【رمان و بیو♡】
اما بس است، کافیست! از جهان بهتر میابی؟ وقتش است که عقلت سر جایش بیاید دختر! به خدا قسم اگر زبان باز کنی شیرم را برایت نمی بخشم، یا با جهان عروسی نکنی حقم برایت حلال نباشد لیا!» و زد زیر گریه... خدایا در چی گردابی گیر مانده بودم! مادرم از همه جا راهم را بسته…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_نزده هم
شاید تنها نه اما از نادر عروسانی بودم که پوشیدن لباس سفید برایم ذوق نیاورد. حاصل پوشیدن آن لباس اضطراب و دلهره ای بیش نبود. همه چیز آنقدر به سرعت اتفاق افتاد که اگر خودم هم می خواستم نمی توانستم مانع آن شوم.
جهان یک ماه پس از آمدنش به افغانستان به سِمت ریس بخش ای تی یکی از ادارات دولتی افغانستان در کابل تقرر یافت. از اینکه فقط یک ماه دیگر وقت داشت تا به وظیفه اش حاضر شود لذا مراسم ازدواج ما در همین مدت کوتاه صورت گرفت.
آن یک ماه به سرعت برق گذشت. همه مصروف تدارک مقدمات عروسی بودند. خرید لباس، جهزیه از طرف مادرم برای من، جز آن دوتا حلقه نامزدی و لباس سفید که خود جهان گرفته بود دیگر همه وسایل و خریداری به دوش مادرم، خاله ام و فریده بود. حلقه اش هنوز در دستم است اما دیدنش فقط حسرتی در دلم جا میماند و بس..
من شاهد بودم که چه شوری آن روز ها در خانه ای خاله آم برپا بود. اما بر خلاف آن دل من نه میلی بود و نه احساسی. هر زمانی که مرا با خودشان به خرید میبردند احساس میکردم به پاهایم وزنه ای سنگینی بسته اند. آنقدر در انتخاب لباس و وسایل ازدواجم بی میل بودم که ترجیح میدادم به ذوق آنها باشد. تا آن حد که خاله ام گفت:« در این قرن زنده گی کنی و مانند عروس های چهل سال قبل خجالت بکشی تازه دیدم لیا!، من به قربان این شرم و حیایت!» جهان در این مدت در کابل بود و آنجا تدارک خانه آینده ما را که به هزاران شوق میخواست در آنجا زنده گی کنیم، میدید. قرار بود یک هفته پس از ازدواج ما به کابل برویم. چون کار جهان آنجا بود. هر چند گلوی خاله ام را با این خبر بغض میگرفت اما دلخوشی حضور من در کنار جهان اخم جبینش را کم میکرد.
شاید آنجا بهترین مکان دنیا برای جفت ما میشد اگر من میگذاشتم. اگر آن روان افسرده و بیماری روحی امانم میداد.
.......
دستانم را روی دامن بزرگ و بف لباسم گرفته بودم. همان دستانی که دیشب فریده با حنا برایم نقاشی اش کرده بود. بالا تنه اش مملو از نگین ها درخشان مرواریدی بود که با نور چراغ های صالون جلایشش بیشتر میشد. دامنش صاف و ساده بود. آستین هایش به اندازه چهار انج بازویم را پوشانیده بود. جالی روی سرم از دامن لباسم هم دراز تر بود. به صورتم نگاه کردم. آن صورت نقاشی شده، آن موهای که مقدارش به پشت سرم حالت داده بودند و مقدارش را روی شانه هایم لوله کرده بودند. هیچ کدام به نظرم خوشایند نمی آمد. دستی را روی شانه ام حس کردم. به کمک آن آیینه قد نمای داخل اتاق عروس خانه سالون تصویر مادرم را در عقبم دیدم.
آن قدر بالای مادرم قهر بودم که نمی خواستم به صورتش نگاه کنم.زنده گی من که به مرداب غرق شده بود او سبب شد جهان را هم به آن مرداب بکشانم.
شانه ام را پایین کشیدم و سبب شد دستش از شانه ام بلغزد. قطرات اشک از همزمان از چشمانم لغزید و من زودتر مانع لغزیدنش از مژگان به گونه ام شده پاکش کردم.
مادرم آه عمیقی کشید و گفت:« میدانم قهر هستی و مرا نمی بخشی. حالا نمیدانی اما روزی مرا درک خواهی کرد که من درست ترین تصمیم را برایت گرفتم. فراموش نکن لیا، نکاح کرامت دارد.!»
در جوابش جز نگاهی بدی چیزی دیگر نثارش نکردم. فریده که سعی داشت دامنم را منظم کند گفت:« خاله ام راست میگوید شاید نمیدانی اما این به خیرت باشد.!»
قهرم دوچند شد و بالای فریده فریاد زده گفتم:« البته دیگر، درست است، حق با شماست، من احمقم، کودنم، نادانم هیچی نمی فهمم حالا درست شد!»
تا چیزی دیگری بگویند خاله ام داخل اتاق شد و بعد چند دقیقه که با مهر نگاهم کرد و صورتم را بوسید گفت:« باید برویم همه منتظر عروس و داماد است!»
به کمک فریده از اتاق تبدیل لباس داخل عروس خانه شدم. جهان با آن دریشی سیاه شیک و آن صورت مردانه اش جذاب ترین مرد دنیا شده بود. اما کاش من در حالتی بودم که آن جذابیت به جای ترس مجذوبم میکرد.
او نگاه گرمی به من انداخت. نگاه های که از موقع آغاز محفل تا آن دم که اخرین بخش محفل بود مثل خار در قلبم فرو میرفت. شاید میخواست چیزی بگویم اما از مادرم و دیگران در آنجا خجالت کشید و فقط با گرفتن دستانم اکتفا کرد.
آه که از گرفتن دستانش عذابی مرا از درون میخورد. خودم را نفرین میکردم اما نمیشد. من در دستانش، در صورتش، در حرف هایش در همه رفتار هایش امیر را میدیدم. دست خودم نبود کاش میبود اما نمی توانستم این حس را از خودم دور کنم.
از آغاز تا پایان محفل مثل فلمی که سرعت پخشش بالا باشد برایم مبهم و تار است. رقصیدن فریده و خاله ام، حضورم با لباس نکاح و سفید در سالون ، مهمانان بیگانه و آشنا، هدایای که بر دست و گردنم گذاشتند، آن ژست های خاص عکاسی که برای من و جهان گفته میشد و من از بس اخم های صورتم بیشتر از لبخندم بود عکاس در عین گرفتن عکس گفته بود« عروس خانم دندان دارد؟»، حرف زدنم با علیا و علی از پشت خط اسکایپ، قطع کردن کیک، دیدن صورت مان در آیینه همه و همه مثل خواب
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_نزده هم
شاید تنها نه اما از نادر عروسانی بودم که پوشیدن لباس سفید برایم ذوق نیاورد. حاصل پوشیدن آن لباس اضطراب و دلهره ای بیش نبود. همه چیز آنقدر به سرعت اتفاق افتاد که اگر خودم هم می خواستم نمی توانستم مانع آن شوم.
جهان یک ماه پس از آمدنش به افغانستان به سِمت ریس بخش ای تی یکی از ادارات دولتی افغانستان در کابل تقرر یافت. از اینکه فقط یک ماه دیگر وقت داشت تا به وظیفه اش حاضر شود لذا مراسم ازدواج ما در همین مدت کوتاه صورت گرفت.
آن یک ماه به سرعت برق گذشت. همه مصروف تدارک مقدمات عروسی بودند. خرید لباس، جهزیه از طرف مادرم برای من، جز آن دوتا حلقه نامزدی و لباس سفید که خود جهان گرفته بود دیگر همه وسایل و خریداری به دوش مادرم، خاله ام و فریده بود. حلقه اش هنوز در دستم است اما دیدنش فقط حسرتی در دلم جا میماند و بس..
من شاهد بودم که چه شوری آن روز ها در خانه ای خاله آم برپا بود. اما بر خلاف آن دل من نه میلی بود و نه احساسی. هر زمانی که مرا با خودشان به خرید میبردند احساس میکردم به پاهایم وزنه ای سنگینی بسته اند. آنقدر در انتخاب لباس و وسایل ازدواجم بی میل بودم که ترجیح میدادم به ذوق آنها باشد. تا آن حد که خاله ام گفت:« در این قرن زنده گی کنی و مانند عروس های چهل سال قبل خجالت بکشی تازه دیدم لیا!، من به قربان این شرم و حیایت!» جهان در این مدت در کابل بود و آنجا تدارک خانه آینده ما را که به هزاران شوق میخواست در آنجا زنده گی کنیم، میدید. قرار بود یک هفته پس از ازدواج ما به کابل برویم. چون کار جهان آنجا بود. هر چند گلوی خاله ام را با این خبر بغض میگرفت اما دلخوشی حضور من در کنار جهان اخم جبینش را کم میکرد.
شاید آنجا بهترین مکان دنیا برای جفت ما میشد اگر من میگذاشتم. اگر آن روان افسرده و بیماری روحی امانم میداد.
.......
دستانم را روی دامن بزرگ و بف لباسم گرفته بودم. همان دستانی که دیشب فریده با حنا برایم نقاشی اش کرده بود. بالا تنه اش مملو از نگین ها درخشان مرواریدی بود که با نور چراغ های صالون جلایشش بیشتر میشد. دامنش صاف و ساده بود. آستین هایش به اندازه چهار انج بازویم را پوشانیده بود. جالی روی سرم از دامن لباسم هم دراز تر بود. به صورتم نگاه کردم. آن صورت نقاشی شده، آن موهای که مقدارش به پشت سرم حالت داده بودند و مقدارش را روی شانه هایم لوله کرده بودند. هیچ کدام به نظرم خوشایند نمی آمد. دستی را روی شانه ام حس کردم. به کمک آن آیینه قد نمای داخل اتاق عروس خانه سالون تصویر مادرم را در عقبم دیدم.
آن قدر بالای مادرم قهر بودم که نمی خواستم به صورتش نگاه کنم.زنده گی من که به مرداب غرق شده بود او سبب شد جهان را هم به آن مرداب بکشانم.
شانه ام را پایین کشیدم و سبب شد دستش از شانه ام بلغزد. قطرات اشک از همزمان از چشمانم لغزید و من زودتر مانع لغزیدنش از مژگان به گونه ام شده پاکش کردم.
مادرم آه عمیقی کشید و گفت:« میدانم قهر هستی و مرا نمی بخشی. حالا نمیدانی اما روزی مرا درک خواهی کرد که من درست ترین تصمیم را برایت گرفتم. فراموش نکن لیا، نکاح کرامت دارد.!»
در جوابش جز نگاهی بدی چیزی دیگر نثارش نکردم. فریده که سعی داشت دامنم را منظم کند گفت:« خاله ام راست میگوید شاید نمیدانی اما این به خیرت باشد.!»
قهرم دوچند شد و بالای فریده فریاد زده گفتم:« البته دیگر، درست است، حق با شماست، من احمقم، کودنم، نادانم هیچی نمی فهمم حالا درست شد!»
تا چیزی دیگری بگویند خاله ام داخل اتاق شد و بعد چند دقیقه که با مهر نگاهم کرد و صورتم را بوسید گفت:« باید برویم همه منتظر عروس و داماد است!»
به کمک فریده از اتاق تبدیل لباس داخل عروس خانه شدم. جهان با آن دریشی سیاه شیک و آن صورت مردانه اش جذاب ترین مرد دنیا شده بود. اما کاش من در حالتی بودم که آن جذابیت به جای ترس مجذوبم میکرد.
او نگاه گرمی به من انداخت. نگاه های که از موقع آغاز محفل تا آن دم که اخرین بخش محفل بود مثل خار در قلبم فرو میرفت. شاید میخواست چیزی بگویم اما از مادرم و دیگران در آنجا خجالت کشید و فقط با گرفتن دستانم اکتفا کرد.
آه که از گرفتن دستانش عذابی مرا از درون میخورد. خودم را نفرین میکردم اما نمیشد. من در دستانش، در صورتش، در حرف هایش در همه رفتار هایش امیر را میدیدم. دست خودم نبود کاش میبود اما نمی توانستم این حس را از خودم دور کنم.
از آغاز تا پایان محفل مثل فلمی که سرعت پخشش بالا باشد برایم مبهم و تار است. رقصیدن فریده و خاله ام، حضورم با لباس نکاح و سفید در سالون ، مهمانان بیگانه و آشنا، هدایای که بر دست و گردنم گذاشتند، آن ژست های خاص عکاسی که برای من و جهان گفته میشد و من از بس اخم های صورتم بیشتر از لبخندم بود عکاس در عین گرفتن عکس گفته بود« عروس خانم دندان دارد؟»، حرف زدنم با علیا و علی از پشت خط اسکایپ، قطع کردن کیک، دیدن صورت مان در آیینه همه و همه مثل خواب