روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سوم

- تو هنوزم نگران دانیار میشی؟ آخه کی می خواي قبول کنی که اون دیگه یه بچه ده ساله نیست؟ بیست و هشت - نه
سالشه. بعدشم اون که کارش مث من و تو نیست. سد سازه. هیچ سدي رو هم وسط شهر نمی سازن. همشون تو کوه و کمرن.
مناطق صعب العبور. جاهایی که آنتن نمی ده، یا جواب دادن سخته. انقدر مته به خشخاش نذار عزیز من.
گوشی را میان انگشتانم فشردم. می توانستم نگرانش نباشم؟ او با آن نگاه یخزده و پوزخند همیشگی روي لبانش، او با آن
سیگارهایی که لحظه اي فضاي میان دو انگشتش را خالی نمی گذاشتند. او با آن دخترهاي معلوم الحالی که بیش از دو ساعت
میهمانش نبودند. نه حتی دو ساعت و یک دقیقه، نه حتی دو ساعت و یک ثانیه.
دست شهاب روي شانه ام نشست.
- دانیار با تو فرق داره. چاره اي نداري جز این که به تفاوتاتون احترام بذاري. وگرنه همین ماهی دو سه روز با اون بودن رو
هم از دست میدي.
حق با شهاب بود. دانیار دل این را داشت که به راحتی از زندگیش حذفم کند.
نفس عمیقی کشیدم و راست نشستم و نگاهم را توي محوطه سرسبز دانشگاه چرخاندم و مثل همیشه چشم هاي مشتاق
دخترهاي زیادي را متوجه خودم دیدم. خنده ام گرفت. سري تکان دادم و در دل گفتم:
- امان از این دختر بچه هاي احساساتی و خیالاتی!
به محض زنگ خوردن گوشی تماس را برقرار کردم.
- احوال خان داداش؟
حاضر بودم قسم بخورم که پوزخند روي لبش از همیشه غلیظ تر است. چشمانم را بستم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
- این تلفن همراهت کی همراهته که من همون موقع زنگ بزنم؟
حاضر بودم قسم بخورم این صداي ضعیفی که شنیدم ناشی از زهرخندش است.
- مرسی خان داداش منم خوبم.
مثل همیشه. لاقید، بی خیال، پر از استهزا و تمسخر!
غریدم:
- دانیار من نگرانت میشم، می فهمی؟
حاضر بودم قسم بخورم که خنده اش را به زور کنترل کرده است.
- خب اشتباه می کنی، نشو.
با خودم فکر کردم که اگر این آدم کسی به جز برادرم بود می توانستم زنده اش بگذارم؟
چشمانم را با شدت بیشتري بر هم فشردم و سعی کردم خشمم را کنترل کنم.
- کی میاي؟
صداي ظریفی از دور به گوش رسید.
- دنی؟ کجایی؟ بیا دیگه.
دنی ... دنی؟ فکم را روي هم ساییدم و باز غریدم:
- دانیار!
صدایش سردتر شد.حواس پرت تر شد. فاصله دارتر شد.
- کارم که تموم شه میام سر می زنم. الان باید برم. فعلاً.
داد زدم:
- دانیار ...
اما تماس را قطع کرده بود.
پلک هایم از شدت فشار درد گرفته بودند، فکم هم. آرام چشم باز کردم و با یک جفت مردمک سیاه نگران مواجه شدم. از کی
اینجا ایستاده و به حرف هایم گوش داده و حرکات عصبی ام را زیر نظر گرفته؟
عصبانی از برخورد دانیار حرصم را سر او خالی کردم.
- چیه خانوم؟ چرا اینجا ایستادین؟
سریع در خودش جمع شد و لبش لرزید.
- چیزه ... من ... فقط ... باید ...
صدایش هم می لرزید. یعنی انقدر تند رفتار کرده بودم؟
دستی توي موهایم کشیدم و با لحن آرام تري گفتم:
- چیزي می خواستین بگین خانوم نیایش؟
دیدم که چه تلاشی براي مخفی کردن ترك کفشش می کند و همین طور بغضی که چانه اش را می لرزاند. سرش را مثل
همین چند دقیقه پیش تا آخرین حد پایین انداخت و گفت:
- می خواستم ... خواستم ... بپرسم از کی بیام سر کار؟
آرام بلند شدم و مقابلش ایستادم. قدش به زحمت تا سینه من می رسید. دختر کوچک ترسیده!
- از فردا.
از کنارش رد شدم، اما چیزي دلم را به درد آورده بود.
- راستی خانوم نیایش ...
سرش را بالا گرفت. هنوز برق ترس و اشک توي چشمانش دیده می شد. مگر من چه کرده بودم؟
کمی نزدیکش شدم و سرم را پایین بردم. باید طوري می گفتم که عزت نفسش را جریحه دار نمی کرد.
- طبق قوانین شرکت، شما یک ماه حقوقتون رو از پیش دریافت می کنین. فردا برین حسابداري. کاراي لازم رو انجام میدن.
بهت نگاهش دلم را آرام کرد. کمی که دور شدم صداي رها کردن نفس حبس شده اش را شنیدم.

#هوس_یک_باکره🔞

هیجان زیادی داشتم... بلاخره امشب میتونستم درد نکشم ... امشب شب #حجلس و من قراره #بکارتمو از دست بدم...
چقدر برای این لحظه هیجان دارم... دختر خیلی شیطونی بودم... و آمادم که بعد از امشب دوباره شیطنت هامو شروع کنم... اما...
اما همراه با همسرم... ولی چطوری اونو باید با خودم همراه کنم؟؟؟

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_سوم

کف اتاق دراز کشیدم اخییییش بعد از 4 ساعت پر تلاش بالاخره یاد گرفته بود و حالا 01 دقیقه
ای میشد که به خونه
رفته بود .از اتاق بیرون اومدم . برادرم چه با حوصله به اخبار فوتبال نگاه میکرد . کاش من هم
اینقدر بیکار بودم .
-به به عاطفه خانوم بالاخره ما شما رو دیدیم .
بدون توجه به کنایه ی مادرم در یخچال روباز کردم و پرتقالی برداشتم. تازگی ها با خودم هم
حرف میزدم.میدونستم
اگر مادر رو بیشتر از این میدیم حتما دعوایی داشتیم . رابطه ام با مادر زیاد خوب نبود . وبا پدر
خوب وبرادر
عضوی خنثی . هه تفاوت رفتارها زیاد بود . اگر غزاله امتحانش رو بد بده حتما خفه اش میکنم .
*******
غزاله :
امتحانم رو خوب داده بودم نگاهی به عاطفه که هنوز در حال کد نوشتن بود کردم . حالا میتونستم
حرف هاش درباره
سام رو درک کنم . باز هم صحنه ی دیروز جلوی چشمام رژه رفت . اون دست ها ،اون بوسه ،اون
نگاه بی پروا .
با خودم شرط کرده بودم که حرصش رو در بیارم، که دیوونه اش کنم .غزاله رو دور زده بود ؟
-نگو که امتحانتو بد دادی .
نگاهی به صورت گرد عاطفه انداختم که حالا ماتم زده بود . لپ هاش رو بوسیدم .
-نه خانوم معلم خوب بود .
-پس چته یه جوری هستی ؟
میخواستم همه چیز رو برای عاطفه بگم فقط امیدوار بودم جواب عاطفه )دیدی بهت گفتم ( نباشه
که هیچ حوصله نداشتم.
-عاطی یه چی بگم ؟
-خوب بگو .
-دیروز که از خونتون داشتم بر میگشتم ...
تمام صحنه ها جون گرفت با حرص دستم رو مشت کردم حتی از تعریفش معده ام به هم
میپیچید .
-خوب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم .
-سام رو سر کوچه دیدم تو تاریکی واستاده بود با یه دختره ... فهمید نگاهش میکنم، اِ اِ اِ تو
چشای من زل زده اون
وقت دختر رو بغل میکنه . اییییییی دختر رو یه جوری میبوسید انگار .... تازه بعدشم دخترو رو برد
تو خونشون
چه قدر پرروو این بشر .تازه از بغلم رد شد گفت میخواستی تو هم بیای .
مثل همیشه وقتی حرص میخوردم با نخن هام ور رفتم . نگاهی به عاطفه کردم که خون سرد
نگاهم میکرد .
چرا عاطفه تعجب نکرده بود؟
-عاطی شنیدی چی گفتم ؟
با همان حالت خون سردانه شکلاتی تو دهنش گذاشت .
-اره شنیدم من که بهت گفته بودم این چه جور آدمیه انقدر از این صحنه ها و بدتر ازش دیدم که
جای تعجب نمیذاره
تو این یه ماه که 01 روز باشه شصت بار گفتم بذارش کنار نگفتم ؟
شکلاتی تعارفم کرد . نمیتونستم از شکلات بگذرم . اون هم تلخ . شکلاتی برداشتم و به دهان
گذاشتم .خوب بود .
-من اگه حال اینو نگیرم غزاله نیستم .
-مثلا میخوای چیکار کنی ؟
لپش رو کشیدم – حالا میبینی عاطفه خانوووووم .
با صدای سعیده به سمت کلاس نگاه کردیم .
-غزاله به نظر من برو بکشش خخخخخخ.
عاطفه همراهیش کرد .
-آره غزاله تو وزغی میتونی بکشیش .
میخواستن سر به سرم بذارن ؟ الان ؟ من جدی به فکر کشتن سام بودم نه شوخی .
-تحریکم نکنین میرم میکشمشا .
و پاسخم جمله ی – غلط میکنی – بود که عاطفه و سعیده هم زمان گفته بودن .
********
عاطفه :
غزاله گفته بود کار داره و باهام نیومده بود .سعیده هم جایی کار داشت و باز تنها به خونه میرفتم .
کاش غزاله خریت دیگه ای نکنه. این بچه چه میدونست از بی ناموس بودن سام ؟؟؟
به حرف های مریم خانوم فکر میکردم و انتقام غزاله و کثافت کاری سام .... و من فقط 01 سالم
بود .
*
از چیزی که میشنیدم متعجب که نه ولی تا سر حد مرگ عصبانی شده بودم .اصلا قدرت درک اون
حرف رو نداشتم
یعنی چی که غزاله هم زمان با پویا و رامین دوست شده ؟ یعنی چی که با دوستان سام دوست
شده ؟
این کارهای بچگونه از غزاله بعید بود . بعید ...
-تو میفهمی چی میگی ؟ اون دوتا هم کثافتایی مثل سام . اون صحنه ای که تو دیدی از واقعیت
خیلی بهتره .میخوای
کار دست خودت بدی ؟
غزاله آروم بود خیلی آروم و میدونستم این آرامش قبل از طوفانه .
-بابا عاطی چیزی نشده که دو سه بار باهاشون از جلوی سام رد میشم حرصش در بیاد همین .
همین نبود . میدونستم که رامین و سام و پویا آدمه یکی دوبار نیستن .چه میکردم جز سکوت ؟
این بار جلوی در مدرسه پسری با قد بلند وظاهری آراسته منتظر بود ..... رامین !
-سلام غزاله خانوم خوبی ؟ دوستت رو معرفی نمیکنی ؟
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_سوم

اصلا دوست نداشتم که غزاله معرفیم کنه حالم از این سه موجود کثیف به هم میخوره .
-ایشون عاطفه خانوم هستن دوست عزیز بنده .
نگاهی به چشم های قهوه ای رامین انداختم .حسم اصلا خوب نبود . اصلا ...
-غزاله من میرم خدافظ .
بدون توجه به هیچ کدوم به سمت خونه رفتم . صدای سعیده رو شنیدم.
-عاطفه صبر کن با هم بریم .
ایستادم تا سعیده بیاد بهترین دوستم سعیده و غزاله بودن بقیه سه تفنگ دار صدامون میزدن .
-عاطفه یعنی چی غزاله با همشون دوست شده ؟ این پسره یه جوری نگا میکنه ها .
میدونستم معنی نگاه های یه جوریش چیه . بعد از سه سال همسایگی شناخته بودم این ارازل رو.
-ولش کن سعیده فعلا نمیشه چیزی بهش گفت بد تر میکنه فقط خدا به خیر کنه عاقبتش رو .
چی میگفتم به این وزغ لج باز ؟ خودم هم لجباز بودم خیلی ولی نه در این باره .
دوست شدن با دو پسر که هر یک بدتر از سام بودن کار عاقلانه ای نبود . به دوبار رد شدن ختم
نمیشد... نمیشد ...
****
-هنوز نیومده خونه ؟؟؟
-نه عاطفه جان گوشیشم جواب نمیده اخه تو ندیدی بعد مدرسه کجا رفت ؟
غزاله دیوونه بود .نبود ؟
-نگران نباشین من میگردم دنبالش خبری شد بگین .
-باشه عزیزم خدافظ .
وسط اتاق نشستم این رو دیگه چی کارش میکردم ؟ غزاله از بعد مدرسه خونه نرفته بود . نکنه
رامین..... ؟؟؟
برای بار دهم به گوشی غزاله زنگ زدم ... نه خیر خیال جواب دادن نداشت .. سعیده هم در به در
دنبال غزاله بود ..
فقط دستم به غزاله میرسید میدونستم چی کار کنم ...
با صدای زنگ مبایلم نفهمیدم چجوری جواب دادم .
-الو ... غزاله
-الو عاطی چتونه شماها ؟ مامان اونجوری تو هم این جوری چه خبره ؟
واقعا نمیفهمید چه خبره یا خودش رو به نفهمی زده بود ؟
-کودوم گوری بودی ؟
-وااااا با رامین رفتیم یه چی خوردیم اومدیم شانس گنده من امروز مامان خانوم اومده ظهر خونه .
رابطه ی رامین با سارا هم از همین خوردن یه چیزی شروع شده بود .چرا این دختر نمیفهمید ؟
-غزاله تو با چه اعتمادی باهاش رفتی بیرون ؟ مگه نگفتم اینا همشون یه آشغالن؟ چرا گوش
نمیکنی ؟
-چرا مث شوهر آدم حرف میزنی ؟ توکه امل نبودی عاطی جون .
موهام رو کشیدم . چه ربطی داشت به امل بودن ؟
-اخه خره اگه با یه آدم دوست میشدی که من مشکلی نداشتم خواهر من این بدون نقشه طرف
هیچ دختری نمیره چرا
مثل بچه ها رفتار میکنی ؟ اینجوری میخوای لج سام رو در بیاری؟
-سام با پویا و رامین دوست چند ساله ان چند بار گفته که خوشش نمیاد من باهاشون حرف بزنم
.هه فکر کرده بود
نامزدی چیزیشم . اگه بفهمه باهاشون دوست شدم بد میسوزه چون خیلی از خودش سَرَن . تازه
پویا و رامین میدونن
من با جفتشون دوستم .
چی ؟؟؟؟ این دیگه تو مغزم نمیرفت. میدونستن با هر دو دوسته ؟ یعنی چی ؟ دهن نیمه بازم رو به
زور تکون دادم :
-غزاله اونا میدونن تو با هر دوشون دوستی ؟ بعد مشکلی ندارن ؟
-وااا نه تازه گفتن بهتر . گفتن کمکم میکنن سامو بچزونیم به نظر پسرای بدی نمیان .
-غزاله فردا با هم حرف میزنیم خدافظ .
نمیتونستم حرف بزنم. کمک کردن ؟ اونا ؟ میدونستن با هر دو دوسته ؟ لابد از همون کمک ها که
به سارای بدبخت
کرده بودن. نه... فکر این که سه تایی بیرون برن نگرانم میکرد . غزاله 01 ساله بود یا 1 ساله ؟
میفهمید چی کار
میکنه ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سوم

ازجام بلند شدم و عصبي گفت م
_چرا اين كارو كرده زنيكه ي عوضي؟!
_ازش كه سوال كردم گفت اره يك دقيقه با عباس اقا تنهاش
گزاشتم رفتم خريد اومدم ديدم رفته روي پاي عباس اقا
نشسته و داره عشوه ميريزه براش..
با شنيدن اسم عباس اقا پشتم لرزيد هيلا بغل عباس اقا
بوده!نكنه بلايي سر بچه اورده باشه يا اذيتش كرده باشه
به طرف هيلا رفتم و با زود بيدارش كردم طلاخانم هي داشت
جلومو ميگرفت ولي گوشم بدهكار نبود بايد مطمعن ميشدم
بلايي سرش نياورده باش ه
هيلا به محض ديدن من شروع به گريه كرد و خودشو انداخت
توي بغلم و با هق هق گفت
_اجي..تروخدا ديگه منو تنها نزار اختر خانم من و ميزنه
به خودم فشارش دادم و گفتم
_ديگه تنهات نميزارم عزيزم دورت بگردم خاهركوچولوي
نازم..
ازخودم جداش كردم و تو چشماي اشكيش نگاه كردم و گفتم
_هيلا عزيزم عباس اقا اذيتت كه نكرد؟!هوووم؟؟كاري نكرد
كه دوست نداشته باشي!؟
باز گريه افتاد و گفت
_ابجي من نميخواستم برم بغلش ولي منو به زور بغل كرد و
رو پاش نشوند و هي بهم دست ميزد و نازم ميكرد من
ميخواستم از بغلش بيام پايين كه اختر خانم اومد و منو كتك
زد..
خون خونمو داشت ميخورد مردك اشغال بچه رو به زور بغل
كرده و بهش دست زده حسابشو ميزارم كف دستش
با عصبانيت بلند شدم و سمت در رفتم كه طلا خانم دستمو
گرفت و مانعم شد
_كجا ميري...؟ولش كن هيلدا جان با دعواي تو چيزي درست
نميشه هيلا به اندازه ي كافي امروز ترسيده تحمل يه دعواي
ديگه رو نداره
دستمو مشت كردم وفشردم كمي فكر كردم و سري تكان
دادم به چهره ي ترسيده ي هيلا نگاه كرد م
هنوز داشت هق ميزد رفتم كشيدمش تو بغلم از طلاخانم
تشكر كردم وبه اتاق خودمون رفتيم
بعد از يك ساعت تونستم هيلا رو بخوابونم بايد فكري ميكردم
صداي در زدن ارومي اومد بلند شدم و لاي درو يكم باز كردم
چهره ي منفور عباس اقا جلوم ظاهر شد كه با نيش خند گف ت
_امشب اگه ازم پذيرايي كني جلوي اختر و ميگيرم تا نن دازت
بيرون!..داره كم كم زمستون ميشه و فكر نكنم بتوني جايي رو
پيدا كني
دستام از خشم و تنفر زياد داشت ميلرزيد تفي توي صورتش
انداختم و درو بستم بعدش قفلكردم صداي اروم كوبيدنش به
در و فوشاي ركيكي كه اروم ميداد ميومد
همون پشت در سر خوردم و اجازه دادم اشكام ر اهشونو پيدا
كنن،...به عكس مامان و بابا روي طاقچه نگاه كردم اي و اروم
زمزمه كردم
_كاش تنهامون نميزاشتين..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_سوم

لبخندی که روی لب های سرخ اش نشست، مهر تایید
به همخوابی شان زد.
بوسه ای روی لبانشزد و دست هایشرا پشت
کمرشفرستاد.
خیره در چشم های عسلی رنگ و خمارش، زیپ
پیراهنشرا آرام پایین کشید.
دست هایشرا روی گودی کمرشگذاشت و پوست
لطیف اشرا نوازشکرد.
آهی کشید و گردنشرا به عقب قوسداد.
آنقدر بکر و دست نخورده بود که با همین حرکت
ساده هم تحریک شده بود.
لبخندی زد و پیراهنشرا آهسته از روی شانه هایش
پایین کشید.
با عطشجای جای تنشرا نگاه کرد.
درکی از شرایط نداشت.
به حدی مست بود که حتی نمی فهمید دختری که در
شب نامزدی اش، از شهوت زیرش ناله می کند،
کیست.
و یا حتی این رابطه، فارغ از گناه بودن اش، خیانت
به نامزدش محسوب می شود.
فقط صدای موسیقی بلندی که از هال به گوش اش
می رسید در سرشپژواک می شد.
نگاهشرا به او دوخت.
چشم هایش خمار شده بودند اما نگاهشمی کرد...
باعطش، تحریک شده... منتظر!
لب هایشرا مجدداً روی گردن لطیفشگذاشت.
_ عین گلبرگ های گل رز میمونی.
نمکین و دلبرانه در جوابش خندید و لب های او را
هم به لبخند باز کرد.
تن ظریف و عریانشرا بیشاز قبل به خودش
چسباند.
گرمای تنش بود یا مستی زیاد، نمی دانست... اما داغ
بود.
داغ، دلربا، سفید و لطیف!
دقیق همانگونه که او دوست داشت.
بوسه ای روی لب های باز مانده اشزد.
بوسه ای که طعم شراب می داد.
تلخ... اما وسوسه کننده!
گازی از لب زیرینشگرفت و او آرام ناله کرد.
لبخند کوتاهی از شدت رضایت روی لبش نشست.
عقب نکشید و همانجا لب زد:
_ آره، همینجوری ناله کن...بذار بفهمم تو هم لذت
میبری .
از شدت مستی چشم هایشباز نمی شدند اما تقلا
می کرد نخوابد.
نمی توانست ازش بگذرد... نه که نخواهد، امشب
کنترلی روی خودش نداشت.
لب هایشرا به گلوی سفیدش چسباند و همانطور که
پوست لطیفشرا می مکید، زمزمه کرد:
_باکره ای آره؟ عروسم میشی؟ زودتر از کیمیا...
به حدی مست بود که حتی قدرت جواب دادن هم
نداشت. تنها نگاهشکرد.
خمار، تب دار، تحریک شده... اما مست و گیج!
لعنتی حتی نگاهشهم تحریک کننده بود!
تنها شلوار پای اش بود، که او را هم در آورد...
دیگر حصاری بین بدن های داغشان نبود.
لب هایشرا روی لب های او گذاشت و همزمان با
بوسه تب دارش، اولین ضربه را زد.
گرمی خون بکارتشرا که حسکرد، دیگر چیزی
نفهمید.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#خیال

لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760

#قسمت_سوم

همیشه یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که بتونم شعرهایی که نوشتم رو گسترش بدم همشونُ
یه روز چاپ کنم و بتونم یه نو یسند هی بزرگ بشم..
اما این آرزو برای یه دخترِ پرورشگاهی یکم زیادی بزرگ بود.
نفس عم یقی کشیدم و درحا لی که خ طهای فرضی
روی دفترم م یکش یدم متوجه حضورِ مَردی شدم که از ماشینِ مدل بالاش پ یاده شدُ به سمتّ اتاق
مدیر رفت.
توجهی نکردمُ داخلِ سالن شدمُ م سیر اتاقم رو در پیش گرفت م.
قد مهام رو سمتِ اتاقم برداشتمُ داخل شدم .
آیگل مشغول تمرین کردنِ گ یتارش بود، همون گ یتار هم با ک لی بدبختی تونسته بود بخر ه.
لبخندی گوش هی لبم جا خشک کردُ در حالی که روی تخت دراز م یک شیدم به صدای قشنگش
گوش دادم.
نفس عم یقی کشیدم و با صدای آیگل به خودم اومدم.
-حواست هست تقر یبا پنج ماه دیگه قراره مارو از ا ینجا بیرون کنن ؟!
کلافه دستم رو روی سرم گذاشتم و با حالتِ زاری گفتم:
-وای لعنتی یادم نیار، ب یشک قراره تو کوچه و خ یابون بمون یم چون فقط دار یم نزد یکِ سن قانونی
م یشیم و پرورشگاه دیگه مارو نگه نم یداره.
آیگل سری به نشون هی تایید تکون دادُ درحا لی که گیتارش رو گوش هی تختش م یذاشت گفت:
-این برد یای حیوون هم یکم خوبی در حق ما نم یکنه.
خانم ها برخی از شما در ربات هایی که در این لینک معرفی کردم عضو شدید و یه مدت هست فعالیتی نداشتید اگر تا 30 روز کلا غیر فعال باشید همون مقدار سکه ای هم که بدست آوردید از بین میره پس روزانه وارد بشید و سکه هاتون رو بگیرید.
پوزخندی زدمُ گفتم:
-خوبه صدبار شاهدِ این بو دیم که مدیرِ پرورشگاه عزیزمون با دخترای اینجا لاس م یزنه و براشون
خون ههای اَرزون قیمت پ یدا م یکنه که بعد از ه یجده سالگی راحت باشن.
اونم یه عوض یای بیش نیست فقط به فکرِ نیازهای خودشِ وگرنه دلش به حال ما نم یسوزه!
آیگل سریع از جاش بلند شدُ پشتِ چشمی نازک کردُ لب زد:
-پس چطوره منم یکم براش ناز و عشوه بیام تا ل یستِ خونههای اَرزون و پیدا کن یم تا بتو نیم یه
کاری بک نیم وگرنه اگه دست روی دست بزاریم پنج ماه دیگه باید تو خ یابون بخوا بیم.
ناچار نفس عم یقی ک شیدم و در حالی که از جام بلند م یشدم سری به نشون هی تایید تکون دادم و
با حرفش موافقت کردم.
از اتاق بیرون ز دیمُ تند تند پل ههارو پایین رف تیم.
پشتِ در اتاقِ رف تیم و خواستم در بزنم که در اتاق باز شدُ همون مَردی که یکم پ یش دیدمش از
اتاق بیرون زد.
نگاهِ سرد و خشکی نثارم کردُ با پوزخندی که گوش هی لبش بود از سالن بیرون زد.
وا مرت یکه انگار از دماغ ف یل افتاده، ب یتوجه بهش دَر زدم و داخل شدی م.
آیگل درحالی که به سمتِ بردیا م یرفت زمزمه کر د:
-آقای بنان م یشه یکم صحبت ک نیم ؟!
بردیا درحا لی که دستش یه کارتِ کو چی کی بود و خیره نگاهش م یکرد عص بی داد زد:
-گم شید بیرون!
متعجب نگاهش کرد یمُ بی هیچ حرفی از اتاق بیرون زدی م.
یکی از ی کی دیوون هترن اینجا، گلدون شکسته و اتاق بهمریختش نشون م یداد مَردی که یکم پ یش
داخل اتاقش بود، کار اون بود ب یشَک!


🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚