روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
865 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوسه

حرف یه روز و دو روز نیست. بحث پرداخت هزینه ها به مدت حداقل دو سال، اونم به دلاره! شوخی بردار نیست.
نه. نمی شد. من چطور می توانستم دانیار را با این همه فشار تنها رها کنم!
- نیازي به هیچ کدوم از این کارا نیست. من همین جا می مونم و خوب میشم. ایران کلی پیشرفت کرده. آمریکا چی داره که
اینجا نداره؟ اونجا بیام بدتره. همش فکرم اینجاست. بیشتر اذیت میشم.
دانیار پوفی کرد و نگاه مستاصلش را به دایی دوخت. دایی چند تک سرفه خشن زد و گفت:
- چند دقیقه ما رو تنها بذار پسرم.
دانیار سري تکان داد و بیرون رفت. به محض خروجش گفتم:
- دایی مگه از شرایط دانیار واست نگفتم؟ مگه نمی دونی؟ مگه ندیدي؟ چطور انتظار داري ولش کنم و بیام اون سر دنیا؟
اصلا فکرشم دیوونم می کنه. چه رسیده به انجامش.
دایی آهی کشید و گفت:
- آره. می دونم. از اون چیزي که تو تعریف کردي بدتره.
- تازه این روز خوبشه. این همه سال به اندازه امروز حرف نزده. اگه من نباشم همین چهار کلمه رو هم نمی گه. اگه من نباشم
...
دایی دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- به این فکر کن که یه روز کلا نباشی. مگه نمی گفتی میره و ماه به ماه پیداش نمی شه؟ حتی تلفناشم جواب نمی ده؟ خب
فرض کن به جاي چند ماه چند سال ازت دوره. اونجا هم تلفن هست، هم اینترنت، هم می تونه بیاد بهت سر بزنه. بذار این بار
اون یه کم احساس مسئولیت کنه. بحث مالی نیست. درسته که چیز زیادي ندارم ولی همونی هم که دارم واسه شما و بچه
هامه، اما احساس می کنم دانیار نیاز به یه تلنگر داره. یه عمر به دوش کشیدیش. نذاشتی خار به پاش بره. حالا نوبت اونه. بذار
قدر عافیت رو بدونه. قدر تو رو بدونه. بذار احساس مسئولیت نسبت به برادر، به زندگی، به جامعه برش گردونه. بذار اون قدر
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
خسته بشه که دیگه فرصت کابوس دیدن پیدا نکنه. بذار مفید بودن، مقید بودن و جبران کردن رو حس کنه. بهش فرصت بده
تا به خودش توانایی هاش رو ثابت کنه. تو باید قبول کنی که دانیار بزرگ شده. با همه تلخی هاش، با همه غصه هاش یه آدم
مستقله. بذار طعم این استقلال رو به معناي واقعی بچشه بلکه بتونه با زندگی آشتی کنه. تا این سن هرکاري تونستی واسش
کردي. به نظرم حالا وقتشه که رهاش کنی. نه این که تنهاش بذاري، نه این که حواست بهش نباشه، فقط بهش بال و پر بده
تا بپره، تا دنیا رو، آدماش رو از اون بالاها ببینه. داشته هاشو، توانایی هاش رو کشف کنه و انقدر راحت از کنارشون نگذره. بذار
استرس بکشه. استرس از دست دادن عزیزش، تامین هزینه هاي زندگی، حفظ کار و سرمایه. بذار بفهمه که درسته پدر و
مادرش مردن، بد هم مردن، اما هنوز کسی هست که باید به خاطرش ادامه بده و مبارزه کنه. فرصت شناختن سرمایه هاي
زندگیش رو ازش نگیر.
باز هم سرفه! آن قدر خشک که گلوي من هم سوخت.
- یه عمر بهش چسبیدي و نازش رو کشیدي. بذار بدون تو بودن رو تجربه کنه و بفهمه که همیشه یه بدتري هم وجود داره و
هر لحظه باید به خاطر داشته هاش شاکر باشه. دانیار باید از این خواب بیدار بشه. اینو چهار سال پیشم که پیداتون کردم بهت
گفتم. گفتم این جوري درست نمی شه. گفتم نیاز به شوك داره، به تلنگر. گوش ندادي، اما این بار به خاطر دانیار و خودت باید
بپذیري.
دستم را روي چشمم گذاشتم.
- اگه جواب نداد چی؟ اگه بدتر شد چی؟

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوسه

عاطفه :
گوشیم رو چک کردم پنج تا تماس از غزاله .
مقنعم رو سر کردم ، زیر دلم تیر کشید .هه دیگه کلافگیم کامل شد ... اصلا حس نداشتم که برم
ولی نمیشد از کلاسش
گذشت ، رفتم بیرون و در رو پشت سرم بستم . ماشین بهرام جلوی در خونه غزاله اینا بود و
بهرام بهش تیکه داده ...
اینجور که معلومه همه چی خوب پیش رفته که میخواد برسونتش ... خداروشکر .
سعی کردم صاف راه برم ، هیچ وقت حالم اینجوری نمیشد میدونم که اثرات ترس دیشبه ،
نمیتونستم بپیچونم باید
باهاشون روبه رو میشدم . غزاله از خونه بیرون اومد و چشمش به من افتاد ، هیچی نمیگفت .وزق
کوچولو دلخور
بود ... رفتم سمتش :
-سلام وزق جون البته از این به بعد عروس خانوم دیگه ؟؟؟
اخم هاش تو هم بود :
-مرض و سلام مگه قرار نبود با هم حرف بزنیم من بهت اس بدم ؟ چرا جوابمو ندادی ؟
اصلا نمیدونستم باید چی بگم .
بهرام :
-سلام .
چشمام خود به خود بسته شد ، جواب این رو چی میدادم ؟ لبخندم واقعا زورکی بود :
-سلام آقا دوماد خوبی ؟
اخم های این هم تو هم بود ، دلم تیر کشید مهم نبود ...
غزاله :
-دیشب نباید تنهام میذاشتی داشتم سکته میکردم هم تو جواب نمیدادی هم ... واقعا که ...
بی توجه به من سوار ماشین شد ، خوبه ... دیگه به من نیازی نداره برای رفت و آمد .ازم توقع
داشت مقصر بودم
چون بهش قول داده بودم ... دیشب شب سختی داشته ... بهرام باهام حرف نمیزد و میدونستم
برای جواب ندادنم نیست
این پسر پیش خودش چه فکری کرده که جوابمو نمیده ؟
بعدا باهاشون حرف میزنم ولی الان واقعا نه ... درد دلم رو نمیتونستم نا دیده بگیرم ، و سوزش
دستم که نمیدونم کی و
به کجا کشیده شده که زخم شه ... میدونستم که اگه بخوام برم نمیذارن و اصلا حوصله ی اخم و
حرف نزدنشونو
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نداشتم . رفتم سمت خونه تا فکر کنن نمیام و برن واقعا برای دو سه ساعت ظرفیتم پر بود ...
لعنت به من ...
بهرام :
-مگه نمیری دانشگاه ؟
بلند داد زدم :
-نه .
صدای رفتن ماشین رو که شنیدم راه افتادم و خدا میدونه چه جوری رفتم ... دلخوری غزاله واضح
بود ،ولی بهرام ...
میدونم با خودش فکرهای خوبی نکرده حق هم داره منو اصلا تو وضعیت خوبی ندیده بود ... همه
حق دارن ...
متوجه غزاله و سعیده شدم که با هم حرف میزدن ، خدایا این وزق رو آروم کن امروز نه باشه ؟؟؟
رفتم جلو و سلام کردم .
سعیده :
-سلام چرا اینجوری تو ؟
غزاله جواب نداد و اعصابم رو تحریک میکرد باز بچه بازی ...
-غزاله میشه تمومش کنی ؟ ببخشید ولی باور کن دلیل داشتم .
غزاله با اخم :
-تو که گفتی نمیای ؟ فقط میخواستی با ما نیای ؟
-آره چون حوصله بداخلاقی نه خودتو دارم نه بهرام آدم نکشتم که .
-دیشب خیلی ترس داشت خیلی سخت بود تو به من قول دادی هوامو داشته باشی عاطفه خیلی
نامردی مردم تا تموم
شه ...
صداش غم داشت ، بغض ... معلوم بود واقعا دیشب مرده تا مراسم تموم شه ... ولی واقعا
نمیتونستم باهاش حرف بزنم
قطعا با این اعصاب داغونم دعوامون میشد ، سر کلاس باهام حرف نمیزد و سعیده دخالتی نمیکرد
...
بعد از کلاس آخر گوشیم تو جیبم لرزید ، غزاله و سعیده هنوز نیومده بودن . رفتم یه جای خلوت
چون باز هم شماره
ناشناس بود ...
-تو چجوری حریف اون سگ شدی ؟ یه زمانی از منم میترسیدی .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوسیوسه

از تخت پايين اومدم و به سمت سرويس بهداشتي رفتم گفتم:
_همين جوري امروز عروسيمه رفتم دوش گرفتم مشكليه ؟
ابرويي بالا انداخت و گفت:
_اوه بله بله منم باور كرد م
سريع خودمو توي سرويس انداختم و نفس راحتي كشيدم
اين مرد پاك ميخواست منو ديونه كنه!
بعد از شستن دست و صورتم از سرويس بيرون اومدم كه ديدم
دامون نيست نگاهي به ساعت روي ميز كردم نزديك نه بود و
من بايد ده ارايشگاه ميبودم!.
اروم به پيشونيم زدم و سريع لباسام پوشيدم بدون شونه زدن
موهام و ارايش شالمو سرمو كردم و پايين رفتم.
وقتي وارد سالن شدم همه در حال جنب و جوش بودن كلي
وسيله وسط سالن بود و چندين خدمتكار درحال رفت و امد.از
اقا بزرگ و خانم بزرگ خبري نبود ولي دامون سر ميز نشسته
بود داشت صبحونه ميخور د!
به سمتش رفتم و روي صندلي نشستم نيم نگاهي بهم كرد
گفت:
_اين چه قيافه ايه براي خودت درست كردي الان بري
ارايشگاه مردم وحشت ميكن ن!
پشت چشمي براش نازك كردم كه ريز ريز شروع به خنديدن
كرد نميدونم چرا امروز انقدر سر به سرم ميزاشت و حسابي
شاد بود!
لقمه ايي نون پنير دهنم گزاشتم اصلا ميلي به صبحونه
نداشتم و استرس شديدي گرفته بودم...
پوفي كردم و ظرف پنيرو عقب هل دادم كه از چشماي ريز
بين دامون دور نموند.اخمي كرد گفت:
_چرا صبحونتو نميخوري؟
دستامو توي هم قلاب كردم نگاه نگرانمو بهش دوختم گفتم:
_استرس دارم دامون!...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستاشو زير چونش قفل كرد با دلگرمي گفت":
_استرس چي؟همه چي طبق برنامه پيش ميره ..نگران نبا ش
بعد از مدتها با دلگرمي كه بهم داده بود لبخندي از ته دل
بهش زدم كه با لحن دستوري گفت :
_خوب حالا صبحونتو بخور كامل
_ولي ميل ندارم..
ظرف پنير به سمتم هل داد گفت:
_چند لقمه به زور بخور بايد تا اخر شب بتوني سرپا باشي.!
با فكر كردن به حرفش ديدم راست ميگه به زور يكم از پنير
خوردم و بعد از نوشيدن چايم از پشت ميز بلند شديم تا اول
منو برسونه ارايشگاه بعد خودش بره دنبال كاراش.
وقتي از در بيرون رفتيم كلي ميز و صندلي و مشعل وسط
حيات بود كه بايد چيده ميشدن
يه تيم خدماتي براي تزين و ديزاين ميز و حيات اومده بودن
و مشغول جا به جايي وسيله هاشون بود و قرار بود وسط حياط
پيست رقص و استيجي با ارتفاع چند سانت از زمين درست
كنن
با صداي دامون چشم ازشون گرفتم و با دو به سمتش رفتم
سوار ماشين شدم كه با سرعت از حياط خارج شد...
بعد از نيم ساعت جلوي ارايشگاه ترمز كرد و رو بهم گفت:
_خوب رسيديم برو بالا دنيا هم خودش مياد شايدم الان اومده
باشه..
_باشه فعلا خداحافظ
در باز كردم از ماشين پياده شدم كه صدام زد گفت:
_هيلدا!؟..
سمتش برگشتم و بي هوا گفتم:
_جانم!؟

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوسه

صورت ورم کرده و کبودش... دستی که توی گچ
بود و پایی که لنگ می زد... ذره ای شبیه به کیمیای
خوشپوشو مغرور نداشت.
امیر کیا بدون آن که توجه ای به ظاهرشکند، بی
حوصله پرسید:
_ امیر کسری کجاست؟
با درد لبخند زد.
_ بذار نفسم چاق شه ...بذار برسم .
بی حوصله فریاد زد:
_ میگم امیر کجاست؟
یلدا با نگرانی نگاهشرا به کیمیا دوخت.
این که به سختی روی پاهایشایستاده و درد دارد،
کاملا پیدا بود.
نگاهشرا به چهره برزخی و عصبی امیرکیا دوخت
و گفت:
_ بذار نفسش بالا بیاد امیرکیا! نمیبینی به سختی
وایساده؟
سپسدست انداخت دور بازوی کیمیا و کمک اش
کرد روی نیمکت بنشیند.
نباید دل می سوزاند.
نباید حال و روزش، بغضبه گلویش می نشاند.
نباید دلشآتشمی گرفت اما لعنت به تمام
نسبت های خونی...
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
لعنت به خاطره ها...
و او چقدر بدبخت بود که برای مسبب تمام
بدبختی هایشهم دل می سوزاند.
کیمیا نگاه پر دردی به یلدای بغضکرده انداخت.
به دختری که کم از خواهر نداشت برایشاما او بد
آتشی به خانه اشانداخته بود.
دستشرا با دو دلی جلو برد و روی دست یلدا
گذاشت.
نگاه پشیمان و اشک آلودشرا به نگاه یلدا دوخت و
لب زد:
_ بد کردم بهت یلدا ...
دستشرا آرام از زیر دست کیمیا بیرون کشید.
دل سوزانده بود درست... اما قرار نبود ببخشد!
کیمیا جای هیچ بخششی نگذاشته بود.
امیرکیا که متوجه پریشانی یلدا شده بود، نگاهشرا
به کیمیا دوخت و گفت:
_ خب؟ حالا بگو.
نگاهشرا از یلدا برداشت و به امیر کیا دوخت.
به دومین فردی که زندگی اشرا نابود کرده بود...
به مردی که حق اش نبود جواب عشق اشرا با
خیانت بدهد.
_ مطمئنم از ایران خارج شده.
یکه خورد.
امیرکسری رفته بود؟ بی خبر؟ اصلا چرا؟
با حیرت قدمی به جلو برداشت و پرسید:
_ از کجا مطمئنی؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl