【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#نگاه_مرمرین
#قسمت_بیستم
درس که خلاص شد از صنف بیرون شدم ولی ناصر مر صدا کرد و گفت:" صبر کن یکدقه"
از شلوغی دم صنف دورتر رفتم و یک گوشه دهلیز بستادم. ناصر هم بیاماد پیش مه و گفت:" سیل کن برار او دم هرچی خواستی گفتی و مر چشم چرون نوم کردی..."
با پوزخند گفتم:" خب چشم چرونی میکردی"
اخم کرد و گفت:" فقط از طرف مه نبود"
بی حوصله گفتم:" چی میگی تو؟"
ناصر:" چی باید بگم؟ روز اول از تو پرسیدم که اک دختره بتو ربطی داره گفتی نه حالی چری کاسه داغتر از آش شدی؟ از جا خو وخیستی و گپ نمیزنی خودی مه درست"
مه:" چون کار تو اشتباهه، اصلا تو راست میگی بمه ربط نداره هر کار مایی بکن، مه میرم وقت ندارم"
دهلیز کم کم فارغ میشد و بیشتر محصلا بیرون شده بودن. قبل ازی که حرکت کنم ناصر گفت:" انی نگاه کن او خودیو هی نگاه میکنه مه چیکار دارم"
رو خو دور دادم و بازم مرجان دیدم که طرف ما میدید ولی زود رو خو دور داد. عجیب بود کارایو.
اعصابم بیخی بهم ریخت. حتما خوشیو آماده از ناصر و گرنه چری ایته زل زده به او؟ بی توجه به امیر گفتنا ناصر از پوهنځی خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم. فقط ماستم زودتر کارا مه جور بشه تا ازینجی برم. اصلا حوصله ای درگیری هار ندیشتم.

<مرجان>
امیرحسین که با عصبانیت رفت ناصر با خنده مسخره طرف ما نگاه کرد. رو خو دور دادم و به سحر گفتم:" خیلی ازی خوشم میایه که هی طرف ما نگاه میکنه!"
سحر با خنده گفت:" البد نگاه کردی که او هم تور نگاه کرده"
از دهلیز پوهنځی بیرون شدیم و گفتم:" نه بابا، خاطر ازی توجه مه جلب شد که امیرحسین خیلی قیافه یو جدی بود مثلیکه جنگ دیشتن"
ولی پیش خودخو واقعا خجالت کشیدم که چندین بار شد نگاه مر غافلگیر میکرد. تصمیم گرفتم دیگه اصلا به او توجهی نکنم و حتی اگه اور دیدم به رو خو نیارم. نباید بگذارم بیشتر ذهن مر درگیر کنه.
با پریسا به طرف خونه حرکت کردیم و سر کوچه از تکسی پایین شدم. به خونه که رفتم دیدم مادرم تنها شیشته ین. سلام کردم و گفتم:" احسان کجایه؟"
مادرمه:" پیش دوستا خو، گفت دیرترا میایه"
به صد دل نا دل پرسیدم:" بابا میاین؟"
با انگشتاخو پینک خو ماساژ دادن و گفتن:" نمیفهمم خبر نداده"
ناامید و ناراحت به اتاق خو رفتم و کنار تخت بشیشتم. اصلا دلیل ای رفتار باباخو نمیفهمیدم. درست که فکر کردم به مادرخو حق میدادم که شکایت دیشته باشه، بابا به ده روز یک روز هم خونه نمیاماد. و ای مشکوک بود. گوشی وردیشتم و شماره باباخو گرفتم هرچی زنگ خورد جواب ندادن. دوباره زنگ زدم که دیدم خاموشه. دلم گرفت و اشک به چشمامه حلقه زد. سعی کردم خور با ای فکر که ممکنه مریض دیشته باشن قانع کنم. ولی فکر جایی میرفت که اصلا دلم نماست اتفاق بفته و ازو به شدت ترس داشتم.

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_بیستم

بی حوصله فقط کانالا تلویزیونه تیر می کردم که تلیفون خونه زنگ خورد

مه: بلی
متین: آماده شو بیا پائین منتظرم
مه: کجا میریم؟
متین: آماده شو می فهمی ، کمی زودتر!

و بعد تلیفونه قطع کرد

_ سلام علیکی و خدا حافظی هم که سریو وانمیشه بد اخلاق😒
_ از آدمی مثل تو بیشتر ازی هم توقع نمیره

باخود غور غور زده به سمت اطاق رفتم و شال و کلاه کرده بعد از گرفتن کیف دستی و مبایل خو بیرون شدم با چشم به اطراف خو دنبال متین می گشتم که با صدای بوق بلند و بالای متوجه موتریو به چند قدمی خو شدم و متینه با چهره عصبی در حالی که به مه زول زده بود دیدم به سمتیو قدم برداشته خواستم به سِت پشت سر بشینم که با عصبانیت غورید

متین: بیا جلو ... مه راننده شخصی تو نیوم

از لحن دستوریو اصلاً خوشم نمیامد تمام عقده خو بالای دروازه موتر خالی کرده و محکم دروازه پشته به هم کوبیدم و با قدمای محکم به سمت جلو آمده شیشتم

متین: آهسته! شیشه موتره میده کردی

چیزی نگفتم و نگاه خو به بیرون انداختم

متین: کمر بند خو هم بسته کن اینجی از خو قانون داره ... در ضمن ... وقتی به تو میگم زود بیا تال ندی از انتظار کشیدن خوشم نمیایه دفی دگه اگه دیر کردی منتطر نمی شینم راساََ به راه میزنم
مه: اگه انتظار کشیدنه خوش نداری ده دقیقه جلوتر خبر بدی ، مه کف دست خو بو نکشیده بودم

چشم خو از طرفم داور داده بدون ایکه به مه چیزی بگه مستقیم به راننده گی خو پرداخت

مه: نمیگی کجا میری؟

باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت از دست ای اخلاقیو به حد انفجار رسیده بودم شیطان می گفت کیف خو بگیر محکم ته رویو بزن که عقلیو سر جا بیایه ولی حیف از عاقبتیو می ترسیدم تمام سوخت خو سر دندانا به هم فشرده خو خالی ساختم ...
بعد از دقایقی به کنار ساختمانی پارک کرد و مغرورانه ولی آرام به توضیعات شروع کرد

متین: اینجی کورس آموزشی زبانی یه که میخواستی ... روز یک ساعت درس میدن تایمیو از 10_ 11قبل از ظهره میتونی با مترو بیایی و بری فقط کمی پیاده روی داره حالی هم پائین شو که داخله به تو نشون بدم

باهم از موتر پائین شده و داخل ساختمان شدیم با لفت به طَبَق سوم رفتیم و صنفه به مه نشان داد

متین: همی صنفه حالی برو داخل ، صنف شما شروع شده
مه: بعد از رخصت شدن چی ، مه که راه خونه بلد نیوم
متین: گفتم با مترو میتونی بری
مه: خودم هم میفهمم که با مترو رفته میشه اما مه آدرس خونه بلد نیوم حدی اقل آدرس دقیقه نوشته کرده به مه بدی یا هم مسیرایو به مه مشخص کن
متین: باشه کاغذ قلم بدی به تو بنویسم
مه: ندارم
متین: یعنی چی که نداری
مه: خوب ندارم دگه ، تو به مه نگفتی قراره اینجی بیام اگه به مه از اول میگفتی ....

رو خو از مه گشتونده به دگی سمتی دیده زیر لب گفت

متین: توبه کردم خدایااا!

مبایل خو کشیده مشغول نوشتن کدام چیزی شد
متین: اونی آدرسه به تو مسج کردم حالی درست شد ...؟

چشما خو از طرفیو گشتانده سمت صنف به راه افتادم

متین: صبر ... ایرم بگیر

دوباره به طرفیو دیدم که متوجه کارت داخل دستیو شدم

مه: ای چیه
متین: ای کارت مترویه بدون ای اجازه نمیدن سوار شی

کارته ازو گرفتم که مقدار پولی هم از کیسه خو کشیده طرفم گرفت

متین: ایرم بگیر میشه لازم شه

بدون تعارف از دستیو گرفته طرف صنف رفتم

"مجبور بود به مه پول میداد به مه چی😕"

وقتی داخل صنف شدم مردی که به سِن های 30 ، 35 ساله سر صنف ایستاد بود و ظاهراً استاد معلوم میشده دیده اجازه گرفته و روی یکی از چوکی های خالی شیشتم

استاد: شما افغان هستین؟
مه: بلی استاد
استاد: خوش آمدین
مه: تشکر

هاااای خدار شکر استاد ما فارسی زبانه از همه مهم تر افغان خود ما ، هیچ وقت فکر نمی کردم اگه روزی یکی از هم وطنا خو به اینجی ببینم ایقذر خوشحال باشم به حرفای استاد گوش می دادم که یکی سر خو کنارم نزدیک کرد

_ سلام جانم

رو به سمتیو کردم که ادامه داد

_ مه هم افغان هستم از شهر کابل از دیدن شما خوش شدم

یک خانم جوان به سِن های 27 ، 28 به نظر می رسید با لبخند طرفیو دیده با شوق دست دادم

مه: سلام مه هم خیلی خیلی خوش شدم

#ادامه_دارد......
@RomanVaBio
#رمان_غم📚
#قسمت_بیستم
#سونیتا_احمدی

من: من خبر ندارم حالی از تو خبر شدم
خاله: محبوبه جان مجتبی خودی تو شوخی میکنه به دل نگیر
از پیش اونا تیر شدم و داخل دهلیز إمدم اما دلم میخواست غش غش خنده کنم
دیری نگذشت که مجتبی با لباس افغانی آمده و در جمع اقوام شیشت
دخترای عمه و کاکای مجتبی هم بودن و زیاد دلبری میکردن
نازو عشوه میامدن ولی من اصلا توجه نکردم و بیشتر با معصومه گپ زدم
عاطفه(دختر کاکای مجتبی): درس شما خلاص نشد مجتبی جان😌
جاااااااااااااااااااااااااان را کشدار گفت و باعث شد چند ثانیه مجتبی بطرفیو نگاه کنه
مجتبی: چند ماه دگه بیشتر نمانده عاطفه خوهر 😊
کارد میزدی خون عاطفه نمیامد از بس سریو بد خورد متوجه مجتبی شدم که گفت: محبوبه جان مادر جان تور صدا میکردن
اینبار نوبت مجتبی بود که کشداررررر جاااااااااااااااااااااااااان بگه
من:باشه حالی میروم
و از بین نگاهای پر از تعجب و نفرت دخترا جمع
وخیستم و رفتم به آشپزخانه و گفتم: خاله جان مر کار داشتین
خاله: نه خاله جو کی گفته؟
عصاب من خراب شد یعنی چی چری مجتبی دروغ بگه
من: اگر کاری است بگین
خاله: نه خاله جو چیز خاصی نیست
به دهلیز رفتم و همه داخل اتاق با هم جمع شده بودن و اختلات میکردن
ناگهان دروازه اتاق دیگه شان وا شد و یکی مر کش کرد
خیلی ترسیدوم
ولی وقتی دیدم مجتبی داخل اتاق است بیشتر قلبم به لرزه افتاد
من: یله دی مجتبی چکار میکنه کسی میبینه
مجتبی: نمیبینه خانم جانممم
من: من خانم تو نیستم فهمیدی بار دگه جرعت نکنی به من خانم جان بگی
مجتبی: هیسسسس😍
ایشته امروز مقبول رقصیدی محبوبه جان
اصلا متوجه شدی که آهنگ را عمدا فرمایش دادم و از اول تا آخر از کلکین اتاقک بالا تور تماشا کردم
زیاد ترسیده بودم از این همه نزدیکی مجتبی
و به خود بخاطر او رقص لعنت فرستادم
مجتبی: زیاد دوستت دارم محبوبه جان اما کاش تو هم مر همینقدر دوست داشته باشی
من: مه تور دوست ندارم فهمیدی

مجتبی: تو را به جای همه‌ی کسانی که
نمی‌شناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه‌ی روزگارانی که
نمی‌زيسته‌ام دوست می‌دارم...
تپش قلب مجتبی تند تند میزد و گرمی نفسهایو روی پینک خو حس میکردم
من: مجتبی لطفا بگذار بروم
مجتبی:  ‌ هوشم نماند با کس،اندیشه‌ام تویی بس
جایی که حیرت آمد،سمع و بصر نباشد
چرا اینقدر کم محلی میکنی جان من
بی حد به من نزدیک شد که
 گفتم: من تور دوست ندارم مجتبی هیچوقت نداشتم
عصبانی شد و بازو مر محکم فشار داد
من: آخخخخخ دست من بشکست گفتم یله کن
مجتبی: بار دگه اگر گفتی مر دوست نداری باز تور میکشم
تو فقط و فقط از منی و باید مر دوست داشته باشی
 اشک هایم شروع به ریختن که که مجتبی در را وا کرد و رفت...


#ادامه_دارد......

@RomanVaBio
روزنهء امید
#قسمت بیستم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"

مرتضی به مادرش گفت باید فردا صبح زود رفته با برادرانش حرف بزند، گفتم چی حرفی مرتضی؟؟
آه!!!! کشیده گفت: احمد به خون ضروت دارد.
بخاطر زنده ماندن احمد یکبار دیگر به مامایم سر خم کنیم، سوی مادرخود دیده گفت: وعده میدهم مادرجان که بعد از این نمیگذارم سرت نزد کسی خم شود، اما فعلا مجبور استیم.
مادرش دست احمد را گرفته گفت: بخاطر زنده ماندن اولادهایم جانم را اگر بخواهند فدا میکنم،بچیم!!!!
صبح زود سوسن و نرگس را بیدار کردم و آماده رفتن شدیم، مرتضی رفت به خانه دوستش که موتر او را قرض بگیرد و مادر مرتضی به خانه برادرش رفت.

★★ فرزانه★★
هر روز همراه باسحر شعر مینوشتیم، سحر تقریبا میتوانست همه چیز را بنویسد، خط شکسته و زیبایی داشت.
صبح زود بعد از نماز، با احتیاط از دروازه اتاق بیرون شدم، دیدم هیچکس بیرون نیست، برقع را از میخ دهلیز برداشته از دروازه حیاط بیرون شدم، یک کوچه بالاتر دکان بود.
مقدار پولی را در تورخم احمد برایم داده بود، کنج چادرم بسته بودم، قلم و کتابچه برای خودم و سحر خریدم، میخواستم دوباره بیایم که یادم آمد رقیه هم خواسته بود، برگشته به او هم گرفتم.
به دَوِش خودرا به دروازه حویلی رساندم، فاطمه و مرتضی پشت در بودند.
برقع را از رویم برداشتم،با خنده گفتم بِسم الله درین صبح وقت شما چی خواب دیده اید؟؟
فاطمه برقع ماشی رنگش را از صورت خود برداشت، رنگش زرد و حالتش بسیار خراب بود.
مرتضی گفت: سلام خانم ماما!! خسته نباشید گفته دست فاطمه را از دست مرتضی گرفتم و داخل حویلی شدیم.
پرسیدم مریض استی فاطمه جان؟؟ با اشاره سرش گفت نخیر!!
پاهای خودرا کشیده کشیده راه میرفت، معلوم میشد خیلی ضعیف شده است، حرفی نزدم و اورا به اتاق زرغونه رساندم، اصرار کردم که اتاق من بنشیند، قبول نکرد.
بی صدا داخل شدیم زرغونه پسرکش را شیر میداد، قاسم خان چشمانش بسته به بستره تکیه زده نشسته بود، سحر و رقیه نوشته داشتند.
آهسته صدا کردم زرغونه جان!! مهمان آمده!!
قاسم خان یک چشم خودرا باز کرد وبا کنج چشم دید، و دوباره بسته کرد.
فاطمه با حالت زار روی اتاق نشست، زرغونه عبدالله را روی دوشک رها کرد، از بازوی فاطمه گرفته به نشانه مهمان نوازی به روی دوشک نشاند.
قاسم خان چشمان خودرا باز کرد و با غرور گفت: پشیمان شدی فاطمه؟؟؟ اما هیچ سود ندارد گفته باشم حتی اگر پیش پاهایم افتیده عذر کنی دیگر سودی ندارد، تو روی غرور من پا گذاشتی، دخترم را لایق پسرت ندانستی!!!
فاطمه با حالت زار میگریست، و با آواز لرزان که درست فهمیده نمیشد گفت: احمد خودش را با مرمی زد!!!! پسرم شکست قاسم، هم غرورش و هم قلبش!!!!
همه ما یکجا با فاطمه گریه کردیم، بجز قاسم خان!
فاطمه اشک هایش را با کنج چادرش پاک کرده گفت: اما خدارا شکر نجات پیدا کرد، عملیات کرده مرمی را کشیدند، حال به خون ضرورت دارد.
داکتر گفت هر کس از نزدیکان تان است به خاطر خون دادن بیایند شفاخانه.
من و زرغونه به یک صدا گفتیم: بخاطر خوب شدن احمد هر چی از دست ما بیاید دریغ نمیکنیم فاطمه جان!!
لبخند تلخ روی لب های خشکیده اش نشست.
قاسم خان با عصبانیت گفت: هیچکس ازین خانه بیرون شده نمیتواند، هر کسی که بیرون شد اجازه ندارد دوباره بیاید!!!
فاطمه از جا نیم قد شده با چشمان اشک آلود حیرت زده سوی برادرش دید، چی میگویی تو قاسم خان!!
پسرم از دستم میرود میدانی؟؟!!!
نیشخندی زده گفت: درست تربیه میکردی که دست به خودکشی نمیزد!! تن به تقدیر داده قسمت خودرا قبول میکرد.
فاطمه وضعش بدتر شد، چشمانش هر لحظه به عقب میرفت، ناله کنان گفت: بی عقلی کرد قاسم خان لطفا!! به من و پسرم کمک کنید.
خال بی بی عصا به دستش لرزان لرزان داخل اتاق شد، چی شده؟؟؟ چی سروصدا داری قاسم!!!
از عقبش ملک خان و عاطفه خانمش داخل شدند، بعد از شنیدن قصه احمد، ملک خان با قهر رو به خانمش کرده گفت: برخیز زن!!! برویم!!
من از اول میدانستم این پسر چندان چیزی نیست!! هیچکس حق ندارد برایش دل بسوزاند، بگذارید که بمیرد!!!
فاطمه ناله کنان حرف میزد اما درست نمیدانستم چی میگوید، خاک به دهنتان پسر خودتان بمیرد، سنگ دل ها!!!
سوی من کرده گفت فرزانه جان!!! مرا تا دم در برسان که بروم خانه خودم، دیگر نمیخواهم رنگ نحس این ها را ببینم.
انگشت شهادت خودرا به نشانه اخطار بلند کرد و گفت: حساب من با شماها باشد به شام قیامت!!!
سوی سحر دیدم زار زار گریه میکرد و یک گوشه نشسته بود.
از بازوی فاطمه گرفتم که بلندش کنم، اما خودرا گرفته نمیتوانست، خیلی سنگین شده بود، سحر را اشاره دادم آمد از بازوی دیگرش گرفت، تا دروازه حیاط رساندیم.
مرتضی با دیدن حالت مادر خود، دستی از تاسف به روی خود کشید، میدانستم مادرجان!!!!
بیا خداوند مهربان است!
گفتم: مرتضی جان قسم است که من و مادر سحر جان حاضر بودیم که برویم مگر میدانی درین خانه حرف اول از مردهاست، کاش محمود میبود!!
★★خلیل★★
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیستم

ناخود آگاه گفتم« نمیشود که نروی» با گفتن این حرف عاجل زبانم را دندان گرفتم و در دلم خودم را سرزنش کردم که چرا این حرف را به زبان اوردم شاید به خاطر اینکه وجود او در اینجا برایم احساس امنیت میداد.
رضوان که از تعجب سایز چشمانش بزرگتر شده بود گفت« چی؟؟؟، تو میخواهی نروم و اینجا باشم؟.»
من که نمیفهمیدم چه جوابی برایش بدهم کنده کنده گفتم« اووو...چیز.. نه منظورم این نبود.»
رضوان با لبخند شیطنت امیزی گفت« انکار نکن دگه، بزرگان چی گفتند از حرف اول بوی مشک میاید.» چشمکی زد و ادامه داد« تشویش نکن ناوقت نمیکنم»
گفتم«به من چی ربطی دارد هر جایی میخواهی برو، هر وقت میخواهی بیا مربوط من نمیشود.»
رضوان گفت « خو صحیح است حالا بگو چیزی کار داری یانه؟»
خیلی دلم میخواست بگویم برایم یک کتاب بیاورد اما زبانم باز نشد و گفتم« تشکر چیزی نمیخواهم.»
رضوان رفت و من از دلم خدا خبر بود که مبادا خانم دل جان به من کدام ضرری برساند. بلاخره از چیزی که میترسیدم بر سر راهم آمد. چند دقیقه از رفتن رضوان گذشته بود که خانم دل جان محکم دروازه را زد و به سوی من آمد. پشت دستش را بر کف دست دیگرش زد و گفت« خووو حالی بگو او روز چی میگفتی؟، فکر کردی زبان بازی ات را بی جواب میمانم؟، نه دختر جان تو هنوز مرا نمیشناسی، شِیر مادرت را از دهنت بیرون میکنم.»
آب گلویم را قورت کردم ودر دلم میگفتم هر چه گفت باید خاموش بمانم و تحمل کنم. هرچه نباشد او صاحب اینجا است و من اسیرش.
دل جان:« چی شده، زبانت را قورت کردی؟، او روز خو زبانت مثل پَره آسیا میگشت حالا چی شده، حالی مه همرایت میفهمم.»
با خشم زیاد وژمه را صدا کرد و او هم عاجل خودش را به اتاق رساند و گفت« بگو دل جان مادر»
دل جان« امروز به هیچ کاری دست نمیزنی، هر کاری که مانده سر ای دختر انجامش بته.
بیبینم امروز چطور از امر من سر پیچی میکنی تو چشم سبز کافر!»
وژمه صد دل را یک دل کرد و گفت« دل جان مادر من انجامش میتم. زخم پیشانی او هنوز خوب نشده»

دل جانم نگاهی کجی به وژمه انداخت و گفت« به تو چی دختر، تو را کی ضامن آورده ، یک رضوان رفت دیگرش امد. از چی وقت تو در این خانه حق گپ زدن پیدا کردی؟»
وژمه از ترس سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. من خطاب به وژمه گفتم « نه وژمه جان من خوب هستم هر کاری است بگو میکنم.»
خانم دل جان گفت« افرین میبینم که اسپ وحشی رام شده.»
از جایم بلند شدم و به تعقیب وژمه رفتم. از شستن ظرف ها شروع کردم بعد رفتم به سراغ جارو کردن خانه، چهار منزل را سه سه باز جارو کردم. چون هر اتاق را که پاک میکردم خانم دل جان به خاطر امتحان کردن صبر من ایراد میگرفت ومیگفت درست پاک نشده،من هم مه دستم زیر سنگ بود فقط شیطان را لاحول میکردم. پاک کردن تویله که تمام شد بعد از جوش دادن شیر به شستن لباس ها شروع کردم. وژمه با چشمان مایوس و پریشان به من مینگریست اما کاری از دستش ساخته نبود. صبح صادق به بعد از ظهر رسید و من بلاخره لباس شستن را تمام کردم. بعد از هشت ساعت کار با شکم گرسنه بعد از هموار کردن لباس ها از حویلی به طرف دهلیز به راه افتادم.در هنگام راه رفتن احساس میکردم کمرم شکسته و راستش نمیتوانستم. هنوز به دهلیز نرسیدم که باز خانم دل جان در مقابلم قرار گرفت و راهم را بسته کرده گفت« کجا بخیر تا هنوز نان را پخته نکردی، خدایت را شکرکن که اجازه دادم وژمه خمیر و غذای چاشت را اماده کرد، حالا زود شو تنور را روشن کن و خمیر را پخته کن»
گفتم« من در تنور نان پخته کرده نمیتوانم، با دود حساسیت دارم نفسم تنگ میشه»
خانم دل جان که این را از خدا میخواست و با ناتوانی من در پختن نان تبرش دسته شده بود گفت« دگه بهانه نیافتی، در قریه زنده گی میکنی و با دود حساسیت داری، نکنه که تو را از کدام قصر اورده اند چطور؟»
گفتم« حساسیت که قریه و شهر را نمیشناسد، اگر زمان زیادی دود را تنفس کنم نفسم تنگ میشه و سرفه شدید پیدا میکنم، بدون این هر کاری را بگویید انجام میدهم اما ای کار را کرده نمیتوانم.»
یک ابرو را پایین گرفت و ابروی دیگرش را بالا گرفته گفت« بزرگان گفتند دختری که تنور کرده نمیتواند سرش راباید خشک کل کنی، دستش را به موهایم کشید و گفت: حالی که میگی این کار کرده نمیتوانم پس باید این موهای طلاییت را از بیخ کل کنم.»
میفهمیدم که شوخی نمیکند و خیلی جدی است. همین را از خدا میخواست. هرچند این را هم می فهمیدم که بعد از روشن کردن او تنور جان کندن را تجربه خواهد کردم اما اگر به قیمت جانم هم تمام میشد هر گز نمیگذاشتم موهایم را قطع کند چون در لای او موها اثر انگشتان مادرم بود که در کودکی نوازشش کرده بود.

#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیستم

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی

جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی

کوچ کرده دسته دسته آشنایان عندلیبان

باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، النه خالی
 
وای از دنیا که یار از یار می ترسد

غنچه های تشنه از گلزار می ترسد

عاشق از آوازه ی دیدار می ترسد

پنجه خنیاگران از تار می ترسد

شه سوار از جاده هموار می ترسد

این طبیب از دیدن بیمار می ترسد


میگویند زمان دوای هر دردی است اما چرا گذر زمان برای  زخم ها ی من مرحم نبود. زمان زخم ها را خوب نمیسازد فقط با گذر زمان زخم ها کهنه میشود. و هر قدر که زخم ها کهنه شوند به همان اندازه عمیق و پر دردتر میشوند.شاید هم زمان دوای زخم های باشد که به جسم ما آسیب رسانده است ، زخم های که روح ما را خدشه دار ساخته را زمان هم مداوا نمیکند.

 
هر روز و ماه و سال که بر من میگذشت زنده گی سخت تر و نفس کشیدن سنگین تر میشد. هر روز دلم بیشتر برای مادرو پدرم تنگ میشد. اما انها به اندازه ای باالی من قهر بودند که حتی شبی به خوابم نمی امدند. رابطه ام با خدا هم مثل سابق نبود همیشه نماز می خواندم تنها همین نمار مایه سکون قلبی ام بود. اما
دیگر مثل گذشته با خدا درد دل نمیکدم. با او قهر بودم. اما تنها کسی را که حس میکردم من را مقصر هیچچیز نمی داند خداوند بود. تنها کسی که با من قهر نبود. حتی وقتی من با او قهر بودم. وقتی گریه میکردم

احساس میکردم میاید و من را اغوش میگیرد اما من مثلی طفلی لجبازی  شده بودم که با مادر خود قهر است

هر چند مادرش او را در اغوش میگیرد نوازشش میکند اما طفل لجبازی میکند و حتی اغوش مادر خود را نمی خواهد بعضی اوقات ازش میپرسیدم «خدایا چرا؟



اگر من راالیق این رویا ها نمیدانستی چرا آتش شوقش را در دلم شعله ور ساختی؟


اگر نمی خواستی من به رویاهایم برسم ، چرا گذاشتی اغازش کنم، با هزار مشقت و سختی به پاپان راه برسانم،اما در پایان همه اش نابود شود، اگر نمی خواستی، این همه بازی و کشمکش چرا؟

 

همیشه وقتی مشکالت زنده گی گلویم را میفشارید میگفتم « اخرش خوب باشد کافیست. » اما قبل از رسیدن به اخر همه چیز تمام شد. من حتی از این همه رویا دست کشیدم فقط ازت خواستم خانواده ام خوش باشد
انهارا از من گرفتی کافی نبود که خودم را مسول مرگ شان ساختی؟

 

نقطه تاریک زنده گیم شدم . خودم ، همانی که هیچ کسی را نمیگذاشت ناراحتش کند حاال از خود متنفر است.

خودم، همانی که روزی قهرمان خود بودم به خودم قول داده بودم به جایی که شایسته اش است برسانمش، به جایی که یک روز گذشته اش را بیبیند و بگوید من ساختمش و به خود ببالد. اما دیگر این قهرمان در درون خودش شکست خورد دیگر قهرمان نبود. یک خود خواه بود یک قاتل. یعنی چرا خدایا؟

 

شاید بگویی که من را امتحان کردی. اما من که اماده ای این امتحانت نبودم. سوال ها خیلی سخت است نمیتوانم حلش کنم. شاید همیشه در امتحاناتت صبر میکردم تا جواب سوال ها را به دقت پیدا کنم و در امتحان
موفق شوم. اما این بار می خواهم ورق امتحانم را تسلیم کنم هر چند میدانم چیزی ننوشتم
شاید چیزی برای نوشتن ندارم،دیگر برایم مهم نیست در امتحان برنده شوم یا بازنده
من دیگر در تمام زندگی باختم.

با وجود همه این پرسش ها و قهر او همیشه کنارم بود هرقدر قهرم بیشتر میشد به همان اندازه نوازشم میکرد در اعماق وجودم حسش میکردم.و بامن اشک میرخت در آغوش میگرفت و موهایم نوازش میداد
اما من دیگر بی حس شده بودم حتی در برابر خداوند.


#ادامه_دارد....

@RomanVaBio
#رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیستم

این چند روز هم، همچو برق و باد گذشت...... استرس تمام وجودم را گرفته بود، چون از مقابل شدن با برادر شوهرم هراس داشتم و بلاخره روز موعود فرا رسید! روزی که برادر شوهرم می‌آمد. مادرشوهرم هم چند ساعت پیش به خاطر آمدن پسرش، به خانه آمده بود اما شب قرار بود دوباره نزد بسگل برود...... غذا آماده بود، مصروف آماده کردن ظرف ها بودم که صدای دروازه آمد...... قلبم همچو قلب گنجشک تند تند می‌تپید، هراسان از آشپزخانه برآمدم تا دروازه را باز کنم...... وقتی دروازه را باز کردم، با دیدن احمد خواستم یک نفس راحت بکشم اما با دیدن شخص که پشت سر احمد داخل حیاط شد؛ ضربان قلبم شدت گرفت! تمام وجودم آکنده از نفرت شد! با تمام وجود حس انزجار داشتم، از دیدنش هم حالت تهو برایم دست می‌داد! خدایا! هیچ یک بنده‌ات را چنین منزجر‌ کننده نکن! آهسته نزدیک رفتم به احمد سلام دادم و نگاهی پر از نفرتم را حواله‌ی برادر شوهرم کردم و با سرد ترین لحن ممکن خوش آمدی گفتم که باز هم مثل همیشه حرفی نزد و فقط با چشمان حریصش که جز شهوت در آن چیزی هویدا نبود، تمام بدنم را کنکاش ‌کرد دلم می‌خواست چشمان حریصش را از کاسه در بیاورم و بگویم این نگاه های کثیفت را حواله‌ی بدن من نکن! که بدن کثیف می‌شود اما کاش زبان می‌داشتم و همه این ها را به زبان می‌آوردم! نگاهم را از نگاه کثیفش گرفتم که خدا را شکر آن هم با صدای مادر شوهرم از کنکاش کردن من دست کشید و به سوی مادرش رفت. مادر شوهرم چنان پسرش را در آغوش گرفته بود که گویا یک قرن همدیگر را ندیده‌ اند.... از آغوش همدیگر جدا شدند و بعد با بوسه‌‌ی که مادر شوهرم به پیشانی برادر شوهر نفرت‌انگیزم زد، راهی‌ اطاق شدند. من هم با پاهای سست به طرف آشپزخانه رفتم چای و میوه را آماده کردم و داخل یک سینی گذاشتم. سپس با گرفتن سینی چای دوباره به طرف اطاق مادر شوهرم راه افتادم...... چای را مقابل آنها گذاشتم و سریع از اطاق برآمدم که به آشپزخانه پناه ببرم...... با داخل شدن به آشپزخانه، چشمانم به باریدن شروع کرد و باز هم ذهن پر شد از سوال های تکراری! سوال هایی که هر لحظه از خود می‌پرسم و جوابم فقط سکوتی است که از خودم می‌گیرم! سوال های که با ازدواج کردنم زیاد شد! سوال های که با این شروع می‌شد، من چرا اینقدر بدبختم؟ چرا هر لحظه‌ی زندگی‌ام با ترس می‌گذرد؟ و به سوال های ختم می‌شد که دلم جز مرگ چیزی نمی‌خواست. ای کاش یک روز! فقط یک روز زندگی روی خوشش را به من هم نشان بدهد! چند روز پیش بخاطر یک حرف احمد چقدر خوشحال شدم و با خود فکر می‌کردم که دیگر بدبختی‌ام تمام شده اما امروز آن خوشی هم به کامم تلخ شد. خدایا! چرا خوشی به من ساخته نشده؟ تا چه وقت خود را از تیررس نگاه های‌ هرز برادر شوهرم پنهان کنم؟ خدایا! خودت من را از این نگاه ها و افکار پلید برادر شوهرم در امان نگهدار! من که دیگر توان مقابله با مشکلات زندگی‌ام را ندارم. گاهی می‌ترسم از این ناتوانی و زود تسلیم شدنم چون مادرم همیشه می‌گفت: وقتی از مبارزه کردن دست کشیدی، مشکلاتت چند برابر می‌شود. می‌ترسم روزی مشکلاتی دامن‌گیرم شود که به این مشکل ها بگویم چه آسان بود! با صدای احمد که گفت: غذا را آماده کن! صورتم را پاک کردم و آمادگی غذا را گرفتم..... با گرفتن سفره و سینی غذا طرف اطاق مادرشوهرم راه افتادم...... داخل اطاق شدم، سفره را پهن کردم و ظرف های غذا را گذاشتم و همگی شروع کردند به غذا خوردن. اطاق در سکوت فرو رفت...... چند لقمه‌ی به زور خوردم چون نگاه های زیر زیرکی برادر شوهرم اذیتم می‌کرد؛ دلم می‌خواست زودتر سفره را جمع کنم و به اطاقم بروم..... بلاخره با تمام شدن غذا سفره را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. ظرف ها را شستم، سپس چای آماده کردم و به آنها بردم بعد به اطاقم رفتم، خدا را شکر که مادر شوهرم به خاطر آمدن به اطاقم حرف و حدیثی نزد......
#رمان_قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر
#تمیم_تلاش
#قسمت_بیستم

ما در روزهایی که باران شدید بود از خانه بیرون نمی‌رفتیم و حتی برای اینکه از خود به درستی محافظت کرده باشیم، از رفتن به مدرسه هم جلوگیری می‌کردیم. نگرانی مان از عمو مراد نیز بیش‌تر شده بود و اینکه کاری انجام داده نمی‌توانستیم، مشکل اصلی بود. سپری شدن بیش‌تر از یک هفته از رفتن عمو مراد برعلاوهٔ مشوش کردن همه، گوهر بانو را به طور عجیبی نگران کرده بود. برای همین یک روز که هوای شهر اندکی خوب بود، گوهر بانو تصمیم بر اینکه باید برود و احوال بگیرد، گرفت. من که از این تصمیم اصلاً راضی نبودم با تمام توان او را از رفتن بازداشتم و هرچند اگر زیادی اسِرار نمی‌کردم‌ می‌رفت. جریان از آن‌جا آغاز شد که مردمان خبرهای بدی را به شهر آورده بودند و گفتند؛ بسیاری از آن‌هایی که برای هم‌کاری مردم آن‌جا رفته بودند با شدید شدن هوا و آغاز شدن دوبارهٔ سیلاب جان‌شان را از دست دادند. این خبر را که یکی از هم محله‌های‌مان از شهر آورده بود، به نگرانی گوهر بانو افزود. برای همین با عجله به ظاهرش رسید و خودش را با لباس های گرم پوشاند و به طرف دوازه حرکت نمود. من که نمی‌دانستم چه بگویم و حیرانی سوالم را این‌طور پرسیدم: می‌خواهید کجا بروید!
_ مگر نشنیدی که آن فرد چه گفت.
_ بلی اما امیدوارم نگوید اینکه مایان را تنها می‌گذارید چون می‌دانید که شرایط مناسب نیست.
_ مروارید عزیزم! من باید برویم بابت اینکه از مراد احوال ندارم و می‌دانی که از چند روز به این سو خبری از او نیست و… . نمی‌خواهم خبری‌های بدی را در دلم جا دهم اما برای اینکه از حال او آگاه بشوم با بروم نزدش، نباید از یاد ببرم که همه چیز در خانه هست و اگر من نیامدم خودت برای‌تان غذا آماده کن من رفتم عزیزم.
_ کجا می‌خواهید بروید آن‌هم در این حال و روز که همه‌جا بارانی و طوفانی‌ست. برعلاوه شما می‌خواهید کجا بروید! مگر می‌دانید که عمو مراد کجاست. نه نه به هیچ عنوان نمی‌توانم شما ببخشید اما این‌که اجازه دهم به دنبال حرفی فردی که نمی‌دانیم راست بوده یا نه بروید، نه شما باید بمانید تا فردا شود ساعت را هم می‌بینید که از عصر گذشته و تا ساعتِ دگر شام از راه می‌رسد با این وجود نمی‌توانم این ریسک را بپذیرم و شما را اجازه بدهم که از خانه خارج بشوید، در ضمن باید حداقل یکی دو روز را صبر کنیم تا این حرف روشن شود و اگر این‌طور نشد، آن‌گه حتماً شما بروید و باید احوال عمو مراد را بیاورید، اما قبل از آن نه.
_ مرواریدم من باید برویم چون واقعاً نمی‌توانم این حرف را تحمل کنم.
مخاطب عزیز! در این حال گوهر بانو دروازه را باز کرد و خواست بیرون برود که با عجله در را بستم و با از او خواهش کردم که بیرون نشود.
_ پس درست است من هم با شما می‌آیم چون من هم عمو مراد را دوست دارم و نمی‌خواهم این‌جا بمانم، اما گیریم که مایان رفتیم، آن موقع آن‌ها چه می‌شوند، “ من با گفتن همین حرف به سوی اتاقی اشاره کردم که آیسان و ندیم آن‌جا بودند” من هم که با شما خواهم آمد.
با این حال گوهر بانو را گفتم که باید آرام بشود و بعد از دست‌اش گرفتم و او را از دَم دروازه به داخل خانه آوردم و برای‌اش یک لیوان چای ریختم و از او خواستم آرام بگیرد تا بعداً با هم به فکر آرام حرف بزنیم. در همین حال از او خواستم تا به اتاق‌هاش برود و لحظاتی را خواب بشود، گوهر بانو نیز پذیرفت و من تا اتاق‌اش همراهی‌اش کردم.
نَفَس عمیقی کشیدم و بعد از آن رفتم اتاق آیسان و ندیم تا ببینم آن‌ها در چه حال هستند چون در از آن‌ها خواسته بودم که به هیچ عنوان نباید از اتاق خارج بشوند.
وقتی در را باز کردم در مقابل آن‌ها کتاب‌های‌شان قرار داشت و با خون‌سردی تمام داشتند درس‌های‌شان را مرور می‌کردند. اما همین‌که متوجه حضور من شدند نزدیک آمدند و پرسیدند: عمو مراد کجاست خواهر!
با الفاظ دوستانه‌‌یی از سلامتی عمو مراد گفتم و بعد از این‌که دانستم خیال‌شان راحت شد حرف به سوی دگری کشاندم و چیز هایی در مورد آیندهٔ مان گفتم و آن‌ها هم با رویا پردازی هایی که کرده بودند با شوق و علاقه برای‌ام تعریف کردند و من هم با جان و دل شنوندهٔ حرف‌های جالب و با مزهٔ آن‌ها بودیم. بعد از غذا تا یک ساعتی با گوهر بانو ماندم و وقتی دانستم که حال‌اش بهتر از قبل شده، اتاق‌‌اش را ترک کردم. و رفتم به اتاق خود‌مان، در حالی که از دروازه داخل شدم، دیدم که آیسان و ندیم به خواب رفته‌اند، روی هر دوی‌شان را بوسیدم چند لحظه‌‌یی را به تماشای آن‌ها مشغول شدم بعد از آن رفتم کنار پنجره نشستم و کتاب‌‌ام را برداشتم و مشغول مطالعه شدم، کتابی قشنگی بود، کتابی در مورد… .

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_اوقیانوس_عشق #جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء #نویسنده_بانو_خجسته #قسمت_نوزدهم نفس عزیزدلم که روز به روز بزرگ شده می‌رود و شباهت عجیبی به مادرش پیدا می‌کند، همان چشمان زمردی سبز، موهای زیتونی با رگه های طلایی، پوست سفید و درخشان و لب و دهن غنچه که من…
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیستم

تقریبا چند ساعتی همینطور با جدیت مصروف دوخت لباس فرزانه خانم بودم که با شنیدن صدای اذان ظهر متوجه سوزش چشمانم شدم... با خستگی دست از کار کشیدم و گفتم: سهیلا جان من دیگر باید بروم! سپس چادر نمازم را سر کردم و راهی خانه شدم.... با دیدن دروازه‌ی خانه، کیلدی که نسرین خانم برایم داده بود را از کیفم در آوردم و دروازه را باز کردم بعد آهسته داخل خانه شدم و رو به نسرین خانم که از اطاقش بیرون می‌شد، گفتم: سلام نسرین خانم! با تکان دادن سرش جوابم را داد و گفت: خوش آمدی دخترجان، نفس کمی امروز بهانه گیری می‌کرد، غذایش را هم نخورد! برو خودت برایش غذا بده که حتما تا حالا گرسنه شده، خودت هم یک چیزی بخور... لبخندی زدم و با گفتن "بااجازه" داخل اطاقم شدم! اطاقی که نسرین خانم بعد از پناه آوردن به اینجا در اختیارم گذاشت تا از آن به عنوان اطاق شخصی استفاده کنم.... با دیدن نفس که آرام خوابیده بود، لبخندی که روی غنچه‌ی لب هایم شگفت، نزدیکش شدم و چشمان بسته‌اش را بوسیدم سپس یک دستم را روی گونه‌اش گذاشتم و با لحن آهسته و شیرینی گفتم: نفسم! شادخت مادر! بیدار نمی‌شوی عزیزکم؟ دخترکم! ناز دارم! در لا به لای حرف هایم با پشت دستم گونه‌اش را نوازش می‌کردم که او هم گربه‌وار صورتش را به دستم می‌مالید! با دیدن این کارش دل از کف بریدم و محکم صورتش را بوسیدم که نُقی زد! زیر زیرکی خندیدم و بوسه‌ی دیگری به صورت مهتابی‌اش زدم که باعث شد دل از خواب شیرنیش بکَند و با اخم های درهم بیدار شود اما وقتی چشمش به من خورد، اخم هایش باز شد و ذوق زده خندید، بعد خودش را در آغوشم انداخت.... با روی باز در آغوشم گرفتم و فشارش دادم سپس گفتم: نفس مادر چرا تا به حال غذایش را نخورده؟! مگر من نگفته بودم که غذایت را سر وقتش بخوری تا زود تر بزرگ شوی؟! هان! دیدم وقتی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت، دوباره گفتم: عزیزکم قهری با من که حرف نمی‌زنی؟ لب هایش را غنچه کرد و با لحن شیرینی گفت: نه خوب وقتی تو نباشی غذا اصلا خوشمزه نیست! با حرفی که زد بلند بلند خندیدم و گفتم: آهان پس برای دختر من، غذایی که من نباشم خوش طعم نیست؟ با لجبازی سرش را تکان داد و گفت: بلی که خوشمزه نیست! پس چی؟ خدایا! این دختر زیادی تو دل برو بود که با این کار هایش سعی دارد دیوانه‌ام کند... لبخندی به صورتش زدم و گفتم: پس بلند شو که برویم و با هم یک غذای خوشمزه نوش جان کنیم.... با شوق بلند شد و صورتم را بوسید که جواب بوسه‌اش را با بوسیدن پیشانی‌اش جواب دادم و بعد با در آغوش گرفتنش راهی آشپزخانه شدم تا غذایش را بدهم..... بعد از اینکه نفس غذایش را خورد من هم وضو گرفتم و نمازم را خواندم... بعد از نماز هم آنقدر خسته بودم که دراز کشیدم و نفس هم آمد و کنارم دراز کشید بعد سرش را گربه وار روی سینه‌ام مالید! لبخندی زدم و دستانم را داخل خرمن موهای ابریشم مانندش بردم و آهسته نوازشش کردم که با این کار چشمان خودم خمار شد، گویا کسی موهایم خودم را نوازش می‌کند! آنقدر موهایش را نوازش کردم که بلاخره خوابید و خواب من را نیز مهمان آغوش گرمش کرد..... با صدای دروازه لای پلک هایم نیمه باز شد که با دیدن تاریکی هوا ناخودآگاه چشمانم را گرد کردم! خدای من چقدر زیاد خوابیدم! نگاهی به جای خالی نفس کردم که خاله فیروزه داخل اطاق شد و گفت: بیدار شدی دخترم؟ آمده بودم تا بیدارت کنم شام شده، نگران نفس هم نباش چون زود تر از تو بیدار شده بود و حالا هم در سالون نزد نسرین نشسته! تو هم بیا که نسرین می‌خواهد همراهت حرف بزند.... هراسان گفتم: چیزی شده خاله فیروزه؟ نسرین خانم در مورد چه می‌خواهد همراهم حرف بزند؟ خدای ناکرده مشکلی پیش آمده؟ از من کار اشتباهی سر زده؟ سری به معنی نداستن تکان داد و گفت: نمی‌دانم دخترم، برای من هم چیزی نگفته فقط گفت تو را بیدار کنم که نزدش بروی! با بیرون شدن خاله فیروزه با ترس و کنجکاوی روسری‌ام را سر کردم و از اطاق بیرون شدم و راه سالون را در پیش گرفتم.... با دیدن نسرین خانم که روی تختش نشسته، آهسته سلام دادم و صورت  نفس را هم بوسیدم که نسرین خانم گفت: بیا بنشین دختر جان می‌خواهم کمی با هم حرف بزنیم....

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
من بعد در اغوش گرفتن مادرم که هنوز او را نبخشیده بودم، خاله ای مهربانم، فریده ای که نصف وجودم بود و بوسیدن دست های کاکا طاهر که همچون پدر مهربانی برای من بود،با جهان وارد ترمینل میدان هوایی شدم. هر چند ما فقط به شهری دیگری میرفتم اما دوری جهان انهم بعد این…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیستم
موقیعت ما در این کاینات بزرگ مثال سوزنی است که در قعر دریا می افتد. مگر دریا برای افتادن یک سوزن از جریان باز میماند؟
همینطور برای حالت ما هم کاینات از حرکت نمی ایستد. حال ما هر طوری که باشد، آفتاب هر روز طلوع میکند، شب و روز تبدیل و تغییر میابد، سیاره ها به دور خورشید میچرخند. خوشبخت باشیم یا بد بخت برای این دنیا چی فرقی دارد؟
خوبی این زنده گی همین است که بخواهی یا نخواهی با کاینات تو را هم به راه می اندازد. سرشت انسان همین است که با همه چیز خو میگیرد حتی با مصیبت و درد...
من هم با این همه تغییرات آرام آرام خو گرفتم. روز ها یکی پی دیگر به سرعت میگذشت. به قدری که گمان کردم به یک چشم به هم زدن بیست و پنج روز از ازدواج من و جهان گذشته است.
جهان یک هفته پس از آمدن ما به کابل سر وظیفه اش حاضر شد. آن یک هفته را هم برای اتاق خواب من تخت خواب و وسایل مورد نیازش را خریداری کرد. البته او هم اینرا پیش بینی نکرده بود که همسرش بعد از ازدواج از او خدا میخوابد.
اپارتمان سه اتاقه ما نزدیک محل کار جهان موقیعت داشت. سالون بزرگ رو روشن آن به اشپزخانه باز ختم میشد. شاید دلیل انتخاب آن نزد جهان همین بود که هنگام اشپزی کردن بتواند مرا نظاره کند که من نقش بر آبش کردم.
دو اتاق به سمت راست که یکی اتاق خواب جهان و دیگرش اتاق کارش بود. اتاق کوچک سمت چپ مربوط من میشد. هرچند جهان اصرار داشت من در اتاق بزرگ بخوابم و او جای من در اتاق کوچک بخوابد اما من قبول نکردم. روز اول که وارد اپارتمان شدم با دیدن این همه زحمات جهان که به تنهایی کشیده بود، با دیدن اتاق خواب که روی میزش وسایل آرایشی برای من چیده شده بود، همان اتاقی که جهان قبل از شنیدن حرف های آن شب من برای جفت ما آماده اش کرده بود، بار دیگر خنجری به قلبم فرو رفت..
آنچه بیشتر از هر چیزی رنجم میداد این بود که هر‌ که از بیرون به آشیانه ما میدید، زوج تازه ای را متصور میشد که در آن خانم خانه تا شب عاشقانه به انتظار شوهرش مینشست و برایش غذا میپخت، مرد هم شام وقتی خسته از کار برمیگشت با دیدن لبخند پر از مهر همسرش دوباره متولد میشد. اما در اصل درون آن خانه دو تا آدمی زنده گی میکرد که اساس باهمی شان را یک تفاهم تشکیل میداد.
مایه ای رنجم نگاه های معصوم و مهربان جهان بود که دردش بیچاره ام میکرد.
با آن که انتظار داشتم جهان با من بد رفتاری کند،  نگذارد از خانه پا بیرون بگذارم، اما نه جهان منزه از این تصور هایم بود. بر خلاف تصور من گرچه جهان هیچ تعهدی در برابر من نداشت اما باز هم هر روز سروقت خانه می آمد تا من تنها در آنجا نترسم. اکثریت کار هایش را خودش انجام میداد. همیشه آهنگ صدایش همیشه با من نرم و ملایم بود.حتی تشویقم کرد درخواست کار به نهاد های حقوقی بدهم تا در خانه تنها نمانم اما من حوصله حضور در جامعه را نداشتم. چیزی که در این میان ناگفته ماند این است که جهان تا از روی تصادف چشم اش به من نمی افتاد ، نگاهم نمیکرد.
شاید بگوید غنای علمی و تحصیلات عالی جهان سبب اینطور رفتار های پر از آرامش برای اطرافیانش باشد. اما نه هیچ کدام این رفتار ها به تحصیل ربط ندارد.من در هنگام پیش بردن قضایای حقوقی بیشتر به این برخورده بودم که طرف خشونت علیه خانم ها همان های بودند که بیرق روشن فکری شان در همه جا بلند بود.
حاصل این شخصیت جهان بلوغ ذهنی اش بود.از زمانی او را میشناختم همینطور بود.هرگاه مانعی سر راهش قرار میگرفت با نرمی با آن برخورد کرده همه جانبش را میسنجید و راهی برای بیرون رفت ز آن پیدا میکرد. نه مثل چوب شکننده بود، نه مثل سنگ سخت و نه مثل خاک پاشان، او آب بود. روان و ارام..
آز آن شب به بعد جهان یکبار هم نپرسید آن ادمی که دوستش داشتی کی بود؟
من هم برایش نگفتم علت آن روز های بیماری ام، ضعف کردنم بریدن رگ دستانم بود. چی فایده ای داشت اگر میگفتم جز اینکه اذیت میشد چیزی دیگری حاصل نداشت.
گاهی به این فکر میکردم جهان چرا اینطور تصمیم گرفت، که در آن خودش اذیت میشد؟
من ارزش این را نداشتم که خودش را برای راحتی من شکنجه کند. میدانستم اگر از جهان به این زودی ها جدا شوم حرف های مردم امانم نمیداد. آنها شاید به من برچسب های را میزدند که حقدارش نبودم. هرگز به این فکر نکردم حرف های آن شب من چه معنایی را برای جهان القا کرده؟، انقدر ذهنم درگیر و اشفته بود که حتی یکبار زحمت فکر کردن در این مورد را به خودم ندادم.
حالا خوب میدانم که من حال امروزم را مدیون الطاف جهان هستم. ازدواج با جهان با وجود همه درد های سختی که میکشیدم برایم شروع زنده گی دوباره بود. آن ازدواج سبب شد آرام آرام از مرز بی تفاوتی و گریز از حقیقت بیرون آمده به خود برگردم. ازدواجی که با جبر و اکراه، بی هیچ شوق و اشتیاقی صورت گرفت مرا دوباره با خودم مقابل ساخت.
اولین بار که خودم را دریافتم به آن روز برفی برمیگردد.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیستم

خودش بود همان پسر از خود راضی!
با دیدن صورت او به یاد شب قبل و پاسخِ که برای خان کاکا داده بودم افتادم؛ خان کاکا با دیدن سکوت من پرسید:

_بیبینم دخترم مگر اتفاقِ افتاده و یا نکند از پسر مان راضی نیستید.

آب‌گلویم را قورت داده حتیَ بیدون هیچ مقدمه‌ای گفتم:
_نه...!

خان کاکا گفت:
_نه؛ نه یعنی چه؟

گفتم:
_نه یعنی من راضی برای انجام این پیوند نیستم.

خان کاکا خندیده سپس برایم گفته بود:
_پس حالا که دختر مان آماده‌گی انجام این پیوند را ندارد ما چند روز بعد این‌جا خواهیم آمد ان‌شاءالله!

سپس از اتاق خارج شده و همه به تعقیب او...
یاسمین ناراحت بسویم نگاه کرد و اما برای من که این موضوعات اصلاً مهم نبود.

بعد هم که همان پسر از خود راضی برایم گفت:
_خان کاکا این‌گونه سکوت نخواهد کرد، اگر چه زمین و زمان نیز به‌هم بخورد این پیوند صورت خواهد گرفت.

سخنان او که اصلاً برای من مهم نبود اما با دوباره یادآوری کردن آن دفترچه عصبانیت من فروکش نموده و با همان حال گفتم:
_اصلاً برای من مهم نیست.

یک راست از آن اتاق خارج شده و راهِ اتاق خودم را در پیش گرفتم.
شب هم پدرم نزد من آمده و همان‌گونه همانند همیشه بوسه‌ای بر جبین من گذاشته گفت:
_تا خود نخواهی هیچ پیوندِ صورت نخواهد گرفت، پدرت همیشه در کنارت خواهد بود.

مادر و مادربزرگ هم که با این اوضاع ناراحت بود؛ اما حرفِ نگفتند.
#ادامه_دارد

@RomanVaBio