روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.58K photos
789 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدونه

من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام
تصویر کن خطوط مرا خواندنی که نیست!
این بار من به جاي او پوزخند زدم.
- آره. دارم میرم خونه بابا.
نمی دانم آتش سیگار بود یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد! جلو رفتم. هنوز آن قدر در خودم قدرت می دیدم که
این بچه چموش را رام کنم. هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگ تر یعنی چه.
- دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم. نگرانت باشم.
دستش را گرفتم و روي معده ورم کرده ام گذاشتم.
- ببین. دیگه نمی تونم.
در نگاهم هر چه بود مثل برق از تنش رد شد. چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد.
سیگار هم می سوخت. آن قدر سوخت که خاکسترش روي فرش ریخت. مچ پهنش را بین دستانم گرفتم. هنوز آن قدر دستانم
بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد. کمی هلش دادم، اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد استوار
بر سرجایش ماند. وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود، اما هنوز من دیاکو بودم، برادر بزرگ ترش و باید از من حساب
می برد و می دانستم که می برد. به وقتش خوب حساب می برد.
- سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردي. بلکه این جوري زجرکش نشم.
دو دخمه ویران شده ي سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.
- تو هم که لازم نیست چیزي به خودت بقبولونی. واسه تو، منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم.
و رفتم.
چون این آخرین راه براي نجات دانیار بود.
دانیار:
لعنتی! این بار به سیم آخر زده بود. شوخی نداشت و حتی بدتر! دیاکویی که قهر نمی کرد، از خانه رفته بود.
سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه هاي پیراهنم را بستم. منتظر آسانسور نشدم و راه پله ها را در پیش گرفتم. قطعا با
این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست و نمی گذاشتم رانندگی کند. نفس زنان خودم را توي کوچه انداختم. همزمان
با ورود من در پارکینگ روي پاشنه چرخید و ویتاراي سفید از شیبِ نیمه تند سنگی بالا آمد. وسط راهش، در مسیر ماشین
ایستادم. ترمز کرد. دست هایش را روي فرمان گذاشت و چشم هایش را به من دوخت. سیگار تا انتها سوخته را به زمین
انداختم و با کف کفشم روي آسفالت ساییدمش. نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و گفتم:
- برو اون ور. من رانندگی می کنم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد. با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی
آنکه مسیر را بپرسم پایم را روي گاز گذاشتم. سرش را روي داشبورد گذاشت. پرسیدم:
- درد داري؟
چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.
- دست از سرم بردار دانیار.
لبخند زدم.
- وقتی اون همه واسه نجات دادن من دست و پا زدي، باید به این روزاشم فکر می کردي. خوشت بیاد یا نیاد، خوب باشم یا
بد، تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش. تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم.
سرش را بلند کرد. پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد. انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:
- اون قدر از دستت عصبانی ام که همین الان می تونم خفه ت کنم. پس خفه شو و حرف نزن.
چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟ انگار خونسردي و لبخندهاي من بیشتر عصبی اش می کرد.
- نه. انگار واقعا پیر شدي. تازگیا خیلی گیر میدي. اعصاب نداري. بداخلاقی! بهونه گیري! بابا کی می خواي قبول کنی که من
بادمجون بمم و بلایی سرم نمیاد؟ کی می خواي قبول کنی که من آدم گزارش لحظه به لحظه دادن نیستم؟ چرا منو همین
جوري که هستم قبول نمی کنی؟ از چی می ترسی؟ اگه قرار بود بلایی سرم بیاد بیست و چهار سال پیش اومده بود. من
محکومم به این زندگی! هنوز اینو نفهمیدي؟
مشت محکمش چنان بی رحمانه بر بازویم نشست که بی اختیار تمام عضلات صورتم در هم شد. داد زد:
- یا خفه شو یا بزن به چاك!
کمی بازویم را مالیدم و گفتم:
- باشه بابا. خفه میشم. فقط بگو خونه بابا از کدوم طرفه؟
چشمان پر شراره اش را از من گرفت و گفت:
- کردستان!

🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوده

مغزم بلافاصله فرمان ایست را به پاهایم ارسال کرد. خودم هم نفهمیدم چرا، اما با تمام وجود روي ترمز کوبیدم و با تحیر
گفتم:
- کجا؟
از ترمز ناگهانی من به جلو پرتاب شد و با خشم گفت:
- دیوانه! این چه طرز ترمز کردنه؟
گردن دردناکم را ماساژ دادم و شمرده گفتم:
- منظورت از کردستان چی بود؟
با طعنه گفت:
- کردستان یکی از استان هاي غربی ایرانه. حدود پونصد ششصد کیلومترم از اینجا فاصله داره. می خوام برم اونجا. منظورم
اینه.
شوخی خوبی نبود. اصلا شوخی خوبی نبود. آهسته گفتم:
- تو حالت خوش نیست. بیا برگردیم خونه. یه کم استراحت کن. بعد حرف می زنیم.
کمربندش را باز کرد و گفت:
- برو پایین.
چشمانم را بستم. اي خدا!
- دیاکو الان عصبانی هستی. می خواي بري اونجا چی کار؟ کردستان جاي من و تو نیست.
دستگیره را کشید و گفت:
- کسی از تو دعوت نکرد که بیاي. برگرد خونه.
البته که نمی رفتم. هرچند چیز زیادي یادم نبود، اما محال بود به آن شهر برگردم.
پیاده شدم و قدم هاي آهسته و کمر خمیده اش را نگاه کردم. دستانم را یک بار به کمر زدم و یک بار میان موهایم فرو بردم.
براي بار آخر نالیدم:
- دیاکو! از خر شیطون بیا پایین. تو حالت خوش نیست. دووم نمیاري. به اونجا نمی رسی.
گذرا نگاهم کرد و در سکوت پشت فرمان نشست. با بی قراري پاهایم را بر زمین می کوبیدم. می دانستم که نمی توانم
متوقفش کنم. با سر فرو افتاده به دور شدنش نگریستم.
صدایی در سرم داد می زد که این رفت، برگشت ندارد.
دیاکو:
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
طاقت نیاوردم دویدنش را ببینم. همان طور که او طاقت نیاورد رفتن مرا ببیند. ترمز کردم و با لبخند به نزدیک شدنش
نگریستم. هنوز براي من همان بچه چهار ساله بود که صبحا وقتی من به هواي کمی پول، کمی غذا از خانه بیرون می زدم،
دنبالم می دوید. گریه نمی کرد. حرف نمی زد. تنها لباسم را می گرفت و با چشمان خاموشش التماسم می کرد. می ترسید. از
این که بروم و برنگردم می ترسید. همیشه می ترسید و من با همین شناختی که از برادرم داشتم این بازي را راه انداختم. بازي
اي که باید سال ها پیش شروع می شد، اما به خاطر ناتوانی خودم، به خاطر ترس خودم از آن چشم پوشیدم.
نفس زنان خودش را به من رساند و نزدیک ماشین خم شد و دست هایش را روي زانوهایش گذاشت. از دیدن صورت ملتهب و
موهاي به هم ریخته اش رگ هاي قلبم تنگ شدند، چون جاي دانیار در مرکز ضربان مغزم بود و هر اخم و رنج او قلب مرا از
کار می انداخت. پیاده شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- تو بشین. من زیاد حالم خوش نیست.
نگاهم کرد. نگاهش درد داشت. غصه داشت. زجر داشت. التماس داشت، اما هیچی نگفت. این بار سکوت کرد. مثل اکثر دوران
زندگی اش! صندلی را خواباندم و سعی کردم دردي را که به خاطر اضطراب درونی ام لحظه به لحظه تشدید می شد، نادیده
بگیرم. براي عوض کردن جو پرسیدم:
- از شاداب چه خبر؟
گردنش درد می کرد انگار، چون مرتب یک دستش روي آن بود.
- خوبه.
- خوبه یعنی چی؟ دیدیش؟
- آره.
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.

🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدویازده

نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
- آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم. بچه تخس و چموش من قهر کرده بود.
****
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهاي شدید جاده چشم باز کردم. جاده هاي کوهستانی کردستان شروع شده بود. ضربان قلبم اوج گرفت. به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود. با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
- بزن کنار. تو خسته شدي، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد. کم کم مناطق، سنگ ها، کوه ها و حتی درخت ها آشنا و آشناتر می شدند. تمام اندام هاي درونی ام می لرزید. دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد. مرتب به خودم می گفتم:
- نکنه اشتباه کرده باشم. نکنه دووم نیارم. نکنه دووم نیاره. نکنه دووم نیاریم.
سنندج را پشت سر گذاشتیم. مسیرها زیاد در خاطرم نبودند. چند جا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان حالم را بدتر کرد. شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم. هشدارهاي معده ام هر ثانیه قوي تر می شد و از هر راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم. همین یک روز را باید روي پاهایم استوار می ماندم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
بالاخره کوهی که روستاي ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد. فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. هنوز و همچنان به جلو خیره بود. با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدي روي سینه قفل شده بودند. به نظر نمی آمد چیزي یادش آمده باشد، اما من یادم بود. دایان را جایی در همین نزدیکی خاك کرده بودیم. کوه را دور زدیم. روستا نمایان شد.
معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید. پاهایم بی حس شده بودند. نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.
نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا پیاده شدیم. نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود. دوست داشتم دستش رابگیرم. بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم، اما مقاومت کردم. امروز، دانیار، بیشتر از هر وقت دیگر به
برادرش احتیاج داشت.
هر چند اکثر خانه ها بازسازي شده بودند اما هنوز رنگ و بوي جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جاي ترکش ها وگلوله ها روي بعضی از دیوارها دیده می شد. خاطرات بچگی بدون ذره اي تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم.
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و دانیار را دنبال خودم کشیدم. حیاطمان پر بود از علف هاي هرز بلند شده. در
گوشه و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد. مثل میز زیر سماور یا میز چرخ خیاطی مادر. فکم قفل کرده بود. چند بار پلک
زدم تا کمی به خودم بیایم، اما مگر می شد؟
دانیار مبهوت دور خودش می چرخید. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گوشه اي روي زانوهایم نشستم و به فضاي مرگ آور رو به
رویم نگاه کردم.
- اینجا خونمون بود؟
خدا ...
چرخید. سرش را گرفت. موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما این بار نه با لحن پرسشی!
- اینجا خونمون بود. آره، خونمون!
شقیقه هایش را فشار داد.
- بابا واسم لباس محلی خریده بود. می گفت مرد شدي. باید از اینا بپوشی.
یادش بود. دانیار یادش بود. کدام بچه اي چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟
- رنگش قهوه اي بود. با شال دور کمر سیاه، با پیرهن سفید!
دیدم که پنجه اش قفسه سینه اش را چنگ زد.
- دوچرخه هم داشتیم. یادته دیاکو؟
یادم بود. بهتر از او، اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.
- نه. من نداشتم، تو داشتی. منو ترك خودت سوار می کردي. اینجا دور می زدیم.

🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدودوازده

دوباره چرخید و میان حیاط ایستاد. دستش را به سمت پنجره گرفت و گفت:
- من و تو پشت اون پنجره بودیم. یادته؟
یادم بود.
- بابا رو کشتن. یادته؟
یادم بود.
خم شد. روي زانو نشست.
- همین جا افتاد. یادته؟
یادم بود.
زبانش را روي لب هایش کشید.
- چند تا تیر بهش زدن؟ یکی، دو تا، هزار تا؟ زیاد بود. خیلی زیاد. یادته؟
یادم بود.
از جا پرید. با قدم هاي بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را
گشود. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم. نباید تنهایش می گذاشتم. دیدن آن اتاق کوچک از کشیدن تک به تک ناخن هایم
دردناك تر بود. هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم. زانوهایم میل شدیدي به تا شدن داشتند، اما لرزش
وحشتناك اندام دانیار از سقوط من جلوگیري می کرد. اي خدا! از میان آن همه وسیله که همه غارت شده بودند، چرا این کمد
لعنتی باید اینجا درست همان جایی که بود به ما دهن کجی می کرد؟
صداي دانیار می لرزید مثل بقیه ي وجودش!
- توي کمد بودیم.
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد.
- من می دیدم. کمده یه سوراخ داشت.
با قدم هاي نااستوار جلو رفت. در دل نالیدم.
- خدا کمکش کن. خدا کمکم کن.
- نگاه کن. این همون سوراخه.
نالیدم.
- خدا به دادمون برس!
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
نالید.
- با موهاي سرش می کشیدنش.
بغضم را عق زدم. مگر بشکند.
- دیدم.
می لرزید. اگر سنکوپ می کرد چه می کردم؟
- انداختنش این وسط.
کمد را چنگ زد. پیراهنم را چنگ زدم.
- دیدم.
چرخید. به من خیره شد.
- دیدم که لباساش رو پاره کردن. دیدم که جیغ می زد.
خدایا نفس بده. نفس بده.
- دیدم. چند نفر بودن؟ شیش تا؟ یا هفت تا؟
خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم.
کمی جلو آمد. انگار مرده بود.
- تو ندیدي. من دیدم. یکی یکی، دو تا دو تا، دسته جمعی، من دیدم. دیدم چی کارش کردن.
تلو تلو می خورد. عین مردي که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد.
- موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن. همون موهایی که گاهی تو شونه می کردي.
شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
- من دیدم دیاکو. دیدم که چاقو در آوردن.
دستش را دراز کرد. به سمتی که مادرم بود.
- جلوي چشم من. دیدم. دیدم دیاکو.

🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیزده

صدایش ضعیف می شد. داشتم میمردم، اما از ترس مرگ او جان گرفتم. به سمتش رفتم. شانه هایش را گرفتم و محکم
تکانش دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. گریه کن عزیزم. گریه کن داداش.
چشم هایش را باز کرد. چشم هاي خون گرفته و نابود شده اش را.
- جلوي چشم دو تا پسرش، جلوي چشم من و تو، هم بهش تجاوز کردن، هم کشتنش.
خدایا چطور تمام آن روز، این طور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟ بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. تو رو به روح مامان گریه کن.
رگ هاي پیشانی اش بیرون زد. رگ هاي روي فکش هم همین طور. دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد. به
دیوار خوردم و درد در همه وجودم پیچید.
- بی غیرت!
فریادش همچون دندان هاي نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.
- ترسو!
... -
- بزدل!
... -
- بی ناموس!
یقه پیراهنم را میان مشت هایش گرفت. دیوانه شده بود.
- چطور تونستی بی خیال توي اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟
مشت قوي اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد. از شدت درد جمع شدم.
- چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟
بی محابا مشت می زد. لگد می زد و من دفاع نمی کردم.
- چرا نرفتی کمکش کنی؟ چرا نذاشتی من برم؟ نهایتش ما رو هم می کشتن. بهتر نبود؟ میمردیم بهتر نبود تا یه عمر با این
ننگ و عذاب زندگی کنیم؟
زیر ضربات کشنده اش لب باز کردم:
- تو رو هم می کشتن. دایان رو هم می کشتن. من نمی خواستم. نمی تونستم.
از تقلا ایستاد. دوباره یقه ام را گرفت و مجبورم کرد در چشمانش نگاه کنم. چقدر غریبه بود این دانیار.
- خب چی شد؟ تونستی دایان رو زنده نگه داري؟ منو چی؟ تونستی؟ به نظر تو من زنده م؟
خونی که تا توي دهانم بالا آمده بود فرو دادم. تکانم داد. شدید، بی رحمانه!
- به من نگاه کن! من زنده م؟ آره؟ به نظر تو من زنده م؟ آدمی که نتونه بخنده، نتونه گریه کنه، نتونه بخوابه، نتونه عاشق
شه، نتونه بدون درد نفس بکشه زنده ست؟
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
رهایم کرد و از من فاصله گرفت. دست هایش می لرزید.
- فکر می کنی نجاتم دادي؟ زندگیمو نمی بینی؟ نمی بینی که نمی تونم بخوابم؟ ندیدي که دکترا حتی نتونستن هیپنوتیزمم
کنن؟ یعنی حتی خواب مصنوعی هم از من فراریه! ببین منو! از آدما خوشم نمیاد. باهاشون کنار نمیام. کنارشون نمی مونم.
باهاشون نمی جوشم. این زندگیه؟ این همه تنهایی، زندگیه؟ چرا فکر نکردي بچه اي که همچین صحنه هایی رو می بینه
دیگه آدم نمی شه؟ چرا واسه کسی که توي همین کمد مرد، تو همین کمد کشتنش، این همه بیهوده تلاش کردي؟ چرا؟
با خدایم مناجات کردم.
- کمکم کن خدا. اگه منم تو این خونه بمیرم دانیار دیگه قد راست نمی کنه. بهم قدرت بده خدا. قدرت بده.
صداي فریادش عرش خدا را هم لرزاند.
- چرا؟ چرا یه مرده رو مجبور کردي با زنده ها کنار بیاد؟ من که راضی بودم. تسلیم بودم. چرا وقتی دستمو کشیدن که ببرن
که منو هم مثل مامان سر ببرن، خودتو جلو انداختی؟ کتک خوردي که منو نجات بدي؟ آخه چرا؟ من که به مرگم راضی بودم.
زانوهایش تا شد. روي زمین نشست. من هم از خدا خواسته نشستم و خودم را به سمتش کشاندم. با خودش حرف می زد.
- همش صداي جیغ می شنوم. خواب اون مردا رو می بینم. تو وجودم سرده. حس می کنم یخ زدم. آخه این چه کاري بود که
با من کردي؟ چه کاري بود که با جفتمون کردي؟
سر فرو افتاده اش را در آغوش گرفتم و بر موهایش بوسه زدم.
- دلم می خواد بمیرم. از همون موقع تا همین امروز دلم خواسته که بمیرم، اما نمی شه. نمی میرم.
دست هاي مردانه اش بچگانه و با ناامیدي پیراهن مرا جستجو کرد. محکم تر به خودم فشردمش و گفتم:
- اگه تو بمیري من چی کار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید. بغضم ترکید. از این همه ناامیدي و روحیه از دست رفته برادرم.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهارده

دست هاي مردانه اش بچگانه و با ناامیدي پیراهن مرا جستجو کرد. محکم تر به خودم فشردمش و گفتم:
- اگه تو بمیري من چی کار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید. بغضم ترکید. از این همه ناامیدي و روحیه از دست رفته برادرم.
- تو خیلی چیزا دیدي که من ندیدم. منم چیزي رو دیدم که تو ندیدي. من نگاه مامان رو دیدم. نگاهش به خودم و تو رو.
نگاهی که تو لحظه آخر داد زد خواهر و برادرت رو نجات بده. مامان می خواست تو زنده بمونی. می خواست ما زنده بمونیم.
من می دونستم که نمی تونم اونو نجات بدم، اما همه تلاشم رو واسه حفظ زندگی شما کردم. نه به خاطر خودم، به خاطر
مامان، به خاطر بابا. می دونستم ما رو می بینن. می دونستم از من انتظار دارن. توقع دارن. نمی خواستم ناامیدشون کنم. نمیخواستم تو اون دنیا هم در عذاب باشن.
دستم را محکم تر دور شانه هایش حلقه کردم.
- باشه. من بی غیرت، اما به کشتن دادن تو، واسه من غیرت نمی خرید. نتونستم از ناموس مامان حفاظت کنم، اما واسه این که به تو دست درازي نکنن تا اون جایی که تونستم جنگیدم. هنوزم می جنگم. تا وقتی نفس داشته باشم واسه نفس کشیدن تو می جنگم، چون می دونم یه روز خوب میشی. یه روز عاشق میشی. یه روز پدر میشی و اون موقع می فهمی که یه پدر حاضره جون خودش و تموم آدماي روي کره زمین رو فدا کنه تا بچه ش سالم بمونه. من می جنگم. تا روزي که برگردي به زندگی و ببینی که این زندگی هر چقدر هم سخت، بازم قشنگه و ارزش جنگیدن رو داره.
شانه هایش میان آغوشم بالا و پایین می شد. سرش را بلند کردم. گریه می کرد. بعد از بیست و چهار سال گریه می کرد. میان اشک خندیدم.
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
- تو خوب میشی دانیار. هین الانشم خوبی. واسه من بهترینی. تو شاهرگ حیات منی. دلیل زندگیمی. چطور توقع داري از
نفسم بگذرم؟ چطور توقع داري از تنها انگیزه زنده بودنم بگذرم؟ چطور می تونی از من بخواي که از زندگی زندگیم بگذرم؟
چطور؟
سرانگشتان لرزانش را بالا آورد و روي مسیر اشک هایم کشید. خم شدم و قطره هاي گرم اشکش را بوسیدم و کامل در
آغوشش گرفتم.
بعد از بیست و چهار سال، برادرم، برادرانه دست هایش را دور گردنم انداخت و هاي هاي گریست.
شاداب:
تبسم دستانش را به سمت آسمان برد و گفت:
- آخه خدا جون قربون مصلحتت برم، تو که این همه باهوشی، تو که این همه حواست جمعه، تو که در و تخته رو خوب جفت و جور می کنی؛ چطور شد که یهو از دستت در رفت و این شترمرغ گاگول رو گذاشتی تو دامن من؟ خودت بگو این درسته؟
این انصافه؟ این خداییه؟
بعد رویش را به سمت من کرد و گفت:
- الیزابت خانوم، پرنسس خانوم، مادموازل خانوم! تو چرا انقدر خنگی آخه؟ نه که کار ریخته، نه که همه منتظرن شما افتخار
بدین منشیشون بشی و میلیونی بهت پول بدن، حق داري الان دو دل باشی! من که نمی دونم چه بلایی سر اون کردك هیولا اومده. تو که عمرا بتونی ترموستات کسیو روشن کنی، احتمالا خدا زده پس کله ش، دلش خواسته یه حالی بهت بده. حالا تو انقدر ناز کن، انقدر عشوه خرکی بیا تا پشیمون شه و این کارم از دستت بره.
کارتی که شماره دانیار را روي خودش داشت از دست من بیرون کشید و با دکمه هاي صفحه کلید موبایلش را فشرد و بعد ازچک کردن دوباره شماره، گوشی را روي گوشش گذاشت. با ناراحتی گفتم:
- بیخود خودت رو خسته نکن. اون اصلا اهل تلفن جواب دادن نیست. جواب برادرش رو نمی ده، جواب من و تو رو میده؟
اونم بعد از چهار روز.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
داستانی از جسن #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... اما شاید لازم بود این آخرین کارم انجام بدیم! یعنی رابطه ای با 3 نفر شکل بدیم و یه جمع 6 نفره داشته باشیم پس به امتحانش میارزید...

هر 3 تامون مشغول شدیم و مخ 3 تا پسر خوشتیپ رو زدیم و قرار شد بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپانزده

تبسم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- طبق محاسبات من الان باید وقتش آزاد باشه، چون اول صبحی نه وقت تجاوزه نه آدم کشی. در نتیجه ... سلام!
با از جا پریدن تبسم من هم از جا پریدم. سه بار دیگر سلام کرد و گوشی را توي بغل من انداخت. دوست داشتم خفه اش کنم.
الهه گند زدن بود این دختر. اگر دانیار این ها را شنیده باشد؟! پشت دستم را به مانتویم کشیدم و آرام سلام کردم. صداي سرد
دانیار در گوشی پیچید.
- بله؟
نگاه پر خشمی به تبسم کردم و گفتم:
- شادابم.
- می دونم.
واي! چقدر این بشر حرف زدن را براي مخاطبش سخت می کرد.
- ببخشید مزاحمتون شدم. بابت ... بابت کار تماس گرفتم.
انتظار داشتم بگوید دیر شده یا پشیمان شده.
- امروز نمی تونم شاداب.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- باشه اشکال نداره. معذرت می خوام. خداحافظ.
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- شاداب؟
صدایش یک طوري بود. یک طور عجیبی.
- بله؟
- دیاکو حالش خوب نیست. میگن ...
باز هم مکث کرد.
- گفتم شاید بخواي ببینیش.
گوش هاي ناباورم هنوز منتظر ادامه آن کلمه شوم "میگن" بود. گوشی را دو دستی چسبیدم و به زور گفتم:
- چی شده؟
آهش بلند و پر سوز بود.
- اگه خواستی بیا بیمارستان.
و قطع کرد.
****
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پله هاي بیمارستان را ده تا یکی کردم. به هرکس که رسیدم از دیاکو پرسیدم تا بالاخره دانیار را نشانم دادند. مات مانده به
قدم هایم کند شد. مراقبت ویژه؟ چرا؟ دیاکو فقط زخم معده داشت، همین. نمی خواستم جلو بروم. نمی . I.C.U شیشه
خواستم چیزي بشنوم. نمی خواستم بفهمم آن هایی که "میگن" دقیقا چه می گویند. می خواستم برگردم شرکت. ببینم دیاکو
آنجاست. حتی بداخلاق، حتی با کیمیا.
- اومدي؟
این دانیار بود؟ این ریش هاي نامرتب که سفیدي غیرطبیعی چهره اش را می پوشاند از آن دانیار همیشه خوش پوش بود؟ این
صداي شکسته و مغلوب شده از حنجره سرد و یخ زده دانیار بیرون آمد؟ این نگاه پر درد و مایوس از گودال هاي سیاه و بی
روح دانیار نشات می گرفت؟
نمی خواستم بپرسم. دلم گواهی شوم می داد. دلم آشوب بود. نمی خواستم بپرسم. نمی خواستم بدانم.
- چی شده؟
دوباره به شیشه زل زد. جلو رفتم. قدم به آن پنجره گرد کوچک نمی رسید. روي پنجه هایم ایستادم. به زور خودم را به پنجره
رساندم، اما چیزي جز یک سالن دراز و تاریک معلوم نبود. دلم آشوب بود. آن همه سکوت و سیاهی آشوب ترش کرد. بی هوا
آستینش را کشیدم.
- تو رو خدا حرف بزنین. بگین چی شده.
- میگن شوك هیپوولمیک.
اسمش که وحشتناك بود.
- یعنی چی؟ خوب میشه؟
چرا چشم از این راهروي ترسناك بر نمی داشت؟ چه می دید که حتی پلک هم نمی زد؟
- محض رضاي خدا! دارم سکته می کنم. حرف بزنین.
- خونریزي گسترده داخلی داشته، از نوع نادرش. اون قدر که تا قبل از این که به بیمارستان برسیم بیهوش شد. تو اون شهر
امکانات نداشتن. حتی یه بیمارستان درست و حسابی هم نداشتن. اعزامش کردن سنندج. گفتن شوك هیپوولمیکه، به خاطر از
دست دادن خون. گفتم من خون دارم. هر چی دارم بهش بدین، اما کم بود. هه هه! انتقال خونشم خون نداشت. از گروه
خونیش کم داشت. اعزامش کردن تهران. بستري شد. میگن حالش بده. میگن این شوك واسه اونایی که یه کلیه دارن
خطرناك تره. فشار خونش که بالا نمی ره هیچ، خونریزیش هم کامل کنترل نشده.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوشانزده

از حرف هایش هیچ نمی فهمیدم. کدام شهر؟ کدام سنندج؟ کجا بودند این دو نفر؟ چه بر سرشان آمده بود که یکی در یک
قدمی مرگ بود و دیگري یک مرده متحرك!
پرستاري از کنارمان عبور کرد. مرا که دید جلو آمد و گفت:
- این آقا رو می شناسی؟
حتی نمی توانستم سرم را تکان بدهم. چشمانم را باز و بسته کردم.
- دو روزه که همین جور اینجا ایستاده. حالش خوش نیست. ممکنه بلایی سرش بیاد. یه جوري راضیش کنین یه کم استراحت
کنه، یه چیزي بخوره.
باز پلک زدم، بی حرف، چون می دانستم که این دکترها و پرستارها هرگز حال کسی مثل من و دانیار را درك نمی کنند.
چشمانم سیاهی می رفتند. غم و غصه هاي این چند روزه به کنار، تحمل این مصیبت از توانم خارج بود. به دیوار تکیه دادم.
ذهنم پر بود از ظلمت و تاریکی. بدون کوچک ترین نور امیدي. در نظر من مراقبت ویژه پایان خط بود، اما مادرم می گفت اگر
ناامید شوي فرزند شیطانی، چون فقط شیطان است که از لطف خدا ناامید شده.
همان طور که پشت سرم را به دیوار زده بودم رویم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم. تنها شخص ارزشمند در زندگی دیاکو!
اگر دیاکو بیدار می شد و برادرش را این همه آشفته می دید قطعا به کما می رفت. سعی کردم قوي باشم. چیزي که هرگز در
زندگی نبودم.
- میشه خواهش کنم با من بیاین؟
لعنتی پلک هم نمی زد!
- کجا؟
رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید.
- یه جایی که بشه یه کم دراز بکشین و یه چیزي بخورین.
سرش را تکان داد.
- گرسنه م نیست.
باز آستینش را کشیدم. تنها راهی که بلد بودم تا کمی توجهش را جلب کنم.
- خواهش می کنم. اگه آقاي حاتمی به هوش بیان و شما رو تو این حال ببینن خیلی ناراحت میشن.
آه کشید و بالاخره دستش را از در جدا کرد و راست ایستاد.
- گفتن ساعت دو اجازه میدن ببینمش.
به ساعت گرد آویخته شده از سقف بیمارستان نگاه کردم. دوازده بود.
- پس هنوز دو ساعت وقت داریم.
نگاهم کرد و گفت:
- کجا میشه دراز کشید؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
- نمازخونه.
عجیب بود که به حرفم گوش داد و دنبالم آمد. او به نمازخانه رفت و من به بوفه. برایش ساندویچ و نوشابه گرفتم و برگشتم.
خوشبختانه به جز دانیار کسی آنجا نبود و من توانستم وارد شوم. دراز کشیده و دستش را روي چشمش گذاشته بود. کنارش
نشستم و گفتم:
- اول اینو بخورین. بعد بخوابین.
ساعدش را از روي چشمانش به پیشانی اش هدایت کرد و به ساندویچ توي دستم خیره شد و گفت:
- ممنونم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ساندویچ را به دستش دادم و زبانه فلزي نوشابه را کشیدم و نی کوچکی را داخل مایع سیاه رنگ غوطه ور کردم.
خودش را به سه کنج دیوار کشاند و با بی میلی گاز کوچکی به باگت دراز و تازه زد. نوشابه را کنار پایش گذاشتم و گفتم:
- آقاي حاتمی خوب میشه، من مطمئنم. اون خیلی قوي تر از این حرفاست.
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
- آره.
دستانم را در هم قفل کردم و گفتم:
- شما هم باید به اندازه اون قوي باشین.
پوزخندي که زد به من فهماند که هم حالش خوب است و هم هوش و حواسش سرجایش است.
- آره.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهفده

براي پرسیدن سوالی که راه گلویم را بسته بود دل دل کردم. تجربه نشان داده بود که جواب هاي بدي به سوال هاي آدم ها
می دهد اما نتوانستم خودم را کنترل کنم.
- میشه بپرسم چرا این جوري شد؟
گاز دیگري به ساندویچ زد و گفت:
- آره میشه.
و سکوت کرد. عجب آدمی بود. در اوج ناراحتی هم حرصم را در می آورد. پرسشگر نگاهش کردم. بی تفاوت نوشابه اش را
نوشید. دندانم را روي هم ساییدم و گفتم:
- خب چی شد؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاغذ دور ساندویچ را کمی باز کرد و گفت:
- رفتیم خونه بچگیامون. از شب قبلش حالش زیاد خوب نبود. منم تا اونجایی که تونستم با مشت کوبیدم تو شکمش. نتیجه
ش این شد که می بینی.
چشمانم از تحیر گرد شدند. دیدم که فکش منقبض شد اما هنوز صدایش خونسرد بود.
- با مشت زدین تو شکمش؟ چرا؟
دستش را روي گردنش کشید و گفت:
- خوشی زده بود زیر دلم.
اي کاش انقدر از لحاظ قدرت بدنی نابرابر نبودیم. آن وقت بی شک خفه اش می کردم.
- یعنی چی؟
تیز و مستقیم چشم در چشمم دوخت و گفت:
- یعنی اینکه غذامو کوفتم کردي. حداقل بذار یه کم دراز بکشم.
از تندي اش عقب رفتم. بی توجه به من بدنش را کشید و دوباره دستانش را روي چشمش گذاشت.
برخاستم و کتانی هایم را پوشیدم. من چه ساده بودم که فکر می کردم این بشر محتاج دلداري است و یا به خاطر شرایطش
کمی نرم تر شده!
- شاداب؟
بند کفش هایم را گره زدم و بی آن که نگاهش کنم گفتم:
- بله؟
- بابت ساندویچ مرسی.
کاش به جاي تشکر کمی این اضطراب وحشتناکم را درك می کرد.
- نوش جون.
- شاداب؟
- بله؟
- مرسی که اومدي.
ماتم برد. سرم را بلند کردم. دستش رو چشمانش بود و حتی نگاهم نمی کرد.
دیاکو چطور می توانست این مرد را تا این حد دوست بدارد؟
دانیار:
لباس هاي بدرنگ و بدبو را پوشیدم. کفشهایم را با دمپایی هاي سفید و سورمه اي عوض کردم و وارد اتاق شدم. هر دو
دستش از زور جفاي سوزن هاي قطور و بی رحم کبود بود. پیراهنش را در آورده بودند و انواع و اقسام گیره هاي فلزي و
پلاستیکی روي قفسه سینه اش کار گذاشته بودند. از همه بیشتر شلنگی که از بینی اش رد شده بود دلم را به درد آورد. این هاکه با این کار عذابش را بیشتر کرده بودند. کنارش نشستم و دستم را روي دست هاي زحمتکشش گذاشتم. سرش را چرخاند.
چشمانش را باز کرد و لبخند زد. دوست داشتم جواب لبخندش را بدهم، اما نشد. این لب ها حتی به یک سلام ساده هم باز
نشدند. صدایش به شدت خش داشت. انگار که تمام مسیر صوتی اش زخمی و دردناك بود.
- این چه ریخت و قیافه ایه؟
صداي من هم خش داشت، اما نه از زخم گلو، از زخم دلم.
- ریخت و قیافه خودت رو ندیدي.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهجده

- ریخت و قیافه خودت رو ندیدي.
خندید.
- من مریضم مثلا.
ساعد قطورش را فشار دادم و گفتم:
- منم برادر مریضم.
مکث کردم و سپس آهسته گفتم:
- مثلا!
پنجه ام را میان انگشتان بی جانش گرفت و گفت:
- خوب میشم. نگران نباش.
دستش را از آرنج خم کردم و چانه ام را روي مشتش گذاشتم.
- اگه اون کلیه ت رو به من نمی دادي زودتر خوب می شدي.
باز خندید. چرا هرگز نفهمیده بودم که خنده هایش انقدر دلنشین و قشنگند؟
- با همین یه کلیه هم خوب میشم. مطمئن باش.
مطمئن نبودم. دکتر دم از بحران زده بود.
با هر دو دست دستش را گرفتم و این بار از بلندي ساعدش براي پیشانی ام ستون ساختم.
- چرا وقتی می زدمت جلومو نگرفتی؟ تو که می دونستی به حال خودم نیستم. چرا از خودت دفاع نکردي؟
دست دیگرش بالا آمد و روي سرم نشست. نفسش خس خس می کرد.
- چون باید این عقده بیست و چهار ساله سر باز می کرد. باید خشمت رو یه جوري خالی می کردي تا یه کم سبک شی. مگه
می تونستم این فرصت رو ازت بگیرم؟
آرواره هایم از شدت فشار درد می کردند. کسی شانه ام را تکان داد. سر بلند کردم. پرستار مرد خسته و بی حوصله نگاهم کرد.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و گفت:
- وقت ملاقات تمومه. لطفا مریض رو تنها بذارین.
گردنم را به زور تکان دادم و رو به دیاکو کردم. لبانش هرچند خشک، اما هنوز لبخند داشت. چشمانش هرچند نیمه باز، اما
هنوز عشق داشت. دستش را محکم فشار دادم و گفتم:
- من اینجام، پشت در همین اتاق. یه لحظه هم از اینجا دور نمی شم. حتی اگه این مراقبت ویژه تا قیامتم طول بکشه من
اینجا می مونم. پس به خاطر منم که شده زودتر از این اتاق لعنتی رو ول کن و بیا بیرون. باشه؟
انگشتانش را روي صورتم کشید و گفت:
- باشه داداش.
پرستار باز تذکر داد، اما من نمی خواستم بروم. نمی خواستم تنهایش بگذارم.
- من همین جام. اگه صدا بزنی می شنوم. یه نیمکت هست چسبیده به در ورودي. فقط صدا بزن. من می شنوم. اگه نیومدم
به پرستارا بگو. همه می شناسنم. زود میام.
لبخندش غلیظ تر شد.
- باشه داداش.
پرستار با عصبانیت تذکرش را تکرار کرد. دستش را رها کردم و چند قدم عقب رفتم. چشمش به من بود. دلش با من بود. چند
قدم عقب رفته را برگشتم. خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم. شاداب جلویم ظاهر شد و گفت:
- حالش چطوره؟
جوابش را ندادم و به سمت اتاق دکتر پا تند کردم.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🔞 رابطه در حضور همسر اول😱

سارا دوستم نازا بود برای همین دنبال یک رحم اجاره ای میگشت... منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع رابطه خودشم حضور داشته باشه... روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون...

برای خواندن این داستان هات و جذاب کلیک کنید👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEd_4jjjECHDCJ6T0Q
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدونوزده

- ببین پسرجان! بذار رك و پوست کنده بهت بگم دردهاي مزمن اگه حاد بشن خیلی خطرناکن. مشکل برادر تو هم از این
دسته ست. از بین بیماران گوارشی کمتر از ده درصدشون انقدر اوضاعشون وخیم میشه. خونریزي برادرت خیلی وسیعه. دستگاه
گوارش طویل ترین ارگان بدنه. اگه قرار باشه از همه قسمت هاش خون بیرون بزنه یعنی فاجعه. من با این سابقه کاري، تا
الان فقط سه مورد این جوري دیدم که یکیش برادر شماست. متاسفانه از قرار این مشکل از بچگی وجود داشته و کنترل نشده.
در نتیجه کار به اینجا کشیده.
حس می کردم پیشانی ام خیس شده. دستم را رویش کشیدم، اما خشک خشک بود.
- وقتی ده ساله بود عراقیا با قنداق تفنگ زدن تو شکمش. چند بار، محکم! از همون موقع شروع شد.
دکتر با افسوس سر تکان داد و گفت:
- البته این مشکل بیشتر عصبیه اما شروعش می تونه از همون ضربه ها و آسیب هاي ناشی از اون باشه. به هر حال در اثر
اون ضربه ها یه زخم هایی ایجاد شده که به دلیل فشارهاي عصبی بعدش ترمیم نشده و به خاطر عدم درمان کار به اینجا
رسیده.
"چقدر کور بودم در تمام این سال ها. چقدر کور بودم."
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خب الان باید چی کار کرد؟ راهی هست؟
دکتر دستانش را به سینه زد و تکیه داد.
- واقعیتش قبلا همچین بیمارانی رو جراحی می کردیم، اما از بس ریسک جراحیش بالا بود که این شیوه درمانی توي ایران و
البته دنیا منسوخ شد. فقط یه کشور هست که با اطمینان بالا این طور مریضایی رو که به دارو جواب نمی دن عمل می کنه.
اونم امریکاست. یه بیمارستان توي دالاس می شناسم که این عمل رو انجام میده. من خودم اونجا درس خوندم و می تونم
معرفیتون کنم. البته اگه به عنوان مجروح جنگی معرفی بشه بیشتر بهش رسیدگی می کنن. می تونی ببریش؟
لبه صندلی نشستم و با اطمینان گفتم:
- شما فقط اون نامه رو بنویسین.
از اتاق دکتر بیرون آمدم. موبایلم را در آوردم تا کد معروف " 001 " را بگیرم که شاداب را دیدم. دنبال هر دکتر و پرستاري که
بیرون می آمدند، می دوید و حال دیاکو را می پرسید. آشفتگی اش دست کمی از من نداشت. در عجب بودم از I.C.U از
دیاکو که به خاطر این دختر، روي این همه شیفتگی و شیدایی چشم می پوشید و خودش را از نعمت داشتن این گنجینه
محروم می کرد.
موبایلم را توي جیبم گذاشتم و نزدیکش شدم. صورتش خیس خیس بود و دستانش می لرزید. آرام گفتم:
- شاداب بیا بشین.
رنگ لب هایش به سفیدي می زد. قرار از مردمک هایش رفته بود. دلم برایش سوخت. بازویش را گرفتم و تا نیمکت
کشاندمش و مجبورش کردم بنشیند. با التماس نگاهم کرد و گفت:
- چیزي شده، درسته؟ اتفاقی افتاده که به من نمی گین؟ چرا هیچ کس جوابم رو نمی ده؟
براي این که کمی آرامش کنم گفتم:
- یادم باشه به محض این که دستم خالی شد یه سد واسه این اشکاي تو بسازم.
باز مثل بچه ها از آستینم آویزان شد و نگاه پر آبش را به صورتم دوخت.
- تو رو خدا آقا دانیار! بهم بگین. آقاي حاتمی حالش خوبه؟ خوب میشه؟
چطور بود که من "آقا دانیار" بودم و دیاکو "آقاي حاتمی"؟
- آره. خوب میشه. الانم خوبه.
- به هوش بود؟ باهاش حرف زدین؟ می ذارن ببینمش؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- به هوش بود. حرف هم زدیم. فردا منتقلش می کنن به بخش. اون وقت می تونی ببینیش.
اشک هایش شدت یافت، اما نفسش کشیدنش آرام تر شد. جالب بود که حرف هایم را بدون حتی یک سوال اضافه یا ذره اي
تردید باور می کرد.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
داستانی از جسن #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... اما شاید لازم بود این آخرین کارم انجام بدیم! یعنی رابطه ای با 3 نفر شکل بدیم و یه جمع 6 نفره داشته باشیم پس به امتحانش میارزید...

هر 3 تامون مشغول شدیم و مخ 3 تا پسر خوشتیپ رو زدیم و قرار شد بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیست

اشک هایش شدت یافت، اما نفسش کشیدنش آرام تر شد. جالب بود که حرف هایم را بدون حتی یک سوال اضافه یا ذره اي
تردید باور می کرد.
- دکتر چی گفت؟
چقدر سوال می پرسید. دستانم را در هم قلاب کردم و پشت سرم گذاشتم.
- گفت اینجا امکان درمان کاملش نیست. باید بره امریکا.
وحشت به چهره اش بازگشت. با چشمان گشاد شده اش به چشمان من زل زد، اما تا خواست حرف بزند انگشت اشاره ام را به
سمتش گرفتم و گفتم:
- جیغ و داد و آبغوره گرفتن ممنوع. اگه یه قطره دیگه اشک بریزي هیچی بهت نمی گم. فهمیدي؟
لبش را گاز گرفت و سکوت کرد. زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
- آفرین! حالا گوش کن. من به کمکت احتیاج دارم، چون به جز تو کسی رو نمی شناسم که این جوري نگران دیاکو باشه و
بتونم بهش اعتماد کنم. می خوام شیفت صبح تا ظهر رو تو اینجا بمونی که من بتونم کاراي اعزامش رو درست کنم. نمی
خوام تنها بمونه. ممکنه چیزي بخواد یا لازم بشه. دارو یا وسیله اي واسش بخري. می تونی بمونی؟
بدون لحظه اي مکث گفت:
- آره. می تونم.
خیالم راحت شد. بودن این دختر در کنار دیاکو فرقی با بودن من نداشت. شاید حتی دلسوزتر و مسئول تر هم بود.
- خوبه. پس الان برو خونه. فردا صبح بیا.
- اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- نه. شما برین یه دوش بگیرین و برگردین. وقتی شما این جوري به هم ریخته باشین، روحیه آقاي حاتمی هم خراب میشه.
حق با او بود. بعضی وقت ها که پوسته مظلومانه و بچگانه اش می شکست منطقی ترین و قابل اعتمادترین آدم روي زمین
می شد.
- باشه میرم. تو چیزي نمی خواي؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه! برین. نگران اینجا هم نباشین.
رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید.
تمام موجودي جیبم را درآوردم و توي کیفش گذاشتم. خواست اعتراض کند انگشتم را روي لبم گذاشتم و گفتم:
- هیس. واسه تو نیست. واسه برادرمه.
چیزي نگفت و سرش را پایین انداخت. دستانم را روي زانوانم گذاشتم و برخاستم. از بیمارستان بیرون زدم و به محض نشستن
پشت فرمان کد " 001 " را شماره گیري کردم.
باید تماس می گرفتم. با کسی که قبلا یک بار جانمان را نجات داده بود.
شاداب:
راس ساعت هشت صبح خودم را به بیمارستان رساندم. دانیار را دم اطلاعات مشغول صحبت با پرستار دیدم. به سمتش رفتم و
سلام کردم. چشمانش چقدر سرخ بودند.
- سلام. بیا. منتقلش کردن به بخش.
قلبم از تصور دیدن دیاکو هم ضربان گرفت و هم مچاله شد. شانه به شانه اش راه افتادم.
- حالش بهتره؟
بی حوصله جواب داد:
- آره. اتاق خصوصی گرفتم واسش که تو هم راحت باشی.
در را باز کرد و قبل از من داخل شد. مقنعه ام را مرتب کردم و به خودم نهیب زدم.
- واي به حالت شاداب اگه گریه کنی. واي به حالت!
اما به محض دیدن حال و روزش، با آن همه سرم و دستگاه هاي عجیب و غریب، با آن صورت تکیده و لاغر شده، بغض خفه
ام کرد.
دانیار صدایش را پایین آورد و گفت:
- فعلاً خوابه. من زودتر برم که زودترم برگردم. کاري داشتی زنگ بزن. بیا این موبایل دیاکو پیشت باشه تا منم راحت بتونم
باهات در تماس باشم. اینم کارت بانکمه. رمزشم رو این کاغذ نوشتم.
آرام گفتم:
- باشه.
نگاهی به دیاکو انداخت و گفت:
- می مونی تا بیام؟
اي کاش دانیار می دانست که او تنها کسی نیست که با نفس هاي دیاکو زنده است.
- نگران نباشین. من از اینجا تکون نمی خورم.
کمی گردنش را ماساژ داد و گفت:
- ممنون. هر چی شد زنگ بزن.
و رفت.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستویک

کیفم را روي میز گذاشتم و به دستگاهی که قلب دیاکو را مانیتور می کرد نگاه کردم. کاش سر در می آوردم. کاش زبان این
خطوط کج و معوج را می فهمیدم. کاش به من از حال اسطوره ام می گفتند. اسطوره اي که روح بزرگش اسیر یک جسم بیمار
شده بود و همراه با خودش جان مرا هم قطره قطره به یغما می برد.
آه کشیدم و روي صندلی نشستم. آرزو کردم که اي کاش به جاي عمران پزشکی خوانده بودم و یا پرستاري تا حداقل می
توانستم کمی در تسکین دردهایش کمک کنم، اما الان چه از دستم بر می آمد؟ نشستن و خیره شدن به ساعتی که کند میگذشت. نشستن و زل زدن به دیوارهاي اتاقی که از زندان هم دلگیرتر بودند. نشستن و زل زدن به پیشانی شکسته اي که حتی مجوز لمسش را هم نداشتم.
سرش که چرخید من از جا پریدم. چشمان بی فروغش تمام اتاق را جستجو کردند تا به من رسیدند. باز سر خودم داد زدم
"گریه نه شاداب، گریه نه."
- شاداب؟ تویی؟ اینجا چی کار می کنی؟
تا حالا کسی توانسته بغضش را کنترل کند؟ هرگز شده کسی بتواند اختیار اشک هایش را در دست بگیرد؟
گیرم اشکم را در پستوي چشمانم مخفی کنم، لرزش چانه ام را کجا ببرم؟
- حالتون چطوره؟
لبخند زد. این مرد در بدترین شرایط هم لبخند می زد.
- خوبم، خیلی خوب!
دستش را، دست سیاه و زخمی اش را بلند کرد.
- بیا اینجا، بیا نزدیک تر.
گیرم که اشک نریزم، گیرم که آن قدر فکم را فشار دهم که لرزش چانه ام دیده نشود، با این قدم هاي تند و بی اختیار چه
کنم؟
- فکر می کردم با من قهر کردي.
گیرم زانوانم را مجبور کنم به توقف، به ایستادن، به میخ شدن روي زمین، با این قلبی که دیوانه وار می کوبد و صدایش به
عرش خدا هم می رسد چه کنم؟
فایل کامل رمان برای دریافت در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- فکر کردم دلت رو شکستم. فکر کردم دلخوري.
گیرم قلبم را هم خفه کردم، توي دهانش زدم و نگذاشتم نطق بزند، مشتش کردم و از ضربان انداختمش، با این نفسی که
براي این مرد می رود و دیگر بالا نمی آید چه کنم؟
- بیا شاداب. بیا اینجا.
اشتباه است؟ حماقت است؟ دیوانگیست؟ هر چه هست باشد، من این مرد را دوست دارم. مرا نمی خواهد، نخواهد! من او را می
خواهم. مگر دوست داشتن منطق می پذیرد؟ مگر با دل می توان از زبان عقل گفت؟ اگر می شد یکی سنگ بر تیشه نمی زد و
یکی سر به بیابان نمی نهاد.
- همش نگران بودم که دیگه نتونم ببینمت.
خدا را شکر! بالاخره در یک چیز مشترك شدیم. این همان نگرانی شب ها و روزهاي من است.
- من یه عذرخواهی بهت بدهکارم. نسنجیده حرف زدم، می دونم. دلت رو شکستم، می دونم. اما ناخواسته بود، به جون دانیار!
همچین قصدي نداشتم.
جلو رفتم. چسبیده به تختش ایستادم. چشم دوختم به بازویش. نتوانستم در چشمانش نگاه کنم.
- حالا بگو با من قهري؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم، یعنی نه!
- دلخور نیستی؟
سرم را تکان دادم، یعنی نه!
- منو بخشیدي؟
دیگر نشد. نتوانستم. اشکم از اختیارم خارج شد. سرم را بالا و پایین کردم، یعنی آره!
- خب پس چرا نگام نمی کنی؟
انگار کوه دماوند را با آن عظمت و سنگینی روي گردنم گذاشته بودند. منقبض نمی شدند این ماهیچه هاي لعنتی!
- شاداب؟ ببینمت. گریه می کنی؟
به زور سرم را بلند کردم و صورت خسته اش را از نظر گذراندم. دلم می خواست بگویم "چرا دوستم نداري؟ چرا به من فرصت
عاشقی کردن نمی دهی؟ چرا این همه احساس را باور نمی کنی؟" دلم گفت، اما زبانم فرمان مغز را اجرا کرد.
- خیلی خوشحالم که حالتون بهتره.
آهی کشید و گفت:
- مرسی. بازم اسباب زحمتت شدم. دانیار کجاست؟

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
داستانی از جسن #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... اما شاید لازم بود این آخرین کارم انجام بدیم! یعنی رابطه ای با 3 نفر شکل بدیم و یه جمع 6 نفره داشته باشیم پس به امتحانش میارزید...

هر 3 تامون مشغول شدیم و مخ 3 تا پسر خوشتیپ رو زدیم و قرار شد بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستودو

هرچه هوا در اتاق بود از طرق بینی ام بالا کشیدم تا کمی التهابم بخوابد.
- به من چیزي نگفتن. فقط گفتن کار دارن، همین.
صدایش ضعیف بود، مثل برق نگاهش.
- شاداب؟ می دونی که دانیار به جز من کسیو نداره؟
- می دونم.
- اینم می دونی که چه عذابی کشیده، هنوزم می کشه؟
- می دونم.
آه کشید. نه چندان عمیق، اما جانسوز!
- منم اینو می دونم که کنار اومدن با دانیار کار هر کسی نیست، اما جز تو کسیو ندارم که برادرمو بهش بسپرم.
نالیدم.
- نگین. تو رو خدا!
دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- گوش کن. فقط گاهی بهش سر بزن، همین. چیز بیشتري انتظار ندارم. به مادرتم بگو گاهی، همون جور که به من میگه
پسرم، به اونم بگه. نگاه به ظاهر سردش نکن. تو حسرت این کلمه می سوزه. حسرت یه محبت مادرانه، یه نگاه پدرانه، یه
عشق خواهرانه! اگه من نبودم ...
با التماس نگاهش کردم. اجازه نداد حرف بزنم.
- اگه من نبودم، واسه دانیار خواهري کن. نذار غصه تنهاتر شدنش اون دنیام رو هم جهنم کنه. اگه بدونم یکی هست که
گاهی حالش رو بپرسه، گاهی بهش سر بزنه، کسی مثل تو که انقدر پاك و مهربون باشه، خیالم راحت میشه. آروم می گیرم.
باشه شاداب؟
تنها، تنها براي آرام شدن خیالش ضجه زدم:
- باشه.
دستم را بیشتر فشرد.
فایل کامل رمان برای دریافت در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- سخته. خواسته م منطقی و معقول نیست، اما بذار به حساب بی کسی مردي که از دار دنیا همین یه برادر رو داره. من دانیار
رو با چنگ و دندون تا اینجا رسوندم. از خودم بیشتر می خوامش و تو تنها کسی هستی که می تونم تموم سرمایه زندگیم رو با
خیال راحت به دستش بسپرم. درکم می کنی؟
درك می کردم. نه، این همه از خودگذشتگی را درك نمی کردم.
- شاداب! نگام کن.
نتوانستم.
- نگام کن. می ترسم دیگه وقت نشه اینا رو بهت بگم.
اي خدا! مرا چه فرض کرده اي؟
- آها. آفرین! گریه نکن! فقط خوب گوش بده. یه چیز دیگه هم ازت می خوام. یه قول دیگه.
خون جگرم را همراه با بغضم فرو دادم.
- قول بده خوشبخت شی، خیلی خوشبخت. حق تو بهتریناست. زندگی با یه مرد سالم، چه از نظر روحی چه از نظر جسمی.
حق تو یه زندگی شاده. اون قدر شاد که تموم سختی هاي عمرت رو از خاطرت پاك کنه. مردي که پا به پات جوونی کنه. پا
به پات زندگی کنه. مردي که لیاقت تو رو داشته باشه. لیاقت این همه خلوص، این همه نجابت، این همه یکرنگی! قدر خودت
رو بدون. مثل تو خیلی کمه. کم شده. نایاب شده. همین جوري بمون و همین جوري خوشبخت شو. باشه؟
دیگر نتوانستم روي پاهایم بایستم. نشستم.
- بگو شاداب. قول بده.
چقدر بی رحمانه از من قول بودن با کسی به غیر از خودش را می گرفت. چقدر بی رحمانه!
پیشانی ام را روي ساعدش گذاشتم و همزمان با بغضی که ترکید زمزمه کردم:
- باشه.
و تمام سهم من از دیاکو، نوازشی بود که نصیب مقنعه ام شد.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوسه

نزدیک غروب بود که آمد. پشت پنجره گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم و چشم دوختم به راهی که دانیار را به من می
رساند. هیچ کس را بیشتر از او نمی خواستم. باید می آمد و به سوال هایم جواب می داد، چون او تنها کسی بود که دروغ نمیگفت. حتی براي دلخوشی و آرام کردن کسی. فقط به او اعتماد داشتم. اگر می گفت دیاکو نمی میرد، مطمئن می شدم کهنمی میرد و اگر ... و او تنها کسی بود که به راحتی از دلم می توانستم برایش بگویم، حتی اگر مسخره ام می کرد و او تنهاکسی بود که می توانست از این همه درد راحتم کند حتی اگر تشر می زد.
نزدیک غروب بود که آمد. از همان راهی که به آن زل زده بودم. خسته و هلاك هم آمد. از چشمانش خون می بارید. به
محض ورودش به سمتش رفتم. رفتن که نه دویدم. از دیدن چهره آشفته و حرکات شتابزده ام پلاستیک هاي خریدش در
دستش خشک شد. سریع چشمانش را چرخاند و به دیاکو نگاه کرد. همین که حرکات منظم قفسه سینه او را دید نفسش رابیرون داد و گفت:
- چی شده باز؟
آستینش را کشیدم. پوفی کرد و گفت:
- شاداب؟
با تمام قدرت کشیدمش بلکه کمی تکان بخورد. پلاستیک ها را روي میز گذاشت و همراهم آمد. بی وقفه تا محوطه رفتم.
آنجا صدایش در آمد.
- ول کن این پیرهن لامصبو. حرف بزن ببینم چی شده.
چرخیدم. کاش کمی قدم بلندتر بود تا مجبور نبودم این قدر سرم را بالا بگیرم. دوباره آستینش را گرفتم. به سختی اش، به
سردي اش، به بی خیالی اش، حتی به بی رحمی اش احتیاج داشتم. دست آزادش را توي موهایش فرو برد و گفت:
- از وقتی من رفتم داري گریه می کنی، آره؟
فقط نگاهش کردم. دنبال آن خونسردي همیشگی، آن چاله هاي سیاه و خالی می گشتم. می خواستم با دیدن آن ها بفهمم
فایل تمامی رمان هادر کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
که دیاکو خوبست، که خوب می شود.
- میشه بی خیال این آستین ما بشی؟
رهایش کردم و سر به زیر انداختم. سیگاري آتش زد و گفت:
- نمی خواي بگی چی شده؟
می خواستم. نمی توانستم.
- نمی ذارین بمیره، مگه نه؟
پوزخندش را به واسطه نور قرمز سیگارش دیدم.
- من دکترم یا خدا؟
انتظار این جواب را نداشتم. با وجود دانیار بودنش باز هم انتظار نداشتم. با استیصال تمام رو به آسمان کردم و گفتم:
- خدایا، پس من چی کار کنم؟
سنگینی نگاهش را حس می کردم. پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
- وقتی خیلی حالت بده و هیچ کاري هم از دستت برنمیاد چی کار می کنی؟
لبه جدول میدان گلکاري شده بیمارستان نشستم و گفتم:
- دعا می کنم.
کنارم نشست و گفت:
- خب اگه این جوري آروم میشی، الانم همین کارو بکن.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوچهار

اشک مجالم نمی داد. پرسیدم:
- شما چی؟ وقتی حالتون خیلی بده چی کار می کنین؟
خندید. عجیب و بلند! سیگار را زیر پایش له کرد و گفت:
- من همیشه حالم بده. واسه مشکلی که همیشگیه راه حلی وجود نداره.
راست می گفت. جوابش دهانم را بست.
- چطور می تونین انقدر خونسرد باشین؟ چطوري؟ به منم یاد بدین. به خدا دارم دق می کنم.
سرش را تکان داد و گفت:
- شنیدي میگن "گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود؟" حکایت زندگی منه، اما نه گاهی، همیشه واسه من نمی شود و
نمی شود. انگار دیگه عادت کردم. پذیرفتم که زندگی من همینه.
وحشت کردم. انقدر که بند بند بدنم به لرزه افتاد. آستینش را گرفتم:
- یعنی چی؟ چیو پذیرفتین؟ یعنی نمی خواین کاري بکنین؟ نمی برینش امریکا؟
صورتش را چرخاند. با مردمک هایش مسیر اشک هایم را دنبال کرد و گفت:
- هیچ وقت بهم نگفتی که چطوري این همه عاشق دیاکو شدي.
الان چه وقت این حرف ها بود؟ نالیدم:
- آقا دانیار!
دستش را توي جیب شلوارش فرو برد و دستمالی بیرون کشید و به دستم داد.
- بیا. اشکات رو پاك کن.
هق هق کنان دستمال را روي صورتم کشیدم.
- منو ببین شاداب.
فایل تمامی رمان هادر کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با چشمان تارم نگاهش کردم. به جلو خم شد. فاصله مان را به کمتر از واحد سانتیمتر رساند و گفت:
- من همه تلاشم رو واسه نجات جونش می کنم. یه معده و روده که بیشتر ندارم، اگه لازم شه دکترا رو مجبور می کنم که
همینا رو پیوند بزنن به دیاکو و نجاتش بدن. اگه لازم شه کولش می گیرم و تا خود امریکا پیاده می برمش. می دونم در مورد
من چی فکر می کنی. درستم فکر می کنی، اما بحث دیاکو از همه آدما جداست. شک نکن هرچقدر دوستش داشته باشی و به
خاطر از دست دادنش بترسی بازم به پاي من نمی رسی، ولی اینو هم بدون که من خدا نیستم. مرگ و زندگی آدما، حتی
برادرم، دست من نیست. من فقط می تونم تلاشم رو بکنم و می کنم، اما این که نتیجه ش چی میشه از اراده من خارجه. پس
امیدت رو به من نبند، چون منم یه آدمم مثل تو. فکر می کنم در شرایط حاضر، دعا کردن بیشتر از گریه کردن و آویزون شدن
به من جواب بده.
اشکم بند رفت از صداقت و صراحت و راستی کلامش! دانیار همین بود. نه حرف بیهوده، نه قول الکی، نه دلداري بیخود! اما
همین چهار کلمه حرفش آرامم کرد. همین که گفت تلاشش را می کند، همین که گفت با گریه کار پیش نمی رود، همین که
گفت دعا کنم! نمی دانم چرا اما پرسیدم:
- شما به دعا کردن اعتقاد دارین؟
عقب کشید و گفت:
- مهم اینه که تو اعتقاد داري. تو به روش خودت پیش برو، منم به روش خودم. شاید ترکیب این مادیات و معنویات بتونه
دیاکو رو نجات بده.
و زیر لب زمزمه کرد:
- گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود. تو دعا کن. شاید این دفعه قرعه به نام ما افتاد.
هر بار، هربار که می دیدمش شگفت زده ام می کرد. هربار به شکلی تمام تصورات ذهنی ام را به هم می ریخت. هر بار غیر
قابل پیش بینی تر از قبل می شد.
برخاست و تنهایم گذاشت. از پشت نگاهش کردم. به نگهبان دم در چیزي گفت و بعد به داخل بیمارستان رفت. کمی بعد
نگهبان صدایم زد:
- خانوم شما آژانس خواستین؟
به خودم آمدم و از جا پریدم. سریع به اتاق دیاکو برگشتم و کیفم را برداشتم. قرآنی که همیشه همراهم بود کنار سرش گذاشتم
و با نگاه هزار بوسه بر پیشانی اش نشاندم. دانیار نبود. تا وقتی که سوار ماشین شدم با چشم دنبالش گشتم و درست لحظه اي
که ماشین حرکت کرد دیدمش.
کنار دیواري ایستاده بود و سیگار می کشید.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
Forwarded from مکث
داستانی از جسن #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... اما شاید لازم بود این آخرین کارم انجام بدیم! یعنی رابطه ای با 3 نفر شکل بدیم و یه جمع 6 نفره داشته باشیم پس به امتحانش میارزید...

هر 3 تامون مشغول شدیم و مخ 3 تا پسر خوشتیپ رو زدیم و قرار شد بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g