روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
824 videos
10 files
1.68K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوچهلوهفت

با خنده به لبش دست کشید :
-وقتی حرفام رو بشنوی شاید همین دستو تو دهن یکی دیگه پایین بیاری .
میخواست چی بگه ؟ این حیوون کثیف ...
-بیا تو ماشین فقط خدا کنه حرفت آبکی نباشه .
سوار شد تا خیابون بالایی رو رفتم و نگه داشتم گوشیم رو تو حالت ظبط صدا گذاشتم تا داشته
باشم صداشو شاید به
درد خورد ...
-بنال .
صداش رو صاف کرد :
-سه روز پیش عاطفه ساعت 4 کجا بود ؟
فکر کردم :
-با سعیده بیرون بوده .
-دو ماه پیش ساعت 5 کجا بود ؟
دستم بیشتر مشت شد :
-چرت نگو من یادم نمیاد ..
پاکتی رو به دستم داد :
-ببین بهرام جون به بد کسی اعتماد کردی .. من با عاطفه بارها قرار گذاشتم .. باهاش حرف زدم
مثل خیلی از دخترا
اولش ناز کرد و گفت نمیخوام و این حرفا ولی خوب منم هر کسی نیستم .. دو روز پیش که باهاش
حرف زدم قبول
کرد که با من باشه ...
یه تای ابروم بالا رفت :
-با تو باشه یعنی چی ؟
-یعنی همین .. با من باشه تا بیام خواستگاری میدونی من با ازدواج با عاطفه فکر میکنم ..
از چیزی که میشنیدم هنگ بودم ... ادامه داد :
-میدونم شاید باورت نشه .. بهم گفت باید رضایت تو رو بگیرم تا با من بمونه و شاید بعده ها
ازدواج کنیم .. خودش
نتونست بهت بگه من اومدم بگم .. هیچ وقت با سعیده بیرون نرفته همیشه با من بوده میتونی از
سعیده بپرسی ..
پاکت تو دستم رو باز کردم پر بود از عکس .. عکس ها جاهای مختلفی بودن کافی شاپ پارک و
...
تو همه ی عکس ها صورت معلوم نبود ولی ... من بارها عاطفه رو با این روسری دیده بودم و این
انگشتر ...
انگشتری که غزاله برای تولدش خرید ... چشم هام رو بستم و صدای مزخرفش :
-نمیتونستیم از رو به رو عکس بگیریم خودت که میدونی چقدر تیزه من حرفام رو زدم امیدوارم
زودتر رضایت
بدی من عاطفه رو زودتر از این حرفا میخوام ...
نفهمیدم کی از ماشین پیاده شد ... عکس ها تو دستم خشک شده بودن و ... این امکان نداشت
جمله هاش روی مغزم
بود ..
" من عاطفه رو زودتر از این حرفا میخوام.. " . " بهم گفت باید رضایت تو رو بگیرم تا با من بمونه
و شاید بعده ها
ازدواج کنیم.."... شاید .. یعنی عاطفه رو برای ... نه این ممکن نیست .. شماره ی سعیده رو
گرفتم :
-الو .
-سلام سعیده خانوم خوبی ؟
-سلام ممنون شما خوبی ؟
-مرسی میخواستم ببینم عاطفه دو روز پیش ساعت 4 با شما بوده دیگه ..
-نه راستش من دو روز پیش رفته بودم پرند یعنی نبودم اصلا ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوچهلوهشت

قفرو ریختن دیوار روی سرم رو فهمیدم ... خدافظ آرومی گفتم و قطع کردم ... شاید افکارم
مسخره بود شاید بی
منطق شده بودم و شاید ... اون لحظه فقط یه چیز به ذهنم میرسید ...
اونا دشمنن برای ما .. اونا این بلا رو سر منو زنم آوردن ... اونا ... عاطفه رو برای رابطه میخواد
وشاید برای
ازدواج... عاطفه قبول کرده ... رضایت من ... سرم رو به فرمون کوبوندم ... تمام جملات تو سرم
پخش بود ...
این امکان نداره ... پس این عکس ها چی میگن من خودم دیدمش با این روسری و مهم تر این
انگشتر ....
بی فکر شماره ی امیرعلی رو گرفتم ...
****
عاطفه :
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد بازش کردم ... همون شماره ی ناشناس آشنا ...
" این دومیش ... " .
دلم ریخت ... روی زمین نشستم و به صفحه ی گوشی خیره شدم ... " این دومیش ... ... این
دومیش ... " ..
-یا خدا ..
قلبم تو دهنم بود ... این بار چیکارم داشتن ؟ اینبار چی گفتن ؟ قلبم تند زد ... چی از جونم میخوان
این شغالا ؟؟
صدای زنگ گوشیم بلند شد بهرام ...
-بله ؟
-تا پنج دقیقه دیگه اینجایی .
از صدای سرد و جدیش تعجب کردم :
-چی شده ؟
-همین که گفتم ..
از صدای دادش تنم لرزید و گوشی از دستم افتاد ... ارتباط قطع شد و جریان خون من رو هم قطع
کرد ... چی شده؟
شالم رو روی سرم انداخت و دوییدم من حتی تا پنج دقیقه دیگه هم نمیتونستم صبرکنم ... فقط به
خدا التماس کردم ..
دستم روی زنگ نرفته بود که در باز شد خودم رو تو خونه پرت کردم و در رو بستم ...
غزاله اشک هاش رو پاک کرد ... بهرام سرد بهم نگاه کرد و امیرعلی با اخم ... اینا چشون شده ؟؟
به سمت غزاله رفتم :
-غزاله چته چرا گریه میکنی ؟
با صدای بلند بهرام به غزاله نرسیدم :
-وایسا سر جات ..
به صورت سرخ شده و رگ های پیشونیش که بیرون زده بود نگاه کردم ... بسم الله ...
از جاش بلند و به طرفم اومد ناخوداگاه عقب رفتم ... صدای عصبیش خنجر شد وسط قلبم ...
-چرا عاطفه ؟ تو که میخواستیش چرا به خودم نگفتی ؟ من تو رو خواهر خودم میدونستم چرا
اینکار و کردی ؟ چرا
دروغ گفتی لعنتی به خودم میگفتی ..
از حرفاش سر در نمیاوردم ... چی داره میگه ؟
-دو روز پیش ساعت 4 با اون مرتیکه چه غلطی میکردی که به من گفتی با سعیده ای ؟ رامین
امروز همه چی رو
گفت ... تو به فکر ازدواج با دشمن منی ؟ اونم شاید ؟ میخوای چه غلطی بکنی که رضایت منو
میخوای؟؟؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوچهلونه

بی حس شدن زانوهام رو حس کردم ... و جمله ای که ... " این دومیش ... این دومیش .. " .
گوشیش رو با یه پاکت جلوم انداخت :
-بیا گوش کن .. بیا ببین ...
گوشیش رو برداشتم و play کردم ... صدای میخ شد توی مغزم ... از چیزایی که میشنیدم متعجب
نبودم ... میدونستم
میخواد یه چرت دیگه ای بگه ... عکس ها رو دیدم و بغض لعنتی ... روسری و انگشتری که دست
طناز بود ...
انگشتری که غزاله برام خریده بود ... خدایا ... بهرام سرم داد زده بود و من عادت نداشتم ... این
دیگه خیلی تهمت
بود ... خیلی ...
صدای دادش اومد :
-یه حرفی بزن .. دیوونه شدم از صبح تا حالا .. آخه چرا عاطفه چراااا ...
به سمتم اومد که امیرعلی دستش رو کشید و روی مبل انداختش ... جلوی پام نشست :
-اینا چیه عاطفه ... چرا هیچی نمیگی ؟
بهرام همه چیز رو فراموش کرده بود ... همه چیز رو به غیر از حرفای چرت و پرت رامین ... سرم
داد زده بود و
اگه امیرعلی نمیگرفتش شاید کتکم میخوردم ... غزاله گریه میکرد و چه گناهی داشت ...
زبونم رو دهنم نمیچرخید که حرف بزنم صدای دادهاش تو سرم و بود و ... " این دومیش... این
دومیش ... " ..
بغضم رو خوردم و نرفت ... خوردم و نرفت ... خوردم و نرفت ...
تا الان ساختم ولی الان بریدم ..
نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم که نریزه ... فقط تونستم وسط حرفام تند تند پاکش کنم ...از
جام بلند شدم :
-سر من داد میزنی ؟ به خاطر چهار تا عکس و یه سری حرف ؟ همه ... همه چیو یادت رفته همینو
یادت مونده ؟
من اینکارم ؟ من ...
نفسم رفت ...
-من اهل رابطه داشتنم ؟ ازدواج ؟ اونم با این ؟ تو با خودت چه فکری کردی که تو چشم من نگاه
میکنی و داد میزنی
و تهمت ... این روسری و انگشتر خونه ی یکی از دوستام جا مونده بود و اون طبق نقشه ای که
من داشتم با اون
مرتیکه قرار میذاره ... اونا منو با این روسری دیدن که عکس گرفتن ... لزومی نداره بیشتر از این
برات توضیح
بدم ولی اینو بدون من هرجا برم هر کاری بکنم به هیچ کس هیچ ربطی نداره ... آره با سعیده
بیرون نبودم جای
دیگه بودم که به تو ربطی نداره ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاه

برگشتم که آستینم کشیده شد ... امیرعلی ... از اونم دلخور بودم ...
امیرعلی :
-صبر کن ببینم ..
دستم رو کشیدم و دیگه جیغ کشیدنم دست خودم نبود :
-صبر نمیکنم .. همینجوری اومدین دور هم جمع شدین حکم صادر کردین که چی ؟ نامرد مگه
خودت نگفتی من
فاطمه ام برات اینجوری ؟ فاطمه هم بود اینجوری راحت دربارش قضاوت میکردین ؟ خیلی
بیمعرفتین ...
من سه ماهه پدرمو ندیدم نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه ... برادر بودن تو سرتون بخوره
انقدر بی غیرتین
که به جای این که برین بزنین تو دهن اون که این حرفا رو پشت سرم نزنه اومدین تهمتاش رو
دو برابر تحویلم
میدین ... فاطمه میدونست چه برادری داره ؟؟
صدام رو پایین آوردم :
-روسری و انگشتر دست طناز بوده ... مرد نیستی اگه یه کلمه بیشتر بهشون توضیح بدی ...
به صورتم دست کشیدم و از خونه بیرون زدم ... در خونه رو که باز کردم ... آرش با پوزخند و سگ
تو دستش
نگاهم میکرد ... گه اینو نمیگفتم میمردم در خونه رو بستم و دوییدم بالا جیغ زدم :
-بیاین ببینینش جلوی در واستاده تا شکستن منو ببینه ... خیلی خوشحالش کردین ممنون ...
برگشتم و صدای غزاله :
-عاطفه صبر کن ..
دلم رو زیر پام لگد کردم و داد زدم :
-دنبال من نیا هر جا شوهرت بود باید باشی فهمیدی ؟
از خونه بیرون زدم و از کنارش بی توجه رد شدم ..
-خوشت اومد ؟ منتظر بعدیش باش گفته بودم حالت و میگیرم نه ؟؟
تمام حرصم رو تو پاهام جمع کردم و لگدی تو شکمش زدم که سگ به طرفم پرید ... دا زدم :
-گمشو پیش همزادت نه از تو میترسم نه این گرگ بی سر و پا ..
راه رفتم و سوزش سینم رو فهمیدم ... دردی که همین ها برام کاشته بودن ... سینم رو چنگ زدم...
من اونیم که سایه هم نداشت ... دلش رو توی کوچه جا گذاشت ...
همون که تو دلش غم ها رو کاشت ... غیر از این سکوت چیزی بر نداشت ...
من اونیم که گریه میکنه ... همون که بغض رو ول نمیکنه ...
همون که هیشکی باورش نکرد ... اشک رو عاشق گونه میکنه ...
صدام که سر به آسمون کشید ... دل های عاشق و به این جنون کشید ...
خدا ببخشه اونو که نموند ... که قلب سادم رو اون به خون کشید ...
عشق ادعا سرش نشد ... آخرش نشد که یاد من بره ...
آسمون رو باورش نشد ... کبوترش نشد دوباره بپره ...
من اونیم که خیره رو دره ... خوشیش رو میده قصه میخره ...
که حالش از همیشه بدتره ... دل نمیده و دل نمیبره ...
کسی که با کسی قدم نزد ... تو خونه عکسی غیر غم نزد ...
سری به قلب عاشقم نزد ... اون که رو دلم زخم کم نزد ...
در خونه رو باز کردم .. خاله داشت با مامان حرف میزد ، آهی از ته دلم کشیدم تا شاید دلم سبک
شه ولی ...
-سلامت کو ؟؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاه

صدای مامان بود .. صدام رو صاف کردم :
-سلام .
به اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم ... چشم های اشکی غزاله اذیتم میکرد ... صدای مامان
اومد :
-دوباره از اون روزاست که عاطفه دیوونست ...
راست میگفت ... دیوونه بودم ... اگر به خودش هم همچین تهمتی میزدن دیوونه نمیشد ؟؟؟ کاش
میتونستم باهاش
حرف بزنم ... دلم کمی مادرانه میخواست ...
یه وقتایی هست ... میبینی فقط خودتی و خودت ....
دوست داری ... همدرد نداری ...
خانواده داری ... حمایت نداری ...
عشق داری ... تکیه گاه نداری ...
مثل همیشه .. همه چیز داری و هیچ چیز نداری ...
نگاهم خیره روی عکس بابا مونده ...
-کاش زودتر بیای بابا ... اگه بودی شاید هیچ کس جرئت نمیکرد با من اینجوری کنه ... اگه بودی
شاید بهت میگفتم ..
به اشک هام اجازه دادم بریزن ...
-بابا دلم برات تنگ شده ... من بلاتکلیف تر از چیزیم که فکرشو بکنی ... بابا همه اذیتم میکنن ...
تومیدونی من
دختر بدی نیستم مگه نه ؟ تو میدونی من اهل خطا کردن نیستم مگه نه ؟؟ بابا تو میدونی من
گناهی ندارم مگه نه ؟؟
هق هقم خفه بود ... دلم از همه ی دنیا گرفته بود ... از همه ی دنیا ... چه راحت درباره ی آدم ها
تصمیم میگرفتن ..
به صورتم دست کشیدم و بیرون رفتم ... گونه ی خاله رو کشیدم و به موهای بافته شدش گیر
دادم ...
سر به سر برادرم گذاشتم و اذیتش کردم ... انقدر سر به سر دیگران گذاشتم تا صدای داد مامان
بلند شد و کاش مادرم
میدونست من فقط کمی فراموشی میخوام ... کمی محبت ... وشاید کمی تکیه گاه ...
تا تونستم خندیدم و بر خلاف مخالفت مامان برادرم رو اذیت کردم و تمام تلاشم برای واقعا
خندیدن بی فاییده بود ...
میگن .. وروجکم ..
میگن از چشمام شیطنت میباره .. میگن خیلی حاظر جوابم ... میگن زبون دارم این هوااا ... میگن
همیشه شادم ...
میگن صدای خنده هام همیشگیه ... میگن زلزله ام ...
ولی لامصبا همشون ضاهر بینن .. هیشکی نمیگه چرا چشمام انقدر غم داره ...
****
گوشی رو از روی میز برداشتم ..
-بله ؟
طناز :
-سلام عاطی خوبی ؟
حال مرا نپرس که هنجارها مرا مجبور میکنند بگویم .. بهترم ..
-خوووووب مثل همیشه تو چطوری ؟
صدای غمگینش اومد :
-عاطی ببخشید همش تقصیر من بود .
اخم کردم :
-چرا چرت و پرت میگی ؟
-امیرعلی بهم گفت چی شده ... زنگ زده بود ...
ادامه نداد .. پوزخندش دست خودم نبود .. جملش رو کامل کردم :
-زنگ زده بود مطمئن شه .
هول شد :
-نه عاطی ..به خدا .. چیزه ...
-هیچی نگو .. حق دارن .. کاری نداری ؟
-عاطی تورو خدا .
-من ازت ناراحت نیستم طناز .. مواظب خودت باش فکر میکنم همین روزا بیان سراغت .
-وای راست میگی ؟
-آره هر قراری باهات گذاشتن بهم خبر بده .
-ب.. باشه .
-خدافظ .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهویک

حتی به حرفام اعتماد نداشتن ... چجوری از فاطمه بودن من حرف میزدن ؟؟؟ ...
امروز کلاسام زود تموم میشه ولی خوب به مامان گفتم مثل همیشه میام ... دو روز هست که با
غزاله حرف نزدم و سر کلاس با هم حرف نمیزدیم ... من باهاش مشکل نداشتم ولی خودش جلو نمیومد ... شاید باور
کرده ...
بعد از کلاس یه راست به سمت آژانس رفتم و ماشین گرفتم برای بهشت زهرا ... تموم طول راه
رو فکر کردم ...
به این که اونا حق دارن باور کنن ... بهرام کم ضربه ندیده ... غزاله کم اذیت نشده ... دل من به
درک...
-ممنون آقا من یه رب تا نیم ساعت دیگه بر میگردم .
کنار قبر فاطمه روی زمین نشستم ... روی زمین سرد ...سردم نبود ... شاید حسی نداشتم... کیفم
رو بغل کردم ...
-سلام فاطمه .. امروز یادم رفت برات گل بیارم .. بی معرفت نیستم ، اومدم باهات حرف بزنم ...
اومدم گله کنم ..
بغضم رو نگه نداشتم فاطمه تنها کسی بود که همیشه اشک هام رو میدید ..
-اومدم حرفایی که رو دلم مونده رو بهت بزنم .. فاطمه دلم گرفته از همه .. فاطمه من گناهی
ندارم چرا ولم نمیکنن ؟
حالم داره از همه چیز به هم میخوره ... دیگه دوست داشتن کسی رو قبول ندارم .. از مهربونی
حالم به هم میخوره
وقتی مهربون بودم یخ شدم ... تهمتاشون مثل دیوار رو سرم خراب شده ..
شاید بهترین جا برای داد زدن بود ... برای جیغ زدن ...
-فاطمه با همه دنیا سر لج دارم ... با همه مخالفم هیچ کس درست نمیگه هیچ کس ... به غیرت
بهرام بر خورده که
داد زده ... بهش فشار اومده که داد زده ... به غیرت برادرت بر خورده که حرفی نزده ... میدونی
چیه ؟ به
غیرت منم برخورده که دیگه میخوام بمیرم ... به غیرتم بر خورده با این همه تهمت ... با دیدن
اشکای غزاله ...
برادرت حرفمو قبول نداره زنگ زده طناز مطمئن شه تو از من میخوای فاطمه باشم برای کی ؟
برای چی ؟
دردمو به کی بگم وقتی همه مُردن ؟ من هیچ حقی ندارم ؟؟ حق ندارم بَد باشم ؟ حق نداره لج کنم
؟؟ همون خدایی
که تو رو ازم گرفت میدونه که تو دلم چه خبره ...
تمام ناراحتیم رو تو دلم جمع کردم و جیغ زدم جیغی که گلوم رو به درد آورد :
-فاطمهههه ..
سبک بودم ... مسکن خوبی بود فاطمه ... سرم رو بلند کردم و ... امیرعلی داشت میومد .. توف به
این شانس ...
از جام بلند شدم و دوییدم صداش اومد :
-عاطفه صبر کن عاطفه تو رو روح فاطمه صبر کن ..
قسمش پاهام رو به زمین چسبوند ...
-ما عصبانی بودیم خوب ... سخته عاطفه اون مرتیکه یه جوری حرف میزنه انگار ...
من از مهره ی مار اون کفتار خبر داشتم ...
-میدونم ... باشه حق دارین .. ولی منم الا اعصبیم ... الان هیچ کودوم حرفاتونو باور ندارم ..
به سمت ماشین دوییدم و سوار شدم ...
****
مامان :
-پس من رفتم مواظب باش ..
-باشه خدافظ .
خونه که خالی شد نفسم رو با صدا بیرون فرستادم ... حوصله ی جایی رفتن نداشتم ... بعد از مدت
ها ایمیلم رو چک
کردم و از متنی که خوندم قلبم ایستاد ...
" امروز کارش تمومه پولو گرفتیم خبرت میکنیم فقط بگو دختره کِی تو خونه تنهاست ؟ "
تاریخ برای چند دقیقه پیش بود ... جواب دادم :
-آمارشو گرفتم کلا امروز تنهاست میخواین بریم تو خونه ؟
بعد از دو دقیقه جواب اومد :
-نه باید مخش رو بزنیم .
گوشی رو برداشتم و به طناز زنگ زدم :
-الو .
- طناز فقط گوش کن و جواب بده اونا امروز باهات قرار میذارن میخوان ببرنت شماره ی امیرعلی
رو تو گوشیت
بابا سیو کن و بهش زنگ بزن تا آخرین تماست با اون باشه ..
-وای عاطی من میترسم ..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهودو

لعنت به من که به اینجاش فکر نکرده بودم ...
-نترس من با امیرعلی میام جلوی خونتون از خونه بیرون بیای ما رو میبینی خونسرد باش هیچی
نمیشه ما دنبالت
میام دوربین رو همونجور که قراره بذار فقط حواست باشه نفهمن مقاومت کن تو میتونی از پس یه
نفر بربیای ..
قبل از اینکه چیزی بشه ما میایم خوب ؟؟
-ب ... باشه .. ف .. فقط زود بیاین .
-میایم نترس طناز تو رو خدا یه ساله منتظر همچین روزی هستیم خواهش میکنم کاری که گفتم
یادت نره ما میایم .
-باشه ..
قطع کردم و مانتو و شلوارم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و شماره ی امیرعلی رو
گرفتم ...
-عاطی خودتی ؟
باید تعجب میکرد..
-بیا دنبالم خونمون امروز طناز رو میبرن فقط زود بیا بقیشو بهت میگم .
-باشه .
تو آیینه به خودم نگاه کردم یه دست مشکی ... قلبم تند میزد و نگران بودم ... سوئیشرت با کلاه
بلندی که هیچ وقت
دور نمینداختمش رو برداشتم و پوشیدم ... با تک زنگ امیرعلی بیرون پریدم و سوار شدم ..
تا خونه ی طناز چیزایی که لازم بود بهش توضیح دادم ...
**
طناز :
تو آیینه به خودم نگاه کردم .. یه دست مشکی همونجور که قرار بود ... دوربین کوچیک رو تو کیف
دستی کوچیکم
گذاشتم ... بسم الله گفتم ... خدایا خودت کمکم کن ... من نباید میترسیدم ... یه سال حرص
نخوردیم که حالا همه چی
خراب شه ... از خونه بیرون زدم و یواشکی دنبال ماشین امیرعلی گشتم و پیداش کردم ... هستن
طناز حواسشون
هست ...
به سمت ماشین رامین رفتم و سوار شدم ..
رامین :
-سلام طنازم ..
لبخند زدم :
-سلام عزیزم .
پویا :
-چرا رنگت پریده ؟
-هیچی فک کنم یه ذره ضعف کردم .
رامین :
-الهی بمیرم .
زودتررررر .... لرز دستام رو کنترل کردم و ترسی که تو دلم بود دست خودم نبود ...
رو به روی خونه نگه داشت ...
-رامین اینجا کجاست ؟
-خونه ی من ..
ابروهام رو انداختم بالا که بیشتر توضیح داد :
-راستش به ذهنم نرسید جایی بریم گفتم بیای خونمون ..
از داشبرد دو تا فیلم آمریکایی بیرون کشید :
-فیلم های توپیه بریم ببینیم ؟
با لبخند سرم رو تکون دادم و تو کار چشماشون مونده بودم ... در خونه رو باز کرد و اول من رفتم
تو ...
خونه ی شیکی بود و تقریبا بزرگ برای یه پسر مجزد ... روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم ..
چشمم به
میز کنار سالن خورد که روش گلدون تزئینی بزرگی بود پر از شاخه های پیچ در پیچ ... پویا رفت
آشپزخونه ..
-رامین ..
-جانم ؟
-میتونم خونتو ببینم ؟
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهودو

لبخندش زیادی مهربون بود ...
-آره عزیزم راحت باش ...
کیفم رو برداشتم و چرخیدم ... به وسایل نگاه کردم و آخرسر رفتم سراغ اون میز و گلدون نگاه
های رامین رو
میفهمیدم ..
-واااای این چه بامزست ..
-دوستش داری ؟
سرم رو تکون دادم :
-آره خیلی خوشگله .
-میخرم برات .
زاااااااارت ... با ناز گفتم :
-رامین جونننننم .
-جوووونمممم .
از قصد از میز و گلدون فاصله گرفتم و به سمتش رفتم :
-حالا اینا رو ول کن من سردمه نمیخوای یه چایی به من بدی ؟
زد روی پیشونیش ..
-شرمنده من یه دقه برم پایین شوفاژا رو روشن کنم و بیام .
از این بهتر ؟؟؟
-باشه عزیزم ..
رامین بیرون رفت به آشپزخونه نگاه کردم پویا داشت با تلفن حرف میزد .. به سمت میز رفتم و
دوربین رو از کیفم
بیرون کشیدم روی ضبط گذاشتم و لا به لای شاخه های گلدون قایمش کردم از روبه رو نگاهش
کردم چیزی معلوم
نبود ...
روی مبل نشستم و شماره ی امیرعلی رو گرفتم ..
-الو چی شد ؟
آروم حرف زدم :
-دوربین رو قایم کردم هنوز خبری نیست .
-ما اینجاییم نترس یارو بیاد میفهمیم نگران نباش .
-باشه ..
با اومدن رامین هول شدم ولی زود خودم رو جمع کردم :
-خوب بابایی دوستم اومد من برم کاری نداری ؟
صدی عصبی امیرعلی روشنیدم :
-مواظب باش .
-باشه خدافظ .
رامین :
-کی بود ؟
لبخند زدم :
-بابا .. بهش گفتم اومدم خونه دوستم .
نگاهش شیطون شد :
-سلام میرسوندی .
خندیدم :
-دفعه بعد حتما ..
پویا فیلم گذاشت و مشغول دیدن شدیم ... انقدر کارهاشون عادی بود و مهربون که من شک
کردم خبری باشه ...
حواسم به فیلم بود که صدای گردش کلید توی قفل اومد ... سرم رو چرخوندم و...
تنم لرزید همون مردی که اون روز تو مهمونی رامین باهاش حرف میزد .. عاطفه گفته بود همون
حمیده ...مردی
که بالای 01 سال بهش میخورد ... و با اولین نگاه میشد فهمید مسته ...
پویا و رامین خیلی معمولی باهاش احوال پرسی میکردن ... دربرابر چشما متعجبم بیرون از خونه
رفتن و در رو
بستن از جام بلند شدم :
-اونا کجا رفتن ؟
پوزخند مزحرفش واقعا ترس داشت ...
-میان عزیییززم ..
اخم کردم :
-خفه شو تو به چه حقی به من میگی عزیزم ؟؟
خواستم از کنارش رد شم که دستم رو گرفت جیغ بلندی کشیدم که مطمئنم تا هفت تا کوچه رفت
... دستش روی دهنم
نشست ....

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهوسه

عاطفه :
با صدای جیغ پریدم پایین .. امیرعلی به پلیس زنگ زد و نمیفهمیدم داره چی میگه ... نمیتونستم
تحمل کنم تا اومدن
پلیس باید سرش رو گرم میکردم ... با مشت به در کوبیدم ... امیرعلی کلافه راه میرفت و من فقط
به در مشت
میزدم ... ثانیه ها انقدر کند بودن که جون میگرفتن تا بگذرن ...
امیرعلی :
-بیا اینور اومدن ..
پشت ماشین قایم شدیم رامین و پویا و سام و ... آشغال ... آرش همراهشون بود وارد خونه شدن
امیرعلی دوباره به
پلیس زنگ زد که قبل از تماس صدای ماشیناشون اومد ...
من حرکتی نکردم یعنی ... یادم رفته بود چطوری نفس میکشن چه برسه ... امیرعلی باهاشون
حرف میزد به کلت
و اسلحه هایی که همراهشون بود نگاه کردم .. هه اینا جوجه تر از این حرفا بودن ... سرباز با لگد
در رو باز کرد
و چند نفری رفتن تو ... قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم ...
امیرعلی به سمتم اومد :
-بیا بریم طناز تا حالا سکته نکرده باشه خوبه ..
سیلی تو صورت خودم زدم که از این حالت بیرون بیام دنبال امیرعلی رفتم ... هوای خونه داشت
خفم میکرد ...
این خونه ... خونه ای که روزی سارا را رو نابود کردن و روزی غزاله رو بیچاره و حالا ... دلم
میخواست
جیغ بکشم از یادآوری سارا ... از یادآوری غزاله ...
درگیر بودن پلیسا با اون ها رو دیدم و به طرف طناز که با موهای پریشون روی زمین افتاده بود
دوییدم ....
کنارش نشستم ... غزاله جلوی چشمم اومد سرش رو بغل کردم :
-خوبی ؟ چزیت که نشد ...
صداش خشدار بود :
-نه خوبم ... خوب موقعی اومدین .. دوربین پشت اون گلدونه ...
گونش رو بوسیدم و هزار بار خداروشکر کردم که بلایی سرش نیومده ... به سمت گلدون رفتم ،
دوربین رو چک
کردم ضبط کامل بود ... فلش رو از جیبم درآوردم و با دوربین به دستت امیرعلی دادم :
-اینا رو بده پلیسا .
سرش رو تکون داد و دور شد .. تحمل کردن این خونه مرگ بود ...
طناز رو از خونه بیرون بردم و تو ماشین نشوندمش ... بطری آب رو بهش دادم ...
امیرعلی :
-دارن میبرنشون .. اونا رو هم دادم بهشون گفتن میبینن باید خانواده ها دوباره شکایت کنن باید
به بهرام بگم ..
به صورت طناز دست کشیدم بدجور رنگ پریده بود لرزش دستام رو دیدم ...
بی حرف سرم رو تکون دادم و به سمت اون پنج نفررفتم ... بغض گلوم رو خوردم .. دست هام رو
مشت کردم و با
همه ی تنفرم نگاهشون کردم ... این ها چند سال داشتن ؟ زندگی رو تو چه چیزی خلاصه میکردن
؟ تو انتقام از
کسانی که تقصیری نداشتن ؟ نگاهم رو از همشون گذروندم و...
جلوی آرش ایستادم و تو چشماش نگاه کردم :
-این سومیش ...
نگاه متعجبشون رو دیدم باید هم تعجب کنن .. تمام حرفاشون تو ذهنم اومد ... و به سمت
ماشین اومدم ... بغضم
بدجور اذیتم میکرد ... به امیرعلی نگاه کردم :
-کارای شکایت و بقیه رو خودت پیگیری میکنی ؟
اخم هاش تو هم رفت :
-همین مونده پات به کلانتری هم باز بشه .. بله خودم دنبالش هستم به اندازه ی کافی حرصم
دادی ...
بی حرف راه خیابون رو رفتم صدای دادش اومد :
-کجا میری تنهایی ؟
داد زدم :
-قبرستون ..
بی هدف راه رفتم ... بی هدف فکر کردم ... بی هدف ... چشمم روی ضریح امام زاده خشک شد و
بغضی که
ولم نمیکرد ... کنار ضریح روی زمین نشستم و پاهام رو تو شکم جمع کردم ... سرم رو به ضریح
چسبوندم ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_دویستوپنجاهوچهار

دیدم تار شد از اشک ... تمام انرژیم رو از دست دادم ... زبونم رو تر کردم ...
-منو چه به این پلیس بازیا ؟
آب دهنم رو قورت دادم شاید گلوم از این خشکی در بیاد :
-خوشحالم ... از این که دوسال پیش به فکر نقشه ای بودم که امروز تموم شد ... از این که همه
چی بخیر شد ...
اگر تو نبودی من نمیدونم چه بلایی سرم میومد ... دلم گرفته خدا ... از بنده هات از ... دلم تنگ
شده برای غزاله ..
حالش خوبه ؟؟
به شیشه ی ضریح نگاه کردم و خودم رو مات ، ولی دیدم ... موهام که از زیر شال بیرون زده بود
بیشتر بیرون
کشیدم ... به تارهای سفیدی که بین موهام بود خیره شدم و ... دستم افتاد پیشونیم به ضریح
چسبید ..
-من چرا نمیمیرم ؟
کاش خدا کمی صبر میکرد ... هنوز آماده نبودم برای بزرگ شدن ...
دستم رو روی ضریح کشیدم ...
ای خدای مهربون ... دلم گرفته ...
با تو شعرام همگی رنگ بهاره ... با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره ...
وقتی نیستی همه چی تیره و تاره ... کاش ببخشی تو خطاهام و دوباره ...
ای خدای مهربون دلم گرفته ... از این ابر نیمه جون دلم گرفته ...
از زمین و آسمون دلم گرفته ... آخه اشکام رو ببین دلم گرفته ...
تو خطاهامو نبین دلم گرفته ... تو ببخش فقط همین ... دلم گرفته ...
توی لحظه های من شیرین ترینی ... واسه عشق و عاشقی تو بهترینی ...
کاش همیشه محرم دل تو باشم ... تو بزرگی اولین و آخرینی ...
****
بهرام :
در رو باز کردم .. گرمای خونه خوب بود .. گرمایی که مثل همیشه نبود .. یه چیزی کم داشت و
خوب میدونستم اون
چیه ... غزاله رو دیدم که روی مبل دراز کشیده به پنجره خیره بود .. مثل تموم این دو هفته .. نه
میخندید .. نه گریه
و نه حرف ..
کتم رو پرت کردم و روی تخت نشستم .. سرم رو بین دستام گرفتم و موهام رو کشیدم .. حرف
های صبح به یادم
اومد ..
به پشتی صندلی تکیه دادم :
-من واقعا نمیدونم چیکار کنم میدونم شاید احمقانه ترین کار رو کردم ولی اون لحظه واقعا مغزم
قفل بود تصمیمی که
گرفتم بدون فکر بوده ..
مهرادی عینکش رو روی چشمش تنظیم کرد :
-میدونم شما دچار شَک هستید و با گذشته ی خانومتون و شرایط طبیعیه .. میدونم که دست
خودتون نبود ولی کاریه
که شده ..
کلافه بودم :
-من باید چیکار کنم ؟
-سعی کنید عاطفه رو برگردونید..
کاری بود که دو هفتست میخوام انجام بدم و روی حرف زدن ندارم ...
مهرادی :
-آقای راد خانومتون داره به افسردگی دو سال پیشش برمیگرده شما قول دادید کمکش کنید برای
بهبودش ولی الان
دارین بهش آسیب میزنین شما محبتتون رو اون طور که باید بهش نشون نمیدید ..
چشمم به دیوار رو به رو بود و درک نمیکردم ... من دارم بهش آسیب میزنم ... من ...
-من فقط نمیخوام اذیت شه .
-اون وقتی گفته ازتون نمیترسه وقتی داره با خودش و ترسش میجنگه وقتی پا پیش میذاره ...
شما دارین با این
کاراتون پسش میزنین و این باعث میشه دوباره به حالت قبل برگرده ....
عصبی از جام بلند شدم و با یه تشکر خودم رو از مطب پرت کردم بیرون ... نفس کشیدن سخت
بود ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg