💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_آخر
با آنحال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانهای آنها سر زده اند، ماهنور که از اینحالت سر لج افتاده بود.
حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمیشد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.
شنیده اید که میگویند:
_عشق با همان صبور بودناش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماهنور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.
بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریهای آنها برگذار شد.
عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همانجا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماهنور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همانجا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.
در حالا حاضر ثمرهای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک میباشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.
عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماهنور باشد.
دولتخان و ثریا خانم هم عاشقانه همدیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آنحال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.
در آخر:
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#بانو_کهکشان
#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانهای هیجانانگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ماه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید مینمودند.
با آنحال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامهای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه به رشتهای تحریر در بیآورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لبخند بزنید و به سختیها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسانهای قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان
#پایان
@RomanVaBio
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_آخر
با آنحال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانهای آنها سر زده اند، ماهنور که از اینحالت سر لج افتاده بود.
حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمیشد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.
شنیده اید که میگویند:
_عشق با همان صبور بودناش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماهنور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.
بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریهای آنها برگذار شد.
عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همانجا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماهنور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همانجا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.
در حالا حاضر ثمرهای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک میباشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.
عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماهنور باشد.
دولتخان و ثریا خانم هم عاشقانه همدیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آنحال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.
در آخر:
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#بانو_کهکشان
#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانهای هیجانانگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ماه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید مینمودند.
با آنحال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامهای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه به رشتهای تحریر در بیآورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لبخند بزنید و به سختیها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسانهای قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان
#پایان
@RomanVaBio