روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_نهم

نمی دانم چقدر سرپا ایستادم. ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت؟! بالاخره مکالمه اش تمام شد و بی توجه به من با
کامپیوترش مشغول شد. نگاهی به ساعت دیواري کنج سالن انداختم و گفتم:
- خانوم من عجله دارم. باید برم. میشه لطفاً کلیدا رو بهم بدین؟
سرش را برنگرداند.
- اونجان. برشون دار.
یعنی نمی توانست همین دو جمله را زودتر بگوید و انقدر معطلم نکند؟! اگر به خاطر شادي نبود، اگر به خاطر مادرم نبود ...
کلیدها را برداشتم و زیرلب تشکر کردم و بدون خداحافظی به سمت در خروجی رفتم.
- یه لحظه صبر کن!
نمی توانستم. داشتم خفه می شدم.
چرخیدم و منتظر ماندم.
- شماره موبایلت رو بده که هر وقت لازم شد باهات هماهنگ کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من موبایل ندارم.
پوزخند کریه روي لبش، چهره سراسر عملیش را زشت تر نشان می داد.
- حدس می زدم.
نفرت در دلم غل غل می کرد. از جا برخاست و نزدیک من، کنار میزش ایستاد. سنگینی اش را روي میز انداخت. چشمم روي
کفش هایش خشک شد.
- ببین دختر جون، امثال تو زیاد اینجا اومدن و به دو روز نکشیده عذرشون رو خواستیم. فکر نکن چون آقاي حاتمی دلش
واست سوخته و اینجا بهت کار داده همه چی ردیفه. زیادي پاتو از گلیمت درازتر کنی با من طرفی. تو این شرکت بعد از آقاي
حاتمی من نفر دومم و برخلاف ایشون اصلا گول ظاهر مظلوم و ساده ي افرادي مثل تو رو نمی خورم. خوب می دونم
دخترایی مثل تو تا چشمتون به مرد جوون و خوش قیافه اي مثل آقاي حاتمی می خوره چطوري دندونتون رو واسش تیز می
کنین، اما حواست باشه من اینجا پاسدار منافع این شرکتم. پاتو کج بذاري فاتحت خوندست. بهتره تا آخرش همین جوري بره
وار بري و بیاي. منظورم رو که می فهمی؟
حس کردم لرزش همیشگی زانوهایم شدت گرفته.
آخ که اگر به این پول، درست همین امروز احتیاج نداشتم! اگر اینقدر به این کار محتاج نبودم، اگر اکنون شادي امیدوارانه به
انتظارم ننشسته بود، اگر مادرم براي خانه مشتري پیدا نکرده بود ... اگر ... اگر ...
بدون این که حرفی بزنم از سالن خارج شدم و به حسابداري رفتم. چشمانم می سوخت. پول را گرفتم و به سرعت از شرکت
بیرون دویدم. تا آنجایی که توانستم دویدم. بی هدف، بی مقصد، بی توجه به نگاه هاي خیره و متعجب مردم. فقط دویدم. آن
قدر که کفش هاي مادر مرده ام هشدار دادند و مجبورم کردند که بایستم. نفسم بند آمده بود. دست هایم را روي زانوهایم
گذاشتم و بریده بریده نفس کشیدم و در همان لحظه اشک هایم سرازیر شدند. دلم می خواست بروم و ساعتی در گوشه اي
بنشینم و به حال خودم زار بزنم، اما شادي منتظرم بود. دندانش درد می کرد و براي خلاصی از این درد محتاج من بود. با
پاهایی دردناك و اشک هایی که بی محابا فرو می ریختند سوار اتوبوس شدم. سرم را به میله اتوبوس تکیه دادم و چشمانم را
بستم. امروز به معناي واقعی فرو ریخته بودم. آن هم مقابل مردي که دیوانه وار دوستش داشتم. خردم کردند. غرورم را
شکستند. شخصیتم را لگدمال کردند. بی گناه، بی هیچ جرمی! فقط به خاطر این که کفش هایم ترك داشتند! به خاطر این که
مانتویم مد روز نبود. دماغم عملی و سربالا نبود. لوازم آرایش نداشتم. با ماشین شخصی و یا حداقل آژانس رفت و آمد نمی
کردم. گناهم همین بود. دلم آه می خواست. از همان هایی که می گفتند عرش خدا را می لرزاند. دلم از همان ها می خواست.
می خواستم ستون هاي عرش خدا را بلرزانم و آسمانش را روي سر آدم هایی مثل سلطانی تخریب کنم. می خواستم ... اما
مادرم قدغن کرده بود. گفته بود این کارها، این نفرین ها، این آه کشیدن ها، دل خودمان را هم سیاه می کند. گفته بود نیازي
نیست ما آه بکشیم. خدا حواسش هست. خودش حواسش هست.
با ترمز اتوبوس آهم را در سینه خفه کردم و پیاده شدم.
با چند قدم خودم را به مغازه کفش فروشی رساندم. کالج صورتی پشت ویترین نبود، اما کتانی سبز ... چرا. پول را از کیفم در
آوردم و با احتیاط شمردمش. چهارصد هزار تومان. دوباره به کتانی سبزم نگاه کردم و پس از آن به کفش هاي پوست انداخته
خودم. کمی پایم را تکان دادم. قطعاً این کفش ها می توانستند یک ماه دیگر هم دوام بیاورند. "باید" دوام می آوردند.

#هوس_یک_باکره🔞

هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_نهم

تنم لرز گرفت ، نه نمیذاشتم نه.
از سعیده خدافظی کردم تا خونه رو دوویدم. جلوی در خونه نشستم نفسم رفته بود. چه میکردم ؟
چه میکردم ؟
آروم وارد خونه شدم کسی نبود ، نوشته ی مامان رو دیدم به خونه مادربزرگ رفته بود .... بهتر...
لباس هام رو پرت کردم ، دیوونه شده بودم چه میکردم ؟؟؟ با رامین حرف میزدم ؟سارا رو به
غزاله میگفتم ؟
مشت میزدم به فرش شاید آروم شم. سارا هم مهمونی ساده رفته بود . سارا هم مهربانیشون رو
دیده بود ...
میدونستم مهمونی بعدی ساده نیست . میدونستم به حرف هام گوش نمیده . چه میکردم ؟ شماره
گوشی مریم خانوم
رو گرفتم :
-سلام مریم جون .
-سلام عزیزم خوبی ؟
-ممنون مریم جون شما چارشنبه شب کجا بودین ؟
-والا منوحسین رفته بودیم یه مهمونی که برای شرکت بود چطور ؟
-هیچی اخه زنگ زدم نبودین .
-غزاله خونه بود .
آره خونه بود .
-آره خواب بود . چرا غزاله رو نمیبرین مهمونی ؟ مگه قرار نشد بهش نزدیک شین ؟
-چرا چند بار با هم رفتیم بیرون بهتر شده با اون پسره هم نیست خیالم راحته .
-خوب خدا رو شکر کاری ندارین ؟
-نه عزیزم خدافظ .
به خوش خیالی این مادر و پدر چه میگفتم ؟ نزدیکی یعنی این ؟ بغضم زیاد بود ولی وقت گریه
نبود ، نبود .
شماره ی رامین هنوز تو گوشیم بود .
-الو .
-کجایی ؟
-اوه چه صدای قشنگی ...شما ؟
میخواست خرم کنه ؟
-عاطفم باید باهات حرف بزنم .
-چشم کجا ؟
قرار گذاشتم برای ساعتی دیگه به مامان گفتم میخوابم و خیالم راحت بود . نمیتونستم بیکار
بشینم.
تیپم ساده بود شلوار مانتو شال همه مشکی ساده . کم تر از این ها ارزش داشت اون موجود چهار
پا .
دیدمش روی نیمکت نشسته بود . حرف هام رو آماده نکرده بودم . از روی نگرانی نمیفهمیدم چی
کار میکنم .
نشستم کنارش حالت تهوع گرفتم .
-سلام خانووووم بابا چه عجب ؟؟
نگاهی به دستش کردم که به سمتم دراز شده بود . دست میدادم ؟ پوزخند زدم .
-فقط بهم جواب بده .
-شما بپرس چشم .
فکر کرده بود میخوام با اون باشم که مهربون بود ؟ گرگ درون نگاهش رو میشناختم .
-قدم بعدی دزدیدن غزالست ؟
مهربونیش تموم شد همون جور که فکرش رو میکردم .
- نه کی گفته ؟
کی گفته ؟ نشنیده بودم ، دیده بودم قدم بعد رو .
-غزاله سارای دومه نه ؟
صاف نشستن و پا روی پا انداختن رامین یعنی کلافه بودن .
-ما به تو کاری نداریم پس دخالت نکن .
دخالت نکنم ؟ اون خواهرم بود .
-سارا پول داشت ، این یکی ثروتمند نیست چی میخوای ازش ؟
-هه ثروت مند نیست ولی پولشونم کم نیست .
-چرا دنبالم میای و میگی با هم باشیم ؟ تکلیفت با خودت روشنه ؟
-خوب تو هم میتونی با ما بیای .
چقدر پرررررووووو بود این بشر ...
-من نمیذارم بلایی سر غزاله بیارین .
-غزاله اگه عقل داشته باشه بلایی سرش نمیاد .
میدونستم که نداره ، عقل نداره .موندن فاییده نداشت ،جوابم رو گرفته بودم .بی توجه به سمت
خونه رفتم ...
پس همون بود که فکر میکردم . لعنتی ها مدرک دست آدم نمیدادن برای شکایت ، لعنتی ها .
باید به غزاله میگفتم سارا رو .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_نهم

باشنيدن صدام سرشو بلندكرد و من تونستم چشماشو ببينم
با ديدن چشماي سياه و نافذش ترسي عجيب تو دلم لونه كرد
انگار داشت جز جز وجودمو كنكاش ميكرد سري نگاهمو ازش
گرفتم و به سينش دوختم با عذرخواهي كوتاهي ازشون دور
شدم و سمت اتاق ماساژ رفتم...
توي اتاق ١٣ نشسته بودم منتظر مشتريه بعديم خيلي ذهنم
درگير رفتار اون مرد بود كه فهميدم اسمش دامون هست بو د
با صداي در سرمو بلند كردم و با مردي چهار شونه كه حوله
ايي دورش بسته بود رو به رو شدم ترسيده هيني كشيدم كه
لبخند خبيثي اومد روي لبشو با صداي كلفتش گفت
_ببخشيد ترسوندمتون؟
سري از جام بلند شد و به سمت ميز رفتم پشتمو بهش كردم
تا روي تخت دراز بكشه و حوله رو از دور كمرش باز كنه و
گفتم
_نه به هيچ وجه لطفا به شكم دراز بكشين
چشمي گفت و روي تخت دراز كشيد به سمتش رفتم و شروع
به كار كردم
وقتي مشغول ماساژ دادن ميشدم همه چيو فراموش ميكردم
و ميرفتم تو يه دنياي ديگه با ديدن عقربه ي ساعت فهميدم
يك ساعتش پر شده
با صداي تحليل رفته ايي از خستگي گفتم
_تموم شد جناب..
اهي كشيد و به سمتم برگشت چشماش حالت عجيبي پيدا
كرده بود و خمار به نظر ميرسيدن از روي تخت پايين اومد و
حوله رو دور خودش پيچ داد و گفت
_اوووف عجب حال داد تا حالا كسي اينجوري ماساژم نداده
بود!...
و چشم دوخت بهم سرمو پايين انداختم تا باهاش چشم تو
چشم نشم تا اومدم جوابشو بدم چشمم به جلوش و مردونگي
برامدش افتاد با استرس اب دهنمو قورت دادم و سري گفت م
_خيلي ممنون كاري نكردم
سريع به سمت در يورش بردم كه..
صداشو از پشت سرم شنيدم كه گفت
_كجا فرار ميكني يكم باهام راه بيا...پول خوبي گيرت مياد
دختر جون
با تنفر برگشتم سمتش و گفت م
_خفه شو عوضي...
پوزخندي زد و گفت:
_علاوه بر ماساژ بايد كاراي ديگه هم كني نميدوني!!دختراي
قبلي كه اينجا بودن هيچ كدوم مخالفتي نكردن و با روي باز
قبول كردن...
از خشم و عصبانيت داشتم منفجر ميشدم در و باز كردم و
گفتم
_ديگه براي ماساژ از من وقت نگيرين.،دفعه ي اخر باشه كه
تو اتاق ميبينمتون
و سري از اتاق خارج شدم در و پشتم بستم تا اومدم برگردم
با سر رفتم تو يه جاي سفت و محكم اخي گفتم و دستمو
گزاشتم روي پيشونيم چشمامو باز كردم ببينم اين سنگ جلو
در اتاق چيكار ميكنه !

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نهم

احساس می کرد چین و چروک های دور چشم هایش
بیشتر شدند.
انگار که شکسته تر شده بود.
مانند قبل ترسیده و گریان لب زد:
_ م...مست...مست بودم!
به ناگهان با گریه چند سیلی به صورتشکوبید و ن
اله کنان فریاد زد:
_ مست بودی! توبه کن پیشخدا...ولی بگو عموت
و دخترش تهمت میزنن ...مست بودی؟ فدای سرت
جوونی کردی خامی کردی...خدا می بخشه...
اما بگو پاکی یلدا! بگو مادر!
با هر دو دست صورتشرا پوشاند و گریه کنان
فریاد زد:
_ نیستم! پاک نیستم بابا...پاک نیستم
مامان...خریت کردم .
من احمق...من خاک بر سر، دیشب واسه امتحان
کردن مزه مشروب، مست بودم! مست بودم و
نفهمیدم...
مست بودم و بی آبرو شدم...
یزدان که انگار منتظر انفجار بود همین که جمله اش
تمام شد، دبه های ترشی گوشه حیاط را یک به یک
برداشت و نعره زنان به زمین کوبید.
پدرشروی زمین نشست و مادرشپیش چشمانش
بیهوششد و روی زمین افتاد .
یگانه گریه کنان از کنارشگذشت و به سمت
مادرشان رفت .
و او مات شکستن کمر خانواده اش بود...
تبر زده بود به ریشه کربلایی قاسم...
قیامت کم بود برای توصیف شرایط خانواده.. .
انگار یک شبه همزمان سیل و زلزله و طوفان
نابودشان کرده بود.
بدون آن که نگاه از آن محشر کبری بردارد، روی
زمین نشست و زانوهایشرا بغل گرفت.
کیمیا و عمویشاز در خارج شدند .
یزدان هر از گاهی به سمتش می آمد و چیزی را
فریاد می زد .
یگانه معصومانه گریه می کرد و در حیرت به سر
می برد.
مادرش تازه به هوشآمده بود اما مانند کسی که
عزیزی را از دست داده هی بر سر و سینه می کوبید.
و پدرش... کربلایی قاسم... اینبار بدون آن که نوحه
بخواند داشت زار می زد .
چه کرده بود با خانواده اش؟
برای هزارمین بار از خودشپرسید.. ارزششرا
داشت؟
نگاهشرا به موزاییک های حیاط دوخت .
دنیایشان به حدی تاریک شده بود که کسی به
تاریکی حیاط و روشن کردن لامپ ها توجه
نمی کرد.
نگاه از آن ها برداشت و آرام بلند شد.
زانوهایشرمق نداشتند اما قدم برداشت تا خودش
را به اتاقش برساند.
صدای شیون مادرشو داد های یزدان از پشت
سرش بلند تر از قبل به گوش اشرسید اما توجه ای
نکرد.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#خیال

لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760

#قسمت_نهم

درحا لی که بچ ههای امروز رو که به سرپرستی گرفته بودن نگاه م یکردم نفس عم یقی ک شیدمُ
اطلاعاتشون رو چِک کرد م.
با داخل شدنِ شاهان به اتاق ن یم نگاهی بهش انداختم و لب زدم:
-چه عجب تشری ف آورد ی.
کلافه نگاهم کردُ با عصبا نیت غرید:
-این آد مهای لعن تی روی اعصابم راه م یرن، همشون حاضرن جون بدن اما مغز استخوان اهدا
نکنن!
نفس عم یقی کشیدم و لب زدم:
-مجبور ن یستی ازشون سوال ک نی م یتونی به زور کاری کنی مغز استخوان اهدا کنن م یدونم که
م یتونی!
سری به نشون هی تایید تکون دادُ لب زد:
-آره م یتونم اما شانا قسمم داد مغز استخوا نی که بهش اهِدا م یشه طرف با خواست خودش بخواد،
دلم ن م یخواد خواهرم عذاب وجدان کارای کثافت منُ بکشه!
کلافه نفس عم یقی کش یدم که شاهان گفت:
-باربد ازت یه چیزی م یخوام.
ب یحرف نگاهش کردم که ادامه داد:
-راجب یه دختر به اسم مرید اسیاح تحقیق کن!
متعجب نگاهش کردم که گفت:
-ی کی از بچ ههای پرورشگاهِ اگه کَس و کاری نداره و کسی دنبالش نم یگرده م یخوام ازش استفاده
لازم و ببرم.
سری به نشون هی تایید تکون دادمُ ل پتاپ رو روشن کردمُ مشغول سرچ کردن شدم.
بعد از یکم تح قیق کردن رو به شاهان که سیگار توی دستش رو روشن کرده بودُ پک ع می قی
م یزد گفتم:
-دختره هیجد هسالشِ، به نویسند گی علاقه داره، ی کی از دوس تهاش اسمش آیگلِ باهم ص میم یان
و از اول پرورشگاه باهم بودن.
فقط 1 ماه برای استاده از این ربات ها و برداشت دلار وقت دارید این فرصت رو از دست ندید 🤩
مادرش تو تصادف مُرده و پدرش معتاد بوده و دخترش رو توی پرورشگاه گذاشته.
درحال حاضر خبری از پدرش ن یست و دختره رو چند وقت دیگه به خاطر سن قانون ی از پرورشگاه
پَرت میکنن بیرون.
شاهان پوزخندی زدُ با صدای بلندی گفت:
-این عا لیه، اون دختر قبل از این که پَرت شه بیرو ن براش راهنجات م یشم!
متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
-م یخوای چ یکار ک نی؟!
پوزخندی زدُ ع میقتر به سیگارش پک زد و ادامه داد:
-اون دختر لنگ یکم توجه و محبتِ، چیزی که خانواد هش بهش ندادن.
اون دختر با او لین ابرازعلاق های که بهش بشه هول میشه و دست و پاش و گم م یکنه.
فردا یه سَر م یرم پرورشگاه هم برای رس یدگ ی به کارای اون مر تیکه مدیر پرورشگاه هم برای خی لی
کارای دیگه!
-آیگ لمجد-
کلافه قدم م یزدم و به این فکر م یکردم که چطوری از این پرورشگاه بریم.
همین که بتونم یکم پول جمع کنم و با مر یدا از پرورشگاه بریم خودش یه کارِ بزرگ بود.
نفس عم یقی کشیدم و ب یحوصله به سمتِ پرورشگاه قدم برداشتم.
بعد از ن یم ساعت رس یدمُ داخل شدم، پلههای پرورشگاه رو یکی یکی بالا رفتمُ داخل اتاق شدم.
با دیدنِ مر یدا که مشغولِ دستبند درست کردن بود کنارش نشستمُ شال و مانتوم رو از سَرم
کش یدمُ مشغول دستبند درست کردن شد م.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚