روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
865 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیویک

با اخم به نام کیمیا نگاه کرد و بی حوصله غرید:
_ اینم وقت گیر اورده!
خواست رد تماسدهد که یلدا دست روی دستش
گذاشت و اجازه نداد.
نگاهشکرد و آرام گفت:
_ نمیخوام حتی صداشو بشنوم یلدا .بهمم میریزه ...
باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره .
نمیخوام بهم بریزم...
کیمیا را می شناخت...بی شک الکی تماس نگرفته
بود.
می ترسید موضوع مهمی پیشآمده باشد.
_ میدونم ...تصمیم باخودته ولی به نظر من
جوابشو بده ...این که بدونی چرا زنگ زده خیلی
بهتره تا اینکه تموم روز به این فکر کنی که چرا زنگ
زده! شاید اصلا از امیر کسری خبری داشته باشه و
کمکمون کنه .
با یادآوری امیر کسری، سری تکان داد و بلافاصله
تماسرا وصل کرد و روی بلندگو گذاشت.
سپس جدی و سرد گفت:
_ چیکار داری؟
صدای هیاهوی باد و شلوغی خیابان باعث می شد
صدای کیمیا به سختی شنیده شود.
هرچند انگار جانی در بدن نداشت.
_ سلام امیر کیا...
نگاهی به یلدا انداخت.
طبیعی بود که دلش بخواهد ادامه مکالمه را در ح
الی که سر یلدا را در آغوشگرفته ادامه دهد؟
یا باز هرمون های مردانه اش حال خوبی نداشتند؟
بدون آن که نگاه از چهره زیبا و مینیاتوری یلدا
بردارد، جواب داد:
_ واسه سلام علیک اگه زنگ زدی قطع کن.
به سرعت جواب داد:
_ نه نه! یعنی ...باید ببینمت! هرچی زودتر بهتر...
بعد از هفت روز بلند خندید.
اما این بار با تمسخر!
تمسخر برای خوش خیالی کیمیا!
اگر همسرت فانتزی دوست داره داستان انتهای صفحه رو بخون عالیه 😍
خشمگین و بی حوصله، بدون آن که نگاهی به یلدا
بیاندازد از روی تخت بلند شد و تقریبا فریاد زد:
_ چی فکر کردی تو؟ که همون خر سابقم؟
که بگی میخوام ببینمت و منم له له بزنم برای
دیدنت؟ نه خانوم...
اون امیر کیا مرد! الان حتی شنیدن صداتم حالمو بد
میکنه چه برسه بخوام ریخت کثیفت و ببینم.
کیمیا که انگار توقع این حجم از تنفر را نداشت.
صدایش با بغضهمراه شد.
_ حقمه ...میدونم ...بیشتر از این حقمه ...
بی حوصله حرفشرا قطع کرد.
_ آره حقته! خیلی بیشتر از این حرفا حقته!

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🟢در سـكس وضعیت های مختلف را تجربه کنيد و حتی وضعیت های جدیدی را ابداع نمایيد.

عادی شدن #پوزیشن های رابطه جنسی در سكس باعث سردی رابطه ميشود.

حتی مهیج ترین فرد در رابطه جنسی، اگر انجام #رابطه_جنسی برایش تکرار مکررات شده باشد از آن دلزده خواهد شد.


🌱 @lifes_method 🌱
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیودو

تاوان آبرویی که به ناحق از یلدا بردی... تاوان
کتک هایی که به ناحق از برادرش خورد... تاوان
اشک هایی که به خاطر تو از چشماشریخته شد.
همه اینا خیلی سنگین تر از این حرفان!
هنوز اول راهی...
این طرفداری همه جانبه امیر کیا از او، آن هم در
مقابل کسی که روزی عزیزترین فرد زندگی اش بوده،
به حدی به دلش خوش نشست، که ناخواسته در
عین لبخند زدن، چشم هایشرا نم اشک پر کرد.
کیمیا که حالا واضح گریه می کرد، میان
هق هق هایش نالید:
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
_ باشه ...باشه لعنتیا ...حقمه ...ولی الان باید
ببینمت! باید یه چیزایی و حضوری بهت بگم .
باید بیایی امیر کیا...
پوزخندی زد و با تمسخر پرسید:
_ عه؟ نه بابا؟ اون وقت کی باید و نباید منو تعیین
میکنه؟ تو؟
_ میخواستم یه ذره از کارامو جبران کنم ...اما انگار
نمی خوای امیر کیا ...درباره برادرت بود .
صبر نکرد جمله اش تمام شود، با استرس بین
حرفشپرید و گفت:
_ تو از امیر کسری خبر داری؟ کجاست؟
برعکساو آرام جواب داد:
_ امروز عصر ساعت پنج بیا پارک پشت ویلا ...
حضوری باید بگم. فعلا خداحافظ.
نگاهی به امیر کیا که لحظه ای آرام و قرار نداشت
انداخت.
برعکساو که با خونسردی روی نیمکت های پارک
نشسته بود، امیر کیا مانند اسپند روی آتششده
بود.
تقریبا نیم ساعتی می شد که منتظر کیمیا بودند.
نه که او دیر کند.
امیرکیا به حدی بی قرار بود که راس چهار و نیم
توی پارک بودند.
عینک دودی اشرا از روی چشم هایش برداشت و رو
به امیرکیا که تند و مضطرب قدم می زد گفت:
_ دو دقیقه بشین امیر کیا! راه بری میاد؟
نگاهشکرد.
انتطار را می شد از چشم هایشخواند.
انتظاری که برای کیمیا نبود اما برای حرف هایش
چرا...
_ یعنی دلم میخواد دروغ گفته باشه! به روح بابا
زنده ش نمی ...
قبل آن که جمله اش به پایان برسد، زمزمه آرام کیمیا
هر دو را متوجه او کرد.
_ سلام .
از روی نیمکت بلند شد و به سمت کیمیا چرخید.
حیرت زده لب زد:
_ کی ...کیمیا!

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🟢تغییرات مردان پس از سکس

معمولا #مرد_ها بعد از رابطه جنسی و #انزال احساس خواب آلودگی و کوفتگی دارند. این حالت کاملا طبیعی است. خیلی از آقایان بعد از مقاربت برای دقایق یا حتی ساعاتی #تحریک نمی شوند و #نعوظ مجدد در آنها اتفاق نمی افتد که این فرایند هم کاملا طبیعی است و نشانه بیماری یا اختلال جنسی نیست.

معمولا اگر بعد از #رابطه_جنسی با آقایان حرف های عاشقانه بزنید آنها فقط تائید میکنند ،آقایان ممکن است موقتا بعد از مقاربت از نظر احساسی کمی سرد به نظر برسند که این حالت موقتی است.

🌱 @lifes_method 🌱
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوسه

صورت ورم کرده و کبودش... دستی که توی گچ
بود و پایی که لنگ می زد... ذره ای شبیه به کیمیای
خوشپوشو مغرور نداشت.
امیر کیا بدون آن که توجه ای به ظاهرشکند، بی
حوصله پرسید:
_ امیر کسری کجاست؟
با درد لبخند زد.
_ بذار نفسم چاق شه ...بذار برسم .
بی حوصله فریاد زد:
_ میگم امیر کجاست؟
یلدا با نگرانی نگاهشرا به کیمیا دوخت.
این که به سختی روی پاهایشایستاده و درد دارد،
کاملا پیدا بود.
نگاهشرا به چهره برزخی و عصبی امیرکیا دوخت
و گفت:
_ بذار نفسش بالا بیاد امیرکیا! نمیبینی به سختی
وایساده؟
سپسدست انداخت دور بازوی کیمیا و کمک اش
کرد روی نیمکت بنشیند.
نباید دل می سوزاند.
نباید حال و روزش، بغضبه گلویش می نشاند.
نباید دلشآتشمی گرفت اما لعنت به تمام
نسبت های خونی...
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
لعنت به خاطره ها...
و او چقدر بدبخت بود که برای مسبب تمام
بدبختی هایشهم دل می سوزاند.
کیمیا نگاه پر دردی به یلدای بغضکرده انداخت.
به دختری که کم از خواهر نداشت برایشاما او بد
آتشی به خانه اشانداخته بود.
دستشرا با دو دلی جلو برد و روی دست یلدا
گذاشت.
نگاه پشیمان و اشک آلودشرا به نگاه یلدا دوخت و
لب زد:
_ بد کردم بهت یلدا ...
دستشرا آرام از زیر دست کیمیا بیرون کشید.
دل سوزانده بود درست... اما قرار نبود ببخشد!
کیمیا جای هیچ بخششی نگذاشته بود.
امیرکیا که متوجه پریشانی یلدا شده بود، نگاهشرا
به کیمیا دوخت و گفت:
_ خب؟ حالا بگو.
نگاهشرا از یلدا برداشت و به امیر کیا دوخت.
به دومین فردی که زندگی اشرا نابود کرده بود...
به مردی که حق اش نبود جواب عشق اشرا با
خیانت بدهد.
_ مطمئنم از ایران خارج شده.
یکه خورد.
امیرکسری رفته بود؟ بی خبر؟ اصلا چرا؟
با حیرت قدمی به جلو برداشت و پرسید:
_ از کجا مطمئنی؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🟢مردها بدانند...‼️

بجای #تحریک جنسی اول قلب همسرتان را لمس و از محبت سرریز کنید.

وقتی مورد توجه شما باشد، محبت ببیند و اوقات خوشی در کنار شما داشته باشد براحتی برای برقراری #رابطه_جنسی آماده میشود.


🌱 @lifes_method 🌱
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوچهار

با حیرت قدمی به جلو برداشت و پرسید:
_ از کجا مطمئنی؟
پوزخندی زد و دست گچ گرفته اشرا در آغوش
گرفت.
نگاهشرا به سنگ فرش های پارک دوخت و آرام
جواب داد:
_ نمیدونم خبر داشتی یانه ...اما دار و ندار بابات به
نام امیر کسری بود .بابات نمی خواست بالا دستی ها
یا حتی مردم بدونن که چقدر مال و اموال داره ...
واسه همین هرچی که داشت و به نام امیر کسری
می کرد .
خبر نداشت.
نگفته بودند... هرچند دور از تصور هم نبود.
اما الان مال و اموال اهمیتی نداشت برایش.
حال برادر بی معرفت اش مهم تر بود.
سری تکان داد و بی طاقت پرسید:
_ خب؟ بقیه اش؟
کیمیا بغضکرده نگاهشکرد و ادامه داد:
_ قرار بود آب ها از آسیاب که افتاد ...همه چی و
بی سروصدا بفروشیم و بریم کانادا .امیرکسری
میگفت ایران نمیتونیم بمونیم ...گند رابطه مون در
میاد ...منم از خدام بود که باهاش برم .
به سادگی اشلبخند تلخی زد.
چه خوش خیال بود که دل بسته بود به اوی
نامرد...
با پشت دست اشک هایشرا پاک کرد و با صدای
لرزانی ادامه داد:
_ توی بیمارستان زنگ زدم بهش...گفتم همه
فهمیدن بیا دنبالم .اومد ...خوشحال بودم که
همه چی تموم شده اما ...
هق هق کنان سرشرا پایین انداخت و به سختی ن
الید:
_ وقتی فهمید بچه سقط شده از این رو به اون رو
شد ...تحقیرم کرد ...توهین کرد ...گفت به خاطر
بچه ش بوده که میخواسته منو ببره وگرنه منی که
به برادرش خیانت کردم به اونم میکنم!
نفسی گرفت و با همان هق هق به امیرکیا نگاه کرد.
_ گفت داره قاچاقی از ایران میره ...همه چیو
فروخته امیر کیا! همین روزاست که صاحب املاک
بابات بیان سراغت...
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
گیج و شوکه نگاهشرا از کیمیا برداشت و قدمی
رو به عقب رفت.
کدام را باید هضم می کرد؟
این که تمام دارایی های پدرش، به نام امیرکسری
بوده؟
این که امیرکسری تمامشان را بی خبر از او فروخته
و قصد دارد از کشور خارج شود و شاید حتی تا الا
ن، خارج شده؟
نه... فرای این ها بود.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوپنج

نه که چشم اش به مال و اموال پدرش باشد، نه...
اما دردشآمد که پدرش حتی ذره ای به او فکر
نکرده... که حتی به صورت صوری هم چیزی به
نام اش نزده...
اعتماد نداشت یا...
اصلا پدرشدوستشداشت؟
کلماتی که کیمیا به زبان آورده بود به صورت
پراکنده در سرشچرخ می زدند و او معنای شان را از
خاطر برده بود و نمی توانست هضم شان کند.
یلدا که متوجه تلو تلو خوردن امیر کیا شد، به
سرعت از روی نیکمت برخاست و به سمتشرفت.
بازویشرا گرفت و ناراحت زمزمه کرد:
_ امیر کیا؟
میان تمام کلمات بهم ریخته توی سرشو صداهای
مختلف، صدای یلدا را تشخیصداد.
به سمت یلدا چرخید و نگاهشکرد.
کوتاه لبخند زد و ناخوداگاه زیر لب نجوا کرد:
_ جانِ امیر کیا؟
نم اشک به چشم های طوسی اش نشست و نگاهش
شد دریای مواج...
چه خوب که میان این همه سیاهی... یلدا را داشت
تا شب طولانی اشرا سحر کند.
_ خوبی؟
کیمیا همانطور که گریه می کرد، به سختی از روی
نیمکت بلند شد و خلوتشان را بهم زد.
نگاهی به امیر کیا انداخت و با عذاب وجدان زمزمه
کرد:
_میدونم کاری که با زندگی شما کردم با هیچ کاری
جبران نمیشه .اما این شاید کمی شو کمرنگ کنه .
امیدوارم بتونین منو ببخشین...همین!
خواست عقب برود که یلدا صدایشزد.
_ کیمیا!
ایستاد و به سمتش چرخید.
یلدا نگاهی به امیرکیا انداخت و جوری که کیمیا
نشنود، زمزمه کرد:
_ کاری که می خوام بکنم به معنای بخشیدنش
نیست ...یه جور دین ...یه جور جبران!
سپسقبل آن که امیر کیا معنای حرفشرا حلاجی
کند، به سمت کیمیا رفت و مقابلشایستاد.
آب دهانشرا بلعید و نگاهشرا به چشم های گریان
کیمیا دوخت.
_ نمی بخشمت چون باعث شدی انگشت نما همه
بشم ...نمی بخشمت چون جای زخم کتک های یزدان
هنوز روی بدنمه ...نمی بخشمت چون تمام مدت
الکی بابت خیانتم به تو عذاب وجدان داشتم .
نمی بخشمت چون خانوادمو ازم گرفتی

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوشش

مکثی کرد و نگاهشرا به دو النگوی توی دستش
دوخت.
نفسعمیقی کشید و النگو ها را از دستش خارج و
به سمت کیمیا گرفت.
سپسآرام تر از قبل ادامه داد:
_ اما میگذرم ازت ...به خاطر اینکه ناخواسته منو
سمت خوشبختی سوق دادی!
ناخواسته کاری کردی که خودم باشم... یلدا!
نه فقط دختر کربلایی قاسم.
کیمیا با گریه النگوها را از دستشگرفت.
روزی که با نقشه قرصروان گردان و مشروب به
خورد یلدا داد و به سمت پله ها هدایت اشکرد تا به
اتاق امیرکیا برود، فکرشرا نمی کرد زمانی برسد
که جلویشدر این حد ذلیل شود...
با گریه النگوهارا داخل جیب مانتویشگذاشت تا با
فروش شان حداقل جایی برای خودشاجاره کند.
سپسنگاهی به آن دو انداخت و لب زد:
_ خوشبخت بشین.
گفت و بدون اینکه بیشتر از این صبر کند از آن جا
دور شد. یلدا نگاهی به صورت درهم و در فکر
امیرکیا انداخت و با قدم های محکم نزدیکشرفت
و نگران دستی روی شانه اشگذاشت.
_ خوبی؟
امیر کیا دست یلدا را در میان دست هایشگرفت و
نگاه جدی اشرا به چشم های نگران او دوخت.
- حتی نمیدونم حالم چطوریه، بریم دیگه؟ هرچی
که باید می فهمیدیم و فهمیدیم.
یلدا نامطمئن سرشرا تکان داد و با آه جگرسوزی با
او هم قدم شد.
نمی توانست بفهمد چه در سر او می گذرد ولی
مطمئن بود که حالش خوب نیست.
داخل ماشین که نشستند چند باری با دیدن سکوت
امیرکیا لب باز کرد که چیزی بگوید اما نتوانست.
سکوت سنگینی که برقرار بود او را وادار می کرد
چیزی نگوید .
امیرکیا اما فکر می کرد. سوال هایی که در ذهنش
بود هیچ جوابی نداشتند و چرا ها بی نتیجه بودند!
چرا پدرش حتی صوری اسمی از او به وسط
نیاورده بود؟
آهی در دل کشید و سرعت اشرا بیشتر کرد.
نگران برادری بود که حتی خبری از او هم نداشت.
نمی دانست از ایران خارج شده یا نه؟
چه بلایی سرشآمده بود؟ خدا می دانست!
_ از وقتی با کیمیا حرف زدم یه چیزی روی دلم
سنگین میکنه با اینکه یکم با حرف هایی که زدم
راحت ترم اما یه چیزی چسبیده اینجا...
دست های لرزانشرا تا گلویشرساند و آب دهانش
را قورت داد. نگاه امیرکیا همراه با دست های او
تکان خورد و نفسعمیقی کشید تا آرام باشد.
_ چیزایی شنیدیم که نباید می شنیدیم یلدا فکر
میکنی برای من آسونه؟ این همه اتفاق افتاده!
یلدا سرشرا کج کرد و با نیشخندی که روی
لب هایش نشاند سرشرا به شیشه ی ماشین
چسباند.
از سکوتی که امیرکیا در پیشگرفته بود میشد
فهمید فکرشزیادی مشغول بود و درکشهم
می کرد اما نمی توانست او را در این حال بد ببیند و
کاری نکند.
کم اتفاقی نیفتاده بود... پدرش جوری رفتار کرده
بود که انگار اویی وجود نداشت.
_ نگران امیر کسرایی؟
دستی داخل موهایشکشید و سرعتشرا بیشتر
کرد . حتی زبانش نمی چرخید جوابی بدهد. اصلا
باید چه جوابی می داد؟ وقتی هنوز خودشدر
شوک بود!
لب هایشرا با زبان تر کرد و با نیم نگاهی که به یلدا
انداخت راهنما زد و داخل خیابان پیچید.
_ نمیدونم، الان اونقدری مغزم درگیره که حتی
نمیدونم باید چی بگم نگران باشم یا نباشم؟
یلدا نگاه از او گرفت و به جان لب هایشافتاد.
امیرکیا دستشرا مشت کرد و با کم کردن سرعتش،
ماشین را جلوی خانه نگه داشت.
یلدا پیاده شد و خودشرا به خانه رساند ولی امیر
کیا کل مسیر را آرام آرام پیش رفت و فکر کرد .

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوهفت

کجای کار را اشتباه رفته بود که در شان این نبود که
اسمی از او در میان باشد، حتی صوری!
شاید هم اعتمادی در میان نبود که هیچ چیزی به
نامشنشده بود؟
پوزخندی زد. خودش هم می دانست که بحث مال و
اموال نبود. بحث اعتماد و عزتی بود که باید باشد
اما نبود...
دستی به گلویشکشید. یک چیزی به گلویشفشار
می آورد!
در سکوت وارد خانه شد و به یلدایی که روی کاناپه
نشسته بود نگاهی انداخت و سمت اتاقشقدم
برداشت که یلدا از جایش بلند شد.
_ میخوای برات قهوه بریزم؟
با سوال او چرخید و با لبخندکمرنگی سری به نشانه
ی نه تکان داد و خودشرا داخل اتاق پرت کرد. یلدا
نگرانشبود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد!
_شایدم پسر بدی بودم از کجا معلوم؟ اعتماد
نداشت بابام، نداشت که اینطوری من و جلوی همه
هیچ و پوچ کرد!
روی صندلی نشست و دست های یخ کرده اشرا
داخل موهایشبرد و به امیرکسری فکر کرد. یعنی
توانسته بود از ایران برود یا هنوز دراین مملکت
بود؟
با یادآوری داریوش، یکی از دوست هایشدر
فرودگاه ابرویی بالا انداخت و کورسوی امیدی در
دلشروشن شد.
شاید می توانست بفهمد که برادر بی معرفتشاز راه
قانونی رفته بود یا نه...
شماره ی داریوشرا گرفت و همانطور که روی میز
ضرب گرفته بود به ساعت نگاهی انداخت. درست
به موقع بود!
_ سلام امیرکیا، به به از این طرفا .چخبر؟ شمارت و
دیدم چشمام نورانی شد پسر!
به اجبار لبخندی روی لب هایشنشاند و با سرفه ی
مصلحتی گلویشرا صاف کرد.
_ قوربونت داریوش جان یه کار واجبی باهات
داشتم میتونی آمار یکی و برام در بیاری ببینی
تونسته از ایران بره یا سوار هواپیما بشه؟ البته
هرچه زودتر جواب بدی خیلی خوب میشه.
داریوش با این حرف امیرکیا کمی نگران شد اما
برای اینکه موقعیت اضطراری بود چیزی نپرسید.
شاید بهتر بود خودشهمه چیز را بگوید!
_ اتفاقی نیفتاده که؟ آره چک میکنم اسمشو بگو
همین الان بزنم بهت بگم برای امروز و میخوای
بدونی؟ یا فردارو هم چک کنم؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl