#رمان_غم
#قسمت_بیست_و_سوم
#سونیتا_احمدی
بیدار شدم که چاشت شده و نزدیک غذا خوردن است رفتم آشپزخانه
مادر: چی عجب بیدار شدی
من: از ما هم عجب است😂
خاله: چی مایی از او صفیه
مادر: خوب باید وقتر ور میخیست
خاله: جوان است خوهر خواب دارد
من زود رفته روی خاله را بوس کردم و گفتم حق با شمانه
از إشپزخانه بیرون شدم و سر تخت دیدم هم دخترا قوم مجتبی شان شیشته ان
- مچم چری نمیرن
ناگهان چشم من بفتاد به عاطفه که اعصابیو خراب بود و بینی خو گرفته دیشت
من: عاطفه جان خوبی؟ چکار شده
عاطفه: مچم کدام قرآن زده صبح رو تخت بوم بفتاد بالی من از صبح که خون دماغم بینی من هم زیاد درد میکنه
من: واااا یعنی چی نفهمیدی کی بود؟
- دل من یخ کرد الهی شکر کاش درست و حسابی میشکست
عاطفه: نه همه میگن که خواب بودن و کسی را ندیدن
من: چه بد من هم همالی بیدار شدم و کسی را ندیدم
دیدم حمیرا رفت اتاق خو
منم دویده رفتم
من: حمیرا اوووووووو
حمیرا: وی خدا چکاره چری ایته چیغ میکشی حمیرا جاااااااااااااااااااااااااان بگو 😊
من: تو همو حمیراگک خودمانی ایشته تغییر کردی ورپریده
شناخته نمیشی
راستی نامزد جان تو چی گفت😉
حمیرا: بخدا تو خود خو گنده کردی چی بگه دگه 😠
من: گفتم شاید یک چیزای گفته باشه
راستی!
حمیرا: اممم بگو
من: کاش پیش تو خواب نمیشدم
حمیرا: چرییییی
من: خو مر خیال نامزد جان خو کردی و بوس کردی😓😜😉
حمیرا: نه بخدا کی
من: نگو دگه من خواب بودم تو مر بوس کردی جرمرگ
حمیرا: بقرآن که من خیلی وقت پیش از تو بیدار شدم و از اتاق بیرون رفتم
من: پس کی اتاق آمده بود
طرف حمیرا دیدم که یکرقم بفکر رفته بود
من: شاید مهجوبه بوده باشه بقصیو نشو
حمیرا خنده نیم جانی کرد و گفت هااا شاید
و شروع کرد به قصه کردن
ما دو نفر را به نان چاشت صدا کردن
ولی عاطفه گک هیچ چپ نمیشیشت و یکسر میپرسید کی بوده رو تخت بام و فلان
عاطفه: مجتبی جاااااااااااااااااااااااااان
-باز ای با ناز و کرشمه گپ زد😐
مجتبی- بلی
عاطفه: مطمئن هستین که بینی من نشکسته؟
میترسم که کج بشه😑
ناسندی نفهمیده گفتم: یک راستی هم نبود
مجتبی ای آب میخورد که به گلویو پرید همه را خنده گرفت اما از ترس خود خو کنترول میکردن ...
زود گفتم معصومه جو خوهر چری ایقذر قاشق را نگاه میکنی از اول هم راستی نبود😐
عاطفه دگه خون خونیو میخورد
مجتبی: نه نشکسته دل جم
عاطفه: حتما نظر شدم دیروز😊
_ کلاغ سیاه را کی مایه نظر کنه
و ادامه داد: مثل گربه خود خو بنداخت بالی من تا سیل کردم نبود
بابیلا جن نبوده باشه
- جن خود تو و خانواده تو😒
من او ادمه حتما پیدا میکنم
- شتر در خواب بیند پنبه دانه😂
من سیر شدم و بیرون از اتاق رفتم که دیدم مجتبی هم تیز بیاماد
مجتبی: حسودی تو میشه؟
من: به چی؟
مجتبی: به عاطفه 😁
@RomanVaBio
#قسمت_بیست_و_سوم
#سونیتا_احمدی
بیدار شدم که چاشت شده و نزدیک غذا خوردن است رفتم آشپزخانه
مادر: چی عجب بیدار شدی
من: از ما هم عجب است😂
خاله: چی مایی از او صفیه
مادر: خوب باید وقتر ور میخیست
خاله: جوان است خوهر خواب دارد
من زود رفته روی خاله را بوس کردم و گفتم حق با شمانه
از إشپزخانه بیرون شدم و سر تخت دیدم هم دخترا قوم مجتبی شان شیشته ان
- مچم چری نمیرن
ناگهان چشم من بفتاد به عاطفه که اعصابیو خراب بود و بینی خو گرفته دیشت
من: عاطفه جان خوبی؟ چکار شده
عاطفه: مچم کدام قرآن زده صبح رو تخت بوم بفتاد بالی من از صبح که خون دماغم بینی من هم زیاد درد میکنه
من: واااا یعنی چی نفهمیدی کی بود؟
- دل من یخ کرد الهی شکر کاش درست و حسابی میشکست
عاطفه: نه همه میگن که خواب بودن و کسی را ندیدن
من: چه بد من هم همالی بیدار شدم و کسی را ندیدم
دیدم حمیرا رفت اتاق خو
منم دویده رفتم
من: حمیرا اوووووووو
حمیرا: وی خدا چکاره چری ایته چیغ میکشی حمیرا جاااااااااااااااااااااااااان بگو 😊
من: تو همو حمیراگک خودمانی ایشته تغییر کردی ورپریده
شناخته نمیشی
راستی نامزد جان تو چی گفت😉
حمیرا: بخدا تو خود خو گنده کردی چی بگه دگه 😠
من: گفتم شاید یک چیزای گفته باشه
راستی!
حمیرا: اممم بگو
من: کاش پیش تو خواب نمیشدم
حمیرا: چرییییی
من: خو مر خیال نامزد جان خو کردی و بوس کردی😓😜😉
حمیرا: نه بخدا کی
من: نگو دگه من خواب بودم تو مر بوس کردی جرمرگ
حمیرا: بقرآن که من خیلی وقت پیش از تو بیدار شدم و از اتاق بیرون رفتم
من: پس کی اتاق آمده بود
طرف حمیرا دیدم که یکرقم بفکر رفته بود
من: شاید مهجوبه بوده باشه بقصیو نشو
حمیرا خنده نیم جانی کرد و گفت هااا شاید
و شروع کرد به قصه کردن
ما دو نفر را به نان چاشت صدا کردن
ولی عاطفه گک هیچ چپ نمیشیشت و یکسر میپرسید کی بوده رو تخت بام و فلان
عاطفه: مجتبی جاااااااااااااااااااااااااان
-باز ای با ناز و کرشمه گپ زد😐
مجتبی- بلی
عاطفه: مطمئن هستین که بینی من نشکسته؟
میترسم که کج بشه😑
ناسندی نفهمیده گفتم: یک راستی هم نبود
مجتبی ای آب میخورد که به گلویو پرید همه را خنده گرفت اما از ترس خود خو کنترول میکردن ...
زود گفتم معصومه جو خوهر چری ایقذر قاشق را نگاه میکنی از اول هم راستی نبود😐
عاطفه دگه خون خونیو میخورد
مجتبی: نه نشکسته دل جم
عاطفه: حتما نظر شدم دیروز😊
_ کلاغ سیاه را کی مایه نظر کنه
و ادامه داد: مثل گربه خود خو بنداخت بالی من تا سیل کردم نبود
بابیلا جن نبوده باشه
- جن خود تو و خانواده تو😒
من او ادمه حتما پیدا میکنم
- شتر در خواب بیند پنبه دانه😂
من سیر شدم و بیرون از اتاق رفتم که دیدم مجتبی هم تیز بیاماد
مجتبی: حسودی تو میشه؟
من: به چی؟
مجتبی: به عاطفه 😁
@RomanVaBio
روزنهء امید
#قسمت بیست و سوم
★★محمود★★
بعد از به هوش آمدن احمد دوروز دیگر کنار فاطمه خواهرم ماندم، مرتضی تمام قضیه خودکشی احمد را برایم حکایت کرد.
مقدار پولی را که بخاطر رها شدن خلیل ضرورت بود برای شوهر فاطمه گفتم که تا سال آینده آماده کنند.
مقدار کمی نبود باآن قدر پول میشد در بهترین کشور دنیا برای چند سال زندگی کرد.
آدرس خانه خودمان را از نزد مرتضی گرفته به راه افتادم، خیلی اصرار کردند که با موتر آنها بروم قبول نکردم.
تمام راه به فکر راضی ساختن قاسم بودم، ملک خان دختر خودش را شکار خواسته های خودش کرده بود اینبار میخواست قاسم خان را تشویق کند.
خلیل اصلا به درد زندگی سحر نمیخورد، باید حقیقت خلیل را به قاسم خان بگویم و اورا قناعت بدهم.
درست است که از من بزرگتر است اما همیشه اینگونه احساساتی با هر موضوع نمیشود که برخورد کرد.
بعضا باید سنجیده تصمیم گرفت، یک حافظ قرآن را چطور میتواند با یک ملیشه مقایسه کند.
وقتی که پشت دروازه خانه رسیدم، احساس بیگانه بودن به دلم چنگ زد، همه جا خشک و زار.
زنگ زرد خاک تمام کوچه و پس کوچه های کمپ را در بر گرفته بود، دیوار های کاه گلی که با آب باران شسته شده بود، حس غریبی بیشتر برایم دست داد.
چند دقیقه پشت در ایستاده شدم تا با محیط اطراف خود آشنایی حاصل کردم سپس در را زدم تا باز کنند.
★★فرزانه★★
چندین روز میشد که همراه با سحر و مادرش بخاطر صحتمند شدن احمد دعا میکردیم، مادر سحر گرچه به احمد رضایت نداشت، چون که این مرحله را خودش سپری نکرده بود.
برایش از دوران عاشقی های خودم قصه کردم از دیوانگی های محمود و ازینکه پدرم چقدر به این پیوند خوشحال شده بود.
سحر پرسید: خانم کاکا!! میشود از اولش قصه کنی چقسم با کاکایم آشنا شدی؟؟ که گپ به ازدواج تان رسید؟؟
زرغونه حرف سحر را تایید کرده گفت: حرفهای خیلی زشت در باره ات از زبان ملک خان شنیده بودم بگو که حقیقت چی است؟؟
گلو صاف کرده شروع کردم: پدرم تجار بود، بین افغانستان و تاجکستان.
یک شب بعد از سه ماه به خانه آمده گفت یک شریک پیدا کرده ام، از مردم بغلان است پسر جوان و پر تلاشی است، او همینگونه شریک جدید خودرا تعریف میکرد، از اتاق بیرون شدم، روی قالینچه های استالفی به روی برنده شهزاده ای را دیدم که اسپ خودرا به تنه بید لب جوی بسته بود.
همان شهزاده محمود بود، هر بار که به خانه ما می آمد محبتش به رری سفره دلم بیشتر پهن میشد.
ما خانواده آزاد بودیم، پدرم ازینکه من یا مادرم با شریک اش حرف میزد عصبانی نمیشد، چند بار باهم به اسپ سواری رفتیم، تمام دره های سر سبز بدخشان را با هم گشتیم و از هر گوشه آن خاطره ساخیتم، یکسال از شراکت پدرم با محمود نمیگذشت که محمود مرا از پدرم خواستگاری کرد، پدرم فیصله را به خودم وا گذار کرد و محمود به خانه خودش برگشت تا به گفته خودش همراه با مادر و برادرش بیاید.
همان زمان بود که مادرش فوت کرده بود، در غم از دست دادن مادر خود، خواستگاری نیمه تمامش را فراموش کرده بودو تجارت خودرا بدون حساب و کتاب رها کرده به کوه ها بخاطر جهاد رفته بود.
چند هفته گذشت به پدرم رضایت خودرا گفتم، که میخواهم با محمود ازدواج کنم.
چند ماه گذشت باگذشت هر روزش امید رسیدن به محمود کم رنگ تر میشد تا وقتی که به بستر مریضی افتادم.
پدرم حساب و کتاب تجارت خودرا بهانه کرده روان شد که محمود را پیدا کند.
حدود یک و نیم ماه گذشت وهر روز بیشتر از دیروز انتظار دیدن محمود مغز استخوانم را میسوختاند، و دردش تمام وجودم را فرا میگرفت.
بلاخره بعد از یک و نیم ماه پدرم موفق شد و همراه با محمود برگشت، طی یک مراسم خیلی بزرگ دست مرا به دست محمود داد و نکاح مان را بسته کرد.
همراه با شهزاده رویاهایم سوار اسپ شده رواهی خانه بختم شدم، بی خبر ازینکه اعضای خانواده محمود چی قضاوت های که نکرده بودند.
به شانه زرغونه یکی زده گفتم: حتی خشو جانت بعد از چنط هفته منتظر پیدا شدن طفل نا مشروع ما بود هه هه هه
سحر آه سردی کشیده گفت: نوش جانت خانم کاکا!!!
عجب شهزاده ای که از حرف همه خانواده گذشت ولی از تو نگذشت.
گرم خنده و قصه بودیم که بیرون دیدم هوا رو به تاریکی بود، سحر را به بیرون اشاره داده گفتم قصد داری امشب گرسنه بخوابیم؟
سحر وارخطا از جایش بلند شد در همیم وقت دروازه زده شد، سحر با آواز بلند گفت خانم کاکا دروازه رت باز کن پدرم نماز رفته است.
روسری ام را به سر خود منظم کرده رفتم که در را باز کنم.
رقتی در قالب دروازه حیاط شهزاده اسیر خودرا دیدم با آواز بلند اسمش را صدا کردم محمود!!!!!!
و خودرا به آغوشش انداختم.
تمام درد حسرت دوریش را به پهنای سینه اش بخشیدم و در آغوش امن او میان بازوهای مردانه اش خودرا جاکردم و فارغ از تمام غصه ها شدم.
#ادامه_دارد......
@RomanVaBio
#قسمت بیست و سوم
★★محمود★★
بعد از به هوش آمدن احمد دوروز دیگر کنار فاطمه خواهرم ماندم، مرتضی تمام قضیه خودکشی احمد را برایم حکایت کرد.
مقدار پولی را که بخاطر رها شدن خلیل ضرورت بود برای شوهر فاطمه گفتم که تا سال آینده آماده کنند.
مقدار کمی نبود باآن قدر پول میشد در بهترین کشور دنیا برای چند سال زندگی کرد.
آدرس خانه خودمان را از نزد مرتضی گرفته به راه افتادم، خیلی اصرار کردند که با موتر آنها بروم قبول نکردم.
تمام راه به فکر راضی ساختن قاسم بودم، ملک خان دختر خودش را شکار خواسته های خودش کرده بود اینبار میخواست قاسم خان را تشویق کند.
خلیل اصلا به درد زندگی سحر نمیخورد، باید حقیقت خلیل را به قاسم خان بگویم و اورا قناعت بدهم.
درست است که از من بزرگتر است اما همیشه اینگونه احساساتی با هر موضوع نمیشود که برخورد کرد.
بعضا باید سنجیده تصمیم گرفت، یک حافظ قرآن را چطور میتواند با یک ملیشه مقایسه کند.
وقتی که پشت دروازه خانه رسیدم، احساس بیگانه بودن به دلم چنگ زد، همه جا خشک و زار.
زنگ زرد خاک تمام کوچه و پس کوچه های کمپ را در بر گرفته بود، دیوار های کاه گلی که با آب باران شسته شده بود، حس غریبی بیشتر برایم دست داد.
چند دقیقه پشت در ایستاده شدم تا با محیط اطراف خود آشنایی حاصل کردم سپس در را زدم تا باز کنند.
★★فرزانه★★
چندین روز میشد که همراه با سحر و مادرش بخاطر صحتمند شدن احمد دعا میکردیم، مادر سحر گرچه به احمد رضایت نداشت، چون که این مرحله را خودش سپری نکرده بود.
برایش از دوران عاشقی های خودم قصه کردم از دیوانگی های محمود و ازینکه پدرم چقدر به این پیوند خوشحال شده بود.
سحر پرسید: خانم کاکا!! میشود از اولش قصه کنی چقسم با کاکایم آشنا شدی؟؟ که گپ به ازدواج تان رسید؟؟
زرغونه حرف سحر را تایید کرده گفت: حرفهای خیلی زشت در باره ات از زبان ملک خان شنیده بودم بگو که حقیقت چی است؟؟
گلو صاف کرده شروع کردم: پدرم تجار بود، بین افغانستان و تاجکستان.
یک شب بعد از سه ماه به خانه آمده گفت یک شریک پیدا کرده ام، از مردم بغلان است پسر جوان و پر تلاشی است، او همینگونه شریک جدید خودرا تعریف میکرد، از اتاق بیرون شدم، روی قالینچه های استالفی به روی برنده شهزاده ای را دیدم که اسپ خودرا به تنه بید لب جوی بسته بود.
همان شهزاده محمود بود، هر بار که به خانه ما می آمد محبتش به رری سفره دلم بیشتر پهن میشد.
ما خانواده آزاد بودیم، پدرم ازینکه من یا مادرم با شریک اش حرف میزد عصبانی نمیشد، چند بار باهم به اسپ سواری رفتیم، تمام دره های سر سبز بدخشان را با هم گشتیم و از هر گوشه آن خاطره ساخیتم، یکسال از شراکت پدرم با محمود نمیگذشت که محمود مرا از پدرم خواستگاری کرد، پدرم فیصله را به خودم وا گذار کرد و محمود به خانه خودش برگشت تا به گفته خودش همراه با مادر و برادرش بیاید.
همان زمان بود که مادرش فوت کرده بود، در غم از دست دادن مادر خود، خواستگاری نیمه تمامش را فراموش کرده بودو تجارت خودرا بدون حساب و کتاب رها کرده به کوه ها بخاطر جهاد رفته بود.
چند هفته گذشت به پدرم رضایت خودرا گفتم، که میخواهم با محمود ازدواج کنم.
چند ماه گذشت باگذشت هر روزش امید رسیدن به محمود کم رنگ تر میشد تا وقتی که به بستر مریضی افتادم.
پدرم حساب و کتاب تجارت خودرا بهانه کرده روان شد که محمود را پیدا کند.
حدود یک و نیم ماه گذشت وهر روز بیشتر از دیروز انتظار دیدن محمود مغز استخوانم را میسوختاند، و دردش تمام وجودم را فرا میگرفت.
بلاخره بعد از یک و نیم ماه پدرم موفق شد و همراه با محمود برگشت، طی یک مراسم خیلی بزرگ دست مرا به دست محمود داد و نکاح مان را بسته کرد.
همراه با شهزاده رویاهایم سوار اسپ شده رواهی خانه بختم شدم، بی خبر ازینکه اعضای خانواده محمود چی قضاوت های که نکرده بودند.
به شانه زرغونه یکی زده گفتم: حتی خشو جانت بعد از چنط هفته منتظر پیدا شدن طفل نا مشروع ما بود هه هه هه
سحر آه سردی کشیده گفت: نوش جانت خانم کاکا!!!
عجب شهزاده ای که از حرف همه خانواده گذشت ولی از تو نگذشت.
گرم خنده و قصه بودیم که بیرون دیدم هوا رو به تاریکی بود، سحر را به بیرون اشاره داده گفتم قصد داری امشب گرسنه بخوابیم؟
سحر وارخطا از جایش بلند شد در همیم وقت دروازه زده شد، سحر با آواز بلند گفت خانم کاکا دروازه رت باز کن پدرم نماز رفته است.
روسری ام را به سر خود منظم کرده رفتم که در را باز کنم.
رقتی در قالب دروازه حیاط شهزاده اسیر خودرا دیدم با آواز بلند اسمش را صدا کردم محمود!!!!!!
و خودرا به آغوشش انداختم.
تمام درد حسرت دوریش را به پهنای سینه اش بخشیدم و در آغوش امن او میان بازوهای مردانه اش خودرا جاکردم و فارغ از تمام غصه ها شدم.
#ادامه_دارد......
@RomanVaBio
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_سوم
در دهلیز شفاخانه بی قرار به اینطرف و انطرف میگشتم.به اتاق عاجل چشم بسته بودم تا کسی از انجا بیرون بیاید و بگوید همه چیز خوب است، اما نمی امد. ترس داشتم داکتران به دلیل تجهیزات کم شفاخانه نتوانند صنم را تداوی کنند. باخود تصمیم گرفتم اگر تداوی صنم اینجا امکان نداشت او را به شهر میبرم. ذهنم بیشتر از یک عضو تحلیل تجزیه به میدان جنگ میماند. تمام افکار بد به من هجوم برده بودند و من خودم را به بهتر شدن اوضاع تلقین میکردم.
الیاس نفس زنان به سمت من امد و گفت« صنم چطور است؟، وقتی برایم زنگ زدی نو به خانه رسیده بودم، بعد از زنگ زدن به شفاخانه عاجل خود پیش تو رساندم»
چشمانم را به زمین دوخته آهی کشیدم و گفتم« نمیفهمم الیاس، هیچ کسی چیزی نمی گوید، تو بگو الیاس در خانه چی اتفاق افتاده بود؟، صنم چرا به ای وضیعت است؟، وژمه چیزی نگفت؟»
الیاس چند بار دهنش را باز و بسته کرد و چیزی نگفت.این کار الیاس خشم مرا برانگیخت، اینبار با صدای بلند که شبیه چیغ بود گفتم« الیااااااس!!»
الیاس با نم زبان لبانش را تر کرد و تمام ماجرا را برایم قصه کرد. با شنیدن حرف های الیاس خشم خود را مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم. الیاس دستم را محکم گرفت و کوشش میکرد مرا ارام بسازد. اما اتش درون مرا هیچ چیزی نمیتوانست خاموش کند..
هرگز باورم نمیشد مادرم همانی که تنها قهرمان زنده گیم بود، این گونه همه باور هایم را نسبت به خودش به خاک یکسان کند...
چطور وجدانش قبول کرد در برابر یک بی گناه این همه ظالم شود..
در همین موقع چشمم به نرس خورد که از اتاق عاجل به سمت من امد، پیش از اینکه به من چیزی بگوید با عجله پرسیدم« مریض ما چطور است؟، حالش خوب است؟، تداویش اینحا امکان ندارد؟، داکتر ها اجازه میدهد مریض به شهر ببریم؟»
نرس گفت« ارام باشید خان صاحب ، مریض تان فعلا خوب است، هرچند خطر بزرگی را پشت سر گذاشت اما فعلا خوب است، من اینجا امدم برایتان بگویم داکتر صبور در اتاق شان منتظر تان هستند.»
با حرف های نرس احساس کردم باری سنگین از قلبم دور شد. زیاد میخواستم هرچه زودتر صنم را بیبینم اما پیش از ان به دیدن داکتر به اتاقش رفتم. همین که وارد اتاق شدم با همان چهره که دقایق قبل در دهلیز دیده بودم مقابل شدم. مردی با ریش و مو های به گفته مردم ماش برنج و در حدود پنجاه سال سن با نگاه های نفرت امیزش مرا به داخل خواست. در چوکی مقابلش نشستم ان زمان به یادم امد داکتر صبور بود کسی که در جلسه قریه با بد دادن صنم مخالفت کرد و به پدرش پیشنهاد خونبها پرداختن را کرد.
با یک دست عینکش را تا کمی بالاتر از انتهای بینی اش پایین آورد و گفت« به عنوان یک فرد تحصیل کرده از شما توفع نداشتم با یک انسان اینگونه رفتار داشته باشید.ما انسان ها دانش کسب میکنیم تا به همنوان ما منفعت برسانیم نه اینکه دلیل حال بد یک انسان شویم. سال هاست در این قریه خدمت میکنم بار اولم نیست با یک قضیه خشونت علیه یک دختر بی گناه روبرو میشوم، اما بار اولم است طرف مقابل قضیه یک انسان تحصیل کرده و دنیا دیده است.انسان که در خواندن روان انسان ها تخصص دارد.»
تحمل این حرف ها برایم خیلی دشوار بود. چرا همه از انسان های تحصیل کرده اینهمه توقع دارند؟، درست است که حق دارند توقع داشته باشند اما کاش پیش ار توقع کمی ما را درک کنند.
گفتم« شما راست گفتید انسان ها دانش کسب میکنند تا به همنوان شان منفعت برسانند، اما کاش بفهمیم ما انسان ها قبل از اینکه متخصص یک رشته باشیم یک انسان هستیم. کاش تا زمانی با کفش کسی راه نرفتیم، در بستر او نخوابیدیم، به جای او زنده گی نکردیم، قضاوتش نکنیم.بعضا ما مجبور میشویم بین دانش که سال ها عمر خود هزینه ان کردیم و حقیقت که با فکر و دانش ما در تضاد است یکی را انتخاب کنیم. بعضا ما مجبور میشویم بین چیزی که به ان عادت کردیم و بین چیزی که دل ما میخواهد انجامش بدهیم یکی را انتخاب کنیم . البته که درکش به شما شاید دشوار باشد اما همیشه دانش ما متضمن منفعت رسانی برای دیگران بوده نمیتواند.بعضا حتی دانش ما هم نمیتواند در برابر مجبوریت ما به ما کمک کند.»
با این حرفم نگاهی دقیقی به من انداخت و گفت« به هر صورت اقا رضوان صنم مثل مادرش نفس تنگی دارد و زمانی که به مدت طولانی دود و هوای الوده را تنفس کند دچار حساسیت شدید میشود و این امر تکلیف نفس تنگی او را بیشتر میسازد. خوشبخت بود که امروز زود تر به شفاخانه رسید اگر نه خدای ناخواسته جانش را از دست میداد. من ازشما میخواهم به گونه جدی مراقب صحتش باشید. حداقل تا زمانی که حالش بهتر شود.»
@RomanVaBio
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_سوم
در دهلیز شفاخانه بی قرار به اینطرف و انطرف میگشتم.به اتاق عاجل چشم بسته بودم تا کسی از انجا بیرون بیاید و بگوید همه چیز خوب است، اما نمی امد. ترس داشتم داکتران به دلیل تجهیزات کم شفاخانه نتوانند صنم را تداوی کنند. باخود تصمیم گرفتم اگر تداوی صنم اینجا امکان نداشت او را به شهر میبرم. ذهنم بیشتر از یک عضو تحلیل تجزیه به میدان جنگ میماند. تمام افکار بد به من هجوم برده بودند و من خودم را به بهتر شدن اوضاع تلقین میکردم.
الیاس نفس زنان به سمت من امد و گفت« صنم چطور است؟، وقتی برایم زنگ زدی نو به خانه رسیده بودم، بعد از زنگ زدن به شفاخانه عاجل خود پیش تو رساندم»
چشمانم را به زمین دوخته آهی کشیدم و گفتم« نمیفهمم الیاس، هیچ کسی چیزی نمی گوید، تو بگو الیاس در خانه چی اتفاق افتاده بود؟، صنم چرا به ای وضیعت است؟، وژمه چیزی نگفت؟»
الیاس چند بار دهنش را باز و بسته کرد و چیزی نگفت.این کار الیاس خشم مرا برانگیخت، اینبار با صدای بلند که شبیه چیغ بود گفتم« الیااااااس!!»
الیاس با نم زبان لبانش را تر کرد و تمام ماجرا را برایم قصه کرد. با شنیدن حرف های الیاس خشم خود را مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم. الیاس دستم را محکم گرفت و کوشش میکرد مرا ارام بسازد. اما اتش درون مرا هیچ چیزی نمیتوانست خاموش کند..
هرگز باورم نمیشد مادرم همانی که تنها قهرمان زنده گیم بود، این گونه همه باور هایم را نسبت به خودش به خاک یکسان کند...
چطور وجدانش قبول کرد در برابر یک بی گناه این همه ظالم شود..
در همین موقع چشمم به نرس خورد که از اتاق عاجل به سمت من امد، پیش از اینکه به من چیزی بگوید با عجله پرسیدم« مریض ما چطور است؟، حالش خوب است؟، تداویش اینحا امکان ندارد؟، داکتر ها اجازه میدهد مریض به شهر ببریم؟»
نرس گفت« ارام باشید خان صاحب ، مریض تان فعلا خوب است، هرچند خطر بزرگی را پشت سر گذاشت اما فعلا خوب است، من اینجا امدم برایتان بگویم داکتر صبور در اتاق شان منتظر تان هستند.»
با حرف های نرس احساس کردم باری سنگین از قلبم دور شد. زیاد میخواستم هرچه زودتر صنم را بیبینم اما پیش از ان به دیدن داکتر به اتاقش رفتم. همین که وارد اتاق شدم با همان چهره که دقایق قبل در دهلیز دیده بودم مقابل شدم. مردی با ریش و مو های به گفته مردم ماش برنج و در حدود پنجاه سال سن با نگاه های نفرت امیزش مرا به داخل خواست. در چوکی مقابلش نشستم ان زمان به یادم امد داکتر صبور بود کسی که در جلسه قریه با بد دادن صنم مخالفت کرد و به پدرش پیشنهاد خونبها پرداختن را کرد.
با یک دست عینکش را تا کمی بالاتر از انتهای بینی اش پایین آورد و گفت« به عنوان یک فرد تحصیل کرده از شما توفع نداشتم با یک انسان اینگونه رفتار داشته باشید.ما انسان ها دانش کسب میکنیم تا به همنوان ما منفعت برسانیم نه اینکه دلیل حال بد یک انسان شویم. سال هاست در این قریه خدمت میکنم بار اولم نیست با یک قضیه خشونت علیه یک دختر بی گناه روبرو میشوم، اما بار اولم است طرف مقابل قضیه یک انسان تحصیل کرده و دنیا دیده است.انسان که در خواندن روان انسان ها تخصص دارد.»
تحمل این حرف ها برایم خیلی دشوار بود. چرا همه از انسان های تحصیل کرده اینهمه توقع دارند؟، درست است که حق دارند توقع داشته باشند اما کاش پیش ار توقع کمی ما را درک کنند.
گفتم« شما راست گفتید انسان ها دانش کسب میکنند تا به همنوان شان منفعت برسانند، اما کاش بفهمیم ما انسان ها قبل از اینکه متخصص یک رشته باشیم یک انسان هستیم. کاش تا زمانی با کفش کسی راه نرفتیم، در بستر او نخوابیدیم، به جای او زنده گی نکردیم، قضاوتش نکنیم.بعضا ما مجبور میشویم بین دانش که سال ها عمر خود هزینه ان کردیم و حقیقت که با فکر و دانش ما در تضاد است یکی را انتخاب کنیم. بعضا ما مجبور میشویم بین چیزی که به ان عادت کردیم و بین چیزی که دل ما میخواهد انجامش بدهیم یکی را انتخاب کنیم . البته که درکش به شما شاید دشوار باشد اما همیشه دانش ما متضمن منفعت رسانی برای دیگران بوده نمیتواند.بعضا حتی دانش ما هم نمیتواند در برابر مجبوریت ما به ما کمک کند.»
با این حرفم نگاهی دقیقی به من انداخت و گفت« به هر صورت اقا رضوان صنم مثل مادرش نفس تنگی دارد و زمانی که به مدت طولانی دود و هوای الوده را تنفس کند دچار حساسیت شدید میشود و این امر تکلیف نفس تنگی او را بیشتر میسازد. خوشبخت بود که امروز زود تر به شفاخانه رسید اگر نه خدای ناخواسته جانش را از دست میداد. من ازشما میخواهم به گونه جدی مراقب صحتش باشید. حداقل تا زمانی که حالش بهتر شود.»
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
فارورد سوم #ادامه_قسمت_بیست_و_دوم شب همگی دور سفره نشسته بودیم، چیزی دلم نمیشد اما نخواستم دل زهرا بشکند چون امرزو خودش آشپزی کرده بود. میدانستم آشپزی بهانه است آنها فقط میخواهند حال هوای من عوض شود اما نمیدانند که دیگر چیزی از مهتاب باقی نمانده جز یک…
#رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_سوم
امروز مادرم بخاطر عوض شدن حال و هوایم اصرار کرد که همراه شان باغ بروم؛ آنقدر کم حوصله شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم حال و هوای من عوض شدنی نیست! شما از یک مُرده متحرک چه میخواهید؟ مگر مُردهی متحرک هم زنده میشود؟ اما نتوانستم در مقابل این همه مهربانی های مادرم زبان باز کنم و با آنها راهی باغ شدم....... وقتی از دروازهی حیاط پا به بیرون نهادم، نگاه های مردم همانند سیلیای صورتم را لمس کرد چون در نگاه بیشتر مردم روستا گناهکار شناخته شده بودم، آن هم بخاطر یک تهمت! باخود گفتم: مردم مان چه قاضیای عادلی هستند که من را به جرم بیگناهی متهم میکند! بیگناهی که در دادگاه همه گناهکار است! نگاه اطرفیانم واقعااا ناراحتم میکرد. بعضی ها با نفرت به چشمانم مینگریستند و بعضی ها با نگاه ترحم آمیز شان برایم یاد آوری میکردند که چقدر یک زن بدبخت هستم. آنقدر از نگاه پر از نفرت شان بدم نمیآمد که از نگاه های ترحم آمیز شان بدم میآمد چون ترحم آنها فایده ی ندارد جز یاد آوری روز های رعب انگیزم! من به یک شانه نیاز دارم تا بتوانم سر خود را بگذارم و راحت گریه کنم! من به یک حامی نیاز دارم، تا مثل کوه پشتم ایستاد شود و از من حمایت کند که من هم با دل آسوده بتوانم به آن تکیه کنم و ترس افتادن به چاله را نداشته باشم! من به یک پدر مهربان ضرورت دارم، تا در آغوشش احساس امنیت کنم...... اما تمام این ها آرزوی بیش نیست! بعضی ها میگویند مرگ بد ترین درد، در زندگی است اما به نظر من بد ترین درد، پنهان کردن قلبی است که با بد ترین حالت ممکن شکسته باشد و یا نداشتن یک شانهی محکم که به آن تکیه کنی و سفره ی غم هایت را برایش بازگو کنی، است....... در این دو سال زندگی ام دگرگون شد. در سن چهارده سالگی عروسی کردم و در سن شانزده سالگی مطلقه شدم، نگاه تنفر آمیز بعضی ها هم بخاطر مطلقه بودنم است اما گناه من چیست؟ مگر من می خواستم که طلاق بگیرم؟ کی فکر میکرد که در این سن یک زن مطلقه شوم، آن هم بخاطر یک تهمت ناحق! خدایا میدانم که میدانی بیگناهم، این را هم میدانم که نمیتوانم بیگناهیام را ثابت کنم ولی خوشحالم که حد اقل نزد تو بیگناهم! آنهایی هم که گناهکارم میدانند بر خودت واگذار شان کردم..... چشم از نگاه های هفت رنگ آنها گرفتم و با سر پایین دنبال مادرم راه افتادم....... با رسیدن به باغ، مادرم رفت و مشغول چیدن توت شد، من با حلیمه داخل باغ قدم زنان به تهی باغ رفتم......
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_سوم
امروز مادرم بخاطر عوض شدن حال و هوایم اصرار کرد که همراه شان باغ بروم؛ آنقدر کم حوصله شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم حال و هوای من عوض شدنی نیست! شما از یک مُرده متحرک چه میخواهید؟ مگر مُردهی متحرک هم زنده میشود؟ اما نتوانستم در مقابل این همه مهربانی های مادرم زبان باز کنم و با آنها راهی باغ شدم....... وقتی از دروازهی حیاط پا به بیرون نهادم، نگاه های مردم همانند سیلیای صورتم را لمس کرد چون در نگاه بیشتر مردم روستا گناهکار شناخته شده بودم، آن هم بخاطر یک تهمت! باخود گفتم: مردم مان چه قاضیای عادلی هستند که من را به جرم بیگناهی متهم میکند! بیگناهی که در دادگاه همه گناهکار است! نگاه اطرفیانم واقعااا ناراحتم میکرد. بعضی ها با نفرت به چشمانم مینگریستند و بعضی ها با نگاه ترحم آمیز شان برایم یاد آوری میکردند که چقدر یک زن بدبخت هستم. آنقدر از نگاه پر از نفرت شان بدم نمیآمد که از نگاه های ترحم آمیز شان بدم میآمد چون ترحم آنها فایده ی ندارد جز یاد آوری روز های رعب انگیزم! من به یک شانه نیاز دارم تا بتوانم سر خود را بگذارم و راحت گریه کنم! من به یک حامی نیاز دارم، تا مثل کوه پشتم ایستاد شود و از من حمایت کند که من هم با دل آسوده بتوانم به آن تکیه کنم و ترس افتادن به چاله را نداشته باشم! من به یک پدر مهربان ضرورت دارم، تا در آغوشش احساس امنیت کنم...... اما تمام این ها آرزوی بیش نیست! بعضی ها میگویند مرگ بد ترین درد، در زندگی است اما به نظر من بد ترین درد، پنهان کردن قلبی است که با بد ترین حالت ممکن شکسته باشد و یا نداشتن یک شانهی محکم که به آن تکیه کنی و سفره ی غم هایت را برایش بازگو کنی، است....... در این دو سال زندگی ام دگرگون شد. در سن چهارده سالگی عروسی کردم و در سن شانزده سالگی مطلقه شدم، نگاه تنفر آمیز بعضی ها هم بخاطر مطلقه بودنم است اما گناه من چیست؟ مگر من می خواستم که طلاق بگیرم؟ کی فکر میکرد که در این سن یک زن مطلقه شوم، آن هم بخاطر یک تهمت ناحق! خدایا میدانم که میدانی بیگناهم، این را هم میدانم که نمیتوانم بیگناهیام را ثابت کنم ولی خوشحالم که حد اقل نزد تو بیگناهم! آنهایی هم که گناهکارم میدانند بر خودت واگذار شان کردم..... چشم از نگاه های هفت رنگ آنها گرفتم و با سر پایین دنبال مادرم راه افتادم....... با رسیدن به باغ، مادرم رفت و مشغول چیدن توت شد، من با حلیمه داخل باغ قدم زنان به تهی باغ رفتم......
【رمان و بیو♡】
#رمان_اوقیانوس_عشق #جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء #نویسنده_بانو_خجسته #قسمت_بیست_و_دوم همینکه داخل آشپزخانه شدم خاله فیروزه گفت: آمدی دخترم؟ بجنب عزیزم که شب شد اما غذای من آماده نیست، امشب دلم خواست دو پیازه بپزم خیلی وقت شده که نپخته بودم... سری تکان دادم…
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_سوم
شب کنار هم درو سفره نشسته بودیم و غذا میخوردیم! آن هم چه غذا خوردنی؟ من از فکر و خیال زیاد اشتهایی نداشتم اما میل عجیبی به تنها شدن داشتم و نفسی که با دیدن دوپیازه صورتش درهم رفت بود، میدانستم دردش چه است؟ از پیاز بدش میآمد، لبخند غمگینی به چهره عاصی شدهاش زدم و بشقاب برنج را مقابلش گذاشتم.... بلاخره غذا در سکوت خورده شد و من با تمام شدن غذا، بخاطر فرار از فکر و خیال شروع کردم به جمع کردن سفره... اما ناچار دوباره با سینی چای و شیرینی به سالون برگشتم.... چای را برای همه تعارف کردم سپس یک گیلاس چای با دو قند به خود گرفته، کمی دور تر از آنها نشستم که نفس خواب آلودم هم سرش روی زانویم گذاشت و چشمانی را که تا به حال به زور باز نگهداشته بود، بسته کرد... مغموم شروع کردم به نوازش موهایش! موهایی که همچو ابریشم نرم و لطیف بودند! در همین اثناء با حرفی که نسرین خانم زد، قلبم در جا ایستاد، با ترس و خجالت نگاهش کردم که دوباره رو به کاکا جمیل گفت: جمیل شنیدم که پسر بزرگ حاجی یعقوب(شوهر فرزانه خانم) چند ماه میشود که از مزار شریف برگشته؛ تو او را تا به حال دیده بودی؟! کاکا جمیل بیخبر از دنیا گفت: بلی میشناسمش، گاهی با حاجی صاحب و دو برادر دیگرش بخاطر ادای نماز جمعه میآید! پسر مهربان و کم حرفی است! موتر فروشی دارند و با برادرانش یکجایی کار میکند! چند سالی بود که مزار شریف زندگی میکرد اما حالا دوباره مثل سابق با برادر هایش یکجایی در موتر فروشی خود شان کار میکند. چرا چیزی شده؟ ان شاءالله خیر باشد! نسرین خانم نگاهی به منِ فلک زده کرد و بعد رو به کاکا جمیل گفت: خیر است جمیل خیر! فرزانه خانم را که میشناسی، خانم حاجی! راستش چند وقت پیش نرگس را برای همان پسر بزرگش خواستگاری کرد! هرچند همه در و همسایه فکر میکنند که نرگس از اقوام تو و فیروزه است و بعد از فوت شوهرش اینجا آمده اما خوب نمیشود که همیشه نرگس با این دروغ زندگی کند! پس آیندهاش چه میشود؟! راستش همان اوایل برای فرزانه از حقیقت زندگی نرگس گفته بودم چون فرزانه نسبت به دیگر در و همسایه رفت و آمد به اینجا زیاد داشت و چیزی از او پنهان نمیماند... هرچند آن هم بعد از فهمیدن حقیقت زندگی نرگس هیچ وقتی کنجکاوی نکرد که من ناراحت شوم تا اینکه این اواخر از پسر بزرگش زیاد حرف میزد و چند وقت پیش هم نرگس را رسما برای پسرش خواستگاری کرد! میدانستم که پسرش بیوه است و یک دختر هم دارد اما هیچوقتی فکر نمیکردم که بعد از آن همه سال برایش زن بگیرند چون اوایل زندگیش شنیده بودم که به شدت مخالف ازدواج مجدد بود البته شاید حالا هم مخالف باشد و فرزانه میخواهد با زن دادن پسرش او را کنارش ماندگار کند که دیگر ازش دور نشود! هرچند خودخوهانه عمل میکند، به همین خاطر اول خواستم جواب رد بدهم چون هم پسرش تفاوت سنی با نرگس داشت و هم اینکه نمیخواستم فرزانه نرگس را تحمیل پسرش کند، نرگسی که در روستا با چنین شرایط تحمیل شدن و ازدواج های اجباری مقابل شده بود اما فرزانه آنقدر حرف زد تا من را راضی کرد و وعده داد که بدون رضایت پسرش به خواستگاری نمیآید... من هم به شرط راضی بودن پسرش قبول کردم چون وقتی به شرایط نرگس فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که کی میتواند بهتر از این خانواده برای نرگس باشد؟! و آیا همچین موقعیتی دوباره سر راه نرگس قرار میگیرد یا خیر؟ که احتمال پیش آمدن چنین موقعیت بسیار کم است! شما که از شرایط زندگی نرگس میدانید پس باید این را هم بدانید که نباید نرگس مثل دختر های دیگر توقع زیادی داشته باشد چون تنها راه نجات نرگس از این زندگی بنبست و معلق در هوا، ازدواج کردن است و پسر فرزانه خانم از هر لحاظ بنظرم معقول است! پوئن مثبت این ازدواج این است که آنها از گذشته نرگس خبر دارند و نرگس را با همین شرایط میپذیرند....
@RomanVaBio
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_سوم
شب کنار هم درو سفره نشسته بودیم و غذا میخوردیم! آن هم چه غذا خوردنی؟ من از فکر و خیال زیاد اشتهایی نداشتم اما میل عجیبی به تنها شدن داشتم و نفسی که با دیدن دوپیازه صورتش درهم رفت بود، میدانستم دردش چه است؟ از پیاز بدش میآمد، لبخند غمگینی به چهره عاصی شدهاش زدم و بشقاب برنج را مقابلش گذاشتم.... بلاخره غذا در سکوت خورده شد و من با تمام شدن غذا، بخاطر فرار از فکر و خیال شروع کردم به جمع کردن سفره... اما ناچار دوباره با سینی چای و شیرینی به سالون برگشتم.... چای را برای همه تعارف کردم سپس یک گیلاس چای با دو قند به خود گرفته، کمی دور تر از آنها نشستم که نفس خواب آلودم هم سرش روی زانویم گذاشت و چشمانی را که تا به حال به زور باز نگهداشته بود، بسته کرد... مغموم شروع کردم به نوازش موهایش! موهایی که همچو ابریشم نرم و لطیف بودند! در همین اثناء با حرفی که نسرین خانم زد، قلبم در جا ایستاد، با ترس و خجالت نگاهش کردم که دوباره رو به کاکا جمیل گفت: جمیل شنیدم که پسر بزرگ حاجی یعقوب(شوهر فرزانه خانم) چند ماه میشود که از مزار شریف برگشته؛ تو او را تا به حال دیده بودی؟! کاکا جمیل بیخبر از دنیا گفت: بلی میشناسمش، گاهی با حاجی صاحب و دو برادر دیگرش بخاطر ادای نماز جمعه میآید! پسر مهربان و کم حرفی است! موتر فروشی دارند و با برادرانش یکجایی کار میکند! چند سالی بود که مزار شریف زندگی میکرد اما حالا دوباره مثل سابق با برادر هایش یکجایی در موتر فروشی خود شان کار میکند. چرا چیزی شده؟ ان شاءالله خیر باشد! نسرین خانم نگاهی به منِ فلک زده کرد و بعد رو به کاکا جمیل گفت: خیر است جمیل خیر! فرزانه خانم را که میشناسی، خانم حاجی! راستش چند وقت پیش نرگس را برای همان پسر بزرگش خواستگاری کرد! هرچند همه در و همسایه فکر میکنند که نرگس از اقوام تو و فیروزه است و بعد از فوت شوهرش اینجا آمده اما خوب نمیشود که همیشه نرگس با این دروغ زندگی کند! پس آیندهاش چه میشود؟! راستش همان اوایل برای فرزانه از حقیقت زندگی نرگس گفته بودم چون فرزانه نسبت به دیگر در و همسایه رفت و آمد به اینجا زیاد داشت و چیزی از او پنهان نمیماند... هرچند آن هم بعد از فهمیدن حقیقت زندگی نرگس هیچ وقتی کنجکاوی نکرد که من ناراحت شوم تا اینکه این اواخر از پسر بزرگش زیاد حرف میزد و چند وقت پیش هم نرگس را رسما برای پسرش خواستگاری کرد! میدانستم که پسرش بیوه است و یک دختر هم دارد اما هیچوقتی فکر نمیکردم که بعد از آن همه سال برایش زن بگیرند چون اوایل زندگیش شنیده بودم که به شدت مخالف ازدواج مجدد بود البته شاید حالا هم مخالف باشد و فرزانه میخواهد با زن دادن پسرش او را کنارش ماندگار کند که دیگر ازش دور نشود! هرچند خودخوهانه عمل میکند، به همین خاطر اول خواستم جواب رد بدهم چون هم پسرش تفاوت سنی با نرگس داشت و هم اینکه نمیخواستم فرزانه نرگس را تحمیل پسرش کند، نرگسی که در روستا با چنین شرایط تحمیل شدن و ازدواج های اجباری مقابل شده بود اما فرزانه آنقدر حرف زد تا من را راضی کرد و وعده داد که بدون رضایت پسرش به خواستگاری نمیآید... من هم به شرط راضی بودن پسرش قبول کردم چون وقتی به شرایط نرگس فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که کی میتواند بهتر از این خانواده برای نرگس باشد؟! و آیا همچین موقعیتی دوباره سر راه نرگس قرار میگیرد یا خیر؟ که احتمال پیش آمدن چنین موقعیت بسیار کم است! شما که از شرایط زندگی نرگس میدانید پس باید این را هم بدانید که نباید نرگس مثل دختر های دیگر توقع زیادی داشته باشد چون تنها راه نجات نرگس از این زندگی بنبست و معلق در هوا، ازدواج کردن است و پسر فرزانه خانم از هر لحاظ بنظرم معقول است! پوئن مثبت این ازدواج این است که آنها از گذشته نرگس خبر دارند و نرگس را با همین شرایط میپذیرند....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
همان لحظه با آن لرزه شدید و حال بدی که حس میکردم همه ای جسمم سرد میشود، حس میکردم کم کم از حال میروم و سرم بی اختیار روی میز خم شده بود، در آن حالتی که جسمم از اراده ام خارج شد و حس میکردم در بزرخ قرار دارم از اعماق دلم امیر را لعنت کرده دعا کردم در دنیا در…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_سوم
نمیدانم چه مدتی در آن حالت ماندم. اخرین چیزی که به گوشم رسید صدای زنگ دروازه بود. سرم را به سختی بلند کردم.گردنم شخ مانده بود، چشمان و گونه هایم میسوخت، سرم از درد میکفید. خودم بیهوش شدم و خودم دوباره به حال آمدم. گمان میکردم صورتم نقش های پشت کتابچه را به خودش گرفته ازبس ساعت ها روی کتابچه رویم را گذاشته بودم. چشمم به ساعت افتاد سه بعد از ظهر بود. صدای زنگ دَر دوباره بلند شد. از روی چوکی بلند شدم کمرم را راست کردم. درد بدی داشت. موهایم را پشت سرم بستم با پوشیدن چادر فولادی رنگم از اتاق به سمت دَر حرکت کردم. حتی به خودم زحمت ندادم که صورتم را بشویم. حوصله نداشتم و مهم نبود کی مرا در چه حالی میبیند. با باز کردن در صورت خانم حمیده پیش چشمانم ظاهر شد. یک لحظه با دیدن حالت چهره ام سایز چشمانش بزرگتر شد. شاید انتظار داشت به عنوان کسی که دوماه از عروسی اش گذشته با صورت بشاش و مرتب مقابل شود. لباس سیاه دامن دارم بد نبود اما حالت چهره ام او را کنجکاو نمود.
من با عرض سلام او را به خانه دعوت کردم. او بسته چاکلیت کاکاوی را به عنوان هدیه به دستم داده گفت:« وقت تر می خواستم بیایم اما فرصت نشد حتما خواست خداوند امروز بوده!»
با تشکر کردن بابت هدیه اش او را به سالون هدایت کردم و هر دو روی موبل نشستیم. او همانطور نگاهم کرده ساکت بود و من چشم به زمین دوخته بودم. واقعا هیچ اتفاق زنده گی تصادفی نیست و خداوند در لوح محفوظ از قبل آنرا جایگزین کرده است.مثل آمدن آنروز خانم حمیده به خانه ما...
از جایم بلند شدم تا چای و شیرینی برای مهمانم آماده کنم اما او دستم را گرفته مانع بلند شدنم شد. از اینکه با او در این حالت مقابل شدم خجل گشتم. او مثل اینکه از حالتم همه چیز را خوانده باشد با لبخند معنا داری گفت:« برای اینکه هوای تازه داخل اتاق شود باید پنجره ها را باز کنیم. برای اینکه درد ها از خانه ای دل بیرون شد باید پنجره ای دل را بروی کسی بگشاییم!!»
اناً به سویش نگاه کردم واشک به چشمانم حلقه زد. چقدر نیاز داشتم پنجره ای دلم را به روی یکی باز کرده درد هایم را بتکانم. چقدر از بار سنگین این قلب نفسم بند می آمد.
او دستش را روی شانه ام گذاشته گفت:« قلب های قسیم سبب جاری شدن اشک نمی شوند. اشک با سوختن قلب از چشم ها سرازیر میشود. تو بگو دخترم چی چیزی قلبت را میسوزاند؟»
قطره ای اشک از مژگانم چکید. میدانم او حالتم را از همان روز کنفزانس درک کرده بود. او طبیبی شد که برای زخم های روحم نسخه نوشت. نمیدانم چرا اما دلم خواست به بیگانه ای که چند روزی از آشنایی ام با او نمی گذشت پنجره ای دلم را باز کنم.که همین کار را هم کردم. از همه چیز برایش قصه کردم از امیر، از ذلیل شدن، از شکنجه کردن جهان، از عشق پر از عظمت او و از گلایه ام از خداوند که تا آن روز به زبان نیاورده بودم. او قضاوتم نکرد، سخت هم نگفت. بلکه به نرمی مرا درس داد. من با قلبی که از آتش حسرت میسوخت گفتم:« خداوند بی نهایت است و من از او بی نهایت خواستم. او ممکن ساز هر محالی است اما محال های زنده گی مرا ممکن نساخت. او قادر است و اراده مطلق بر همه چیز دارد. من از او برای امیر هدایت خواستم. دعای هایم را نپذیرفت و مرا با او چنان درگیر ساخت که تا مرز مرگ پیش رفتم.»
آرام و ملایم گفت:« خداوند خیر و شر، راه راست و غلط را برای همه بنده گانش اشکار نموده است. اراده ای همه در دنیا ازاد است. هر انسان خودش تصمیم میگیرد چی کسی در این دنیا باشد. خداوند قادر است در این که شکی نیست اما انطوری که تو قادر بودن را معنی میکنی میبود پس روز حساب چی معنی دارد؟
از کجا میدانی خداوند چقدر برای امیر هدایت فرستاد اما نفس اماره او اصلاح نشد. خداوند قادر است در یک لحظه همه انسان های روی زمین را هدایت کرده به اسلام سوق دهد اما چرا این کار را نمیکند چون اراده ای هر انسان دست خودش است.»
+:« حالا درست است نفس امیر اماره بود چرا من با او مقابل شدم؟، با انی که تقدیرم نبود!»
-:« همیشه در زنده گی با کسانی که مقابل میشویم لزومی ندارد تقدیر ما باشد. گاهی زنده گی ما را با کسانی مقابل میسازد تا از سرشت آن ها درس بگیریم!
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_سوم
نمیدانم چه مدتی در آن حالت ماندم. اخرین چیزی که به گوشم رسید صدای زنگ دروازه بود. سرم را به سختی بلند کردم.گردنم شخ مانده بود، چشمان و گونه هایم میسوخت، سرم از درد میکفید. خودم بیهوش شدم و خودم دوباره به حال آمدم. گمان میکردم صورتم نقش های پشت کتابچه را به خودش گرفته ازبس ساعت ها روی کتابچه رویم را گذاشته بودم. چشمم به ساعت افتاد سه بعد از ظهر بود. صدای زنگ دَر دوباره بلند شد. از روی چوکی بلند شدم کمرم را راست کردم. درد بدی داشت. موهایم را پشت سرم بستم با پوشیدن چادر فولادی رنگم از اتاق به سمت دَر حرکت کردم. حتی به خودم زحمت ندادم که صورتم را بشویم. حوصله نداشتم و مهم نبود کی مرا در چه حالی میبیند. با باز کردن در صورت خانم حمیده پیش چشمانم ظاهر شد. یک لحظه با دیدن حالت چهره ام سایز چشمانش بزرگتر شد. شاید انتظار داشت به عنوان کسی که دوماه از عروسی اش گذشته با صورت بشاش و مرتب مقابل شود. لباس سیاه دامن دارم بد نبود اما حالت چهره ام او را کنجکاو نمود.
من با عرض سلام او را به خانه دعوت کردم. او بسته چاکلیت کاکاوی را به عنوان هدیه به دستم داده گفت:« وقت تر می خواستم بیایم اما فرصت نشد حتما خواست خداوند امروز بوده!»
با تشکر کردن بابت هدیه اش او را به سالون هدایت کردم و هر دو روی موبل نشستیم. او همانطور نگاهم کرده ساکت بود و من چشم به زمین دوخته بودم. واقعا هیچ اتفاق زنده گی تصادفی نیست و خداوند در لوح محفوظ از قبل آنرا جایگزین کرده است.مثل آمدن آنروز خانم حمیده به خانه ما...
از جایم بلند شدم تا چای و شیرینی برای مهمانم آماده کنم اما او دستم را گرفته مانع بلند شدنم شد. از اینکه با او در این حالت مقابل شدم خجل گشتم. او مثل اینکه از حالتم همه چیز را خوانده باشد با لبخند معنا داری گفت:« برای اینکه هوای تازه داخل اتاق شود باید پنجره ها را باز کنیم. برای اینکه درد ها از خانه ای دل بیرون شد باید پنجره ای دل را بروی کسی بگشاییم!!»
اناً به سویش نگاه کردم واشک به چشمانم حلقه زد. چقدر نیاز داشتم پنجره ای دلم را به روی یکی باز کرده درد هایم را بتکانم. چقدر از بار سنگین این قلب نفسم بند می آمد.
او دستش را روی شانه ام گذاشته گفت:« قلب های قسیم سبب جاری شدن اشک نمی شوند. اشک با سوختن قلب از چشم ها سرازیر میشود. تو بگو دخترم چی چیزی قلبت را میسوزاند؟»
قطره ای اشک از مژگانم چکید. میدانم او حالتم را از همان روز کنفزانس درک کرده بود. او طبیبی شد که برای زخم های روحم نسخه نوشت. نمیدانم چرا اما دلم خواست به بیگانه ای که چند روزی از آشنایی ام با او نمی گذشت پنجره ای دلم را باز کنم.که همین کار را هم کردم. از همه چیز برایش قصه کردم از امیر، از ذلیل شدن، از شکنجه کردن جهان، از عشق پر از عظمت او و از گلایه ام از خداوند که تا آن روز به زبان نیاورده بودم. او قضاوتم نکرد، سخت هم نگفت. بلکه به نرمی مرا درس داد. من با قلبی که از آتش حسرت میسوخت گفتم:« خداوند بی نهایت است و من از او بی نهایت خواستم. او ممکن ساز هر محالی است اما محال های زنده گی مرا ممکن نساخت. او قادر است و اراده مطلق بر همه چیز دارد. من از او برای امیر هدایت خواستم. دعای هایم را نپذیرفت و مرا با او چنان درگیر ساخت که تا مرز مرگ پیش رفتم.»
آرام و ملایم گفت:« خداوند خیر و شر، راه راست و غلط را برای همه بنده گانش اشکار نموده است. اراده ای همه در دنیا ازاد است. هر انسان خودش تصمیم میگیرد چی کسی در این دنیا باشد. خداوند قادر است در این که شکی نیست اما انطوری که تو قادر بودن را معنی میکنی میبود پس روز حساب چی معنی دارد؟
از کجا میدانی خداوند چقدر برای امیر هدایت فرستاد اما نفس اماره او اصلاح نشد. خداوند قادر است در یک لحظه همه انسان های روی زمین را هدایت کرده به اسلام سوق دهد اما چرا این کار را نمیکند چون اراده ای هر انسان دست خودش است.»
+:« حالا درست است نفس امیر اماره بود چرا من با او مقابل شدم؟، با انی که تقدیرم نبود!»
-:« همیشه در زنده گی با کسانی که مقابل میشویم لزومی ندارد تقدیر ما باشد. گاهی زنده گی ما را با کسانی مقابل میسازد تا از سرشت آن ها درس بگیریم!