دوباره از خود پرسيد: دوست داری نيلا، درسته؟
اشکهايش راه گرفت و زير لب گفت: تو عاشق عطر تنشی، تو عاشق نگاههایونی، تو عاشق محبتاشی، تو عاشق نوازشاشی، خوب میفهمی که به دستهایو روی تن خود عادت کردی، خوب میفهمی که دلتو بره بوسه هایو تنگ شده، تو داری به خاطر دوری ازاو ديوونه میشی. تو اي موهایه به عشق او درست کردی و آرايش کردی که او ببينه و خوشیو بيایه. اي لباس پوشيدی که اون ببينه و خوشیو بياد. شاهين گفت نيامدی برو طلاق بگير. خدايا اي عذاب کی تموم میشه؟
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
اشکهايش راه گرفت و زير لب گفت: تو عاشق عطر تنشی، تو عاشق نگاههایونی، تو عاشق محبتاشی، تو عاشق نوازشاشی، خوب میفهمی که به دستهایو روی تن خود عادت کردی، خوب میفهمی که دلتو بره بوسه هایو تنگ شده، تو داری به خاطر دوری ازاو ديوونه میشی. تو اي موهایه به عشق او درست کردی و آرايش کردی که او ببينه و خوشیو بيایه. اي لباس پوشيدی که اون ببينه و خوشیو بياد. شاهين گفت نيامدی برو طلاق بگير. خدايا اي عذاب کی تموم میشه؟
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت265
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین:سلام.
سینا: سلام آقا شاهين خبری شد؟
شاهین :زنگ زدم همين رو از شما بپرسم.
سینا: نه، هيچی.
شاهین :ما هم هيچی.
شاهين نفس عميقی کشيد و زير لب گفت: اين دختر کجاست؟
سينا متفکر گفت: بیخبری خودش يک نوع خوش خبريه. همين که توی بيمارستان پيداش نکرديم پس يعنی حالش خوبه. خدايی نکرده تصادف نکرده يا طوريش نشده.
شاهین :آقا سينا! من نمیدونم بايد چکار کنم. نمیدونم بايد چه خاکی به سرم بريزم. نه فاميلتون رو میشناسم، نه دوستاش، نه همکاراش. نمیدونم ممکنه کجا رفته باشه.
سینا: نيلا هيچوقت دختری نبود بیخبر جايی بمونه.
شاهين يک دفعه گفت: میگم نکنه به خاطر موضوع ديشب قهر کرده رفته هتلی جايی بمونه. يک استعلام از هتلا بگيريم؟
سینا: اين کار پليسه.
شاهین :من يک دوستی دارم که میتونه کمک کنه، الان ميرم سراغش. شمام به گشتن ادامه بدين.
سینا: باشه حتما
شاهين خداحافظی کرد و به سراغ بازپرس پرونده قتل شاهرخ رفت که قبلا به دنبال نوشين هم گشته بود. شاهين وقتی به مقصد رسيد درون حياط کلانتری با آبی که از سرما بسيار سرد شده بود دست و صورتش را شست. درد در سرش میپيچيد و سرمای آب سوزش چشمهايش را کم کرد. به درون ساختمان رفت و سراغ بازپرس را گرفت.
وقتی به اتاق او رفت موضوع گم شدن نيلا را تعريف کرد و از او خواست برای پيدا کردن نيلا کمکش کند و يک استعلام از هتلها بگيرد. بازپرس چند لحظه در صورت شاهين دقيق شد و گفت: چرا هر دختری مياد تو زندگيت بعد از يک مدت گم میشه؟
شاهين متعجب سرگرد را نگريست و بعد گفت: يعنی چی؟
- يعنی نداره نامزدت گم شد و حالا همسرت.
شاهین :نامزدم با پول زيادی که از حسابم خالی کرده بود رفت اما همسرم بیخبر و بدون هيچ چيزی از منزل پدريش خارج شده و برنگشته.
- میشه دقيقتر توضيح بدی.
شاهين موضوع را دقيق توضيح داد. بازپرس در جريان اتفاقهای قبلی بود، حتی میدانست شاهين چگونه ازدواج کرده است. به ناگاه فکرش درگير شد و پرسيد: قاتل اصلی برادرت پيدا نشد، درسته؟
شاهین :نه.
بازپرس دست به سينه شد و شاهين را برانداز کرد. شاهين در سکوت به بازپرس خيره بود. گم شدن نيلا، آزاد بودن حسام با آن کينه. شاهين نگران از جايش برخاست. پاهايش توان نداشتند اما به سختی سمت در راه افتاد.
- شاهين. جايی که گزارش گم شدن همسرت رو دادی، اين مورد رو هم اضافه کن که به ربوده شدنش شک داری.
شاهين بدون اينکه برگردد سر فرود آورد. وارد محوطه شد. هوا سرد بود و سوز سردی میآمد. شاهين گوشیاش را در دست گرفت و به سينا زنگ زد. سينا چند لحظه بعد جواب داد و گفت: بله شاهين، خبری شده؟
شاهين هم بیپسوند و پيشوند چون او، با صدايی ترسيده و پردرد گفت: سينا.
سينا که نگرانتر شده بود گفت: چيه؟
شاهین :نکنه حسام، نيلا رو برده باشه.
سينا سکوت کرد. انگار داشت به حرف شاهين فکر میکرد. گفت: چکار کنيم حالا؟
شاهین :نمیدونی حسام کجاست؟ بايد دنبالش بگرديم. بايد پيداش کنيم چون ممکنه نيلا پيشش باشه.
سينا که به شدت ترسيده بود زير لب گفت: لعنت به حسام.
شاهین :کجا ببينمت؟
سینا: من دارم میرم خونه. بيا اونجا منتظرتم.
شاهین :باشه الان ميام.
شاهين سوار ماشينش شد و سرش را روی فرمان گذاشت. خسته بود و سر درد و دلشوره امانش را بريده بود. سفيدی برف چشمهايش را میزد و فکر نيلا داشت ديوانهاش میکرد.
گوشیاش به صدا در آمد. سريع سر بلند کرد و با ديدن اسم شيوا روی صفحه پوفی کرد و جواب داد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت265
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین:سلام.
سینا: سلام آقا شاهين خبری شد؟
شاهین :زنگ زدم همين رو از شما بپرسم.
سینا: نه، هيچی.
شاهین :ما هم هيچی.
شاهين نفس عميقی کشيد و زير لب گفت: اين دختر کجاست؟
سينا متفکر گفت: بیخبری خودش يک نوع خوش خبريه. همين که توی بيمارستان پيداش نکرديم پس يعنی حالش خوبه. خدايی نکرده تصادف نکرده يا طوريش نشده.
شاهین :آقا سينا! من نمیدونم بايد چکار کنم. نمیدونم بايد چه خاکی به سرم بريزم. نه فاميلتون رو میشناسم، نه دوستاش، نه همکاراش. نمیدونم ممکنه کجا رفته باشه.
سینا: نيلا هيچوقت دختری نبود بیخبر جايی بمونه.
شاهين يک دفعه گفت: میگم نکنه به خاطر موضوع ديشب قهر کرده رفته هتلی جايی بمونه. يک استعلام از هتلا بگيريم؟
سینا: اين کار پليسه.
شاهین :من يک دوستی دارم که میتونه کمک کنه، الان ميرم سراغش. شمام به گشتن ادامه بدين.
سینا: باشه حتما
شاهين خداحافظی کرد و به سراغ بازپرس پرونده قتل شاهرخ رفت که قبلا به دنبال نوشين هم گشته بود. شاهين وقتی به مقصد رسيد درون حياط کلانتری با آبی که از سرما بسيار سرد شده بود دست و صورتش را شست. درد در سرش میپيچيد و سرمای آب سوزش چشمهايش را کم کرد. به درون ساختمان رفت و سراغ بازپرس را گرفت.
وقتی به اتاق او رفت موضوع گم شدن نيلا را تعريف کرد و از او خواست برای پيدا کردن نيلا کمکش کند و يک استعلام از هتلها بگيرد. بازپرس چند لحظه در صورت شاهين دقيق شد و گفت: چرا هر دختری مياد تو زندگيت بعد از يک مدت گم میشه؟
شاهين متعجب سرگرد را نگريست و بعد گفت: يعنی چی؟
- يعنی نداره نامزدت گم شد و حالا همسرت.
شاهین :نامزدم با پول زيادی که از حسابم خالی کرده بود رفت اما همسرم بیخبر و بدون هيچ چيزی از منزل پدريش خارج شده و برنگشته.
- میشه دقيقتر توضيح بدی.
شاهين موضوع را دقيق توضيح داد. بازپرس در جريان اتفاقهای قبلی بود، حتی میدانست شاهين چگونه ازدواج کرده است. به ناگاه فکرش درگير شد و پرسيد: قاتل اصلی برادرت پيدا نشد، درسته؟
شاهین :نه.
بازپرس دست به سينه شد و شاهين را برانداز کرد. شاهين در سکوت به بازپرس خيره بود. گم شدن نيلا، آزاد بودن حسام با آن کينه. شاهين نگران از جايش برخاست. پاهايش توان نداشتند اما به سختی سمت در راه افتاد.
- شاهين. جايی که گزارش گم شدن همسرت رو دادی، اين مورد رو هم اضافه کن که به ربوده شدنش شک داری.
شاهين بدون اينکه برگردد سر فرود آورد. وارد محوطه شد. هوا سرد بود و سوز سردی میآمد. شاهين گوشیاش را در دست گرفت و به سينا زنگ زد. سينا چند لحظه بعد جواب داد و گفت: بله شاهين، خبری شده؟
شاهين هم بیپسوند و پيشوند چون او، با صدايی ترسيده و پردرد گفت: سينا.
سينا که نگرانتر شده بود گفت: چيه؟
شاهین :نکنه حسام، نيلا رو برده باشه.
سينا سکوت کرد. انگار داشت به حرف شاهين فکر میکرد. گفت: چکار کنيم حالا؟
شاهین :نمیدونی حسام کجاست؟ بايد دنبالش بگرديم. بايد پيداش کنيم چون ممکنه نيلا پيشش باشه.
سينا که به شدت ترسيده بود زير لب گفت: لعنت به حسام.
شاهین :کجا ببينمت؟
سینا: من دارم میرم خونه. بيا اونجا منتظرتم.
شاهین :باشه الان ميام.
شاهين سوار ماشينش شد و سرش را روی فرمان گذاشت. خسته بود و سر درد و دلشوره امانش را بريده بود. سفيدی برف چشمهايش را میزد و فکر نيلا داشت ديوانهاش میکرد.
گوشیاش به صدا در آمد. سريع سر بلند کرد و با ديدن اسم شيوا روی صفحه پوفی کرد و جواب داد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت270
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهين در حال روشن کردن پکيج و باز کردن شوفاژهای سالن گفت: تو خيلی بيشتر از من به لپتاپت وابستهای.
سینا: دارم گوشی نيلا رو هک میکنم.
شاهين به سينا خيره شد. راه افتاد و نزديک سينا روی مبل نشست. سينا از روی زمين بلند شد و روی مبل نشست و گفت: بتونم اين کار رو بکنم، به همهی تماسها و پيامهاش دسترسی پيدا میکنم و میتونم بفهمم آيا تماس مشکوکی داشته يا نه. مخصوصاً از طرف حسام.
شاهین :من شماره تلفن نيلارو به خاطر همين آدم عوض کردم. حسام شماره تلفن نيلا رو نداشت.
سینا: حسام هکر قابليه و ممکنه با هک گوشی کسی از ما شماره تلفن نيلا رو به دست آورده باشه.
شاهین:که اينطور.
تلفن شاهين به صدا در آمد. گوشی را از جيبش بيرون کشيد. پدرش بود. تماس را وصل کرد و روی اسپيکر زد.
شاهین :سلام حاجی.
آقای راستاد:سلام باباجان، خوبی؟
شاهین:خوبم حاج آقا! شما خوبين؟
آقای راستاد:الحمدالله... تو چطوری شاهين؟ سردرد نداری؟ شاهین :دارم ولی قابل تحمل هست.
آقای راستاد:داروهات فراموشت نشه.
شاهین :يادمه، نگران نباشين.
آقای راستاد:رسيدين بابا؟
شاهین :بله، ويلای شماييم.
آقای راستاد:به اکبر سفارش کردم يخچال رو براتون پر کنه.
شاهین :ممنون، کاش میگفتين گرمايشیهارو روشن کنه اينجا به اندازه قطب سرده.
آقای راستاد:بهش گفته بودم فراموش کرده.
شاهین :بله.
آقای راستاد:شاهين!
شاهین :جانم حاجی!
آقای راستاد:يک چيزی میخوام بهت بگم اما میترسم نگرانيت هزار برابر بشه.
سينا و شاهين به هم نگاه کردند. شاهين رو به جلو خم شد و ساعدهايش را روی زانوهايش گذاشت و گفت:- بگين، گوشیام رو اسپيکره.
آقای راستاد:ايراد نداره بذار بشنوه چون بايد بدونين.
شاهین :چی شده حاج آقا؟
آقای راستاد:من از صبح با چند نفر از دوستان دوربينهای خيابونی که خونه آقای سرمد توش هست رو چک کردم. دوربين خونهها، سوپرمارکتها.
شاهین :خوب؟ چيزی دستگيرتون شد؟
آقای راستاد:آره.
شاهين هيجان زده از جا بلند شد. سينا هم برخاست و منتظر شنيدن ادامهی حرفهای آقای راستاد شد.
آقای راستاد:نيلا از خونه بيرون مياد و کوچه رو تا انتها مياد. وقتی وارد خيابون میشه، کنار خيابون راه میافته. شايد پنجاه متر حرکت میکنه که يک پژوی مشکی رنگ يکی دو متر جلوتر توقف میکنه. نيلا میخواد از کنارشون رد بشه که يه پسر از ماشين پياده میشه. کلاه رو سرش داره و عينک آفتابی بزرگی به چشم زده. جلوی نيلا میايسته و باهاش مشغول حرف زدن میشه. چند دقيقه کوتاه با هم حرف میزنن. نيلا بعدش میچرخه که بره، پسر کيفش رو میگيره و نيلا دوباره روش رو بهش میکنه. پسر گوشیاش رو در مياره و چيزی به نيلا نشون ميده. نيلا سر بلند میکنه و پسر در عقب ماشين رو براش باز میکنه. بعد هم با دستش نيلا رو هدايت میکنه که عقب سوار بشه. در رو میبنده و خودش هم سوار میشه و ميرن.
شاهين گيج و سردرگم به اطراف نگاه میکرد و انگار دنبال جوابی برای اين معما بود. سينا وقتی گيجی و بهت شاهين را ديد گوشی را از دست او کشيد و گفت: سلام حاج آقا.
آقای راستاد پس از مکث کوتاهی گفت: سلام.
سینا: چهرهاش رو تشخيص ندادين؟
آقای راستاد:نه، مشخص نبود درست.
سینا: شماره پلاک ماشين چی؟
آقای راستاد:پوشونده شده بود، نصفيش دیده نمیشد. سینا:میتونين فيلم رو برای من ارسال کنين؟
آقای راستاد:بله، حتماً.
سینا: براتون يه شماره پيامک میکنم، لطفاً ارسالش کنيد به اين شماره.
آقای راستاد:حتماً. شاهين حالش خوبه؟
سينا شاهين را نگريست. از خود بیخود و مبهوت بود. گفت: آره، خوبه.
آقای راستاد:مراقبش باش.
سینا :حتما
سينا ارتباط را قطع کرد و به سراغ شاهين رفت. صورت او را رو به خود چرخاند و گفت:
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت270
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهين در حال روشن کردن پکيج و باز کردن شوفاژهای سالن گفت: تو خيلی بيشتر از من به لپتاپت وابستهای.
سینا: دارم گوشی نيلا رو هک میکنم.
شاهين به سينا خيره شد. راه افتاد و نزديک سينا روی مبل نشست. سينا از روی زمين بلند شد و روی مبل نشست و گفت: بتونم اين کار رو بکنم، به همهی تماسها و پيامهاش دسترسی پيدا میکنم و میتونم بفهمم آيا تماس مشکوکی داشته يا نه. مخصوصاً از طرف حسام.
شاهین :من شماره تلفن نيلارو به خاطر همين آدم عوض کردم. حسام شماره تلفن نيلا رو نداشت.
سینا: حسام هکر قابليه و ممکنه با هک گوشی کسی از ما شماره تلفن نيلا رو به دست آورده باشه.
شاهین:که اينطور.
تلفن شاهين به صدا در آمد. گوشی را از جيبش بيرون کشيد. پدرش بود. تماس را وصل کرد و روی اسپيکر زد.
شاهین :سلام حاجی.
آقای راستاد:سلام باباجان، خوبی؟
شاهین:خوبم حاج آقا! شما خوبين؟
آقای راستاد:الحمدالله... تو چطوری شاهين؟ سردرد نداری؟ شاهین :دارم ولی قابل تحمل هست.
آقای راستاد:داروهات فراموشت نشه.
شاهین :يادمه، نگران نباشين.
آقای راستاد:رسيدين بابا؟
شاهین :بله، ويلای شماييم.
آقای راستاد:به اکبر سفارش کردم يخچال رو براتون پر کنه.
شاهین :ممنون، کاش میگفتين گرمايشیهارو روشن کنه اينجا به اندازه قطب سرده.
آقای راستاد:بهش گفته بودم فراموش کرده.
شاهین :بله.
آقای راستاد:شاهين!
شاهین :جانم حاجی!
آقای راستاد:يک چيزی میخوام بهت بگم اما میترسم نگرانيت هزار برابر بشه.
سينا و شاهين به هم نگاه کردند. شاهين رو به جلو خم شد و ساعدهايش را روی زانوهايش گذاشت و گفت:- بگين، گوشیام رو اسپيکره.
آقای راستاد:ايراد نداره بذار بشنوه چون بايد بدونين.
شاهین :چی شده حاج آقا؟
آقای راستاد:من از صبح با چند نفر از دوستان دوربينهای خيابونی که خونه آقای سرمد توش هست رو چک کردم. دوربين خونهها، سوپرمارکتها.
شاهین :خوب؟ چيزی دستگيرتون شد؟
آقای راستاد:آره.
شاهين هيجان زده از جا بلند شد. سينا هم برخاست و منتظر شنيدن ادامهی حرفهای آقای راستاد شد.
آقای راستاد:نيلا از خونه بيرون مياد و کوچه رو تا انتها مياد. وقتی وارد خيابون میشه، کنار خيابون راه میافته. شايد پنجاه متر حرکت میکنه که يک پژوی مشکی رنگ يکی دو متر جلوتر توقف میکنه. نيلا میخواد از کنارشون رد بشه که يه پسر از ماشين پياده میشه. کلاه رو سرش داره و عينک آفتابی بزرگی به چشم زده. جلوی نيلا میايسته و باهاش مشغول حرف زدن میشه. چند دقيقه کوتاه با هم حرف میزنن. نيلا بعدش میچرخه که بره، پسر کيفش رو میگيره و نيلا دوباره روش رو بهش میکنه. پسر گوشیاش رو در مياره و چيزی به نيلا نشون ميده. نيلا سر بلند میکنه و پسر در عقب ماشين رو براش باز میکنه. بعد هم با دستش نيلا رو هدايت میکنه که عقب سوار بشه. در رو میبنده و خودش هم سوار میشه و ميرن.
شاهين گيج و سردرگم به اطراف نگاه میکرد و انگار دنبال جوابی برای اين معما بود. سينا وقتی گيجی و بهت شاهين را ديد گوشی را از دست او کشيد و گفت: سلام حاج آقا.
آقای راستاد پس از مکث کوتاهی گفت: سلام.
سینا: چهرهاش رو تشخيص ندادين؟
آقای راستاد:نه، مشخص نبود درست.
سینا: شماره پلاک ماشين چی؟
آقای راستاد:پوشونده شده بود، نصفيش دیده نمیشد. سینا:میتونين فيلم رو برای من ارسال کنين؟
آقای راستاد:بله، حتماً.
سینا: براتون يه شماره پيامک میکنم، لطفاً ارسالش کنيد به اين شماره.
آقای راستاد:حتماً. شاهين حالش خوبه؟
سينا شاهين را نگريست. از خود بیخود و مبهوت بود. گفت: آره، خوبه.
آقای راستاد:مراقبش باش.
سینا :حتما
سينا ارتباط را قطع کرد و به سراغ شاهين رفت. صورت او را رو به خود چرخاند و گفت:
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت275
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
حسام :اون يه تکيهگاه خوبه. اون معنای مردونگی رو فهميده. ولی من هميشه از مسئوليت فراری بودم. نتونستم درست تصميم بگيرم، نتونستم آدم باشم.
سینا: از فرصتی که برات ساختم درست استفاده نکردی، حداقل اينبار درست تصميم بگير. باشه؟
حسام سرش را بالا و پايين انداخت. سينا شانهی حسام را گرفت و فشرد و گفت: مرد باش، همين.
شاهين اما در حال خواندن درددلهای نيلا با رامين بود. رامين نوشته بود: سلام نيلا جان. خوبی؟ اين دو تا غد يک دنده لجباز رو اگر ول کنی تا ابد رو در روی همن. بايد کاری کنی کنار هم بايستن، نه مقابل هم. بايد با هم متحدشون کنی. بهترين راه هم نبود تو بين اون دوتاست. آماده باش، پس فردا بيای پيش من. منتظر جوابت هستم.
نيلا در جواب نوشته بود: سلام رامين، پيش تو؟ ديوونه شدی؟ من پاسپورت و رضايت شوهرمو ندارم.
رامین :اومدن به شمال رضايت شوهر شايد، اما پاسپورت نمیخواد. از من به تو نصيحت، از شوهرت اجازه نگير. بيا چون دور بشی کسايی رو که دوست داری با هم و کنار هم به دست مياری. همهی اونها برای پيدا کردن تو با هم متحد میشن و تلاش میکنن. نيلا من دور شدم، به خاطر خودم. به خاطر گذشته، به خاطر شاهين و هيچکس نمیدونه کجام. اما تو اونقدر برام عزيز هستی که به دنيام راهت بدم. من از ايران خارج نشدم، منتظرتم.
و اين آخرين ايميل رامين بود. شاهين با هزار سؤال که برايش ايجاد شده بود اطرافش را کاويد. از جايش بلند شد و رفت پالتويش را از روی مبل برداشت. او گوشیاش را از جيبش بيرون کشيد و با رامين تماس گرفت. خط او خاموش بود. شاهين اين بار با ربکا تماس گرفت.
پس از چند بوق آزاد او جواب داد و گفت: جونم شاهين؟
شاهین :اين مسخره بازيا چيه؟
ربکا: کدوم مسخره بازی عزيزم؟
شاهین :رامين کجاست؟
ربکا :مگه خبر نداری؟ رامين رفته.
شاهين عصبی داد زد: به من دروغ نگو. خبر دارم رامين از کشور خارج نشده. اون کدوم گورستونيه؟
ربکا :شاهين!
شاهین :گوش کن ربکا، ديوونم نکن. من میدونم رامين از ايران خارج نشده و نيلا رفته پيشش. حتی میدونم که شمالن اما کجا؟ ويلای رامين کجاست؟
ربکا :شاهين.
شاهین :بله!
ربکا :رفتن ويلای من. برات آدرسش رو میفرستم.
شاهین :منتظرم.
شاهين ارتباط را قطع کرد که ديد سينا و حسام منتظر نگاهش میکنند. شاهين خود را روی مبل انداخت و زير لب با خيالی که آسوده شده بود گفت: نيلا پيش پسرعمومه، حالش خوبه. ديگه نگران نباش سينا. به پدر مادرت زنگ بزن و از نگرانی درشون بيار.
سینا: پسر عموت؟
شاهين دست در جيبش کرد و پاکت سيگار و فندکش را برداشت. يک نخ سيگار کنج لبش گذاشت و آن را آتش زد. پکی به سيگارش زد و همانطور آرام گفت: آره، تو نديديش. منتظرم آدرس بفرستن که بريم.
سینا: باشه.
شاهين با انگشتانی که سيگار ميانشان بود لبش را به بازی گرفت و به کارهای رامين انديشيد. خيلی حرفها داشت که با او بزند و بايد هر چه زودتر تکليفش را با او روشن میکرد. بايد میفهميد رامين چه مرگش شده است و اين گذشتهای که او را آزار میدهد چيست؟! به نيلا انديشيد که حالا تنها کنار رامين چکار میکند. حس متناقضی در وجودش موج میزد. از يک طرف خوشحال بود که او را پيدا کرده است. از يک طرف ديگر از دست هر دوی آنها عصبانی بود.
سينا با ترديد پرسيد: حالت خوبه شاهين؟
او رو به جلو خم شد. پک عميقی به سيگارش زد و سرش را بالا و پايين انداخت. دود حبس شده در دهانش را بيرون فرستاد و به خاکستر شکل گرفته سر سيگارش نگاه کرد.
خاکستر از وسط شکست و نزديک بود روی زمين بريزد. دو انگشت ديگرش را بلند کرد که خاکستر پشت دستش ريخت.
حسام به سينا نگاه کرد و سرش را تکان داد. سينا يک زيرسيگاری برداشت و رفت آن را روی دسته مبل گذاشت. شاهين نگاهش را بالا برد و خطاب به سينا با صدای سنگين گفت: ممنون.
و بعد دستش را کج کرد و خاکستر روی آن، توی زيرسيگاری ريخت. سينا مقابلش روی ميز نشست و گفت: پسرعموت متأهله؟
شاهين پک عميق ديگری به سيگارش زد و گفت: - نه!
و به دودی که دورش میچرخيد نگاه کرد.
سینا: بهش اطمينان داری؟
شاهین :بيشتر از چشمام!
سینا: پس از چی نگرانی؟
شاهین : يه حسايی هست که قابل توصيف نيست. اون پسرعمومه، اصلا برادرمه، باز هم رفتن نيلا پيشش برام سخته.
سینا: به غيرتت برخورده؟
شاهين ياد شبی افتاد که نيلا در اتاق رامين و در تخت او خوابيده بود. زيرسيگاری را برداشت و سيگار را در آن له کرد و گفت: آره به غيرتم برمیخوره. چرا زن من بايد از خونه فراری بشه و به کسی غير از من پناه ببره؟
سينا مژههای بلند او را نگريست. شاهين نگاهش را بالا برد و با نگاه به چشمهای سينا گفت: تو زن منو از خونه زندگیاش فراری دادی.
سینا: زن تو خواهر منه، يادت نره تو هم بهش گفتی اگر نيومدی برو درخواست طلاق بده.
#ادامه_دارد
#پارت275
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
حسام :اون يه تکيهگاه خوبه. اون معنای مردونگی رو فهميده. ولی من هميشه از مسئوليت فراری بودم. نتونستم درست تصميم بگيرم، نتونستم آدم باشم.
سینا: از فرصتی که برات ساختم درست استفاده نکردی، حداقل اينبار درست تصميم بگير. باشه؟
حسام سرش را بالا و پايين انداخت. سينا شانهی حسام را گرفت و فشرد و گفت: مرد باش، همين.
شاهين اما در حال خواندن درددلهای نيلا با رامين بود. رامين نوشته بود: سلام نيلا جان. خوبی؟ اين دو تا غد يک دنده لجباز رو اگر ول کنی تا ابد رو در روی همن. بايد کاری کنی کنار هم بايستن، نه مقابل هم. بايد با هم متحدشون کنی. بهترين راه هم نبود تو بين اون دوتاست. آماده باش، پس فردا بيای پيش من. منتظر جوابت هستم.
نيلا در جواب نوشته بود: سلام رامين، پيش تو؟ ديوونه شدی؟ من پاسپورت و رضايت شوهرمو ندارم.
رامین :اومدن به شمال رضايت شوهر شايد، اما پاسپورت نمیخواد. از من به تو نصيحت، از شوهرت اجازه نگير. بيا چون دور بشی کسايی رو که دوست داری با هم و کنار هم به دست مياری. همهی اونها برای پيدا کردن تو با هم متحد میشن و تلاش میکنن. نيلا من دور شدم، به خاطر خودم. به خاطر گذشته، به خاطر شاهين و هيچکس نمیدونه کجام. اما تو اونقدر برام عزيز هستی که به دنيام راهت بدم. من از ايران خارج نشدم، منتظرتم.
و اين آخرين ايميل رامين بود. شاهين با هزار سؤال که برايش ايجاد شده بود اطرافش را کاويد. از جايش بلند شد و رفت پالتويش را از روی مبل برداشت. او گوشیاش را از جيبش بيرون کشيد و با رامين تماس گرفت. خط او خاموش بود. شاهين اين بار با ربکا تماس گرفت.
پس از چند بوق آزاد او جواب داد و گفت: جونم شاهين؟
شاهین :اين مسخره بازيا چيه؟
ربکا: کدوم مسخره بازی عزيزم؟
شاهین :رامين کجاست؟
ربکا :مگه خبر نداری؟ رامين رفته.
شاهين عصبی داد زد: به من دروغ نگو. خبر دارم رامين از کشور خارج نشده. اون کدوم گورستونيه؟
ربکا :شاهين!
شاهین :گوش کن ربکا، ديوونم نکن. من میدونم رامين از ايران خارج نشده و نيلا رفته پيشش. حتی میدونم که شمالن اما کجا؟ ويلای رامين کجاست؟
ربکا :شاهين.
شاهین :بله!
ربکا :رفتن ويلای من. برات آدرسش رو میفرستم.
شاهین :منتظرم.
شاهين ارتباط را قطع کرد که ديد سينا و حسام منتظر نگاهش میکنند. شاهين خود را روی مبل انداخت و زير لب با خيالی که آسوده شده بود گفت: نيلا پيش پسرعمومه، حالش خوبه. ديگه نگران نباش سينا. به پدر مادرت زنگ بزن و از نگرانی درشون بيار.
سینا: پسر عموت؟
شاهين دست در جيبش کرد و پاکت سيگار و فندکش را برداشت. يک نخ سيگار کنج لبش گذاشت و آن را آتش زد. پکی به سيگارش زد و همانطور آرام گفت: آره، تو نديديش. منتظرم آدرس بفرستن که بريم.
سینا: باشه.
شاهين با انگشتانی که سيگار ميانشان بود لبش را به بازی گرفت و به کارهای رامين انديشيد. خيلی حرفها داشت که با او بزند و بايد هر چه زودتر تکليفش را با او روشن میکرد. بايد میفهميد رامين چه مرگش شده است و اين گذشتهای که او را آزار میدهد چيست؟! به نيلا انديشيد که حالا تنها کنار رامين چکار میکند. حس متناقضی در وجودش موج میزد. از يک طرف خوشحال بود که او را پيدا کرده است. از يک طرف ديگر از دست هر دوی آنها عصبانی بود.
سينا با ترديد پرسيد: حالت خوبه شاهين؟
او رو به جلو خم شد. پک عميقی به سيگارش زد و سرش را بالا و پايين انداخت. دود حبس شده در دهانش را بيرون فرستاد و به خاکستر شکل گرفته سر سيگارش نگاه کرد.
خاکستر از وسط شکست و نزديک بود روی زمين بريزد. دو انگشت ديگرش را بلند کرد که خاکستر پشت دستش ريخت.
حسام به سينا نگاه کرد و سرش را تکان داد. سينا يک زيرسيگاری برداشت و رفت آن را روی دسته مبل گذاشت. شاهين نگاهش را بالا برد و خطاب به سينا با صدای سنگين گفت: ممنون.
و بعد دستش را کج کرد و خاکستر روی آن، توی زيرسيگاری ريخت. سينا مقابلش روی ميز نشست و گفت: پسرعموت متأهله؟
شاهين پک عميق ديگری به سيگارش زد و گفت: - نه!
و به دودی که دورش میچرخيد نگاه کرد.
سینا: بهش اطمينان داری؟
شاهین :بيشتر از چشمام!
سینا: پس از چی نگرانی؟
شاهین : يه حسايی هست که قابل توصيف نيست. اون پسرعمومه، اصلا برادرمه، باز هم رفتن نيلا پيشش برام سخته.
سینا: به غيرتت برخورده؟
شاهين ياد شبی افتاد که نيلا در اتاق رامين و در تخت او خوابيده بود. زيرسيگاری را برداشت و سيگار را در آن له کرد و گفت: آره به غيرتم برمیخوره. چرا زن من بايد از خونه فراری بشه و به کسی غير از من پناه ببره؟
سينا مژههای بلند او را نگريست. شاهين نگاهش را بالا برد و با نگاه به چشمهای سينا گفت: تو زن منو از خونه زندگیاش فراری دادی.
سینا: زن تو خواهر منه، يادت نره تو هم بهش گفتی اگر نيومدی برو درخواست طلاق بده.
#ادامه_دارد
#گربه سیاه
#پارت280
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بعد هم يک ليوان بزرگ برداشت و در آن چای ريخت. به ياد شاهين افتاد که هميشه در ليوان يا ماگ بزرگ چای مینوشيد.
آهی کشيد. شکرپاش را برداشت و مقداری شکر در ليوان ريخت و آن را به هم زد. چای را مزه کرد. وقتی از شيرينی آن اطمينان حاصل کرد به اتاقش رفت.
پرده را کنار زد و آسمان گرفته را نگريست. زير لب گفت: به اي برف و اي هوا چه قدم زدنی دارين؟
بعد هم دو جرعه از چایاش را نوشيد و دفتر را برداشت و روی تخت نشست و به ديوار تکيه زد.
دفتر را باز کرد و صفحات خوانده شده اش را ورق زد و جلو رفت.
دوازدهم آذر.
امروز رفته بودم دانشگاه. وقتی وارد محوطه شدم، فرزانه و زهرا رو ديدم. بدو بدو رفتم پيششون و بغلشون کردم. طبق معمول هميشه. انگار صد سال بود نديده بودمشون. با اينکه فقط يک روز از ديدار قبليمون میگذشت.
با هم به داخل ساختمون رفتيم. اوه چه خبر بود خدايا. چوب میانداختی آسمون به زمين نمیرسيد بس که شلوغ بود. پای تابلوهای اعلانات به شدت هرج و مرج بود. از يکی از بچههای کلاسمون پرسيدم: چه خبر شده؟
و اون گفت که برنامه امتحانات ميان ترم اعلام شده و همه دارن برنامه رو مینويسن.
پوفی کردم و کلافه مشغول بيرون کشيدن خودکار و دفترچه يادداشت صورتيم از تو کيفم شدم. بعد هم خودم رو لا به لای جمعيت جا دادم. هر کار میکردم نمیتونستم درست حسابی تابلو رو ببينم. يکی از بچههای همکلاسيم از زور بقيه افتاد رو شونهام و بهم فشار آورد. با اخم بهش نگاه کردم که لبخند گشادی زد و گفت: ببخشيد خانم سهرابی، زيادی فشار ميدن.
با عصبانيت گفتم: برو کنار آقای رضايی، اومدی تو جمع خانوما که چی؟
فرصت نکرد جوابم رو بده، چون يقه لباسش از پشت تو دست يکی افتاد و عقب کشيده شد. وقتی نگاه کردم ديدم همون پسره راستاده که داره با اخم و تخم به رضايی میگه«خجالت هم خوب چيزيه. خودت رو انداختی وسط خانوما که چی مثلا؟»
رضايی دهن باز کرد حرف بزنه که راستاد تهديدوار انگشت اشارهاش رو سمتش گرفت و آهسته چيزی گفت. رضايی ساکت شد و يک قدم عقب گذاشت و بعد رفت.
راستاد نيمنگاهی سمتم انداخت. از اون نگاههای اخم آلود و جدی هميشگیاش. لبخند زدم و خواستم سلام کنم اما نگاهش دو ثانيه هم طول نکشيد. سريع نگاهش رو از من گرفت. راه افتاد و با دو تا دوست هميشگیاش دور شد و رفت. چند لحظه ايستادم و به دور شدنش نگاه کردم. با دوستاش از پلهها بالا رفت و از جلوی ديدم محو شد. نمیفهميدم اين بشر چرا اينقدر مغروره.
با اينکه کمک به اون بزرگی به من کرده بود اما هر وقت من رو میديد راهش رو کج میکرد. نمیدونم، شايد هم فکر کرده بود که من حتماً اون کارهام و اون روز توی دردسر افتادم. حالا هم نمیخواست به من روی خوش نشون بده. پوفی کردم و با خودم گفتم: مرفهين بی درد در موردت فکر کنن آدم ناپاکی، چه شود! شونهام رو بالا انداختم
و دوباره خودم رو سپردم به دل جمعيت و سعی کردم برنامه امتحاناتم رو بنويسم. همونطور که با امواج فشار دانشجوها تلوتلو میخوردم، کسی زد رو شونهام. وقتی برگشتم ديدم راستاده. با همون جزوه که زده بود رو شونهام، اشاره کرد برم بيرون. از توی جمعيت خودم رو بيرون کشيدم و گفتم: سلام، بله؟
سر دو منيش رو بالا و پايين انداخت ولی جواب سلام نداد. بعد هم يه برگه به سمتم گرفت. برگه رو گرفتم و نگاه کردم. برنامه امتحانی بود. لبخند گشادی زدم و روز و ساعت امتحانها رو نگاه کردم. زير لب گفتم: ايول، برنامه امتحانيمونه.
سر بلند کردم تا تشکر کنم، اما نبود. دور و برم رو برانداز کردم، ولی رفته بود.
بيستم آذر ماه.
امروز بعد از امتحانم اومدم توی محوطه که يک جايی بشينم و منتظر فرزانه و زهرا بشم. هوا سرد بود و تقريباً حياط شلوغ بود. هر جا رو نگاه کردم نيمکت خالی نبود.
برای همين رفتم و وارد بوفه شدم و پشت ميز نشستم. با گوشيم به فرزانه پيام دادم که کجا هستم و بعد از امتحان زياد دنبالم نگرده. يک شيرکاکائو با کيک سفارش دادم و منتظر شدم. دستم رو زدم کنار سرم و به فکر فرو رفتم. فکر اينکه از اين به بعد بايد چکار کنم. خرج خودم و دانشگاهم رو از کجا بيارم. بابا که هميشه هشتش گرو نُهش بود. خرج اون دو تای ديگه هم به غير از من بود. حالا که چند روز بود کار نداشتم، داشتم به عمق فاجعه پی میبردم.
جيب خالی و خرج و مخارج دانشگاه و رفت و آمد و کتاب و جزوه و هزار کوفت و زهرمار ديگه. بايد دوباره دنبال کار میگشتم. اما مگه کار به اين سادگی پيدا میشه؟ بيات هم که به من کار داد نيتش چيز ديگه بود واگرنه کی به يه دختر دانشجو کار نيمه وقت ميده. اون هم با حقوق و دستمزد بالا که کفاف خرج و مخارج رو بده و يه چيزی هم تهش بمونه برای خرج کردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت280
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بعد هم يک ليوان بزرگ برداشت و در آن چای ريخت. به ياد شاهين افتاد که هميشه در ليوان يا ماگ بزرگ چای مینوشيد.
آهی کشيد. شکرپاش را برداشت و مقداری شکر در ليوان ريخت و آن را به هم زد. چای را مزه کرد. وقتی از شيرينی آن اطمينان حاصل کرد به اتاقش رفت.
پرده را کنار زد و آسمان گرفته را نگريست. زير لب گفت: به اي برف و اي هوا چه قدم زدنی دارين؟
بعد هم دو جرعه از چایاش را نوشيد و دفتر را برداشت و روی تخت نشست و به ديوار تکيه زد.
دفتر را باز کرد و صفحات خوانده شده اش را ورق زد و جلو رفت.
دوازدهم آذر.
امروز رفته بودم دانشگاه. وقتی وارد محوطه شدم، فرزانه و زهرا رو ديدم. بدو بدو رفتم پيششون و بغلشون کردم. طبق معمول هميشه. انگار صد سال بود نديده بودمشون. با اينکه فقط يک روز از ديدار قبليمون میگذشت.
با هم به داخل ساختمون رفتيم. اوه چه خبر بود خدايا. چوب میانداختی آسمون به زمين نمیرسيد بس که شلوغ بود. پای تابلوهای اعلانات به شدت هرج و مرج بود. از يکی از بچههای کلاسمون پرسيدم: چه خبر شده؟
و اون گفت که برنامه امتحانات ميان ترم اعلام شده و همه دارن برنامه رو مینويسن.
پوفی کردم و کلافه مشغول بيرون کشيدن خودکار و دفترچه يادداشت صورتيم از تو کيفم شدم. بعد هم خودم رو لا به لای جمعيت جا دادم. هر کار میکردم نمیتونستم درست حسابی تابلو رو ببينم. يکی از بچههای همکلاسيم از زور بقيه افتاد رو شونهام و بهم فشار آورد. با اخم بهش نگاه کردم که لبخند گشادی زد و گفت: ببخشيد خانم سهرابی، زيادی فشار ميدن.
با عصبانيت گفتم: برو کنار آقای رضايی، اومدی تو جمع خانوما که چی؟
فرصت نکرد جوابم رو بده، چون يقه لباسش از پشت تو دست يکی افتاد و عقب کشيده شد. وقتی نگاه کردم ديدم همون پسره راستاده که داره با اخم و تخم به رضايی میگه«خجالت هم خوب چيزيه. خودت رو انداختی وسط خانوما که چی مثلا؟»
رضايی دهن باز کرد حرف بزنه که راستاد تهديدوار انگشت اشارهاش رو سمتش گرفت و آهسته چيزی گفت. رضايی ساکت شد و يک قدم عقب گذاشت و بعد رفت.
راستاد نيمنگاهی سمتم انداخت. از اون نگاههای اخم آلود و جدی هميشگیاش. لبخند زدم و خواستم سلام کنم اما نگاهش دو ثانيه هم طول نکشيد. سريع نگاهش رو از من گرفت. راه افتاد و با دو تا دوست هميشگیاش دور شد و رفت. چند لحظه ايستادم و به دور شدنش نگاه کردم. با دوستاش از پلهها بالا رفت و از جلوی ديدم محو شد. نمیفهميدم اين بشر چرا اينقدر مغروره.
با اينکه کمک به اون بزرگی به من کرده بود اما هر وقت من رو میديد راهش رو کج میکرد. نمیدونم، شايد هم فکر کرده بود که من حتماً اون کارهام و اون روز توی دردسر افتادم. حالا هم نمیخواست به من روی خوش نشون بده. پوفی کردم و با خودم گفتم: مرفهين بی درد در موردت فکر کنن آدم ناپاکی، چه شود! شونهام رو بالا انداختم
و دوباره خودم رو سپردم به دل جمعيت و سعی کردم برنامه امتحاناتم رو بنويسم. همونطور که با امواج فشار دانشجوها تلوتلو میخوردم، کسی زد رو شونهام. وقتی برگشتم ديدم راستاده. با همون جزوه که زده بود رو شونهام، اشاره کرد برم بيرون. از توی جمعيت خودم رو بيرون کشيدم و گفتم: سلام، بله؟
سر دو منيش رو بالا و پايين انداخت ولی جواب سلام نداد. بعد هم يه برگه به سمتم گرفت. برگه رو گرفتم و نگاه کردم. برنامه امتحانی بود. لبخند گشادی زدم و روز و ساعت امتحانها رو نگاه کردم. زير لب گفتم: ايول، برنامه امتحانيمونه.
سر بلند کردم تا تشکر کنم، اما نبود. دور و برم رو برانداز کردم، ولی رفته بود.
بيستم آذر ماه.
امروز بعد از امتحانم اومدم توی محوطه که يک جايی بشينم و منتظر فرزانه و زهرا بشم. هوا سرد بود و تقريباً حياط شلوغ بود. هر جا رو نگاه کردم نيمکت خالی نبود.
برای همين رفتم و وارد بوفه شدم و پشت ميز نشستم. با گوشيم به فرزانه پيام دادم که کجا هستم و بعد از امتحان زياد دنبالم نگرده. يک شيرکاکائو با کيک سفارش دادم و منتظر شدم. دستم رو زدم کنار سرم و به فکر فرو رفتم. فکر اينکه از اين به بعد بايد چکار کنم. خرج خودم و دانشگاهم رو از کجا بيارم. بابا که هميشه هشتش گرو نُهش بود. خرج اون دو تای ديگه هم به غير از من بود. حالا که چند روز بود کار نداشتم، داشتم به عمق فاجعه پی میبردم.
جيب خالی و خرج و مخارج دانشگاه و رفت و آمد و کتاب و جزوه و هزار کوفت و زهرمار ديگه. بايد دوباره دنبال کار میگشتم. اما مگه کار به اين سادگی پيدا میشه؟ بيات هم که به من کار داد نيتش چيز ديگه بود واگرنه کی به يه دختر دانشجو کار نيمه وقت ميده. اون هم با حقوق و دستمزد بالا که کفاف خرج و مخارج رو بده و يه چيزی هم تهش بمونه برای خرج کردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت280 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... بعد هم يک ليوان بزرگ برداشت و در آن چای ريخت. به ياد شاهين افتاد که هميشه در ليوان يا ماگ بزرگ چای مینوشيد. آهی کشيد. شکرپاش را برداشت و مقداری شکر در ليوان ريخت و آن را به هم زد. چای را مزه…
احساس افسردگی میکنم. هر وقت جيبم داره خالی میشه حس افسردگی بهم دست ميده. کاش يکی پيدا میشد بهم بگه بيا، اين هم يه چمدون پول درشت برو حالش رو ببر. اما آخه از کجا، چطوری؟
داشتم همينطوری با خودم فکر میکردم که پيشخدمت اومد جلوی ميز و سفارشم رو گذاشت و رفت. وقتی از جلوی ديدم کنار رفت، راست نشستم که نگام افتاد به ميز رو به روييم. اون سه تا دوست هميشگی اونجا نشسته بودن و داشتن میگفتن و میخنديدن. ولی من از بس تو فکر بودم که اصلاً متوجه نشدم کی اومدن.
نگاه راستاد از رو دوستش که داشت وراجی میکرد چرخيد و افتاد رو من. درست رو به روم نشسته بود و دو تا دوستاش چپ و راستش نشسته بودن. هر دو هم رو به روی هم بودن.
يه لبخند هم گوشه لب راستاد بود که انگار از شنيدن حرفای دوستش خيلی ذوق کرده بود. نگاهش رو گرفت و دوباره به دوستش داد. ته حرفای دوستش سرش رو بالا گرفت و خنديد. يه خنده از ته دل و چقدر با اين خنده به دل مینشست. وقتی خندهاش تموم شد دستهاش رو از زير بغلش بيرون کشيد و روی ميز گذاشت و فنجونش رو برداشت.
فنجون رو با دو دست گرفت و برداشت. فنجونش رو به لباش نزديک کرد و باز هم نگاهش رو به من داد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
داشتم همينطوری با خودم فکر میکردم که پيشخدمت اومد جلوی ميز و سفارشم رو گذاشت و رفت. وقتی از جلوی ديدم کنار رفت، راست نشستم که نگام افتاد به ميز رو به روييم. اون سه تا دوست هميشگی اونجا نشسته بودن و داشتن میگفتن و میخنديدن. ولی من از بس تو فکر بودم که اصلاً متوجه نشدم کی اومدن.
نگاه راستاد از رو دوستش که داشت وراجی میکرد چرخيد و افتاد رو من. درست رو به روم نشسته بود و دو تا دوستاش چپ و راستش نشسته بودن. هر دو هم رو به روی هم بودن.
يه لبخند هم گوشه لب راستاد بود که انگار از شنيدن حرفای دوستش خيلی ذوق کرده بود. نگاهش رو گرفت و دوباره به دوستش داد. ته حرفای دوستش سرش رو بالا گرفت و خنديد. يه خنده از ته دل و چقدر با اين خنده به دل مینشست. وقتی خندهاش تموم شد دستهاش رو از زير بغلش بيرون کشيد و روی ميز گذاشت و فنجونش رو برداشت.
فنجون رو با دو دست گرفت و برداشت. فنجونش رو به لباش نزديک کرد و باز هم نگاهش رو به من داد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
يک لحظه ياد گذشته ها افتادم و دوست پسرای بدبختم که حتی يک شارژ ناقابل هم خرجم نمیکردن. با خودم گفتم چرا حالا که اين خودش میخواد خرج نکنم. لابد کل عمرش برای دخترايی مثل سايه از جيبش خرج کرده، حالا بذار يه بارم برای دختری از جنس من خرج کنه.
پس گفتم: نه! هر چی بخوام بر میدارم.
سرشو تکون داد و گفت: خانم ميرزايی لطفاً به خانم کمک کنين، هر چی میخواد بر داره.
خانم ميرزايی نسبتاً چاق سر تکون داد و گفت: چشم.
شاهين رفت رو مبل چرم نشست و يک مجله برداشت و پاش رو روی پای ديگهاش انداخت و مشغول ورق زدن شد. وای خدای من چه صحنه باحالی بود. يه جنتلمن ببرتت خريد. بشينه با آرامش مجله ورق بزنه.
اصلاً هم براش اهميت نداشته باشه قيمت روی اتيکتای لباسا چنده. فقط بگه انتخاب کن. بعد هم از خانم ميرزايی چاق بخواد هر چی خواستی بهت بده. وای خدا من و اين همه خوشبختی محاله. اين يه رؤيای فانتزی بود که امروز توی واقعيت اتفاق افتاد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
پس گفتم: نه! هر چی بخوام بر میدارم.
سرشو تکون داد و گفت: خانم ميرزايی لطفاً به خانم کمک کنين، هر چی میخواد بر داره.
خانم ميرزايی نسبتاً چاق سر تکون داد و گفت: چشم.
شاهين رفت رو مبل چرم نشست و يک مجله برداشت و پاش رو روی پای ديگهاش انداخت و مشغول ورق زدن شد. وای خدای من چه صحنه باحالی بود. يه جنتلمن ببرتت خريد. بشينه با آرامش مجله ورق بزنه.
اصلاً هم براش اهميت نداشته باشه قيمت روی اتيکتای لباسا چنده. فقط بگه انتخاب کن. بعد هم از خانم ميرزايی چاق بخواد هر چی خواستی بهت بده. وای خدا من و اين همه خوشبختی محاله. اين يه رؤيای فانتزی بود که امروز توی واقعيت اتفاق افتاد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت290
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين برای کمک کردن به من بلند شد. اما چرا اونطور که بايد و شايد عاشقش نيستم. چرا نمیتونم عاشقانه بخوامش؟ اونطور که اون من رو میخواد؟
ناخواسته نگاهم سمت رامين و نرمين چرخيد. نرمين با صدای بلند خنديد و رامين لبخند عميقی روی لباش بود و داشت استکان چایاش رو نگاه میکرد.
شاهين اسمم رو صدا زد. نگاهمو طرفش چرخوندم و گفتم: نه، ناراحت نيستم. خوشحالم، وقتی تکليفم روشن بشه خوشحالتر هم میشم.
شاهين دستش رو دور شونهام انداخت و گفت: حتماً روشن میشه، همين روزها. نگران نباش. ببين رامين هم داره به نرمين خانم توجه نشون ميده. ممکنه اونا هم کار رو باهم تموم کنن.
چيزی نگفتم. ته قلبم غمی رو حس میکردم که نمیدونستم از چيه!
کمی بعد شاهرخ صدامون کرد و رفتيم برای ناهار. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن ناهارمون شديم.
تمام توجه شاهين به من بود و مدام بهم تعارف میکرد غذا بخورم و بشقابم رو پر میکرد. اما رامين با صدای آروم با نرمين حرف میزد و اصلاً نمیشد صداش رو شنيد.
حرف زدنهای شاهين و پچپچ کردنهای رامين اعصابم رو به هم میريخت. يکدفعه داد زدم: بسه ديگه.
طوری که همه ساکت شدن و نرمين و شاهين هم از جا پريدن. همه بهم خيره شده بودن. دست و پام رو گم کردم. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: ببخشيد، من يک کم سرم درد میکنه.
بعد از جام بلند شدم و رفتم توی ويلا. رفتم توی آشپزخونه و يک ليوان آب از يخچال برداشتم و آروم آب رو نوشيدم تا حالم بهتر بشه و آتيش درونم رو سرد کنه.
شاهين اومد داخل و گفت: عزيزم. طوری شده؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پايين انداختم و گفتم: آره.
با نگرانی گفت: ولی میدونم از چيزی ناراحتی. کاش بهم بگی چی شده؟
میدونستم اگر جوابش رو ندم دست بردار نيست و مدام میپرسه. پس گفتم: اين بلاتکليفی اذيتم میکنه، همين.
جلو اومد و بهم لبخند زد و گفت: قول میدم همين هفته تکليفت رو روشن کنم.
بهش خيره شدم. دلم آشوب شد. نفهميدم چرا. ازم خواست برگرديم سر ميز و بهش گفتم اون بره ، بعد من میرم. شاهين رفت و من با نگرانی همونجا ايستادم.
کمی بعد کسی اومد تو آشپزخونه. شاهرخ بود. نيمنگاهی بهم انداخت و رفت سمت ظرفشويی.
خيلی با هم صميمی نبوديم. کاری به هم نداشتيم. اون آدمی بود که با دوستای پسرش خيلی راحتتر برخورد میکرد و تو جمع اونا شادتر و پر سر صداتر بود. کل جمع رو با حضورش به هم میريخت. يا میرقصيد يا چالش راه مینداخت يا بازی. از جرأت حقيقت گرفته تا بازيای خنده دار.
ولی به دخترا که میرسيد از بالا نگاهشون میکرد. نديده بودم با دختری دوست باشه يا حالت عاشقانهای از خودش نشون بده.
آب رو باز کرد و يه خورده مايع ظرفشويی ريخت تو دستش و مشغول شستن دستاش شد. با همون حال گفت: چرا غذات رو نخوردی؟
آروم گفتم: الان میرم میخورم.
پرسيد: مشکلت چيه؟
تعجب کردم. با همون حالت تعجب پرسيدم: در چه رابطهای؟
در حاليکه دستهاش رو محکم به هم میسابيد گفت: در رابطه با رابطهات با شاهين.
سرم رو تکون دادم و ليوان دستم رو بردم گذاشتم روی سينک ظرفشويی و گفتم: مشکلی نداريم.
دستهاش رو گرفت زير آب و گفت: شاهين نداره، تو يه چيزيت هست.
نگاهش کردم. رو کرد بهم و محکم زد روی اهرم شير و آب رو بست و با گره هميشگی ابروهاش نگام کرد و گفت: حواست باشه.
نفهميدم چی میگه. با نگاه خيره پرسيدم: يعنی چی؟
ديد و گفت: شاهين خيلی بیآزار و مهربونه، دلش صافه. حواست باشه دلش رو نشکنی.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد رفت. کاملا فهميدم شاهرخ آدم تيزيه. برخلاف چيزی که نشون میداد. بايد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارهام باشم.
دهم ارديبهشت.
خودم هم باورم نمیشه شاهين همه چيز رو پيشبرد. اون به خواستگاريم اومد. همراه با خانوادهاش و همه چيز درست شد. ما جواب مثبت داديم و حالا قراره چند روز ديگه مراسم نامزديمون برگزار بشه.
بيست و سوم ارديبهشت ماه.
مراسم نامزدی من و شاهين برگزار شد. چه تالاری، چه جشنی، چه لباسی، چه طلاهايی، دهن کل فاميلمون وا مونده بود. همه داشتن به خاطر شاهين و خانوادهاش و وضع مالی اونا از تعجب سکته میزدن. مخصوصاً اونايی که تا ديروز هر وقت به ما میرسيدن، غرورشون به خاطر وضع مالی بهترشون من رو خفه میکرد.
اونايی که پسر داشتن و ولی با ما وصلت نکردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت290
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين برای کمک کردن به من بلند شد. اما چرا اونطور که بايد و شايد عاشقش نيستم. چرا نمیتونم عاشقانه بخوامش؟ اونطور که اون من رو میخواد؟
ناخواسته نگاهم سمت رامين و نرمين چرخيد. نرمين با صدای بلند خنديد و رامين لبخند عميقی روی لباش بود و داشت استکان چایاش رو نگاه میکرد.
شاهين اسمم رو صدا زد. نگاهمو طرفش چرخوندم و گفتم: نه، ناراحت نيستم. خوشحالم، وقتی تکليفم روشن بشه خوشحالتر هم میشم.
شاهين دستش رو دور شونهام انداخت و گفت: حتماً روشن میشه، همين روزها. نگران نباش. ببين رامين هم داره به نرمين خانم توجه نشون ميده. ممکنه اونا هم کار رو باهم تموم کنن.
چيزی نگفتم. ته قلبم غمی رو حس میکردم که نمیدونستم از چيه!
کمی بعد شاهرخ صدامون کرد و رفتيم برای ناهار. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن ناهارمون شديم.
تمام توجه شاهين به من بود و مدام بهم تعارف میکرد غذا بخورم و بشقابم رو پر میکرد. اما رامين با صدای آروم با نرمين حرف میزد و اصلاً نمیشد صداش رو شنيد.
حرف زدنهای شاهين و پچپچ کردنهای رامين اعصابم رو به هم میريخت. يکدفعه داد زدم: بسه ديگه.
طوری که همه ساکت شدن و نرمين و شاهين هم از جا پريدن. همه بهم خيره شده بودن. دست و پام رو گم کردم. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: ببخشيد، من يک کم سرم درد میکنه.
بعد از جام بلند شدم و رفتم توی ويلا. رفتم توی آشپزخونه و يک ليوان آب از يخچال برداشتم و آروم آب رو نوشيدم تا حالم بهتر بشه و آتيش درونم رو سرد کنه.
شاهين اومد داخل و گفت: عزيزم. طوری شده؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پايين انداختم و گفتم: آره.
با نگرانی گفت: ولی میدونم از چيزی ناراحتی. کاش بهم بگی چی شده؟
میدونستم اگر جوابش رو ندم دست بردار نيست و مدام میپرسه. پس گفتم: اين بلاتکليفی اذيتم میکنه، همين.
جلو اومد و بهم لبخند زد و گفت: قول میدم همين هفته تکليفت رو روشن کنم.
بهش خيره شدم. دلم آشوب شد. نفهميدم چرا. ازم خواست برگرديم سر ميز و بهش گفتم اون بره ، بعد من میرم. شاهين رفت و من با نگرانی همونجا ايستادم.
کمی بعد کسی اومد تو آشپزخونه. شاهرخ بود. نيمنگاهی بهم انداخت و رفت سمت ظرفشويی.
خيلی با هم صميمی نبوديم. کاری به هم نداشتيم. اون آدمی بود که با دوستای پسرش خيلی راحتتر برخورد میکرد و تو جمع اونا شادتر و پر سر صداتر بود. کل جمع رو با حضورش به هم میريخت. يا میرقصيد يا چالش راه مینداخت يا بازی. از جرأت حقيقت گرفته تا بازيای خنده دار.
ولی به دخترا که میرسيد از بالا نگاهشون میکرد. نديده بودم با دختری دوست باشه يا حالت عاشقانهای از خودش نشون بده.
آب رو باز کرد و يه خورده مايع ظرفشويی ريخت تو دستش و مشغول شستن دستاش شد. با همون حال گفت: چرا غذات رو نخوردی؟
آروم گفتم: الان میرم میخورم.
پرسيد: مشکلت چيه؟
تعجب کردم. با همون حالت تعجب پرسيدم: در چه رابطهای؟
در حاليکه دستهاش رو محکم به هم میسابيد گفت: در رابطه با رابطهات با شاهين.
سرم رو تکون دادم و ليوان دستم رو بردم گذاشتم روی سينک ظرفشويی و گفتم: مشکلی نداريم.
دستهاش رو گرفت زير آب و گفت: شاهين نداره، تو يه چيزيت هست.
نگاهش کردم. رو کرد بهم و محکم زد روی اهرم شير و آب رو بست و با گره هميشگی ابروهاش نگام کرد و گفت: حواست باشه.
نفهميدم چی میگه. با نگاه خيره پرسيدم: يعنی چی؟
ديد و گفت: شاهين خيلی بیآزار و مهربونه، دلش صافه. حواست باشه دلش رو نشکنی.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد رفت. کاملا فهميدم شاهرخ آدم تيزيه. برخلاف چيزی که نشون میداد. بايد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارهام باشم.
دهم ارديبهشت.
خودم هم باورم نمیشه شاهين همه چيز رو پيشبرد. اون به خواستگاريم اومد. همراه با خانوادهاش و همه چيز درست شد. ما جواب مثبت داديم و حالا قراره چند روز ديگه مراسم نامزديمون برگزار بشه.
بيست و سوم ارديبهشت ماه.
مراسم نامزدی من و شاهين برگزار شد. چه تالاری، چه جشنی، چه لباسی، چه طلاهايی، دهن کل فاميلمون وا مونده بود. همه داشتن به خاطر شاهين و خانوادهاش و وضع مالی اونا از تعجب سکته میزدن. مخصوصاً اونايی که تا ديروز هر وقت به ما میرسيدن، غرورشون به خاطر وضع مالی بهترشون من رو خفه میکرد.
اونايی که پسر داشتن و ولی با ما وصلت نکردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت295
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جواب دادم: معلومه که من و تو. من اين درد سر رو به خاطر تو کشيدم. من به خاطر تو پا روی شاهين گذاشتم. حسابش رو با قهر و ناز خالی کردم که تو به پولات برسی. حالا که رسيدی بايد من رو از اين مخمصه نجات بدی. بهترين راهش هم اينه که از کشور خارج بشيم.
رامين درمانده و هاج و واج نگاهم کرد و گفت: مگه تو عاشق شاهين نيستی؟
خنديدم و گفتم: من اون گاگول خوشگل رو فقط به خاطر پولش دوست دارم. الان که پول نداره و پولاش دست منه، من خودم رو بيشتر از اون دوست دارم. به هر حال آقا رامين اين کار برای تو بود و تو میتونی تصميمت رو بگيری. میتونی با خوشی با من همراه بشی و هر دو با اين پولا فرار کنيم. میتونی هم بترسی و نخوای بيای و من تنها برم. اما مطمئن باش در حالت دوم به شاهين خبر ميدم که تو مجبورم به اين کار کردی.
رامين با تعجب زيادی گفت: من؟ من تو رو مجبور به کدوم کار کردم؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همينه که هست.
رامين سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: شاهين مار تو آستينش پرورش داده.
خنديد و گفت: حاج آقا چطور؟ تو چی هستی؟
سکوت کرد و چند دقيقه بعد گفت: ببينم چی میشه؟
امروز عصر هم شاهين بهم خبر داد که قراره خانوادهاش رو ببره جنوب تا حال و هواشون عوض بشه. ازم خواست همراهشون برم اما من نمیتونم اين کار رو بکنم چون کار زيادی دارم.
چهاردهم آبان.
امروز شاهين، حاج خانم و حاج آقا و دخترا رو برده کيش. اونجا خونه دارن. حالا من میتونم با خيال راحت تکليفم رو با رامين روشن کنم.
شانزدهم آبان.
اين رامين بیعرضه هنوز هيچ جوابی به من نداده. هر وقت هم بهش زنگ میزنم که ببينم تصميمش چی شده و میخواد چه غلطی بکنه، همهاش میگه من نمیتونم به شاهين خيانت بکنم، طرف حساب من اون نيست. حتی امروز گفت پولش رو پس بده. پسره بیعرضه هر چی مرد دور و بر من هست همهشون بیعرضه هستن.
نوزدهم آبان.
اين روزا که شاهين نيست چقدر دور و برم خلوت شده.
بيست و سه آبان.
شايد اين آخرين خاطره من باشه که دارم مینويسم. وقتی به گذشت اين چند وقت آشنايیام با شاهين فکر میکنم غصه امونم رو میبره. درد تموم وجودم رو میگيره. اين چه بلايی بود سر خودم آوردم. شايد اين خدای شاهين بود. خدايی که به قلب اون حاکمه. خدايی که قلب اون رو صاف و بی غل و غش آفريد و من رو پر از خودخواهی تموم نشدنی.
من چرا با خودم اين کار رو کردم؟ چرا خوشبختی به اين بزرگی رو نديدم؟ چرا محبتاش رو با محبت جواب ندادم؟ چرا يکبار، فقط يکبار وقتی با شوق گفت دوستت دارم بهش در عوض از ته دلم جواب ندادم؟ چرا اين همه بهش بد کردم؟
اشکهام بند نميان. اين حال و روز حق منه. حتی در خودم نمیبينم به شاهين زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام. بهش بگم که اون چقدر خوب بود و من قدرش رو ندونستم. بهش بگم من لياقت داشتن اون رو ندارم. من لياقت هيچی رو ندارم. من انسان ناسپاس و سيری ناپذيری بودم و بدجور توی هچل افتادم. من سر بهترين مرد زندگیام کلاه گذاشتم تا به عشقی برسم که پوچ بود. به خواهرم خيانت کردم، به شاهين هم، بدتر از همه به خودم.
ديروز صبح که داشتم میرفتم با کسی قرار بذارم تا من رو از مرز خارج کنه اتفاق وحشتناکی افتاد.
به من گفته بودن پولات رو از حسابت خارج کن، بايد تبديل به دلار بشه. اين همه پول رو با هزارتا دردسر از بانک طی چند روز خارج کردم. حالا داشتم میرفتم سر قرار که من رو دزديدن. يه ماشين جلوی پام سبز شد و دو تا پسر جوون با سرعت و قدرت من رو انداختن توی يک ون و ساکهای دستم رو پرت کردن بغلم. يکيشون يه دستمال جلوی صورتم گرفت و حتی نتونستم جيغ بکشم. صدا رو توی گلوم خفه کردن. خيلی زود از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم توی يک اتاق بودم. گيج بودم، خيلی گيج. دستهام بسته بود و بالای سرم به ميلههای تخت بسته شده بودن. با يک پارچه دهنم رو بسته بودن. نمیتونستم جيغ بکشم. نمیتونستم داد بزنم. هر چی تلاش کردم دستهام رو از تخت و از بند گرهها رها کنم نشد. چند دقيقه بعد در باز شد و در کمال ناباوری ديدم شاهرخ اومد تو.
اومد و با لبخند پيروزمندانهای که بهم زد با تأسف سرش رو تکون داد. التماسگر جيغای خفه میکشيدم. جلو اومد. يک دستش توی جيبش بود يک پاش رو روی لبهی تخت گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد.
چشمهاش شبيه چشمهای شاهين بود. ولی داخل چشماش گربه وحشی وجود داشت مثل گربه های سیاه آماده حمله به دشمن . اما فقط احساس میکردم اگر شاهين عصبانی بشه اين شکلی من رو نگاه میکنه. اما اون هيچوقت از من عصبانی نشد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت295
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جواب دادم: معلومه که من و تو. من اين درد سر رو به خاطر تو کشيدم. من به خاطر تو پا روی شاهين گذاشتم. حسابش رو با قهر و ناز خالی کردم که تو به پولات برسی. حالا که رسيدی بايد من رو از اين مخمصه نجات بدی. بهترين راهش هم اينه که از کشور خارج بشيم.
رامين درمانده و هاج و واج نگاهم کرد و گفت: مگه تو عاشق شاهين نيستی؟
خنديدم و گفتم: من اون گاگول خوشگل رو فقط به خاطر پولش دوست دارم. الان که پول نداره و پولاش دست منه، من خودم رو بيشتر از اون دوست دارم. به هر حال آقا رامين اين کار برای تو بود و تو میتونی تصميمت رو بگيری. میتونی با خوشی با من همراه بشی و هر دو با اين پولا فرار کنيم. میتونی هم بترسی و نخوای بيای و من تنها برم. اما مطمئن باش در حالت دوم به شاهين خبر ميدم که تو مجبورم به اين کار کردی.
رامين با تعجب زيادی گفت: من؟ من تو رو مجبور به کدوم کار کردم؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همينه که هست.
رامين سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: شاهين مار تو آستينش پرورش داده.
خنديد و گفت: حاج آقا چطور؟ تو چی هستی؟
سکوت کرد و چند دقيقه بعد گفت: ببينم چی میشه؟
امروز عصر هم شاهين بهم خبر داد که قراره خانوادهاش رو ببره جنوب تا حال و هواشون عوض بشه. ازم خواست همراهشون برم اما من نمیتونم اين کار رو بکنم چون کار زيادی دارم.
چهاردهم آبان.
امروز شاهين، حاج خانم و حاج آقا و دخترا رو برده کيش. اونجا خونه دارن. حالا من میتونم با خيال راحت تکليفم رو با رامين روشن کنم.
شانزدهم آبان.
اين رامين بیعرضه هنوز هيچ جوابی به من نداده. هر وقت هم بهش زنگ میزنم که ببينم تصميمش چی شده و میخواد چه غلطی بکنه، همهاش میگه من نمیتونم به شاهين خيانت بکنم، طرف حساب من اون نيست. حتی امروز گفت پولش رو پس بده. پسره بیعرضه هر چی مرد دور و بر من هست همهشون بیعرضه هستن.
نوزدهم آبان.
اين روزا که شاهين نيست چقدر دور و برم خلوت شده.
بيست و سه آبان.
شايد اين آخرين خاطره من باشه که دارم مینويسم. وقتی به گذشت اين چند وقت آشنايیام با شاهين فکر میکنم غصه امونم رو میبره. درد تموم وجودم رو میگيره. اين چه بلايی بود سر خودم آوردم. شايد اين خدای شاهين بود. خدايی که به قلب اون حاکمه. خدايی که قلب اون رو صاف و بی غل و غش آفريد و من رو پر از خودخواهی تموم نشدنی.
من چرا با خودم اين کار رو کردم؟ چرا خوشبختی به اين بزرگی رو نديدم؟ چرا محبتاش رو با محبت جواب ندادم؟ چرا يکبار، فقط يکبار وقتی با شوق گفت دوستت دارم بهش در عوض از ته دلم جواب ندادم؟ چرا اين همه بهش بد کردم؟
اشکهام بند نميان. اين حال و روز حق منه. حتی در خودم نمیبينم به شاهين زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام. بهش بگم که اون چقدر خوب بود و من قدرش رو ندونستم. بهش بگم من لياقت داشتن اون رو ندارم. من لياقت هيچی رو ندارم. من انسان ناسپاس و سيری ناپذيری بودم و بدجور توی هچل افتادم. من سر بهترين مرد زندگیام کلاه گذاشتم تا به عشقی برسم که پوچ بود. به خواهرم خيانت کردم، به شاهين هم، بدتر از همه به خودم.
ديروز صبح که داشتم میرفتم با کسی قرار بذارم تا من رو از مرز خارج کنه اتفاق وحشتناکی افتاد.
به من گفته بودن پولات رو از حسابت خارج کن، بايد تبديل به دلار بشه. اين همه پول رو با هزارتا دردسر از بانک طی چند روز خارج کردم. حالا داشتم میرفتم سر قرار که من رو دزديدن. يه ماشين جلوی پام سبز شد و دو تا پسر جوون با سرعت و قدرت من رو انداختن توی يک ون و ساکهای دستم رو پرت کردن بغلم. يکيشون يه دستمال جلوی صورتم گرفت و حتی نتونستم جيغ بکشم. صدا رو توی گلوم خفه کردن. خيلی زود از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم توی يک اتاق بودم. گيج بودم، خيلی گيج. دستهام بسته بود و بالای سرم به ميلههای تخت بسته شده بودن. با يک پارچه دهنم رو بسته بودن. نمیتونستم جيغ بکشم. نمیتونستم داد بزنم. هر چی تلاش کردم دستهام رو از تخت و از بند گرهها رها کنم نشد. چند دقيقه بعد در باز شد و در کمال ناباوری ديدم شاهرخ اومد تو.
اومد و با لبخند پيروزمندانهای که بهم زد با تأسف سرش رو تکون داد. التماسگر جيغای خفه میکشيدم. جلو اومد. يک دستش توی جيبش بود يک پاش رو روی لبهی تخت گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد.
چشمهاش شبيه چشمهای شاهين بود. ولی داخل چشماش گربه وحشی وجود داشت مثل گربه های سیاه آماده حمله به دشمن . اما فقط احساس میکردم اگر شاهين عصبانی بشه اين شکلی من رو نگاه میکنه. اما اون هيچوقت از من عصبانی نشد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
تلوتلوخوران عقب رفت و روی تخت نشست و مشغول خواندن خاطرات نوشين شد.
ساعات پشت هم میگذشت و هيچ خبری از شاهين نشد. هر چقدر بيشتر میگذشت بيشتر نگرانی به دل و جانشان چنگ میانداخت.
نيلا مضطرب در حال قدم زدن در سالن بود. سينا هم با آرامش در حال کار کردن با لپتاپش بود و داشت پروژهاش را دنبال میکرد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
ساعات پشت هم میگذشت و هيچ خبری از شاهين نشد. هر چقدر بيشتر میگذشت بيشتر نگرانی به دل و جانشان چنگ میانداخت.
نيلا مضطرب در حال قدم زدن در سالن بود. سينا هم با آرامش در حال کار کردن با لپتاپش بود و داشت پروژهاش را دنبال میکرد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio