#رمان_غم📚
#قسمت_بیست_و_پنجم
#سونیتا_احمدی
افففففف
من: یک چیز میگم به هر سه شما اما به کسی چیزی نمیگین خوب؟
حمیرا: بنال خب
معصومه: خوووب
محجوبه: خوبه خوهر جو بگو
من: من مجتبی را دوست نداروم بلکه کسی دگه را دوست دارم و شما باید مر کمک کنین
همه از تعجب 😳😳 چشما خو کشیدن
چند دقیقه سکوت مطلقی حکمفرما شد
حمیرا: من شک بکردم ولی گفتم حتما من نفهمیدوم از رویه تو معلوم میشه اور نمایی
معصومه: او چی؟
من: او هم دوستم دارد
حمیرا: از کجا میفهمی؟
من: خودش گفت
معصومه: خوهر به ای زمانه عشق کو البد دروغ گفته
من: نه خوهر بخدا او م دوستم دارد
همه بفکر رفتن
حمیرا: مجتبی تور خیلی دوست دارد بخدا
من: اما من اور نمام هیچوقت نماستم این به نام همدیگر کردنه هم قبول نداروم
گلو من بغض کرد و نگذاشت گپ بزنم چند دقیقه بعد ادامه دادم: کمکم کنین من دیوانه میشم بخدا
همه چپ بودن و چیزی نمیگفتن
معصومه: خواهر جو اختیار زندگی خو داری اما خانواده اجازه نمیدن
من: یک راه حتما پیدا میشه
حمیرا: خدا کنه
من: بیاین با هم عاطفه را به مجتبی نزدیک کنیم بعد مجتبی رد من یله میده و من هم به عشق خو میرسوم
حمیرا: عاطفه خیلی مجتبی را مایه خودش گفت به مادر من اما اونا گفتن که تو به نام او هستی و امکان ندارد
من: امتحان کنیم یکبار چی میشه
کمی دگه هم گپ زدیم که اونا قبول کردن و گفتن خوبه تور کمک میکنیم
روی همه را بوس کردم و گفتم هی خیر ببینین
ناگهان محجوبه گفت خو حال بگو او کی است که دل خواهر مر ببرده
من: هست دگه حال پشتیو نگردین
معصومه: یا میگی یا که کمک بی کمک
او دو تا دگه هم تایید کردن
حمیرا ادامه داد: ببینم از مجتبی بهتره یا نه و کرایی همکاری میکنه یا نه
دل دل کردم که بگم یا نه
مطمین نبودم ولی گفتم: او
معصومه : خووووووب
من: احمد است
محجوبه: کدام احمد؟🤔
حمیرا یک بار چیغ زد و گفت : احمد بچه همسایه مااااااااااااااااااااااااااااا
چنان چیغ زد که خیال کردم کل شهر شنیدن
من: چپ کن آهسته آهسته کسی میشنوه
او دو تا مات و مبهوت سیل میکردن که معصومه گفت: همو بچه گی رو اسپ
من: هوم هوم
@RomanVaBio
#قسمت_بیست_و_پنجم
#سونیتا_احمدی
افففففف
من: یک چیز میگم به هر سه شما اما به کسی چیزی نمیگین خوب؟
حمیرا: بنال خب
معصومه: خوووب
محجوبه: خوبه خوهر جو بگو
من: من مجتبی را دوست نداروم بلکه کسی دگه را دوست دارم و شما باید مر کمک کنین
همه از تعجب 😳😳 چشما خو کشیدن
چند دقیقه سکوت مطلقی حکمفرما شد
حمیرا: من شک بکردم ولی گفتم حتما من نفهمیدوم از رویه تو معلوم میشه اور نمایی
معصومه: او چی؟
من: او هم دوستم دارد
حمیرا: از کجا میفهمی؟
من: خودش گفت
معصومه: خوهر به ای زمانه عشق کو البد دروغ گفته
من: نه خوهر بخدا او م دوستم دارد
همه بفکر رفتن
حمیرا: مجتبی تور خیلی دوست دارد بخدا
من: اما من اور نمام هیچوقت نماستم این به نام همدیگر کردنه هم قبول نداروم
گلو من بغض کرد و نگذاشت گپ بزنم چند دقیقه بعد ادامه دادم: کمکم کنین من دیوانه میشم بخدا
همه چپ بودن و چیزی نمیگفتن
معصومه: خواهر جو اختیار زندگی خو داری اما خانواده اجازه نمیدن
من: یک راه حتما پیدا میشه
حمیرا: خدا کنه
من: بیاین با هم عاطفه را به مجتبی نزدیک کنیم بعد مجتبی رد من یله میده و من هم به عشق خو میرسوم
حمیرا: عاطفه خیلی مجتبی را مایه خودش گفت به مادر من اما اونا گفتن که تو به نام او هستی و امکان ندارد
من: امتحان کنیم یکبار چی میشه
کمی دگه هم گپ زدیم که اونا قبول کردن و گفتن خوبه تور کمک میکنیم
روی همه را بوس کردم و گفتم هی خیر ببینین
ناگهان محجوبه گفت خو حال بگو او کی است که دل خواهر مر ببرده
من: هست دگه حال پشتیو نگردین
معصومه: یا میگی یا که کمک بی کمک
او دو تا دگه هم تایید کردن
حمیرا ادامه داد: ببینم از مجتبی بهتره یا نه و کرایی همکاری میکنه یا نه
دل دل کردم که بگم یا نه
مطمین نبودم ولی گفتم: او
معصومه : خووووووب
من: احمد است
محجوبه: کدام احمد؟🤔
حمیرا یک بار چیغ زد و گفت : احمد بچه همسایه مااااااااااااااااااااااااااااا
چنان چیغ زد که خیال کردم کل شهر شنیدن
من: چپ کن آهسته آهسته کسی میشنوه
او دو تا مات و مبهوت سیل میکردن که معصومه گفت: همو بچه گی رو اسپ
من: هوم هوم
@RomanVaBio
روزنهء امید
#قسمت بیست و پنجم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"
سال۱۳۷۰
★★فرزانه★★
با آمدن محمود اوضاع خانه از حالت سکوت زجر دهنده بیرون شد، و حال و هوای زمستان زده ما بهار شد.
عثمان و عمر یک دقیقه از پدرشان دور نمیشدند، میترسیدند که دوباره نرود.
علی کم کم زبان باز کرده بود و میخواست به تقلید از عمر و عثمان حرف بزند.
با زبان شیرین و طفلانه اش محمود را بیشتر شیفته خود میساخت.
ازینکه احمد نجات پیدا کرده بود خیلی خوشحال شدم، چون درکش میکردم چی دردی را تحمل میکند.
محمود بخاطر خون دادن به احمد آن هم بعد از اسیر بودن که غذای برای خوردن نداشت، کمی ضعیف شده بود.
میگفت احساس خستگی دارد و مدام میخواست بخوابد،سرش دور میخورد رنگ از رخش کنده بود.
قاسم خان جگر گوسفند آورد و برای محمود پختم تا سرحال شود، بعد از چند روز همینگونه از شوهرم طبابت میکردم، هزار سی سی خون که داده بود جبران شد.
محمود احوال آورد که احمد از شفاخانه مرخص شده است، به مشوره قاسم خان یک مهمانی ترتیب دادیم و آنهارا مهمان کردیم.
مرتضی و خانمش، سوسن و نرگس، فاطمه و شوهرش همه شان با چهره های بشاش از صحتمند شدن احمد استقبال میکردند و از فرشتهء کوچک شان که قرار بود بیاید.
فاطمه دهنش به خنده باز بود و لحظهء بسته نمیشد، احمد با آن حالت که داشت هنوز زخمش درست بهبود نیافته بود اما فرصت را از دست نمیداد و محو تماشای دلبر خود بود.
ازینکه قاسم خان از کار خود پشیمان بود یک امیدی به دل احمد زنده شده بود،که از برق چشمان سبز رنگش هویدا بود.
واقیعت را بپرسید بعضا به این که محمود و قاسم برادر های سکه باشند شک میکردم، خوی و عادت شان خیلی از هم تفاوت داشت.
همه ما گرم صحبت و قصه بودیم، قاسم خان با شوهر فاطمه پس ازیک مصافحه خیلی صمیمی به نظر میرسیدند، به خواست فاطمه خال بی بی و ملک خان را با خانمش دعوت کردیم.
سحر در نگاه های عاشقانه احمد به لحاف مخمل سبز محبت اش پیچیده شده بود و امان دلش را برده بود، نمیتوانست از حیای زیاد سرش را بلند نگهدارد.
ولی امان از احمد؛ با چشمان سبز رنگش یک لحظه از سحر دست بردار نبود.
سفرهء نان شب از روی خانه جمع شد و چاشنی محبت بر سفره دلهای مان چیده شد،محمود دست پدر احمد را به نشانه تایید حرفی فشار داد و نگاه های معنی دارشان را به همدیگر دوختند.
با آرنج به دست سحر یکی زده آهسته پیش گوشش گفتم: بلاخره خداوند ندای قلب تورا شنید هه هه هه
دخترک از شرم آب شد و آهسته تر ازمن گفت: دعای من یا دعای او!! من این گونه دعا نکرده بودم.
فاطمه صدای خودرا بلند کرد و همه ما را متوجه خود ساخت: حالا که همه تان حضور داریدو به فضل خداوند، محمود برادرم از اسارت آزاد شد، پسرم از دهن مرگ برگشت، میخواهم شکرانه این همه لطف خداوند کار خیری که اقدام کرده بودیم و به نتیجه خوب نرسیده بود را ازسر بیان کنم.
قاسم جان برادر خوب و عزیز تر از جانم، میخواهم دخترت سحررا با دست خود به سحر اشاره کرد، به پسرم احمد طلبگاری کنم!!!
دیدم احمد پس از مدت طولانی که قافله اش روی صورت سحر در حرکت بود، سر خودرا پایین انداخت.
از حالت سحر که هیچ نپرس، تا میتوانست دست مرا سخت میفرشد تا لرزه بدنش کم تر شود.
قاسم خان که خوش بین معلوم میشد، در سکوت کامل غرق بود.
مجلس گرم صحبت یکبار در سیلاب سکوت قاسم خان قرار گرفت، بجز از شَرَق پَرَق دانه های تسبیح قاسم خان دیگر هیچ آوازی بلند نمیشد، حتی صدای نفس های مان.
قاسم خان ازجایش بلند شد، سوی احمد دیدم که با نگاه عاجزانه جای خالی قدم های قاسم خان را پر میکند.
فاطمه که نمیدانم اینقدر اشک از کجا گیر آورده بود با عاجزی تقدیم سرنوشت بد پسرش میکرد.
سکوت داخل اتاق هر لحظه نفس گیر میشد، تا اینکه قاسم جعبه شیرینی به دستش وارد اتاق شد.
همه به یکبارگی نفس حبس کرده سینه های مان را بیرون زدیم.
محمود دم از دماغ بیرون داده روبه قاسم کردو گفت: نزدیک بود قلبم را ایستاد کنی برادر!!!
همان شیرینی که دفعه قبل از پوستش بیرون کرده بود را از پوست مچاله شده براقش بیرون کردو سمت فاطمه گرفت: بگیر خواهر جان دهنت را شیرین کن!!
همه ما کف زدیم و محمود بیشتر از دیگران خوشحال بود. فاطمه با دستان لرزانش شیرینی دیگری را از پوستش بیرون کرده به دهن قاسم خان گذاشت تبریک مان باشد برادر جان!!
جعبهء شیرینی دست به دست شد و همه ما دهن خودرا شیرین کردیم.
یک شب خیلی خوب و خاطره سازبود، شبی که تمام کینه ها با سیاهی شب از دل های کدر شده شسته شد و به رنگ سفید روز شبیه پرتو خورشید پاک و براق شد.
کبوتر عشق از نردبان روزگاربلند شده بلاخره به بام خوشبختی نشست.
★★محمود★★
پس از حدود شش ماه فرزانه و اولاهایم را دیدم،فرزانه درین کمی لاغر شده بود، پسرانم عثمان و عمر و علی با آب و هوای پاکستان عادت کرده بودند.
یک دم راستی مختصر کنار خانم و بچه هایم کرده رفتم نزد قاسم خان.
#قسمت بیست و پنجم
#نویسنده: سمیه "مصطفی"
سال۱۳۷۰
★★فرزانه★★
با آمدن محمود اوضاع خانه از حالت سکوت زجر دهنده بیرون شد، و حال و هوای زمستان زده ما بهار شد.
عثمان و عمر یک دقیقه از پدرشان دور نمیشدند، میترسیدند که دوباره نرود.
علی کم کم زبان باز کرده بود و میخواست به تقلید از عمر و عثمان حرف بزند.
با زبان شیرین و طفلانه اش محمود را بیشتر شیفته خود میساخت.
ازینکه احمد نجات پیدا کرده بود خیلی خوشحال شدم، چون درکش میکردم چی دردی را تحمل میکند.
محمود بخاطر خون دادن به احمد آن هم بعد از اسیر بودن که غذای برای خوردن نداشت، کمی ضعیف شده بود.
میگفت احساس خستگی دارد و مدام میخواست بخوابد،سرش دور میخورد رنگ از رخش کنده بود.
قاسم خان جگر گوسفند آورد و برای محمود پختم تا سرحال شود، بعد از چند روز همینگونه از شوهرم طبابت میکردم، هزار سی سی خون که داده بود جبران شد.
محمود احوال آورد که احمد از شفاخانه مرخص شده است، به مشوره قاسم خان یک مهمانی ترتیب دادیم و آنهارا مهمان کردیم.
مرتضی و خانمش، سوسن و نرگس، فاطمه و شوهرش همه شان با چهره های بشاش از صحتمند شدن احمد استقبال میکردند و از فرشتهء کوچک شان که قرار بود بیاید.
فاطمه دهنش به خنده باز بود و لحظهء بسته نمیشد، احمد با آن حالت که داشت هنوز زخمش درست بهبود نیافته بود اما فرصت را از دست نمیداد و محو تماشای دلبر خود بود.
ازینکه قاسم خان از کار خود پشیمان بود یک امیدی به دل احمد زنده شده بود،که از برق چشمان سبز رنگش هویدا بود.
واقیعت را بپرسید بعضا به این که محمود و قاسم برادر های سکه باشند شک میکردم، خوی و عادت شان خیلی از هم تفاوت داشت.
همه ما گرم صحبت و قصه بودیم، قاسم خان با شوهر فاطمه پس ازیک مصافحه خیلی صمیمی به نظر میرسیدند، به خواست فاطمه خال بی بی و ملک خان را با خانمش دعوت کردیم.
سحر در نگاه های عاشقانه احمد به لحاف مخمل سبز محبت اش پیچیده شده بود و امان دلش را برده بود، نمیتوانست از حیای زیاد سرش را بلند نگهدارد.
ولی امان از احمد؛ با چشمان سبز رنگش یک لحظه از سحر دست بردار نبود.
سفرهء نان شب از روی خانه جمع شد و چاشنی محبت بر سفره دلهای مان چیده شد،محمود دست پدر احمد را به نشانه تایید حرفی فشار داد و نگاه های معنی دارشان را به همدیگر دوختند.
با آرنج به دست سحر یکی زده آهسته پیش گوشش گفتم: بلاخره خداوند ندای قلب تورا شنید هه هه هه
دخترک از شرم آب شد و آهسته تر ازمن گفت: دعای من یا دعای او!! من این گونه دعا نکرده بودم.
فاطمه صدای خودرا بلند کرد و همه ما را متوجه خود ساخت: حالا که همه تان حضور داریدو به فضل خداوند، محمود برادرم از اسارت آزاد شد، پسرم از دهن مرگ برگشت، میخواهم شکرانه این همه لطف خداوند کار خیری که اقدام کرده بودیم و به نتیجه خوب نرسیده بود را ازسر بیان کنم.
قاسم جان برادر خوب و عزیز تر از جانم، میخواهم دخترت سحررا با دست خود به سحر اشاره کرد، به پسرم احمد طلبگاری کنم!!!
دیدم احمد پس از مدت طولانی که قافله اش روی صورت سحر در حرکت بود، سر خودرا پایین انداخت.
از حالت سحر که هیچ نپرس، تا میتوانست دست مرا سخت میفرشد تا لرزه بدنش کم تر شود.
قاسم خان که خوش بین معلوم میشد، در سکوت کامل غرق بود.
مجلس گرم صحبت یکبار در سیلاب سکوت قاسم خان قرار گرفت، بجز از شَرَق پَرَق دانه های تسبیح قاسم خان دیگر هیچ آوازی بلند نمیشد، حتی صدای نفس های مان.
قاسم خان ازجایش بلند شد، سوی احمد دیدم که با نگاه عاجزانه جای خالی قدم های قاسم خان را پر میکند.
فاطمه که نمیدانم اینقدر اشک از کجا گیر آورده بود با عاجزی تقدیم سرنوشت بد پسرش میکرد.
سکوت داخل اتاق هر لحظه نفس گیر میشد، تا اینکه قاسم جعبه شیرینی به دستش وارد اتاق شد.
همه به یکبارگی نفس حبس کرده سینه های مان را بیرون زدیم.
محمود دم از دماغ بیرون داده روبه قاسم کردو گفت: نزدیک بود قلبم را ایستاد کنی برادر!!!
همان شیرینی که دفعه قبل از پوستش بیرون کرده بود را از پوست مچاله شده براقش بیرون کردو سمت فاطمه گرفت: بگیر خواهر جان دهنت را شیرین کن!!
همه ما کف زدیم و محمود بیشتر از دیگران خوشحال بود. فاطمه با دستان لرزانش شیرینی دیگری را از پوستش بیرون کرده به دهن قاسم خان گذاشت تبریک مان باشد برادر جان!!
جعبهء شیرینی دست به دست شد و همه ما دهن خودرا شیرین کردیم.
یک شب خیلی خوب و خاطره سازبود، شبی که تمام کینه ها با سیاهی شب از دل های کدر شده شسته شد و به رنگ سفید روز شبیه پرتو خورشید پاک و براق شد.
کبوتر عشق از نردبان روزگاربلند شده بلاخره به بام خوشبختی نشست.
★★محمود★★
پس از حدود شش ماه فرزانه و اولاهایم را دیدم،فرزانه درین کمی لاغر شده بود، پسرانم عثمان و عمر و علی با آب و هوای پاکستان عادت کرده بودند.
یک دم راستی مختصر کنار خانم و بچه هایم کرده رفتم نزد قاسم خان.
#رمان
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_پنجم
خانم دل جان:« تو از من چی توقع داری؟، انها بچه ام را توته قلبم را از من گرفتند؟، هنوز هم از انها طرفداری میکنی؟»
رضوان:« دختر چی گناه دارد؟، چرا باید به خاطر اشتباه برادرش مجازات شود؟»
دل جان:« انها اولادم را از من گرفتند و به من درد جهنم را نشان دادند من هم میخواهم اولادشان زجر بکشد تا بفهمند درد اولاد یعنی چی؟»
رضوان:« بس کن دگه مادر، این چی معنی دارد؟، مقصر مرگ اولادت خودت هستی، اگر با هر اشاره اش نمیرقصیدی، در دستش اسلحه نمیدادی، هر گناهش را با پول نمیخریدی امروز اینجا در کنارت زنده میبود. همه شاهد هستند که او بچه فقط از جان خودش حفاظت کرده و همه اش یک حادثه بود.»
خانم دل جان با صدای مملو از اشک گفت« حالا به خاطر او دختر حتی پشت برادر مرده ات گپ میزنی، تو را به همین روز بزرگ کرده ام؟»
رضوان:« صنم بعد از این عروس این خانه و همسر من میشود، هر که با او بد رفتاری کند با من مقابل میشود.»
حرف های رضوان مثل مرحم به زخم هایم اصابت میکرد. زمانی زیادی میشد کسی از من دفاع نکرده بود، بعد از روز ها احساس بی کسی امروز در اوج این اتفاقات دلخراش احساس کردم من هم کسی دارم.
صدای خانم دل جان به اخرین بار به گوشم رسید:« مطمئن باش با این کارت او دختر را سر شانه های ما بالا میکنی و یک روزی از این حرف هایت پشیمان میشوی»
وژمه که همچنان مصروف شنیدن حرف های خانم دل جان بود بعد از تمام شدن حرف هایش از حای خود بلند شد و گفت« میروم برایت سوپ بیارم ، حتما گرسنه شدی!»
وژمه رفت و بعد از چند لحظه ای با پتنوس حاوی کاسه سوپ تکه نان خشک و گیلاس اب برگشت. پتنوس را مقابل من گذاشت و گفت« چیزی ضرورت داشتی صدایم کن.»
گفتم« درست است.»
کاسه سوپ را برداشتم و با اشتهای زیاد صرفش کردم. انقدر گرسنه بودم که اگر سه کاسه ای دیگر هم میبود نه نمیگفتم.
رضوان با خریطه دوا ها بعد از اجازه گرفتن داخل امد و مقابلم نشست. دوا ها را یکی یکی بیرون کرد و انهایی را که باید در وعده شب میخوردم به من داد. کمی بعد رضوان بدون انکه به سویم نگاه کند با پریشانی که از نگاهش معلوم بود گفت« به خاطر کار امروز مادرم متاسف هستم و من به جای او از تو معذرت میخواهم.»
از حرف هایش ناراحتی اش به وضاحت فهمیده میشد. اینبار دلم برایش میسوخت، اخر او هم در بین دو سنگ یکی انسانیت و دیگر مادرش گیر مانده بود نه میتوانست از این بگذرد و نه از ان..
به نرمی گفتم« لازم نیست معذرت بخواهی، خودت را ناراحت نساز من فراموشش کردم.»
رضوان گفت« زنده باشی صنم جان، حالا بخواب فردا به دیدنت میایم.»
رضوان گروپ اتاق را خاموش کرد و رفت. دلم میخواست بیشتر بماند، بیشتر حرف بزند و من بشنوم. چه اتفاقی افتاده بود نمیفهمم، امشب بیشتر دلگرم رضوان شده بودم.
***
صدای بی بی جانم به گوشم میامد و من فکر میکردم حتما او را در خواب دیده ام اما چرا چهره اش را نمیبینم و فقط صدایش در خواب به گوشم میرسد؟
چشمانم را که باز کردم نور افتاب همه جا را روشن کرده بود. از پهلویم بوی آشنایی به مشامم میرسید همین که به پهلویم نگاه کردم دیدم بی بی جانم در کنارم نشسته و با دستان لرزانش موهایم را نوازش میکند. با دیدن چهره اش فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از چشمانش قطرات اشک مثل مروارید میچکید. با عجله خودم را در اغوشش انداختم. اَدی جانم گفت« دخترک بی طالع ام، ای ظالم ها با تو چی کردند؟»
سرم را از اغوشش دور کردم چشمم به رضوان خورد واز حالت چهره اش فهمیدم چقدر این حرف بی بی جانم اذیتش میکرد. دستان اَدی جانم را بوسیدم و گفتم« نه اَدی جان هیچ کسی با من کاری نکرده است لطفا گریه نکن!»
شیرین تحملش تاب شد و گفت« بی بی جان لطفا به من هم نوبت بته تا صنم را در اغوش بگیرم.»
امروز واقعا روز خوبی بود، کسانی را که دلتنگ شان بودم را حالا در کنارم داشتم.گلویم را بغض گرفته بود، بغضم را فرو بردم و حالم را خوب جلوه دادم نمیخواستم اشک ریخته اَدی جانم را بیشتر از این به تشویش بسازم.
شیرین مرا محکم در اغوش گرفت و گفت« زیاد دلم برایت تنگ شده بود صنم جانم، زیاد به تشویشت شدم خدا را شکر که بخیر گذشت»
گفتم« من هم دلتنگ تو شده بودم عزیزم»
بی بی جانم گفت« داکتر چی گفت؟، حالا چطور هستی ؟»
گفتم« داکتر گفت کاملا خوب هستم فقط باید چند روز یک کمی از او دوا های تلخ را بخورم.»
بی بی جانم:« خدا را شکر دخترم، دوا هایت را سر وقتش بخور تا کاملا خوب شوی.»
من:«به چشم اَدی جان. راستی چطور که اینجا امدید؟»
شیرین:« اقا رضوان ما را به این جا آورد.»
چهار طرف خانه را نگاه کردم رضوان نبود. حتما در جریان حرف زدن ما از اتاق بیرون شده بود.
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#عروس_فراری
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_پنجم
خانم دل جان:« تو از من چی توقع داری؟، انها بچه ام را توته قلبم را از من گرفتند؟، هنوز هم از انها طرفداری میکنی؟»
رضوان:« دختر چی گناه دارد؟، چرا باید به خاطر اشتباه برادرش مجازات شود؟»
دل جان:« انها اولادم را از من گرفتند و به من درد جهنم را نشان دادند من هم میخواهم اولادشان زجر بکشد تا بفهمند درد اولاد یعنی چی؟»
رضوان:« بس کن دگه مادر، این چی معنی دارد؟، مقصر مرگ اولادت خودت هستی، اگر با هر اشاره اش نمیرقصیدی، در دستش اسلحه نمیدادی، هر گناهش را با پول نمیخریدی امروز اینجا در کنارت زنده میبود. همه شاهد هستند که او بچه فقط از جان خودش حفاظت کرده و همه اش یک حادثه بود.»
خانم دل جان با صدای مملو از اشک گفت« حالا به خاطر او دختر حتی پشت برادر مرده ات گپ میزنی، تو را به همین روز بزرگ کرده ام؟»
رضوان:« صنم بعد از این عروس این خانه و همسر من میشود، هر که با او بد رفتاری کند با من مقابل میشود.»
حرف های رضوان مثل مرحم به زخم هایم اصابت میکرد. زمانی زیادی میشد کسی از من دفاع نکرده بود، بعد از روز ها احساس بی کسی امروز در اوج این اتفاقات دلخراش احساس کردم من هم کسی دارم.
صدای خانم دل جان به اخرین بار به گوشم رسید:« مطمئن باش با این کارت او دختر را سر شانه های ما بالا میکنی و یک روزی از این حرف هایت پشیمان میشوی»
وژمه که همچنان مصروف شنیدن حرف های خانم دل جان بود بعد از تمام شدن حرف هایش از حای خود بلند شد و گفت« میروم برایت سوپ بیارم ، حتما گرسنه شدی!»
وژمه رفت و بعد از چند لحظه ای با پتنوس حاوی کاسه سوپ تکه نان خشک و گیلاس اب برگشت. پتنوس را مقابل من گذاشت و گفت« چیزی ضرورت داشتی صدایم کن.»
گفتم« درست است.»
کاسه سوپ را برداشتم و با اشتهای زیاد صرفش کردم. انقدر گرسنه بودم که اگر سه کاسه ای دیگر هم میبود نه نمیگفتم.
رضوان با خریطه دوا ها بعد از اجازه گرفتن داخل امد و مقابلم نشست. دوا ها را یکی یکی بیرون کرد و انهایی را که باید در وعده شب میخوردم به من داد. کمی بعد رضوان بدون انکه به سویم نگاه کند با پریشانی که از نگاهش معلوم بود گفت« به خاطر کار امروز مادرم متاسف هستم و من به جای او از تو معذرت میخواهم.»
از حرف هایش ناراحتی اش به وضاحت فهمیده میشد. اینبار دلم برایش میسوخت، اخر او هم در بین دو سنگ یکی انسانیت و دیگر مادرش گیر مانده بود نه میتوانست از این بگذرد و نه از ان..
به نرمی گفتم« لازم نیست معذرت بخواهی، خودت را ناراحت نساز من فراموشش کردم.»
رضوان گفت« زنده باشی صنم جان، حالا بخواب فردا به دیدنت میایم.»
رضوان گروپ اتاق را خاموش کرد و رفت. دلم میخواست بیشتر بماند، بیشتر حرف بزند و من بشنوم. چه اتفاقی افتاده بود نمیفهمم، امشب بیشتر دلگرم رضوان شده بودم.
***
صدای بی بی جانم به گوشم میامد و من فکر میکردم حتما او را در خواب دیده ام اما چرا چهره اش را نمیبینم و فقط صدایش در خواب به گوشم میرسد؟
چشمانم را که باز کردم نور افتاب همه جا را روشن کرده بود. از پهلویم بوی آشنایی به مشامم میرسید همین که به پهلویم نگاه کردم دیدم بی بی جانم در کنارم نشسته و با دستان لرزانش موهایم را نوازش میکند. با دیدن چهره اش فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از چشمانش قطرات اشک مثل مروارید میچکید. با عجله خودم را در اغوشش انداختم. اَدی جانم گفت« دخترک بی طالع ام، ای ظالم ها با تو چی کردند؟»
سرم را از اغوشش دور کردم چشمم به رضوان خورد واز حالت چهره اش فهمیدم چقدر این حرف بی بی جانم اذیتش میکرد. دستان اَدی جانم را بوسیدم و گفتم« نه اَدی جان هیچ کسی با من کاری نکرده است لطفا گریه نکن!»
شیرین تحملش تاب شد و گفت« بی بی جان لطفا به من هم نوبت بته تا صنم را در اغوش بگیرم.»
امروز واقعا روز خوبی بود، کسانی را که دلتنگ شان بودم را حالا در کنارم داشتم.گلویم را بغض گرفته بود، بغضم را فرو بردم و حالم را خوب جلوه دادم نمیخواستم اشک ریخته اَدی جانم را بیشتر از این به تشویش بسازم.
شیرین مرا محکم در اغوش گرفت و گفت« زیاد دلم برایت تنگ شده بود صنم جانم، زیاد به تشویشت شدم خدا را شکر که بخیر گذشت»
گفتم« من هم دلتنگ تو شده بودم عزیزم»
بی بی جانم گفت« داکتر چی گفت؟، حالا چطور هستی ؟»
گفتم« داکتر گفت کاملا خوب هستم فقط باید چند روز یک کمی از او دوا های تلخ را بخورم.»
بی بی جانم:« خدا را شکر دخترم، دوا هایت را سر وقتش بخور تا کاملا خوب شوی.»
من:«به چشم اَدی جان. راستی چطور که اینجا امدید؟»
شیرین:« اقا رضوان ما را به این جا آورد.»
چهار طرف خانه را نگاه کردم رضوان نبود. حتما در جریان حرف زدن ما از اتاق بیرون شده بود.
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#رمان_زندگی_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_پنجم
آنقدر حرف زدم و اصرار کردم که خانم کاکایم بلاخره زبان باز کرد و با گریه گفت: ببین دخترم میدانی که طلاق گرفتی و پشت سرت هم حرف و حدیث زیاد است و این را هم میدانی که پشت یک زن مطلقه هم خواستگار میآید اما فرقش با خواستگار یک دختر، این است که خواستگار یک زن مطلقه یا یک مرد بیوه یا هم یک مرد زن دار است، امشب هم یکی به خواستگاریت آمده، اما نه مادرت راضی است و نه من، چون مردی که از تو خواستگاری کرده؛ زن و دختر دارد اما پسر ندارد و چند سالی هم از پدرت کرده بزرگ است و از تو هم بخاطر این خواستگاری کرده که برایش پسر به دنیا بیاوری! من و مادرت راضی نیستیم و خود را به آب و آتیش میزنیم که چنین اتفاق نیفتد اما پدرت را که میشناسی، چشمان پدرت فقط پول را میبیند...... خانم کاکایم حرف میزد و چشمان من سیاه شده میرفت، نفس کشیدن برایم دشوار شده و دست و پاهایم سست شده میرفت، فکر میکردم که دنیا به آخر رسیده و در میان یک برزخ گیر کردهام. بخاطر تنگی نفس گلویم به خِس خِس افتاده بود...... فکر میکردم نفسم میبرآید آخر ناطاقت چنگی به گلویم زدم که خانم کاکایم متوجه حالت من شد و با فریــــــــــــــــاد گفت: مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهتاب! فقط توانستم اسمم را از زبان خانم کاکایم بشنوم، دیگر چشمانم بسته شد...... با شنیدن صدای های مثل جیغ وفریاد، بیدار شدم اما توانایی باز کردن چشمانم را نداشتم گویا چشمانم را با چسپ بسته باشند! صدا های نامفهوم میشنیدم اما گوش هایم و مغزم توانایی تشخیص و درک آن را نداشت، فکرم فقط درگیر خوابی بود که دیده بودم در دل گفتم: عجب خواب وحشتناکی بود! خدایا! شکرت که بیدار شدم...... بلاخره با صدای گریهای که شنیدم، هوشیار شدم و گفتم: نکند این خواب نبوده و حقیقت بوده که چنین گریه و شیون راه انداخته اند...... با شک و تردید چشمانم را باز کردم که با دو جفت چشمان سرخ روبرو شدم، چشمانی که شهادت میداد که از گریهی زیاد به این حالت رسیده اند. با دیدن آنها شکم به یقین مبدل شد و در دل گفتم: پس خواب نبود! اما باز هم با امیدواری به خانم کاکایم نگاه کردم و صدای لرزان گفتم: خانم کاکا بگو حرف هایی را که شنیدم خواب بوده و حقیقت ندارد! حقیقت ندارد مگر نه خانم کاکا؟! خانم کاکایم صامت و بدون حرف نگاهم کرد و فقط اشک بود که تمام صورتش را آبیاری کرده بود. ناامید نگاهم را طرف سما دوختم و گفتم: سما تو یک چیزی بگو، چه شده؟ شما ها چرا گریه میکنید؟ سما هم با سوال های بی ربط من گریهکنان از اطاق برآمد...... گنگ نگاهم را از هر دو گرفتم و با خود گفتم: جواب ندادن اینها فقط یک دلیل دارد، آن هم این است که من خواب ندیدهام و تمام آنچه شنیده بودم حقیقت محض است. سرنوشت شوم من باز هم بازی جدیدی را برایم در نظر گرفته...... خدایا! این بار دیگر مطمئن هستم که در این بازی جان سالم به در نمیبرم! مگر من با شانزده سال سن چقدر توانایی دارم که سرنوشت، چنین بازی ها را همراهم میکند؟ یعنی سرنوشتِ دیگر دختران هم همچو من با ذلت است، یا آنها لای پر قو بزرگ میشوند؟ مگر من چه گناهی را مرتکب شدهام که چنین تاوان سختی باید بدهم؟ یعنی تمام اینها تاوان زن بودنم است؟ اشک میریختم و از سرنوشت شوم خود شِکوه میکردم! آنقدر اشک ریختم که دیگر نای حرف زدن نداشتم و چشمانم بسته میشد! احساس ضعف داشتم! فکر میکردم که دنیا به آخر رسیده! با درد چشمانم را بستم و به خواب دردناکی فرو رفتم! خوابی که باز هم مثل قبل با کابوس ختم شد.......
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_پنجم
آنقدر حرف زدم و اصرار کردم که خانم کاکایم بلاخره زبان باز کرد و با گریه گفت: ببین دخترم میدانی که طلاق گرفتی و پشت سرت هم حرف و حدیث زیاد است و این را هم میدانی که پشت یک زن مطلقه هم خواستگار میآید اما فرقش با خواستگار یک دختر، این است که خواستگار یک زن مطلقه یا یک مرد بیوه یا هم یک مرد زن دار است، امشب هم یکی به خواستگاریت آمده، اما نه مادرت راضی است و نه من، چون مردی که از تو خواستگاری کرده؛ زن و دختر دارد اما پسر ندارد و چند سالی هم از پدرت کرده بزرگ است و از تو هم بخاطر این خواستگاری کرده که برایش پسر به دنیا بیاوری! من و مادرت راضی نیستیم و خود را به آب و آتیش میزنیم که چنین اتفاق نیفتد اما پدرت را که میشناسی، چشمان پدرت فقط پول را میبیند...... خانم کاکایم حرف میزد و چشمان من سیاه شده میرفت، نفس کشیدن برایم دشوار شده و دست و پاهایم سست شده میرفت، فکر میکردم که دنیا به آخر رسیده و در میان یک برزخ گیر کردهام. بخاطر تنگی نفس گلویم به خِس خِس افتاده بود...... فکر میکردم نفسم میبرآید آخر ناطاقت چنگی به گلویم زدم که خانم کاکایم متوجه حالت من شد و با فریــــــــــــــــاد گفت: مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهتاب! فقط توانستم اسمم را از زبان خانم کاکایم بشنوم، دیگر چشمانم بسته شد...... با شنیدن صدای های مثل جیغ وفریاد، بیدار شدم اما توانایی باز کردن چشمانم را نداشتم گویا چشمانم را با چسپ بسته باشند! صدا های نامفهوم میشنیدم اما گوش هایم و مغزم توانایی تشخیص و درک آن را نداشت، فکرم فقط درگیر خوابی بود که دیده بودم در دل گفتم: عجب خواب وحشتناکی بود! خدایا! شکرت که بیدار شدم...... بلاخره با صدای گریهای که شنیدم، هوشیار شدم و گفتم: نکند این خواب نبوده و حقیقت بوده که چنین گریه و شیون راه انداخته اند...... با شک و تردید چشمانم را باز کردم که با دو جفت چشمان سرخ روبرو شدم، چشمانی که شهادت میداد که از گریهی زیاد به این حالت رسیده اند. با دیدن آنها شکم به یقین مبدل شد و در دل گفتم: پس خواب نبود! اما باز هم با امیدواری به خانم کاکایم نگاه کردم و صدای لرزان گفتم: خانم کاکا بگو حرف هایی را که شنیدم خواب بوده و حقیقت ندارد! حقیقت ندارد مگر نه خانم کاکا؟! خانم کاکایم صامت و بدون حرف نگاهم کرد و فقط اشک بود که تمام صورتش را آبیاری کرده بود. ناامید نگاهم را طرف سما دوختم و گفتم: سما تو یک چیزی بگو، چه شده؟ شما ها چرا گریه میکنید؟ سما هم با سوال های بی ربط من گریهکنان از اطاق برآمد...... گنگ نگاهم را از هر دو گرفتم و با خود گفتم: جواب ندادن اینها فقط یک دلیل دارد، آن هم این است که من خواب ندیدهام و تمام آنچه شنیده بودم حقیقت محض است. سرنوشت شوم من باز هم بازی جدیدی را برایم در نظر گرفته...... خدایا! این بار دیگر مطمئن هستم که در این بازی جان سالم به در نمیبرم! مگر من با شانزده سال سن چقدر توانایی دارم که سرنوشت، چنین بازی ها را همراهم میکند؟ یعنی سرنوشتِ دیگر دختران هم همچو من با ذلت است، یا آنها لای پر قو بزرگ میشوند؟ مگر من چه گناهی را مرتکب شدهام که چنین تاوان سختی باید بدهم؟ یعنی تمام اینها تاوان زن بودنم است؟ اشک میریختم و از سرنوشت شوم خود شِکوه میکردم! آنقدر اشک ریختم که دیگر نای حرف زدن نداشتم و چشمانم بسته میشد! احساس ضعف داشتم! فکر میکردم که دنیا به آخر رسیده! با درد چشمانم را بستم و به خواب دردناکی فرو رفتم! خوابی که باز هم مثل قبل با کابوس ختم شد.......
#رمان_اوقیانوس_عشق
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_پنجم
با شنیدن حرف آخر نسرین خانم، خشم عجیبی در دلم شعله دواند! بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به آشپزخانه رفتم و با پر کردن پارچ آب راهی اطاقم شدم... پارچ آب را بالای سر نفس گذاشتم سپس آهسته کنار پنجرهی اطاق ایستادم و در فکر فرو رفتم! زندگیام پر شده بود از اگر و اما های زیادی که توان فهمیدن و درک کردن آنها را نداشتم! اگر هایی که وقتی به آن فکر میکنم با خود میگویم "اگر" از روستا فرار نمیکردم حالا بدون این همه دغدغه زندگی میکردم اما وقتی به آن روز ها فکر میکنم با خود میگویم "اما" وقتی فرار نمیکردم شاید نفس هم به سرنوشت مادرش گرفتار میشد.... با یاد آوری ذلتی که مهتاب کشید و هنوز هم هزاران مهتاب ها در گوشه گوشهی این سرزمین وجود دارد که چنین ذلت را به جان میخرند، قلبم همچو کاغذ مچاله شد! ذلتی که شامل حالا حال خودم نیز بود و حالا حالا هم باید اینطور ذلت بکشم! یک لحظه ذهنم پر کشید سوی حرف های اخیر نسرین خانم "نرگس نباید منتظر باشد که یک پسر مجرد، تحصیل کرده و همهچی تمام از او خواستگاری کند چون با این شرایطی که دارد همین هم از سرش زیاد است!" سرم را تکان دادم تا از فکر این حرف ها بیرون شوم، سپس با ناامیدی گفتم: راهی جز ازدواج کردن ندارم و فعلا تنها گزینه هم پسر فرزانه خانم است! فرزانه خانم که خودش زن خوشبرخورد و مهربانی است پس توکل به الله تن میدهم به این ازدواج، فقط نمیدانم با این شکی که از وقتی اسم خواستگار را شنیدم، در وجودم رخنه کرده، چه کار باید کنم؟ و چطور فکر و ذهنم را از آن شک و تردید خالی بسازم؟ زندگی مهتاب چنان تجربه شده برایم که سر هیچ مردی اعتماد کرده نمیتوانم اما چه کار باید کنم؟ هرچند وجود داکتر مرصاد برایم نشان داد که تمام مرد ها مثل هم نیستند اما این حس شک مثل خوره مغزم را میخورد! نمیدانم چه کار کنم؟ چون ذهنم دیگر یاری نمیکند! از یک سو نسرین خانم از خوب بودن آن خانواده تعریف میکند از سوی دیگر ذهن و فکرم درگیر این میشود که چرا یک خانوادهی نامدار و متمولی مثل آنها از من خواستگاری کند؟! خانوادهی که مطمئن هستم روی هر دختری غیر من دست بگذارند، نه نمیشنوند..... با احساس گرما پنجره را باز کردم و نگاهم را به آسمان ابری دوختم، نمیدانم این گرما در این زمستان سرد در وجودم از کجا شد که از درون در حال سوختن بودم؟! آهسته پلک روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم که سوز سرد هوای برفی همچو سیلی به صورتم خورد و مجبورم ساخت که با ذهن مشغول و پراگنده پنجره را ببندم. با بستن پنجره آهسته کنار نفس دراز کشیدم و به صورت مهتابیاش نگاه کردم، صورتی که روز به روز شبیه خود مهتاب میشد! آه مهتاب نبودی که بزرگ شدن نفست را ببینی! نبودی که اولین حرف زدن و اولین قدم زدن تنها دلیل زندگیات را ببینی! واقعا تو مظلوم ترین زنی بودی که دیده بودم! خدایا! چقدر این زن بودن تاوان دارد! چقدر زن باید آستانهی صبر خود را بالا ببرد؟ مگر زن ها از چه جور شده اند که اینقدر تحمل کنند؟ وقتی میگویند که زن ها از جنس شکستنی هستند پس چرا چنین نامردانه زنان را میشکنانند؟ خدایا! چرا باید زن را با حضرت ایوب اشتباه گرفت؟ صبر هر آدم یک روزی لبریز میشود اما حالا زندگی از من دوباره میخواهد آستانه صبرم را بالا ببرم و باز هم تن به یک اجبار دیگر بدهم! ههه من هم چقدر نه و نو میکنم وقتی خوب میدانم راهی جز قبول کردن آن ندارم خوب وقتی مجبور به فرار شدم و فرار اجبار را به تن خریدم، حالا آسمان به زمین نمیخورد که ازدواج اجباری هم داشته باشم پس ازدواج میکنم تا مسیر زندگیام معلوم شود! زندگیای که با فرار کردنم تمام راه برگشت به عقب را بسته بودم و حالا تنها یک راه داشتم که زندگی کنم آن هم ازدواج کردن با مردی که من حتی او را یکبار هم ندیدهام.... خسته از آن همه فکر و خیال زیر لب گفتم: خدایا! همانطور که از روستا فرار کردم و خودم را به تو واگذار کردم و تو چارهای دردم شدی! حالا دوباره در موقعیتی قرار دارم که جز تو کسی از خیر و شر آن خبر ندارد پس هر چه خیر است همان را در مقابلم قرار بده! من خودم را اینبار هم به واگذار میکنم... بعد با گفتن الهی آمین، با احساس مشمئزی که هنوز هم در وجودم در حال جولان دادن بود، به آغوش خواب رفتم.....
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#جلد_دوم_رمان_زندگی_زن_در_خفاء
#نویسنده_بانو_خجسته
#قسمت_بیست_و_پنجم
با شنیدن حرف آخر نسرین خانم، خشم عجیبی در دلم شعله دواند! بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به آشپزخانه رفتم و با پر کردن پارچ آب راهی اطاقم شدم... پارچ آب را بالای سر نفس گذاشتم سپس آهسته کنار پنجرهی اطاق ایستادم و در فکر فرو رفتم! زندگیام پر شده بود از اگر و اما های زیادی که توان فهمیدن و درک کردن آنها را نداشتم! اگر هایی که وقتی به آن فکر میکنم با خود میگویم "اگر" از روستا فرار نمیکردم حالا بدون این همه دغدغه زندگی میکردم اما وقتی به آن روز ها فکر میکنم با خود میگویم "اما" وقتی فرار نمیکردم شاید نفس هم به سرنوشت مادرش گرفتار میشد.... با یاد آوری ذلتی که مهتاب کشید و هنوز هم هزاران مهتاب ها در گوشه گوشهی این سرزمین وجود دارد که چنین ذلت را به جان میخرند، قلبم همچو کاغذ مچاله شد! ذلتی که شامل حالا حال خودم نیز بود و حالا حالا هم باید اینطور ذلت بکشم! یک لحظه ذهنم پر کشید سوی حرف های اخیر نسرین خانم "نرگس نباید منتظر باشد که یک پسر مجرد، تحصیل کرده و همهچی تمام از او خواستگاری کند چون با این شرایطی که دارد همین هم از سرش زیاد است!" سرم را تکان دادم تا از فکر این حرف ها بیرون شوم، سپس با ناامیدی گفتم: راهی جز ازدواج کردن ندارم و فعلا تنها گزینه هم پسر فرزانه خانم است! فرزانه خانم که خودش زن خوشبرخورد و مهربانی است پس توکل به الله تن میدهم به این ازدواج، فقط نمیدانم با این شکی که از وقتی اسم خواستگار را شنیدم، در وجودم رخنه کرده، چه کار باید کنم؟ و چطور فکر و ذهنم را از آن شک و تردید خالی بسازم؟ زندگی مهتاب چنان تجربه شده برایم که سر هیچ مردی اعتماد کرده نمیتوانم اما چه کار باید کنم؟ هرچند وجود داکتر مرصاد برایم نشان داد که تمام مرد ها مثل هم نیستند اما این حس شک مثل خوره مغزم را میخورد! نمیدانم چه کار کنم؟ چون ذهنم دیگر یاری نمیکند! از یک سو نسرین خانم از خوب بودن آن خانواده تعریف میکند از سوی دیگر ذهن و فکرم درگیر این میشود که چرا یک خانوادهی نامدار و متمولی مثل آنها از من خواستگاری کند؟! خانوادهی که مطمئن هستم روی هر دختری غیر من دست بگذارند، نه نمیشنوند..... با احساس گرما پنجره را باز کردم و نگاهم را به آسمان ابری دوختم، نمیدانم این گرما در این زمستان سرد در وجودم از کجا شد که از درون در حال سوختن بودم؟! آهسته پلک روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم که سوز سرد هوای برفی همچو سیلی به صورتم خورد و مجبورم ساخت که با ذهن مشغول و پراگنده پنجره را ببندم. با بستن پنجره آهسته کنار نفس دراز کشیدم و به صورت مهتابیاش نگاه کردم، صورتی که روز به روز شبیه خود مهتاب میشد! آه مهتاب نبودی که بزرگ شدن نفست را ببینی! نبودی که اولین حرف زدن و اولین قدم زدن تنها دلیل زندگیات را ببینی! واقعا تو مظلوم ترین زنی بودی که دیده بودم! خدایا! چقدر این زن بودن تاوان دارد! چقدر زن باید آستانهی صبر خود را بالا ببرد؟ مگر زن ها از چه جور شده اند که اینقدر تحمل کنند؟ وقتی میگویند که زن ها از جنس شکستنی هستند پس چرا چنین نامردانه زنان را میشکنانند؟ خدایا! چرا باید زن را با حضرت ایوب اشتباه گرفت؟ صبر هر آدم یک روزی لبریز میشود اما حالا زندگی از من دوباره میخواهد آستانه صبرم را بالا ببرم و باز هم تن به یک اجبار دیگر بدهم! ههه من هم چقدر نه و نو میکنم وقتی خوب میدانم راهی جز قبول کردن آن ندارم خوب وقتی مجبور به فرار شدم و فرار اجبار را به تن خریدم، حالا آسمان به زمین نمیخورد که ازدواج اجباری هم داشته باشم پس ازدواج میکنم تا مسیر زندگیام معلوم شود! زندگیای که با فرار کردنم تمام راه برگشت به عقب را بسته بودم و حالا تنها یک راه داشتم که زندگی کنم آن هم ازدواج کردن با مردی که من حتی او را یکبار هم ندیدهام.... خسته از آن همه فکر و خیال زیر لب گفتم: خدایا! همانطور که از روستا فرار کردم و خودم را به تو واگذار کردم و تو چارهای دردم شدی! حالا دوباره در موقعیتی قرار دارم که جز تو کسی از خیر و شر آن خبر ندارد پس هر چه خیر است همان را در مقابلم قرار بده! من خودم را اینبار هم به واگذار میکنم... بعد با گفتن الهی آمین، با احساس مشمئزی که هنوز هم در وجودم در حال جولان دادن بود، به آغوش خواب رفتم.....
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
با خنده ای که در صدایش هویدا بود گفت:« نمی خواهم تنها بشنوی، باید بیبینی و بفهمی، بزرگ ها چی میگن!، شنیدن کی بود مانند دیدن! » خنده ام گرفت اما به رویم نیاوردم و لج کرده گفتم:« نمی خواهم به صورت کسی بیبینم که حالا خواهر مادرش را دیده بالای من غر میزند!» اینبار…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_پنجم
صبح با نشاط از خواب برخاستم. نگاه فوری به جای خواب جهان انداختم دیدم به اصطلاح عام نه جای بود نه جولا..
ساعت هشت و سی صبح بود و جهان رفته بود سر کار..
آنروز از حس اینکه شب نزدیک جهان بودم و از ذوق عزیزانی که در کنارم بودن لبریز شوق بودم..
از اتاقم بیرون رفتم بعد گفتن صبح بخیر برای کاکا طاهر که در سالون اخبار تلویزیون را تماشا میکرد به سمت آشپزخانه رفتم. خاله ام مشغول دم کردن چای بود وفریده کنارش ایستاده او را کمک میکرد. زبانم را گاز گرفته با خودم گفتم:« اِ خدا جانم باید امروز وقت تر بیدار میشدم!»
خاله و مادرم همینطور سحر خیز بودند. زمستان بود یا بهار هفت صبح بیدار میشدند. با خجالت با خاله ام و فریده صبح بخیری کردم و گفتم:« شما خود تان را به زحمت نکنید من درستش میکنم!»
خاله ام با لحنی که سرشار از کنایه بود گفت:« صبح بخیرر لیاا جان، میگم کاش یک کم دیگر هم می خوابیدی؟
راستی جهان ساعت چند میره سر کار؟»
از شرم سرم را پایین انداخته گفتم:« ببخشید من امروز کمی بیشتر خواب ماندم.» بعد بدون اینکه متوجه منظور سوال خاله ام شوم گفتم:« نمیدانم ساعت چند میرود. معمولا پیش از اینکه بیدار شوم میرود!»
خاله ام حیران نگاه هم کرد. و چیزی نگفت. میدانستم این قهر خاله ام بابت خوابم نیست. چیزی دیگری او را ناراحت کرده بودم که من نمیدانستم. با اشاره ای چشم از فریده پرسیدم:« چی شده؟»
او هم بالا انداختن شانه اش برایم گفت:« نمیدانم!»