🌱#عشق_بی_نهایت
#قسمت_اول
زیر باران، زیر شلاق هاي بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین هاي رنگارنگ و سرنشین هاي از دنیا بی
خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم!
صداي بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را
به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم. آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می
چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت!
همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و
دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود؟ خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره
این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم. درش که باز شد تاب نیاوردم. کامل چرخیدم. پشت سرم را به همان
تکیه گاه کذایی چسباندم. لرزش فکم را حس می کردم. حالا یا از گریه و بغض و یا از خیسی لباس ها و سرماي فروردین ماه!
دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم. چشم بستم روي همه زشتی هاي این دنیا، روي این دنیا.
پایان خط ... خط پایان! همان که می گویند آخر زندگیست. همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند. همان
سوت دقیقه نود اینجاست! همین جا! درست همین جایی که من ایستاده ام. می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مرد! اسطوره من، مرد من، مرد!
****
شاداب:
تبسم نیشگون آهسته اي از دستم گرفت و گفت:
- یه جوري حرف می زنی انگار من شرایطتت رو نمی دونم. خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی، نه من.
تعارف که باهات ندارم. بالاخره یه کاري هم واسه ي من پیدا میشه.
سرم را پایین انداختم.
- مشکل فقط تو نیستی. می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم.
اَه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد.
- واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟ تو چرا نمی فهمی شاداب؟! مامانت دیگه
بیشتر از این نمی کشه. اگه زبونم لال به خاطر این همه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ ها؟
دلم آشوب شد. به هم خورد از این ترس موذي و کشنده!
- می دونم سختته. می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره، ولی انتخاب دیگه اي نداري. تو هنوز دانشجویی، مدرکت رو
هواست. سابقه کارِتَم که صفره. به خدا همین منشی گري رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی. تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت
دارن بهت میدن.
آه کشیدم. فشار دستش را کمتر کرد.
- به این فکر کن که نیمه وقته. هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه میشی. به مامانت فکر کن، به
شادي، به خودت که یه ساله می خواي یه جفت کفش بخري و نمی تونی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو درد منو نمی دونی، نمی دونی.
دستم را رها کرد. موجی از ناامیدي در صدایش دوید.
- چرا، می دونم، اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداري. واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و درِ اون
احساست رو گل بگیر.
میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.
- می تونی؟
بالاخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم:
- می تونم.
دستش را روي گونه ام کشید. با دلسوزي، با غم!
- خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون. جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
"من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندام هاي درونی و
بیرونی ام به لرزه می افتند؟"
- نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
- تا کی می خواي ازش فرار کنی؟ شما قراره همکار شین. این جوري که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه
چی لو میره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادي را جایگزینش کنم. چهره کوچک لاغر شده اش را و
دستان مادرم. دستان پیر و چروك خورده اش را.
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
- از پسش برمیام. به قول تو انتخاب دیگه اي که ندارم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
#قسمت_اول
زیر باران، زیر شلاق هاي بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین هاي رنگارنگ و سرنشین هاي از دنیا بی
خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم!
صداي بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را
به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم. آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می
چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت!
همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و
دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود؟ خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره
این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم. درش که باز شد تاب نیاوردم. کامل چرخیدم. پشت سرم را به همان
تکیه گاه کذایی چسباندم. لرزش فکم را حس می کردم. حالا یا از گریه و بغض و یا از خیسی لباس ها و سرماي فروردین ماه!
دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم. چشم بستم روي همه زشتی هاي این دنیا، روي این دنیا.
پایان خط ... خط پایان! همان که می گویند آخر زندگیست. همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند. همان
سوت دقیقه نود اینجاست! همین جا! درست همین جایی که من ایستاده ام. می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مرد! اسطوره من، مرد من، مرد!
****
شاداب:
تبسم نیشگون آهسته اي از دستم گرفت و گفت:
- یه جوري حرف می زنی انگار من شرایطتت رو نمی دونم. خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی، نه من.
تعارف که باهات ندارم. بالاخره یه کاري هم واسه ي من پیدا میشه.
سرم را پایین انداختم.
- مشکل فقط تو نیستی. می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم.
اَه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد.
- واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟ تو چرا نمی فهمی شاداب؟! مامانت دیگه
بیشتر از این نمی کشه. اگه زبونم لال به خاطر این همه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ ها؟
دلم آشوب شد. به هم خورد از این ترس موذي و کشنده!
- می دونم سختته. می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره، ولی انتخاب دیگه اي نداري. تو هنوز دانشجویی، مدرکت رو
هواست. سابقه کارِتَم که صفره. به خدا همین منشی گري رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی. تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت
دارن بهت میدن.
آه کشیدم. فشار دستش را کمتر کرد.
- به این فکر کن که نیمه وقته. هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه میشی. به مامانت فکر کن، به
شادي، به خودت که یه ساله می خواي یه جفت کفش بخري و نمی تونی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو درد منو نمی دونی، نمی دونی.
دستم را رها کرد. موجی از ناامیدي در صدایش دوید.
- چرا، می دونم، اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداري. واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و درِ اون
احساست رو گل بگیر.
میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.
- می تونی؟
بالاخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم:
- می تونم.
دستش را روي گونه ام کشید. با دلسوزي، با غم!
- خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون. جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
"من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندام هاي درونی و
بیرونی ام به لرزه می افتند؟"
- نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
- تا کی می خواي ازش فرار کنی؟ شما قراره همکار شین. این جوري که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه
چی لو میره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادي را جایگزینش کنم. چهره کوچک لاغر شده اش را و
دستان مادرم. دستان پیر و چروك خورده اش را.
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
- از پسش برمیام. به قول تو انتخاب دیگه اي که ندارم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دوم
صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.
- دارم؟
با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- نه، تا وقتی این مدرك کوفتی رو نگیري، نه.
گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازي گرفتم و زیر لب گفتم:
- بهش بگو که شرایطم چیه. کامل واسش توضیح بده. برنامه کلاسا رو که می دونه،
اما بازم تو بگو. از وضع مالیم که خبر داره، اما دوباره بهش بگو. به هر حال ...
حرفم را قطع کرد.
- بهتره خودت بهش بگی.
با تعجب نگاهش کردم. چشمانش ثابت شده بود. رد نگاهش را دنبال کردم و به پسري که با قدم هاي بلند و مطمئن به
سمتمان می آمد رسیدم.
با وحشت گفتم:
- داره میاد اینجا. واي ... داره میاد اینجا!
ضربه اي به پهلویم زد و گفت:
- خیلی خب! چیه حالا؟ مگه جن دیدي؟ انقدر ضایع نباش تو رو خدا!
آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم. نه براي حرف زدن با او، بلکه به احترام دیاکو. به احترام اسطوره!
هم زمان با از نفس افتادن قلبم مقابلمان ایستاد. سرم را تا آخرین حد توي یقه فرو بردم و آهسته سلام کردم. جوابم را با بی
قیدي داد و رو به تبسم گفت:
- خانومی که می گفتین ایشونن؟
حتی مرا نمی شناخت! حتی ...
تبسم راحت و آرام جواب داد:
- بله. خانوم نیایش، شاداب نیایش.
- خوبه. اطلاعات رو بهشون دادین؟
انگار نه انگار که من هم حضور داشتم.
- بله. همون طور که خواسته بودین.
- در مورد حقوق و دستمزد چطور؟
نشنیدم تبسم چه جوابی داد، چون تمام حواسم پی ترك نه چندان کوچک کنار کفشم و براقی و صیقلی کفش هاي او رفته
بود. آرام پاي چپم را عقب کشیدم و پشت پاي راستم قایم کردم. دوباره آرنج تبسم توي پهلویم نشست. نگاهش کردم.
- آقاي حاتمی با شماست شاداب جان.
ها؟ حاتمی؟ آها! دیاکو. صدایم را صاف کردم و به اندازه بیست سانت اختلاف قد سرم را بالا گرفتم. بی حوصلگی از تمام
وجناتش می بارید.
- عرض کردم ساعت کاریتون از سه بعد از ظهره تا هشت شب. اگه کلاس داشتین می تونین با منشی شیفت صبح هماهنگ
کنین و جابه جا بشین. حله؟
چشمانم را توي صورتش چرخاندم. تبسم معتقد بود که آن قدرها هم خاص نیست، اما این چهره همیشه اخم آلود شرقی، با آن
شکستگی نا محسوس روي پیشانیش، با آن نگاه همواره بی خیالش، با چشم هایی که هرگز نتوانستم رنگشان را تشخیص
دهم، با پوست روشنی که آفتاب، مردانه، تیره اش کرده بود، با موهاي آشفته و خوش حالتی که فقط نور شدید و مستقیم قهوه
اي بودنشان را برملا می کرد، با آن اسم عجیب و غریب اما دلنشین و دهان پر کنش، با ته لهجه کردي قشنگش، با آن غیرت
و تعصب خاص مردم منطقه غرب که دل دخترها را برده بود، با "گیان"(گیان در زبان کردي به معنی جان است) گفتن هاي
بلند و سرخوشانه اش در جواب پسرهایی که صدایش می زدند، با حجب و متانتی که در برخورد با دخترهاي دانشگاه نشان می
داد و با مرام و معرفتی که بین بچه ها زبانزد شده بود و با داستان زندگی اش که بی شباهت به افسانه ها نبود، با این همه دور
از دسترس بودنش حتی میان پسرها، براي من، براي شاداب اسطوره ندیده، نماد خدایان رومی بود!
- خانوم نیایش؟ متوجه عرایضم شدین؟
پلک زدم.
- بله. حله.
دیاکو:
عجب دختر خنگی! چطور می توانستم با این موجود دست و پا چلفتی و گیج کار کنم؟ اصلا می شد به او اعتماد کرد؟ عین
وزغی که تازه از خواب بیدار شده فقط بر و بر به سر تا پایم نگاه کرد و به زور گفت "حله" اوف! اگر قول نداده بودم، محال
بود زیر بارش بروم.
موبایلم را از جیبم درآوردم و براي چندمین بار شماره "دانیار" را گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، نه خیر! انگار نه انگار!
کلافه از بی خیالی همیشگی این پسر پایم را بر زمین کوبیدم و اَه بلندي گفتم.
- چیه باز اعصاب نداري؟
نگاهی به شهاب کردم و زیرلب گفتم:
- دوباره این پسره پیداش نیست. نمی دونم هر چند وقت یه بار کدوم گوري غیبش می زنه.
شهاب خندید. بلند، بی قید!
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_دوم
صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.
- دارم؟
با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- نه، تا وقتی این مدرك کوفتی رو نگیري، نه.
گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازي گرفتم و زیر لب گفتم:
- بهش بگو که شرایطم چیه. کامل واسش توضیح بده. برنامه کلاسا رو که می دونه،
اما بازم تو بگو. از وضع مالیم که خبر داره، اما دوباره بهش بگو. به هر حال ...
حرفم را قطع کرد.
- بهتره خودت بهش بگی.
با تعجب نگاهش کردم. چشمانش ثابت شده بود. رد نگاهش را دنبال کردم و به پسري که با قدم هاي بلند و مطمئن به
سمتمان می آمد رسیدم.
با وحشت گفتم:
- داره میاد اینجا. واي ... داره میاد اینجا!
ضربه اي به پهلویم زد و گفت:
- خیلی خب! چیه حالا؟ مگه جن دیدي؟ انقدر ضایع نباش تو رو خدا!
آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم. نه براي حرف زدن با او، بلکه به احترام دیاکو. به احترام اسطوره!
هم زمان با از نفس افتادن قلبم مقابلمان ایستاد. سرم را تا آخرین حد توي یقه فرو بردم و آهسته سلام کردم. جوابم را با بی
قیدي داد و رو به تبسم گفت:
- خانومی که می گفتین ایشونن؟
حتی مرا نمی شناخت! حتی ...
تبسم راحت و آرام جواب داد:
- بله. خانوم نیایش، شاداب نیایش.
- خوبه. اطلاعات رو بهشون دادین؟
انگار نه انگار که من هم حضور داشتم.
- بله. همون طور که خواسته بودین.
- در مورد حقوق و دستمزد چطور؟
نشنیدم تبسم چه جوابی داد، چون تمام حواسم پی ترك نه چندان کوچک کنار کفشم و براقی و صیقلی کفش هاي او رفته
بود. آرام پاي چپم را عقب کشیدم و پشت پاي راستم قایم کردم. دوباره آرنج تبسم توي پهلویم نشست. نگاهش کردم.
- آقاي حاتمی با شماست شاداب جان.
ها؟ حاتمی؟ آها! دیاکو. صدایم را صاف کردم و به اندازه بیست سانت اختلاف قد سرم را بالا گرفتم. بی حوصلگی از تمام
وجناتش می بارید.
- عرض کردم ساعت کاریتون از سه بعد از ظهره تا هشت شب. اگه کلاس داشتین می تونین با منشی شیفت صبح هماهنگ
کنین و جابه جا بشین. حله؟
چشمانم را توي صورتش چرخاندم. تبسم معتقد بود که آن قدرها هم خاص نیست، اما این چهره همیشه اخم آلود شرقی، با آن
شکستگی نا محسوس روي پیشانیش، با آن نگاه همواره بی خیالش، با چشم هایی که هرگز نتوانستم رنگشان را تشخیص
دهم، با پوست روشنی که آفتاب، مردانه، تیره اش کرده بود، با موهاي آشفته و خوش حالتی که فقط نور شدید و مستقیم قهوه
اي بودنشان را برملا می کرد، با آن اسم عجیب و غریب اما دلنشین و دهان پر کنش، با ته لهجه کردي قشنگش، با آن غیرت
و تعصب خاص مردم منطقه غرب که دل دخترها را برده بود، با "گیان"(گیان در زبان کردي به معنی جان است) گفتن هاي
بلند و سرخوشانه اش در جواب پسرهایی که صدایش می زدند، با حجب و متانتی که در برخورد با دخترهاي دانشگاه نشان می
داد و با مرام و معرفتی که بین بچه ها زبانزد شده بود و با داستان زندگی اش که بی شباهت به افسانه ها نبود، با این همه دور
از دسترس بودنش حتی میان پسرها، براي من، براي شاداب اسطوره ندیده، نماد خدایان رومی بود!
- خانوم نیایش؟ متوجه عرایضم شدین؟
پلک زدم.
- بله. حله.
دیاکو:
عجب دختر خنگی! چطور می توانستم با این موجود دست و پا چلفتی و گیج کار کنم؟ اصلا می شد به او اعتماد کرد؟ عین
وزغی که تازه از خواب بیدار شده فقط بر و بر به سر تا پایم نگاه کرد و به زور گفت "حله" اوف! اگر قول نداده بودم، محال
بود زیر بارش بروم.
موبایلم را از جیبم درآوردم و براي چندمین بار شماره "دانیار" را گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، نه خیر! انگار نه انگار!
کلافه از بی خیالی همیشگی این پسر پایم را بر زمین کوبیدم و اَه بلندي گفتم.
- چیه باز اعصاب نداري؟
نگاهی به شهاب کردم و زیرلب گفتم:
- دوباره این پسره پیداش نیست. نمی دونم هر چند وقت یه بار کدوم گوري غیبش می زنه.
شهاب خندید. بلند، بی قید!
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سوم
- تو هنوزم نگران دانیار میشی؟ آخه کی می خواي قبول کنی که اون دیگه یه بچه ده ساله نیست؟ بیست و هشت - نه
سالشه. بعدشم اون که کارش مث من و تو نیست. سد سازه. هیچ سدي رو هم وسط شهر نمی سازن. همشون تو کوه و کمرن.
مناطق صعب العبور. جاهایی که آنتن نمی ده، یا جواب دادن سخته. انقدر مته به خشخاش نذار عزیز من.
گوشی را میان انگشتانم فشردم. می توانستم نگرانش نباشم؟ او با آن نگاه یخزده و پوزخند همیشگی روي لبانش، او با آن
سیگارهایی که لحظه اي فضاي میان دو انگشتش را خالی نمی گذاشتند. او با آن دخترهاي معلوم الحالی که بیش از دو ساعت
میهمانش نبودند. نه حتی دو ساعت و یک دقیقه، نه حتی دو ساعت و یک ثانیه.
دست شهاب روي شانه ام نشست.
- دانیار با تو فرق داره. چاره اي نداري جز این که به تفاوتاتون احترام بذاري. وگرنه همین ماهی دو سه روز با اون بودن رو
هم از دست میدي.
حق با شهاب بود. دانیار دل این را داشت که به راحتی از زندگیش حذفم کند.
نفس عمیقی کشیدم و راست نشستم و نگاهم را توي محوطه سرسبز دانشگاه چرخاندم و مثل همیشه چشم هاي مشتاق
دخترهاي زیادي را متوجه خودم دیدم. خنده ام گرفت. سري تکان دادم و در دل گفتم:
- امان از این دختر بچه هاي احساساتی و خیالاتی!
به محض زنگ خوردن گوشی تماس را برقرار کردم.
- احوال خان داداش؟
حاضر بودم قسم بخورم که پوزخند روي لبش از همیشه غلیظ تر است. چشمانم را بستم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
- این تلفن همراهت کی همراهته که من همون موقع زنگ بزنم؟
حاضر بودم قسم بخورم این صداي ضعیفی که شنیدم ناشی از زهرخندش است.
- مرسی خان داداش منم خوبم.
مثل همیشه. لاقید، بی خیال، پر از استهزا و تمسخر!
غریدم:
- دانیار من نگرانت میشم، می فهمی؟
حاضر بودم قسم بخورم که خنده اش را به زور کنترل کرده است.
- خب اشتباه می کنی، نشو.
با خودم فکر کردم که اگر این آدم کسی به جز برادرم بود می توانستم زنده اش بگذارم؟
چشمانم را با شدت بیشتري بر هم فشردم و سعی کردم خشمم را کنترل کنم.
- کی میاي؟
صداي ظریفی از دور به گوش رسید.
- دنی؟ کجایی؟ بیا دیگه.
دنی ... دنی؟ فکم را روي هم ساییدم و باز غریدم:
- دانیار!
صدایش سردتر شد.حواس پرت تر شد. فاصله دارتر شد.
- کارم که تموم شه میام سر می زنم. الان باید برم. فعلاً.
داد زدم:
- دانیار ...
اما تماس را قطع کرده بود.
پلک هایم از شدت فشار درد گرفته بودند، فکم هم. آرام چشم باز کردم و با یک جفت مردمک سیاه نگران مواجه شدم. از کی
اینجا ایستاده و به حرف هایم گوش داده و حرکات عصبی ام را زیر نظر گرفته؟
عصبانی از برخورد دانیار حرصم را سر او خالی کردم.
- چیه خانوم؟ چرا اینجا ایستادین؟
سریع در خودش جمع شد و لبش لرزید.
- چیزه ... من ... فقط ... باید ...
صدایش هم می لرزید. یعنی انقدر تند رفتار کرده بودم؟
دستی توي موهایم کشیدم و با لحن آرام تري گفتم:
- چیزي می خواستین بگین خانوم نیایش؟
دیدم که چه تلاشی براي مخفی کردن ترك کفشش می کند و همین طور بغضی که چانه اش را می لرزاند. سرش را مثل
همین چند دقیقه پیش تا آخرین حد پایین انداخت و گفت:
- می خواستم ... خواستم ... بپرسم از کی بیام سر کار؟
آرام بلند شدم و مقابلش ایستادم. قدش به زحمت تا سینه من می رسید. دختر کوچک ترسیده!
- از فردا.
از کنارش رد شدم، اما چیزي دلم را به درد آورده بود.
- راستی خانوم نیایش ...
سرش را بالا گرفت. هنوز برق ترس و اشک توي چشمانش دیده می شد. مگر من چه کرده بودم؟
کمی نزدیکش شدم و سرم را پایین بردم. باید طوري می گفتم که عزت نفسش را جریحه دار نمی کرد.
- طبق قوانین شرکت، شما یک ماه حقوقتون رو از پیش دریافت می کنین. فردا برین حسابداري. کاراي لازم رو انجام میدن.
بهت نگاهش دلم را آرام کرد. کمی که دور شدم صداي رها کردن نفس حبس شده اش را شنیدم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سوم
- تو هنوزم نگران دانیار میشی؟ آخه کی می خواي قبول کنی که اون دیگه یه بچه ده ساله نیست؟ بیست و هشت - نه
سالشه. بعدشم اون که کارش مث من و تو نیست. سد سازه. هیچ سدي رو هم وسط شهر نمی سازن. همشون تو کوه و کمرن.
مناطق صعب العبور. جاهایی که آنتن نمی ده، یا جواب دادن سخته. انقدر مته به خشخاش نذار عزیز من.
گوشی را میان انگشتانم فشردم. می توانستم نگرانش نباشم؟ او با آن نگاه یخزده و پوزخند همیشگی روي لبانش، او با آن
سیگارهایی که لحظه اي فضاي میان دو انگشتش را خالی نمی گذاشتند. او با آن دخترهاي معلوم الحالی که بیش از دو ساعت
میهمانش نبودند. نه حتی دو ساعت و یک دقیقه، نه حتی دو ساعت و یک ثانیه.
دست شهاب روي شانه ام نشست.
- دانیار با تو فرق داره. چاره اي نداري جز این که به تفاوتاتون احترام بذاري. وگرنه همین ماهی دو سه روز با اون بودن رو
هم از دست میدي.
حق با شهاب بود. دانیار دل این را داشت که به راحتی از زندگیش حذفم کند.
نفس عمیقی کشیدم و راست نشستم و نگاهم را توي محوطه سرسبز دانشگاه چرخاندم و مثل همیشه چشم هاي مشتاق
دخترهاي زیادي را متوجه خودم دیدم. خنده ام گرفت. سري تکان دادم و در دل گفتم:
- امان از این دختر بچه هاي احساساتی و خیالاتی!
به محض زنگ خوردن گوشی تماس را برقرار کردم.
- احوال خان داداش؟
حاضر بودم قسم بخورم که پوزخند روي لبش از همیشه غلیظ تر است. چشمانم را بستم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
- این تلفن همراهت کی همراهته که من همون موقع زنگ بزنم؟
حاضر بودم قسم بخورم این صداي ضعیفی که شنیدم ناشی از زهرخندش است.
- مرسی خان داداش منم خوبم.
مثل همیشه. لاقید، بی خیال، پر از استهزا و تمسخر!
غریدم:
- دانیار من نگرانت میشم، می فهمی؟
حاضر بودم قسم بخورم که خنده اش را به زور کنترل کرده است.
- خب اشتباه می کنی، نشو.
با خودم فکر کردم که اگر این آدم کسی به جز برادرم بود می توانستم زنده اش بگذارم؟
چشمانم را با شدت بیشتري بر هم فشردم و سعی کردم خشمم را کنترل کنم.
- کی میاي؟
صداي ظریفی از دور به گوش رسید.
- دنی؟ کجایی؟ بیا دیگه.
دنی ... دنی؟ فکم را روي هم ساییدم و باز غریدم:
- دانیار!
صدایش سردتر شد.حواس پرت تر شد. فاصله دارتر شد.
- کارم که تموم شه میام سر می زنم. الان باید برم. فعلاً.
داد زدم:
- دانیار ...
اما تماس را قطع کرده بود.
پلک هایم از شدت فشار درد گرفته بودند، فکم هم. آرام چشم باز کردم و با یک جفت مردمک سیاه نگران مواجه شدم. از کی
اینجا ایستاده و به حرف هایم گوش داده و حرکات عصبی ام را زیر نظر گرفته؟
عصبانی از برخورد دانیار حرصم را سر او خالی کردم.
- چیه خانوم؟ چرا اینجا ایستادین؟
سریع در خودش جمع شد و لبش لرزید.
- چیزه ... من ... فقط ... باید ...
صدایش هم می لرزید. یعنی انقدر تند رفتار کرده بودم؟
دستی توي موهایم کشیدم و با لحن آرام تري گفتم:
- چیزي می خواستین بگین خانوم نیایش؟
دیدم که چه تلاشی براي مخفی کردن ترك کفشش می کند و همین طور بغضی که چانه اش را می لرزاند. سرش را مثل
همین چند دقیقه پیش تا آخرین حد پایین انداخت و گفت:
- می خواستم ... خواستم ... بپرسم از کی بیام سر کار؟
آرام بلند شدم و مقابلش ایستادم. قدش به زحمت تا سینه من می رسید. دختر کوچک ترسیده!
- از فردا.
از کنارش رد شدم، اما چیزي دلم را به درد آورده بود.
- راستی خانوم نیایش ...
سرش را بالا گرفت. هنوز برق ترس و اشک توي چشمانش دیده می شد. مگر من چه کرده بودم؟
کمی نزدیکش شدم و سرم را پایین بردم. باید طوري می گفتم که عزت نفسش را جریحه دار نمی کرد.
- طبق قوانین شرکت، شما یک ماه حقوقتون رو از پیش دریافت می کنین. فردا برین حسابداري. کاراي لازم رو انجام میدن.
بهت نگاهش دلم را آرام کرد. کمی که دور شدم صداي رها کردن نفس حبس شده اش را شنیدم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهارم
شاداب:
به محض دور شدنش نفسم را آزاد کردم. از ترس این که مبادا صداي ضربان قلبم را بشنود تمام مدتی که آن گونه وحشتناك
به من نزدیک شده بود نفس نکشیدم. حس کردم پاهایم می لرزند. روي نیمکت، همان جایی که او نشسته بود نشستم. حال
خوشی که از شنیدن قانون دوست داشتنی شرکتشان پیدا کرده بودم، لبخند روي لبم آورد. تبسم نزدیکم شد و گفت:
- ببند اون نیشت رو تابلو!
لبخندم را گسترش دادم.
- گفت فردا برم اولین حقوق این ماهم رو بگیرم.
چشمان تبسم از حدقه بیرون زد.
- ها؟
به خاطر این که برداشت اشتباهی نکند سریع توضیح دادم.
- من چیزي نخواستم، خودش گفت. گفت قانون شرکتشونه.
تعجب چهره اش محو شد و آرام آرام لبخند کمرنگ و غمگینی لبانش را از هم گشود.
- آها. خب این که خیلی عالیه.
با سرخوشی سرم را بالا و پایین کردم. دستش را روي دستم گذاشت.
- فردا با هم میریم اون کتونی سبزه که یه ماهه دلتو برده می خریم.
گردنم را کج کردم و به مسیري که دیاکو از آن رد شده بود نگریستم. دلی مانده بود که با چیز دیگري برود؟
آه کشیدم و گفتم:
- آره. کفشام خیلی داغون شدن.
پایم را بلند کردم و کمی مچم را تکان دادم.
- کلی آب رفته توش. راه میرم شلپ شلپ می کنه.
با افسوس نگاهم کرد و گفت:
- یعنی تحمل این وضعیت واست راحت تر از قبول کردن پول قرضی من بود؟ اینه معنی رفاقت؟
نگاهش کردم. با تمام محبتی که در وجودم بود.
- نه به خدا. فقط چون می دونستم نمی تونم پولتو پس بدم قبول نکردم.
توي صورتم براق شد.
- مگه من دنبالت کرده بودم؟ یا گفته بودم باید زود پسش بدي؟
او که نمی دانست غرورم، عزت نفسم، شخصیتم، چقدر بیشتر از یک جفت کفش می ارزید!
دستش را کشیدم و از روي نیمکت بلندش کردم.
- می دونم تو چقدر گلی قربونت برم. همین که وقتی دیاکو، اَه، آقاي حاتمی بهت گفته منشی می خواد و تو منو به جاي
خودت معرفی کردي، واسم یه دنیا ارزش داره. تا آخر عمرم مدیونتم.
با شوق کودکانه اي خندید و گفت:
- راست میگی؟
دور و برم را نگاه کردم و یواشکی گونه اش را بوسیدم. یعنی که راست می گویم.
خندان و خرم به سمت خانه رفتیم. مغازه کفش فروشی نزدیک خانه بود. با هم ایستادیم و از پشت ویترین کتانی سبز و سفید
را دید زدیم. با لودگی انگشتم را به سمتش تکان دادم و گفتم:
- فردا این موقع پیش خودمی.
شادي کالج صورتی خوشرنگی را نشانم داد.
- به نظرت اون بهتر نیست؟
بازویش را گرفتم. سنگینی ام را روي او انداختم و متفکرانه به صورتی کمرنگ و زیبا خیره شدم. مردمکم را چرخاندم و این بار
کتانی سبز را نشانه رفتم.
- هوم. آره اونم قشنگه، ولی کتونیه رو هم دوست دارم.
خندید و گفت:
- خب می خواي جفتشو بخر. تو که دیگه پولدار شدي.
از یادآوري مجدد شاغل شدنم، حقوق دار شدنم، ته دلم مالش رفت.
- میگم نکنه از پسش برنیام؟ نکنه جوابم کنن؟
با خشونت ضربه اي به دستم زد و گفت:
- گمشو بابا. انگار می خواد مسئول کنترل کیفیت بشه. نهایتش چهار تا تلفن جواب میدي و دو تا نامه تایپ می کنی.
استرسم تشدید شد.
- آخه من دستم خیلی کنده. از کامپیوتر چیزي سرم نمی شه.
"ایش" کشدار و غلیظی گفت:
- خانوم مهندس مملکت رو. دختر یه کم اعتماد به نفس داشته باش.
سرم را پایین انداختم. کدام مهندس؟ کدام اعتماد به نفس؟ وقتی بزرگ ترین تکنولوژي که تا کنون دیده بودم تلفن انگشتی
سیاه گوشه خانه بود، به کدام مهارتم باید اعتماد می کردم؟
صداي تبسم از نزدیک به گوشم رسید.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهارم
شاداب:
به محض دور شدنش نفسم را آزاد کردم. از ترس این که مبادا صداي ضربان قلبم را بشنود تمام مدتی که آن گونه وحشتناك
به من نزدیک شده بود نفس نکشیدم. حس کردم پاهایم می لرزند. روي نیمکت، همان جایی که او نشسته بود نشستم. حال
خوشی که از شنیدن قانون دوست داشتنی شرکتشان پیدا کرده بودم، لبخند روي لبم آورد. تبسم نزدیکم شد و گفت:
- ببند اون نیشت رو تابلو!
لبخندم را گسترش دادم.
- گفت فردا برم اولین حقوق این ماهم رو بگیرم.
چشمان تبسم از حدقه بیرون زد.
- ها؟
به خاطر این که برداشت اشتباهی نکند سریع توضیح دادم.
- من چیزي نخواستم، خودش گفت. گفت قانون شرکتشونه.
تعجب چهره اش محو شد و آرام آرام لبخند کمرنگ و غمگینی لبانش را از هم گشود.
- آها. خب این که خیلی عالیه.
با سرخوشی سرم را بالا و پایین کردم. دستش را روي دستم گذاشت.
- فردا با هم میریم اون کتونی سبزه که یه ماهه دلتو برده می خریم.
گردنم را کج کردم و به مسیري که دیاکو از آن رد شده بود نگریستم. دلی مانده بود که با چیز دیگري برود؟
آه کشیدم و گفتم:
- آره. کفشام خیلی داغون شدن.
پایم را بلند کردم و کمی مچم را تکان دادم.
- کلی آب رفته توش. راه میرم شلپ شلپ می کنه.
با افسوس نگاهم کرد و گفت:
- یعنی تحمل این وضعیت واست راحت تر از قبول کردن پول قرضی من بود؟ اینه معنی رفاقت؟
نگاهش کردم. با تمام محبتی که در وجودم بود.
- نه به خدا. فقط چون می دونستم نمی تونم پولتو پس بدم قبول نکردم.
توي صورتم براق شد.
- مگه من دنبالت کرده بودم؟ یا گفته بودم باید زود پسش بدي؟
او که نمی دانست غرورم، عزت نفسم، شخصیتم، چقدر بیشتر از یک جفت کفش می ارزید!
دستش را کشیدم و از روي نیمکت بلندش کردم.
- می دونم تو چقدر گلی قربونت برم. همین که وقتی دیاکو، اَه، آقاي حاتمی بهت گفته منشی می خواد و تو منو به جاي
خودت معرفی کردي، واسم یه دنیا ارزش داره. تا آخر عمرم مدیونتم.
با شوق کودکانه اي خندید و گفت:
- راست میگی؟
دور و برم را نگاه کردم و یواشکی گونه اش را بوسیدم. یعنی که راست می گویم.
خندان و خرم به سمت خانه رفتیم. مغازه کفش فروشی نزدیک خانه بود. با هم ایستادیم و از پشت ویترین کتانی سبز و سفید
را دید زدیم. با لودگی انگشتم را به سمتش تکان دادم و گفتم:
- فردا این موقع پیش خودمی.
شادي کالج صورتی خوشرنگی را نشانم داد.
- به نظرت اون بهتر نیست؟
بازویش را گرفتم. سنگینی ام را روي او انداختم و متفکرانه به صورتی کمرنگ و زیبا خیره شدم. مردمکم را چرخاندم و این بار
کتانی سبز را نشانه رفتم.
- هوم. آره اونم قشنگه، ولی کتونیه رو هم دوست دارم.
خندید و گفت:
- خب می خواي جفتشو بخر. تو که دیگه پولدار شدي.
از یادآوري مجدد شاغل شدنم، حقوق دار شدنم، ته دلم مالش رفت.
- میگم نکنه از پسش برنیام؟ نکنه جوابم کنن؟
با خشونت ضربه اي به دستم زد و گفت:
- گمشو بابا. انگار می خواد مسئول کنترل کیفیت بشه. نهایتش چهار تا تلفن جواب میدي و دو تا نامه تایپ می کنی.
استرسم تشدید شد.
- آخه من دستم خیلی کنده. از کامپیوتر چیزي سرم نمی شه.
"ایش" کشدار و غلیظی گفت:
- خانوم مهندس مملکت رو. دختر یه کم اعتماد به نفس داشته باش.
سرم را پایین انداختم. کدام مهندس؟ کدام اعتماد به نفس؟ وقتی بزرگ ترین تکنولوژي که تا کنون دیده بودم تلفن انگشتی
سیاه گوشه خانه بود، به کدام مهارتم باید اعتماد می کردم؟
صداي تبسم از نزدیک به گوشم رسید.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجم
- انقدر استرس نداشته باش. انقدر خودت رو دست کم نگیر. تو با کم ترین امکانات، بدون هیچ کتاب تست و هیچ کلاس
کنکوري مهندسی یکی از بهترین دانشگاه هاي کشور رو قبول شدي. کاري که خیلی از پولدارهاي این شهر با هزار تا معلم
سرخونه و کلاس خصوصی از پسش بر نمیان. حالا واسه چهار خط تایپ کردن نگرانی؟
با ناخن پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
- آخه می ترسم جلوي آقاي حاتمی ضایع بشم.
پوف کلافه اي کرد و گفت:
- اَه! تواَم با این آقاي حاتمیت. هر کی ندونه فکر می کنه تام کروزه.
تام کروز؟ همان بازیگر معروف آمریکایی؟ با آن قیافه یخ و ماستش؟ در مقایسه با دیاکوي جذاب و با ابهت من؟ اصلا قابل
مقایسه بودند؟
با خنده گفتم:
- اون که به گرد پاشم نمی رسه!
پشت چشمی برایم نازك کرد و گفت:
- خیلی چندشی شاداب!
****
در خانه را باز کردم و با چند قدم خودم را به پله ها رساندم. از همان دم در مقنعه را از سرم برداشتم و داد زدم:
- سلام. من اومدم.
صداي مادر را از آشپزخانه شنیدم.
- سلام عزیزم. خسته نباشی.
به سمتش پا تند کردم.
روي موکت کف آشپزخانه نشسته بود و سیب زمینی پوست می کند. با دیدنم لبخند زد. با دیدنش موجی از آرامش در وجودم
دوید. کنارش نشستم. دستم را دور گردنش انداختم و گونه نرمش را بوسیدم.
- چه خبرا مامانم؟
سعی کرد غم صورتش را پشت خنده ظاهري اش مخفی کند.
- خبراي خوب. واسه خونه یه مشتري سفت و سخت پیدا شده.
دستم شل شد.
- چی؟
مادر سرش را پایین انداخت و تند تند گفت:
- عزیزم ایشاا... درستون که تموم شه بهتر از اینجا رو می خریم. چند تا آجر پاره که ارزش این همه سختی رو نداره. با پولش
هم یه جاي درست درمون تري رو اجاره می کنیم. هم یه دستی به سر و گوش زندگیمون می کشیم و هم ...
حرفش را قطع کردم.
- هم خرج کوفت و زهرمار شوهر عزیز تو رو جور می کنیم.
چاقو در دستش خشک شد. سرش را بالا گرفت و با بغض گفت:
- این چه طرز حرف زدنه شاداب؟ اون پدرته!
سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:
- همه ي درد منم از همینه.
تمام شوق خبرهاي خوشم کور شد. دکمه مانتویم را باز کردم و با پاهایی بی رمق از آشپزخانه بیرون زدم. صداي مادرم را
شنیدم.
- شاداب!
چشمه اشکم جوشید. بدون این که بچرخم گفتم:
- به خدا، به جون شادي، به جون خودت اگه حتی فکر فروش این خونه از سرت بگذره میرم و دیگه هم بر نمی گردم. حالا
ببین.
متحیر تکرار کرد:
- شاداب!
در دلم زمزمه کردم:
- شاداب مرد.
در اتاق مشترك خودم و شادي را باز کردم. خواهر کوچک شانزده ساله ام را غرق در خواب دیدم. کنارش زانو زدم و موهاي
لخت پرکلاغی اش را نوازش کردم. ردي از اشک خشک شده روي صورتش خودنمایی می کرد. چانه اش در خواب هم می
لرزید. انگار کمی هم تب داشت. آرام صدایش زدم. بلافاصله پلک باز کرد و با دیدنم از جا پرید و از گردنم آویزان شد.
- اومدي خواهري؟
عاشق این خواهري گفتن هایش بودم. توي چشمان سرخش نگاه کردم و نفسم را بیرون دادم.
- اومدم عزیزم. چرا انقدر زود خوابیدي؟ شام خوردي؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه. نخوردم.
گونه اش را بوسیدم.
- می خواستی با شکم گرسنه بخوابی؟
دستش را روي صورتش گذاشت و گفت:
- نمی تونم فکمو باز کنم. نمی تونم چیزي بجوم. دندونم خیلی درد می کنه.
و دوباره اشکش روان شد. نفسم بند رفت. یکی از دندان هایش به جراحی احتیاج داشت. گفته بودند کار هر کسی نیست. گفته
بودند متخصص می خواهد و ما حتی از پس ویزیت یک متخصص هم بر نمی آمدیم. چه رسد به جراحی!
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجم
- انقدر استرس نداشته باش. انقدر خودت رو دست کم نگیر. تو با کم ترین امکانات، بدون هیچ کتاب تست و هیچ کلاس
کنکوري مهندسی یکی از بهترین دانشگاه هاي کشور رو قبول شدي. کاري که خیلی از پولدارهاي این شهر با هزار تا معلم
سرخونه و کلاس خصوصی از پسش بر نمیان. حالا واسه چهار خط تایپ کردن نگرانی؟
با ناخن پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
- آخه می ترسم جلوي آقاي حاتمی ضایع بشم.
پوف کلافه اي کرد و گفت:
- اَه! تواَم با این آقاي حاتمیت. هر کی ندونه فکر می کنه تام کروزه.
تام کروز؟ همان بازیگر معروف آمریکایی؟ با آن قیافه یخ و ماستش؟ در مقایسه با دیاکوي جذاب و با ابهت من؟ اصلا قابل
مقایسه بودند؟
با خنده گفتم:
- اون که به گرد پاشم نمی رسه!
پشت چشمی برایم نازك کرد و گفت:
- خیلی چندشی شاداب!
****
در خانه را باز کردم و با چند قدم خودم را به پله ها رساندم. از همان دم در مقنعه را از سرم برداشتم و داد زدم:
- سلام. من اومدم.
صداي مادر را از آشپزخانه شنیدم.
- سلام عزیزم. خسته نباشی.
به سمتش پا تند کردم.
روي موکت کف آشپزخانه نشسته بود و سیب زمینی پوست می کند. با دیدنم لبخند زد. با دیدنش موجی از آرامش در وجودم
دوید. کنارش نشستم. دستم را دور گردنش انداختم و گونه نرمش را بوسیدم.
- چه خبرا مامانم؟
سعی کرد غم صورتش را پشت خنده ظاهري اش مخفی کند.
- خبراي خوب. واسه خونه یه مشتري سفت و سخت پیدا شده.
دستم شل شد.
- چی؟
مادر سرش را پایین انداخت و تند تند گفت:
- عزیزم ایشاا... درستون که تموم شه بهتر از اینجا رو می خریم. چند تا آجر پاره که ارزش این همه سختی رو نداره. با پولش
هم یه جاي درست درمون تري رو اجاره می کنیم. هم یه دستی به سر و گوش زندگیمون می کشیم و هم ...
حرفش را قطع کردم.
- هم خرج کوفت و زهرمار شوهر عزیز تو رو جور می کنیم.
چاقو در دستش خشک شد. سرش را بالا گرفت و با بغض گفت:
- این چه طرز حرف زدنه شاداب؟ اون پدرته!
سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:
- همه ي درد منم از همینه.
تمام شوق خبرهاي خوشم کور شد. دکمه مانتویم را باز کردم و با پاهایی بی رمق از آشپزخانه بیرون زدم. صداي مادرم را
شنیدم.
- شاداب!
چشمه اشکم جوشید. بدون این که بچرخم گفتم:
- به خدا، به جون شادي، به جون خودت اگه حتی فکر فروش این خونه از سرت بگذره میرم و دیگه هم بر نمی گردم. حالا
ببین.
متحیر تکرار کرد:
- شاداب!
در دلم زمزمه کردم:
- شاداب مرد.
در اتاق مشترك خودم و شادي را باز کردم. خواهر کوچک شانزده ساله ام را غرق در خواب دیدم. کنارش زانو زدم و موهاي
لخت پرکلاغی اش را نوازش کردم. ردي از اشک خشک شده روي صورتش خودنمایی می کرد. چانه اش در خواب هم می
لرزید. انگار کمی هم تب داشت. آرام صدایش زدم. بلافاصله پلک باز کرد و با دیدنم از جا پرید و از گردنم آویزان شد.
- اومدي خواهري؟
عاشق این خواهري گفتن هایش بودم. توي چشمان سرخش نگاه کردم و نفسم را بیرون دادم.
- اومدم عزیزم. چرا انقدر زود خوابیدي؟ شام خوردي؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه. نخوردم.
گونه اش را بوسیدم.
- می خواستی با شکم گرسنه بخوابی؟
دستش را روي صورتش گذاشت و گفت:
- نمی تونم فکمو باز کنم. نمی تونم چیزي بجوم. دندونم خیلی درد می کنه.
و دوباره اشکش روان شد. نفسم بند رفت. یکی از دندان هایش به جراحی احتیاج داشت. گفته بودند کار هر کسی نیست. گفته
بودند متخصص می خواهد و ما حتی از پس ویزیت یک متخصص هم بر نمی آمدیم. چه رسد به جراحی!
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_ششم
اشک هایش را پاك کردم. سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:
- الانم درد می کنه؟
با هق هق جواب داد:
- مامان بهم مسکن داد. یه ذره بهتر شدم.
لبم را گزیدم.
- فردا نمی خواد بري مدرسه. تو خونه بمون. طرفاي یازده میام دنبالت. میریم دکتر. باشه؟
سرش را عقب کشید و چشمان مخمورش را به صورتم دوخت.
- با کدوم پول؟
خندیدم.
- از فردا میرم سر کار. قراره حقوق یه ماهمو از پیش بدن. همین که پولمو بگیرم زود میام دنبالت. فردا دیگه از دست این
دندون خلاص میشی. قول میدم.
صورت زیبایش پر از آرامش شد.
- راست میگی؟
محکم در آغوشش گرفتم.
- آره به خدا. دیگه خونه رو هم نمی فروشیم. یه کم دست و بالمون باز میشه.
با لذت خندید. بلند و سرمست.
- یعنی دیگه لازم نیست مامان رو لباس عروسا سوزن بزنه؟
انگشتانم را بین موهایش لغزاندم. بوسیدمش. بوییدمش و زمزمه کردم:
- نمی دونم. فعلا مهم اینه که خونه رو نمی فروشیم. مهم اینه که دندون تو رو درستش می کنیم. مهم اینه که هنوز از پس
زندگیمون بر میایم و نیازي نیست دستمون رو پیش کسی دراز کنیم. فعلا فقط به این چیزاي خوب فکر کن.
دیاکو:
با حرص گوشی تلفن را روي میز کوبیدم و داد زدم:
- خانوم سلطانی!
در کسري از ثانیه در اتاق را گشود و خودش را داخل انداخت.
- جانم؟
زهرمار و جانم!
- چند بار باید بگم تلفن این مردك رو به من وصل نکنین؟ ها؟ چند بار؟
موهاي شرابی اش را بیشتر از زیر به اصطلاح روسري اش بیرون انداخت و به سمت میز پایه کوتاه وسط اتاق رفت.
- به خدا من نمی دونستم. یه خانومی با من حرف زد. فکر نمی کردم از طرف اون باشه.
به عمد پشت به من ایستاد و خم شد. مانتوي کوتاه و خشکش تا کمربند شلوارش بالا رفت و شلوار جین چسبانش، برجستگی
باسن، باریکی کمر و پري ران هایش را سخاوتمندانه در معرض دید من گذاشت. چشم گرفتن از این منظره چند ثانیه اي وقت
برد و بیشتر از آن انرژي.
با مکث لیوان روي میز را پر از آب کرد و به طرفم آمد. می دانستم اگر سرم را بلند کنم تنگی مانتویش منظره دلچسب تري را
به نمایش خواهد گذاشت. بنابراین ترجیح دادم بدون این که نگاهش کنم بگویم:
- آب نمی خوام. پرونده ي صدا و سیما رو واسم بیارین و از این به بعد تلفن هایی رو که به اتاقم وصل می کنید رو بیشتر
مانیتور کنید.
صداي پر عشوه و ظریفش را روانه گوشم کرد.
- چشم. بازم عذر می خوام. در ضمن یه خانومی بیرون ایستادن می خوان شما رو ببینن.
به صندلی تکیه دادم و براي جلوگیري از هرگونه انحراف نگاه، مستقیم به چشمان آرایش شده و کشیده اش زل زدم.
- اسمش چیه؟
اخم هایش را درهم کشید و با لحن پر از تحقیري گفت:
- نیایش. میگه با شما قرار داشته.
و پوزخندي را هم ضمیمه کلامش کرد.
ذهنم درگیر شد. این اسم چقدر برایم آشنا بود.
- اگه می خواین ردش کنم بره. به قیافه و سر و وضعش نمی خوره آدم حسابی باشه.
دهان باز کردم که بگویم نمی شناسمش که ناگهان دختر بچه ترسیده و مظلوم دیروز در خاطرم زنده شد.
- آها. آره. می شناسمش. بگو بیاد داخل.
شانه اي بالا انداخت و چشمی گفت و با هزار ادا به سمت در رفت. از پشت به قشنگی هاي اندامش در حین راه رفتن نگاه
کردم و عصبی از لباس پوشیدن نامناسبش صدایش زدم.
- راستی خانوم سلطانی ...
روي پاشنه هفت سانتی کفش هاي سرخش چرخید و با ناز گفت:
- جانم؟
دستم را روي موس گذاشتم و کمی تکانش دادم تا مانیتور روشن شود.
- بار آخرتون باشه که از روي قیافه و سر و وضع یه آدم در موردش قضاوت می کنین. حداقل جلوي من.
ضربه آرامی به در خورد. در حالی که به اس ام اس مستهجنی که شهاب فرستاده بود می خندیدم به داخل دعوتش کردم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_ششم
اشک هایش را پاك کردم. سرش را در آغوش گرفتم و گفتم:
- الانم درد می کنه؟
با هق هق جواب داد:
- مامان بهم مسکن داد. یه ذره بهتر شدم.
لبم را گزیدم.
- فردا نمی خواد بري مدرسه. تو خونه بمون. طرفاي یازده میام دنبالت. میریم دکتر. باشه؟
سرش را عقب کشید و چشمان مخمورش را به صورتم دوخت.
- با کدوم پول؟
خندیدم.
- از فردا میرم سر کار. قراره حقوق یه ماهمو از پیش بدن. همین که پولمو بگیرم زود میام دنبالت. فردا دیگه از دست این
دندون خلاص میشی. قول میدم.
صورت زیبایش پر از آرامش شد.
- راست میگی؟
محکم در آغوشش گرفتم.
- آره به خدا. دیگه خونه رو هم نمی فروشیم. یه کم دست و بالمون باز میشه.
با لذت خندید. بلند و سرمست.
- یعنی دیگه لازم نیست مامان رو لباس عروسا سوزن بزنه؟
انگشتانم را بین موهایش لغزاندم. بوسیدمش. بوییدمش و زمزمه کردم:
- نمی دونم. فعلا مهم اینه که خونه رو نمی فروشیم. مهم اینه که دندون تو رو درستش می کنیم. مهم اینه که هنوز از پس
زندگیمون بر میایم و نیازي نیست دستمون رو پیش کسی دراز کنیم. فعلا فقط به این چیزاي خوب فکر کن.
دیاکو:
با حرص گوشی تلفن را روي میز کوبیدم و داد زدم:
- خانوم سلطانی!
در کسري از ثانیه در اتاق را گشود و خودش را داخل انداخت.
- جانم؟
زهرمار و جانم!
- چند بار باید بگم تلفن این مردك رو به من وصل نکنین؟ ها؟ چند بار؟
موهاي شرابی اش را بیشتر از زیر به اصطلاح روسري اش بیرون انداخت و به سمت میز پایه کوتاه وسط اتاق رفت.
- به خدا من نمی دونستم. یه خانومی با من حرف زد. فکر نمی کردم از طرف اون باشه.
به عمد پشت به من ایستاد و خم شد. مانتوي کوتاه و خشکش تا کمربند شلوارش بالا رفت و شلوار جین چسبانش، برجستگی
باسن، باریکی کمر و پري ران هایش را سخاوتمندانه در معرض دید من گذاشت. چشم گرفتن از این منظره چند ثانیه اي وقت
برد و بیشتر از آن انرژي.
با مکث لیوان روي میز را پر از آب کرد و به طرفم آمد. می دانستم اگر سرم را بلند کنم تنگی مانتویش منظره دلچسب تري را
به نمایش خواهد گذاشت. بنابراین ترجیح دادم بدون این که نگاهش کنم بگویم:
- آب نمی خوام. پرونده ي صدا و سیما رو واسم بیارین و از این به بعد تلفن هایی رو که به اتاقم وصل می کنید رو بیشتر
مانیتور کنید.
صداي پر عشوه و ظریفش را روانه گوشم کرد.
- چشم. بازم عذر می خوام. در ضمن یه خانومی بیرون ایستادن می خوان شما رو ببینن.
به صندلی تکیه دادم و براي جلوگیري از هرگونه انحراف نگاه، مستقیم به چشمان آرایش شده و کشیده اش زل زدم.
- اسمش چیه؟
اخم هایش را درهم کشید و با لحن پر از تحقیري گفت:
- نیایش. میگه با شما قرار داشته.
و پوزخندي را هم ضمیمه کلامش کرد.
ذهنم درگیر شد. این اسم چقدر برایم آشنا بود.
- اگه می خواین ردش کنم بره. به قیافه و سر و وضعش نمی خوره آدم حسابی باشه.
دهان باز کردم که بگویم نمی شناسمش که ناگهان دختر بچه ترسیده و مظلوم دیروز در خاطرم زنده شد.
- آها. آره. می شناسمش. بگو بیاد داخل.
شانه اي بالا انداخت و چشمی گفت و با هزار ادا به سمت در رفت. از پشت به قشنگی هاي اندامش در حین راه رفتن نگاه
کردم و عصبی از لباس پوشیدن نامناسبش صدایش زدم.
- راستی خانوم سلطانی ...
روي پاشنه هفت سانتی کفش هاي سرخش چرخید و با ناز گفت:
- جانم؟
دستم را روي موس گذاشتم و کمی تکانش دادم تا مانیتور روشن شود.
- بار آخرتون باشه که از روي قیافه و سر و وضع یه آدم در موردش قضاوت می کنین. حداقل جلوي من.
ضربه آرامی به در خورد. در حالی که به اس ام اس مستهجنی که شهاب فرستاده بود می خندیدم به داخل دعوتش کردم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_هفت
- سلام.
کمی لبخندم را جمع کردم. گوشی را روي میز گذاشتم و سرم را بالا گرفتم.
دستانش را در هم قفل کرده و سر به زیر مقابلم ایستاده بود. لحظه اي از ذهنم گذشت که به زودي آرتوروز گردن خواهد
گرفت.
- سلام. بفرمایید.
به دستم که به مبل اشاره می کرد نگاهی انداخت و نشست. مانتوي مشکی اش را روي زانوهایش کشد و دوباره سرش را
پایین انداخت.
- ببخشید که مزاحم شما شدم. رفتم حسابداري ولی گفتن باهاشون هماهنگ نشده.
آخ! لعنت به این حواس پرت! فراموش کرده بودم.
گوشی تلفن را برداشتم و تا تماس برقرار شود زیر چشمی نگاهش کردم. صورت ساده و بی آرایش اما ملیح و معصوم. لباس
هایی ساده تر و همگی به رنگ تیره و کفش هایی که ...
دستورات لازم را به حسابداري دادم. هر دو دستم را روي میز گذاشتم و گفتم:
- رشتت چیه؟
بدون این که سرش را بلند کند گفت:
- عمران.
هوم! هم رشته دانیار بود.
- سال چندي؟
- ترم سومم.
یعنی فقط نوزده سال داشت.
- چه کارایی بلدي؟
دیدم که زانوهایش را بیشتر از قبل به هم فشرد.
- چیز زیادي بلد نیستم، ولی زود یاد می گیرم.
سلطانی را به اتاق فرا خواندم.
- بلدي تایپ کنی؟
سلطانی وارد شد و با اشاره سر من نشست. از طرز نگاهش به این دخترك خوشم نمی آمد.
- یه ذره ... ولی ... تمرین می کنم.
سلطانی پرسشگرانه نگاهم کرد. نگاهش را بی جواب گذاشتم.
- می دونی که کار ما اینجا طراحیه. بنر و تیزر و انیمیشن و این جور چیزا. بیشتر فعالیتمون هم به ساختن آگهی هاي بازرگانی
واسه تلویزیون و شبکه هاي ماهواره اي داخلی اختصاص داره. پس هر چند به عنوان یه منشی، اما ازت انتظار دارم که دانشت
رو نسبت به کامپیوتر زیاد کنی. خصوصا محیط ورد، فتوشاپ و اکسل.
احساس کردم گردنش خمیده تر شد. انگار فشار حرف هاي من و نگاه تحقیرآمیز و خصمانه سلطانی درست روي شانه هایش
فرود آمده بود.
سلطانی پایش را روي پا انداخت و گفت:
- اصلا می دونی این چیزایی که ما گفتیم یعنی چی؟
چشمکی به من زد و ادامه داد:
- اصلا کامپیوتر دیدي به عمرت؟
مبهوت شدم از این توهین مستقیم سلطانی. تا خواستم حرف بزنم صداي ضعیف نیایش را شنیدم.
- بله. دیدم. تو سایت کامپیوتر دانشگاهمون هست.
سلطانی به جاي من جواب داد:
- بلدي روشن و خاموشش کنی؟
صداي نفس هاي تند و پشت سر همش را شنیدم و تلاشی را که براي خودداري اش می کرد، دیدم.
- تا حالا چند تا از پایان نامه هاي سال بالایی ها رو واسشون تایپ کردم.
پایان نامه را با استفاده از سایت کامپیوتر تایپ کرده بود؟ روزي چند ساعت آنجا می نشسته؟ اصلا کی وقت می کرده این
دخترك ترم سومی عمران؟
از پشت میزم بلند شدم و کنارش روي مبل نشستم.
- فکر می کنی بتونی تو همون سایت کامپیوتر این چیزایی که ازت خواستم رو یاد بگیري؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و از من فاصله گرفت. صدایش بغض داشت، اما مصمم بود.
- بله می تونم.
سلطانی با نفرتی آشکار گفت:
- حالا اکسل و ورد رو شاید، ولی مگه میشه فتوشاپ رو همین جوري الکی یاد گرفت؟
دیگر طاقت نیاوردم. با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- شما لازم نیست تو این مسائل دخالت کنین. لطفا کلید یدکی کمدا و فایل ها رو به خانوم نیایش بدین. هرچی هم که لازم
داشت در اختیارش بذارین.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_هفت
- سلام.
کمی لبخندم را جمع کردم. گوشی را روي میز گذاشتم و سرم را بالا گرفتم.
دستانش را در هم قفل کرده و سر به زیر مقابلم ایستاده بود. لحظه اي از ذهنم گذشت که به زودي آرتوروز گردن خواهد
گرفت.
- سلام. بفرمایید.
به دستم که به مبل اشاره می کرد نگاهی انداخت و نشست. مانتوي مشکی اش را روي زانوهایش کشد و دوباره سرش را
پایین انداخت.
- ببخشید که مزاحم شما شدم. رفتم حسابداري ولی گفتن باهاشون هماهنگ نشده.
آخ! لعنت به این حواس پرت! فراموش کرده بودم.
گوشی تلفن را برداشتم و تا تماس برقرار شود زیر چشمی نگاهش کردم. صورت ساده و بی آرایش اما ملیح و معصوم. لباس
هایی ساده تر و همگی به رنگ تیره و کفش هایی که ...
دستورات لازم را به حسابداري دادم. هر دو دستم را روي میز گذاشتم و گفتم:
- رشتت چیه؟
بدون این که سرش را بلند کند گفت:
- عمران.
هوم! هم رشته دانیار بود.
- سال چندي؟
- ترم سومم.
یعنی فقط نوزده سال داشت.
- چه کارایی بلدي؟
دیدم که زانوهایش را بیشتر از قبل به هم فشرد.
- چیز زیادي بلد نیستم، ولی زود یاد می گیرم.
سلطانی را به اتاق فرا خواندم.
- بلدي تایپ کنی؟
سلطانی وارد شد و با اشاره سر من نشست. از طرز نگاهش به این دخترك خوشم نمی آمد.
- یه ذره ... ولی ... تمرین می کنم.
سلطانی پرسشگرانه نگاهم کرد. نگاهش را بی جواب گذاشتم.
- می دونی که کار ما اینجا طراحیه. بنر و تیزر و انیمیشن و این جور چیزا. بیشتر فعالیتمون هم به ساختن آگهی هاي بازرگانی
واسه تلویزیون و شبکه هاي ماهواره اي داخلی اختصاص داره. پس هر چند به عنوان یه منشی، اما ازت انتظار دارم که دانشت
رو نسبت به کامپیوتر زیاد کنی. خصوصا محیط ورد، فتوشاپ و اکسل.
احساس کردم گردنش خمیده تر شد. انگار فشار حرف هاي من و نگاه تحقیرآمیز و خصمانه سلطانی درست روي شانه هایش
فرود آمده بود.
سلطانی پایش را روي پا انداخت و گفت:
- اصلا می دونی این چیزایی که ما گفتیم یعنی چی؟
چشمکی به من زد و ادامه داد:
- اصلا کامپیوتر دیدي به عمرت؟
مبهوت شدم از این توهین مستقیم سلطانی. تا خواستم حرف بزنم صداي ضعیف نیایش را شنیدم.
- بله. دیدم. تو سایت کامپیوتر دانشگاهمون هست.
سلطانی به جاي من جواب داد:
- بلدي روشن و خاموشش کنی؟
صداي نفس هاي تند و پشت سر همش را شنیدم و تلاشی را که براي خودداري اش می کرد، دیدم.
- تا حالا چند تا از پایان نامه هاي سال بالایی ها رو واسشون تایپ کردم.
پایان نامه را با استفاده از سایت کامپیوتر تایپ کرده بود؟ روزي چند ساعت آنجا می نشسته؟ اصلا کی وقت می کرده این
دخترك ترم سومی عمران؟
از پشت میزم بلند شدم و کنارش روي مبل نشستم.
- فکر می کنی بتونی تو همون سایت کامپیوتر این چیزایی که ازت خواستم رو یاد بگیري؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و از من فاصله گرفت. صدایش بغض داشت، اما مصمم بود.
- بله می تونم.
سلطانی با نفرتی آشکار گفت:
- حالا اکسل و ورد رو شاید، ولی مگه میشه فتوشاپ رو همین جوري الکی یاد گرفت؟
دیگر طاقت نیاوردم. با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- شما لازم نیست تو این مسائل دخالت کنین. لطفا کلید یدکی کمدا و فایل ها رو به خانوم نیایش بدین. هرچی هم که لازم
داشت در اختیارش بذارین.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_هشت
برق کینه را در چشمانش دیدم. ابروهایش را بی توجه به چروك شدن پیشانی اش بالا برد و گفت:
- به همین زودي کلیدا رو بدم؟
حوصله ام را سر برده بود دیگر.
- بله خانوم. الانم تشریف ببرین سر کارتون.
به سرعت از جا برخاست و اتاق را ترك کرد. نگاهم را روي نیایش ثابت کردم. اسم کوچکش از خاطرم رفته بود. با انگشت
سبابه دست راستش ناخن انگشت شصت دست چپش را به بازي گرفته بود. می دانستم دلش شکسته. توي شرکت من، توي
اتاق من، دل دختري که تنها گناهش فقرش بود شکسته! کمی خودم را به سمتش کشدم و فاصله بینمان را کم کردم.
- دختر خانوم؟
سرش را بلند کرد. چشمانش تر بود. چشمان قشنگ مظلومش.
دلم می خواست نوازشش کنم و بگویم:
"نترس بچه جان. من هم مثل تو طعم فقر را چشیده ام. شاید حتی بیشتر از تو"
- من اسم کوچیکت رو فراموش کردم.
دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:
- شاداب.
اسمش هم قشنگ و ملیح بود. مثل تک تک اجزاي صورتش.
- از حرف هاي منشیم ناراحت نشو. فقط به این فکر کن که توي چیزایی که ازت خواستم پیشرفت کنی. باشه؟
دوباره مانتویش را روي زانوهایش کشید.
- تبسم ... همون دوستم که ازش خواسته بودین واستون منشی پیدا کنه، بهم نگفته بود که باید فتوشاپ و اکسل بلد باشم.
می گفت فقط در حد تلفن جواب دادن و تایپ کردنه.
دوستش گفته بود من دنبال منشی هستم؟
لبخند زدم. پس او هم به اندازه من براي غرور این دختر می ترسید و به او نگفته بود که با خواهش و التماس این کار را
برایش جور کرده.
- یعنی فکر می کنی از پسش برنمیاي؟
تند سرش را بلند کرد و براي اولین بار در چشمانم خیره شد.
- نه ... نه ... می تونم. فردا میرم کتابخونه دانشگاه. حتما کتاب آموزش فتوشاپ رو دارن. می شینم می خونم. با کامپیوتر
سایت هم تمرین می کنم. زود یاد می گیرم.
کاملا مشخص بود که چقدر به این کار احتیاج داشت. لبخند زدم.
- خوبه. از کامپیوتر اینجا هم می تونی استفاده کنی. هر جا هم مشکل داشتی از خودم بپرس.
آرامش آهسته آهسته به صورتش برگشت.
- اگه کلاس نداري می تونی از همین الان شروع کنی.
لبش را گاز گرفت. صورتش کمی سرخ شد. یاد کفش هایش افتادم. از حرفم پشیمان شدم. شاید می خواست برود و با اولین
حقوقش براي خودش کفش بخرد. از جا بلند شدم.
- البته اگه دوست داري. هیچ اجباري نیست.
آرام و با متانت بلند شد و مقابلم ایستاد.
- راستش می خوام خواهرمو ببرم دکتر. دندونش درد می کنه. باید جراحی بشه.
پس براي همین اول صبح آمده بود دنبال حقوقش.
- باشه. برو حسابداري پولت رو بگیر. عصر برگرد.
بدون این که نگاهم کند گفت:
- ممنونم. امیدوارم لایق اعتمادتون باشم.
خنده ام گرفت. یک بچه و این حرف هاي قلمبه و سلمبه؟
- خوبه. حالا دیگه می تونی بري.
زیر لب خداحافظی آهسته اي گفت و رفت. از پشت نگاهش کردم. بدون ذره اي عشوه و اطوار. کوتاه اما محکم قدم بر می
داشت.
شاداب:
از اتاق که بیرون زدم هنوز بدنم می لرزید. این بار نه از هیجان نزدیکی به دیاکو، بلکه از شدت تحقیري که بی رحمانه نثار
وجودم کرده بودند. واقعا توانایی رو در رو شدن مجدد با سلطانی را نداشتم، اما چاره اي نبود. با هزار غصه و عذاب نزدیکش
شدم. گوشی تلفن دستش بود و ریز ریز می خندید. کنار میزش ایستادم.
- ببخشید.
حتی نگاهم نکرد. قلبم درد گرفته بود. کمی این پا و آن پا کردم.
- ببخشید.
عمداً نادیده ام می گرفت. چرا؟ آخر چرا؟
صدایم را کمی بالا بردم.
- ببخشید خانوم!
با اخم رویش را برگرداند و به تندي گفت:
- مگه نمی بینی دارم حرف می زنم؟
ناخودآگاه کمی عقب رفتم. چطور باید حالی اش می کردم که خواهر کوچکم درد دارد و منتظر من است؟
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_هشت
برق کینه را در چشمانش دیدم. ابروهایش را بی توجه به چروك شدن پیشانی اش بالا برد و گفت:
- به همین زودي کلیدا رو بدم؟
حوصله ام را سر برده بود دیگر.
- بله خانوم. الانم تشریف ببرین سر کارتون.
به سرعت از جا برخاست و اتاق را ترك کرد. نگاهم را روي نیایش ثابت کردم. اسم کوچکش از خاطرم رفته بود. با انگشت
سبابه دست راستش ناخن انگشت شصت دست چپش را به بازي گرفته بود. می دانستم دلش شکسته. توي شرکت من، توي
اتاق من، دل دختري که تنها گناهش فقرش بود شکسته! کمی خودم را به سمتش کشدم و فاصله بینمان را کم کردم.
- دختر خانوم؟
سرش را بلند کرد. چشمانش تر بود. چشمان قشنگ مظلومش.
دلم می خواست نوازشش کنم و بگویم:
"نترس بچه جان. من هم مثل تو طعم فقر را چشیده ام. شاید حتی بیشتر از تو"
- من اسم کوچیکت رو فراموش کردم.
دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:
- شاداب.
اسمش هم قشنگ و ملیح بود. مثل تک تک اجزاي صورتش.
- از حرف هاي منشیم ناراحت نشو. فقط به این فکر کن که توي چیزایی که ازت خواستم پیشرفت کنی. باشه؟
دوباره مانتویش را روي زانوهایش کشید.
- تبسم ... همون دوستم که ازش خواسته بودین واستون منشی پیدا کنه، بهم نگفته بود که باید فتوشاپ و اکسل بلد باشم.
می گفت فقط در حد تلفن جواب دادن و تایپ کردنه.
دوستش گفته بود من دنبال منشی هستم؟
لبخند زدم. پس او هم به اندازه من براي غرور این دختر می ترسید و به او نگفته بود که با خواهش و التماس این کار را
برایش جور کرده.
- یعنی فکر می کنی از پسش برنمیاي؟
تند سرش را بلند کرد و براي اولین بار در چشمانم خیره شد.
- نه ... نه ... می تونم. فردا میرم کتابخونه دانشگاه. حتما کتاب آموزش فتوشاپ رو دارن. می شینم می خونم. با کامپیوتر
سایت هم تمرین می کنم. زود یاد می گیرم.
کاملا مشخص بود که چقدر به این کار احتیاج داشت. لبخند زدم.
- خوبه. از کامپیوتر اینجا هم می تونی استفاده کنی. هر جا هم مشکل داشتی از خودم بپرس.
آرامش آهسته آهسته به صورتش برگشت.
- اگه کلاس نداري می تونی از همین الان شروع کنی.
لبش را گاز گرفت. صورتش کمی سرخ شد. یاد کفش هایش افتادم. از حرفم پشیمان شدم. شاید می خواست برود و با اولین
حقوقش براي خودش کفش بخرد. از جا بلند شدم.
- البته اگه دوست داري. هیچ اجباري نیست.
آرام و با متانت بلند شد و مقابلم ایستاد.
- راستش می خوام خواهرمو ببرم دکتر. دندونش درد می کنه. باید جراحی بشه.
پس براي همین اول صبح آمده بود دنبال حقوقش.
- باشه. برو حسابداري پولت رو بگیر. عصر برگرد.
بدون این که نگاهم کند گفت:
- ممنونم. امیدوارم لایق اعتمادتون باشم.
خنده ام گرفت. یک بچه و این حرف هاي قلمبه و سلمبه؟
- خوبه. حالا دیگه می تونی بري.
زیر لب خداحافظی آهسته اي گفت و رفت. از پشت نگاهش کردم. بدون ذره اي عشوه و اطوار. کوتاه اما محکم قدم بر می
داشت.
شاداب:
از اتاق که بیرون زدم هنوز بدنم می لرزید. این بار نه از هیجان نزدیکی به دیاکو، بلکه از شدت تحقیري که بی رحمانه نثار
وجودم کرده بودند. واقعا توانایی رو در رو شدن مجدد با سلطانی را نداشتم، اما چاره اي نبود. با هزار غصه و عذاب نزدیکش
شدم. گوشی تلفن دستش بود و ریز ریز می خندید. کنار میزش ایستادم.
- ببخشید.
حتی نگاهم نکرد. قلبم درد گرفته بود. کمی این پا و آن پا کردم.
- ببخشید.
عمداً نادیده ام می گرفت. چرا؟ آخر چرا؟
صدایم را کمی بالا بردم.
- ببخشید خانوم!
با اخم رویش را برگرداند و به تندي گفت:
- مگه نمی بینی دارم حرف می زنم؟
ناخودآگاه کمی عقب رفتم. چطور باید حالی اش می کردم که خواهر کوچکم درد دارد و منتظر من است؟
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_نهم
نمی دانم چقدر سرپا ایستادم. ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت؟! بالاخره مکالمه اش تمام شد و بی توجه به من با
کامپیوترش مشغول شد. نگاهی به ساعت دیواري کنج سالن انداختم و گفتم:
- خانوم من عجله دارم. باید برم. میشه لطفاً کلیدا رو بهم بدین؟
سرش را برنگرداند.
- اونجان. برشون دار.
یعنی نمی توانست همین دو جمله را زودتر بگوید و انقدر معطلم نکند؟! اگر به خاطر شادي نبود، اگر به خاطر مادرم نبود ...
کلیدها را برداشتم و زیرلب تشکر کردم و بدون خداحافظی به سمت در خروجی رفتم.
- یه لحظه صبر کن!
نمی توانستم. داشتم خفه می شدم.
چرخیدم و منتظر ماندم.
- شماره موبایلت رو بده که هر وقت لازم شد باهات هماهنگ کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من موبایل ندارم.
پوزخند کریه روي لبش، چهره سراسر عملیش را زشت تر نشان می داد.
- حدس می زدم.
نفرت در دلم غل غل می کرد. از جا برخاست و نزدیک من، کنار میزش ایستاد. سنگینی اش را روي میز انداخت. چشمم روي
کفش هایش خشک شد.
- ببین دختر جون، امثال تو زیاد اینجا اومدن و به دو روز نکشیده عذرشون رو خواستیم. فکر نکن چون آقاي حاتمی دلش
واست سوخته و اینجا بهت کار داده همه چی ردیفه. زیادي پاتو از گلیمت درازتر کنی با من طرفی. تو این شرکت بعد از آقاي
حاتمی من نفر دومم و برخلاف ایشون اصلا گول ظاهر مظلوم و ساده ي افرادي مثل تو رو نمی خورم. خوب می دونم
دخترایی مثل تو تا چشمتون به مرد جوون و خوش قیافه اي مثل آقاي حاتمی می خوره چطوري دندونتون رو واسش تیز می
کنین، اما حواست باشه من اینجا پاسدار منافع این شرکتم. پاتو کج بذاري فاتحت خوندست. بهتره تا آخرش همین جوري بره
وار بري و بیاي. منظورم رو که می فهمی؟
حس کردم لرزش همیشگی زانوهایم شدت گرفته.
آخ که اگر به این پول، درست همین امروز احتیاج نداشتم! اگر اینقدر به این کار محتاج نبودم، اگر اکنون شادي امیدوارانه به
انتظارم ننشسته بود، اگر مادرم براي خانه مشتري پیدا نکرده بود ... اگر ... اگر ...
بدون این که حرفی بزنم از سالن خارج شدم و به حسابداري رفتم. چشمانم می سوخت. پول را گرفتم و به سرعت از شرکت
بیرون دویدم. تا آنجایی که توانستم دویدم. بی هدف، بی مقصد، بی توجه به نگاه هاي خیره و متعجب مردم. فقط دویدم. آن
قدر که کفش هاي مادر مرده ام هشدار دادند و مجبورم کردند که بایستم. نفسم بند آمده بود. دست هایم را روي زانوهایم
گذاشتم و بریده بریده نفس کشیدم و در همان لحظه اشک هایم سرازیر شدند. دلم می خواست بروم و ساعتی در گوشه اي
بنشینم و به حال خودم زار بزنم، اما شادي منتظرم بود. دندانش درد می کرد و براي خلاصی از این درد محتاج من بود. با
پاهایی دردناك و اشک هایی که بی محابا فرو می ریختند سوار اتوبوس شدم. سرم را به میله اتوبوس تکیه دادم و چشمانم را
بستم. امروز به معناي واقعی فرو ریخته بودم. آن هم مقابل مردي که دیوانه وار دوستش داشتم. خردم کردند. غرورم را
شکستند. شخصیتم را لگدمال کردند. بی گناه، بی هیچ جرمی! فقط به خاطر این که کفش هایم ترك داشتند! به خاطر این که
مانتویم مد روز نبود. دماغم عملی و سربالا نبود. لوازم آرایش نداشتم. با ماشین شخصی و یا حداقل آژانس رفت و آمد نمی
کردم. گناهم همین بود. دلم آه می خواست. از همان هایی که می گفتند عرش خدا را می لرزاند. دلم از همان ها می خواست.
می خواستم ستون هاي عرش خدا را بلرزانم و آسمانش را روي سر آدم هایی مثل سلطانی تخریب کنم. می خواستم ... اما
مادرم قدغن کرده بود. گفته بود این کارها، این نفرین ها، این آه کشیدن ها، دل خودمان را هم سیاه می کند. گفته بود نیازي
نیست ما آه بکشیم. خدا حواسش هست. خودش حواسش هست.
با ترمز اتوبوس آهم را در سینه خفه کردم و پیاده شدم.
با چند قدم خودم را به مغازه کفش فروشی رساندم. کالج صورتی پشت ویترین نبود، اما کتانی سبز ... چرا. پول را از کیفم در
آوردم و با احتیاط شمردمش. چهارصد هزار تومان. دوباره به کتانی سبزم نگاه کردم و پس از آن به کفش هاي پوست انداخته
خودم. کمی پایم را تکان دادم. قطعاً این کفش ها می توانستند یک ماه دیگر هم دوام بیاورند. "باید" دوام می آوردند.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_نهم
نمی دانم چقدر سرپا ایستادم. ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت؟! بالاخره مکالمه اش تمام شد و بی توجه به من با
کامپیوترش مشغول شد. نگاهی به ساعت دیواري کنج سالن انداختم و گفتم:
- خانوم من عجله دارم. باید برم. میشه لطفاً کلیدا رو بهم بدین؟
سرش را برنگرداند.
- اونجان. برشون دار.
یعنی نمی توانست همین دو جمله را زودتر بگوید و انقدر معطلم نکند؟! اگر به خاطر شادي نبود، اگر به خاطر مادرم نبود ...
کلیدها را برداشتم و زیرلب تشکر کردم و بدون خداحافظی به سمت در خروجی رفتم.
- یه لحظه صبر کن!
نمی توانستم. داشتم خفه می شدم.
چرخیدم و منتظر ماندم.
- شماره موبایلت رو بده که هر وقت لازم شد باهات هماهنگ کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من موبایل ندارم.
پوزخند کریه روي لبش، چهره سراسر عملیش را زشت تر نشان می داد.
- حدس می زدم.
نفرت در دلم غل غل می کرد. از جا برخاست و نزدیک من، کنار میزش ایستاد. سنگینی اش را روي میز انداخت. چشمم روي
کفش هایش خشک شد.
- ببین دختر جون، امثال تو زیاد اینجا اومدن و به دو روز نکشیده عذرشون رو خواستیم. فکر نکن چون آقاي حاتمی دلش
واست سوخته و اینجا بهت کار داده همه چی ردیفه. زیادي پاتو از گلیمت درازتر کنی با من طرفی. تو این شرکت بعد از آقاي
حاتمی من نفر دومم و برخلاف ایشون اصلا گول ظاهر مظلوم و ساده ي افرادي مثل تو رو نمی خورم. خوب می دونم
دخترایی مثل تو تا چشمتون به مرد جوون و خوش قیافه اي مثل آقاي حاتمی می خوره چطوري دندونتون رو واسش تیز می
کنین، اما حواست باشه من اینجا پاسدار منافع این شرکتم. پاتو کج بذاري فاتحت خوندست. بهتره تا آخرش همین جوري بره
وار بري و بیاي. منظورم رو که می فهمی؟
حس کردم لرزش همیشگی زانوهایم شدت گرفته.
آخ که اگر به این پول، درست همین امروز احتیاج نداشتم! اگر اینقدر به این کار محتاج نبودم، اگر اکنون شادي امیدوارانه به
انتظارم ننشسته بود، اگر مادرم براي خانه مشتري پیدا نکرده بود ... اگر ... اگر ...
بدون این که حرفی بزنم از سالن خارج شدم و به حسابداري رفتم. چشمانم می سوخت. پول را گرفتم و به سرعت از شرکت
بیرون دویدم. تا آنجایی که توانستم دویدم. بی هدف، بی مقصد، بی توجه به نگاه هاي خیره و متعجب مردم. فقط دویدم. آن
قدر که کفش هاي مادر مرده ام هشدار دادند و مجبورم کردند که بایستم. نفسم بند آمده بود. دست هایم را روي زانوهایم
گذاشتم و بریده بریده نفس کشیدم و در همان لحظه اشک هایم سرازیر شدند. دلم می خواست بروم و ساعتی در گوشه اي
بنشینم و به حال خودم زار بزنم، اما شادي منتظرم بود. دندانش درد می کرد و براي خلاصی از این درد محتاج من بود. با
پاهایی دردناك و اشک هایی که بی محابا فرو می ریختند سوار اتوبوس شدم. سرم را به میله اتوبوس تکیه دادم و چشمانم را
بستم. امروز به معناي واقعی فرو ریخته بودم. آن هم مقابل مردي که دیوانه وار دوستش داشتم. خردم کردند. غرورم را
شکستند. شخصیتم را لگدمال کردند. بی گناه، بی هیچ جرمی! فقط به خاطر این که کفش هایم ترك داشتند! به خاطر این که
مانتویم مد روز نبود. دماغم عملی و سربالا نبود. لوازم آرایش نداشتم. با ماشین شخصی و یا حداقل آژانس رفت و آمد نمی
کردم. گناهم همین بود. دلم آه می خواست. از همان هایی که می گفتند عرش خدا را می لرزاند. دلم از همان ها می خواست.
می خواستم ستون هاي عرش خدا را بلرزانم و آسمانش را روي سر آدم هایی مثل سلطانی تخریب کنم. می خواستم ... اما
مادرم قدغن کرده بود. گفته بود این کارها، این نفرین ها، این آه کشیدن ها، دل خودمان را هم سیاه می کند. گفته بود نیازي
نیست ما آه بکشیم. خدا حواسش هست. خودش حواسش هست.
با ترمز اتوبوس آهم را در سینه خفه کردم و پیاده شدم.
با چند قدم خودم را به مغازه کفش فروشی رساندم. کالج صورتی پشت ویترین نبود، اما کتانی سبز ... چرا. پول را از کیفم در
آوردم و با احتیاط شمردمش. چهارصد هزار تومان. دوباره به کتانی سبزم نگاه کردم و پس از آن به کفش هاي پوست انداخته
خودم. کمی پایم را تکان دادم. قطعاً این کفش ها می توانستند یک ماه دیگر هم دوام بیاورند. "باید" دوام می آوردند.
❌#هوس_یک_باکره🔞
هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_نودوهفت
چطور درستش می کردم؟ هرگز شاداب را این طور ندیده بودم. هرگز این آتشفشان را در چشمانش ندیده بودم. می دانستم که
چقدر عزت نفس دارد. می دانستم که چقدر مغرور است. با وجود قلب صاف و بی آلایشش، با وجود مهربانی و صفا و
صممیتش باز هم مغرور بود و من با بی رحمی، تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم. چطور خودم را می بخشیدم؟
دانیار:
آهنگ محبوبش را روشن کرد و تمام طول راه چشمانش را بست و حتی یک کلمه هم حرف نزد. می دانستم دردش فقط
شاداب نیست. فقط کیمیا نیست. فقط من نیستم. دیاکو خسته بود. خیلی وقت بود که خسته بود.
برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی نمی دونی برادر جان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
سال ها بود که خانه نداشتیم. خاك نداشتیم. سرزمین نداشتیم. سال ها بود که دلتنگ کردستان بودیم و ناي برگشتن نداشتیم.
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مث طوفان همیشه در سفر بودن
برادر جان برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان، برادر جان دلم تنگه
این شهر برایش همیشه غریبه بود و غریبه ماند. جنوبش یک طور عذابش داده بود و شمالش یک طور دیگر.
دلم تنگه از این روزهاي بی امید
از این شب گردي هاي خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم تنگه برادر جان
برادر جان
دلم تنگه
دلش بیشتر از من براي پدر و مادرمان تنگ بود. بیشتر از من داغ دایان از پایش انداخته بود. بیشتر از من از بی نشان بودن قبر
خانوادهمان می سوخت. بیشتر از من این خانه به دوشی و در به دري روحش را شکنجه کرده بود. خدا نکند یک مرد بی پشت
بماند. بی قهرمان، بی پدر، بی عشق، بی مادر، بی کس، بی خواهر، بی پناه، بی برادر! خدا نکند مردي این همه تنها بماند. خدا
نکند.
دلم خوش نیست
غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق
عاشق و خرسند
(رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید💦)
دلش خوش نبود. هیچ دل خوشی در این دنیا نداشت. همه زندگی اش من بودم. برادري از دست رفته و بدتر از خودش. گاهی
متحیر می ماندم که دیاکو واقعا به چه امیدي، به چه انگیزه اي انقدر محکم می جنگد و تحمل می کند؟ چه مانده که به
خاطرش از پا نمی نشیند و دست از مبارزه بر نمی دارد؟ چه مانده؟ از خودش چه مانده؟ از من چه مانده؟ از ما چه مانده؟
بی حرف به سمت اتاقش رفت. نرسیده به در ایستاد و گفت:
- تو برو به کارت برس. من خوبم! فقط هر موقع رسیدي کرج یه اس ام اس بده.
باز هم نگران من بود. کی این مسئولیت و نگرانی رهایش می کرد؟ تا کی باید به فکر هر کسی به جز خودش می بود؟
- من اینجا می مونم. یه کم بخواب. بیدار که شدي با هم حرف می زنیم.
سرش را تکان داد و گفت:
- باشه. پس بیکار نشین. یه جاي مطمئن و امن واسه شاداب پیدا کن.
چه می دانست دیاکو که تنها جاي مطمئن و امنی که در این شهر سراغ داشتم شانه هاي مقتدر و مردانه او بود؟
- تو نگران شاداب نباش. اون با من. فقط بخواب.
نگاهم کرد. چقدر چشمانش شبیه من شده بود. دو گودال سیاه و عمیق!
- دانیار؟
جواب ندادم، اما چند قدم به سمتش برداشتم. لبخندش جان نداشت.
- هیچ وقت از این که نجاتت دادم پشیمون نشدم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_نودوهفت
چطور درستش می کردم؟ هرگز شاداب را این طور ندیده بودم. هرگز این آتشفشان را در چشمانش ندیده بودم. می دانستم که
چقدر عزت نفس دارد. می دانستم که چقدر مغرور است. با وجود قلب صاف و بی آلایشش، با وجود مهربانی و صفا و
صممیتش باز هم مغرور بود و من با بی رحمی، تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم. چطور خودم را می بخشیدم؟
دانیار:
آهنگ محبوبش را روشن کرد و تمام طول راه چشمانش را بست و حتی یک کلمه هم حرف نزد. می دانستم دردش فقط
شاداب نیست. فقط کیمیا نیست. فقط من نیستم. دیاکو خسته بود. خیلی وقت بود که خسته بود.
برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی نمی دونی برادر جان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
سال ها بود که خانه نداشتیم. خاك نداشتیم. سرزمین نداشتیم. سال ها بود که دلتنگ کردستان بودیم و ناي برگشتن نداشتیم.
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مث طوفان همیشه در سفر بودن
برادر جان برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان، برادر جان دلم تنگه
این شهر برایش همیشه غریبه بود و غریبه ماند. جنوبش یک طور عذابش داده بود و شمالش یک طور دیگر.
دلم تنگه از این روزهاي بی امید
از این شب گردي هاي خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم تنگه برادر جان
برادر جان
دلم تنگه
دلش بیشتر از من براي پدر و مادرمان تنگ بود. بیشتر از من داغ دایان از پایش انداخته بود. بیشتر از من از بی نشان بودن قبر
خانوادهمان می سوخت. بیشتر از من این خانه به دوشی و در به دري روحش را شکنجه کرده بود. خدا نکند یک مرد بی پشت
بماند. بی قهرمان، بی پدر، بی عشق، بی مادر، بی کس، بی خواهر، بی پناه، بی برادر! خدا نکند مردي این همه تنها بماند. خدا
نکند.
دلم خوش نیست
غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق
عاشق و خرسند
(رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید💦)
دلش خوش نبود. هیچ دل خوشی در این دنیا نداشت. همه زندگی اش من بودم. برادري از دست رفته و بدتر از خودش. گاهی
متحیر می ماندم که دیاکو واقعا به چه امیدي، به چه انگیزه اي انقدر محکم می جنگد و تحمل می کند؟ چه مانده که به
خاطرش از پا نمی نشیند و دست از مبارزه بر نمی دارد؟ چه مانده؟ از خودش چه مانده؟ از من چه مانده؟ از ما چه مانده؟
بی حرف به سمت اتاقش رفت. نرسیده به در ایستاد و گفت:
- تو برو به کارت برس. من خوبم! فقط هر موقع رسیدي کرج یه اس ام اس بده.
باز هم نگران من بود. کی این مسئولیت و نگرانی رهایش می کرد؟ تا کی باید به فکر هر کسی به جز خودش می بود؟
- من اینجا می مونم. یه کم بخواب. بیدار که شدي با هم حرف می زنیم.
سرش را تکان داد و گفت:
- باشه. پس بیکار نشین. یه جاي مطمئن و امن واسه شاداب پیدا کن.
چه می دانست دیاکو که تنها جاي مطمئن و امنی که در این شهر سراغ داشتم شانه هاي مقتدر و مردانه او بود؟
- تو نگران شاداب نباش. اون با من. فقط بخواب.
نگاهم کرد. چقدر چشمانش شبیه من شده بود. دو گودال سیاه و عمیق!
- دانیار؟
جواب ندادم، اما چند قدم به سمتش برداشتم. لبخندش جان نداشت.
- هیچ وقت از این که نجاتت دادم پشیمون نشدم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_نودوهشت
بی اختیار چشمانم را محکم روي هم فشردم و گفتم:
- چیزي لازم داشتی صدام کن.
به فردا دل خوشم
شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب و با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه
دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
شاداب:
خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاق هاي روشن و دلبازش بدون محدودیت و پرسش و پاسخ هاي مادر، بیتوته
کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض این که زنگ زدم توان از پاهاي خسته و تاول زده ام
رفت و براي سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم. صداي خاله مریم توي کوچه پیچید.
- بله؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:
- منم خاله. شاداب!
شاداب بودم. شادابی که از "من" بودنش هیچ نمانده بود.
- خوش اومدي عزیزم. بیا تو.
کاش آیفون نداشتند! شاید کسی که براي باز کردن در می آمد دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد. کاش این کوله
این قدر به شانه هاي نحیفم فشا نمی آورد! کاش راه رفتن انقدر سخت نبود! کاش مادرم اینجا بود! کاش امروز به آن شرکت
نرفته بودم! کاش روزم انقدر سیاه نبود! کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد! کاش هوا انقدر گرم نبود! کاش دندان هایم
از سرما نمی لرزیدند! کاش چیزي به نام عرق وجود نداشت! کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم! کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ
نبود! کاش نفس کشیدن انقدر دردناك نبود! کاش ...
(رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید💦)
- خاك بر سرم شاداب. تو چرا این شکلی شدي؟
کاش خاله مریم سوال نپرسد! کاش هیچ کس سوال نپرسد!
صداي سرخوش تبسم را شنیدم.
- به به شاداب خانوم. خوش ...
مکث کرد و سپس به سمتم دوید.
- اي واي! شاداب چی شدي؟
هیچی نشده بود. فقط خوابم می آمد.
تبسم و مادرش هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روي مبل بنشینم. تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه
هاي مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت:
- شاداب؟ شاداب جونم؟ چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟ کسی مزاحمت شده؟ فشارت افتاده؟ بمیرم الهی! این چه ریخت و
قیافه ایه؟ آخه کی اذیتت کرده؟
خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد. دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند. مایع چسبناك از کنار لبم
راه گرفت و روي گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حس هاي بدم اضافه کرد. صداي عصبی اش را شنیدم.
- یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر. مگه نمی بینی از حال رفته؟
از حال نرفته بودم. همه چیز را می شنیدم. می فهمیدم، اما زبانم نمی چرخید. نمی توانستم حرف بزنم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_نودوهشت
بی اختیار چشمانم را محکم روي هم فشردم و گفتم:
- چیزي لازم داشتی صدام کن.
به فردا دل خوشم
شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب و با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه
دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
شاداب:
خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاق هاي روشن و دلبازش بدون محدودیت و پرسش و پاسخ هاي مادر، بیتوته
کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض این که زنگ زدم توان از پاهاي خسته و تاول زده ام
رفت و براي سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم. صداي خاله مریم توي کوچه پیچید.
- بله؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:
- منم خاله. شاداب!
شاداب بودم. شادابی که از "من" بودنش هیچ نمانده بود.
- خوش اومدي عزیزم. بیا تو.
کاش آیفون نداشتند! شاید کسی که براي باز کردن در می آمد دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد. کاش این کوله
این قدر به شانه هاي نحیفم فشا نمی آورد! کاش راه رفتن انقدر سخت نبود! کاش مادرم اینجا بود! کاش امروز به آن شرکت
نرفته بودم! کاش روزم انقدر سیاه نبود! کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد! کاش هوا انقدر گرم نبود! کاش دندان هایم
از سرما نمی لرزیدند! کاش چیزي به نام عرق وجود نداشت! کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم! کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ
نبود! کاش نفس کشیدن انقدر دردناك نبود! کاش ...
(رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید💦)
- خاك بر سرم شاداب. تو چرا این شکلی شدي؟
کاش خاله مریم سوال نپرسد! کاش هیچ کس سوال نپرسد!
صداي سرخوش تبسم را شنیدم.
- به به شاداب خانوم. خوش ...
مکث کرد و سپس به سمتم دوید.
- اي واي! شاداب چی شدي؟
هیچی نشده بود. فقط خوابم می آمد.
تبسم و مادرش هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روي مبل بنشینم. تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه
هاي مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت:
- شاداب؟ شاداب جونم؟ چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟ کسی مزاحمت شده؟ فشارت افتاده؟ بمیرم الهی! این چه ریخت و
قیافه ایه؟ آخه کی اذیتت کرده؟
خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد. دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند. مایع چسبناك از کنار لبم
راه گرفت و روي گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حس هاي بدم اضافه کرد. صداي عصبی اش را شنیدم.
- یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر. مگه نمی بینی از حال رفته؟
از حال نرفته بودم. همه چیز را می شنیدم. می فهمیدم، اما زبانم نمی چرخید. نمی توانستم حرف بزنم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_نودونه
مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاك کردند.
- چقدر بدنش سرده مامان. نبریمش بیمارستان؟
- چیزیش نیست. فشارش افتاده. شایدم گرما زده شده.
گرما زده نبودم. دل زده بودم.
- کمک کن ببریمش تو اتاقت. یه کم دراز بکشه بهتره.
درازم کردند. تبسم جوراب هایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت. مادرش دستمال نمدار را روي پیشانی ام می کشید و بادم
می زد. دلم نمی خواست چشمانم را ببندم. تمام طول راه، راهی که ساعت ها پیاده طی اش کرده بودم، حتی پلک نزدم. چشم
که می بستم حتی به اندازه پلک زدن، کابوس بر می گشت. هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم
می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند، اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و "هیش هیش"
گفتن هاي مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم. نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ! هر چه بود اولین صحنه اش با دیاکو
شروع شد و صداي گیرایش.
- برف ها یخ بستن. قدم هات رو محکم تر بردار دختر خانوم.
شاداب:
خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاق هاي روشن و دلبازش بدون محدودیت و پرسش و پاسخ هاي مادر، بیتوته
کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض این که زنگ زدم توان از پاهاي خسته و تاول زده ام
رفت و براي سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم. صداي خاله مریم توي کوچه پیچید.
- بله؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:
- منم خاله. شاداب!
شاداب بودم. شادابی که از "من" بودنش هیچ نمانده بود.
(رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید💦)
- خوش اومدي عزیزم. بیا تو.
کاش آیفون نداشتند! شاید کسی که براي باز کردن در می آمد دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد. کاش این کوله
این قدر به شانه هاي نحیفم فشا نمی آورد! کاش راه رفتن انقدر سخت نبود! کاش مادرم اینجا بود! کاش امروز به آن شرکت
نرفته بودم! کاش روزم انقدر سیاه نبود! کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد! کاش هوا انقدر گرم نبود! کاش دندان هایم
از سرما نمی لرزیدند! کاش چیزي به نام عرق وجود نداشت! کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم! کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ
نبود! کاش نفس کشیدن انقدر دردناك نبود! کاش ...
- خاك بر سرم شاداب. تو چرا این شکلی شدي؟
کاش خاله مریم سوال نپرسد! کاش هیچ کس سوال نپرسد!
صداي سرخوش تبسم را شنیدم.
- به به شاداب خانوم. خوش ...
مکث کرد و سپس به سمتم دوید.
- اي واي! شاداب چی شدي؟
هیچی نشده بود. فقط خوابم می آمد.
تبسم و مادرش هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روي مبل بنشینم. تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه
هاي مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت:
- شاداب؟ شاداب جونم؟ چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟ کسی مزاحمت شده؟ فشارت افتاده؟ بمیرم الهی! این چه ریخت و
قیافه ایه؟ آخه کی اذیتت کرده؟
خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد. دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند. مایع چسبناك از کنار لبم
راه گرفت و روي گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حس هاي بدم اضافه کرد. صداي عصبی اش را شنیدم.
- یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر. مگه نمی بینی از حال رفته؟
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_نودونه
مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاك کردند.
- چقدر بدنش سرده مامان. نبریمش بیمارستان؟
- چیزیش نیست. فشارش افتاده. شایدم گرما زده شده.
گرما زده نبودم. دل زده بودم.
- کمک کن ببریمش تو اتاقت. یه کم دراز بکشه بهتره.
درازم کردند. تبسم جوراب هایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت. مادرش دستمال نمدار را روي پیشانی ام می کشید و بادم
می زد. دلم نمی خواست چشمانم را ببندم. تمام طول راه، راهی که ساعت ها پیاده طی اش کرده بودم، حتی پلک نزدم. چشم
که می بستم حتی به اندازه پلک زدن، کابوس بر می گشت. هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم
می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند، اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و "هیش هیش"
گفتن هاي مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم. نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ! هر چه بود اولین صحنه اش با دیاکو
شروع شد و صداي گیرایش.
- برف ها یخ بستن. قدم هات رو محکم تر بردار دختر خانوم.
شاداب:
خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاق هاي روشن و دلبازش بدون محدودیت و پرسش و پاسخ هاي مادر، بیتوته
کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض این که زنگ زدم توان از پاهاي خسته و تاول زده ام
رفت و براي سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم. صداي خاله مریم توي کوچه پیچید.
- بله؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:
- منم خاله. شاداب!
شاداب بودم. شادابی که از "من" بودنش هیچ نمانده بود.
(رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید💦)
- خوش اومدي عزیزم. بیا تو.
کاش آیفون نداشتند! شاید کسی که براي باز کردن در می آمد دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد. کاش این کوله
این قدر به شانه هاي نحیفم فشا نمی آورد! کاش راه رفتن انقدر سخت نبود! کاش مادرم اینجا بود! کاش امروز به آن شرکت
نرفته بودم! کاش روزم انقدر سیاه نبود! کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد! کاش هوا انقدر گرم نبود! کاش دندان هایم
از سرما نمی لرزیدند! کاش چیزي به نام عرق وجود نداشت! کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم! کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ
نبود! کاش نفس کشیدن انقدر دردناك نبود! کاش ...
- خاك بر سرم شاداب. تو چرا این شکلی شدي؟
کاش خاله مریم سوال نپرسد! کاش هیچ کس سوال نپرسد!
صداي سرخوش تبسم را شنیدم.
- به به شاداب خانوم. خوش ...
مکث کرد و سپس به سمتم دوید.
- اي واي! شاداب چی شدي؟
هیچی نشده بود. فقط خوابم می آمد.
تبسم و مادرش هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روي مبل بنشینم. تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه
هاي مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت:
- شاداب؟ شاداب جونم؟ چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟ کسی مزاحمت شده؟ فشارت افتاده؟ بمیرم الهی! این چه ریخت و
قیافه ایه؟ آخه کی اذیتت کرده؟
خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد. دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند. مایع چسبناك از کنار لبم
راه گرفت و روي گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حس هاي بدم اضافه کرد. صداي عصبی اش را شنیدم.
- یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر. مگه نمی بینی از حال رفته؟
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صد
از حال نرفته بودم. همه چیز را می شنیدم. می فهمیدم، اما زبانم نمی چرخید. نمی توانستم حرف بزنم.
مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاك کردند.
- چقدر بدنش سرده مامان. نبریمش بیمارستان؟
- چیزیش نیست. فشارش افتاده. شایدم گرما زده شده.
گرما زده نبودم. دل زده بودم.
- کمک کن ببریمش تو اتاقت. یه کم دراز بکشه بهتره.
درازم کردند. تبسم جوراب هایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت. مادرش دستمال نمدار را روي پیشانی ام می کشید و بادم
می زد. دلم نمی خواست چشمانم را ببندم. تمام طول راه، راهی که ساعت ها پیاده طی اش کرده بودم، حتی پلک نزدم. چشم
که می بستم حتی به اندازه پلک زدن، کابوس بر می گشت. هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم
می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند، اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و "هیش هیش"
گفتن هاي مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم. نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ! هر چه بود اولین صحنه اش با دیاکو
شروع شد و صداي گیرایش.
- برف ها یخ بستن. قدم هات رو محکم تر بردار دختر خانوم.
خاله مریم چراغ ها را خاموش کرد و بین من و تبسم دراز کشید. عصر، بعد از این که کمی آرام شدم و گریه هاي پر صدایم به
اشک هاي ریز و بی صدا تبدیل شدند. همه چیز را برایش گفتم. همه چیزهایی که هرگز نتوانسته بودم به مادرم بگویم. شاید
چون خاله مریم جوان تر بود، خیلی جوان تر از مادر. شاید به خاطر منطق فوق العاده و دید بازش بود که با هیچ متعصبانه و
خشک برخورد نمی کرد. شاید چون مشاور بود و در دبیرستانشان هزاران دختر مثل من می دید. شاید به خاطر تعریف هاي
تبسم بود که مادرش را بهترین دوست خودش می دانست و یا شاید به خاطر مشکلات ریز و درشت مادرم بود که خاله مریم
آن ها را نداشت و فکرش آزادتر بود. به هرحال من همیشه با مادر تبسم راحت تر از مادر خودم درد دل می کردم و حرف می
زدم. سنگ صبورم زنی بود که چشمانی دقیق و تیزهوش داشت. سنتی نبود. افراط و تفریط نمی کرد اما به فرهنگ ایرانی و
اعتقادات مذهبی احترام می گذاشت و بچه هایش را هم به همین شکل بار آورده بود.
هر سه با هم روي زمین خوابیدیم و هر سه با هم به سقف زل زدیم. تمام مدتی که من برایش حرف زده بودم او سکوت کرده
بود. حتی وقتی که تبسم به زور غذا در حلقم می ریخت، با تشر او را از من دور کرده بود. براي میوه خوردن هم اصرار نکرد.
هیچی نگفت، هیچی. هنوز هم ساکت بود. فقط انگشتان یخ زده مرا با یک دست می فشرد و نوازش می کرد، همین.
- خاله؟
جهت دریافت این رمان جذاب به کانال زیر مراجعه نمایید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- جون خاله؟
- نمی خواي حرف بزنی؟ نمی خواي هیچی بگی؟ نمی خواي سرزنشم کنی؟
سفیدي دندان هایش را در تاریکی دیدم. لبخند می زد.
- سرزنش چرا عزیزم؟
پلک هایم ورم کرده بود. سنگینیشان را حس می کردم.
- می خوام حرف بزنم، اما نه واسه این که سرزنشت کنم چون این مشکلیه که واسه هر دختري ممکنه پیش بیاد و نه واسه
این که نصیحتت کنم چون تو الان از نظر ذهنی آمادگی نصیحت شنیدن رو نداري.
پیشانی ام را به شانه اش چسباندم. عجیب احساس بی سرپناهی و تنهایی می کردم.
- کدوم زنیه که بتونه ادعا کنه که هیچ وقت توي زندگیش، توي یه رویاهاش، توي تنهاییاش به یه مرد که شایدم ممنوعه و
دور از دسترس بوده فکر نکرده؟ نمی بینی این همه دختري رو که عاشق فوتبالیستا، ورزشکارا، هنرمندها و هنرپیشه ها میشن؟
عاشق مردهایی که شاید به اندازه یه قاره باهاشون فاصله داشته باشن، اما با همون مرد توي رویاهاي خودشون تا کجاها که
پیش نمی رن. آخر همشم ازدواجه و بچه دار شدن و یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن. درست مثل قصه ها. در
عوضش چند تا پسر رو می شناسی که دل به یه همچین زنایی بدن و بهشون حتی فکر کنن؟ یه زن زیبا رو از طریق تلویزیون
یا تو خیابون می بینن و یه کم به به و چه چه می کنن و تموم. ببین دخترا واسه یه هنرپیشه مرد محبوبشون واسه دیدنش
چطوري صف می کشن، ولی تا حالا کدوم هنرپیشه زن رو دیدي که پسرا به خاطرش سر و دست بشکنن و ساعت ها یه جا
منتظر بمونن بلکه اون خانوم بیاد رد شه و یه دستی واسشون تکون بده؟ می دونی چرا؟
زمزمه کردم:
- چون ما دخترا احمقیم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صد
از حال نرفته بودم. همه چیز را می شنیدم. می فهمیدم، اما زبانم نمی چرخید. نمی توانستم حرف بزنم.
مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاك کردند.
- چقدر بدنش سرده مامان. نبریمش بیمارستان؟
- چیزیش نیست. فشارش افتاده. شایدم گرما زده شده.
گرما زده نبودم. دل زده بودم.
- کمک کن ببریمش تو اتاقت. یه کم دراز بکشه بهتره.
درازم کردند. تبسم جوراب هایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت. مادرش دستمال نمدار را روي پیشانی ام می کشید و بادم
می زد. دلم نمی خواست چشمانم را ببندم. تمام طول راه، راهی که ساعت ها پیاده طی اش کرده بودم، حتی پلک نزدم. چشم
که می بستم حتی به اندازه پلک زدن، کابوس بر می گشت. هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم
می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند، اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و "هیش هیش"
گفتن هاي مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم. نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ! هر چه بود اولین صحنه اش با دیاکو
شروع شد و صداي گیرایش.
- برف ها یخ بستن. قدم هات رو محکم تر بردار دختر خانوم.
خاله مریم چراغ ها را خاموش کرد و بین من و تبسم دراز کشید. عصر، بعد از این که کمی آرام شدم و گریه هاي پر صدایم به
اشک هاي ریز و بی صدا تبدیل شدند. همه چیز را برایش گفتم. همه چیزهایی که هرگز نتوانسته بودم به مادرم بگویم. شاید
چون خاله مریم جوان تر بود، خیلی جوان تر از مادر. شاید به خاطر منطق فوق العاده و دید بازش بود که با هیچ متعصبانه و
خشک برخورد نمی کرد. شاید چون مشاور بود و در دبیرستانشان هزاران دختر مثل من می دید. شاید به خاطر تعریف هاي
تبسم بود که مادرش را بهترین دوست خودش می دانست و یا شاید به خاطر مشکلات ریز و درشت مادرم بود که خاله مریم
آن ها را نداشت و فکرش آزادتر بود. به هرحال من همیشه با مادر تبسم راحت تر از مادر خودم درد دل می کردم و حرف می
زدم. سنگ صبورم زنی بود که چشمانی دقیق و تیزهوش داشت. سنتی نبود. افراط و تفریط نمی کرد اما به فرهنگ ایرانی و
اعتقادات مذهبی احترام می گذاشت و بچه هایش را هم به همین شکل بار آورده بود.
هر سه با هم روي زمین خوابیدیم و هر سه با هم به سقف زل زدیم. تمام مدتی که من برایش حرف زده بودم او سکوت کرده
بود. حتی وقتی که تبسم به زور غذا در حلقم می ریخت، با تشر او را از من دور کرده بود. براي میوه خوردن هم اصرار نکرد.
هیچی نگفت، هیچی. هنوز هم ساکت بود. فقط انگشتان یخ زده مرا با یک دست می فشرد و نوازش می کرد، همین.
- خاله؟
جهت دریافت این رمان جذاب به کانال زیر مراجعه نمایید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- جون خاله؟
- نمی خواي حرف بزنی؟ نمی خواي هیچی بگی؟ نمی خواي سرزنشم کنی؟
سفیدي دندان هایش را در تاریکی دیدم. لبخند می زد.
- سرزنش چرا عزیزم؟
پلک هایم ورم کرده بود. سنگینیشان را حس می کردم.
- می خوام حرف بزنم، اما نه واسه این که سرزنشت کنم چون این مشکلیه که واسه هر دختري ممکنه پیش بیاد و نه واسه
این که نصیحتت کنم چون تو الان از نظر ذهنی آمادگی نصیحت شنیدن رو نداري.
پیشانی ام را به شانه اش چسباندم. عجیب احساس بی سرپناهی و تنهایی می کردم.
- کدوم زنیه که بتونه ادعا کنه که هیچ وقت توي زندگیش، توي یه رویاهاش، توي تنهاییاش به یه مرد که شایدم ممنوعه و
دور از دسترس بوده فکر نکرده؟ نمی بینی این همه دختري رو که عاشق فوتبالیستا، ورزشکارا، هنرمندها و هنرپیشه ها میشن؟
عاشق مردهایی که شاید به اندازه یه قاره باهاشون فاصله داشته باشن، اما با همون مرد توي رویاهاي خودشون تا کجاها که
پیش نمی رن. آخر همشم ازدواجه و بچه دار شدن و یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن. درست مثل قصه ها. در
عوضش چند تا پسر رو می شناسی که دل به یه همچین زنایی بدن و بهشون حتی فکر کنن؟ یه زن زیبا رو از طریق تلویزیون
یا تو خیابون می بینن و یه کم به به و چه چه می کنن و تموم. ببین دخترا واسه یه هنرپیشه مرد محبوبشون واسه دیدنش
چطوري صف می کشن، ولی تا حالا کدوم هنرپیشه زن رو دیدي که پسرا به خاطرش سر و دست بشکنن و ساعت ها یه جا
منتظر بمونن بلکه اون خانوم بیاد رد شه و یه دستی واسشون تکون بده؟ می دونی چرا؟
زمزمه کردم:
- چون ما دخترا احمقیم.
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدویک
- چون ما دخترا احمقیم.
- نه. اینا به خاطر حماقت نیست. به خاطر ساختار متفاوت مغز پسر و دختره. دخترها ذهن خلاق تري واسه رویاپردازي دارن و
به شدت ایده آلیستن، اما پسرا وقتشون رو واسه خیال و رویا هدر نمی دن و کلی نگرن. دختر از بچگی با عروسکاش تمرین
مادر بودن می کنه. یه زندگی می سازه که باید با عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن و جشن گرفتن و مرکز توجه بودن
شروع بشه و این زندگی عاشقانه آروم و همه چی تموم باید پدر داشته باشه. مادر داشته باشه. بچه داشته باشه و با همین تفکر
هم بزرگ میشه و همیشه توي ناخودآگاهش دنبال یه پدر واسه عروسکاشه. اما پسر نه. الگوش پدرشه. دوست داره وقتی
بزرگ شد مثل اون قوي بشه. کار کنه. پولدار بشه. رانندگی یاد بگیره و تشکیل خانواده تا سال هاي سال بعد از بلوغش هم به
ذهنش راه پیدا نمی کنه. با همین تفکر هم رشد می کنه. همه پسرا عاشق ماشینن. عشقشون حرف زدن در مورد تجارت و
ساختمون سازي و این طور چیزاست، اما لباس و آرایش و خرید مهم ترین بحث زندگی دخترا رو تشکیل میده. چرا؟ چون
دختر به صورت ذاتی می دونه که پدر عروسک هاش زیبایی طلبه و اولین چیزي که توجهش رو جلب می کنه ظاهر اونه. اما
واسه یه پسر مسائل مهم تري از این که دخترا در موردش چی فکر می کنن وجود داره. همیشه واسشون اهداف درسی، کاري
و تفریحی اولویت بیشتري نسبت به عشق و عاشقی داره. واسه دخترا عشق همه زندگیه اما واسه پسرا تنها بخشی از زندگیه و
این تفاوت هاست که باعث شده دخترها همیشه شکست خورده و افسرده باشن و پسرها ککشونم نگزه و البته پسرها با اطلاع
نسبت به این قضایاست که به خوبی سوء استفاده کردن از احساسات یه دختر رو واسه رسیدن به اهداف جسمی خودشون بلد
شدن. خوب می دونن دخترها با دو تا جمله عاشقانه و وعده ازدواج زود وا میدن و با پدري که فکر می کنن واسه خونوادشون
پیدا کردن دنیاي قشنگی می سازن و به خاطر از دست ندادن این کانون کذایی خانواده ممکنه تن به خیلی کاراي اشتباه و
نابودگر بدن.
رمان های کانال زیر را باید بدور از چشم #همسر بخوانید به شدت #هات و خیسه 🔞💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اشک هایم قطره قطره روي شانه هاي خاله می چکید. سعی می کردم صدایم در نیاید که مبادا خاله حرف نزند. نمی خواستم
سکوت باشد. از بازگشت هیولا می ترسیدم.
- این خصلت دخترا مال سن و سال خاصی نیست. درسته که با بالا رفتن سن عاقلانه تر و محتاطانه تر رفتار می کنن، اما باز
هم به راحتی میشه احساساتشون رو تحت تاثیر قرار داد و متاسفانه ازشون سوء استفاده کرد. خداوند زن رو پر از احساس
آفریده که بتونه مادري کنه. اگه زنی این ظرفیت احساسی رو نداشته باشه نمی تونه نه ماه بارداري و سال هاي سال رنج بچه
رو تحمل کنه. اما این احساسات، این عشق بی حد و اندازه باید مهار داشته باشه و هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه جز خود
ما. نباید اجازه بدیم هرکس که از راه میرسه این روح نابمون رو لکه دار کنه و بره. احساساتی میشیم؟ درست عاشق میشیم؟
درست! وقتی عاشق میشیم دیگه نمی تونیم منطقی و حساب شده فکر کنیم؟ نه! این اشتباهه. هر دختري، تو هر رابطه اي اگه
به اعماق قلبش رجوع کنه، می فهمه که کارش درسته یا اشتباه. ساده ترین راه تشخیصشم اینه، وقتی تو یه چیزي رو از پدر و
مادرت مخفی می کنی، یعنی کارت اشتباهه. استثنا هم نداره. مشکل جووناي ما اینه که خودشون رو علامه دهر می دونن و
پدر و مادرشون رو قدیمی و افکارشون رو امل و کهنه و پوسیده، اما وقتی خودشون مادر بشن، پدر بشن، تازه می فهمن که
واسه هر انسانی توي این دنیا هیچ موجودي عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو
بخوان. محاله طاقت یه قطره اشکش، یه لحظه دردش رو داشته باشن. شاید خیلیا بلد نباشن درست رفتار کنن. شاید خیلی از
پدر و مادرا هم توي حرکات و تربیتشون اشتباه کنن، اما این قانون استثنا نداره. عزیزترینِ هر انسانی، بچشه. نمی شه کسی بد
عزیزترینش رو بخواد. محال ممکنه. نمی شه، اما کو گوش شنوا؟
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدویک
- چون ما دخترا احمقیم.
- نه. اینا به خاطر حماقت نیست. به خاطر ساختار متفاوت مغز پسر و دختره. دخترها ذهن خلاق تري واسه رویاپردازي دارن و
به شدت ایده آلیستن، اما پسرا وقتشون رو واسه خیال و رویا هدر نمی دن و کلی نگرن. دختر از بچگی با عروسکاش تمرین
مادر بودن می کنه. یه زندگی می سازه که باید با عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن و جشن گرفتن و مرکز توجه بودن
شروع بشه و این زندگی عاشقانه آروم و همه چی تموم باید پدر داشته باشه. مادر داشته باشه. بچه داشته باشه و با همین تفکر
هم بزرگ میشه و همیشه توي ناخودآگاهش دنبال یه پدر واسه عروسکاشه. اما پسر نه. الگوش پدرشه. دوست داره وقتی
بزرگ شد مثل اون قوي بشه. کار کنه. پولدار بشه. رانندگی یاد بگیره و تشکیل خانواده تا سال هاي سال بعد از بلوغش هم به
ذهنش راه پیدا نمی کنه. با همین تفکر هم رشد می کنه. همه پسرا عاشق ماشینن. عشقشون حرف زدن در مورد تجارت و
ساختمون سازي و این طور چیزاست، اما لباس و آرایش و خرید مهم ترین بحث زندگی دخترا رو تشکیل میده. چرا؟ چون
دختر به صورت ذاتی می دونه که پدر عروسک هاش زیبایی طلبه و اولین چیزي که توجهش رو جلب می کنه ظاهر اونه. اما
واسه یه پسر مسائل مهم تري از این که دخترا در موردش چی فکر می کنن وجود داره. همیشه واسشون اهداف درسی، کاري
و تفریحی اولویت بیشتري نسبت به عشق و عاشقی داره. واسه دخترا عشق همه زندگیه اما واسه پسرا تنها بخشی از زندگیه و
این تفاوت هاست که باعث شده دخترها همیشه شکست خورده و افسرده باشن و پسرها ککشونم نگزه و البته پسرها با اطلاع
نسبت به این قضایاست که به خوبی سوء استفاده کردن از احساسات یه دختر رو واسه رسیدن به اهداف جسمی خودشون بلد
شدن. خوب می دونن دخترها با دو تا جمله عاشقانه و وعده ازدواج زود وا میدن و با پدري که فکر می کنن واسه خونوادشون
پیدا کردن دنیاي قشنگی می سازن و به خاطر از دست ندادن این کانون کذایی خانواده ممکنه تن به خیلی کاراي اشتباه و
نابودگر بدن.
رمان های کانال زیر را باید بدور از چشم #همسر بخوانید به شدت #هات و خیسه 🔞💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اشک هایم قطره قطره روي شانه هاي خاله می چکید. سعی می کردم صدایم در نیاید که مبادا خاله حرف نزند. نمی خواستم
سکوت باشد. از بازگشت هیولا می ترسیدم.
- این خصلت دخترا مال سن و سال خاصی نیست. درسته که با بالا رفتن سن عاقلانه تر و محتاطانه تر رفتار می کنن، اما باز
هم به راحتی میشه احساساتشون رو تحت تاثیر قرار داد و متاسفانه ازشون سوء استفاده کرد. خداوند زن رو پر از احساس
آفریده که بتونه مادري کنه. اگه زنی این ظرفیت احساسی رو نداشته باشه نمی تونه نه ماه بارداري و سال هاي سال رنج بچه
رو تحمل کنه. اما این احساسات، این عشق بی حد و اندازه باید مهار داشته باشه و هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه جز خود
ما. نباید اجازه بدیم هرکس که از راه میرسه این روح نابمون رو لکه دار کنه و بره. احساساتی میشیم؟ درست عاشق میشیم؟
درست! وقتی عاشق میشیم دیگه نمی تونیم منطقی و حساب شده فکر کنیم؟ نه! این اشتباهه. هر دختري، تو هر رابطه اي اگه
به اعماق قلبش رجوع کنه، می فهمه که کارش درسته یا اشتباه. ساده ترین راه تشخیصشم اینه، وقتی تو یه چیزي رو از پدر و
مادرت مخفی می کنی، یعنی کارت اشتباهه. استثنا هم نداره. مشکل جووناي ما اینه که خودشون رو علامه دهر می دونن و
پدر و مادرشون رو قدیمی و افکارشون رو امل و کهنه و پوسیده، اما وقتی خودشون مادر بشن، پدر بشن، تازه می فهمن که
واسه هر انسانی توي این دنیا هیچ موجودي عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو
بخوان. محاله طاقت یه قطره اشکش، یه لحظه دردش رو داشته باشن. شاید خیلیا بلد نباشن درست رفتار کنن. شاید خیلی از
پدر و مادرا هم توي حرکات و تربیتشون اشتباه کنن، اما این قانون استثنا نداره. عزیزترینِ هر انسانی، بچشه. نمی شه کسی بد
عزیزترینش رو بخواد. محال ممکنه. نمی شه، اما کو گوش شنوا؟
❌#هوس_یک_باکره🔞
_پاتو باز کن
دلم میخواست بیشتر ادامه بده ولی عقلم میگفت نه
_نه دکتر من اومدم برگه ی سلامت #بکارتمو بگیرم
دکتر با چشمای خمار شده دستی روی پام کشید و زمزمه کرد
_برگه تو میدم ولی من نمیتونم از این چیزی که میبینم چشم بردارم
انگشتش رو آروم روی لبم کشید و گفت
_ببین واسه من چقدر خیس شدی و با حرکت زبونش ...💦😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA