روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
916 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوچهلونه

حوله ام را از روي دسته مبل برداشتم و گفتم:
- نگران اون نباش. من باهاش حرف می زنم. تو برو خونه.
- باشه. شما کاري ندارین؟
در حمام را باز کردم و گفتم:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- نه. خداحافظ.
- آقا دانیار؟
صدایش هنوز هم نگران بود.
- بله؟
- حالتون خوبه دیگه؟ مطمئن باشم؟
خواستم بگویم تا قبل از شنیدن صداي تو، نه، خوب نبودم.
- آره خوبم.
نفس راحتی که کشید مرا هم آرام کرد.
- خدا رو شکر. مراقب خودتون باشین.
گوشی را روي تخت انداختم و وارد حمام شدم. فقط آب سرد می توانست این التهاب را فرو بنشاند.
****
دایی پشت میز صبحانه نشسته بود. با دیدن من لبخندي زد و گفت:
- به خاطر گل روي تو، چاي دم کردم. بیا بخور ببین می پسندي یا نه.
سوییچ ماشین را روي کانتر گذاشتم و گفتم:
- دیاکو کجاست؟
- با نشمین رفتن بیرون، صبح زود.
براي هردویمان چاي ریختم.
- بهتري؟
قندي را از وسط دو نیم کردم و گفتم:
- دیگه عادت کردم.
از نگاه کردن به چشمانش می ترسیدم. از این که خودم را آنجا می دیدم می ترسیدم.
- یعنی همیشگیه؟
- نه. خیلی وقت بود سراغم نمی اومد.
- شاید به خاطر بگو مگوي دیشبت با دیاکو بوده.
نه. به خاطر آن نبود.
- آره، شاید.
- من به خاطر رفتار نشمین عذر می خوام.
تکه اي گردو توي دهانم گذاشتم و گفتم:
- دیگه مهم نیست.
سرفه زد.
- ولی مطمئنم قصد بدي نداشته. هم اون، هم دیاکو نگرانتن.
از این بحث خسته شده بودم.
- می دونم.
- اما این زندگی مال توئه و هیچ کس حق دخالت نداره. اینو امروز به هر دوشون گفتم.
- ممنونم.
- فقط یه چیز می مونه. یه حرفی که به نظرم باید بهت بگم.
نمی خواستم توي چشمانش نگاه کنم، اما نتوانستم.
- گوش میدم.
از سرفه هایش گلوي من هم به درد آمد، اما نگاهش نافذ بود، مثل همیشه.
- واسه من و تویی که خیلی چیزا رو از دست دادیم جنگیدن واسه چیزایی که هنوز داریم یه اجباره، چون دیگه بیشتر از این
نمی کشیم، چون دیگه بسمونه. بسه هر چی نشستیم و اجازه دادیم دیگران اونایی رو که دوست داریم از چنگمون در بیارن.
اگه کسی هست که دوستش داري، که واست مهمه، اجازه نده به خاطر تعصبات کور و دلایل غیر منطقی از دستت بره.
نفسم گرفت. منظورش را از تعصب کور فهمیدم و او هم درست خود خال را نشانه گرفته بود. به زحمت لقمه توي دهانم را
قورت دادم و گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- منظورتون چیه؟
لبخندي زد و گفت:
- من و تو منظور همدیگه رو خوب می فهمیم. اگه این دختره، شاداب، همونه که موقع مریضی دیاکو مثل پروانه دورش می
چرخید، پس هم من منظور تو رو می فهمم و هم تو منظور منو.

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاه

من از پس هرکس می توانستم بربیایم به جز این مرد عجیب!
بلند شد. کنارم ایستاد و دستش را روي شانه ام گذاشت.
- یادته قصه زندگی پدر و مادرت رو واست تعریف کردم؟ یادته می گفتم ازدواج اونا از نظر ما غلط و اشتباه محض بود؟
یادم بود.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- پدرت هم اینو می دونست. باهوش بود. واسه همینم از راهش وارد شد. از راه قلب مادرت و وقتی اونو تصرف کرد، همه غلط
هاي دنیا درست شد.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- اما شاداب، دیاکو رو دوست داره.
شانه ام را فشرد و گفت:
- اینش مهم نیست. مهم راهشه. راهش رو پیدا کن. تو پسر همون پدري. می تونی یه غلط رو درست کنی به شرط این که
اول اون تعصبات احمقانه رو دور بریزي و این قضیه رو واسه خودت حل کنی.
مگر می شد؟
- آخه چطور؟ مگه میشه؟
اخم کرد. این چشم ها چه داشتند که این طور جذبم می کردند؟
- چرا نمی شه؟ طرف میره با زن سابق برادرش ازدواج می کنه. پدر بچه ي برادر خودش میشه. بین این دو نفر که چیزي هم
نبوده. بیخودي حلال خدا رو با فتواي خودت حروم نکن.
سرم را به شدت تکان دادم.
- من نمی تونم. فقط مشکل اون نیست. من نمی تونم ازدواج کنم. من آدم ازدواج نیستم.
خندید.
- اگه یه لحظه به بودنش کنار یه مرد دیگه فکر کنی، آدم ازدواج هم میشی.
چقدر دستم پیش این مرد رو بود. سرش را پایین آورد و گفت:
- خودتم این رو فهمیدي که من و تو خیلی شبیه همیم. تو خود منی. جوونی منی. واسه همینم این دست و پا زدنا و این انکار
کردنا رو بهتر از خودت می فهمم. دست از لجبازي بردار پسرم. واسه کسی که ارزشش رو داره بجنگ. مهم نیست که چقدر
طول بکشه، مهم نیست در گذشته چه اتفاقاتی افتاده، مهم تویی که ممکنه دیگه هرگز همچین حسی رو تجربه نکنی. مهم
اون قلبه که ممکنه دیگه هیچ وقت واسه کسی این جوري نتپه. مهم اینه که این بار اجازه ندي کسی رو که دوست داري از
چنگت در بیارن. نه آدما، نه تعصبات مالیخولیایی! این بار نباید داخل کمد بشینی و از توي یه سوراخ مرگ احساسات جدیدت
رو ببینی. باید این حصارا رو بشکنی و این دفعه خودت رو نجات بدي.
سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم:
- اونو چی کارش کنم؟ نمی تونم که مجبورش کنم منو دوست داشته باشه.
ضربه اي به کمرم زد و گفت:
- از من می پرسی همین الانشم دوستت داره. فقط اونم مثل تو داره انکار می کنه. مگه میشه کسی رو دوست نداشت و این
همه نگرانش بود؟ کسی رو دوست نداشت و این همه باهاش وقت گذروند؟ نمی شه پسر جون. نگرانی ناشی از عشقه. علاقه
ست که باعث اضطراب میشه.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
این اطلاعات را از کجا داشت؟ از کجا می دانست؟ باز توي چشمانش نگاه کردم.
- شما اینا رو از کجا می دونین؟
خس خس سینه اش زیاد شده بود، اما امان از اقتدارش.
- درسته پیر و مریضم، اما خرفت نیستم. یه سرباز تا آخر عمرش با چشم باز می خوابه.

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهویک

مثل کسی که تا خرخره الکل خورده باشد گیج می زدم. تلو تلو می خوردم. نمی دیدم. دایی خرابم کرده بود، ویران! دانیار را از
ریشه در آورده بود. زیر و رویم کرده بود. ذهنم را تهی کرده بود. به راحتی یک کتاب مرا خوانده و تفسیر کرده بود. مرا با بعد
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
جدیدي از شخصیتم که خودم هم نمی شناختم، بیرحمانه رو در رو کرده بود. دریچه تازه اي به احساستی که باورشان نداشتم
باز کرده بود و حالا دیگر نمی توانستم فرار کنم. دایی راه گریزي برایم باقی نگذاشته بود. دیگر اصرار بر انکار بی فایده بود،
چون دایی همان دانیار بود. همان دانیار رك و بی پرده و بی تعارف و من نمی توانستم از دانیار فرار کنم.
توي پارکی نشستم. پارکی که نه اسمش را می دانستم و نه نشانی اش را. پارکی که حتی نمی دانستم از کدام مسیر به آنجا
رسیده ام. نشستم و به ناکجا آباد زل زدم. هنوز قسمتی از مغزم حاضر به اقرار نبود. هنوز گوشه اي از ذهنم براي رد قلبم دلیل
می آورد، اما آن قدر این دو حریف نابرابر بودند که دیگر جدالشان مسخره به نظر می رسید. واقعیت هر لحظه عریان تر می
شد. شاداب پوسته تنهایی من را شکسته بود. به دنیاي من، نه دنیاي ظاهري، به درونم قدم گذاشته بود. چطور می توانستم
آرامشی را که از وجودش می گرفتم انکار کنم! ماه ها بود که براي قطره اي آرامش به شاداب پناه می بردم. من با 185 سانتی
متر قد، 84 کیلو وزن، گردنی کلفت و بازوهایی کلفت تر، با غرور و اعتماد به نفسی شکست ناپذیر، براي آرام شدن به یک
47 کیلویی نیاز داشتم و دیگر هیچ راه فرعی براي گریختن از این موضوع وجود نداشت. شاداب بخشی از من بود. - دختر 8
بخشی که وقتی دور می شد تمام اعضاي دیگر سر ناسازگاري می گذاشتند. این را چه می کردم؟ هرگز کسی در زندگی ام
نبود که برایش دلتنگ شوم. اصلا معناي دلتنگی را با شاداب فهمیدم. معناي قداست را هم همین طور. تازه می فهمیدم که به
جز مادرم قدیسه دیگري هم وجود دارد. هنوز هم هستند دخترهایی که می توانند مادري مثل مادر من شوند. شاداب لایق
ترین زن براي تجربه لذت مادر شدن بود. لایق ترین زن براي تربیت بچه هایی مثل خودش، درست مثل خودش. شاداب
تعریف زیبایی را هم برایم عوض کرده بود. حالا می فهمیدم چرا زیبا رویانی مثل مهتا هرگز در زندگی ام جایگاهی پیدا
نکردند. حالا می فهمیدم سیرت چگونه می تواند صورت را تحت تاثیر قرار دهد. حالا می فهمیدم چرا شاداب از روز اول به دلم
نشست و در روز و شب هایم ماندگار شد. حالا می فهمیدم چیزي که یک زن را در قلب یک مرد جاودانه می کند ذات پاك و
روح سفیدش است، نه لوندي و حیله گري هاي زنانه.
و حالا من بودم و احساسی که عیان شده بود و شادابی که ...! دایی گفته بود باید راهش را پیدا کنم. مثل پدرم! اما من مثل
هیچ کس نبودم. شاداب هم مثل مادر نبود. من چطور می توانستم به قلب شاداب راه پیدا کنم در حالی که یک دوستت دارم
خشک و خالی هم بر زبانم جاري نمی شد؟ پدر من دنیاي عاطفه بود. در کنار تمام مردانگی هایش دست مجنون را از پشت
می بست. در ذهن چهار ساله ام نگاه هاي عاشقانه اش حک شده بود. حتی زمزمه هایی که معنایشان را نمی فهمیدم اما از
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
لحن و آهنگشان احساس امنیت می کردم، اما در چشم من چه بود؟ دو گودال، دو سیاهچال، دو دره یخ زده. حرف هایم چه؟
همه تیز و برنده. اخلاقم چه؟ هه هه! دایی چه می گفت؟ از کدام حق حرف می زد؟ حق شاداب این وسط چه می شد؟ آن
روح لطیف و نازك چگونه کنار من دوام می آورد؟ گیرم که من شاداب را از تمام مردهاي دنیا دور نگه می داشتم، گیرم که
دست همه را از او کوتاه می کردم، اما آینده شاداب با من چه بود؟ شاداب با من به کجا می رسید؟ اي خدا!

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهودو

بلند شدم. دست هایم را توي جیب بردم و سرم را پایین انداختم. دایی دانیار بود، اما دانیاري که در سن سی سالگی فرو ریخت،ثابت می شد DNA نه این دانیار که در چهار سالگی مرد و برنگشت. من پسر همان پدر بودم، اما این قضیه تنها با آزمایش چون هیچ اشتراکی دیگري با آن مرد نداشتم. پدر راه ورود به قلب مادرم را پیدا کرده بود، محبت. راهی که دروازه اش سال ها پیش به روي من بسته شده بود. دایی چه انتظاري از من داشت؟ دایی که خودش دانیار بود چه انتظاري از من داشت؟ دایی اگر خودش دختر داشت به دست این دانیار می سپردش؟ نه! نمی سپرد. چون این دانیار توانایی خوشبخت کردن کسی را نداشت. چون براي خوشبخت کردن باید خوشبخت بود و بخت سیاه من مثل آژیر خطر روي پیشانی ام خودنمایی می کرد.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پاهایم دیگر قدرت نداشتند. لبه جدولی نشستم و سرم را به تنه درخت زدم. نمی دانستم از این حال خراب و سرنوشت خراب تربه که باید شاکی شوم. به خدایی که می گفتند در آسمان است و همه چیز را می بیند؟ همان خدایی که شاداب حل شدن تمام مشکلاتش را به حساب او می گذاشت؟ همان خدایی که می گفتند صبور است و همین صبرش آدم ها را این چنین گستاخ کرده؟ به او شکایت می کردم؟ فایده اي هم داشت؟ می توانست مرا دوباره چهار ساله کند و آن سوراخ را از پیش چشمم بردارد؟ می توانست مرا چهار ساله کند و آن مردها را هنگام جنایت در جا سنگ کند؟ می توانست عمرم را، جوانی ام را،
احساساتم را، خانواده ام را به من برگرداند؟ نه! نمی توانست. آب ریخته شده بر نمی گشت. شکایت هم بی فایده بود. به
آسمان سیاه نگاه کردم. بی ابر بود و پرستاره. پوزخند زدم. به تمام کائنات و به خداي آن کائنات گفتم:
- این رسمش نبود.
موبایلم زنگ خورد و نوشت "خوشحال". خطوط اسمش پیش چشمم کج و معوج شد. چشمانم را بستم و گوشی را روي گوشم
گذاشتم. صدایش پر گلایه بود.
- الو؟ آقا دانیار.
من حتی نتوانسته بودم نقش یک دوست را برایش بازي کنم. حتی نتوانسته بودم کمی لحنش را صمیمی کنم. حتی نتوانسته
بودم این آقاي قبل از اسمم را پاك کنم.
- بگو شاداب.
- شما امروز قصد جون منو کردین؟ چراموبایلتون رو جواب نمی دین؟
من قصد جان هیچ کس را نکرده بودم. من حتی نمی توانستم جان خودم را هم بگیرم.
- کارت رو بگو.
شاکی شد.
- یعنی چی؟ من نگرانتونم. از صبح یه جوري هستین. چیزي شده که به من نمی گین؟ آقاي حاتمی طوري شده؟ یا ... خداي
نکرده ... داییتون؟
خواستم بگویم چه از این مهم تر که نداشته هایم را دوباره به یادم آوردي؟
- نه، همه خوبن. اتفاقی نیفتاده.
مکث کرد و گفت:
- فردا میاین دنبالم؟ بریم پیش مهندس بهرامی؟
تنه زمخت درخت پوست پیشانی ام را آزرده کرده بود.
- نه! فردا نه. هر وقت فرصت شه خودم خبرت می کنم.
- شما یه چیزیتون هستا.
یک چیزي بود. دلتنگش بودم.
- گفتم که، خوبم.
- فردا صبح میرین شرکت؟ بیام پیشتون؟
خدا! این رسمش نبود!
- نمی دونم. برنامم معلوم نیست. الانم خیلی خستم. کاري نداري؟
- کاري ندارم. فقط مراقب خودتون باشین.
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
مراقبت نمی خواست این جسم بی روح.
- هستم. خداحافظ.
کاپشن بهاره ام را دور خودم پیچیدم و پاهایم را توي شکمم جمع کردم و گفتم:
- "این رسمش نبود."

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🔞 کانال VIP بدون تبلیغات با رمان های #هات و محرک😍

سارا دوستم نازا بود برای همین دنبال یک رحم اجاره ای میگشت... منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع رابطه خودشم حضور داشته باشه... روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون...

برای خواندن ادامه این رمان و سایر رمان های #هات دیگر میتوانید مبلغ 15 هزارتومان حق اشتراک را از طریق لینک زیر پرداخت نمایید 👇
https://zarinp.al/326631

همه روزه 9 پارت درج می شود و میتوانید 3 رمان متنوع را همزمان بخوانید.

اسامی رمان های کانال VIPبه شرح زیر می باشد 👌
🔹#کافه (بزرگسالان)
🔹#خاکستری (بزرگسالان - اروتیک)
🔹#مارموز (بزرگسالان - هات)

پس از واریز لطفا عکس فیش واریزی را به آیدی @nm_moshaver1 ارسال نمایید تا لینک کانال برای شما ارسال شود.
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهوسه

شاداب:
با هزار بدبختی، با وجود ترافیک وحشتناك سه شب به عید مانده، خودم را به شرکت دیاکو رساندم. به جاي بالا رفتن دکمه
پارکینگ را زدم. می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش
گرفتم. منشی جدیدي پشت میز سابق من نشسته بود. سلام کردم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- فرمایشتون؟
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم:
- می تونم آقاي مهندس حاتمی رو ببینم؟
نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود.
- آقاي مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن.
به ساعت گرد روي دیوار نگاه کردم. پنج بود.
- حالا شما بهشون خبر بدین شاید قبول کردن.
نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود.
- ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن. الانم شرکت تعطیله. می تونین فردا تشریف بیارین.
حق می دادم نخواهد سر مساله اي که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند، اما من این همه راه را نیامده بودم که برگردم. بی
توجه به من موبایلش را توي کیفش انداخت و از جا بلند شد. پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم. ضربه اي به اتاق دانیار زد.
کمی لاي در را باز کرد و گفت:
- آقاي مهندس من می تونم برم؟
خودش را ندیدم، اما صدایش را شنیدم.
- برو.
سرك کشیدم و با صداي بلند گفتم:
- من می تونم بیام داخل؟
منشی با عصبانیت برگشت و گفت:
- شما که هنوز اینجایین؟ مگه نگفتم شرکت تعطیله؟
صداي دانیار نه تغییري داشت و نه حسی.
- مشکلی نیست خانوم. شما می تونی بري.
نگاه خصمانه منشی را با لبخندي پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. پشت میز نقشه کشی
نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد. دلم سوخت. تا ساعت چهار کارهاي شرکت دیاکو و از آن به بعد
کارهاي خودش. مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟
- سلام.
با اخم هاي درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد.
- تو اینجا چی کار می کنی؟
بعد از یک هفته که جواب تلفن هایم را نداده بود، این طوري احوال پرسی می کرد.
- اومدم عذرخواهی کنم.
دریغ از یک نگاه گوشه چشمی.
- بابت چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم. بابت هر چی که باعث شده شما با من قهر کنین.
بالاخره دل از نقشه کند. دست هایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست. سر تا پا قهوه اي پوشیده بود و
یک آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه اي برازنده اش است. با فاصله از من ایستاد و گفت:
- سرم شلوغه. آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده.
چرا دروغ می گفت؟ دانیار همیشه رك را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟ با چشمانم مواخذه اش کردم، اما با لب هایم
لبخندي زدم و گفتم:
- نیومدم که چیزي رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین. فقط اومدم به خاطر چیزي که نمی دونم چیه و باعث شده که شما
حتی جواب تلفن هام رو هم ندین عذرخواهی کنم. همین!
دستی به گردنش کشید و حرفی نزد. من هم حرفی نداشتم. همین که خیالم از سلامتی اش راحت شده بود کفایت می کرد.
- ببخشید مزاحم کاراي آخر سالتون شدم. با اجازه تون.
همان طور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند. چیزي راه گلویم را بسته بود. یا بغض بود یا حرص.
بند کوله ام را مشت کردم و به سمت در رفتم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- چند دقیقه بشین کارم تموم شه می رسونمت.
در را باز کردم.
- نه ممنون. خودم میرم. آخر ساله، به کارتون برسین.

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهوچهار

صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود.
- شاداب! بیا بشین.
چرخیدم. لرزش لب هایم را حس کردم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- باید برگردم شرکت. آخه اونجا هم آخر ساله، ولی من دیگه طاقت نیاوردم. دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو ببینم
و قول دادم به ازاي این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم. همین الانشم تا یازده شب گرفتار شدم.
لب هاي او هم لرزید، اما به خنده.
- سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره.
دلم سماجت می خواست. از شدت ناراحتی، از شدت دلخوري، از شدت سرخوردگی. اما از عصبانیتش می ترسیدم. یعنی دلم
نمی آمد.
لحنش کمی ملایم شده بود.
- بیا بشین. تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه. به شرط این که ساکت باشی و بذاري تمرکز کنم.
نشستم. با کمر صاف، پاهاي به هم چسبیده و بغض خفه شده و صورت بغ کرده. او هم پشت میزش رفت. مداد را برداشت و
روي نقشه کشید. حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوي و اشتیاقم را تحریک کرد. کیفم را گوشه اي رها کردم و نزدیکش
رفتم. سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاري هاي پیاده شده روي کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم:
- یعنی میشه یه روزي دست منم این جوري تند بشه؟
از صداي انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روي قلبم گذاشتم. باورم نمی شد دانیار این طور قهقهه بزند. آن قدر این
خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم. یواش یواش شادمانی جاي تعجب را گرفت. خیلی
کم بلند خندیدنش را دیده بودم. شاید به اندازه انگشتان یک دستم، اما این شکل خنده اش را تا به حال تجربه نکرده بودم. این
طور از ته دل و بی وقفه! حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه اي را ندیده بود. بالاخره آرام گرفت. با
لبخندي که جمع نمی شد گفتم:
- به چی این جوري می خندین؟ مگه من چی گفتم؟
سرش را چند بار تکان داد.
- هیچی.
چشمانش سیاه نبود. چاله نبود. قهوه اي تیره بود، هم رنگ لباس هایش. قهوه اي که سوخته بود، سوزانده بودنش!
- بگین دیگه. به چی خندیدین؟
با همان چشمان سوخته سرا پایم را کاوید. نقشه را جمع کرد و گفت:
- عمرا تو بذاري به کارمون برسیم.
عذاب وجدان گرفتم. می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند.
- ببخشید. دیگه حرف نمی زنم.
کاغذ را توي کیف اداري چرمش گذاشت و گفت:
- کلا حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه.
بی ادب!
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- خب من که می خواستم برم خودتون اجازه ندادین.
کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت:
- بیا برو بیرون. انقدرم زبون درازي نکن.
قبل از او از شرکت بیرون رفتم. گردنم را کج کردم و گفتم:
- با مهندس سهرابی حرف می زنین؟

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
چسبوندمش به دیوار که چشم غره ایی بهم رفت "خجالت بکش مادرم اینجاست بعد تو رابطه میخوای؟"
خودمو بهش چسبوندم : اره میخوام ، چه اشکالی داره مادرتم مببینه که دخترش چطور باهام رابطه داره "
با چشمای گرد شده نگاهم کرد : چی؟ یعنی چی که مادرم مارو ببینه؟
جوابشو ندادم نگاهی به در اشپزخونه انداختم سایه ی مادرزنمو دیدم. لبخند محوی رو لبم نشست باید میدید که چطور با دخترشم باید کاری میکردم که اونم واسه رابطه با من له له بزنه! ملودی جلوی پام زانو زد که همون موقعه مادرزنمو دیدم که وارد اشپزخونه شد و رو به ملودی گفت....

برای خواندن ادامه این رمان و سایر رمان های #هات دیگر میتوانید مبلغ 15 هزارتومان حق اشتراک را از طریق لینک زیر پرداخت نمایید 👇
https://zarinp.al/326631

همه روزه 9 پارت درج می شود و میتوانید 3 رمان متنوع را همزمان بخوانید
کانال VIP بدون تبلیغات اضافی همراه با رمان های جنجالی و بسیار جذاب 👌

پس از واریز لطفا عکس فیش واریزی را به آیدی @nm_moshaver1 ارسال نمایید تا لینک کانال برای شما ارسال شود.
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_دویستوپنجاهوپنج

از آن گوشه چشمی هاي دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
- آره. میگم به جاي امروز فردا از صبح میري. تایم ناهارت رو هم توي شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
- چی؟ این جوري که بدتره. من فردا صبح با تبسم قرار دارم. می خوام برم خرید. هنوز واسه هیچ کس عیدي نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
رمان انتهای صفحه فوق العاده #هات هست یواشکی بخونید...
- جریمه ترك کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد. چقدر بی رحم بود. کلی براي چرخیدن توي بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
- من نگران شما بودم وگرنه مرض که نداشتم این همه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام. همش تقصیر شماست.
اصلا ...
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم.
- صبر کنین ببینم. شما واسه چی جواب تلفناي منو نمی دادین؟ ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
- دوست داري دروغ بشنوي؟
آستینش را رها کردم.
- معلومه که نه!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
- پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟ مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
- حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟
احساس کردم دندان هایش را روي هم فشار می دهد.
- نه. به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت. راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
- پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمی شه منو اذیت می کنین؟ این انصافه؟ یه هفته است که دارم اخبار دروغ به
مادرم میدم. همش میگم خوبه، خوبه. در حالی که هیچ خبري ازتون نداشتم. اگه به من مربوط نمی شد پس گناه من این
وسط چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند. تیره نبودند. براي کسی مثل دانیار قهوه اي سوخته روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد.
چشمانش امروز ثابت هم نبودند. خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند. دو دو می زدند، اما حرف هایش تلخ بود، مثل همیشه یا
حتی بدتر.
- من که دیگه تنها نیستم. واسه چی انقدر نگران منی؟
از سوالش بوي خوبی به مشامم نرسید. دلم گرفت، شکست. احساس سربار بودن کردم. آویزان بودن، مزاحم بودن. دستانم را
پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم. حرف من هم تلخ بود انگار.
- چون فکر می کردم دوستیم!
پنجه اش را توي موهایش قفل کرد و گفت:
- دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
- نیستیم؟
با یک بازدم محکم، دست از موهایش کشید و گفت:
- سوار شو تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم. هر چند که شلوغ ترین اتوبوس ها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم، اما
جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
- جاي من در زندگی این دو برادر کجاست؟ کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
- هیچ جا!
دانیار:
با ورود من به خانه، نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید. فیلم می دیدند با یک ظرف آجیل روي پاي هر دویشان.
نشمین آهسته سلام کرد. بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد. جوابش را دادم. دیاکو گفت:
- شام خوردي؟
نخورده بودم، اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را به هم نزنم.
- گشنه نیستم. می خوام دراز بکشم. دایی کجاست؟
- حالش زیاد خوب نبود خوابیده.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم، اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد. لباس هایم را با یک
دست گرمکن عوض کردم و روي تخت نشستم. نشستن فایده نداشت. بلند شدم و سیگاري آتش زدم. سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم. کشوي میز را بیرون کشیدم و از بین فیلم هایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توي درایور
لپ تاپم گذاشتم. اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ. نه نمی شد. امشب از آن شب هایی بود که نمی گذشت.
پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟ چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟
مگر او دانیار نبود؟

🔞 #عشق_شیطان😔

چنان کوبید تو دهنم و فریاد زد : تو فقط یه سال اینجایی اونم فقط برای من #بچه میاری بعدش گم میشی میری.زن من ساراس.خانم؛ این خونه ساراس حدت رو بدون...خواستم چیزی بگم که سیلی بعدی رو کوبیدو گفت: خودت ‌رو ‌برای ‌#خانم ‌شدن ‌آماده ‌کن ‌تا بیام.. و هولم داد به سمت تخت و...👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
#هات و #خیسه 💦

استاد داشت درباره #بکارت حرف میزد که با دیدن نگاه وحشت زدم با شیطنت گفت:
_لیدی احمدی انواعش رو میتونی نام ببری؟
_چی رو استاد ؟
با بدجنسی بلند گفت : ...

🔞برای خواندن ادامه داستان #جیغ_نزن کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g