#رمان_غم📚
#قسمت_بیست_و_ششم
#سونیتا_احمدی
حمیرا:
انتخاب عالی دیشتی ولی او خیلی عاشق از چهار دو برا دارد😉
من: حال که عاشق منه😎
حمیرا: بوننه ایشته بخو مینازه شاهدخت
معصومه: راستی ایشته شد آشنایی شما
من: شد دگه چقدر سوال میکنین شماها😠
هر سه با یک صدا: نه دگه نشد بگو دگه
و شروع کردم با آب و تاب از چگونگی اشنایی
اونا هم میشندین و بعضی اوقات ضعف میکردن و گفتن خیلی شانس آوردی اور روز روی بام کسی تور ندید
و قتی از داستان شکستاندن بینی عاطفه گفتم دگه کنترول خنده از دستینا رفت
که یکبار متوجه تاریکی هوا شدم
من: بابیلاااااااااااااا شوم شد
او سه تا که تازه بهوش آمده بودن خنده از سرینا پرید مثل جن گرفتگی ها زود وخیستن
حمیرا: بابیلااااا حالی نامزاد جان من میایه
من: اور یله ده حالی. سگ دارد این صحرا بخدا مار خواه خوردن
تیز تیز مثلی که سگ برد ما باشه از کوچه ها میدویدیم هم دم مسجد رسیدیم قلبم تند تند شروع به زدن کرد
اعتنا نکردم چون واقعا شب شده بود و به خونه مار حسابی داو میدادن
یکبار دیدم احمد با یک بچه دگه از مسجد بیرون شد
ایستاد شدم جا بجا
او سه تا پشت خور دیدن که من ایستادم
حمیرا: محبوبه بیا نه چری بستادی
یکبار متوجه شد که احمد دم مسجده
زد به پینک خو و گفت: خدا بخیر کنه داستان لیلی و مجنون شروع شد
معصومه و محجوبه را خنده گرفت و داشتن احمد را برانداز میکردن
احمد بیاماد با حمیرا گپ زد: شما این وقت شب اینجی چکار میکنین؟
از صدایو معلوم بود که اعصبانی شده
[ خو حق داشت غیرتی بشه بخاطر من😊]
حمیرا از دهنیو بپرید: بخاطر تو
احمد: چری بخاطر من
حمیرا: وقت گپ زدن نیه باید خونه بریم دیر شده
احمد: من شمار میرسونم
او سه تا جلو جلو رفتن من کمی خور به آخر کشوندم
و هرازگاهی طرفیو نگاه میکردم تازه گرم دیدنش شده بودم به دم کوچه رسیدیم که مجتبی و شوهر خاله با چهره برزخی به مقابل ما ظاهر شدن
مجتبی: کجا بودین تا ای محل هاااان؟ دخترا یاتینه خجالت نمیکشین
چنان چیغ کشید که چند نفر ایستاد شدن به تماشا
مجتبی: زود به خانه برین
احمد: به صحرا
گپ به دهن احمد بموند که مجتبی گفت: به تو مربوط نمیشه
اینبار هم احمد چپ کرد اما من نتوانستم جلو خو بگیروم و گفتم: عوض تشکری تونه😠
درست گپ بزن با نوکر خانه پدر خو گپ نمیزنی
#ادامه_دارد......
@RomanVaBio
#قسمت_بیست_و_ششم
#سونیتا_احمدی
حمیرا:
انتخاب عالی دیشتی ولی او خیلی عاشق از چهار دو برا دارد😉
من: حال که عاشق منه😎
حمیرا: بوننه ایشته بخو مینازه شاهدخت
معصومه: راستی ایشته شد آشنایی شما
من: شد دگه چقدر سوال میکنین شماها😠
هر سه با یک صدا: نه دگه نشد بگو دگه
و شروع کردم با آب و تاب از چگونگی اشنایی
اونا هم میشندین و بعضی اوقات ضعف میکردن و گفتن خیلی شانس آوردی اور روز روی بام کسی تور ندید
و قتی از داستان شکستاندن بینی عاطفه گفتم دگه کنترول خنده از دستینا رفت
که یکبار متوجه تاریکی هوا شدم
من: بابیلاااااااااااااا شوم شد
او سه تا که تازه بهوش آمده بودن خنده از سرینا پرید مثل جن گرفتگی ها زود وخیستن
حمیرا: بابیلااااا حالی نامزاد جان من میایه
من: اور یله ده حالی. سگ دارد این صحرا بخدا مار خواه خوردن
تیز تیز مثلی که سگ برد ما باشه از کوچه ها میدویدیم هم دم مسجد رسیدیم قلبم تند تند شروع به زدن کرد
اعتنا نکردم چون واقعا شب شده بود و به خونه مار حسابی داو میدادن
یکبار دیدم احمد با یک بچه دگه از مسجد بیرون شد
ایستاد شدم جا بجا
او سه تا پشت خور دیدن که من ایستادم
حمیرا: محبوبه بیا نه چری بستادی
یکبار متوجه شد که احمد دم مسجده
زد به پینک خو و گفت: خدا بخیر کنه داستان لیلی و مجنون شروع شد
معصومه و محجوبه را خنده گرفت و داشتن احمد را برانداز میکردن
احمد بیاماد با حمیرا گپ زد: شما این وقت شب اینجی چکار میکنین؟
از صدایو معلوم بود که اعصبانی شده
[ خو حق داشت غیرتی بشه بخاطر من😊]
حمیرا از دهنیو بپرید: بخاطر تو
احمد: چری بخاطر من
حمیرا: وقت گپ زدن نیه باید خونه بریم دیر شده
احمد: من شمار میرسونم
او سه تا جلو جلو رفتن من کمی خور به آخر کشوندم
و هرازگاهی طرفیو نگاه میکردم تازه گرم دیدنش شده بودم به دم کوچه رسیدیم که مجتبی و شوهر خاله با چهره برزخی به مقابل ما ظاهر شدن
مجتبی: کجا بودین تا ای محل هاااان؟ دخترا یاتینه خجالت نمیکشین
چنان چیغ کشید که چند نفر ایستاد شدن به تماشا
مجتبی: زود به خانه برین
احمد: به صحرا
گپ به دهن احمد بموند که مجتبی گفت: به تو مربوط نمیشه
اینبار هم احمد چپ کرد اما من نتوانستم جلو خو بگیروم و گفتم: عوض تشکری تونه😠
درست گپ بزن با نوکر خانه پدر خو گپ نمیزنی
#ادامه_دارد......
@RomanVaBio
روزنهء امید
#قسمت بیست و ششم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"
★★احمد★★
پارچه های ابر روی ماه و ستاره هارا پوشانید، باد نرمی از پنجره موتر به مشامم میرسید، تا عمق وجودم تنفس کردم، بعد از بسیار وقت هوای آزاد به صورتم زد، چشمانم را در مسیر باد ریز کردم و با تمام توانم تنفس میکردم.
بیدهای دو طرف جاده تا کمپ و پایه های بلند چراغ دار مسیر خانه را خوشایندتر میساخت.
یک حس امید وارکننده تمام وجودم را دربر گرفته بود.
به کمک مرتضی از موتر پیاده شدم، اما هیچ دردی در ناحیه زخمم احساس نمیکردم.
مادرم با عجله داخل حیاط شد بعد از چند لحظه کفگیر پر از قوغ که ازآن دود بلند میشد از سمت آشپزخانه آمد که در تاریکی به مشکل دیده میشد.
قوغ داخل کفگیر مانند لعل میدرخشید و راه آمدن مادر را روشن تر میکرد.
تمام دود به دهن و دماغم پر شد، مادرم با شوق دود را که میگفت بلارا دور میکند به دورم میپیچید.
شب را با خیالات شیرین سحر صبح کردم.
یک امیدی تهِ دلم روشن شده بود، خدا خدا میکردم که خبر خوب بشنوم.
آواز مهربان ماما محمود به حیاط ما پیچید، باانژی و
مهربانی با خوی خوش صحبت میکرد، میان حرف های شیرینش خبری را داد که صحبت اورا در نظرم رنگین کرد.
گفت: با قاسم ماما صحبت کرده و امشب به خانه شان دعوت استیم.
سوی من دیده به مادرم گفت یادی از خواستگاری سحر کنید،شاید خبرهای خوب در راه باشد.
خون در رگهایم از خوشحالی به رقصیدن آمد، گوشهایم داغ شد و سرم را پایین گرفتم.
مامامحمود دستی به سر شانه ام مانده گفت: از گرفتن نام سحر اینقدر میشرمی هه هه هه پس آن کی بود که خودش را بخاطر سحر به مرمی زد؟؟
عرق کف دستانم را به زانوهایم پاک کرده گفتم: تنها موضوع سحر نبود، خودتان که بهتر میدانید ماما جان!!!
پدرم شانه هایش را به عقب داده گفت: والله اینقدر به قاسم خان اعتبار نداشته باشید، از او هیچ چیز بعید نیست.
مامامحمود لحن اش را نرم ساخته گفت نخیر خاطرتان جمع یازنه جان من با قاسم صحبت کردم، راستی باید حقیقتی را برای شماهم بگویم.
مادرم بسم الله خیر گفته راست نشست، پدر گره میان ابروهایش را پهن کرده گفت: چی حقیقتی؟؟؟
محمود مامایم آرام آرام شروع به گفتن حقیقتی که میگفت کرد: راستش اول معذرت میخواهم، و بعد باید بگویم خلیل در سنگر مارا فروخت، بخاطر او بود که ما اسیر شدیم.
پدرم با چشمهای حیرت زده به مامایم میدید، یعنی چی؟؟؟
نمیدانم یازنه جان!!!
خلیل بسیار خودخواه شد، سر همه مارا به خاطر خواست خود نزدیک بود به فنا بدهد، اسارت که خوب است، اگر تسلیم نمیشدیم حتما حالا داخل یک غار جسدهای مارا سک های وحشی پاره پاره کرده بود.
مادرم انگشتش را دندان گفته به زمین کوبید: محمود جان اینقسم نگو لطفا!!!
مامایم دوباره شروع کرد: ما به اینگونه افراد در داخل سنگر ملیشه میگوییم.
ملیشه ها بخاطر جلب توجه گروه مخالف دست به ایجاد این گونه خطرات میزنند.
گفتم تا با خبر باشید، وها معذرتم بخاطر این بود که خلیل را برادران من تربیه کرده اند، از طرف آنها من معذرت میخواهم.
پدرم پس از سکوت طولانی گفت: اولاد ناخلف!!!!!!!!هم دنیای مارا سیاه میکند و هم آخرت را.
سوی مادرم کرده گفت: صدبار نگفتم اولاد نزد پدر و مادرش باشد بهتر است، اما کجا قبول میکردی، هربار میگفتی برادرانم دستیار ندارد، برادرانم پسر بزرگ ندارد، بگذار خانه آنها بماند، بگیر این هم از برادرانت!!
مادرم عاجزانه گفت: اما برادر خودت هر سال پیغام میکرد که خلیل را بفرستید.
پدرم که معلوم بود عصبانیت خودرا کنترول میکند، دستش را به هوا چرخاند و سرش را به دو طرف تکان داد.
هیچوقت بحث شان طول نمیکشید،همیشه همینگونه پدرم از خودگذری میکرد و اوضاع خانه را آرام میساخت.
با لبخند کاذبش سوی من دیده گفت پسرم امشب میرویم حتی اگر به قیمت شکستن دوباره غرورم تمام شود، میروم و آن دختر را برایت خواستگاری میکنم.
وقتی میدیدم همه اعضای خانواده بخاطر خوشحالی من خوش استند، جانم میگرفتم.
نرگس باز با همان نازهای کودکانه اش دورم را پیچاند، اخم کرده گفتم: خواهر جان سحر همسن توست، من میخواهم اورا خواستگاری کنم، اورا عروس این خانه کنم.
از زنخش گرفته سرش را بلند کردم، کمی بزرگ شو خواهر جان.
دستهایش را عصبانیت از دو طرف خود رها کرده از اتاق برامد و با آواز بلند گفت: سحر سحر سحر
نمیدانم چی دیدی در او دختر چاق کلوله..
از حرفهای نرگس خنده ام گرفت اما چاق بودن به سحر میزیبد، گونه های گلابی اش را زیبا تر میکند.
لباس سفید روز دستار بندی را پوشیدم موهای بیچاره ام که در نظر ماماقاسم اینقدر به پرچم دشمن شباهت داشت را شانه زدم.
عطری که پدرم از برایم تحفه گرفته بود را روی لباسم پاشیدم.
با تمام آمادگی رفتیم به خانه سحر شان.
این بار دلم بیشتر از پیش برایش میتپید و ناقرار بود، از بخت بدم هر سو میدیدم مگر اورا نمی یافتم.
وقتی که فرزانه خانم مامایم سفره را هموار کرد، چشمانم سمت در به سحر خورد.
خیلی خسته به نظر میرسید.
#قسمت بیست و ششم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"
★★احمد★★
پارچه های ابر روی ماه و ستاره هارا پوشانید، باد نرمی از پنجره موتر به مشامم میرسید، تا عمق وجودم تنفس کردم، بعد از بسیار وقت هوای آزاد به صورتم زد، چشمانم را در مسیر باد ریز کردم و با تمام توانم تنفس میکردم.
بیدهای دو طرف جاده تا کمپ و پایه های بلند چراغ دار مسیر خانه را خوشایندتر میساخت.
یک حس امید وارکننده تمام وجودم را دربر گرفته بود.
به کمک مرتضی از موتر پیاده شدم، اما هیچ دردی در ناحیه زخمم احساس نمیکردم.
مادرم با عجله داخل حیاط شد بعد از چند لحظه کفگیر پر از قوغ که ازآن دود بلند میشد از سمت آشپزخانه آمد که در تاریکی به مشکل دیده میشد.
قوغ داخل کفگیر مانند لعل میدرخشید و راه آمدن مادر را روشن تر میکرد.
تمام دود به دهن و دماغم پر شد، مادرم با شوق دود را که میگفت بلارا دور میکند به دورم میپیچید.
شب را با خیالات شیرین سحر صبح کردم.
یک امیدی تهِ دلم روشن شده بود، خدا خدا میکردم که خبر خوب بشنوم.
آواز مهربان ماما محمود به حیاط ما پیچید، باانژی و
مهربانی با خوی خوش صحبت میکرد، میان حرف های شیرینش خبری را داد که صحبت اورا در نظرم رنگین کرد.
گفت: با قاسم ماما صحبت کرده و امشب به خانه شان دعوت استیم.
سوی من دیده به مادرم گفت یادی از خواستگاری سحر کنید،شاید خبرهای خوب در راه باشد.
خون در رگهایم از خوشحالی به رقصیدن آمد، گوشهایم داغ شد و سرم را پایین گرفتم.
مامامحمود دستی به سر شانه ام مانده گفت: از گرفتن نام سحر اینقدر میشرمی هه هه هه پس آن کی بود که خودش را بخاطر سحر به مرمی زد؟؟
عرق کف دستانم را به زانوهایم پاک کرده گفتم: تنها موضوع سحر نبود، خودتان که بهتر میدانید ماما جان!!!
پدرم شانه هایش را به عقب داده گفت: والله اینقدر به قاسم خان اعتبار نداشته باشید، از او هیچ چیز بعید نیست.
مامامحمود لحن اش را نرم ساخته گفت نخیر خاطرتان جمع یازنه جان من با قاسم صحبت کردم، راستی باید حقیقتی را برای شماهم بگویم.
مادرم بسم الله خیر گفته راست نشست، پدر گره میان ابروهایش را پهن کرده گفت: چی حقیقتی؟؟؟
محمود مامایم آرام آرام شروع به گفتن حقیقتی که میگفت کرد: راستش اول معذرت میخواهم، و بعد باید بگویم خلیل در سنگر مارا فروخت، بخاطر او بود که ما اسیر شدیم.
پدرم با چشمهای حیرت زده به مامایم میدید، یعنی چی؟؟؟
نمیدانم یازنه جان!!!
خلیل بسیار خودخواه شد، سر همه مارا به خاطر خواست خود نزدیک بود به فنا بدهد، اسارت که خوب است، اگر تسلیم نمیشدیم حتما حالا داخل یک غار جسدهای مارا سک های وحشی پاره پاره کرده بود.
مادرم انگشتش را دندان گفته به زمین کوبید: محمود جان اینقسم نگو لطفا!!!
مامایم دوباره شروع کرد: ما به اینگونه افراد در داخل سنگر ملیشه میگوییم.
ملیشه ها بخاطر جلب توجه گروه مخالف دست به ایجاد این گونه خطرات میزنند.
گفتم تا با خبر باشید، وها معذرتم بخاطر این بود که خلیل را برادران من تربیه کرده اند، از طرف آنها من معذرت میخواهم.
پدرم پس از سکوت طولانی گفت: اولاد ناخلف!!!!!!!!هم دنیای مارا سیاه میکند و هم آخرت را.
سوی مادرم کرده گفت: صدبار نگفتم اولاد نزد پدر و مادرش باشد بهتر است، اما کجا قبول میکردی، هربار میگفتی برادرانم دستیار ندارد، برادرانم پسر بزرگ ندارد، بگذار خانه آنها بماند، بگیر این هم از برادرانت!!
مادرم عاجزانه گفت: اما برادر خودت هر سال پیغام میکرد که خلیل را بفرستید.
پدرم که معلوم بود عصبانیت خودرا کنترول میکند، دستش را به هوا چرخاند و سرش را به دو طرف تکان داد.
هیچوقت بحث شان طول نمیکشید،همیشه همینگونه پدرم از خودگذری میکرد و اوضاع خانه را آرام میساخت.
با لبخند کاذبش سوی من دیده گفت پسرم امشب میرویم حتی اگر به قیمت شکستن دوباره غرورم تمام شود، میروم و آن دختر را برایت خواستگاری میکنم.
وقتی میدیدم همه اعضای خانواده بخاطر خوشحالی من خوش استند، جانم میگرفتم.
نرگس باز با همان نازهای کودکانه اش دورم را پیچاند، اخم کرده گفتم: خواهر جان سحر همسن توست، من میخواهم اورا خواستگاری کنم، اورا عروس این خانه کنم.
از زنخش گرفته سرش را بلند کردم، کمی بزرگ شو خواهر جان.
دستهایش را عصبانیت از دو طرف خود رها کرده از اتاق برامد و با آواز بلند گفت: سحر سحر سحر
نمیدانم چی دیدی در او دختر چاق کلوله..
از حرفهای نرگس خنده ام گرفت اما چاق بودن به سحر میزیبد، گونه های گلابی اش را زیبا تر میکند.
لباس سفید روز دستار بندی را پوشیدم موهای بیچاره ام که در نظر ماماقاسم اینقدر به پرچم دشمن شباهت داشت را شانه زدم.
عطری که پدرم از برایم تحفه گرفته بود را روی لباسم پاشیدم.
با تمام آمادگی رفتیم به خانه سحر شان.
این بار دلم بیشتر از پیش برایش میتپید و ناقرار بود، از بخت بدم هر سو میدیدم مگر اورا نمی یافتم.
وقتی که فرزانه خانم مامایم سفره را هموار کرد، چشمانم سمت در به سحر خورد.
خیلی خسته به نظر میرسید.
【رمان و بیو♡】
#رمان #عروس_فراری #نویسنده_روشنا_امیری #قسمت_بیست_و_پنجم خانم دل جان:« تو از من چی توقع داری؟، انها بچه ام را توته قلبم را از من گرفتند؟، هنوز هم از انها طرفداری میکنی؟» رضوان:« دختر چی گناه دارد؟، چرا باید به خاطر اشتباه برادرش مجازات شود؟» دل جان:« انها…
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_ششم
شیرین از درون خریطه اش لباس زیبایی به رنگ آسمانی را بیرون کرد و گفت« این را به تو گرفتم صنم، بیبین خوشت میاید. »
پیراهن زیبایی دراز به رنگ آسمانی ، از کمر به پایینش به سه پَرک تقسیم شده بود واقعا خیلی زیبا بود.
گفتم« زیاااد مقبووول است شیرین بسیار تشکر»
شیرین گفت« قابلت را ندارد عزیزم، به خودم رنگ سرخش را گرفتم. تو رنگ سرخ را دوست نداشتی به این خاطر رنگ اسمانی را برایت خریدم. ها بیببن چیزی دیگری هم برایت اوردم مطمئن هستم با دیدن شان خیلی خوشحال میشوی.»
از خریطه کتاب دیوان شمس و کتابچه یاداشت های مادرم را بیرون کرد و به من داد. از خوشحالی دلم ذوق کرد، گفتم« وااااای خدایا چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.»
شیرین گفت« ولا حسادتم شد به اندازه دیدن اینها از دیدن من ذوق نکردی هههه»
هر سه باهم خندیدیم و برای چند ساعت که برای من مثل چند دقیقه گذشت قصه کردیم.
بی بی گفت« ما دگه باید بریم دخترم .»
با مایوسی گفتم« لطفا چند لحظه دیگر هم باشید!»
بی بی جانم گفت« دو ساعت است اینجا هستیم دخترم، هر چه باشیم باز هم باید برویم. میدانم اینها تو را خیلی اذیت میکنند.» از جیبش کاغذی را بیرون کرد و گفت« در این کاغذ ادرس فاطمه همان دوستم که در موردش برایت گفته بودم است. اگر توانستی از اینجا فرار کنی به این ادرس برو اومنتظرت است.»
نمیدانستم چی بگویم، واقعا حالا دلم میخواست از اینجا بروم؟
بی بی جانم دستش را دوباره به سویم دراز کرد و گفت« فکر نکن بگیر دخترم، همان طوری که به تو فکر نکردند تو هم فکر نکن و از اینجا خودت را نجات بته.»
پیشانی ام را بوسید و از جایش بلند شد تا میخواستم تا پیش دروازه همراهیش کنم مانع ام شد و گفت از جایم بلند نشوم. شیربن را صدا زد و گفت« هله شیرین باید برویم»
شیرین گفت« تو برو بی بی جان من از پشتت میایم»
شیرین سرش را به من نزدیک کرد و گفت« از من میشنوی به حرف بی بی جان گوش نکن از اینجا فرار نکن ، بیبین خودم دیدم او آدم تو را خیلی دوست دارد صنم، اگر نه چرا باید به خاطرخوشحال ساختنت در گل صبح به بردن ما بیاید؟، رضوان انسان خوبی است در ضمن چون تحصیل کرده است مانع درس و تحصیل تو هم نخواهد شد دیگر چی میخواهی؟، درست است که خیلی درد و سختی را تحمل کردی اما فراموش نکن گنج در ویرانه است. فراموش نکن یک زن هرقدر دانش اموخته و قوی هم باشد باز هم برای پیشرفت کردن و زیبا شدنش به یک مرد عاشق نیاز دارد.»
شیرین صورتم را بوسید و با عجله به تعقیب اَدی جانم رفت. من همچنان حیران حرف هایش بودم. واقعا بعضی اوقات شیرین حرف های میزد که شاید دانشمندان بعد از تحقیقات زیاد قادر به کشف شان میشدند.
دو روز میشد خانم دل جان برای دیدن برادرش به خانه او رفته بود من در این خانه نفس راحتی میکشیدم. شام بود که از حمام بیرون شدم و لباس را که شیرین برایم آورده بود را به تن کردم. دلم میل خواندن غزلیات دیوان شمس کرده بود و من هم به سمت اتاق میرفتم تا کتابم را برداشته و بعد از چند مدت طولانی از اشعار ناب مولانا لذت ببرم. صدای وژمه توجه ام را به سمت خودش جلب کرد« صنم، بیا با هم به بام برویم، هوا خیلی خوشایند است. چه نظر داری؟»
گفتم« مفکوره خوبی است ، تا حال بام را ندیده ام.»
گفت « اصلا نپرس منظره اش خیلی زیباست.»
گفتم« پس من کتابم را گرفته میایم.»
دیوان شمس را گرفته و به تعقیب وژمه به بام رفتم. واقعا انجا از چیزی که گفته بود هم زیبا بود. چهارطرف بام با کتاره های اهنی سفید رنگ احاطه شده بود. در دو طرف بام هم گروپ های روشن شده فضای انجا را دلنشین تر کرده بود. بروی سنگ های موزایک سفید رنگ قدم گذاشته جلو تر رفتم. منظره قریه از بام منزل چهارم خانه خیلی زیبا بود. باد دلپزیر بهاری به سمت من میوزید و با ساز ان شگوفه های بهاری در شاخه های درختان شروع به رقصیدن کرده بودند. با دیدن این همه زیبایی حس خوبی به من دست داد گفتم« وااای اینجا واقعا زیباست، خدا خیرت بدهد وژمه ولا با دیدن این منظره انسان ده سال جوان میشود.»
وژمه با دیدن کتاب دستم با چشمان پر از امید گفت« تو میتوانی کتاب بخوانی؟»
گفتم« بلی»
گفت« خوشا به حالت، من هم خیلی دوست داشتم خواندن را یاد بگیرم اما الیاس اجازه نداد»
چقدر نفرت داشتم ازاین حس سلطه جویی مرد ها...
لبخند ملیحی زدم و گفتم« هر وقتی از کار فارغ شدی بیا پیش من هر چه را یاد دارم برای تو هم یاد میتم.»
وژمه با خوشحالی جواب داد« خداوند ازت راضی باشد صنم جان تو بسیار مهربان هستی، خی به افتخارش من میروم چای میارم تا با هم بنوشیم.»
@RomanVaBio
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_ششم
شیرین از درون خریطه اش لباس زیبایی به رنگ آسمانی را بیرون کرد و گفت« این را به تو گرفتم صنم، بیبین خوشت میاید. »
پیراهن زیبایی دراز به رنگ آسمانی ، از کمر به پایینش به سه پَرک تقسیم شده بود واقعا خیلی زیبا بود.
گفتم« زیاااد مقبووول است شیرین بسیار تشکر»
شیرین گفت« قابلت را ندارد عزیزم، به خودم رنگ سرخش را گرفتم. تو رنگ سرخ را دوست نداشتی به این خاطر رنگ اسمانی را برایت خریدم. ها بیببن چیزی دیگری هم برایت اوردم مطمئن هستم با دیدن شان خیلی خوشحال میشوی.»
از خریطه کتاب دیوان شمس و کتابچه یاداشت های مادرم را بیرون کرد و به من داد. از خوشحالی دلم ذوق کرد، گفتم« وااااای خدایا چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.»
شیرین گفت« ولا حسادتم شد به اندازه دیدن اینها از دیدن من ذوق نکردی هههه»
هر سه باهم خندیدیم و برای چند ساعت که برای من مثل چند دقیقه گذشت قصه کردیم.
بی بی گفت« ما دگه باید بریم دخترم .»
با مایوسی گفتم« لطفا چند لحظه دیگر هم باشید!»
بی بی جانم گفت« دو ساعت است اینجا هستیم دخترم، هر چه باشیم باز هم باید برویم. میدانم اینها تو را خیلی اذیت میکنند.» از جیبش کاغذی را بیرون کرد و گفت« در این کاغذ ادرس فاطمه همان دوستم که در موردش برایت گفته بودم است. اگر توانستی از اینجا فرار کنی به این ادرس برو اومنتظرت است.»
نمیدانستم چی بگویم، واقعا حالا دلم میخواست از اینجا بروم؟
بی بی جانم دستش را دوباره به سویم دراز کرد و گفت« فکر نکن بگیر دخترم، همان طوری که به تو فکر نکردند تو هم فکر نکن و از اینجا خودت را نجات بته.»
پیشانی ام را بوسید و از جایش بلند شد تا میخواستم تا پیش دروازه همراهیش کنم مانع ام شد و گفت از جایم بلند نشوم. شیربن را صدا زد و گفت« هله شیرین باید برویم»
شیرین گفت« تو برو بی بی جان من از پشتت میایم»
شیرین سرش را به من نزدیک کرد و گفت« از من میشنوی به حرف بی بی جان گوش نکن از اینجا فرار نکن ، بیبین خودم دیدم او آدم تو را خیلی دوست دارد صنم، اگر نه چرا باید به خاطرخوشحال ساختنت در گل صبح به بردن ما بیاید؟، رضوان انسان خوبی است در ضمن چون تحصیل کرده است مانع درس و تحصیل تو هم نخواهد شد دیگر چی میخواهی؟، درست است که خیلی درد و سختی را تحمل کردی اما فراموش نکن گنج در ویرانه است. فراموش نکن یک زن هرقدر دانش اموخته و قوی هم باشد باز هم برای پیشرفت کردن و زیبا شدنش به یک مرد عاشق نیاز دارد.»
شیرین صورتم را بوسید و با عجله به تعقیب اَدی جانم رفت. من همچنان حیران حرف هایش بودم. واقعا بعضی اوقات شیرین حرف های میزد که شاید دانشمندان بعد از تحقیقات زیاد قادر به کشف شان میشدند.
دو روز میشد خانم دل جان برای دیدن برادرش به خانه او رفته بود من در این خانه نفس راحتی میکشیدم. شام بود که از حمام بیرون شدم و لباس را که شیرین برایم آورده بود را به تن کردم. دلم میل خواندن غزلیات دیوان شمس کرده بود و من هم به سمت اتاق میرفتم تا کتابم را برداشته و بعد از چند مدت طولانی از اشعار ناب مولانا لذت ببرم. صدای وژمه توجه ام را به سمت خودش جلب کرد« صنم، بیا با هم به بام برویم، هوا خیلی خوشایند است. چه نظر داری؟»
گفتم« مفکوره خوبی است ، تا حال بام را ندیده ام.»
گفت « اصلا نپرس منظره اش خیلی زیباست.»
گفتم« پس من کتابم را گرفته میایم.»
دیوان شمس را گرفته و به تعقیب وژمه به بام رفتم. واقعا انجا از چیزی که گفته بود هم زیبا بود. چهارطرف بام با کتاره های اهنی سفید رنگ احاطه شده بود. در دو طرف بام هم گروپ های روشن شده فضای انجا را دلنشین تر کرده بود. بروی سنگ های موزایک سفید رنگ قدم گذاشته جلو تر رفتم. منظره قریه از بام منزل چهارم خانه خیلی زیبا بود. باد دلپزیر بهاری به سمت من میوزید و با ساز ان شگوفه های بهاری در شاخه های درختان شروع به رقصیدن کرده بودند. با دیدن این همه زیبایی حس خوبی به من دست داد گفتم« وااای اینجا واقعا زیباست، خدا خیرت بدهد وژمه ولا با دیدن این منظره انسان ده سال جوان میشود.»
وژمه با دیدن کتاب دستم با چشمان پر از امید گفت« تو میتوانی کتاب بخوانی؟»
گفتم« بلی»
گفت« خوشا به حالت، من هم خیلی دوست داشتم خواندن را یاد بگیرم اما الیاس اجازه نداد»
چقدر نفرت داشتم ازاین حس سلطه جویی مرد ها...
لبخند ملیحی زدم و گفتم« هر وقتی از کار فارغ شدی بیا پیش من هر چه را یاد دارم برای تو هم یاد میتم.»
وژمه با خوشحالی جواب داد« خداوند ازت راضی باشد صنم جان تو بسیار مهربان هستی، خی به افتخارش من میروم چای میارم تا با هم بنوشیم.»
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
فارورد سوم #ادامه_قسمت_بیست_و_پنجم مادرم با سر و صورت خون آلود و با چشمان بسته خوابیده بود و خواهرانم کنارش گریه داشتند. خدایا! من نبودم چه اتفافی اینجا افتاده؟ از بهت برآمده و پا تند کردم طرف مادرم و با فریاد گفتم: مــــــــــــــــــــاااااادر! اما مادر…
#رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_ششم
روز ها مثل برق و باد در گذر بود! هوا نسبتا سرد شده بود. آخرین روز های پاییز بود و هیاهیوی زمستان هم به گوش های مان می رسید...... تقریبا یک ماه از آن روز شوم میگذرد؛ روزی که بازی جدید سرنوشت با من شروع شد، بازیای که زندگیام را دگرگون ساخت. بعد از دو هفته مادرم سر پا شد و آن خواستگار های نحس چند بار دیگر هم خواستگاری آمدند. یکبار بعد از رفتن آنها با پدرم دعوا کردم که پاسخ آن یک سیلی به صورتم و چند لگد به پهلو هایم بود. آخرین باری که خواستگاری آمدند، دیشب بود که با خستگی و نا امیدی تمام جواب مثبت دادم، البته من که ندادم پدرم جواب داد و من را باز به چند توته کاغذ فروخت! دیگر تاب دیدن درد کشیدن مادرم را نداشتم. مادری که خود را به آب آتش زد تا مانع این ازدواج شود اما جز مشت و لگد چیزی عایدش نشد که نشد! هر شب از درد ناله میکرد، ناله های مادرم همچو سوهانی بود که روح و روانم را نابود میساخت. روح و روانی که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. این روز ها مثل یک جسم و یک روح سرگردان شدهام! تمام این زندگی جز درد، چیزی برایم نداشت. کاش میشد این درد ها هم مثل دود سیگار محو شود و به فراموشی سپرده شود! یاد دیشب افتادم که چند زن جداگانه نزد مادرم به خواستگاری آمده بودند. یک خانم پیر بود با دست و صورت چروکیده و چشمان قهویی و یک خانم نسبتا پخته تر که چهل هشت سال یا بیشتر سن داشت. چشمان سیاه و کشیدهای داشت بینی قلمی و لب و دهن برجسته با رنگ پوست سبزه، و با قد کوتاه! در کل چهره معمولی داشت، تنها نقطه جذابیتش چشمان سیاهرنگش بود. دو دختر جوان هم همراه آنها بود هر دو شباهت عجیبی با آن زن داشتند. حتما دخترانش بود، من فقط از پشت پرده آنها را دیده بودم اما نمیشناختم که کی هستند. با خود گفتم: نکنه آن دو دختر، دختران همان نامرد باشد که من را میخواهد! آن دو دختر که کم از کم بیست شش و بیست و سه سال سن داشتند من که نیم سن دخترانش، سن داشتم. خدایا! این انصاف است؟ یاد نگاه تنفر آمیز آن زن و دختر ها افتادم که چگونه با اکراه به اطراف خانهی مان مینگریستند. در چشمان هر سه، نفرت شعله میزد. با صدایی مادرم از فکر آنها برآمدم و گفتم: چیزی گفتی مادر؟ مادرم نگاه شرمندهای کرد و گفت: ببخش دخترم که نتوانستم مانع پدرت شوم. با حرف مادرم زهرخندی تحویلش دادم و گفتم: چه کار از دستت بر میآمد؟ این سرنوشت من است که شوم است و باید آن را بپذیرم! تو غصه نخور ببینیم که چه در انتطارم است، من که دیگر حتی ذرهای هم دربارهاش فکر نمیکنم، میخواهم نسبت به هر چیز بیتفاوت باشم تا حال غصه خوردم مگر چیزی عوض شد؟ نه نشد! پس چرا غصه بخورم؟ فقط منتظر روز مرگ خود هستم و هر روز از خداوند طلب مرگ میکنم که زود تر جانم را بگیرد. مادرم با حرف های نا امید من، های های گریه سر داد و از اطاق بیرون شد.....
@RomanVaBio
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_ششم
روز ها مثل برق و باد در گذر بود! هوا نسبتا سرد شده بود. آخرین روز های پاییز بود و هیاهیوی زمستان هم به گوش های مان می رسید...... تقریبا یک ماه از آن روز شوم میگذرد؛ روزی که بازی جدید سرنوشت با من شروع شد، بازیای که زندگیام را دگرگون ساخت. بعد از دو هفته مادرم سر پا شد و آن خواستگار های نحس چند بار دیگر هم خواستگاری آمدند. یکبار بعد از رفتن آنها با پدرم دعوا کردم که پاسخ آن یک سیلی به صورتم و چند لگد به پهلو هایم بود. آخرین باری که خواستگاری آمدند، دیشب بود که با خستگی و نا امیدی تمام جواب مثبت دادم، البته من که ندادم پدرم جواب داد و من را باز به چند توته کاغذ فروخت! دیگر تاب دیدن درد کشیدن مادرم را نداشتم. مادری که خود را به آب آتش زد تا مانع این ازدواج شود اما جز مشت و لگد چیزی عایدش نشد که نشد! هر شب از درد ناله میکرد، ناله های مادرم همچو سوهانی بود که روح و روانم را نابود میساخت. روح و روانی که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. این روز ها مثل یک جسم و یک روح سرگردان شدهام! تمام این زندگی جز درد، چیزی برایم نداشت. کاش میشد این درد ها هم مثل دود سیگار محو شود و به فراموشی سپرده شود! یاد دیشب افتادم که چند زن جداگانه نزد مادرم به خواستگاری آمده بودند. یک خانم پیر بود با دست و صورت چروکیده و چشمان قهویی و یک خانم نسبتا پخته تر که چهل هشت سال یا بیشتر سن داشت. چشمان سیاه و کشیدهای داشت بینی قلمی و لب و دهن برجسته با رنگ پوست سبزه، و با قد کوتاه! در کل چهره معمولی داشت، تنها نقطه جذابیتش چشمان سیاهرنگش بود. دو دختر جوان هم همراه آنها بود هر دو شباهت عجیبی با آن زن داشتند. حتما دخترانش بود، من فقط از پشت پرده آنها را دیده بودم اما نمیشناختم که کی هستند. با خود گفتم: نکنه آن دو دختر، دختران همان نامرد باشد که من را میخواهد! آن دو دختر که کم از کم بیست شش و بیست و سه سال سن داشتند من که نیم سن دخترانش، سن داشتم. خدایا! این انصاف است؟ یاد نگاه تنفر آمیز آن زن و دختر ها افتادم که چگونه با اکراه به اطراف خانهی مان مینگریستند. در چشمان هر سه، نفرت شعله میزد. با صدایی مادرم از فکر آنها برآمدم و گفتم: چیزی گفتی مادر؟ مادرم نگاه شرمندهای کرد و گفت: ببخش دخترم که نتوانستم مانع پدرت شوم. با حرف مادرم زهرخندی تحویلش دادم و گفتم: چه کار از دستت بر میآمد؟ این سرنوشت من است که شوم است و باید آن را بپذیرم! تو غصه نخور ببینیم که چه در انتطارم است، من که دیگر حتی ذرهای هم دربارهاش فکر نمیکنم، میخواهم نسبت به هر چیز بیتفاوت باشم تا حال غصه خوردم مگر چیزی عوض شد؟ نه نشد! پس چرا غصه بخورم؟ فقط منتظر روز مرگ خود هستم و هر روز از خداوند طلب مرگ میکنم که زود تر جانم را بگیرد. مادرم با حرف های نا امید من، های های گریه سر داد و از اطاق بیرون شد.....
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_اوقیانوس_عشق #جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء #نویسنده_بانو_خجسته #قسمت_بیست_و_پنجم با شنیدن حرف آخر نسرین خانم، خشم عجیبی در دلم شعله دواند! بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به آشپزخانه رفتم و با پر کردن پارچ آب راهی اطاقم شدم... پارچ آب را بالای سر…
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_ششم
٭فرهاد٭
با صدای دروازه، پرده را رها کردم و نگاهم را به دروازه سوق دادم که مادرم با همان لبخند مهربان همیشگیاش داخل اطاق شد.... لبخند محوی زدم و کاملا طرفش چرخیدم که نزدیک آمد و گفت: پسرم چند لحظه با هم حرف بزنیم؟! با کنجکاوی سرم را تکان دادم و گفتم: حتما مادر جان! چیزی شده؟ گوشهی تخت نشست و گفت: راستش نمیفهمم چطور بگویم پسرم! بلاخره بعد از یک سال به خانه برگشتی و خدا را شکر دخترت را هم که میبینی روز به روز بزرگ شده میرود.... منتظر نگاهش کردم که این مقدمه چینی برای چه است؟ خوب بلی یاسمینم (دخترم) هم روز به روز بزرگ شده میرود، مگر قرار بود بزرگ نشود؟ با آه خانه مان سوزی که کشید، فهمیدم باز هم حرف زن گرفتن من است! نمیدانم مادرم چرا اینقدر مصر است به اینکه من ازدواج کنم! من که نمیگویم از ازدواج کردن بیزار هستم فقط من شرایط خوبی برای ازدواج ندارم چون دخترم در اولویت زندگیم قرار دارد! میترسم از اینکه با زنی ازدواج کنم که برای یاسمین مادر خوبی نباشد! آنوقت من چه کار کنم؟ یک طرف زنی که همسرم میباشد، طرف دیگر هم دختری که این همه سال بخاطرش ازدواج نکردم که مبادا اذیت شود... با صدای مادرم، از فکر بیرون شدم و نگاهش کردم که گفت: فرهاد عزیزم کَی میخواهی کمی به زندگیت سر و سامان بدهی؟! آخر این هم شد زندگی که دور از پدر و مادر و تنها دخترت باشی! دخترت ماه ها چشم انتظارت میباشد تا تو بیایی! اگر به فکر خودت نیستی حداقل به یاسمین فکر کن، یاسمین در سن حساسی قرار دارد و نیاز به یکی دارد که جای مادرش را برایش پر کند.... دست به سینه به مادرم نگاه کردم و حق به جانب گفتم: خوب مادر من خودتان میگویید که یاسمین نیاز به یک مادر دارد، آن وقت کی میآید با من ازدواج کند تا برای دختر هشت سالهام مادری کند؟ یا حداقل جای خالی مادرش را پر کند؟ سری از تاسف تکان دادم و در دلم گفتم: نمیدانم قرار است دیگر چقدر در این مورد حرف بزنیم! سال ها دور از خانه بودم چون نمیتوانستم مادرم را قانع کنم که دست از سر من بردارد اما باز هم وقتی میامدم باز همان حرف هایی تکراری! هرچند رفتن من به مزار شریف بهانه بود، در واقع آنجا کار و بار مان نسبت به اینجا رونق گرفته بود که من هم ماندگار شدم وگرنه خیلی وقت پیش دلم میخواست که نزد دخترم بیایم و کنارش باشم.... نگاهم را مستقیم به چشمان مادرم دوختم که دستپاچه شد و من من کنان گفت: ببین پسرم، راستش من یک دختر خوب برایت سراغ دارم فقط یک مشکل دارد، در واقع یک گذشته تلخ دارد که مطمئن هستم بعد از شنیدن حقایق زندگیاش حق انتخابی که کرده را برایش میدهی! با شنیدن حرف هایی مادرم متعجب شدم این دختر کی است؟ و چه گذشتهای دارد که مادرم از گفتنش هراس دارد؟ اصلا چه کار کرده که من باید او را محق بدانم.... نگاه منتظر و کمی مشتاقم را همچنان به مادرم دوختم که گفت: نسرین خانم را که میشناسی؟ سرم را به معنی بلی تکان دادم که نفس عمیقی کشید و گفت: راستش دختری را که پسندیدم با نسرین خانم زندگی میکند، خیلی دختر ساده و مهربان است.... سپس مکثی کرد و دوباره شروع کرد به حرف زدن و از دختری گفت که از زیر سلطه حکومت و خشونت پدرش پا به فرار گذاشته و با کمک نوهی خاله نسرین به اینجا پناه آورده و نسرین خانم هم پناهش شده! از پدرش و زن پدرش گفت، آنقدر گفت و گفت که سرم سوت کشید و دستانم را از روی عصبانیت مشت کردم و با خود گفتم: این ها دیگر چه جانور هایی بودند؟ ؟مگر زن ماشین تولید نسل است یا به دست زن است که پسر به دنیا بیاورند؟ اینها دیگر در کدام عصر زندگی میکنند؟ واقعا حیف دنیا که در این دنیا هنوز هم زندگی میکنند.... در آخر از آن دختر و فرارش بخاطر نجات خواهر ناتنیاش گفت که با شنیدن این کارش شگفت زده شدم و مشتاق تر از قبل به مادرم نگاه کردم و به حرف هایش گوش سپردم..... با تمام شدن حرف های مادرم کُتم را گرفتم و با گفتن اینکه "من تا جایی کار دارم، شب که آمدم حرف میزنیم" از خانه زدم بیرون؛ در واقع فرار کردم تا خوب فکر کنم! راستش زندگی این دختر به طور عجیبی ذهنم را در همین چند دقیقه به خود مشغول کرده بود.... با یاد آوری میلاد دوستم، زیر لب گفتم: تنها کسی که در این موارد میتوانم همراهش حرف بزنم چون واقعا تنها کسی که در این حالت راه و چاره برای آدم نشان میدهد! با تمام شدن حرفم موتر را طرف خانه میلاد راه انداختم...
@RomanVaBio
#جلد_دوم_رمان_زندگی_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_ششم
٭فرهاد٭
با صدای دروازه، پرده را رها کردم و نگاهم را به دروازه سوق دادم که مادرم با همان لبخند مهربان همیشگیاش داخل اطاق شد.... لبخند محوی زدم و کاملا طرفش چرخیدم که نزدیک آمد و گفت: پسرم چند لحظه با هم حرف بزنیم؟! با کنجکاوی سرم را تکان دادم و گفتم: حتما مادر جان! چیزی شده؟ گوشهی تخت نشست و گفت: راستش نمیفهمم چطور بگویم پسرم! بلاخره بعد از یک سال به خانه برگشتی و خدا را شکر دخترت را هم که میبینی روز به روز بزرگ شده میرود.... منتظر نگاهش کردم که این مقدمه چینی برای چه است؟ خوب بلی یاسمینم (دخترم) هم روز به روز بزرگ شده میرود، مگر قرار بود بزرگ نشود؟ با آه خانه مان سوزی که کشید، فهمیدم باز هم حرف زن گرفتن من است! نمیدانم مادرم چرا اینقدر مصر است به اینکه من ازدواج کنم! من که نمیگویم از ازدواج کردن بیزار هستم فقط من شرایط خوبی برای ازدواج ندارم چون دخترم در اولویت زندگیم قرار دارد! میترسم از اینکه با زنی ازدواج کنم که برای یاسمین مادر خوبی نباشد! آنوقت من چه کار کنم؟ یک طرف زنی که همسرم میباشد، طرف دیگر هم دختری که این همه سال بخاطرش ازدواج نکردم که مبادا اذیت شود... با صدای مادرم، از فکر بیرون شدم و نگاهش کردم که گفت: فرهاد عزیزم کَی میخواهی کمی به زندگیت سر و سامان بدهی؟! آخر این هم شد زندگی که دور از پدر و مادر و تنها دخترت باشی! دخترت ماه ها چشم انتظارت میباشد تا تو بیایی! اگر به فکر خودت نیستی حداقل به یاسمین فکر کن، یاسمین در سن حساسی قرار دارد و نیاز به یکی دارد که جای مادرش را برایش پر کند.... دست به سینه به مادرم نگاه کردم و حق به جانب گفتم: خوب مادر من خودتان میگویید که یاسمین نیاز به یک مادر دارد، آن وقت کی میآید با من ازدواج کند تا برای دختر هشت سالهام مادری کند؟ یا حداقل جای خالی مادرش را پر کند؟ سری از تاسف تکان دادم و در دلم گفتم: نمیدانم قرار است دیگر چقدر در این مورد حرف بزنیم! سال ها دور از خانه بودم چون نمیتوانستم مادرم را قانع کنم که دست از سر من بردارد اما باز هم وقتی میامدم باز همان حرف هایی تکراری! هرچند رفتن من به مزار شریف بهانه بود، در واقع آنجا کار و بار مان نسبت به اینجا رونق گرفته بود که من هم ماندگار شدم وگرنه خیلی وقت پیش دلم میخواست که نزد دخترم بیایم و کنارش باشم.... نگاهم را مستقیم به چشمان مادرم دوختم که دستپاچه شد و من من کنان گفت: ببین پسرم، راستش من یک دختر خوب برایت سراغ دارم فقط یک مشکل دارد، در واقع یک گذشته تلخ دارد که مطمئن هستم بعد از شنیدن حقایق زندگیاش حق انتخابی که کرده را برایش میدهی! با شنیدن حرف هایی مادرم متعجب شدم این دختر کی است؟ و چه گذشتهای دارد که مادرم از گفتنش هراس دارد؟ اصلا چه کار کرده که من باید او را محق بدانم.... نگاه منتظر و کمی مشتاقم را همچنان به مادرم دوختم که گفت: نسرین خانم را که میشناسی؟ سرم را به معنی بلی تکان دادم که نفس عمیقی کشید و گفت: راستش دختری را که پسندیدم با نسرین خانم زندگی میکند، خیلی دختر ساده و مهربان است.... سپس مکثی کرد و دوباره شروع کرد به حرف زدن و از دختری گفت که از زیر سلطه حکومت و خشونت پدرش پا به فرار گذاشته و با کمک نوهی خاله نسرین به اینجا پناه آورده و نسرین خانم هم پناهش شده! از پدرش و زن پدرش گفت، آنقدر گفت و گفت که سرم سوت کشید و دستانم را از روی عصبانیت مشت کردم و با خود گفتم: این ها دیگر چه جانور هایی بودند؟ ؟مگر زن ماشین تولید نسل است یا به دست زن است که پسر به دنیا بیاورند؟ اینها دیگر در کدام عصر زندگی میکنند؟ واقعا حیف دنیا که در این دنیا هنوز هم زندگی میکنند.... در آخر از آن دختر و فرارش بخاطر نجات خواهر ناتنیاش گفت که با شنیدن این کارش شگفت زده شدم و مشتاق تر از قبل به مادرم نگاه کردم و به حرف هایش گوش سپردم..... با تمام شدن حرف های مادرم کُتم را گرفتم و با گفتن اینکه "من تا جایی کار دارم، شب که آمدم حرف میزنیم" از خانه زدم بیرون؛ در واقع فرار کردم تا خوب فکر کنم! راستش زندگی این دختر به طور عجیبی ذهنم را در همین چند دقیقه به خود مشغول کرده بود.... با یاد آوری میلاد دوستم، زیر لب گفتم: تنها کسی که در این موارد میتوانم همراهش حرف بزنم چون واقعا تنها کسی که در این حالت راه و چاره برای آدم نشان میدهد! با تمام شدن حرفم موتر را طرف خانه میلاد راه انداختم...
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
مرا از اغوشش جدا کرده گفت:« اگر دلت تنگ شده برایش زنگ بزن این چی دارد دیگر!» -:« نمی توانم زنگ بزنم!» +:« آها غرور میکنی، عاشق مغرور ندیده بودم. صبر کن من زنگ میزنم، صدایش را هم در بلند گو میمانم!» نگاه معصومانه ای به فریده کردم و گفتم:« مسئله غرور نیست تو…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_ششم
شیرین ترین زجر دنیا انتظار برای دیدن کسی است که میدانی فاتح همه قلمرو جسم
و روحت است. سپهساالری که سیاست جنگی اش با همه قهرمانان دنیا فرق دارد.
جهان همان سپهساالری بود که قبل جسمم روحم را فتح کرده و به آن مسلط شد.
اومیدانست وقتی روح انسانی را تسخیر کنی جسمش خود به خود به تسلط ات در
میاید. او با همه مردان دنیا فرق داشت. چیزی که مرا بیشتر مقهور و اسیرش
میساخت...
صبح دو روز دیگر هم با همان دلتنگی آغاز و تمام شد. تمام روز آشفته بودم و با
دلشوره عجیبی ساعت های طوالنی را میگذراندم. با این که از جهان قهر بودم چرا
زنگی پیامی برایم نکرده باز هم مهرم نسبت به او بیشتر میشد. اوقاتم خیلی تلخ بود.
حتی وقتی با فریده بی میل بازار رفتم یک لباس سیاه با نگین های طالیی رنگ
برای خودم انتخاب کردم. چیزی که موقع آمدن ما به خانه با انتقاد شدید خاله و
مادرم همراه بود. هر دوتایشان ضمن تمجید از ظرافت لباس رنگ آنرا تقبیح کرده
گفتند:» تازه عروس که سیاه نمی پوشد!«
دیگر به قول عام دلم تا شده بود که جهان تا رفتن خاله ام نمی آید. از این فکرم
خجالت میشدم اما آرزو میکردم زود تر از موعد بروند..
دیگر باورم شد که نکاح کرامت دارد. در عین حال ایمان داشتم این تنها خطبه نکاح
نیست که کرامت دارد گاهی از کرامت خود آدم هاست که زود مهر شان بر دل
مینیشند..
.......
لباس سیاهی که با ظرافت خاص نگین کاری شده بود را به تن کردم. آستین هایش
تا چهار انج بازویم را می پوشاند. البته بعد لباس افغانی که برای مراسم گذاشتن حنا
بروی کف دست عروس با اصرار فریده در هماهنگی با دیگر دختران پوشیدم.
موهایم را اتو کشیده صاف و ساده نصف اش را به یک طرف صورتم که طولش
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_ششم
شیرین ترین زجر دنیا انتظار برای دیدن کسی است که میدانی فاتح همه قلمرو جسم
و روحت است. سپهساالری که سیاست جنگی اش با همه قهرمانان دنیا فرق دارد.
جهان همان سپهساالری بود که قبل جسمم روحم را فتح کرده و به آن مسلط شد.
اومیدانست وقتی روح انسانی را تسخیر کنی جسمش خود به خود به تسلط ات در
میاید. او با همه مردان دنیا فرق داشت. چیزی که مرا بیشتر مقهور و اسیرش
میساخت...
صبح دو روز دیگر هم با همان دلتنگی آغاز و تمام شد. تمام روز آشفته بودم و با
دلشوره عجیبی ساعت های طوالنی را میگذراندم. با این که از جهان قهر بودم چرا
زنگی پیامی برایم نکرده باز هم مهرم نسبت به او بیشتر میشد. اوقاتم خیلی تلخ بود.
حتی وقتی با فریده بی میل بازار رفتم یک لباس سیاه با نگین های طالیی رنگ
برای خودم انتخاب کردم. چیزی که موقع آمدن ما به خانه با انتقاد شدید خاله و
مادرم همراه بود. هر دوتایشان ضمن تمجید از ظرافت لباس رنگ آنرا تقبیح کرده
گفتند:» تازه عروس که سیاه نمی پوشد!«
دیگر به قول عام دلم تا شده بود که جهان تا رفتن خاله ام نمی آید. از این فکرم
خجالت میشدم اما آرزو میکردم زود تر از موعد بروند..
دیگر باورم شد که نکاح کرامت دارد. در عین حال ایمان داشتم این تنها خطبه نکاح
نیست که کرامت دارد گاهی از کرامت خود آدم هاست که زود مهر شان بر دل
مینیشند..
.......
لباس سیاهی که با ظرافت خاص نگین کاری شده بود را به تن کردم. آستین هایش
تا چهار انج بازویم را می پوشاند. البته بعد لباس افغانی که برای مراسم گذاشتن حنا
بروی کف دست عروس با اصرار فریده در هماهنگی با دیگر دختران پوشیدم.
موهایم را اتو کشیده صاف و ساده نصف اش را به یک طرف صورتم که طولش