روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
916 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوشانزده

از حرف هایش هیچ نمی فهمیدم. کدام شهر؟ کدام سنندج؟ کجا بودند این دو نفر؟ چه بر سرشان آمده بود که یکی در یک
قدمی مرگ بود و دیگري یک مرده متحرك!
پرستاري از کنارمان عبور کرد. مرا که دید جلو آمد و گفت:
- این آقا رو می شناسی؟
حتی نمی توانستم سرم را تکان بدهم. چشمانم را باز و بسته کردم.
- دو روزه که همین جور اینجا ایستاده. حالش خوش نیست. ممکنه بلایی سرش بیاد. یه جوري راضیش کنین یه کم استراحت
کنه، یه چیزي بخوره.
باز پلک زدم، بی حرف، چون می دانستم که این دکترها و پرستارها هرگز حال کسی مثل من و دانیار را درك نمی کنند.
چشمانم سیاهی می رفتند. غم و غصه هاي این چند روزه به کنار، تحمل این مصیبت از توانم خارج بود. به دیوار تکیه دادم.
ذهنم پر بود از ظلمت و تاریکی. بدون کوچک ترین نور امیدي. در نظر من مراقبت ویژه پایان خط بود، اما مادرم می گفت اگر
ناامید شوي فرزند شیطانی، چون فقط شیطان است که از لطف خدا ناامید شده.
همان طور که پشت سرم را به دیوار زده بودم رویم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم. تنها شخص ارزشمند در زندگی دیاکو!
اگر دیاکو بیدار می شد و برادرش را این همه آشفته می دید قطعا به کما می رفت. سعی کردم قوي باشم. چیزي که هرگز در
زندگی نبودم.
- میشه خواهش کنم با من بیاین؟
لعنتی پلک هم نمی زد!
- کجا؟
رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید.
- یه جایی که بشه یه کم دراز بکشین و یه چیزي بخورین.
سرش را تکان داد.
- گرسنه م نیست.
باز آستینش را کشیدم. تنها راهی که بلد بودم تا کمی توجهش را جلب کنم.
- خواهش می کنم. اگه آقاي حاتمی به هوش بیان و شما رو تو این حال ببینن خیلی ناراحت میشن.
آه کشید و بالاخره دستش را از در جدا کرد و راست ایستاد.
- گفتن ساعت دو اجازه میدن ببینمش.
به ساعت گرد آویخته شده از سقف بیمارستان نگاه کردم. دوازده بود.
- پس هنوز دو ساعت وقت داریم.
نگاهم کرد و گفت:
- کجا میشه دراز کشید؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
- نمازخونه.
عجیب بود که به حرفم گوش داد و دنبالم آمد. او به نمازخانه رفت و من به بوفه. برایش ساندویچ و نوشابه گرفتم و برگشتم.
خوشبختانه به جز دانیار کسی آنجا نبود و من توانستم وارد شوم. دراز کشیده و دستش را روي چشمش گذاشته بود. کنارش
نشستم و گفتم:
- اول اینو بخورین. بعد بخوابین.
ساعدش را از روي چشمانش به پیشانی اش هدایت کرد و به ساندویچ توي دستم خیره شد و گفت:
- ممنونم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ساندویچ را به دستش دادم و زبانه فلزي نوشابه را کشیدم و نی کوچکی را داخل مایع سیاه رنگ غوطه ور کردم.
خودش را به سه کنج دیوار کشاند و با بی میلی گاز کوچکی به باگت دراز و تازه زد. نوشابه را کنار پایش گذاشتم و گفتم:
- آقاي حاتمی خوب میشه، من مطمئنم. اون خیلی قوي تر از این حرفاست.
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
- آره.
دستانم را در هم قفل کردم و گفتم:
- شما هم باید به اندازه اون قوي باشین.
پوزخندي که زد به من فهماند که هم حالش خوب است و هم هوش و حواسش سرجایش است.
- آره.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوشانزده

کنارم ایستاد . بهش اشاره کردم که نگاه کن . یه ذره خم شد و با دیدنشون چشماش درشت شد
.آروم در گوشم گفت :
-عاطی بهرام بفهمه خفت میکنه درشون بیار .
سرش رو پایین انداخت و خندید .
-کوفت خوب تو بیا درشون بیار .
چشماش غمگین شد :
-دستم میلرزه .
میفهمیدمش ...
-حالا تیریپ برندار یه دستمال بده .
بهرام :
-چه غلطی میکنی بدو دیگه .
دستمال رو از غزاله گرفتم و حشرات رو برداشتم . تا اومدم بندازمشون تو باغ بهرام دستم رو
گرفت .
دستم رو کشیدم :
-اِ چیکار داری ولم کن .
اخماش رفت تو هم .
-چی بودن .
-خورده برگ .
دستمال رو از دستم گرفت و بازش کرد . چشمام رو بستم بخت بر شدم رفت ...
-اینا خورده برگن ؟
فقط نگاش کردم .اخم هاشو هم که باز نمیکنه . ترسناک .
-بگیر بشین .
مثل بچه های خوب روی صندلی چوبی نشستم که حس کردم یه چیزی روی صورتم راه میره .
دستم رو بردم که برش دارم که بهرام نذاشت .
-دست به صورتت زدی نزدی .
جیغ زدم :
-غزاااااااله بیا این هرکولو بگیر .
غزاله فقط میخندید . ای رو اب بخندی .
-خوب بگین چیه .
غزاله :
-کفش دوزک .
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و چشمکی بهم زد . میدونست از کفش دوزک نمیترسم .
آخیییییییش خوب چیز خاصی نیست ولی همین که رو صورتم راه میرفت چندش بود . به خاطر این
که دست از سرم
برداره باید کولی بازی در میاوردم :
-اییییییییییییییییییی برش دار تو رو خدا .چندشششششش.
بهرام :
-همینه که هست تا تو باشی کرم نریزی .
بالاخره کفش دوزک رو برداشت به صورتم دست کشیدم جاش پاهاش روی صورتم خیس بود .
-بچه ها کفش دوزکه روم کار خرابی کرده .
غزاله :
-واااااااااااا.
-والا جای پاهاش خیسه .
غزاله آروم که بهرام نشنوه :
-ریده بهت .
صدای خنده ی بهرام اومد . ماشالا گووووووووش .
منم آروم که البته میدونستم بهرام میشنوه گفتم :
-حالا نکه چند دقیقه قبل به ایشون نریده .
غزاله سرش رو گذاشت رو میز و خندید . والا یه چی میگی یه چی میشنوی دیگه به بهرام که آروم
میخندید نگاه
کردم :
-خوب حالا چیکار داشتین نذاشتین خواب ظهرم کامل شه ؟
بهرام :
-خوب شوخی بسه ، من بازم برات زحمت دارم .
غزاله با خنده :
-از این به بعد بهت میگیم خانوم زحمت کش خخخخخخ .
-حالا چی هست ؟
بهرام :
-خوب راستشو بخوای ما الان پیش مهرادی بودیم .
-نه بابااااااااا راست میگی ؟ دروووووووووغ ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوشانزده

وقتي مقابل دنيا و شوهرش اريا قرار گرفتيم دنيا بازم به سردي
جواب سلاممو داد ولي برخلاف خودش شوهرش اريا گرم و
صميمي احوال پرسي كرد باهام!..در كمال تعجب خبري از
عسل و دانيال نبود!!
روي مبل كه نشستم نفس عميقي كشيدم و عرق روي
پيشونيمو پاك كردم با نگاهم دور تا دور سالن چرخي زدم تا
هيلا رو پيدا كنم..
يك گوشه از سالن با پسر بچه ايي هم سن و سال خودش
مشغول بازي بود داريه كمي دورتر ازشون با لبخند بهشون
خيره بود...
با صداي اروم دامون كنار گوشم سمتش برگشتم كه گفت:
_نگران نباش دايه مواظبش هست..
دوباره بهشون خيره شدم و گفتم:
_اون پسر بچه كيه؟!
_پسر دنيا و ارياس...نهاد
اهاني گفتم و ديگه حرفي نزدم،نيم ساعتي از اومدنمون
گزشته بود و همه مشغول حرف زدن و خوردن بودن..
پيش خدمت جامي حاوي مشروب ب رامون اورد كه من رد
كردم ولي دامون گيلاسي برداشت و شروع به خوردن كر د.
توجهم سمت اقا بزرگ جلب شد كه از جاش بلند شد و با
صداي بلند شروع به حرف زدن كر د
_خوب امشب از همتون دعوت كردم كه بياين اينجا تا خبري
كه به تازگي شنيدين و رسما اعلام كنم
بعد رو به ما اشاره ايي كرد كه بلند شديم و سمتش رفتيم
كنارش ايستاديم كه ادامه داد:
_امشب رسما نامزدي دامون و هيلدا و اعلام ميكنم و براي دو
هفته ي ديگه تاريخ عروسي مشخص كرد م
با زدن اين حرف همه شروع به دست زدن و هوو كردن،كردن
اقا بزرگ اشاره ا به خانم بزرگ كرد كه به سمتمون اومد
درحالي كه جعبه كوچكي تو دستش بود!
درش باز كرد انگشتر سفيد رنگ زيبايي كه روش پر نگين
بود در اورد و به دست دامون داد و گفت:
_اينو دست عروس خوشگلم كن
دامون انگشتر از مادرش گرفت دست يخ زده از استرسمو توي
دستش گرفت.همين كه انگشترو توي دستم كرد صداي
دست زدن و تبريكا بلند شد و هم زمان در سالن باز شد و
عسل و دانيال وارد شدن!...
خانم بزرگ زودتر از همه سمتم اومد و با مهرباني بغلم كرد و
تبريك گفت..بعد يكي يكي همه به سمتمون اومدن تبريك
گفتن
صداي دانيال از پشت سر مهمونا اومد كه گف ت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_اووه مثل اينكه دير رسيديم بابت تاخيرمون معذرت ميخوام
كار مهمي پيش اومد ..
خودشو به دامون رسوند محكم بغلش كرد و گفت:
_خوب بلاخره توهم قاطي مرغا شدي داداش بزرگه انشالا كه
خوشبخت باشين
و رو به من ادامه داد:
_به شماهم تبريك ميگم زنداداش
از لفظ زن داداش خيلي خوشم اومد لبخندي زدمٌ ازش تشكر
كردم همه بهمون تبريك گفتن جز عسل كه كمر درد بهونه
كرد و مستقيم رفت روي مبل نشست و خصمانه بهمون خيره
شد..

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوشانزده

پروانه های کوچکی که در دل یلدا به پرواز درآمدند،
باعث شد تا کف دست کوچکشرا روی قلبشبکوبد
و نگاه هاج و واجشرا از جای خالی امیر کیا
بگیرد.
لعنتی... تماما خونی که در لپ هایش جمع شده بود
را احساس می کرد!
اصلا چًه زمانی توانسته بود با متأهل بودنش
کنار بیاید؟
آن رینگ ساده... همیشه در انگشتش خود نمایی
می کرد؟ یا او آنقدر خوششانس بود که افتخار
دیدن اشرا آن هم امروز، داشت؟
دستی به موهای نمدارشکشید و زیرلب پچ زد:
- اوف یلدا اوف! رسماً پیششوا دادی! رسماً.
صدای امیر کیا که از بیرون به گوش اش خورد،
پوفی کشید و گفت:
- هرچه بادا باد.
داستان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید 😱
بدون آنکه منتظر حرف دیگری باشد، گوشی را قطع
کرد و محکم روی مبلی که رویش نشسته بود پرتش
کرد.
عرق از سر و رویش می بارید و هنوز نفسشاز بگو
و مگویی که صبح طلوع نزده داشت، به حالت ع
ادی برنگشته بود و دستانشاز فرط خشم
می لرزید.
پدرشهیچگاه وقت شناس خوبی نبود.
نیم نگاهی به اتاق یلدا انداخت و با صبر منتظر
ماند تا خودش بیرون بیاید و طبق عادت، حالشرا
جویا شود.
لوسکه نشده بود، شده بود؟
از جا بلند شد و کمی صورتشرا با آب خنک در
آشپزخانه شست. با این وجود باز هم نفس اش تند و
غیر عادی به گوش می رسید.
احضار شده بود. به جایی که اگر پایشرا
می گذاشت، به حتم بحث بزرگی ایجاد می شد.
نوچی کرد و عصبی چنگی به موهای پر پشت اش
زد.
با قدم های آرام به سمت اتاق مد نظرشرفت.
هنوز هم عصبی بود و هنوز هم دست هایش
می لرزید.
دستگیره در را به آرامی میان انگشتانشگرفت و به
عقب هلشداد.
ساعت ششو نیم صبح بود و انگار او هم تمان
شب خواب را به چشم هایشراه نداده بود.
پنجره را کامل باز کرده و دو دستشرا به لبه هایش
تکیه داده بود.

بوسه بعد از طلاق! 😱

همراه همسرم سابقم برگه طلاق رو امضا کردیم و طلاق انجام شد. وقتی خواستم از دفتر طلاق خارج بشم نسرین یهو اومد جلو و بدون مقدمه گفت منو ببوس ..اما ما دیگه ازهم جدا شده بودیم و محرم نبودیم! ولی رفتم جلو ازش علت درخواستشو پرسیدم! گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...

🔞 کلیک کنید برای خواندن ادامه داستان👌