روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_هشتم

با بابا راحت بودم ، دلم خوش بود به پدر مهربانم .
-خووب درس میخونی که ایشالا ؟
آره خوب خیلییییی .
-آره اگه خدا بخواد .
-مامانت میگه از اتاق بیرون نمیای ؟ چه خبره ؟
چه میگفتم به پدر مهربانی که حالا نگران شده بود ؟
-خوب باید متوجه باشه که من درس دارم.
-یعنی همش درس میخونی دیگه؟
-خوب برنامه ریزی کردم دوساعت درس چند دقیقه استراحت وباز هم درس .
دروغم شاخ دار بود .
-خوبه ایشالا موفق شی من گفتم شاید مشکلی باشه .
اگر گونه ی بابا رو میبوسیدم گناه داشت ؟
-نه بابا چه مشکلی انقدر سرم شلوغه دیگه به مشکل نمیرسه .
-خوب بیا بریم شام بخوریم .
دنبال بابا رفتم . هیچ وقت ابراز احساس بلد نبودم . حتی یه ذره .البته نسبت به دوستام اینجوری
نبودم.
******************
غزاله :
اونقدر رقصیده بودم که درد پاهام تا مغز سرم میرفت .
-آخ اصلا نمیتونم راه برم دیگه .
لبخند مهربون رامین آرومم کرد .
-پویا دستشو بگیر کمک کن سوار شه .
با کمک دو پسر سوار شدم . خوش گذشته بود بی هیچ خطری .
-ممنون بچه ها امشب خیلی خوش گذشت .
لبخندشون خوب بود .موهای لخت پویا و دستان گرم رامین خوب بود .
پویا : - خواهش عزیزم گفتم که خوش میگذره .
خوش گذشته بود . خیلی عاطفه از خطر میگفت ولی اونها دقیقا همان کبریت بی خطر بودن .
دیگ برای انتقام بچگونه اون دو رو نمیخواستم.دوستشون داشتم بدون هدف حال گیری از
سام.اصلا سام رو به یاد
نمی آوردم . گور بابای سام ،اعتماد داشتم! خیلی .دوستشون داشتم ! خیلی . مهربان بودن . خطر
نبود ...
یاد دعوای رامین با پسری که مزاحمم شده بود افتادم . دعوایی که شدت نداشت ولی پسر رو
نابود کرده بود .
با فکرم خندیدم این ها نمیتونستن خطری داشته باشن .
مهمونی ساده ای نبود ولی خوب دو آشنا داشتم دو دوست ، فقط با اونن دو رقصیدم .موهای لخت
پویا رو دوست
داشتم....
به دور از این که فکر کنم شاید این خوش گذرونی ها بی هدف نباشه ...
************************
عاطفه :
قلبم ایستاد ، نفسم برید ، یعنی چی که رفته مهمونی ؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم شم ولی
فاییده نداشت .
دادی که زدم برای بیرون ریختن همه ی نگرانی ام بود :
-تو چه غلطی کردییییییییییی؟؟
لرزیدن بدن غزاله رو دیدم ولی مهم نبود .
-هی هیچی به خدا عاطی چرا اینجوری میکنی ؟ به خدا هیچی نداشت .
دستان مشت شده ام رو کنترل میکردم تا تو صورتش پایین نیاد .
-مگه نگفتی نمیری ؟
جمله ام آرام بود ولی ترسناک پر از عصبانیت .. احمق ...
-خوب اصرار کرد بعدشم اونا حواسشون بود اصلا خطری نداشت .
نمیتونستم بمونم .کلاس کنکور داشتم ولی حواس کجا بود ؟
رفته بود مهمونی، رفته بود مهمونی ...سر کلاس نشستم ، میخواستم زار بزنم از دست این وزغ
کوچک...
تمام طول کلاس رو با غزاله حرف نزدم ،سعیده سعی داشت آرومم کنه ولی مگه میشد ... خودش
هم کلافه بود ..
بدون خدافظی، با سعیده برمیگشتم .
-عاطفه حالا چی کار کنیم ؟ شده سارای دومی .
میدونستم ، عصبانی بودم... خیلی .
-میدونم سعیده میدونم فک کنم باید براش بگم .
-آره بابا بهش بگو اینا کین عاطی نکنه مثل سارا یهو ببرنش .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_هشتم

سوالي نگاهش كردم و با تعجب گفتم
_دامون؟!!
_اره همون اقايي كه داشتي ماساژش ميداد ي
با ياداوري رفتارش سرمو پايين انداختم و با ترس گفتم
_اقا بخدا من كار اشتباهي نكردم يهو وسط ماساژ داد زدن و
منو از اناق بيرون كردن..
پوفي كرد و گفت
_اشكال نداره تو برو پايين تا مشتري بعديت بياد
سري تكان دادم و سري رفتم پايين دمغ روي صندلي نشستم
كه نازيلا گفت
_چيشد هيلدا حال توهم گرفت ؟!
بهش نگاه كردم وگفتم
_منظورش چيه ؟!
_به دل نگير كارش همينه كسي نميتونه باهاش بسازه هر
وقت ماساژور جديد مياد يه بار مياد و همين اش و كاسه هست
كلي حرف بارشون ميكنه
ديگه هم نمياد
حرفشم اينه كسي حرفه ايي نميتونه ماساژش بده،با يه من
عسل نميشه خوردش قيافش خيلي ترسناكه نميدونم كي با
اين ميخوابه تازه دوست صميميه اقا هم...
تا اومد ادامه ي حرفشو بزنه صدايي پايي باعث شد سكوت
كنه و..
نازيلا چشم ابريي برام اومد نگاهي سمت پله ها كردم صولتي
و همون ا قاهه كه فهميدم اسمش دامون هست از پله ها اومدن
پايين الان دقيق تر ميتونستم ببينمش
اتاق ماساژ تاريك بود و چيزي نديدم قد بلند و هيكل درشت
و چهارشونه ورزشكاري داشت موهاي خوشحالتي كه به سمت
بالا شونه زده بود
تو صورتش كه نگاه كردم اولين چيزي كه توجهمو جلب كرد
اخماي گره خورده ي توهمش بود چرا بي جهت اخم كرده
بود!!
چون سرش پايين بود داشت به حرفاي صولتي كه كنار
گوشش اروم حرف ميزد گوش ميداد نتونستم خوب صورتشو
ببينم
صولتي با ديدن من اشاره ايي بهم كرد برم سمتشون با پاهايي
لرزون سمتشون رفتم دستم جلوم تو هم قلاب كرد م
تو دو قدميشون ايستادم و سرمو پايين انداختم صولتي با
خنده روي شونه ي دامون زد و گفت
_خوب دامون جان معرفي ميكنم هيلدا يكي از بهترين
ماساژورايي كه تا الان داشتم.
و رو به من گفت
_ايشونم رفيق شفيق من كه معرف حضورتون هست
انقدر بلند بود براي ديدن صورتش بايد سرمو بلند
ميكردم..سرمو بلند كردم و با چشمايي ترسيده خيلي اروم
گفتم
_خوشبختم..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_هشتم

از کنار یزدان گذشت و آرام داخل شد.
عمویشفریاد می زد و نگاه مات همه به او بود...
پدرش به خودشآمد و غرید:
_ ساکت بی غیرت! دختر من برادرزادته. چرا با
دروغ اسمشو لکه دار میکنی؟
حمایت پدرشاشک اشرا سرازیر کرد.
نگاهشرا با خجالت پایین انداخت...وای اگر
می فهمیدند که دروغ نیست!
وای اگر می فهمیدند...
کیمیا با گریه به سمت او آمد و فریاد کشید.
_ آروم شدی هرزه عقده ای؟ با نامزدم خوابیدی که
چی و ثابت کنی؟ که عین همیشه برنده تویی؟نه
کثافت...اینبار هرزه شدی!برنده نشدی!
نیش خندی زد و خیره در نگاه مات پدر و مادرش
هوار کشید.
_ آی مردم، آی همسایه ها...این دخترعموی من
خونه خراب کنه...شوهر دزده...زیر شوهر من
خوابیده، زیر شوهر تک تکتون میخوابه.
پدرش با کمری خمیده نگاهشکرد.
عجز در چشمانشموج می زد و او شرمنده بود که
نمی توانست تکذیب کند...
برادرش با صورتی سرخ و مشت هایی گره کرده
مات این معرکه بود و او شرمنده به زمین نگاه
می کرد.
یک شبه کمر خانواده اشرا شکسته بود...
سکوت طولانی اش، داشت اوضاع را بدتر از قبل
می کرد و این افتضاح بود.
انگار که داشت کلمه به کلمه صحبت هایشان را تایید
می کرد.
به خودش جرات داد کمی جلوتر رفت.
نگاهی به خانواده خودشو عمویشانداخت.
نگاه هر کدام هزاران حرف داشت.
پدرش با ترس...مادرششرمنده... یزدان با درد...
یگانه گیج... کیمیا خشمگین و عمویش با غضب
نگاهشمی کردند.
لب های خشک و لرزانشرا با ترس تکان داد .
_ من...من...مست بودم!
صدایشآنقدر آرام و خش دار بود که حتی خودش
هم نشنید، چه برسد به بقیه.
مادرش چادرشرا جلوتر کشید و با گریه جلویش
ایستاد.
با یک امید واهی نگاهشکرد و پرسید:
_ چرا ساکتی؟ تهمت میزنن بهت مادر، مگه نه؟آره
یلدا؟
با بغضبه مادرش نگاه کرد.
احساس می کرد چین و چروک های دور چشم هایش
بیشتر شدند.
انگار که شکسته تر شده بود.
مانند قبل ترسیده و گریان لب زد:
_ م...مست...مست بودم!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#خیال

لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760

#قسمت_هشتم

کلافه به بیرون خیره شدمُ درحا لی که بیرون رو آنا لیز م یکردم با دیدنِ ما شین مد لبالایی که
جلوی پرورشگاه پارک کرد با کنجکاوی به آیگل گفتم:
-دقت کردی چقدر این چند روز ماشی نهای مدل بالا میاد و چقدر آد مهای مای هدار میان برای به
سرپرستی گرفتن بچ هها؟!
سریع از روی تخت بلند شدُ گردنش رو بیرون آورد و خیره به چندتا زَن و مرد شد که داخل
پرورشگاه شدن.
با کنجکاوی از اتاق بیرون اومدیمُ آیگل گفت:
-دقت کردی هم هی این خانواد هها از وقتی که اون مرتیکه از دماغ فیل افتاده اومد شروع شد؟!
با یادآوری مَردی که چند روز پیش اومده بود پرورشگاه و اسمش شاهان صراف یان بود سریع گفت م:
-راس م یگی، چقدر ن م یفهمم برد یا چیکار م یکنه این چند وقت انگار مشکوکِ، دلم م یخواد برم
زنگ بزنم به اون مَرده بفهمم چی به چ یه.
کلافه نفس عم یقی کش یدمُ با دیدنِ چندتا از بچ هها که برای به سرپرستی گرفته شدن تو اتاق
رفتن ابرویی بالا انداختم و با صدای بر دیا به خودم اومدم .
-شما دوست ندارید خانواده داشته با شید ؟!
با شن یدن این جمله احساس کردم قلبم درد گرفت ..
خانواده؟!چه کلم هی هفت حرفیِ مزخرفی!
پوزخندی زدمُ لب زدم:
-منُ خانوادم نخواستن توقع داری باورم شه یه غر یبه که اصلا شناختی ازش ندارم منُ دختر
خودش بدونه؟!
چه شوخی مسخر های بود جناب بنان!
قبل از این که اجازه بده بیرون بریم گفت:
-امتحان کن، شاید ازشون خوشت بیاد.
نیم نگاهی بهش انداختمُ پوزخندی گوش هی لبم نقش بستُ به سمتِ حیا ط رفتم و آیگ ل لب زد:
-من شا ید امتحانش کنم؛ شا ید خانواده داشتن حس خوبی بود.!
-آیها نشاه ی-
دس تی به موهام کش یدمُ پام رو روی پام انداختمُ مشغول بالا و پایین کردن تلویزیون شدمُ جرع های
از آب میو هام رو سَر ک شیدم.
با صدای برسام نیم نگاهی بهش انداختم و مثل ه میشه خشک و جدی گفت:
-برنامه داریم.
نگاهش کردم که دستی به موهاش ک شیدُ گفت:
-با ید وارد یه باند ما فیا بش ی؛ قدرتشون مساوی با ما یکم کمتر، تو باید به عنوان یه با دیگارد بهش
نزدیک بشی.
طرف اسمش شاهان صرافیانِ؛ دخترای ز یادی و از پرورشگاه م یخره و برای فروش قاچاق بدن
استفاده م یکنه.
فقط 1 ماه برای استاده از این ربات ها و برداشت دلار وقت دارید این فرصت رو از دست ندید 🤩
با خی لی از کسایی که کار م یکردیم برنامه کرده و زده جلو؛ الان با خی لی از کس ایی که براشون
اعضای بدن م یفرستادیم به مشکل خورد یم.
باید بری اونجا و گَند بز نی به کاراشون متوج هی که؟!
نفس عم یقی کشیدم و کلافه نگاهش کردم و لب زدم:
-این همه آدم و نوچه داری چه گیری به من داد ی ؟!
عصبی و خونسرد غرید:
-زر مفت نزن آیهان؛ من به هیچکس اعتماد ندارم خودمون با ید کار و دست بگیریم.
کلافه سری تکون دادم و لب زدم:
-امشب یه تحقیق م یکنم از فردا حلش م یکن م.
خوب های گفت و خواست بلند شه بره که گفتم:
-قض یه خواهر گُل گمشد هامون چ یشد ؟!
عصبی و کلافه سری تکون داد و اضافه کرد:
-هنوز درحال گشتنم، خبری نیست، اثر یام نیست ولی به زودی پ یداش م یکنم وبه خواست ههامون
م یرسیم.
تایید کردم که از حضورم دور ش د.
لپتاپم رو از روی میز چنگ زدمُ مشغول تح قیق کردن راجب باندش شد م.
اسم اک یپش مُسلسل خونی بود، اسم جالبی بود اما در عین حال گُنگ بو د!
اما هیچ چیزی نم یتونست جلوی اکیپ من و برسام رو بگیره.
، despicable هیچ اکیپی به پای اکیپِ
نفرت انگیز نم یرسی د!
-بارب دصرافیا ن-
درحا لی که بچ ههای امروز رو که به سرپرستی گرفته بودن نگاه م یکردم نفس عم یقی ک شیدمُ
اطلاعاتشون رو چِک کرد م.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚