران کرده اشک میریخت. گناهش هم نبود بعد از سالها پسرش را دیده بود. شاید به عنوان یک زن اچ را به خاطر کارهایش هرگز بخشیده نمیتوانستم اما به عنوان یک مادر او را درک میکردم. خصوصا بعد از اینکه موجودی کوچکی در وجودم شکل گرفته و نفس میکشید..
شیرین از اغوشم خودش را رها کرد و گفت« شنیدم کتابت در امریکا چاپ شده، از این دستاورد بزرگت خیلی خوشحال شدم»
با ابرو هایم به الیاس اشاره کرده گفتم:« نه بابا از من کرده که دستاورد تو بزرگتر است..اه شیرین حساب تمام این پنهان کاری هایت را ازت میپرسم..»
شیرین لبخند دندان نمایی زد و گفت« خووب چی کار کنم صنم جان، همه اش از برکت توست.بعد از رفتنت همین که الیاس چند باز به بهانه جستجوی تو به خانه ما امد و مرا دید، مردکه به دامم افتاد هههه»
از این حرفش هر دو خندیدیم، شیرین بود دیگر هرگز از این شوخی هایش دست بردار نبود..
خانم دل جان هم اغوش رضوان را رها کردو به سمت من امد. الیاس هم از موقع استفاده کرد و رضوان را به اغوش کشید. خانم دل جان دقیقا در مقابلم ایستاده بود، دیگر از ان زن ظالم و مغرور خبری نبود، کاملا شکسته و زار به نظر میرسید، از چهره اش پشیمانی به وضاحت معلوم میشد..بعد از چند دقیقه نگاه کردن به من برخلاف تصورم مرا به اغوش گرفت...
واقعا که قدرت عشق باور نکردنیست، حتی قامت بلند و مغرور خانم دل جان را هم به سمتش خم کرده بود..
لحظه ای بعد من و شیرین با خانم دل جان در سیت پشت سر موتر، الیاس پشت فرمان و رضوان هم در سیت کنارش نشسته بود. در جریان راه شیرین از کا میاب شدن او و وژمه دردانشگاه هرات برایم گفت وخوشحالی ام را چهار چند کرد.
قبل از رسیدن به خانه سر مزار بی بی جانم رفتم و ازاو بابت فداکاری هایش سپاس گذاری کردم..بی بی جانم حتی اگر مرده هم باشد باز هم در قلبم همیشه زنده است. بعضی انسان ها حتی اگر غایب هم باشند همیشه در قلب هایما حاضر و زنده هستند..
شب را درخانه کنار هم جشن گرفتیم و کنار هم جا خوش کردیم. همه شب کنار قصه کردیم و خندیدیم..امشب همه از عمق دل میخندید، من و رضوان، الیاس و شیرین ، دریا و سبحان ، وژمه حتی خانم دل جان..
**
صبح با گرمی لبان رضوان بر روی پوست پیشانی ام از خواب بیدار شدم. رضوان اینبار لبانش را کمی پایین اورد و چشمانم را بوسید. گرمی نفس هایش به صورتم میخورد..دستش را روی قلبم گذاشتم و گفتم« میبینی رضوان میبینی چطوربرای تو میتپد...هرگزفکر نمیکردم روزی کنار تو در این اتاق از خواب بیدار شوم، چقدز ممکن شدن محال های زنده گی انسان خوشایند است!»
رضوان:« فدای ان قلبت که برای من میتپد عروس فراری ام»
من:« اففف رضوان چی وقت از گفتن این لقب دست برمیداری!!»
رضوان:« وقتی که صنم کوچکم به دنیا بیاید!»
با این حرفش چشمانم گشاد شد و با تعجب پرسیدم« تو از کجا خبر شدی؟»
رضوان که نمیفهمد در مورد چی صحبت میکنم گفت« چی را از کجا فهمیدم؟؟»
من که موضوع را حساس دیدم و نمیخواستم با شنیدن مژده ام به یکباره گی رضوان فریاد کشیده ابرویم را ببرد، اهسته از تخت پایین شدم و طفره رفته گفتم« خدا میفهمد وژمه به صبحانه چی اماده کرده باشد؟؟»
رضوان به تعقیبم از تخت پایین شد و گفت« گپ را تیر نکو!!»
من باز هم خودم را نفهمیده زدم وگفتم« همم شاید بولانی تندوری پخته کرده باشد چطور؟؟»
رضوان اینبار دستم را به سمتش کشید و به چشمانم نگاه کرده گفت« منظورت چی بود؟؟»
یکباره چشمانش گشاد شد و با هیجان گفت« صبر...صبر ...صبر چیزی که من فکر میکنم تو هم در مورد همان موضوع حرف میزنی»
بوسه ای بر دستانش گذاشتم و گفتم« بلییییی!!»
رضوان دستانش را به کمرم گره زد و از زمین بلندم کرده چرخم داد...
با من یکجا صدای خنده هایمان نیز در چهار طرف اتاق میخرخید...
امروز با من یکجا چرخ گردون هم مایل به تمایلات ما میخرخید..
من و رضوان محور بودیم و در اطراف ما همه زیبایی ها میچرخید..
عشق میچرخید..
خوشبختی میچرخید...
ارامش میچرخید...

#پایان
@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_(آخر)


اما این پایان کار نبود....

قرار بود زندگی کمی بیشتر از صبرهایم برایم پاداش بدهد.

به تاریخ ۳ سنبله ۱۳۸۴ ۱۰ اکتوبر ۲۰۰۳ در ایمیل آدرسم را از طرف روزنامه نیویارک تایمز امریکا دریافت کردم در ایمیل نوشته بود من به دلیل انجام صادقانه وظیفه ام و خدمت و تلاش های ارزتده حهت آموزش زنان و دختران افغان از سوی این روزنامه در فهرست ده زن تاثیرگذار آسیا در جایگاه دوم قرار گرفته ام.

۱۰ اکتوبرسال ۲۰۰۳ شاید برای بسیاری ها فقط یک تقویم ساده بوداما برای من و نه زن دیگر از تقویم های تاثیر گذار زندگی ما بود. قرار بود در تاریخ ۵ ماه نوامبر همین سال برای اخذ جایزه ب واشنگتن دی سی امریکا سفر کنم‌.

در این سفر علاوه عمر و هانیه استاد فرهاد هم همراهی میکرد. او برایم حیثیت پدر مهنوی را داشت شخصی که موفقیت هایم را مدیون حمایتش بودم

بلاخره تاریخ ۵ نوامبر فرا رسید و من دقیقا در تالاری نشسته بودم که چند لحظه بعد شاهد تغییر شدن من بود .در یک پهلویم عمر و هانیه و در پهلوی دیگر استاد فواد نشسته بود.باز هم هیجان و دلهره یکجا در من رخنه کرده بود.

انانسر من را به استیج فرا خواند و من با کف زدن های دو هزار اشتراک کننده تالار به روی استیج رفتم جایزه را ریس روزنانه در حضور افراد بلند رتبه دلت امریکا،روزنامه نگاران و شخصیت های علمی و فرهنگی دیگر اعطا کرد.همه منتظر سخنرانی من بودند

به سمت میز خطابه رفتم و بعد از صحبت های مقدماتی گفتم«   تلاش برای موفق شدن برای هر کسی دشوار و مشقت های خودش را دارد اما این دشواری و مشقت برای یک دختر افغان هزار چند است.دختر  بودن  در  افغانستان  دردسختیست..
یک دختر در افعانستان موجودیست که تحصیل برایش تابوست، قدم زدن در جاده ها برایش تابوست، خندیدن برایش تابو ست...حتی دختر بودن و نفس کشیدن برایش تابوست..


شاید در هر روز جنگ افغانستان صد ها مرد جان شان را از دست دادند اما از ارقام دختران کشته شده ازدرد در افغانستان خبری نیست. دروازه خانه ها را از پشت بروی ما قفل کردند تا از خانه بیرون نشویم، به صورت ما تیزاب پاشیدند تا درس نخوانیم، ما را به گلوله بستند تا صدا بلند نکنیم.


اما زنان افغان قفل ها را شکستند، و با هر بار مردن دوباره جوانه زدند.زنان افغان نشان دادند که برای مغلوب بودن و شکست خوردن به این دنیا نیامده اند ، انها به این دنیا امدند که جهان را مغلوب تلاش و مبارزه خودشان بسازند.


تمام زنان افغان برای من قهرمان هستند .خواه در مبازره شان برای بقا پیروز شده باشد یا شکست خورده باشند».

به پا ایستادند و به من کف میزدند،

با تمام شدن حرف هایم همه تاالر به شمول استاد فواد ، عمر و هانیه بسیاری هایشان هم اشک میرختند.


به یاد حرف پدرم افتادم که میگفت«آسیه دخترم به یاد داشته باش همیشه کسانی درتاریخ قهرمان و جاویدان میشوند که سر به ظلم و تابو های نادرست خم نکند. یگانه رسم و قانونی که الیق تسلیم شدن را دارد قانون خداوند است.فراموش نکن دخترم ، فرق نمیکند چند نفر از کارت خوشش میاید یا چند نفر از تو حمایت میکند. اگر تمام جهان هم مخالف تو باشد و تو حق باشی و با صداقت رویایت را دنبال کنی حتما پیروز میشوی، من باور دارم دخترم که تو هم یک روزی مثل آسیه(همسر فرعون) قهرمان میشوی و تو هم یک روزی به رویایت دست پیدا خواهی کرد».


از گوشه ای چشمم اشک جاری شد. عمر هم برای بودن در کنار من به استیج امد و من را در آغوش گرفت ، هانیه با دستان کوچکش کوشش میکرد اشک هایم را پاک کند، چقدر دستان کوچکش برایم ارامش میبخشد.

با امدن عمر کف زدن های تالار بیشتر شد.به سوی مردم تاالر نگاه کردم که چه با شور و هیجان تشویقم میکنند. بر عالوه انها من امروز در گوشه ای از تاالر پدرم را میدیدم که به سویم لبخند زده و با کف زدنش حمایتم میکند، مادرم را میدیدم که با گوشه ای چادرش اشک های خوشحالی اش را پاک میکند، محمد را میدیدم که با همه وجود برایم افتخار میکند، احمد را میدیدم که با حورا گفتنش سهم خودش را در تشویق من ادا میکند.

من امروز هیچ کسی را در کنارم کم نداشتم، همه ای عزیزانم را با تمام وجود در کنارم حس میکردم.


من امروز با بردن بازی زندگی پیروز میدان شده بودم.

به راستی که لذت یک بار پیروزی به تلخی صد شکست میارزد.

**

 
همیشه انانی به رویا های شان دست پیدا میکنند که واقیعت رویا های شان را باور دارند..

فراموش نکنید آرزو های تان در یک جایی منتظر رسیدن به شما هستند تالش کنید زیاد منتظر نمانند.. همیشه در زنده گی یک امید است، اگرکمی منتظر باشید در شاخه های درخت زنده گی تان امید های بیشتری شگوفه خواهد کرد.

 
#پایان

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان #عروس_خان #نویسنده_سماویه_احمدی #قسمت_۹۵ چیزی نگفتم و کامران را از بغلش گرفتم تا شیر بتم برایش اما ارسلان برایم نداد ارسلان:سوال من جواب بتی لیمه:ها قهر استم آشتی هم نمیکنم باز مادر این تو استی یا من خوب میفهمم که چی را باید بپوشد و چی را نی شب همرایم…
#رمان
#عروس_خان
#نویسنده_سماویه_احمدی
#قسمت_آخر

تقریبا در دو ماه عروسی برادرم شد و همچنان شکیلا هم عروسی کرد مادرم با برادرم خانه شان رفتن
شب یکشنبه بود و نفس مادرجان قیدی می‌کرد هر چی میکردیم جور نمیشد
به داکتر بردنش اما داکتر ها گفتن کاری از ما ساخته نیست
دو روز خیلی وضعیتش خراب بود حتا از جایش بلند شده نمیتوانست
چون هم نفس تنگی داشت و هم کمرش بی اندازه درد می‌کرد
بعد از دو روز در صبح روز چهارشنبه بیدار شدم دهنش باز بود و چشمانش پت پیش رفتم یک حالت دیگری را به خود گرفته بود
یک ترسی در دلم ایجاد شد آهسته پیش رفتم گفتم
لیمه:مادرجان
اما بلند نشد وارخطا شدم و شورش دادم اما هیچ چشم خود را باز نکرد به نبضش دستم را ماندم اما متاسفانه نمیزد
بلند چیغ زدم
لیمه:مادرجان
همه آمدن و وقتی مادرجان را به آن حالت دیدن گریه میکردن از همه کرده خان و ارسلان
همه را باخبر کردن و در شام همان روز دفنش کردن
وقتی دختر هایش آمد گفت
تمنا:پدر چرا منتظر ما نبودی حداقل همرایش خداحافظی میکردیم
خان:چی میکنینش بانین که در همو قبر خو آرام باشد اگر به شما منتظر میبودم گریه کرده خوده میکشتین
شیلا:پدر ایتو نگو ما بعد ازین مادر نداریم پیش کی بریم
خان گلویش پر از بغض شد و دیگر حرفی نزد
سارا:مادرت مه نیست ما خو استیم بیاین اینجه
تمنا:ینگه جای مادرم جدا است از شما جدا هیچ کس جای مادر را گرفته نمیتواند

سه سال بعد:
اه زندگی در این سه سال خیلی خوشی و خیلی غم را گذشتاندیم دوباره صاحب یک دختر شدم و ارسلان نامش را ثنا گذاشت هر جی گفتم نباید نامش ثنا باشد اما گفت بگذار یکی باشد جایش را بیگیره
ارسلان هم یک خانه جداگانه بخاطر من گرفت و فعلا همانجا زندگی می‌کنیم
روز ها و شبها در گذر و در بین این همه حال مادرم فوت کرد برادرانم زن گرفتن و صاحب اولاد و زندگی شدن خان فوت کرد و مردم هم بخاطر اینکه ارسلان در شهر درس خوانده بود و خیلی به خوبی میتوانست مشکل مردم را حل کند خان قریه شد عمران هم کوچکترین اعتراضی نکرد و با خانمش به زندگی خودشان ادامه داد
من هم زندگی خوش و آرام با فامیلم داشتم خیلی خوش میگذشت و در مدت چندین سال صاحب هفت طفل شدم اما درد ثنا را هرگز فراموش نکردم خداوند به هیچ مادری درد اولاد را نشان ندهد چون بی اندازه سخت است حتا اگر در خواب هم باشد
ارسلان هم مردی زندگی بود برایم هرگز نگذاشت پیشانیم چین بخورد با لفظ خوش و رفتار عالی مره ملکه قلبش ساخت و از خداوند بابت چنین همسری سپاسگذار استم
سال‌ها دوباره در گذر بود و همه اولادهایم عروسی کردند این بار ارسلان را واقعا از دست دادم دیگر مرد زندگیم زنده نبود قسمی خود را احساس میکردم مه زنده استم در حالکه مردیم
روزی به خانه یکی از اقوام دور ما رفتم که تقریبا سال‌های زیادی ندیده بودم شان
با یک دختری آشنا شدم که خیلی عاشق کتاب خواندن و رمان بود و تصادفاً همان زمانی بود که من سرنوشت زندگیم را در چند خط خلاصه کرده بودم و در یک کتابچه قدیمی نوشته بودم همان دختر که نامش سماویه بود ازم خواست کتابچه را بدهم
در اول نخواستم از درد زندگیم آگاه شود اما نمیدانم چه چیزی باعث شد تا کتابچه را دادم
سماویه هر خط کتابچه را با اشکی فراوان میخواند با شوق طرفش میدیدم که گفت
سماویه:خاله میشه تمام زندگیت را برایم قصه کنی
لیمه:نخیر دخترم نمیخواهم جگر خون شوی تو تا هنوز جوان استی به زندگی کردن ادامه بتی روزی خواهی یافت که هر انسان در زندگیش با چه سختی های روبرو میشه و بعدش با همان سختی پخته می‌شود تا آهن در کوره نرود فولاد درست نمیشه انسان هم مثل آهن است تا دلش داغ را نبیند پخته نمیشه
سماویه به فکر رفته بود طرفم دید و دوباره به زمین نگاه کرد و قطره اشکی از چشمش به زمین افتاد
از زنخش گرفته سرش را بلند کردم
لیمه:ببین دخترم اشک نریز تو دختر قلم و کتاب هستی با اشکت این وطن آباد نمیشه مثل من هزاران زن وجود دارد که اشک ریخته حتا بجای اشک خون ریخته اما کاری نتوانستند تو کاری بکن که تمام دروازه های خوشبختی به وطن باز شود تحصیل کو همه چیز از یک جای شروع و به جای ختم می‌شود مثل عمر انسان که شروع و پایان دارد

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر #تمیم_تلاش #قسمت_شصت_پنجم قبل از این‌که در جمع مهمان هایم باشم، می‌خواهم در مورد رضوان نیز بگویم این‌که او هیچ موقع هم‌کاری با مایان در شرایط بدی که با آن مقابل می‌شدیم را از یاد نمی‌برد و هم‌‌واره این‌کار را می‌کرد. هرچند مشکلاتی…
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_آخر


همه در این شب از زندگی حرف زدند و لازم می‌دانم که من هم چیزی در همین مورد بگویم. برای من زندگی به جریان آبی می‌ماند که معلوم نیست آخرش به کجا  خواهد رفت، اما خواسته یا ناخواسته باید با این جریان هم‌‌راه باشی. فردی در اول راه نومید می‌شود و خودش را به کنار می‌اندازد، فردی هم با بلندی و پستی آب کنار می‌آید و ادامه می‌دهد، و من نیز خودم را از جمع آن‌هایی که ادامه دادند یافتم. با این حال به مکانِ درستی در آخر رسیدم و برخلاف بسیاری که خودشان را یا غرق کردند و یا نیز مجروح.
من تنها به این سفر نیامده بودم. بلکه آیسان و ندیم را هم باید یاری می‌کردم و خوش‌حالم که این کار را توانستم. من بسیاری از دوستان و عزیزان‌‌ام را از دست دادم و بسیاری را هم تازه یافتم. آن‌هایی را که سال‌ها هم‌‌راه من بودند و نیک‌ترین های من شدند را از دست دادم. آه نمی‌دانم چطور بگویم اما همین که من در این حال به شخص موفقی مبدل شده‌‌ام نشان دهندهٔ یاری و هم‌کاری آن‌ عزیزان بوده و از این بابت از آن‌ها هم‌واره ممنون‌‌ام. و اصلاً آن‌ها بودند که من در این راه قوی ماندم و توانستم موفق بشوم. حالا هم گاهی با خود می‌گویم که ای‌کاش هنوز عمو مراد و گوهر بانو را کنار خود داشتم و هرچه می‌توانستم را برای آن‌ها انجام می‌دادم. اما… !
اشک از چشمان‌‌ام جاری شد و دگر نتوانستم ادامه دهم، همه با من هم‌راه شده بودند و برخلاف سکوتی که به یک‌‌باره همه‌جا را در بر می‌گیرد، این اتاق صداهایی از یک اندوه بزرگ را به نمایش گذاشته بود، مردمان این اتاق می‌گریستند و فضا را هِق‌هِق های مایان در بر گرفته بود. با این وجود نخواستم که در آن‌جا بمانم و چند قدمی از آن‌ها دور شدم.
مخاطب عزیز! من این متن آخر را در حالی می‌نویسم که چند قدمی از آن‌ها دور شده‌‌ام، می‌خواهم بگویم که اگر سال‌ها قبل فردی برای من می‌گفت که زندگی پانزده سال بعد تو چنین است، لبخندی می‌زدم و او را دیوانه می‌‌خواندم.
اما حالا که می‌بینم هیچ‌‌چیزی در زندگی ناممکن نیست، من از دست فروشی و یتیمی به تجارتی رسیده‌ام که بسیاری‌ها نمی‌توانند این‌جای‌گاه را داشته باشند، و من از همین شیوهٔ نامعلوم و گنگ زندگی راضی‌ام. از تو هم می‌خواهم که به تلاش و زحمتت ادامه بدهی و همه‌چیز را بعد از آن به زندگی واگذاری! آن موقع زندگی تصمیم‌‌های قشنگی برایت خواهد گرفت. از زندگی راضی باش! خوش‌بخت خواهی بود.
مخاطب عزیز! حالا نوبت به شوهرم رسیده که می‌یابد حرف بزند و همه از من می‌خواهند تا برگردم و به حرف‌های او گوش دهم.
بعد از چند لحظه او سخن‌‌های‌‌اش را این‌‌چنین آغاز کرد: بگذارید مهم‌ترین داستان زندگی‌ام را برای‌‌تان بگویم که از همه گذشته برای مفید تمام شده! قصه از این قرار است که من پسرکی که با وجود داشتن خانواده اما تنها بودم و با این حال از هیچ موردی لذت نمی‌بردم. هرچند حال بعد از سپری شدن سال‌ها من تمام امکانات را برای لذت بردن از زندگی دارم و بسیاری از آن‌هایی که با من آشنایی دارند فکر می‌کنند من از آغاز این چنین خوش‌‌بخت بودم، اما نه!
در یکی از برگ‌ریز ترین روز های خزان یک سال و با وجودِ سردیِ که در درون‌‌ام احساس می‌کردم، با مادرم راهیِ بازار شدیم. راهِ درازی از خانه تا بازار در پیش بود و هرچند دوست نداشتم این راه را با مادرم بروم، چون او قطعاً ساعاتی در بازار به این‌سو و آن‌‌سو می‌رفت و من که تازه جوان شده بودم را این کار خسته و دل‌زده می‌کرد. نمی‌دانم چه چیزی باعث شد، اما من این تصمیم را گرفتم تا با مادرم هم‌‌راه بشوم، ما در جریان راه از کنار مدرسه گذشتیم و آواز هرچند کم اما دائمی از دریا را می‌شنیدیم. از کنار مردمانی گذشیتم و با این حال به بازار رسیدیم. آن‌جا می‌دانستم که قطعاً انتظار می‌کشم و با این حال خوش‌نود نخواهم بود. اما ممکن بعد از یک ساعتی که در گشت و گذار بودیم، من متوجه چشمانی شدم! چشمانی که به طرز بی‌‌سابقه و عجیبی در اعماق درونِ آشفتهٔ من تأثیر نیک ماند. من در آن لحظه از کنار دخترکی می‌گشتم که داشت با لبخند قشنگ‌‌اش دست فروشی می‌کرد و با این حال آن دست فروش! هُمانی گشت که من باید هر روز هزاران قدم از خانه دور می‌شدم و فقط چند لحظه او را تماشا می‌کردم. بعد از این ماجرا من با مشکلاتی که با آن‌ها مقابل بودم، توانستم با آن دخترک ارتباطِ بیش‌تری داشته باشم و آهسته به آهسته این ارتباط به تجارتی بین من و دخترک مبدل شد. با گذر زمان من خودم را راحت با دخترک احساس می‌کردم، با خودم می‌گفتم که رضوان اگر حالا و در این موقع نتوانی دخترک را از احساس قلبی‌‌ات با خبر بسازی، حتماً او را از دست خواهی داد. و این شد ماجرا که من بعد از تلاش‌ها و کوشش‌‌های فراوان توانستم این شراکت تجارب را به شریک شدن در زندگی دو فردی هم مبدل کنم و بلاخره آن دخترک را خانمم بسیازم.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_آخر

با آن‌حال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانه‌ای آن‌ها سر زده اند، ماه‌نور که از این‌حالت سر لج افتاده بود.

حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمی‌شد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.

شنیده اید که می‌گویند:
_عشق با همان صبور بودن‌اش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماه‌نور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.

بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریه‌ای آن‌ها برگذار شد.

عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همان‌جا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماه‌نور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همان‌جا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.

در حالا حاضر ثمره‌ای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک می‌باشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.

عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماه‌نور باشد.
دولت‌خان و ثریا خانم هم عاشقانه هم‌دیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آن‌حال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.

در آخر:
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#بانو_کهکشان


#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانه‌ای هیجان‌انگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ما‌ه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید می‌نمودند.
با آن‌حال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامه‌ای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه‌ به رشته‌ای تحریر در بی‌آورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لب‌خند بزنید و به سختی‌ها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسان‌های‌ قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان


#پایان


@RomanVaBio