روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
916 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیست

اشک هایش شدت یافت، اما نفسش کشیدنش آرام تر شد. جالب بود که حرف هایم را بدون حتی یک سوال اضافه یا ذره اي
تردید باور می کرد.
- دکتر چی گفت؟
چقدر سوال می پرسید. دستانم را در هم قلاب کردم و پشت سرم گذاشتم.
- گفت اینجا امکان درمان کاملش نیست. باید بره امریکا.
وحشت به چهره اش بازگشت. با چشمان گشاد شده اش به چشمان من زل زد، اما تا خواست حرف بزند انگشت اشاره ام را به
سمتش گرفتم و گفتم:
- جیغ و داد و آبغوره گرفتن ممنوع. اگه یه قطره دیگه اشک بریزي هیچی بهت نمی گم. فهمیدي؟
لبش را گاز گرفت و سکوت کرد. زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
- آفرین! حالا گوش کن. من به کمکت احتیاج دارم، چون به جز تو کسی رو نمی شناسم که این جوري نگران دیاکو باشه و
بتونم بهش اعتماد کنم. می خوام شیفت صبح تا ظهر رو تو اینجا بمونی که من بتونم کاراي اعزامش رو درست کنم. نمی
خوام تنها بمونه. ممکنه چیزي بخواد یا لازم بشه. دارو یا وسیله اي واسش بخري. می تونی بمونی؟
بدون لحظه اي مکث گفت:
- آره. می تونم.
خیالم راحت شد. بودن این دختر در کنار دیاکو فرقی با بودن من نداشت. شاید حتی دلسوزتر و مسئول تر هم بود.
- خوبه. پس الان برو خونه. فردا صبح بیا.
- اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- نه. شما برین یه دوش بگیرین و برگردین. وقتی شما این جوري به هم ریخته باشین، روحیه آقاي حاتمی هم خراب میشه.
حق با او بود. بعضی وقت ها که پوسته مظلومانه و بچگانه اش می شکست منطقی ترین و قابل اعتمادترین آدم روي زمین
می شد.
- باشه میرم. تو چیزي نمی خواي؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه! برین. نگران اینجا هم نباشین.
رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید.
تمام موجودي جیبم را درآوردم و توي کیفش گذاشتم. خواست اعتراض کند انگشتم را روي لبم گذاشتم و گفتم:
- هیس. واسه تو نیست. واسه برادرمه.
چیزي نگفت و سرش را پایین انداخت. دستانم را روي زانوانم گذاشتم و برخاستم. از بیمارستان بیرون زدم و به محض نشستن
پشت فرمان کد " 001 " را شماره گیري کردم.
باید تماس می گرفتم. با کسی که قبلا یک بار جانمان را نجات داده بود.
شاداب:
راس ساعت هشت صبح خودم را به بیمارستان رساندم. دانیار را دم اطلاعات مشغول صحبت با پرستار دیدم. به سمتش رفتم و
سلام کردم. چشمانش چقدر سرخ بودند.
- سلام. بیا. منتقلش کردن به بخش.
قلبم از تصور دیدن دیاکو هم ضربان گرفت و هم مچاله شد. شانه به شانه اش راه افتادم.
- حالش بهتره؟
بی حوصله جواب داد:
- آره. اتاق خصوصی گرفتم واسش که تو هم راحت باشی.
در را باز کرد و قبل از من داخل شد. مقنعه ام را مرتب کردم و به خودم نهیب زدم.
- واي به حالت شاداب اگه گریه کنی. واي به حالت!
اما به محض دیدن حال و روزش، با آن همه سرم و دستگاه هاي عجیب و غریب، با آن صورت تکیده و لاغر شده، بغض خفه
ام کرد.
دانیار صدایش را پایین آورد و گفت:
- فعلاً خوابه. من زودتر برم که زودترم برگردم. کاري داشتی زنگ بزن. بیا این موبایل دیاکو پیشت باشه تا منم راحت بتونم
باهات در تماس باشم. اینم کارت بانکمه. رمزشم رو این کاغذ نوشتم.
آرام گفتم:
- باشه.
نگاهی به دیاکو انداخت و گفت:
- می مونی تا بیام؟
اي کاش دانیار می دانست که او تنها کسی نیست که با نفس هاي دیاکو زنده است.
- نگران نباشین. من از اینجا تکون نمی خورم.
کمی گردنش را ماساژ داد و گفت:
- ممنون. هر چی شد زنگ بزن.
و رفت.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوبیست

نفس گرفتم اینو میگم و خفه میشم اینو بدون اشک میگم و زار میدم قول میدم ...
برگشتم کنار بهرام بود . روبه روشون ایستادم . نفس ...
-گفت به پدرت میگه و اون وقت به من خبر میده ، باید راضیشون کرد حق دارن مخالف باشن .
بهش گفتم غزاله
نمیدونه من اومدم اینجا . دیگه باید منتظر باشیم .
بهرام :
-تو چرا اینجوری پس ؟
بدون جواب و توجه به سمت خیابون رفتم . صدام میزن ولی نمیتونستم ... به خدا نمیتونستم ...
قدم زدن تو خیابون ها بهم ارامش میداد ولی بغضم رو خفه نمیکرد . قطره ی اول ریخت ...
چرا اینجوریم ؟ خودمم نمیدونم ، شاید چون مریم سرم داد زد ، شاید چون از من طلبکاره ، شاید
چون نگرانم ، نگران
اینده نگران طنازم نگران این بازیم که شروع کردم و نگران اخرش که چه جوری تموم میشه
شاید چون نگرانم
نگران آینده نگران زندگی غزاله و صبر عیوب بهرام شاید چون دلم رو شکستن و شاید باید همه
ی کارها رو خودم
بکنم ... شاید چون ... تنهام ...
و من فقط 08 سالم بود ...
دلم خواب میخواهد ، آنقدر عمیق که صبح عکسم را قاب کنند ...
*****
غزاله :
بهرام :
-یه جوری بود .
جوابش رو ندادم ، حق داشت یه جوری باشه ... حرف نمیزد چرا ؟؟
با بهرام بودن خوب بود ، حرفای خوب بود و کاش این ترس لعنتی نبود ، با دو قدم فاصله کنارم
بود .
خدافظی کوتاهی کردم و سمت خونه رفتم خدا به خیر کنه .
-سلام .
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
جوابم سلام آروم و با حرص مامان بود .. مامان خیلی وقت بود که مامان صداش نمیزدم .
مثل همیشه بود ، حرفی نمیزد . متوجه نگاه های خیرش میشدم و دلم میلرزید از ترس ... چی
میخواد بشه ؟
بعد از شام زودتر از همیشه رفتم تو اتاقم که بخوابم ) اره جون خودم ( .
صدای پچ پچ میومد منم که فوضوووول . پشت در ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم .
مامان :
-نمیدونم چی بگم .
بابا :
-پسر بدی نیست ولی شرایط ما معمولی نیست اخه .
مامان :
-من نمیتونم ریسک کنم ، اگه بعدا تنهاش بذاره چی ؟ فک کردی دخترت طاقت میاره ؟ اصلا
غزاله بچست هنوز
براش زوده .
بابا :
-باید با خود بهرام حرف بزنیم .
مامان :
-اگه ببرنش خونش بعد تو خونه حالش بد شه چی ؟ غزاله میترسه تنهایی ...
صدای مامان بغض داشت . منم نگران بودم نگران تمام این حرفا ...
بابا :
-مطمئن باش یکی از شرط ها اینه که تا خوب نشده نمیذارم برن خونه ی خودشون .
مامان :
-حالا من چی بگم ؟
بابا :
-جالبه که به عاطفه گفته .
مامان :
-اره منم اصلا باهاش خوب رفتار نکردم یعنی خوب حالم دگرگون بود .
بابا :
-چی کار کردی ؟
صداش بلند تر از جمله ی قبلش بود .
مامان :
-ناخواسته داد زدم ، نمیخواستم ولی نمیدونم چرا اون موقع عاطفه رو مقصر دونستم . بیچاره
هیچی نگفت .
بابا :
-بی جا کردی اون بچه به خاطر ما اذیت میشه .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوبیست

همون جور كه لخت وسط اتاق سرپا ايستاد بود به مردونگيش
اشاره كرد و گفت:
_خيلي وقته يه دل سير با اون لباي خوشگلت ماساژش
نداد ي..
به سمتش رفتم جلوي پاش زانو زدم، موهامو ريختم پشت
سرمٌ دستمو زير التش گرفتم بهش نگاهي كردم كه منتظر
بهم خيره بود
تو چشماش نگاه كردم و ليس عميقي به ك لاهك التش زدم
كه ناخوداگاه اه غليظي كشيد و چشماش بسته شد..كل التشو
توي دهنم كردم و..
كل التشو توي دهنم كردم و مك عميقي بهش زدم و باز از
دهنم درش اوردم از زير بيضه هاش تا كلاهك التشو ليسي
محكمي زدم كه دستش روي موهام نشست...
دوباره التشو توي دهنم كردم و حسابي خيسش كردم و با
دست ديگم پايين عضوشو گرفتم و شروع به ساك زدن
كردم...
خيلي مواظب بودم دندون نزنم لبامو روي دندونام فشار دادم
تا از برخورشون با التش جلوگيري كنم
با دوتا دستاش موهامو توي يك دستش پشت سرم جمع كرد
و همون جور كه سرمو جلو عقب ميكردم با شدت بيشتري به
سرم فشار اور د
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
التش تا ته حلقم رفت چند ثانيه مكث كرد و بعد سرمو عقب
كشيدم عقي زدم و دوباره مشغول ساك زدن شدم...
ده دقيقه ايي براش ساك زدم كه خودشو از دهنم بيرون
كشيد و گفت:
_لبه ي تخت داگي شو
به سمت تخت رفتم و پشت بهش چهاردست و پا لبه ي تخت
قرار گرفتم باسنمو عقب دادم دامون پشتم قرار گرفت سيلي
محكمي به باسنم زد كه لرزي به باسنم گردم افتاد.
جوني زير لب گفت و التشو با لبه هاي بهشتم تنظيم كرد و
التشو واردم كرد
لبمو به دندون گرفتم تا صداي اه و نالم بيرون نره دامون دوباره
موهامو توي دستش گرفت سرمو به شدت عقب كشيد خودشو
محكم داخل واژنم كوبيد و گفت:
_دردت اومد!؟ها؟
دستمو روي دستش گزاشتم تا از كشيده شدن موهام
جلوگيري كنم لبامو با زبونم خيس كردم از بالا سر بهش نگاه
كردم كه خم شد و لباي خيسمو به دهنش كشيد مك عميقي
بهشون زد گفت:
_توله تو چقدر س*ك*س*ي هستي!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیست

تلخ خندید و رو به پدرشگفت:
_ بشین بابا .زانوهات تاب نمیاره...خم میشه ...
آخه قراره از عصای دستت بگم که پوشالیه!
به سمت پدرشآمد و کنارشایستاد.
همچنان ماکت خونسردی به چهره داشت اما او به
خوبی می دانست از درون فرو پاچیده...
چرا که امیرکسری را جور دیگری باور داشت.
جور دیگری قبول اشداشت.
عصای دستش بود.
مشاورش...
همراهش...
و حالا پسری که از بچگی زیاد باورش نداشت قرار
بود این بت را جلوی چشمانشفرو بریزد.
_ بذار داستان و از زبون یه دختر بی گناه روایت
کنم بابا .یه دختر قوی و آبرودار ...دختر بزرگه کربلا
یی قاسم!
یلدا بغضکرده نگاهشکرد.
از کی دیدن بغض هایشدر نظرشاینقدر دردناک
بودند؟
به سمت یلدا رفت و کنارشایستاد.
آرام نزدیک گوش اشلب زد:
_ امروز آخرین باره که بغضمیکنی یلدا .
سپس جلو آمد و ادامه داد:
_ دختر کربلایی قاسم، کیمیا رو دخترعموش
نمی دید ...خواهرش می دید!
تلخ خندید.
_ ولی نمیدونست این خواهر چه نقشه شومی
براش چیده ...نمی دونست قراره قربونی هوس
همین خواهر بشه!
نگاهی به رنگ پریده پدرشانداخت و ادامه داد:
_ قربونی عشق ممنوعه عروسو برادرشوهر!
پدرش تلو تلو روی مبل نشست و او تلخ لبخند زد.
گفته بود زانوهایش تاب نمی آورد.
او هم روی مبل رو به رو نشست.
_ آره تاجیک بزرگ ...داشتم میگفتم .
به دختر کربلایی قاسم اون شب توسط همین
دخترعمو و خان پسر شما قرصو مشروب
خوروندن که بیاد اتاق پسر کوچیکت... که بشه
مقصر داستان!
یلدا هم نشست.
بی صدا گریه می کرد...
نگاه از یلدا برداشت و رو به پدرشادامه داد:
_ یلدا شد مقصر ...امیر کیا شد مقصر ...
بدون اینکه بدونن بازیچه شدن.
ازدواج کردن و شدن خیانتکار های قصه! ولی در
روی یه پاشنه نمیچرخه حاجی...
ورق برگشت و خدا رسواشون کرد.
رنگ پریده پدرش هم باعث نشد کوتاه بیایید.
_ کیمیا عروست شد حاجی! ولی نه زن امیرکیات ...
زن دوم امیر کسری! مادر بچه امیرکسری!
عصبی خندید و ادامه داد:
_ اره حاجی درست شنیدی ...کیمیا زمانی که مثلا
شیرینی خورده من بود از امیر کسری حامله شده!

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl