🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_هفتم
آهی که کشیدم هم دست خودم نبود این موجود چهارپا این جا چه کار میکرد دوباره ؟
بلند شد و همون طور که پاش رو ماساژ میداد گفت :
-نمیدونستم دست بزن هم داری .
حقت بود پات بشکنه .
پوزخندی که زدم هم دست خودم نبود . دست بزن ؟ خنده دار بود ، زدن جنس مذکر هیچ وقت
دست خودم نبود .
-چی میخوای ؟
-خودتو .
به پرویی این بشر خندیدم باز هم خندیدم .دوباره شالم رو درست کردم . اَه کاش این شال رو
سر نمیکردم لیز بود .
-بیا برو پی کارت من همیشه با احترام برخورد نمیکنم .
لبخند رامین فقط یک کلمه رو در ذهنم آورد )چندش ...(
-این الان با احترام بود ؟ چرا اصلا مهربون نیستی ؟
اون موقع که مهربون بودم خاموش کردن آتش مهربانیم رو..
-مگه با غزاله دوست نیستی ؟ از من چی میخوای ؟
حالا صاف ایستاده بود .
-باشه تو راست میگی ، میخوای دشمنیت رو با ما ادامه بدی ؟ فقط به خاطر اون سارا ؟
چی میگفت ؟ دشمنی ؟ تا قبل از غزاله با اونها کاری نداشتم الان هم فقط به خاطر غزاله بود که....
چی گفت ؟ فقط ؟ اون سارا ؟ چیز کمی بود ؟خشمم رو نمیتونستم پنهان کنم ..
-فقط خفه شو ،نبینمت .
تا خونه فکر کردم ، به این که چه کنم با این دیوونه ها ، چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
با غزاله دوست هستن و دنبال من ؟ هه... میشناختمشون از این ها بعید نبود ولی غزاله ؟؟؟؟؟؟
*************************
غزاله :
-بله ؟
-غزاله پویام صدام میاد ؟
کنار پنجره ایستادم تا شاید صدا بهتر شه.
-آره بگو .
-فردا شب چی کاره ای ؟
فکر کردم هیچ کاره حتی بهونه ی درس خوندن نداشتم چون پنج شنبه و جمعه تعطیل بود وفردا
چهارشنبه.
-هیچ کاره چطور ؟
-فردا شب خونه دوستم مهمونیه تولدشه گفتم دوست داشته باشی با هم بریم .
مهمونی ؟ تولد ؟ عاطفه از خطر گفته بود .ولی این صدای مهربون ....
-چه جور مهمونی هست حالا ؟
-مهمونیش سالمه گفتم که تولده فقط چند تا دختر پسریم یه ذره شاد شیم همین برنامه خاصی
نیست ، منو رامین میخوایم
بریم گفتم شاید بیای .
باید فکر میکردم.دلم بدجوری مهمونی و رقص میخواست .
-بهت خبر میدم فردا .
-اوکی عزیزم بای .
باید به عاطفه میگفتم تا دوباره عصبی نشه. برم؟ نرم ؟
*
صدای داد عاطفه آخرین چیزی بود که میخواستم بشنوم .
-غزاله پاتو نمیذاری تو اون مهمونی . خواهش میکنم حرفمو گوش کن ،چرا نمیفهمی که اونا نقشه
دارن ؟
اوووووف کلافه مقنعه ام رو عقب تر فرستادم .
-بابا چرا پلیسیش میکنی یه تولده دیگه کاریم ندارن .
خون روی لب عاطفه نشانه ی خشم زیادش بود .بازوهام تو دستان عاطفه فشرده شد .
-غزاله بفهم خنگ اگه اونجا یه گله پسر بریزن سرت چی کار میخوای بکنی ؟ هان ؟
راست میگه خوب .
-خیله خوب میگم نمیرم ، بسه تموم شد لبت ببین داره خون میاد .
نفس عمیقی که عاطفه کشید یعنی خسته شده از این بحث ...
-الو پویا ، ببین من نمیتونم بیام مهمونی .
-چراااااااااااااا؟
داشتم سخت با میلم نسبت به مهمونی میجنگیدم ..
-خوب نمیشه دیگه کار دارم .
-غزاله تو از ما میترسی ؟ فک میکنی میخوایم اذیتت کنیم ؟
چه جواب میدادم به این پسر مو لخت ؟
-نه ولی خوب نمیتونم بیام .
-ببین غزاله جان من مواظبتم به خدا جای بدی نیست ما ادم خوار نیستیم که ،پاشو بیا خوش
میگذره من که میدونم
اون دوستت مختو خورده ...
درباره ی عاطفه بد حرف زده بود ؟
-پویا حق نداری درباره ی عاطفه بد حرف بزنی خیله خوب میام ولی واقعا دهنتو ببند .
-چششششششم بابا ما با دوستتان دوست ، اون با ما دوست نه .
خنده ی آرامم بی اختیار بود از لحن بامزه ی این پسر .
-میای دنبالم ؟
-بله مادمازل باز زنگ میزنم فعلا بای .
-بای .
این پسرهای مهربون خطری نداشتن مگه نه ؟
****************
عاطفه :
-حالا تونستی جولوشو بگیری ؟
تونسته بودم ولی با اعصاب داغون .
-آره ، ولی به زور .
-همینشم خوبه ، نمیخوای درباره ی سارا بهش بگی ؟ شاید ازشون دور شد .
باید میگفتم ؟ چه میگفتم ؟
-فعلا نه غزاله سادست سااااااده ، بگم هم باورش نمیشه هنوز اون روی این آشغالا رو ندیده .
پسرا براش مهربون بودن ، میتونستم تمام حرکات پسرا رو پیش بینی کنم . اگر این قوم رو
نمیشناختم که عاطفه
نبودم .
تماسم با سعیده تموم شده بود ولی گوشی در دستم بود . شب مهمونی دعوت بودم ولی حوصله
نداشتم .باید برای
کنکور درس میخوندم . کلاس ها رو میرفتم ولی تمرکز نداشتم . خدا به خیر کنه .
-عاطفه خانوم ما چطوره ؟
صدای پدرم بود .لبخندم ناخوداگاه بود .
-سلام پدر چطوری ؟
با بابا راحت بودم ، دلم خوش بود به پدر مهربانم .
-خووب درس میخونی که ایشالا ؟
آره خوب خیلییییی .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_هفتم
آهی که کشیدم هم دست خودم نبود این موجود چهارپا این جا چه کار میکرد دوباره ؟
بلند شد و همون طور که پاش رو ماساژ میداد گفت :
-نمیدونستم دست بزن هم داری .
حقت بود پات بشکنه .
پوزخندی که زدم هم دست خودم نبود . دست بزن ؟ خنده دار بود ، زدن جنس مذکر هیچ وقت
دست خودم نبود .
-چی میخوای ؟
-خودتو .
به پرویی این بشر خندیدم باز هم خندیدم .دوباره شالم رو درست کردم . اَه کاش این شال رو
سر نمیکردم لیز بود .
-بیا برو پی کارت من همیشه با احترام برخورد نمیکنم .
لبخند رامین فقط یک کلمه رو در ذهنم آورد )چندش ...(
-این الان با احترام بود ؟ چرا اصلا مهربون نیستی ؟
اون موقع که مهربون بودم خاموش کردن آتش مهربانیم رو..
-مگه با غزاله دوست نیستی ؟ از من چی میخوای ؟
حالا صاف ایستاده بود .
-باشه تو راست میگی ، میخوای دشمنیت رو با ما ادامه بدی ؟ فقط به خاطر اون سارا ؟
چی میگفت ؟ دشمنی ؟ تا قبل از غزاله با اونها کاری نداشتم الان هم فقط به خاطر غزاله بود که....
چی گفت ؟ فقط ؟ اون سارا ؟ چیز کمی بود ؟خشمم رو نمیتونستم پنهان کنم ..
-فقط خفه شو ،نبینمت .
تا خونه فکر کردم ، به این که چه کنم با این دیوونه ها ، چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
با غزاله دوست هستن و دنبال من ؟ هه... میشناختمشون از این ها بعید نبود ولی غزاله ؟؟؟؟؟؟
*************************
غزاله :
-بله ؟
-غزاله پویام صدام میاد ؟
کنار پنجره ایستادم تا شاید صدا بهتر شه.
-آره بگو .
-فردا شب چی کاره ای ؟
فکر کردم هیچ کاره حتی بهونه ی درس خوندن نداشتم چون پنج شنبه و جمعه تعطیل بود وفردا
چهارشنبه.
-هیچ کاره چطور ؟
-فردا شب خونه دوستم مهمونیه تولدشه گفتم دوست داشته باشی با هم بریم .
مهمونی ؟ تولد ؟ عاطفه از خطر گفته بود .ولی این صدای مهربون ....
-چه جور مهمونی هست حالا ؟
-مهمونیش سالمه گفتم که تولده فقط چند تا دختر پسریم یه ذره شاد شیم همین برنامه خاصی
نیست ، منو رامین میخوایم
بریم گفتم شاید بیای .
باید فکر میکردم.دلم بدجوری مهمونی و رقص میخواست .
-بهت خبر میدم فردا .
-اوکی عزیزم بای .
باید به عاطفه میگفتم تا دوباره عصبی نشه. برم؟ نرم ؟
*
صدای داد عاطفه آخرین چیزی بود که میخواستم بشنوم .
-غزاله پاتو نمیذاری تو اون مهمونی . خواهش میکنم حرفمو گوش کن ،چرا نمیفهمی که اونا نقشه
دارن ؟
اوووووف کلافه مقنعه ام رو عقب تر فرستادم .
-بابا چرا پلیسیش میکنی یه تولده دیگه کاریم ندارن .
خون روی لب عاطفه نشانه ی خشم زیادش بود .بازوهام تو دستان عاطفه فشرده شد .
-غزاله بفهم خنگ اگه اونجا یه گله پسر بریزن سرت چی کار میخوای بکنی ؟ هان ؟
راست میگه خوب .
-خیله خوب میگم نمیرم ، بسه تموم شد لبت ببین داره خون میاد .
نفس عمیقی که عاطفه کشید یعنی خسته شده از این بحث ...
-الو پویا ، ببین من نمیتونم بیام مهمونی .
-چراااااااااااااا؟
داشتم سخت با میلم نسبت به مهمونی میجنگیدم ..
-خوب نمیشه دیگه کار دارم .
-غزاله تو از ما میترسی ؟ فک میکنی میخوایم اذیتت کنیم ؟
چه جواب میدادم به این پسر مو لخت ؟
-نه ولی خوب نمیتونم بیام .
-ببین غزاله جان من مواظبتم به خدا جای بدی نیست ما ادم خوار نیستیم که ،پاشو بیا خوش
میگذره من که میدونم
اون دوستت مختو خورده ...
درباره ی عاطفه بد حرف زده بود ؟
-پویا حق نداری درباره ی عاطفه بد حرف بزنی خیله خوب میام ولی واقعا دهنتو ببند .
-چششششششم بابا ما با دوستتان دوست ، اون با ما دوست نه .
خنده ی آرامم بی اختیار بود از لحن بامزه ی این پسر .
-میای دنبالم ؟
-بله مادمازل باز زنگ میزنم فعلا بای .
-بای .
این پسرهای مهربون خطری نداشتن مگه نه ؟
****************
عاطفه :
-حالا تونستی جولوشو بگیری ؟
تونسته بودم ولی با اعصاب داغون .
-آره ، ولی به زور .
-همینشم خوبه ، نمیخوای درباره ی سارا بهش بگی ؟ شاید ازشون دور شد .
باید میگفتم ؟ چه میگفتم ؟
-فعلا نه غزاله سادست سااااااده ، بگم هم باورش نمیشه هنوز اون روی این آشغالا رو ندیده .
پسرا براش مهربون بودن ، میتونستم تمام حرکات پسرا رو پیش بینی کنم . اگر این قوم رو
نمیشناختم که عاطفه
نبودم .
تماسم با سعیده تموم شده بود ولی گوشی در دستم بود . شب مهمونی دعوت بودم ولی حوصله
نداشتم .باید برای
کنکور درس میخوندم . کلاس ها رو میرفتم ولی تمرکز نداشتم . خدا به خیر کنه .
-عاطفه خانوم ما چطوره ؟
صدای پدرم بود .لبخندم ناخوداگاه بود .
-سلام پدر چطوری ؟
با بابا راحت بودم ، دلم خوش بود به پدر مهربانم .
-خووب درس میخونی که ایشالا ؟
آره خوب خیلییییی .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_هفتم
مرد حوله رو دور كمرش پيچيد از روي تخت بلند شد و گف ت
_عالي بود اصلا باورم نميشه اي ن دستاي ظريف همچين هنري
داشته باشن...
تشكري كردم كه صولتي نگاه تحسين برانگيزي بهم انداخت
گفت
_از فردا صبح ميتوني بيايي....الانم كارم باهات تموم شده
ميتوني بر ي
چشمام از خوشحالي برقي زد و گفتم
_چشم..خيلي ممنون پس فردا صبح اينجام
و سري مانتومو پوشيدم و از اتاق خارج شدم توي دلم از
خوشحالي عروسي به پا بود اينجور كه فهميدم پول خوبي
گيرم ميومد
با جمع كردن مشترياي بيشتر ميتونستم يه خونه براي خودم
و هيلا بگيرم و ديگه سربار ايدا اينا نباشين
سرمست به سمت خونه رفتم و جريان و برا خاله زهرا تعريف
كردم كه اونم خيلي خوش حال شد و برام ارزوي موفقيت
كرد
فقط بهش نگفتم كه مردارو ماساژ ميدم...دوست نداشتم كسي
بفهمه چون ذهن ادما هميشه روي بد سكه رو ميديد..
از طرفي هم مطمعن بودم اونجا مجوز كار ندارن و غير قانوني
هست چون ماساژور زن براي مردا بود... !!
***
"دوماه ماه بعد"
تو اين دو ماه حسابي كارم گرفت و مشترياي زيادي جمع
كردم اقاي صولتي پول خوبي بهم ميدا د
تونستم اتاق كوچكي نزديك خونه ي ايدا اينا اجاره كنم كه
نسبت به محله ي قبليمون خيلي بهتر بود
وقتايي كه سركار بودم هيلا رو پيش خاله زهرا ميزاشتم و
خيالم از بابتش راحت بود از فكر اومدم بيرون سريع پا تند
كردم و وارد ساختمون شدم و بالبخند به طرف نازيلا رفتم و
گفتم
_سلام صبح شما بخير
چند روز بعد از اومدنم حسابي با نازيلا كه منشي اونجا بود
صميمي شدم به حدي كه امار تموم مشتريارو بهم ميداد دختر
مهربون وخون گرمي بود
با لبخند گرمي جوابمو داد و گفت
_زود باش مشتري جديد داري اقا خيلي سفارشو كرده هواست
بهش باشه تا راضي باشه
پول خوبي ميده طرف
ابرويي بالاانداختم و گفتم
_اوه پس خيلي خر پوله!!
نازيلا ابرويي بالا انداخت و گفت
_اره بابا خيلي
دستي براش تكون دادم وارد رختكن شدم تا مانتوم در بيار م
بعد از تعويض لباسام وارد اتاق ١٣ كه مخصوص خودم بود
رفتم در اتاق و باز كردم وارد اتاق نيمه روشن ماساژ شدم
مثل هميشه مشتري مرد روي تخت لخت به شكم دراز كشيده
بود و ملافه كوچك سفيدي روي باسنش بو د
به سمت ميزرفتم اود مخصوصمو روشن كردم ژل و برداشتمو
و روي كمرش ريختم
دستامو اروم و نرم با ظرافت از بالاي كمرش به سمت باسنش
كشيدم چند بار اين كارو تكرار كردم دستاشو گرفتم نرم و
اروم شروع به ماليدنشون كرد م
هيچ حرفي نميزد هميشه مشتريا خيلي وراجي ميكردن ولي
اين يكي اروم اروم بود انگار خواب بود
پايين تخت قرار گرفتم و از انگشتاي پاش شروع به ماساژ
دادن كردم و به سمت كمرش رفتم
صداي خس خس نفساي تندش به گوشم رسيد كه
با صداي دورگه و خشنش دست از كار كشيدم كه گف ت
_بسه ديگه ميتوني بر ي!...
ترسيده از اينكه جايش درد گرفته باشه دوباره گفتم
_ببخشيد اقا از من خطايي سر زد؟..
حرفي نزد كه دوباره خواستم ماساژش بدم كه يهو مچ دستمو
گرفت و عصبي غريد:
_مگه نگفتم گورتو گم كن
از لحن ترساكي كه داشت دلم هري ريخت و سري از اتاق
خارج شدم توي راه پله ها با اقاي صولتي رو به رو شدم وقتي
قيافه ي نگرامو ديد گفت
_چيشده هيلدا.؟!
از همون روز اول باهام پسر خاله شد و هيلدا صدام ميزد و
گفت با فاميلي صدا كردن حال نميكه و به منم اصرار كه بهش
اميرعلي بگم ولي من قبول نكردم و همون اقاي صولتي
ميگفتم
دوباره با صداش به خودم اومدم كه گفت
_چي شده چقدر آشفته ايي ؟!
هنوز جواب نداده بودم كه خودش دستي به پيشونيش زد و
گفت
_اوه نگو كه دامون بهت گير داده و دعوات كرده؟!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_هفتم
مرد حوله رو دور كمرش پيچيد از روي تخت بلند شد و گف ت
_عالي بود اصلا باورم نميشه اي ن دستاي ظريف همچين هنري
داشته باشن...
تشكري كردم كه صولتي نگاه تحسين برانگيزي بهم انداخت
گفت
_از فردا صبح ميتوني بيايي....الانم كارم باهات تموم شده
ميتوني بر ي
چشمام از خوشحالي برقي زد و گفتم
_چشم..خيلي ممنون پس فردا صبح اينجام
و سري مانتومو پوشيدم و از اتاق خارج شدم توي دلم از
خوشحالي عروسي به پا بود اينجور كه فهميدم پول خوبي
گيرم ميومد
با جمع كردن مشترياي بيشتر ميتونستم يه خونه براي خودم
و هيلا بگيرم و ديگه سربار ايدا اينا نباشين
سرمست به سمت خونه رفتم و جريان و برا خاله زهرا تعريف
كردم كه اونم خيلي خوش حال شد و برام ارزوي موفقيت
كرد
فقط بهش نگفتم كه مردارو ماساژ ميدم...دوست نداشتم كسي
بفهمه چون ذهن ادما هميشه روي بد سكه رو ميديد..
از طرفي هم مطمعن بودم اونجا مجوز كار ندارن و غير قانوني
هست چون ماساژور زن براي مردا بود... !!
***
"دوماه ماه بعد"
تو اين دو ماه حسابي كارم گرفت و مشترياي زيادي جمع
كردم اقاي صولتي پول خوبي بهم ميدا د
تونستم اتاق كوچكي نزديك خونه ي ايدا اينا اجاره كنم كه
نسبت به محله ي قبليمون خيلي بهتر بود
وقتايي كه سركار بودم هيلا رو پيش خاله زهرا ميزاشتم و
خيالم از بابتش راحت بود از فكر اومدم بيرون سريع پا تند
كردم و وارد ساختمون شدم و بالبخند به طرف نازيلا رفتم و
گفتم
_سلام صبح شما بخير
چند روز بعد از اومدنم حسابي با نازيلا كه منشي اونجا بود
صميمي شدم به حدي كه امار تموم مشتريارو بهم ميداد دختر
مهربون وخون گرمي بود
با لبخند گرمي جوابمو داد و گفت
_زود باش مشتري جديد داري اقا خيلي سفارشو كرده هواست
بهش باشه تا راضي باشه
پول خوبي ميده طرف
ابرويي بالاانداختم و گفتم
_اوه پس خيلي خر پوله!!
نازيلا ابرويي بالا انداخت و گفت
_اره بابا خيلي
دستي براش تكون دادم وارد رختكن شدم تا مانتوم در بيار م
بعد از تعويض لباسام وارد اتاق ١٣ كه مخصوص خودم بود
رفتم در اتاق و باز كردم وارد اتاق نيمه روشن ماساژ شدم
مثل هميشه مشتري مرد روي تخت لخت به شكم دراز كشيده
بود و ملافه كوچك سفيدي روي باسنش بو د
به سمت ميزرفتم اود مخصوصمو روشن كردم ژل و برداشتمو
و روي كمرش ريختم
دستامو اروم و نرم با ظرافت از بالاي كمرش به سمت باسنش
كشيدم چند بار اين كارو تكرار كردم دستاشو گرفتم نرم و
اروم شروع به ماليدنشون كرد م
هيچ حرفي نميزد هميشه مشتريا خيلي وراجي ميكردن ولي
اين يكي اروم اروم بود انگار خواب بود
پايين تخت قرار گرفتم و از انگشتاي پاش شروع به ماساژ
دادن كردم و به سمت كمرش رفتم
صداي خس خس نفساي تندش به گوشم رسيد كه
با صداي دورگه و خشنش دست از كار كشيدم كه گف ت
_بسه ديگه ميتوني بر ي!...
ترسيده از اينكه جايش درد گرفته باشه دوباره گفتم
_ببخشيد اقا از من خطايي سر زد؟..
حرفي نزد كه دوباره خواستم ماساژش بدم كه يهو مچ دستمو
گرفت و عصبي غريد:
_مگه نگفتم گورتو گم كن
از لحن ترساكي كه داشت دلم هري ريخت و سري از اتاق
خارج شدم توي راه پله ها با اقاي صولتي رو به رو شدم وقتي
قيافه ي نگرامو ديد گفت
_چيشده هيلدا.؟!
از همون روز اول باهام پسر خاله شد و هيلدا صدام ميزد و
گفت با فاميلي صدا كردن حال نميكه و به منم اصرار كه بهش
اميرعلي بگم ولي من قبول نكردم و همون اقاي صولتي
ميگفتم
دوباره با صداش به خودم اومدم كه گفت
_چي شده چقدر آشفته ايي ؟!
هنوز جواب نداده بودم كه خودش دستي به پيشونيش زد و
گفت
_اوه نگو كه دامون بهت گير داده و دعوات كرده؟!
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_هفتم
کاشقلم پای اش خرد می شد و نمی آمد.
کاشدر مقابل اصرار های کیمیا برای نوشیدن آن
مایع کوفتی کوتاه نمی آمد.
کاش به آن اتاق نرفته بود...
کاش نبود... کاشاصلا یلدایی نبود.
بغض اش تبدیل به هق هق شد.
صدای امیر کیا در گوش اشزنگ خورد.
)تجاوز بوده مگه دختر کربلایی قاسم؟(...
گوشه دیوار روی زمین آوار شد و سرشرا روی
زانوهایشگذاشت.
نبود ... لعنت بهشکه تجاوز نبود تا وجدانش
خاموش شود...
مست بود ولی به یحیی خیانت کرده بود، مست بود
اما آرزوهایی کیمیایی که کم از خواهرش نبود را بر
سرشآوار کرده بود.
مست بود اما آبروی هفتاد ساله پدرشرا یک شبه
به باد داده بود.
مست بود وخاک بر سر مستی اش!
که همان مست شدن اش برای ریختن آبروی
معروف ترین مداح شهر بس بود...
آخ از آبروی پدرش...
آخ که بی حیثیت اشکرده بود اوی خاک بر سر.
درد کذایی زیر دلش، مانند سیلی رسوایی دیشب را
به گوش اشکوبید.
دختر کربلایی قاسم، معروف ترین و باایمان ترین
مداح شهر...
شیرینی خورده پسرعمویش، یحیی.
دیشب، زمانی که مست بود توسط نامزد
دخترعمویشزن شده بود!
وای که چه تیتر وحشتناکی داشت این تراژدی
تلخ...
این که چگونه آن مسافت طولانی را پیاده طی کرده
بود، اهمیتی نداشت.
حتی این که با چه حالی آمده بود هم مهم نبود.
اصلا هرچه که تا الان گذشته بود، ارزشی نداشت.
قیامت اینجا بود...
پشت در خانه پدری...
ساعت هفت شب.
تمام بدن اش می لرزید اما دست و دل اش برای رفتن،
بیشتر...
گناه کرده بود.
بزرگ... ترسناک...بد... اما امید داشت به بخشش!
به هر حال فرزندشان بود!
حتی ناخلف!
با همین دلگرمی هایی که خودشهم می دانست
پوشالی است، دست های لرزانشرا بالا برد و آرام به
در کوبید.
ثانیه ای نگذشت که در به سرعت باز شد.
نگاه بی رمق اشرا به چشم های سرخ یزدان دوخت.
به لب های خشک اش تکانی داد و چیزی شبیه به سلا
م نجوا کرد.
_ کدوم گوری بودی یلدا؟چه گوهی خوردی ؟
نعره ای که کشید بند دلشرا پاره کرد.
هنوز فریاد برادرشرا هضم نکرده بود که صدای
فریاد عمو یشرا شنید.
_حاشا به غیرتت کربلایی قاسم، حاشا به غیرتت
خان داداش.سرت شبانه روز روی مهرنمازته خبر
نداری دختر دردونه ات چه هرزه ای شده!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_هفتم
کاشقلم پای اش خرد می شد و نمی آمد.
کاشدر مقابل اصرار های کیمیا برای نوشیدن آن
مایع کوفتی کوتاه نمی آمد.
کاش به آن اتاق نرفته بود...
کاش نبود... کاشاصلا یلدایی نبود.
بغض اش تبدیل به هق هق شد.
صدای امیر کیا در گوش اشزنگ خورد.
)تجاوز بوده مگه دختر کربلایی قاسم؟(...
گوشه دیوار روی زمین آوار شد و سرشرا روی
زانوهایشگذاشت.
نبود ... لعنت بهشکه تجاوز نبود تا وجدانش
خاموش شود...
مست بود ولی به یحیی خیانت کرده بود، مست بود
اما آرزوهایی کیمیایی که کم از خواهرش نبود را بر
سرشآوار کرده بود.
مست بود اما آبروی هفتاد ساله پدرشرا یک شبه
به باد داده بود.
مست بود وخاک بر سر مستی اش!
که همان مست شدن اش برای ریختن آبروی
معروف ترین مداح شهر بس بود...
آخ از آبروی پدرش...
آخ که بی حیثیت اشکرده بود اوی خاک بر سر.
درد کذایی زیر دلش، مانند سیلی رسوایی دیشب را
به گوش اشکوبید.
دختر کربلایی قاسم، معروف ترین و باایمان ترین
مداح شهر...
شیرینی خورده پسرعمویش، یحیی.
دیشب، زمانی که مست بود توسط نامزد
دخترعمویشزن شده بود!
وای که چه تیتر وحشتناکی داشت این تراژدی
تلخ...
این که چگونه آن مسافت طولانی را پیاده طی کرده
بود، اهمیتی نداشت.
حتی این که با چه حالی آمده بود هم مهم نبود.
اصلا هرچه که تا الان گذشته بود، ارزشی نداشت.
قیامت اینجا بود...
پشت در خانه پدری...
ساعت هفت شب.
تمام بدن اش می لرزید اما دست و دل اش برای رفتن،
بیشتر...
گناه کرده بود.
بزرگ... ترسناک...بد... اما امید داشت به بخشش!
به هر حال فرزندشان بود!
حتی ناخلف!
با همین دلگرمی هایی که خودشهم می دانست
پوشالی است، دست های لرزانشرا بالا برد و آرام به
در کوبید.
ثانیه ای نگذشت که در به سرعت باز شد.
نگاه بی رمق اشرا به چشم های سرخ یزدان دوخت.
به لب های خشک اش تکانی داد و چیزی شبیه به سلا
م نجوا کرد.
_ کدوم گوری بودی یلدا؟چه گوهی خوردی ؟
نعره ای که کشید بند دلشرا پاره کرد.
هنوز فریاد برادرشرا هضم نکرده بود که صدای
فریاد عمو یشرا شنید.
_حاشا به غیرتت کربلایی قاسم، حاشا به غیرتت
خان داداش.سرت شبانه روز روی مهرنمازته خبر
نداری دختر دردونه ات چه هرزه ای شده!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#خیال
لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760
#قسمت_هفتم
آلبوم قدی می و کُهن هی سالهای گذشت هی کذایی رو آروم ورق زدم.
نیم نگاهی به عک سهای خاک گرفته انداختمُ دستم رو روی آلبوم ک شید م.
این دختر فقط پُ لی بود برای رسیدن به خواست هها م!
نفس عم یقی کشیدم و با صدای تَ قتَق در به خودم اومدم.
صدام رو کمی صاف کردمُ گفت م:
-ب یا تو.
بعد از چند ثا نیه داخل شدُ اطلاعات و آما رهای پرورشگاههای دخترونه رو روی میز گذاشتُ ادامه
داد:
-آقا همهی پرورشگاه رو گش تیم و اطلاعاتی که خواست ید رو براتون پیدا کر دیم ولی دختری به
فامی لی شاهی توی لیستِ پرورشگا هها نبود!
متعجب نگاهش کردمُ در کمال خونسردی گفتم:
-ممکنه فا می لیش عوض شده باشه ا ینم من باید یادتون بدم کل هپوکا؟!
معذرت م یخوامی زمزمه کردُ با دست اشاره کردم که بیرون بره.
نیم نگاهی به ل یستِ دخترای پرورشگاه انداختمُ دوباره نگاهی به آلبوم انداختم تا عکسی ش بیهِ
شخص مورد نظرم پیدا کنم.
❌ فقط 1 ماه برای استاده از این ربات ها و برداشت دلار وقت دارید این فرصت رو از دست ندید 🤩
کلافه از جام بلند شدمُ از اتاق بیرون زدم و از پلهها پایین اومدم.
داخلِ محوط هی باغ شدمُ با دیدنِ دوتا گُر گهای سیاهم لبخندِ ژکوندی زدمُ به سمتشون رفت م.
دس تی به سرشون کش یدمُ قلاد هش که به درخت وصل شده بود رو باز کردمُ روی پلههای ویلا
نشستم.
خیره به دوتا گُر گهام بودم که برای خودشون آزادانه قدم م یزد ن.
طولی نکش ید که طبق ساعتِ خواسته شد هم خدمتکارم با د یدنِ گُر گها با ترس و لرز نزد یکم شدُ
قهوهام رو دستم دا د.
پوزخندی گوش هی لبم جا خشک کرد و غریدم:
-ترس خوب نیست، بهتره سریِ دیگه که واسم قهوه میاری بدون ترس و لَرز بیای وگرنه
م یندازم ت جلوی همین دوتا تا جرواجر ت کنن!
ترسیده آب دهنش رو قورت دادُ سری به نشون هی ببخش ید تکون داد و سر یع از حضورم دور شد.
چطوری میتونست از گُر گهایی که خودم از بچگ ی بزرگ کرد م بترسه ؟
ترس، مزخر فترین حسِ بیخودی که یه فَرد م یتونه داشته باش ه.
باید برای ب یشتر شدنِ قدرتِ کذای ی م اون دخترِ پرورشگاهی رو پیدا م یکردم و بعدم حلقآویز هش
م یکنم تا خون بالا بیاره و جلوی چش مهام جون بده بعدشم خواست ههای بزرگم رو عم لی کنم.!
-مر ید اسیا ح-
روی تخت نشسته بودمُ از پنجره به بیرون خیره بودمُ نس یمِ خنکی موهام رو نوازش کر د.
آیگل درحالی که چهار چش می روی گوشی خیمه زده بود با صدای بلندی گفت:
-یه خونه پیدا کردم ولی ک لی اجاره م یخوادُ کوفت و زهرمار از کجا بیار یم؟!
کلافه نفس عم یقی کش یدم و با نال هزاری گفتم:
-با ید بریم یه جا کار ک نیم و دنبال کار بگرد یم اینطوری فکر نمیکن ی؟!
سری به نشون هی تایید تکون دادُ لب زد:
-گ یتار زدنُ پول جمع کردن دیگه جوابگو ن یست به پول خونه نم یرسه.
تایید کردمُ ادامه دادم:
-از صبح تا شب دستبند درست کردن و فروختن هم دیگه جوابگو نیست فقط برای پول تو ج یبی
م یرسه.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760
#قسمت_هفتم
آلبوم قدی می و کُهن هی سالهای گذشت هی کذایی رو آروم ورق زدم.
نیم نگاهی به عک سهای خاک گرفته انداختمُ دستم رو روی آلبوم ک شید م.
این دختر فقط پُ لی بود برای رسیدن به خواست هها م!
نفس عم یقی کشیدم و با صدای تَ قتَق در به خودم اومدم.
صدام رو کمی صاف کردمُ گفت م:
-ب یا تو.
بعد از چند ثا نیه داخل شدُ اطلاعات و آما رهای پرورشگاههای دخترونه رو روی میز گذاشتُ ادامه
داد:
-آقا همهی پرورشگاه رو گش تیم و اطلاعاتی که خواست ید رو براتون پیدا کر دیم ولی دختری به
فامی لی شاهی توی لیستِ پرورشگا هها نبود!
متعجب نگاهش کردمُ در کمال خونسردی گفتم:
-ممکنه فا می لیش عوض شده باشه ا ینم من باید یادتون بدم کل هپوکا؟!
معذرت م یخوامی زمزمه کردُ با دست اشاره کردم که بیرون بره.
نیم نگاهی به ل یستِ دخترای پرورشگاه انداختمُ دوباره نگاهی به آلبوم انداختم تا عکسی ش بیهِ
شخص مورد نظرم پیدا کنم.
❌ فقط 1 ماه برای استاده از این ربات ها و برداشت دلار وقت دارید این فرصت رو از دست ندید 🤩
کلافه از جام بلند شدمُ از اتاق بیرون زدم و از پلهها پایین اومدم.
داخلِ محوط هی باغ شدمُ با دیدنِ دوتا گُر گهای سیاهم لبخندِ ژکوندی زدمُ به سمتشون رفت م.
دس تی به سرشون کش یدمُ قلاد هش که به درخت وصل شده بود رو باز کردمُ روی پلههای ویلا
نشستم.
خیره به دوتا گُر گهام بودم که برای خودشون آزادانه قدم م یزد ن.
طولی نکش ید که طبق ساعتِ خواسته شد هم خدمتکارم با د یدنِ گُر گها با ترس و لرز نزد یکم شدُ
قهوهام رو دستم دا د.
پوزخندی گوش هی لبم جا خشک کرد و غریدم:
-ترس خوب نیست، بهتره سریِ دیگه که واسم قهوه میاری بدون ترس و لَرز بیای وگرنه
م یندازم ت جلوی همین دوتا تا جرواجر ت کنن!
ترسیده آب دهنش رو قورت دادُ سری به نشون هی ببخش ید تکون داد و سر یع از حضورم دور شد.
چطوری میتونست از گُر گهایی که خودم از بچگ ی بزرگ کرد م بترسه ؟
ترس، مزخر فترین حسِ بیخودی که یه فَرد م یتونه داشته باش ه.
باید برای ب یشتر شدنِ قدرتِ کذای ی م اون دخترِ پرورشگاهی رو پیدا م یکردم و بعدم حلقآویز هش
م یکنم تا خون بالا بیاره و جلوی چش مهام جون بده بعدشم خواست ههای بزرگم رو عم لی کنم.!
-مر ید اسیا ح-
روی تخت نشسته بودمُ از پنجره به بیرون خیره بودمُ نس یمِ خنکی موهام رو نوازش کر د.
آیگل درحالی که چهار چش می روی گوشی خیمه زده بود با صدای بلندی گفت:
-یه خونه پیدا کردم ولی ک لی اجاره م یخوادُ کوفت و زهرمار از کجا بیار یم؟!
کلافه نفس عم یقی کش یدم و با نال هزاری گفتم:
-با ید بریم یه جا کار ک نیم و دنبال کار بگرد یم اینطوری فکر نمیکن ی؟!
سری به نشون هی تایید تکون دادُ لب زد:
-گ یتار زدنُ پول جمع کردن دیگه جوابگو ن یست به پول خونه نم یرسه.
تایید کردمُ ادامه دادم:
-از صبح تا شب دستبند درست کردن و فروختن هم دیگه جوابگو نیست فقط برای پول تو ج یبی
م یرسه.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
Telegram
روش زندگی زیبا
🌱#خیال
لینک قسمت اول
#قسمت_اول
-پارت یازآ ینده-!
-مر ید اسیا ح-
تا حالا اخ تیارِ زند گیتون افتاده دستِ یه قویتر از خودتونُ زند گیتون تو یک ثا نیه از این رو به اون
رو شده؟!
تا حالا شده بهت بگن اینجا یه گودالِ عمیقِ که اگه پاتُ کَج بزاری مساوی با سقوطِ…
لینک قسمت اول
#قسمت_اول
-پارت یازآ ینده-!
-مر ید اسیا ح-
تا حالا اخ تیارِ زند گیتون افتاده دستِ یه قویتر از خودتونُ زند گیتون تو یک ثا نیه از این رو به اون
رو شده؟!
تا حالا شده بهت بگن اینجا یه گودالِ عمیقِ که اگه پاتُ کَج بزاری مساوی با سقوطِ…