روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
827 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
♦️مراحل هیجانات جنسی زنان

#قسمت_اول

مرحله تحریک جنسی


🔹فاز تحریک بر اثر تحریک روانی نیز به وجود می آید. مثلا رنگ چشم، مدل مو، شکل ظاهری ،بوسه، نوازش و یا دست زدن مستقیم به دستگاه تناسلی، یک صدا، یک حرکت لطیف و رمانتیک تصویری یا جسمی.

در آمریکا پژوهشی صورت گرفته که طبق آن ۵۸ درصد از زنان بر اثر نگاه مرد تحریک می شوند . این رقم برای مردان ۷۲ درصد است. ۱۲ درصد زنان و ۵۴ درصد مردان بر اثر نگاه کردن به تصویر لخت جنس مخالف تحریک میشوند. به همین دلیل در تبلیغات از زنان برهنه استفاده می شود.

یک چهارم زنان و یک سوم مردان بر اثر دیدن عمل جنسی تحریک می شوند. اما زنان و مردان به یک اندازه به وسیله دیدن فیلم و کتاب تحریک می شوند.

نتیجه این که عکس العمل زن آهسته، آهسته است. دیدن یک عکس سکسی، زن را شوکه می کند تا تحریک . اما کتاب یا فیلم او را آهسته، آهسته تحریک می کند.

🍃 @beautiful_method 🍃
🌱#عشق_بی_نهایت

#قسمت_اول

زیر باران، زیر شلاق هاي بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین هاي رنگارنگ و سرنشین هاي از دنیا بی
خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم!
صداي بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را
به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم. آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می
چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت!
همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و
دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود؟ خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره
این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم. درش که باز شد تاب نیاوردم. کامل چرخیدم. پشت سرم را به همان
تکیه گاه کذایی چسباندم. لرزش فکم را حس می کردم. حالا یا از گریه و بغض و یا از خیسی لباس ها و سرماي فروردین ماه!
دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم. چشم بستم روي همه زشتی هاي این دنیا، روي این دنیا.
پایان خط ... خط پایان! همان که می گویند آخر زندگیست. همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند. همان
سوت دقیقه نود اینجاست! همین جا! درست همین جایی که من ایستاده ام. می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مرد! اسطوره من، مرد من، مرد!
****
شاداب:
تبسم نیشگون آهسته اي از دستم گرفت و گفت:
- یه جوري حرف می زنی انگار من شرایطتت رو نمی دونم. خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی، نه من.
تعارف که باهات ندارم. بالاخره یه کاري هم واسه ي من پیدا میشه.
سرم را پایین انداختم.
- مشکل فقط تو نیستی. می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم.
اَه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد.
- واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟ تو چرا نمی فهمی شاداب؟! مامانت دیگه
بیشتر از این نمی کشه. اگه زبونم لال به خاطر این همه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ ها؟
دلم آشوب شد. به هم خورد از این ترس موذي و کشنده!
- می دونم سختته. می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره، ولی انتخاب دیگه اي نداري. تو هنوز دانشجویی، مدرکت رو
هواست. سابقه کارِتَم که صفره. به خدا همین منشی گري رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی. تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت
دارن بهت میدن.
آه کشیدم. فشار دستش را کمتر کرد.
- به این فکر کن که نیمه وقته. هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه میشی. به مامانت فکر کن، به
شادي، به خودت که یه ساله می خواي یه جفت کفش بخري و نمی تونی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو درد منو نمی دونی، نمی دونی.
دستم را رها کرد. موجی از ناامیدي در صدایش دوید.
- چرا، می دونم، اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداري. واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و درِ اون
احساست رو گل بگیر.
میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.
- می تونی؟
بالاخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم:
- می تونم.
دستش را روي گونه ام کشید. با دلسوزي، با غم!
- خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون. جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
"من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندام هاي درونی و
بیرونی ام به لرزه می افتند؟"
- نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
- تا کی می خواي ازش فرار کنی؟ شما قراره همکار شین. این جوري که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه
چی لو میره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادي را جایگزینش کنم. چهره کوچک لاغر شده اش را و
دستان مادرم. دستان پیر و چروك خورده اش را.
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
- از پسش برمیام. به قول تو انتخاب دیگه اي که ندارم.

#هوس_یک_باکره🔞

هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلودو

با تمام وجود خروشیدم:
- معلومه! باید می دیدیش. انگار نه انگار! تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده، چون هنوز نیم ساعت
نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت. اگه دوباره بحثشون بشه چی؟ دکتر می
گفت عصبانیت واسش سمه.
کوله اش را در آغوش گرفت. آستین مانتویم را چسبید و در حالی که مرا از کلاس بیرون می برد گفت:
- بشین بینیم. واسه من کاسه داغ تر از آش شده. اون دو تا برادرن خودشونم می دونن چه جوري باید با هم کنار بیان. تو چی
کاره اي این وسط؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- چرا منو درك نمی کنی؟
با شنیدن صداي زنگ اس ام اس سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:
- درکت می کنم عزیزم. درکت می کنم.
آهسته گفتم:
- من طاقت ندارم اون جوري درب و داغون ببینمش.
گوشی را توي کیفش انداخت و زیرلب غر زد:
- سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه.
داد زدم:
- دارم با تو حرف می زنم کودن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- این چیزایی که تو میگی حرف نیست، چرت و پرته. اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم
نمی سوخت.
کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:
- خانوم شاداب "حواست" هست که اون اصلا "حواسش" نیست؟
چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توي صورتم بکوبند؟
با ناراحتی گفتم:
- بله! حواسم هست، اما مگه دست خودمه؟
با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- واقعا متاسفم واست. تو دیگه از دست رفتی.
****

بعد از ظهر به بهانه چند امضاي فوري به بیمارستان رفتم. دانیار روي تخت کناري پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می
دیدند. با لذت به چهره جدي دیاکو نگاه کردم و داخل شدم. آهسته سلام کردم. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به! دانیار ببین کی اومده.
دانیار بدون این که چشم از تلویزیون بگیرد گفت:
- چطوري خوشحال؟
با من بود؟ به من گفت خوشحال؟ مردك بی ادب! چه زود هم پسرخاله شد.
با غیظ گفتم:
- اسم من شادابه.
لبخند شیطنت باري زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ همونه دیگه.
دیاکو خندید و گفت:
- سر به سرش نذار. بیا اینجا ببینم. چه خبر؟
روي صندلی نشستم و گفتم:
- بهترین؟
با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:
- مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟
همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت. آن وقت تبسم می گفت حواسش نیست. حواسش بود به خدا! بی
اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:
- خدا رو شکر. این پرونده ها رو آوردم واسه امضا.
خودکاري از دستم گرفت و گفت:
- لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیاي. فردا مرخص میشم.
بی هوا گفتم:
- نه. به خاطر خودتون اومدم.
دانیار با خنده سري تکان داد و از اتاق بیرون رفت. به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟
دیاکو هم خندید، اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟
- ممنونم خانوم کوچولو.حالا پاشو یه چاي واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من.
آرام گفتم:
- آخه شما که نمی تونین چیزي بخورین.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوسه

کاش این طور لبخند نمی زد. کاش این طور نگاهم نمی کرد. دست پاچه می شدم زیر نگاه هاي عمیق و لبخندهاي جذابش!
- مایعات مشکلی نداره. نترس!
از فلاسک روي میز چاي ریختم و به دستش دادم. براي خودم هم ریختم. قند برایش بردم. چشمکی زد و گفت:
- مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد. ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم. درحالی که به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
- تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
- منم تلخ می خورم.
و بدون این که حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم، شیرین ترین چاي عمرم را نوشیدم.
و کسی چه می داند که "با فنجانی چاي هم می توان " "مست" شد. "اگر کسی که باید باشد، باشد!"
دیاکو:
مقابل شرکت پارك کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم. صداي ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
- شرکت نما. بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
- منم شاداب. دم شرکتم. بپر پایین که بد جا پارك کردم.
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
- چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند. از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادي به خرج داده. کنار ماشین
ایستاد، منتظر و متعجب! خم شدم. دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم. با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد. جوابش
را دادم و سریع راه افتادم. همان طور سر به زیر و مظلوم پرسید:
- چیزي شده؟
صداي ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
- نه. می خوام برسونمت.
لحظه اي نگاهم کرد و گفت:
- شما چرا زحمت می کشین؟ خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم. بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صداي ضعیف تري گفت:
- قرصاتون رو به موقع می خورین؟ حالتون بهتره؟
اي خدا! چقدر این دختر شیرین بود. حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
- خوبم. بهترم میشم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم. نزدیک خانه گفت:
- من اینجا پیاده میشم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
- یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید. می دانستم در موقعیت بدي قرارش داده ام. با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
- زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! بفرمایین. خیلی هم خوشحال میشیم.
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم. ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد. به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و
جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم. شاداب و مادرش به استقبالم آمدند. سلام کردم. با مهربانی و خوشرویی
جواب داد و گفت:
- خیلی خوش اومدي پسرم. بفرمایید.
بدون این که به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم. خانه اي کوچک و ساده و شاید تا حدي محقر، اما تمیز و
مرتب. سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه
دادم.
- حالت چطوره پسرم؟ بهتر شدي؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- به لطف شما بهترم.
الحمدللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت. صدایی از کنار گوشم سلام کرد. صدایی به ظرافت صداي
شاداب. سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود. شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته اي از موهاي لخت و شبرنگش صورتش را
قاب گرفته بود. دلم در هم پیچید. با محبت گفتم:
- سلام. شما باید شادي خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
- منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
- بله که می شناسم. شاداب خیلی ازت تعریف می کنه. خیلی هم دوستت داره.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد

همراهان گرامی آخرین قسمت رمان #عشق_بی_نهایت 5 شنبه مورخ 11/10 در کانال درج می شود.
از امروز رمان بسیار جذاب #جسم_سرد که بر اساس واقعیت می شود در کانال قرار میگیرد.


#قسمت_اول

تو را به خاطر تمام کسانی که نشناخته ام دوست میدارم ...
تو را به خاطر عطر نان گرم ...
برای برفی که آب میشود دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم ...
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
برای اشکی که خشک شد و هیچگاه نریخت ...
لبخندی که محو شد و هیچگاه نشکفت دوست میدارم ...
تو را به خاطر خاطره ها دوست میدارم ...
برای پشت کردن به آرزوهای محال ...
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به خاطر زیبایی لاله های وحشی ...
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان ...
برای بنفشی بنفشه ها دوست میدارم ...
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای تمام کسانی که ندیده ام دوست میدارم ...
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها ...
پرواز شیرین خاطره ها دوست میدارم ...
تو را به اندازه ی کسانی که نخواهیم دید دوست میدارم ...
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست میدارم ...
تو را به اندازه ی خودت ، اندازه ی آن قلب پاکت دوست میدارم ...
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای همه ی کسانی که نمیشناخته اتم دوست میدارم ...
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیسته ام دوست میدارم ...
برای حاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود ...
"و برای نخستین گناه ..."
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم ...
غزاله:
اووووف، واقعا درک این کد برام سخت بود تمام تلاشم رو میکردم ولی چیزی از جمله های پر پیچ
و
خمی که میدیدم سر در نمی آوردم . نگاهی به کنارم انداختم،امیدم به همین بود که شاید اون
بتونه
کمکم کنه .دوباره نگاهم به کد ها افتاد ، حالم به هم خورد از هر چی کامپیوتره.
-چیه باز که افسرده شدی ؟
با صدای عاطفه چشم از کدها برداشتم .
-عاطی تو چیزی از این کدها میفهمی ؟ نگاهشون که میکنم مزاجم به هم میریزه
صدای خنده ی آروم عاطفه روشنیدم،خوش خنده ترین کسی بود که تا به حال دیدم.گاهی اونقدر
میخندید
که نفسش بند میومد .
-بعد از ظهر بیا خونمون برات توضیح میدم این که غصه نداره وزغ جونم .و باز هم خندید .
با حرص کتابم رو تو کیفم گذاشتم و بلند شدم :
-ای مرض و وزغ جونم پاشو بریم خونه دیوونه شدم .
سال آخر رشته کامپیوتر بودیم.عاطفه رودوست داشتم همیشه فرشته ی نجاتم بود مخصوصا تو
درک کدهای مضخرف برنامه نویسی .
از هنرستان بیرون اومدیم و مثل همیشه پسری با قد متوسط و ظاهری معمولی جلوی هنرستان
منتظر
بود و مثل همیشه ابروهای عاطفه که به هم گره میخورد .
-غزاله من دیگه میرم کاری نداری ؟
-عاطی بیا با هم میریم دیگه .
عاطفه با همون ابروهای گره خورده که جذبه اش رو صدبرابر میکرد:
-بحث نکن، بعدازظهر منتظرتم خدافظ.
-خدافظ.
به رفتن عاطفه نگاه میکردم،اصلا درک نمیکردم که مشکلش با سام چیه !با حرف های عاطفه
قانع نمیشدم .
-سلام خانوم خوشگله ، قبلا یه نیم نگاهی مینداختیااااا.
با صدای سام از فکر استدلال های عاطفه بیرون اومدم ، نگاهی به سام انداختم ، مثل همیشه
معمولی.
-سلام خوب داشتم با عاطفه خدافظی میکردم !
بدون حرف دیگه ای به راه افتادیم، دستم که تو دست سام قرار گرفت حس بدی رو بهم القا
میکرد.بند کوله ام رو
فشردم.
هیچ وقت هیچ حسی به سام نداشتم، حتی بعضی اوقات میخواستم خفه اش کنم .نمیدونم چرا
پیشنهاد دوستیش رو قبول کردم ،شاید برای رهایی از اصرارهای بیجاش ،وشاید برای پر کردن
وقت های تنهاییم.برای تفریح خوب بود ...
-خانومی داریم میرسیم خونتون نمیخوای حرفی بزنی ؟
نمیدونستم چجوری دست به سرش کنم حوصله اش رو نداشتم . به سر کوچه رسیده بودیم.
-امروز حوصله ندارم ببخشید خدافظ.
و بی توجه به سمت خونه رفتم . سام بیشتر اوقات فقط حرصم رو در میاورد ولی خوب
برای وقت گذرانی خوب بود .وارد خانه شدم ، مثل همیشه هیچ کس انتظارم رو نمیکشید . بوی
خورش بادمجان هوش از سرم پروند ، تند تند لباس هام رو عوض کرد تا به بادمجان های عزیزم
برسم عاشق این غذا بودم ،خوب بود که مریم ناهارم رو همیشه اماده میکرد بعد میرفت،
نمیدانستم عاطفه رسیده به
خونه یا نه .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
💢دستور العملهای #جنسی برای مردان💢 #قسمت_اول

⇠همسرتان را با بازیگران زن فیلم های پورن قیاس نکنید

⇠انتظار نداشته باشید در رابطه جنسی به صد در صد خواسته و انتظاراتتان دست یابید. ممکن است شما تمایل به رابطه دهانی داشته باشید، ممکن است شما تمایل به رابطه مقعدی داشته باشید اما همسر شما آنرا نپذیرد لذا خواسته های شما اولا باید متعارف در ثانی در تناسب با تمایلات و خواسته های همسرتان نیز باشد لذا قبل از رابطه زناشویی در این خصوص بهتر است به توافق رسیده باشید تا در حین رابطه بواسطه نه شنیدن و ممانعت همسرتان تحریک شما از بین نرود

⇠همسرتان را وادار به رابطه جنسی نکنید. زنان همانند مردان نمیتوانند بلا فاصله برای رابطه جنسی محیا شوند. بعبارتی موتور جنسی زنان دیر روشن میشود و دیر هم خاموش میشود

⇠خواسته های جنسی غیر متعارف از همسرتان نداشته باشید. ممکن است همسر شما با توجه به علاقه ای که به شما دارد تن به این خواسته ها دهد ، اما به منزله لذت بردن وی نیست و میتواند به مرور باعث سردی وی شود

⇠لجبازی نکنید

⇠موقع رابطه جنسی فقط به همسرتان فکر کنید

⇠اگر مبتلا به زود انزالی یا سستی درنعوظ هستید بدانید دنیا به آخر نرسیده و این شرایط در کمین هر مردی است امروزه اختلالات نعوظ و زودانزالی قابل درمان است برای درمان اقدام کنید

⇠روی خواسته های مشترک جنسی تمرکز کنید.


@beautiful_method
🌱#ماساژور

((#توجه: این رمان دارای صحنه های باز جنسی می باشد))

#قسمت_اول

مشتري امروزم بازم يه زن پير پولدار بود كه هزارتا درد داشت
و فكر ميكرد درمانش فقط ماساژه
به سمتش رفتم بي حرف ملافه ايي كه روشبود و كنار زدم و
شروع كردم به ماساژ دادنش يك ساعتي ماساژش دادم
بعد تموم شدن كارم با خستگي از اتاق ماساژ بيرون اومدم
دستمو گزاشت م روي كفم و كش و قوسي به بدنم دادم
با صداي ايدا به سمتش برگشتم كه گفت
_دختر تا كي ميخوايي تو اين استخر استعداد خودتو نابود
كني با ماساژ دادن زناي پير؟كه يه قرون اضافه هم نميشه
ازشون كند؟ يه سال دو سال ديگه
دستات از جون ميفتن و مريض ميشي بدبخت با اين حجم
كاري كه تو انجام ميدي زياد دوام نميار ي
چرا به حرفم گوش نميد ي..!
كلافه پوفي كردم و از جام بلند شدم همون جور كه لباسامو
ميپوشيدم گفتم
_ايدا من نميتونم اين كارو كنم...ازم برنمياد انقدر تكرار نكن
حرفتو
كيفمو از چوب لباسي چنگ زدم و از استخر بيرون اومدم دم
دماي غروب بود هوا گرگ و ميش شده بود دستامو توي جيبم
فرو كردم و به سمت ايستگاه رفتم...
آيدا چند وقتي بود كه روي مخم بود و ميگف ت
برم بالا شهر و مرداي پولدارو ماساژ بدم در اضاي هر يه ساعت
ماساژ دادن پول يه ماهه اينجارو در ميارم...ولي من نميتونستم
ريسك كنم چون نميدونستم وارد چه محيطي ميشم
كار توي استخر درست بود پولش زياد نبود ولي حداقل مزيتي
كه داشت امنيت داشت م
نفهميدم كي ايستگاه رسيدم و سوار اتوبوس شدم و اومدم
خونه در باز كردم و وارد حياط بيست متري خونه شدم كه
دور تا دورش اتاق هاي كوچكي بود كه اجاره داده شده بودن
همسايه هايي كه هر كدوم گوشه ي حياط مشغول كاري بودن
و بچه ها درحال بازي و شيطنت
به سمت اتاق طلا خانم رفتم و در زدم بعد از اجازه وارد شدم
لبخندي بهم زد و گفت
_خسته نباشي هيلدا جان..
لبخندي زدم و تشكر كردم با نگاهم دنبال هيلا گشتم كه
ديدم گوشه ي اتاق اروم خوابيده به سمتش رفتم و بغلش
كردم كه طلا خانم گفت
_بچم خيلي منتظرت بود هي ميگفت ابجي كي مياد...كي
مياد...اخرم خوابش برد طفلك
هيلارو روي دستم به زور جا به جا كردم و گفتم
_راه خونه به استخر خيلي دوره و اتوبوس كم مياد...بازم
ممنون طلاخانم
در جوابم لبخندگرمي بهم زد از اتاق خارج شدم و به سمت
اتاقم رفتم خاهر كوچولوي زيبامو روي تشك گزاشتم و شروع
به در اوردن لباسام كردم كه صداي در خونه بلند شد پوفي
كردم و در باز كرد م
عباس اقا صاحب خونه بود كه با نگاه چندش و هيزش داشت
سرتاپامو ميخورد خودمو جم و جور كردم و با اخم گفتم
_فرمايش! ؟
لبخندچندشي زد و گف ت
_خواستم ياداوري كنم چند روز ديگه موعد اجاره خونته
مولتفتي كه!..
اخمي كردم و گفتم
_همون چند روز ديگه بيا اجارتو بگير نه الان
بعد درو سري بستم و قفل كردم مردك خيكي عوضي خجالتم
نميكشه هر روز به بهانه هاي مختلف مياد جلو در خونه و زر
زر ميكنه
بالشمو انداختم روي زمين و شام نخورده از خستگي خوابم
برد صبح با صداي نازك و دوستداشتني هيلا چشمامو باز كرد
و با لبخند به صورت زيباش خيره شدم
_ابجي من گشنمه...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

#قسمت_اول

دنباله پیراهن بلندشرا بالا گرفت و تلو تلو خوران
از پله های عمارت بالا رفت.
پلک هایشسنگین بودند و حالت تهوع امانشرا
بریده بود.
مستی همین بود دیگر؟
توربانشرا از سرش برداشت و اجازه داد آبشار
موهایشروی شانه هایشبریزد.
کسی که مست بود، حجاب به چه کارش می آمد؟
ناخواسته بلند قهقهه زد.
یلدا، دختر کربلایی قاسم...دختری که اجازه نداشت
حتی رژ بزند. مست بود!
و خب مهم بود که مجبور شده بنوشد؟نه...
مهم این بود که مستی را هم تجربه کرده بود .
عوقی زد و دستشرا جلوی دهانشگرفت.
خندید و زیر لب شمرده شمرده گفت:
_ اه...مزه انگور میده.
به بالای پله ها که رسید، به عقب چرخید.
احساس می کرد تمام این عمارت لوکسدور سرش
می چرخد.
دوست داشت بخوابد.
عمیق...بدون آن که فردا از واکنشپدر و برادرش
بترسد.
اما از آن سو نمی خواست امشب تمام شود.
شبی که از آن دخترعمویشبود ...جشن
نامزدی اش...
اما او خیلی چیزها تجربه کرده بود.
چیزهایی که هر کدام به تنهایی سند مرگشرا امضا
می کردند.
از بالای نرده ها به پایین نگاه کرد.
صحنه پیش روی اش موجب شد بلند بخندد.
هیچ چیز این مهمانی شبیه به جشن نامزدی نبود!
جشن های نامزدی فامیل آن ها کجا و این مجلسلهو
و لعب کجا!
هرچند الان عقیده داشت نامزدی های آن ها بیشتر
شبیه مجلسمولودی بود تا نامزدی!
لعنتی!
حالشاز تمام رسم و رسوم های مسخره شان بهم
می خورد .
از تمام امر و نهی هایشان.
چپ برو...راست برو...
این ور و ببین...آن ور و ببین...
این و بگو...این و نگو...
مزخرف ها!
انگار که خدا فقط برای آن ها بود.
اصلا خدا از آن آنها بود...نه آن ها بنده خدا.
بغضبه گلویش نشست وقطرات اشک روی
گونه هایش چکیدند.
شاید این گریه بی موقع هم اثرات مستی بود.
با حرصرد اشک هایشرا پاک کرد و سرتقانه لبخند
زد.
امشب نمی خواست ببارد...
مجدد به پایین پله ها نگاه کرد.
تمام مهمان های این به اصطلاح نامزدی، بیست نفر
هم نبودند اما بدون استثنا همه یا مست و یا چت
بودند.
کیمیا این گونه خواسته بود...
دخترعمویش...
عروسامشب...
بخت برگشته ای شبیه او...اما با شرایطی بهتر!
خیلی خیلی بهتر!
امیر کیا، آسزندگی اششده بود.
پسر یکی از استادان دانشگاه شان.
خندید و زیر لب زمزمه کرد:
_ خرشانس!
دستشرا از نرده ها جدا کرد.
نیاز داشت بخوابد.
برای اولین تجربه، زیاده روی کرده بود.
تلو تلو خوران اولین در اتاقی که به چشم اش خورد
را باز کرد و داخل رفت.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#خیال

لینک قسمت اول

#قسمت_اول

-پارت یازآ ینده-!

-مر ید اسیا ح-
تا حالا اخ تیارِ زند گیتون افتاده دستِ یه قویتر از خودتونُ زند گیتون تو یک ثا نیه از این رو به اون
رو شده؟!
تا حالا شده بهت بگن اینجا یه گودالِ عمیقِ که اگه پاتُ کَج بزاری مساوی با سقوطِ مرگبار؟!
تا حالا چاقو زیرِ گلوت گذاشتن و حق انتخاب رو ازت بگیرن مجبور با شی اطاعت امَر کنی ؟!
زندگی جُفت دستهاش رو محکم روی گردنم گذاشته و با تمامِ توان فشار م یده، به گمونم تا
اینجا بازی اون قو یتر بوده..
با پَرت شدنم روی ز مین افکارِ س یاه از ذهنم عبور کردنُ نفس عم یقی ک شید م.
این چش مبَند لعنتی ن م یذاشت جلوم رو ب بینم، تنها این غولهای آد منما م یتونستن منُ به جایی
که حتی ن م یدونستم کجاست هدایت کنن!
بلاخره چش مهام رو باز کردنُ چش مهام تار م یدید، چندبار تند تند پلک زدمُ سعی کردم چش مهام
به نوری که حاصل از لامپِ مزخرفِ بالای سرم آ ویزون بود عادت کنم.
دیوا رهای سیاه و پل ههای خاک خورده، اولین چیزی بود به چشمم خورد.
با هول داده شدنم به سمتِ جلو ناچار نفس عم یق ی کشیدمُ از پلهها پایین رفتم.
این زیرزمینِ کذایی تعیین کنند هی سرنوشت من بود، قد مهام رو به سمتِ جلو برداشتم که
شن یدنِ صداهای جیغ و دادِ دخترای ک مسن و سال ترس بهم هجوم آورد.
حتی ن م یدونستم چرا اینجا بودمُ چه بلا یی قرار بود سرم بیا د.
مشغولِ آنالیز کردنِ اتا قهای آجری مانندی که توی زیرزمین ساخته شده بود، بودم که با د یدنِ
صحن هی تجاوز به یه دختر کوچ یک که شا ید کلا ده سالش هم ب یشتر نبود!
با دیدنِ دخترایی که مثل من بغلشون دوتا آدم غولپیکر بود که فرار نکنن هر لحضه بیشتر
م یترسیدم.
تنها فرق من با اونا این بود که غرق خون و زخ مهای ترسناک نبودم ..
دخترای زیادی از درد زیاد جیغ م یزدن که باعث میشد روح و روانمُ به بازی بگیر ه ..
آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم:
-منُ کجا م یبرید، من فقط یه بچه پرورشگاه یام، ا ین دخترا دوس تهای من تو پرورشگاه بودن،
اونا ا ینجا چ یکار دارن ؟
با تو دهنی که توسطِ مَردی که ب یشتر شبیه بادیگارد بود سکوت رو تر جیح دادم!
بلاخره داخل اتا قی شدم که از همهی اتا قها شی کتر بود، نفس ع می قی ک شیدمُ روی صند لی
نشستم.
خانم ها این همه تاکید کردم از ربات استفاده کنید در عرض 5 هفته حدود 300 دلار (21میلیون ) از دست داید. برای بقیه ربات ها مجدد اینجا کلیک کنید.
چند د قیقه بعد مَردی داخل اتاق شد، هیکلِ رو فُر می داشتُ موهاش ط لایی بود، متعجب بهش
خیره بودم و سریع گفتم:
-منُ برای چی آوردی ا ینجا مرت یکه، مگه قرار نبود منُ یه خانواده به سرپرستی ب گیرن من ا ینجا تو
این سلولِ لعن تی ترسناک چیکار م یکنم؟!
درحا لی که قدم به قدم دورم م یچرخید دستش رو روی کتفم گذاشتُ آروم آروم فشار دستش رو
بیشتر کردُ غرید:
-گُ مشدی دختر کوچولو؟!
هیس دختر کوچولو انقدر نلرز، اگه دوست نداری عاقبتت مثل اون دخترای هرزه که هرکدو م
مشغول سرویس دادن به یک یانُ روزانه براشون مشتریهای جورواجور م یارم تا به مَردای وحشی و
خشن سرویس بدن، اگه دلت نم یخواد شکنج ههای روحی و روانی بشی، اگه دلت ن م یخواد مغزتُ
نشونه بگیرم بفرستمت اون د نیا ا ینجا حرف، حرفِ منه توام بَرد هی حلقه به گوش!
ترسیده آب دهنم رو قورت دادم و به شخصِ از لحنش ترسیدم، ز یادی ترسناک و جدی بود، یع نی
منم قرار بود مثل اونا بشم؟!
درحا لی که از ترس اش کهام روی گون ههام م یریخت ادامه داد:
-بزار بهت اینطوری بگم کوچولو، دخترایی که اومدن اینجا براشون شرط گذاشتم، قبول نکردن
وضع یتشون انقدر حا لبهمزن شد، راستی م یدونس تی صداهای جیغ و فریادشو ن بهم آرامش
م یده ؟
حالا تو بهم بگو حاضری پیوند مغز استخوان انجام بدی برای یه دخترِ ه مسنِ خودت، با وجودِ این
که ممکنه خودت سرطان بگیری؟!

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#خیال

لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760

#قسمت_دوم

حالا تو بهم بگو حاضری پیوند مغز استخوان انجام بدی برای یه دخترِ ه مسنِ خودت، با وجودِ این
که ممکنه خودت سرطان بگیری؟!
-زما نحال-!
-شاها نصرافیا ن-
نیم نگاهی به تابلوی کَج شدهی پرورشگاه انداخت م.
پوزخندی گوش هی لبم جا خشک کردُ دستی به یق هی پیراهنِ مشک یم ک شیدم.
درحا لی که داخلِ محوط هی حیا ط م یشدم چش مهام به دختربچ ههای کوچیکی خورد.
دخترهایی که قراره به زودی به دستِ خودم کُشته بشن!
تقریبا س نهای کَمی داشتن، حدودا ده تا هیجده سال.
مشغولِ آنالیز کردن بودم که چشمم به دختری که کُنجترین گوشهی حیا ط نشسته بود افتاد.
موهاش رو بالای سرش گوج های بسته بودُ سخت مشغول فکر کردن بود و بعد از چند دق یقه تند
تند توی دفترِ بنفش رنگش چیزی م ینوشت.
ب یاهمیت بهش واردِ س الن شدمُ قد مهام رو سمتِ اتاق مدیر برداشتم.
بدون این که دَر اتاق رو بزنم با پام لَقدی به در زدمُ داخل شدم، اما با د یدنِ مدیر پرورشگاه که
مشغول بوس یدنِ یکی از بچ ههای پرورشگاه بود پوزخندی زدمُ غریدم:
-لامصب درُ قفل کن مُچتُ نگیرن دخترای گُلت!
هول زده به سمتم برگشتُ عص بی نفس ع میقی ک شیدُ با کلافگی گفت:
-مَرد حسابی دَر زدن برای همین وق تهاست!
دخترِ ریزه میز های که اونجا بود مثل فشنگ از اتاق بیرون رفت.
خوب جایی اومده بودم، وسطِ هدف زده بودم، هم یشه کارم درسته توش شکی نبود!
توجهی به ز ر زرهاش نکردمُ روی صند لی نشستم و پاهام رو روی میزِ جلوییم گذاشتم که باعث
شد
گلدون از میز سُر بخوره و پخش زمین بشه، و بومب صدای لذت بخشِ شکستن وجودم و آروم
م یکرد..
عصبی به سمتم اومد و درحالی که یق هم رو توی دستهاش م یگرفت تو صورتم داد زد:
-تو کی با شی که مثل خر پاتُ بزاری تو اتاق یه دَر نزنی، ننت یادت نداده شعور چیه، پای کث یفتُ
از روی میز بردا ر.
درکمالِ خونسردی اسلح هم رو از توی کمرم بیرون کش یدمُ روی پ یشو نیش گذاشتمُ با آرامش
گفتم:
-اگه م یخوای بازم عرعر کنی دهنتُ ببندم؟!
ترسیده چش مهاش رو بست و آروم عقب رفتُ روی صندلی نشست.
دس تی به پ یشونیش کش یدُ نفس ع می قی ک شید و لب زد:
-تو ک یای، تو پرورشگاه من چیکار م یکنی ؟!
چنگی به موهای ط لاییم زدمُ غریدم:
-تمام دخترای پرورشگاهتُ تی لیار د تی لیار د میخرم ، حاضری بهم بفرو شیشون ؟!
شوک زده نگاهم کرد، حتما براش حر فهام سنگی ن بوده.
دستم رو زیرِ چون هم زدمُ ادامه دادم:
خب خانم ها رباتی که معرفی کردم لیست شد شما توجه نکردید و حدود 300 دلار (21 میلیون) از دست دادید از فرصت های باقی مونده استفاده کنید و ربات هایی که اینجا معرفی کردم عضو بشید و فعالیت کنید آموزش هاش داخل کانال هست.
-شا ید بگی برای چی م یخوامشون، من واست خانواد ههای اصیل میارم که م یخوان بچه به
سرپرستی بگیرن، و توام همشونُ قبول م یکنی.
و بعدشم، چندتا رو مخصوص برای خودم کنار م یزاری، یه سری هاشونُ نم یخوام سرپرس تی
گرفته بشن، چقد بدم بهت دهنتُ چفتُ بست م یکنی؟!
اها راست ی، احتملا بگی حتما باید بچ هها قانونی سرپرستی بگیرن، مشک لی نیست ی کیُ میارم همرو
به عهده بگیره، تهش شوتشون کنه به من، چطوره، معامله خوب یه نه؟!
دهنش باز مونده بودُ متعجب نگاهم م یکرد و بدون هیچ پلک زدنی گفت:
-برای چی م یخوای همچین کاری کنیُ انقد هزین ه کنی برای این همه دختر، مشخصه یه چیزی
واست آب م یخوره ح تی ب یشتر از تیلیارد که انقدر لارج م یخوای تی لیاردی بخری!
خیره نگاهش کردمُ درحالی که با اسلح هی توی دستم بازی م یکردم گفتم:
-برای این موضوع هم بهت بگم زندگی س گدونیتُ خودم اوکی م یکنم تو پول غرقت میکنم اما
سکوت اخت یار م یکنی و تو چیزایی که بهت ربط نداره خف هخو ن بگیری.
از روی صندلی بلند شدمُ لقدی به صند لی زدم و درحالی که از اتاق بیرون م یزدم گفتم:
-اون دختری که گوش هی حیاطِ اسمش چ یه؟!
خیره نگاه کردُ گفت:
-مر یدا سیاح!
پوزخندی گوش هی لبم نقش بست و کار تی از تو ج یبم بیرون کش یدمُ شمار هم رو براش نوشته بودم
رو روی زمین انداختمُ ادامه دادم:
-متتظر خبرت هستم، گرچه م یدونم جوابت چیه، هیچکس نتونسته مخالفت کنه رو پ یشنهاد و
معامل ههام!
اشاره به دختره کردمُ گفتم:
-اونُ واسم مخصوص بزار کنا ر!
-مر ید اسیا ح-
سرم رو به دیوارِ پرورشگاه ت کیه داده بودمُ س عی داشتم شع رهایی که به ذهنم میاد رو توی دفترم
بنویسم.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#خیال

لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760

#قسمت_سوم

همیشه یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که بتونم شعرهایی که نوشتم رو گسترش بدم همشونُ
یه روز چاپ کنم و بتونم یه نو یسند هی بزرگ بشم..
اما این آرزو برای یه دخترِ پرورشگاهی یکم زیادی بزرگ بود.
نفس عم یقی کشیدم و درحا لی که خ طهای فرضی
روی دفترم م یکش یدم متوجه حضورِ مَردی شدم که از ماشینِ مدل بالاش پ یاده شدُ به سمتّ اتاق
مدیر رفت.
توجهی نکردمُ داخلِ سالن شدمُ م سیر اتاقم رو در پیش گرفت م.
قد مهام رو سمتِ اتاقم برداشتمُ داخل شدم .
آیگل مشغول تمرین کردنِ گ یتارش بود، همون گ یتار هم با ک لی بدبختی تونسته بود بخر ه.
لبخندی گوش هی لبم جا خشک کردُ در حالی که روی تخت دراز م یک شیدم به صدای قشنگش
گوش دادم.
نفس عم یقی کشیدم و با صدای آیگل به خودم اومدم.
-حواست هست تقر یبا پنج ماه دیگه قراره مارو از ا ینجا بیرون کنن ؟!
کلافه دستم رو روی سرم گذاشتم و با حالتِ زاری گفتم:
-وای لعنتی یادم نیار، ب یشک قراره تو کوچه و خ یابون بمون یم چون فقط دار یم نزد یکِ سن قانونی
م یشیم و پرورشگاه دیگه مارو نگه نم یداره.
آیگل سری به نشون هی تایید تکون دادُ درحا لی که گیتارش رو گوش هی تختش م یذاشت گفت:
-این برد یای حیوون هم یکم خوبی در حق ما نم یکنه.
خانم ها برخی از شما در ربات هایی که در این لینک معرفی کردم عضو شدید و یه مدت هست فعالیتی نداشتید اگر تا 30 روز کلا غیر فعال باشید همون مقدار سکه ای هم که بدست آوردید از بین میره پس روزانه وارد بشید و سکه هاتون رو بگیرید.
پوزخندی زدمُ گفتم:
-خوبه صدبار شاهدِ این بو دیم که مدیرِ پرورشگاه عزیزمون با دخترای اینجا لاس م یزنه و براشون
خون ههای اَرزون قیمت پ یدا م یکنه که بعد از ه یجده سالگی راحت باشن.
اونم یه عوض یای بیش نیست فقط به فکرِ نیازهای خودشِ وگرنه دلش به حال ما نم یسوزه!
آیگل سریع از جاش بلند شدُ پشتِ چشمی نازک کردُ لب زد:
-پس چطوره منم یکم براش ناز و عشوه بیام تا ل یستِ خونههای اَرزون و پیدا کن یم تا بتو نیم یه
کاری بک نیم وگرنه اگه دست روی دست بزاریم پنج ماه دیگه باید تو خ یابون بخوا بیم.
ناچار نفس عم یقی ک شیدم و در حالی که از جام بلند م یشدم سری به نشون هی تایید تکون دادم و
با حرفش موافقت کردم.
از اتاق بیرون ز دیمُ تند تند پل ههارو پایین رف تیم.
پشتِ در اتاقِ رف تیم و خواستم در بزنم که در اتاق باز شدُ همون مَردی که یکم پ یش دیدمش از
اتاق بیرون زد.
نگاهِ سرد و خشکی نثارم کردُ با پوزخندی که گوش هی لبش بود از سالن بیرون زد.
وا مرت یکه انگار از دماغ ف یل افتاده، ب یتوجه بهش دَر زدم و داخل شدی م.
آیگل درحالی که به سمتِ بردیا م یرفت زمزمه کر د:
-آقای بنان م یشه یکم صحبت ک نیم ؟!
بردیا درحا لی که دستش یه کارتِ کو چی کی بود و خیره نگاهش م یکرد عص بی داد زد:
-گم شید بیرون!
متعجب نگاهش کرد یمُ بی هیچ حرفی از اتاق بیرون زدی م.
یکی از ی کی دیوون هترن اینجا، گلدون شکسته و اتاق بهمریختش نشون م یداد مَردی که یکم پ یش
داخل اتاقش بود، کار اون بود ب یشَک!


🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#خیال

لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760

#قسمت_هفتم

آلبوم قدی می و کُهن هی سالهای گذشت هی کذایی رو آروم ورق زدم.
نیم نگاهی به عک سهای خاک گرفته انداختمُ دستم رو روی آلبوم ک شید م.
این دختر فقط پُ لی بود برای رسیدن به خواست هها م!
نفس عم یقی کشیدم و با صدای تَ قتَق در به خودم اومدم.
صدام رو کمی صاف کردمُ گفت م:
-ب یا تو.
بعد از چند ثا نیه داخل شدُ اطلاعات و آما رهای پرورشگاههای دخترونه رو روی میز گذاشتُ ادامه
داد:
-آقا همهی پرورشگاه رو گش تیم و اطلاعاتی که خواست ید رو براتون پیدا کر دیم ولی دختری به
فامی لی شاهی توی لیستِ پرورشگا هها نبود!
متعجب نگاهش کردمُ در کمال خونسردی گفتم:
-ممکنه فا می لیش عوض شده باشه ا ینم من باید یادتون بدم کل هپوکا؟!
معذرت م یخوامی زمزمه کردُ با دست اشاره کردم که بیرون بره.
نیم نگاهی به ل یستِ دخترای پرورشگاه انداختمُ دوباره نگاهی به آلبوم انداختم تا عکسی ش بیهِ
شخص مورد نظرم پیدا کنم.
فقط 1 ماه برای استاده از این ربات ها و برداشت دلار وقت دارید این فرصت رو از دست ندید 🤩
کلافه از جام بلند شدمُ از اتاق بیرون زدم و از پلهها پایین اومدم.
داخلِ محوط هی باغ شدمُ با دیدنِ دوتا گُر گهای سیاهم لبخندِ ژکوندی زدمُ به سمتشون رفت م.
دس تی به سرشون کش یدمُ قلاد هش که به درخت وصل شده بود رو باز کردمُ روی پلههای ویلا
نشستم.
خیره به دوتا گُر گهام بودم که برای خودشون آزادانه قدم م یزد ن.
طولی نکش ید که طبق ساعتِ خواسته شد هم خدمتکارم با د یدنِ گُر گها با ترس و لرز نزد یکم شدُ
قهوهام رو دستم دا د.
پوزخندی گوش هی لبم جا خشک کرد و غریدم:
-ترس خوب نیست، بهتره سریِ دیگه که واسم قهوه میاری بدون ترس و لَرز بیای وگرنه
م یندازم ت جلوی همین دوتا تا جرواجر ت کنن!
ترسیده آب دهنش رو قورت دادُ سری به نشون هی ببخش ید تکون داد و سر یع از حضورم دور شد.
چطوری میتونست از گُر گهایی که خودم از بچگ ی بزرگ کرد م بترسه ؟
ترس، مزخر فترین حسِ بیخودی که یه فَرد م یتونه داشته باش ه.
باید برای ب یشتر شدنِ قدرتِ کذای ی م اون دخترِ پرورشگاهی رو پیدا م یکردم و بعدم حلقآویز هش
م یکنم تا خون بالا بیاره و جلوی چش مهام جون بده بعدشم خواست ههای بزرگم رو عم لی کنم.!
-مر ید اسیا ح-
روی تخت نشسته بودمُ از پنجره به بیرون خیره بودمُ نس یمِ خنکی موهام رو نوازش کر د.
آیگل درحالی که چهار چش می روی گوشی خیمه زده بود با صدای بلندی گفت:
-یه خونه پیدا کردم ولی ک لی اجاره م یخوادُ کوفت و زهرمار از کجا بیار یم؟!
کلافه نفس عم یقی کش یدم و با نال هزاری گفتم:
-با ید بریم یه جا کار ک نیم و دنبال کار بگرد یم اینطوری فکر نمیکن ی؟!
سری به نشون هی تایید تکون دادُ لب زد:
-گ یتار زدنُ پول جمع کردن دیگه جوابگو ن یست به پول خونه نم یرسه.
تایید کردمُ ادامه دادم:
-از صبح تا شب دستبند درست کردن و فروختن هم دیگه جوابگو نیست فقط برای پول تو ج یبی
م یرسه.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#خیال

لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760

#قسمت_هشتم

کلافه به بیرون خیره شدمُ درحا لی که بیرون رو آنا لیز م یکردم با دیدنِ ما شین مد لبالایی که
جلوی پرورشگاه پارک کرد با کنجکاوی به آیگل گفتم:
-دقت کردی چقدر این چند روز ماشی نهای مدل بالا میاد و چقدر آد مهای مای هدار میان برای به
سرپرستی گرفتن بچ هها؟!
سریع از روی تخت بلند شدُ گردنش رو بیرون آورد و خیره به چندتا زَن و مرد شد که داخل
پرورشگاه شدن.
با کنجکاوی از اتاق بیرون اومدیمُ آیگل گفت:
-دقت کردی هم هی این خانواد هها از وقتی که اون مرتیکه از دماغ فیل افتاده اومد شروع شد؟!
با یادآوری مَردی که چند روز پیش اومده بود پرورشگاه و اسمش شاهان صراف یان بود سریع گفت م:
-راس م یگی، چقدر ن م یفهمم برد یا چیکار م یکنه این چند وقت انگار مشکوکِ، دلم م یخواد برم
زنگ بزنم به اون مَرده بفهمم چی به چ یه.
کلافه نفس عم یقی کش یدمُ با دیدنِ چندتا از بچ هها که برای به سرپرستی گرفته شدن تو اتاق
رفتن ابرویی بالا انداختم و با صدای بر دیا به خودم اومدم .
-شما دوست ندارید خانواده داشته با شید ؟!
با شن یدن این جمله احساس کردم قلبم درد گرفت ..
خانواده؟!چه کلم هی هفت حرفیِ مزخرفی!
پوزخندی زدمُ لب زدم:
-منُ خانوادم نخواستن توقع داری باورم شه یه غر یبه که اصلا شناختی ازش ندارم منُ دختر
خودش بدونه؟!
چه شوخی مسخر های بود جناب بنان!
قبل از این که اجازه بده بیرون بریم گفت:
-امتحان کن، شاید ازشون خوشت بیاد.
نیم نگاهی بهش انداختمُ پوزخندی گوش هی لبم نقش بستُ به سمتِ حیا ط رفتم و آیگ ل لب زد:
-من شا ید امتحانش کنم؛ شا ید خانواده داشتن حس خوبی بود.!
-آیها نشاه ی-
دس تی به موهام کش یدمُ پام رو روی پام انداختمُ مشغول بالا و پایین کردن تلویزیون شدمُ جرع های
از آب میو هام رو سَر ک شیدم.
با صدای برسام نیم نگاهی بهش انداختم و مثل ه میشه خشک و جدی گفت:
-برنامه داریم.
نگاهش کردم که دستی به موهاش ک شیدُ گفت:
-با ید وارد یه باند ما فیا بش ی؛ قدرتشون مساوی با ما یکم کمتر، تو باید به عنوان یه با دیگارد بهش
نزدیک بشی.
طرف اسمش شاهان صرافیانِ؛ دخترای ز یادی و از پرورشگاه م یخره و برای فروش قاچاق بدن
استفاده م یکنه.
فقط 1 ماه برای استاده از این ربات ها و برداشت دلار وقت دارید این فرصت رو از دست ندید 🤩
با خی لی از کسایی که کار م یکردیم برنامه کرده و زده جلو؛ الان با خی لی از کس ایی که براشون
اعضای بدن م یفرستادیم به مشکل خورد یم.
باید بری اونجا و گَند بز نی به کاراشون متوج هی که؟!
نفس عم یقی کشیدم و کلافه نگاهش کردم و لب زدم:
-این همه آدم و نوچه داری چه گیری به من داد ی ؟!
عصبی و خونسرد غرید:
-زر مفت نزن آیهان؛ من به هیچکس اعتماد ندارم خودمون با ید کار و دست بگیریم.
کلافه سری تکون دادم و لب زدم:
-امشب یه تحقیق م یکنم از فردا حلش م یکن م.
خوب های گفت و خواست بلند شه بره که گفتم:
-قض یه خواهر گُل گمشد هامون چ یشد ؟!
عصبی و کلافه سری تکون داد و اضافه کرد:
-هنوز درحال گشتنم، خبری نیست، اثر یام نیست ولی به زودی پ یداش م یکنم وبه خواست ههامون
م یرسیم.
تایید کردم که از حضورم دور ش د.
لپتاپم رو از روی میز چنگ زدمُ مشغول تح قیق کردن راجب باندش شد م.
اسم اک یپش مُسلسل خونی بود، اسم جالبی بود اما در عین حال گُنگ بو د!
اما هیچ چیزی نم یتونست جلوی اکیپ من و برسام رو بگیره.
، despicable هیچ اکیپی به پای اکیپِ
نفرت انگیز نم یرسی د!
-بارب دصرافیا ن-
درحا لی که بچ ههای امروز رو که به سرپرستی گرفته بودن نگاه م یکردم نفس عم یقی ک شیدمُ
اطلاعاتشون رو چِک کرد م.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#خیال

لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760

#قسمت_نهم

درحا لی که بچ ههای امروز رو که به سرپرستی گرفته بودن نگاه م یکردم نفس عم یقی ک شیدمُ
اطلاعاتشون رو چِک کرد م.
با داخل شدنِ شاهان به اتاق ن یم نگاهی بهش انداختم و لب زدم:
-چه عجب تشری ف آورد ی.
کلافه نگاهم کردُ با عصبا نیت غرید:
-این آد مهای لعن تی روی اعصابم راه م یرن، همشون حاضرن جون بدن اما مغز استخوان اهدا
نکنن!
نفس عم یقی کشیدم و لب زدم:
-مجبور ن یستی ازشون سوال ک نی م یتونی به زور کاری کنی مغز استخوان اهدا کنن م یدونم که
م یتونی!
سری به نشون هی تایید تکون دادُ لب زد:
-آره م یتونم اما شانا قسمم داد مغز استخوا نی که بهش اهِدا م یشه طرف با خواست خودش بخواد،
دلم ن م یخواد خواهرم عذاب وجدان کارای کثافت منُ بکشه!
کلافه نفس عم یقی کش یدم که شاهان گفت:
-باربد ازت یه چیزی م یخوام.
ب یحرف نگاهش کردم که ادامه داد:
-راجب یه دختر به اسم مرید اسیاح تحقیق کن!
متعجب نگاهش کردم که گفت:
-ی کی از بچ ههای پرورشگاهِ اگه کَس و کاری نداره و کسی دنبالش نم یگرده م یخوام ازش استفاده
لازم و ببرم.
سری به نشون هی تایید تکون دادمُ ل پتاپ رو روشن کردمُ مشغول سرچ کردن شدم.
بعد از یکم تح قیق کردن رو به شاهان که سیگار توی دستش رو روشن کرده بودُ پک ع می قی
م یزد گفتم:
-دختره هیجد هسالشِ، به نویسند گی علاقه داره، ی کی از دوس تهاش اسمش آیگلِ باهم ص میم یان
و از اول پرورشگاه باهم بودن.
فقط 1 ماه برای استاده از این ربات ها و برداشت دلار وقت دارید این فرصت رو از دست ندید 🤩
مادرش تو تصادف مُرده و پدرش معتاد بوده و دخترش رو توی پرورشگاه گذاشته.
درحال حاضر خبری از پدرش ن یست و دختره رو چند وقت دیگه به خاطر سن قانون ی از پرورشگاه
پَرت میکنن بیرون.
شاهان پوزخندی زدُ با صدای بلندی گفت:
-این عا لیه، اون دختر قبل از این که پَرت شه بیرو ن براش راهنجات م یشم!
متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
-م یخوای چ یکار ک نی؟!
پوزخندی زدُ ع میقتر به سیگارش پک زد و ادامه داد:
-اون دختر لنگ یکم توجه و محبتِ، چیزی که خانواد هش بهش ندادن.
اون دختر با او لین ابرازعلاق های که بهش بشه هول میشه و دست و پاش و گم م یکنه.
فردا یه سَر م یرم پرورشگاه هم برای رس یدگ ی به کارای اون مر تیکه مدیر پرورشگاه هم برای خی لی
کارای دیگه!
-آیگ لمجد-
کلافه قدم م یزدم و به این فکر م یکردم که چطوری از این پرورشگاه بریم.
همین که بتونم یکم پول جمع کنم و با مر یدا از پرورشگاه بریم خودش یه کارِ بزرگ بود.
نفس عم یقی کشیدم و ب یحوصله به سمتِ پرورشگاه قدم برداشتم.
بعد از ن یم ساعت رس یدمُ داخل شدم، پلههای پرورشگاه رو یکی یکی بالا رفتمُ داخل اتاق شدم.
با دیدنِ مر یدا که مشغولِ دستبند درست کردن بود کنارش نشستمُ شال و مانتوم رو از سَرم
کش یدمُ مشغول دستبند درست کردن شد م.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚