【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان_غم📚
#قسمت_سی_و_چهارم
#سونیتا_احمدی

مجتبی: خاله جان گوش کنین
مادر رو خو بگشتاندن و هیچ نگفتن
بابا: وسایلا خو جمع کنین زود اتاق رفتم و با کاغذ و قلم نامه ای نوشتم برای احمد
- ای نامه ها اخر سر ما به باد میده-
و به او گفتم که به خواستگاری من بیایه چون بیشتر ازی تاب و توان دوری را ندارم
نامه را اهسته به حمیرا دادم و گفتم: ای بار کاره خراب نکنی
حمیرا: ایشته بدی کردیم ماها
من: حال که بشد دگه غصه خوردن فایده ای ندارد
بدون خداحافظی با کسی از خانه خاله بیرون شدیم
و باز من شروع کردم به دعا کردن که خدایا لطفا احمد را ببینم اما نبود و ندیدم
خانه رسیدیم و همه ماتم زده بودن
بابا: دختر من غم نخور خدا بزرگه تشویش نکن و من گفتم چشم
بعد اون ماجرا روزهای انتظار من شروع شد
با کوچکترین تک تک دروازه قلبم میتپید اما خبری از احمد نبود
چند بار خاله ٱمدن و با چشمای گریان رفتن
چند بار مجتبی امد ولی کسی در را برو او باز نکرد
مجتبی بعد نکاح با عاطفه رفت روسیه اما خبری از احمد نبود
هر لحظه ٱب میشدم میمردم و گریه میکردم
پدر مادر فکر میکردن بخاطر مجتبی گریه میکنم اما درد من چیزی دیگری بود
شش ماه گذشت یکروز حمیرا امد و ما را به عروسی خو دعوت کرد و در اخر اهسته به دستم خطی داد که احمد نوشته بود
اهسته رفتم اتاقم و دروازه را بسته کردم
و شروع به خواندن نامه کردم
- محبوبه جانم
میفهمی وقتی به تو جانم میگم قلبم از خوشی پرواز میکنه
خدا کنه که از صحت کامل برخوردار باشی
نامه تو دستم رسید و تا حال هزاران بار خواندم
و صدها بار به امید دیدن زیبارویم از کوچه شما گذشتم
اما ندیدمت
محبوبه جانم از خواستگاری گفتی
شرمنده ام که این را میگم برادر بزرگ من هنوز نامزده و ما تا حال نتوانستیم پول پیشکش او را خلاص کرده و عروسی او را بکنیم
عزیز احمد یک کم دیگر منتظر باش
از دوری تو من هم زیاد دلگیرم
احمد

نامه را چند بار خواندم و گریه کردم هم خوشحال بودم که جواب نامه را داده و هم ناراحت بودم که دیگه چقدر باید منتظر باشم
صبر و شکر خدا را کرده و به زندگی به روال عادی ادامه میدادم عروسی حمیرا تیر شد ولی از ما کسی به عروسی او شرکت نکرد

@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_سی_و_پنجم
#سونیتا_احمدی

یک ماه بعد از عروسی خو حمیرا خانه ما ٱمد و گفت میخواهد با شوهر خو ایران بره 
گفت میخواهم با محبوبه تنهایی گپ بزنم
رفتیم اتاق و گفت: محبوبه جان خوبی؟
من: فقط خواستی احوال بگیری
حمیرا: نه ولی به تو از احمد خبر ٱوردم
من: خوووب
حمیرا: محبوبه جان چند وقت پیش دولت قانون جلب را تیار کرد
خبر که داری؟
من: ها
حمیرا: احمد را هم جلب کردن
بزور اور ببردن
هرچه مادرش گریه کرد فایده نداشت

شیشتم و به زمین خیره شدم
حمیرا مر دلداری داد اما فایده نداشت

او رفت و من ماندم با یک عالم غم و درد

دو سال بعد...

ِدگه از او دختر شاد خبری نیست
معصومه عروسی کرده
قدوس را هم نامزد کردیم
اما من شب و روز در فراق احمد اشک میریزم
نه از مرده او خبری است نه از زنده او
مرده متحرکی شدم که فقط راه میره اما زندگی چیست خیلی وقته نمیفهمه
مجتبی دوباره امد از روسیه و ته سرا چیغ و داد را شروع کرد که چری او نامه را به کمک حمیرا نوشتی و در حق من ستم کردی
چیزی نگفتم وقت رفتن گفت روی خوشی را نخواهد دیدی و پس رفت
بعد هم خبر شدیم عاطفه از مجتبی با خواست خود طلاق گرفته و به روسیه با یک افغان ازدواج کرده

در حال گریه کردن و پختن دیگ چاشت بودم که در سرا تک تک شد
رفتم فکر کردم معصومه ٱمده
در را باز کردم که گفت: سلام

               
@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_سی_و_ششم
#سونیتا_احمدی

- سلام
خودش بود
با موهای پریشان ریش تقریبا بلند احساس میشد درین چند وقت زیاد سختی کشیده بود لاغر و نحیف شده بود و صدایش میلرزید
-احمدم
کجا بودی، نگفتی هر لحظه از دوری تو میمرم
احمد: محبوبه جانم نپرس زیاد سختی کشیدوم
 شب و روز را با یاد تو سپری میکردم چشم بادامی من.
 حال که ٱمدم و ببین روبرویت هستم

مادر: محبوبه کی است
من: مادر بچه همسایه است
مادر: خو
احمد: محبوبه جانم اگر اجازه ات باشه چند روز بعد مادر خود را خواستگاری روان میکنم
بخیر به هم میرسیم

😊 شرمیدم
البته هر دو از خجالت سرخ شدیم
چند ثانیه گذست که احمد گفت

احمد: قدوس لالایت نیست
من: نه نیست
احمد: خدا مر زیاد دوست داشته محبوبه جانم
به بهانه دیدن قدوس میخواستم تو را هم ببینم ولی خدا همصحبتی یار مر نصیب من کرد
من دگه میروم تا کس ندیده
من: نرو چند دقیقه دگم باش
احمد: عزیزم صبر داشته باش بخیر ای دوره فراق تمام میشه
من: بخیر
احمد: تورا به خداوند میسپارم
من: خدا حافظت

در را بسته کرده از خوشی جیغ زدم
مادر و محجوبه از دهلیز زود سر تخت امدن
مادر: چی شده محبوبه چری جیغ میکشی
ولی من غش غش مثل دیوانه ها میخندیدم
از درون قلبم خوش بودم و دلم هوس فریاد را داشت

محجوبه: نکنه اور جن گرفته مادر

ای گپه شنیده بیشتر خنده کردم
محجوبه: مادر من میترسم خواهرم بعد چند وقت خنده میکنه باز به ای رقم

محجوبه رفته پشت سر مادر من قایم شد
من کمی چپ شده بودم ولی هنوز خنده روی لب ها من بود
خواستم طرف اشپزخانه بروم
نرسیده به ٱشپزخانه بلند جیغ کشیدوم
- خدایا شکررررررت-
که دیدم محجوبه برفت به اتاق جیست مادر من هم حیرون بمونده بودن ولی چیزی نگفتن

               
@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_سی_و_هفتم
#سونیتا_احمدی

یکسر میخندیدم
که دیدم محجوبه ترسیده ترسیده به مطبخ ٱمد
محجوبه: خوبی چری ایقذر میخندیدی
من: محجوبه خواهرم 😘😘😘😘
و شروع کردم به بوسیدن رویو
با این کارم بیشتر ترسید که مر حتما جن گرفته که زود گفتم
من: احمد ٱمد
محجوبه هم با من شروع به خنده کرد او هم بلند بلند
محجوبه: تور بخدا
خدایاااا شکرت
و جیغ زد بلیییییی بلیییییی

که دیدم مادر دویده بیامادن
مادر: چیه چکار شده
این بار ما دوتا می خندیدیم و مادر ترسیده بودن
مادر: پلوش شین که سکته کردم
دخترا کتی کلونی بشرمین
هر هر هر چری میخندین باز ایته قلب من بستاد خیر نبینین

محجوبه باز کمی چپ شده بود اما من 😂😂😂
هنوز میخندیدم
نماز دیگر شد که مادر  من و محجوبه را بردن پیش ٱقا اخند لنگ دراز😂😂 ببخشین پنجه دراز

مادر بطرف اقا دیده گفتن: ٱقا صاحب به داد من برسین از صبح همی دخترا من خودی خود خو میخندن
اقا مار به خط شوند و شروع به دعا کرد
هم طرف پنجه هایو سیل کردم باز ضعف کردم از خنده
گرده ها من بدرد اماده بود
- الحق که اسم پنجه دراز برازنده او بود😕-
ٱقا: همشیره یک جوجه جنی وارد بدن دختر شما شده
😂😂😂 من هنوز میخندیدم
اقا پینک خو تروش کرده و ادامه داد:
همی دودی را بدود کنین و سه پنجشنبه اور بیارین
مادر: بابیللااا بمرم الهی
اقا صاحب مطمین باشم خوب میشه
ٱقا: ها خوهر خوب میشه

               
@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_سی_و_هشتم
#سونیتا_احمدی

چهارشنبه بود که ساعت چهار در سرا ما تک تک شد محجوبه رفت وا کرد
از مطبخ دیدم که مادر احمد با دو زن دگه ٱمدن
- بابیلاااااا سر کله من که ایتنه😱-

رد دیگ پختن یله کردم و دست و پا خو بششتم اهسته به اتاق گوشه رفته و رختا خو عوض کردم
ته قلب من عروسی بود زیاد خوشحال بودم و هم مر استرس گرفته بود
مادر مهمانا را دهلیز برده بودن

مادر: محبوبه مادر چای بیار مهمون داریم
من: باشع میام مادر
دست و پا من میلرزید
چای تیار کرده بردم و با هر سه نفر خوش ٱمدی کردم
دفعه اول بود پیش خواستگار بدون حرف و حدیث ٱمدم و اینکه به خود رسیده بودم مادر تعجب کرده بودن و بیشتر از او سه تا مر برانداز میکردن

خانم که کمی سبزه بود عمه احمد بود
و شروع به تعریف کرد: ایشته چایا خوشرنگی

اما او زن او طرفی که لاغر تر بود انگار از پوز فیل افتاده بود😒😞
زن ماما احمد بود که انگار اور بزور توپ و تفنگ ٱورده بودن

دلشوره داشتم
که بلاخره بعد گپ زدن زیاد سر گپه وا کردن
و من هنوز شیشته بودم😂😕
مادر با اشاره فهموندن که برو
و من اطاعت کرده بیرون رفتم اما پشت در گوش خو بچسپونده بودم به در
و ای گوش میکردم😊

_ چیش سفید هم عمه شمانه-😂😂😂

مادر احمد(خشو جووو من): محبوبه جان را چند دفعه دیدم از اخلاق و رفتارینا زیاد خوش من ٱمده
خدا نصیب کرد امروز بیام به خواستگاری بری بچه گک خو احمد جو
دوست بچه شما قدوس جان هم هسته
بچه گک من حافظ سی جز از قرٱنه مادر فدای او شه
از خوبی هایو هر چه بگم کمه احترام پیر و مادر و قوم و خویشه دارد
انه خدا کنه که مر از خانه خو نا امید ری نکنین و یک جواب  خوبی بدین که ما مرتکا خو ری کنیم
مادر: خوهر جو من که اختیار داری ندارم مگری که بابایو تصمیم بگیرن
شما که ٱمدین خوش ٱمدین من از ٱمدن‌ شما به اونا میگم
هر چه خیر باشه
و کلی گپ دگه زدن
من هم تیز رفتم مطبخ و اونا چند دقیقه بعد رفتن

مادر: محبوبه دیگ پخته شد
من: ها مادر
مادر: جا کو که بمردم از گشنگی
من: خووووب

دیگ را جا کردم و سر سفره بردم
مادر: ایشته زود رختا خو عوض کردی🤔
ما قدیم که خوسرون میاماد به ما رو نشو لختا لمشت به برا ما بود پیش خسرون هم چهار زانو نمیشیشتیم
بده بخدا شرم و حیا خوبه
من: خوب مادر خیلی ناشو شده بود باز اینا شناس بودن بد بود دگه
مادر: مقصد دگه هوش تو باشه
من: چشم

               
#ادامه_دارد......

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_غم📚 #قسمت_سی_و_هشتم #سونیتا_احمدی چهارشنبه بود که ساعت چهار در سرا ما تک تک شد محجوبه رفت وا کرد از مطبخ دیدم که مادر احمد با دو زن دگه ٱمدن - بابیلاااااا سر کله من که ایتنه😱- رد دیگ پختن یله کردم و دست و پا خو بششتم اهسته به اتاق گوشه رفته و رختا…
#رمان_غم📚
#قسمت_سی_و_نهم
#سونیتا_احمدی

شب بابا خونه ٱمدن و مادر و بابا شروع کردن به گپ زدن
مادر از خواستگاری به بابا گفتن
همه ما که شیشته بودیم که دیدم بابا من گفتن: اگر دوباره ٱمدن بگو پیر ها من به یک مسجد نماز نخونده
ما شما را نمیشناسیم که دختر بدیم
قدوس: بابا بخدا مردمان خوبی ان
احمد خیلی بچه خوبیه مطینم محبوبه را خوشبخت میکنه
بابا: همی که گفتم
محبوبه را به قوما خود خو میدم اینبار

قلبم شکست و رفتم گوشه اتاق و شروع به گریه کردم جرعت نداشتم بگم احمد را میخواهم
تا نصف شب ای جریان ادامه دیشت

سه ماه شد و مادر احمد روز به روز میاماد خواستگاری ولی خانواده قبول نمیکردن
- درد بابا من فقیر بودن احمد شان بود اما به من مهم نبود-
چند بار هم مادر احمد گریه کرده از خانه ما رفت

یکروز شیشته بودیم که دم سرا شد که دیدیم مجتبی ٱمد
- یا خداااا نه ای چری ٱمده-
عین شیر زخمی بود خیلی سر وضع نا مرتب داشت
مجتبی: حال فهمیدم دلیل ای پلان و نقشه عروسی من با عاطفه . تو عاشق احمد بودی و مر خر کردی
بخدا یا از من میشی یا که...
ترسیده بودم و گوشه تخت ایستاد شدم
قدوس با مجتبی جنگ کرد و اور از سرا بیرون کرد

شب بابا ٱمدن و اعصاب اونا خیلی خراب شد
بابا: بد کرده که امده به چی جرعت
قدوس: بیاماده دگه خیلی خود چو گنده کرده
فقط یک راه دارد که اور از زندگی محبوبه دور کنیم

بابا: چی؟
اور عروس کنین و به احمد بدین
بابا چند دقیقه فکر کردن و بعد
 مر صدا کردن: محبوبه بیا بابا
رفتم و گوشه اتاق شیشتم از صبح زیاد گریه کرده بودم
چشما من سرخ شده بود

بابا: جان بابا گریه نکن او هیچ بدی کرده نمیتونه
تو راضی هستی که تور با همی بچه که احمد نام دارد نامزد بشی
چند دقیقه همیته در سکوت گذشت که قدوس گفت: خوهر جو ای بحث زندگی تونه باید تصمیم بگیری

خجالت را دور گذاشته گفتم: بلی بابا راضی ام
بابا رو به طرف مادر کرده و گفتن: اگر ای بار ٱمدن بگین مردا خو ری کنن
مادر: خوب

@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_چهلم
#سونیتا_احمدی

فردا مادر احمد خسته و مایوسانه ٱمد انگار او هم نا امید شده بود
ولی وقتی مادر گفتن شب مردا خو ری کنین اینقدر خوشحال شد که از شادی اشک میریخت

شب شد. چه شبی بود او شب هیچ وقت فراموش نکردم ثانیه به ثانیه عین یک خواب بود
احمد جان من😍 با چند نفر از بزرگا ٱمدن من با محجوبه و معصومه پشت کلکین رو ٱینگی را یک ذره کنار زده بودیم و از گوشه کلکین داماد را سیل میکردیم
- اووو الحق به انتخاب خودم😊-

معصومه: ایشته شو کاکل زری نصیب تو میشه بخیر😂
من: چپ شو اهسته که صدا تور میشنون
ولی از شو تو مقبولتره بخدا

معصومه: مهم اخلاقه اخلاقققققق
من: او که صد البته😜
ولی خوهر شو تو ک اخلاق درست حسابی هم ندارد
محجوبه ضعف کرده بود از خنده
و معصومه دهن کجی کرد😂😂😂

من: کاش میشنیدیم که چی میگفتن😓
معصومه: چش سفید کمی خجالت بکش خدای ناکرده تو عروس ماییم بکنیم
من: خجالت دارد 😕
معصومه: هااااااااا
من: زهرررررررر😂
بلند بلند میخندیدیم که مادر امدن
مادر: الهی بع سینه من داغ شین ٱبرو به ما نموند چری ایقذر میخندین
و ما چپ شدیم
چای بردن و با هم شروع به گپ زدن کرده بودن
بعد دیدم قدوس ٱمد و گفت مادر شیرینی بدین

- این یعنی من به احمد رسیدوم-
قدوس: تبریک باشه نامزد شدی😌
و من از خوشی مات بمونده بودم اونا فکر کردن خجالت کشیدوم
- نه بابا از خجالت مجالت خبری نبود-

اونا از اتاق بیرون شدن و ما دوباره پشت کلکین رفتیم و من در دلم قربان صدقه احمد میرفتم😊

یک هفته بعد از او شب محفل شال انگشتر و مراسم نکاح ما بود
یکروز جلو تر هم مر پیش زن همسایه بردن که رو من نخ کنه و ابرو ها مر بچینه
درد میکرد و اشک ها از چشما من میریخت
ولی وقتی خلاص شدم به ٱینه دیدم
- نه!!!!!!!!!!!!! یعنی ای منم😍😳-
معصومه: ایشته مقبولی شدی
من: مقبولی بودم😌

خانه رفتیم
و مادر من مر دیده ٱمده بوس کردن و گفتی الهی خوشبخت بشی
قدوس هم یکسر میاماد و میگفت" خودتونی؟ واقعا؟؟"
😂😂😂 و پس میرفت


@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_چهل_و_یکم
#سونیتا_احمدی

روز نکاح ما لباس سبز را بر خو کردم خشو من یک سیت ظریف طلا گرفته بود پوشیدم و دهلیز رفتم

محفل شروع شد بعد نیم ساعتی دو نفر شاهد یکی ماما من و دیگری که نمیشناختم ٱمدن و پرسیدن وکیل تو کینه من هم بعد سه بار سکوت گفتم" بابا من"
و همه چک چک کردن و ته سر متن نقل انداختن
- او وقتا نقل مد بود😕-

بعد یک مجمه خوردی سبزی با قیچی ٱوردن و من شروع کردم به قیچی کردن سبزه ها و دعا کردن برای داشتن ٱینده خوب با احمد
چند دقیقه گذشت که گفتن داماد را میاریم که ٱیینه به صف کنیم

با هر قدمی که نزدیک من میشد ضربان قلب من بالا میرفت
 بلاخره  قد بلند و چهارشانه اش در چارچوب در نمایان شد
اشک شوق از چشما من سرازیر شد و اهسته پاک میکردم
احمد امد و مار دست بدست کردن
بعد رو نالینچه شوندن و یک اینه را دست ما دادن
یک شال کلون سفیدی هم ته سر ما انداختن جوری که هیچکس ما دوتا را دیده نمیتونیست
ته ٱیینه من او را میدیدم و او مر
که دیدم مر چوچنگ کند 😠
و بعد غش غش خندید
 او میخندید و من تعجب کرده بودم
ته گوش من هم چند جمله گفت که به شما نمیگم😐


محفل خلاص شد و همه خونه ها خو رفتن
احمد هم با ما ته دهلیز شیشته بود اما خیلی معذب بود
- مچم معذب بود یا زودتر میخواست تنهایی با هم گپ بزنیم چون لام تا کام گپ نزده بودیم از عصر با یکدیگر یا دگه دلیلی دیشت😉-

نان شب را خورده و اتاق رفتیم

یک اتاق خیلی شیک هم اماده کرده بودن بری ما
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. یعنی منتظر بودین بگم چکار شد و چی گفتیم😳
پرو رو نشین خصوصی بود😂

صبح وقت اذان احمد به عادت رسم رفت و من هنوز باورم نمیشد که من به عشق خو رسیده باشم
عصر بود و من خود خو به شب تیار کرده بودم چون قرار بود که احمد بیایه
که قدوس با چهره ٱشفته به سرا امد
مادر: چی شده مادر جو چری سر و وضع تو ایتنه؟
اما او هنوز چپ بود
بعد اصرار زیاد مادر گفت: مادر.... مجتبی احمد را به چاقو زده.... احمد به کما است
چاقو نزدیک قلبیو خورده...
دعا کنین....


@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_چهل_و_دوم
#سونیتا_احمدی

بیهوش بفتاده بودم زمین نفهمیدم چکار شد چشما خو وا کردم که شام شده و مادر من بالاسر من گریه میکردن
زود ایستاد شدم و
 گفتم: مادر احمد ایشتنه؟ مادر احمد کجایه؟
مادر جوابی نمیدادن
قدوس نبود بابا من نبودن هیچ کس نبود که به من خبر بده

ناگهان یاد خواب سالها پیش افتادم" همه با چاقو به من ضربه میزدن و زخمی میشدم اما مجتبی با چاقو به قلبم فرو کرد"
ٱه احمد جانم ٱه قلبم ٱه نفسم کجایی در چه حالی
مثل دیوانه ها تا سه بجه شب راه رفتم
هیچکس نان شب نخورد
و هیچ اشک من بند نمیاماد
گوشه تخت ته سرا شیشتم زانوی غم بغل کردم و نفرین کردم
- بسوزی مجتبی تکه تکه شوی روی خوشی را نبینی غرق خون شوی-
از ته دل دعا میکردم
نفهمیدم چیوقت خوابم برد
بیدار شدم اخند اذان بود دگه نشد صبر و تحمل
چادر را بسر کردم و با مادر از خونه بیرون شدم مردم از نماز صبح بیرون میشدن از مسجد
و با هق هق گریه من تعجب میکردن
یکی به یکی دیگه گفت: شاید کسی مرده
 ٱه که کلمه [مرده] جیگر مر به اتش کشید و گریه من بیشتر و بیشتر
گادی نبود سر سرک شیشته و زار زار اشک میریختم
یک پیر مرد تیر شد دلیو سوخت و گفت: چیزی شده دختر من. چری گریه میکنی؟
جوابی ندادم گپ زدن فراموشم شده بود  کلمات نامفعوم بود
فقط چشمایی سیاه احمد در نظرم جلوه میکرد
مادر تمام ماجرا را به پیر مرد گفتن

او گفت: حالی میرم گادی میارم خواهر تشویش نکنین و رو بطرف من کرده گفت گریه نکن شفایاب میشه بخیر

او گادی اورد ما بالا شدیم
یاد روزی که با احمد تنها با گادی رفتم خانه، یاد روز اول که باخاله طرف شفاخانه میرفتیم و من پنهانی اور دید میزدم
قلب مر به اتش میکشید

رسیدیم شفاخانه
همه با چهره ٱشفته پشت در عملیات خانه بودن عملیات احمد تمام شده بود ولی احمد هنوز بی هوش افتاده بود

داکتر ٱمد و گفت: بدترین جایی ممکن چاقو خورده خدا را شکر به قلبش نخورده اما هنوز خطر است و ممکنه مریضه از دست بدین شفا باشه فقط دعا کنین

چقدر دردناک است جمله- ممکنه اور از دست بدی-

با وجودیکه از چاشت دیروز چیزی نخورده بودم روزه گرفتم
هفت روز میشه روزه دارم  و دم افطار دعایم فقط بهوش ٱمدن و صحت یاب شدن احمد است
باز هم شفاخانه ٱمدم
هم داخل دهلیز شفاخانه شدم داکترا با عجله داخل اتاقی رفتن که احمد بود
قلبم ایستاد پاهامن سست شد و نای رفتن ندیشتوم

- نکنه مرده-

خودرا کش کرده به اتاق رساندم که دیدم چند داکتر بالا سر احمد ایستاده ان و احمد هیچ دیده نمیشد
 شیشتم و خیره به تخت احمد
یکی از داکترا که وضعیت مر دید زود ٱمد و گفت: خوبین؟
وقتی رد نگاه مر دنبال کرد
گفت: چشمایت روشن شوهرت بهوش ٱماده


@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_چهل_و_سوم
#آخرین_قسمت
#سونیتا_احمدی


اشک شوق از چشما من میریخت و فقط به داکترا خیربینین میگفتم
همه پشت دربودیم و کسی اجازه دیدن احمد را ندیشت
داکتر امده گفت: محبوبه کی است؟
من: منم داکتر صاحب
مریض میخواهه تور ببینه میتونی بری داخل

در را وا کردم و رفتم چشما احمد وا بود
روبند را بالا کردم و گفتم: احمدم خدا را شکر بهوش ٱمدی
احمد که به سختی گپ زده میتونیست گفت: هنوز نو شروع کردم به زندگی کردن خانم جان😉
دست او را گرفته بوسیدم
من: باش همیشه باش هیچوقت نرو
احمد: هیچوقت تور ترک نمیکنم

مجتبی بعد از چاقو زدن احمد از افغانستان فرار کرده بود اما در راه حادثه کرده و به دره افتاده بود بدنش تکه و پاره شده بود و در نهایت مرد
- خداوند اورا بیامرزه و ببخشه-


شش ماه بعد از او عروسی کردیم بهترین زندگی را کنار هم تجربه کردیم هر صبح با هم صحرا میرفتیم و چای میخوردیم احمد دهقانی را شروع کرد ولی نصف روز بچه های خورد را درس میداد
دوسال بعد از عروسی ما بچه دار شدیم اسمش را گذاشتیم خورشید

45 سال باهم زندگی کردیم صاحب ده فرزند شدیم هر روز به شوق دیدن چشما او بیدار میشدم و اور ٱهسته بیدار میکردم
اما یک صبح بیدار نشد هر چه صدا کردم او در خواب عمیق بود
ٱری احمد من رفته بود مر ترک کرده بود
...................................................................
رویا: بی بی جو باز بگریه شدین نکنین گریه
😓
من گریه میکردم هر شیب پنهانی اما امروز جلو همه نواسه ها و دختر بچه ها گریه کردم. طرف عکس احمد دیدم دل من برا دیدن احمدی تنگ شده  که 5 سال پیش محبوبه خود را ترک کرد و به دار فانی پیوست

زیبا: بی بی جان کدام گپ بابو من شمار زیاد خوش میکرد و زنگ دل شما باز میشد؟
با ای سوال وسط گریع مر خنده گرفت و همه اونا هم خنده کردن
من: وقتی میگفت محبوبم بعضی وقتا هم میگفت محبوبه جاننننمممممم😊😂
همه نواسه ها خنده میکردن
امید: بی بی جوووو یک دختره دوست دارم چکار کنم
-امید شوخ ترن نواسه من بود که چشمایو شبیه چشما احمدم بود-ِ

من: عشق بهترین احساسه ننه که خدا نصیب ٱدم میکنه
بگو بریو که او دوست داری با او عروسی کن و خوشبخت شو که من هم نبیره ها خو ببینم بخیر تا نمردم و پیش احمد نرفتم
من خوشبختم ننه که احمد به من اینقدر خوشبختی نصیب کرد و امروز به سالگرد پنجم وفات او همه شما چاردوبر من شیشته این

امید ایستاد شده و گفت: خیلی سخته گفتنش اما با شنیدن قصه بی بی جان و بابو جان دگه نمیتونم ای عشق در دل خو پنهان کنم و صبر کنم همه خنده کردن😂
فکر کردن این هم جز شوخی هاینه

روبرو زیبا شیشته و گفت: زیبا من تور دوست دارم و دوست دارم مثل بابو جان که بری بی بی جان میگفت محبوبه جانم تو هم زیبا جاااااااااان من باشی
همرای من عروسی میکنی؟


#پایان

@RomanVaBio