روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
865 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوده

مغزم بلافاصله فرمان ایست را به پاهایم ارسال کرد. خودم هم نفهمیدم چرا، اما با تمام وجود روي ترمز کوبیدم و با تحیر
گفتم:
- کجا؟
از ترمز ناگهانی من به جلو پرتاب شد و با خشم گفت:
- دیوانه! این چه طرز ترمز کردنه؟
گردن دردناکم را ماساژ دادم و شمرده گفتم:
- منظورت از کردستان چی بود؟
با طعنه گفت:
- کردستان یکی از استان هاي غربی ایرانه. حدود پونصد ششصد کیلومترم از اینجا فاصله داره. می خوام برم اونجا. منظورم
اینه.
شوخی خوبی نبود. اصلا شوخی خوبی نبود. آهسته گفتم:
- تو حالت خوش نیست. بیا برگردیم خونه. یه کم استراحت کن. بعد حرف می زنیم.
کمربندش را باز کرد و گفت:
- برو پایین.
چشمانم را بستم. اي خدا!
- دیاکو الان عصبانی هستی. می خواي بري اونجا چی کار؟ کردستان جاي من و تو نیست.
دستگیره را کشید و گفت:
- کسی از تو دعوت نکرد که بیاي. برگرد خونه.
البته که نمی رفتم. هرچند چیز زیادي یادم نبود، اما محال بود به آن شهر برگردم.
پیاده شدم و قدم هاي آهسته و کمر خمیده اش را نگاه کردم. دستانم را یک بار به کمر زدم و یک بار میان موهایم فرو بردم.
براي بار آخر نالیدم:
- دیاکو! از خر شیطون بیا پایین. تو حالت خوش نیست. دووم نمیاري. به اونجا نمی رسی.
گذرا نگاهم کرد و در سکوت پشت فرمان نشست. با بی قراري پاهایم را بر زمین می کوبیدم. می دانستم که نمی توانم
متوقفش کنم. با سر فرو افتاده به دور شدنش نگریستم.
صدایی در سرم داد می زد که این رفت، برگشت ندارد.
دیاکو:
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
طاقت نیاوردم دویدنش را ببینم. همان طور که او طاقت نیاورد رفتن مرا ببیند. ترمز کردم و با لبخند به نزدیک شدنش
نگریستم. هنوز براي من همان بچه چهار ساله بود که صبحا وقتی من به هواي کمی پول، کمی غذا از خانه بیرون می زدم،
دنبالم می دوید. گریه نمی کرد. حرف نمی زد. تنها لباسم را می گرفت و با چشمان خاموشش التماسم می کرد. می ترسید. از
این که بروم و برنگردم می ترسید. همیشه می ترسید و من با همین شناختی که از برادرم داشتم این بازي را راه انداختم. بازي
اي که باید سال ها پیش شروع می شد، اما به خاطر ناتوانی خودم، به خاطر ترس خودم از آن چشم پوشیدم.
نفس زنان خودش را به من رساند و نزدیک ماشین خم شد و دست هایش را روي زانوهایش گذاشت. از دیدن صورت ملتهب و
موهاي به هم ریخته اش رگ هاي قلبم تنگ شدند، چون جاي دانیار در مرکز ضربان مغزم بود و هر اخم و رنج او قلب مرا از
کار می انداخت. پیاده شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- تو بشین. من زیاد حالم خوش نیست.
نگاهم کرد. نگاهش درد داشت. غصه داشت. زجر داشت. التماس داشت، اما هیچی نگفت. این بار سکوت کرد. مثل اکثر دوران
زندگی اش! صندلی را خواباندم و سعی کردم دردي را که به خاطر اضطراب درونی ام لحظه به لحظه تشدید می شد، نادیده
بگیرم. براي عوض کردن جو پرسیدم:
- از شاداب چه خبر؟
گردنش درد می کرد انگار، چون مرتب یک دستش روي آن بود.
- خوبه.
- خوبه یعنی چی؟ دیدیش؟
- آره.
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.

🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوده

مثل مهماني گذشته توقع يه مهماني بزرگ با كلي تشريفات
و ادم داشتم ولي در كمال تعجب كسي توي سالن نبود!
دامون ازم جدا شد و روي مبل نشست انگار ميدونست امشب
كسي نيست،!!شونه ايي بالا انداختم،روي مبل با فاصله ي
كمي ازش نشستم...
يكي از خدمتكارا برامون قهوه اورد و گفت:
_اقا و خانم الان خدمت ميرسن..
دامون سري تكان داد كه خدمتكاره ازمون دور شد به پشتي
مبل تكيه دادم و فنجون قهوه رو دستم گرفتم و مزه مزه كردم
!و فكر كردم به اينكه زيادي اينجا خلوت و عجيب به نظر
ميرسي د!
با صداي پا و عصاي اقابزرگ توجهم سمتشون كشيده شد پدر
دامون و مادرش اراسته و مرتب به سمتمون ميومدن به نشانه
ي ادب از جام بلند شدم به چند قدميم كه رسيدن
گفتم:
_سلام شبتون بخي ر
اقابزرگ نگاهي تيز بهم كرد و بعدش نگاه جديشو به دامون
كه تازه داشت از جاش بلند ميشد دوخت با لحن دوستانه تر
از دفعه قبل گفت:
_خوش امدي دخترجان
دامون با بي ميلي به سمت پدرش رفت و دستشو بوسيد بعد
مادرشو عاشقانه بغل كرد و شروع به خوش بش كردن باهاش
كرد.
اقابزرگ عصاشو يك بار روي زمين كوبيد كه مادر دامون ازش
جدا شد و باهم روي مبل نشستن با اشاره ي دست ازمون
خواست كه ماهم بشينيم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نگاهي به دامون كرد و بي مقدمه گفت:
_بهش گفتي چرا اينجاس ؟
دامون با صداي ضعيفي گفت:
_اره...ولي جوابش منفي ه
اقابزرگ بهم نگاه كرد و گفت:
_خوب كه اينطور قبل از اينكه بخوام نظرخودشو بشنوم بهتره
باهم حرف بزنيم البته تنها...
بعد از زدن اين حرف دامون با اعتراض گفت:
_بابا ولي هيلدا فكراشو كرده خواهش ميكنم ا زتون مجبور به
كاريش نكنين..ما فقط باهم دوستيم هنوز براي ازدواج امادگي
نداريم...
پوزخندي روي لبم از حرفاش اومد كه اقابزرگ گفت:
_كي گفته ميخوام مجبورش كنم؟فقط ميخوام باهاش حرف
بزنم
از جاش بلند شد و رو بهم گفت:
_دنبالم بيا دختر جا ن
نگاهي به دامون كردم، ازجام بلند شدم پشت سر اقا بزرگ راه
افتادم در اتاق باز كرد و گفت:
_برو داخل
پا به اتاق گزاشتم يه كتاب خونه ي بزرگ و شيك
بود!بلاتكليف سر جام ايستاد خودش روي صندلي بزرگ كنار
پنجره نشست و به صندلي رو به روش اشاره كرد كه بشين م
بعد از نشستنم گفت:
_خوب بهتره به حرفايي كه ميزنم خوب گوش بدي!بعد جوابتو
ميشنوم،
دستامو تو هم قلاب كردم و به هم فشار دادم تا شايد يكم از
استرس درونم كم بشه سرا پا گوش شدم تا بدونم حرف اقا
بزرگ با من چيه!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوده

اخم درهم کشید و به سختی تقلا کرد تا دست امیر
کیا را پس بزند اما مگر می شد؟
_ میتونی وایسی؟
از عالم و آدم شاکی بود.
امیر کیا که جای خود داشت.
با اخم کمی تلاشکرد تا حداقل صاف بنشیند.
سپسبا کنایه زمزمه کرد:
_ اومدی جای زخم های جدیدمو بدونی؟ ممنون به
دکتر نیاز ندارم ...میتونی بری .
وسط حیاط...
جلوی چشم خانواده اش جای مناسبی برای بحث
نبود.
به همین دلیل نیشکلام یلدا را نادیده گرفت و به
عمد، جوری که به گوش خانواده او برسد، غرید:
_ اومدم دنبال زنم که اومده بود دیدن خانواده اش!
سپسنگاه برزخی اشرا به چشم های یزدان دوخت
و با تهدید ادامه داد:
_ الانم میبرمت کلانتری و بعدشم پزشکی قانونی ...
که هر حیوونی به خودشاجازه نده به تن و بدن
زن امیرکیا دست بزنه .
نگاه یزدان به ناگاه رنگ ترسگرفت.
تته پته گویان حالت حق به جانبی به خودشگرفت.
_ خواهرمه شازده!
دست انداخت دور بازوی نحیف یلدا و کمک اشکرد
بایستد.
سپسبا همان خونسردی ترسناک، جواب داد:
_ گوه خورده برادری که دست رو خواهرش بلند
کنه ...گوه خورده اونی که درشت بار زن من کرده ...
گوه خورده اونی که...
صدای خشمگین کربلایی قاسم، کلامشرا نیمه
تمام گذاشت.
_ رجز خونی نکن ...زنم زنم راه انداختی پسر وزیر!
دست این زنت و بگیر و ببر که دیگه بی دعوت جایی
نره.
همانطور که یلدای بی حال را به سختی سر پا نگه
داشته بود، به کربلایی نگاه کرد و کار نیمه تمام
یلدا را به پایان رساند.
_ باشه کربلایی ...زنمو میبرم جایی که دیدن یک
ثانیه اش بشه آرزوتون .
ولی قبلشباید حرفامو بشنوی!
اینبار مادر یلدا، پیشدستی کرد.
_ برو جوون ...دنبال شر نباشین ...آبروی این
خانواده به اندازه کافی رفته، مارو دوباره نقل
محافل نکنین .
بدون آن که توجه ای کند، به کربلایی چشم دوخت
و بی مقدمه گفت:
_ کیمیا با نقشه قبلی مشروب و قرصو کوفت و
زهرمار به خورد ما داد تا منو از میدون به در کنه!
چون عاشق برادرم شده بود...
عاشق برادر مردی که قرار بود شوهرش بشه!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M