روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
916 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهارده

دست هاي مردانه اش بچگانه و با ناامیدي پیراهن مرا جستجو کرد. محکم تر به خودم فشردمش و گفتم:
- اگه تو بمیري من چی کار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید. بغضم ترکید. از این همه ناامیدي و روحیه از دست رفته برادرم.
- تو خیلی چیزا دیدي که من ندیدم. منم چیزي رو دیدم که تو ندیدي. من نگاه مامان رو دیدم. نگاهش به خودم و تو رو.
نگاهی که تو لحظه آخر داد زد خواهر و برادرت رو نجات بده. مامان می خواست تو زنده بمونی. می خواست ما زنده بمونیم.
من می دونستم که نمی تونم اونو نجات بدم، اما همه تلاشم رو واسه حفظ زندگی شما کردم. نه به خاطر خودم، به خاطر
مامان، به خاطر بابا. می دونستم ما رو می بینن. می دونستم از من انتظار دارن. توقع دارن. نمی خواستم ناامیدشون کنم. نمیخواستم تو اون دنیا هم در عذاب باشن.
دستم را محکم تر دور شانه هایش حلقه کردم.
- باشه. من بی غیرت، اما به کشتن دادن تو، واسه من غیرت نمی خرید. نتونستم از ناموس مامان حفاظت کنم، اما واسه این که به تو دست درازي نکنن تا اون جایی که تونستم جنگیدم. هنوزم می جنگم. تا وقتی نفس داشته باشم واسه نفس کشیدن تو می جنگم، چون می دونم یه روز خوب میشی. یه روز عاشق میشی. یه روز پدر میشی و اون موقع می فهمی که یه پدر حاضره جون خودش و تموم آدماي روي کره زمین رو فدا کنه تا بچه ش سالم بمونه. من می جنگم. تا روزي که برگردي به زندگی و ببینی که این زندگی هر چقدر هم سخت، بازم قشنگه و ارزش جنگیدن رو داره.
شانه هایش میان آغوشم بالا و پایین می شد. سرش را بلند کردم. گریه می کرد. بعد از بیست و چهار سال گریه می کرد. میان اشک خندیدم.
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
- تو خوب میشی دانیار. هین الانشم خوبی. واسه من بهترینی. تو شاهرگ حیات منی. دلیل زندگیمی. چطور توقع داري از
نفسم بگذرم؟ چطور توقع داري از تنها انگیزه زنده بودنم بگذرم؟ چطور می تونی از من بخواي که از زندگی زندگیم بگذرم؟
چطور؟
سرانگشتان لرزانش را بالا آورد و روي مسیر اشک هایم کشید. خم شدم و قطره هاي گرم اشکش را بوسیدم و کامل در
آغوشش گرفتم.
بعد از بیست و چهار سال، برادرم، برادرانه دست هایش را دور گردنم انداخت و هاي هاي گریست.
شاداب:
تبسم دستانش را به سمت آسمان برد و گفت:
- آخه خدا جون قربون مصلحتت برم، تو که این همه باهوشی، تو که این همه حواست جمعه، تو که در و تخته رو خوب جفت و جور می کنی؛ چطور شد که یهو از دستت در رفت و این شترمرغ گاگول رو گذاشتی تو دامن من؟ خودت بگو این درسته؟
این انصافه؟ این خداییه؟
بعد رویش را به سمت من کرد و گفت:
- الیزابت خانوم، پرنسس خانوم، مادموازل خانوم! تو چرا انقدر خنگی آخه؟ نه که کار ریخته، نه که همه منتظرن شما افتخار
بدین منشیشون بشی و میلیونی بهت پول بدن، حق داري الان دو دل باشی! من که نمی دونم چه بلایی سر اون کردك هیولا اومده. تو که عمرا بتونی ترموستات کسیو روشن کنی، احتمالا خدا زده پس کله ش، دلش خواسته یه حالی بهت بده. حالا تو انقدر ناز کن، انقدر عشوه خرکی بیا تا پشیمون شه و این کارم از دستت بره.
کارتی که شماره دانیار را روي خودش داشت از دست من بیرون کشید و با دکمه هاي صفحه کلید موبایلش را فشرد و بعد ازچک کردن دوباره شماره، گوشی را روي گوشش گذاشت. با ناراحتی گفتم:
- بیخود خودت رو خسته نکن. اون اصلا اهل تلفن جواب دادن نیست. جواب برادرش رو نمی ده، جواب من و تو رو میده؟
اونم بعد از چهار روز.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهارده

دستاي بي جون و يخ زدمو روي دستاي داغش گزاشتم
تازه به خودش اومد دستشو عقب كشيد عصبي پشتشو بهم
كرد، دستاشو توي موهاش فرو كرد و زير لب چيزي گفت كه
نفهميد
خودمو به زور كشيدم توي ماشين و روي صندلي ولو شدم. به
خودم قول دادم روزي تقاص تموم اين توهينا و تحقيرا و
حرفارو پس خواهد داد....
از اون شب دو روز ميگذشت،بين منو دامون حرفي رد و بدل
نشده بود صبح از خونه بيرون ميرفت و شب برميگشت!مثل
دو روز گذشته مشغول كاراي خونه بودم كه تلفن زنگ خور د..
با بي حوصلگي گوشيو برداشتم و گفتم:
_بله...!؟
صداي سرد دامون از اون طرف خط اومد كه بدون مقدمه
گفت:
_وسيله هاي مورد نيازتو جمع كن بايد تا زمان مراسم عروسي
بريم ويلا.
متعجب گفتم:
_ويلا!؟اخه چرا ؟
پوزخندي زد و گفت:
_ديگه با اين چيزاش كار نداشته باش تازه شروع بازيه...من
ظهر نميام خونه ساعت شيش براي شام ميام دنبالتون كه
بريم ويلا..خدافظ
و بدون اينكه منتظر جواب من باشه تلفن قطع كرد! براي چند
ثانيه گوشي توي دستم موند به فكر فرو رفتم...منظورش از
بازي چي بود!چرا بايد ميرفتيم ويلا!سر از كاراي اين خانواده
اصلا در نمياوردم!
پوفي كردم و به سمت اتاق هيلا رفتم طبق معمول مشغول
نقاشي كشيدن بود چمدون كوچكي از كمد بيرون كشيدم،
لباسا و وسايل مورد نيازشو توش جا دادم..
بعد به اتاق خودمون رفتم و لباسا و وسيلهاي خودمونم جمع
كردم..
عصر راس ساعت معيني كه دامون گفته بود حاضر و اماده
توي پذيرايي منتظر بوديم كه زنگ ايفن به صدا در اومد
باديدن چهره ي دامون پشت در گوشيو برداشتم كه گفت:
_بياين پايين من تو ماشين منتظر م
گوشيو گزاشتم و فوشي زير لب بهش دادم احمق از خودش
نفميد بياد بالا كمك كن ه!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
به سختي چمدونارو توي اسانسور گزاشتم وبعد زدن دكمه ي
پاركنيك نفسي تازه كردم
نگاهي به سر و وضعم تو اينه انداختم بوسي براي خودم
فرستادم كه هيلا گفت:
_ابجي داري چيكار ميكن ي
خنده ايي كردم خم شدم و لپشو محكم بوسيدم و گفتم:
_هيچ كاري عزيزم
بعد از توقف اسانسور و باز شدن در دامون منتظر جلوي در
ديديم سلام ارومي كردم كه با سر جواب داد دست دراز كردٌ
چمدونارو گرفت.
بعد از نشستن و جا دادن چمدونا به سمت ويلا حركت
كرديم...بعد از يك رب رسيدي م.
بعد از پياده شدن دامون به نگهباني كه دم در بود گفت كه
چمدونارو بياره و خودش جلوتر حركت كرد دست هيلا رو
توي دستم گرفتم پشت سرش راه افتادم.
هيلا غرق زيبايي اطرافش بود مدام ازم سوال ميپرسيد قبل
از وارد شدن به خونه ايستادم و رو بهش كردم گفتم:
_عزيزم قراره چند روزي اينجا باشيم لطفا مثل هميشه مثل
يك دختر با ادب و با شخصيت رفتار كن باشه !؟

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهارده

گوشه لبشرا گزید و با صورتی گر گرفته و تنی
عرق کرده، لب زد:
- ب ...ببخشید! حالا برو ...لطفاً!
ذره ای به خودشزحمت نداد و قدمی به طرف درب
حمام برنداشت.
نمی توانست... نمی شد!
کف جفت دست هایشرا روی صورتشکشید و
گرفته لب زد:
- درار یلدا سرما می خوری! به اندازه کافی...
قبل از آنکه جمله خودخواهانه امیر کیا را کامل
بشنود، پلک بست و کمی صدایشرا بالا برد.
- گفتم خوبم چرا نمی خوای بفهمی؟ برو ...برو
بیرون خودم کارام و می کنم.
نگاه ناباور امیر کیا که به سمتش چرخید، چشم
دزدید و سر پایین انداخت.
- حالت خوب نیست! رنگت شده مثل گچ دیوار ...
یلدا دقیقاً واسه چی لجبازی می کنی هوم؟! واسه
کی؟ واسه منی که اگه به دین و مذهبم باشه از همه
محرم ترم؟
صدایشدرد داشت یا او توهم زده بود؟
لب گزید و سرشرا پایین انداخت.
شرایط خوبی نبود...
او با بالاتنه ای کاملا عریان و شلوار خیسی که
اندامشرا سخاوتمندانه به نمایشگذاشته بود.
دو نفره در حمام...
با مردی که به قول خودشاز همه محرم تر بود...
ندانست چرا اما مغزشآلارم خطر می داد.
نگاه سرخ امیرکیا و دست های داغ اشآلارم خطر
می داد.
نفس های گرم مرد پیش روی اشآلارم خطر می داد.
در یک تصمیم آنی خواست از حمام خارج شود که
دست های امیرکیا دو طرف بدنشقرار گرفت و
اجازه نداد حرکت کند.
سرشرا تا نزدیکی صورت یلدا جلو برد و لب زد:
_ چرا فرار می کنی؟ من که کاریت ندارم .
نگاهش به یکباره روی لب هایشزوم شد و آرام تر
ادامه داد:
- اون سگ هاری که تو خونه تون پرورششدادین،
تقاصاین کبودیا رو قطعاً می ده! درد داری؟
دستشرا نوازشگر روی لب های کبود یلدا گذاشت
که صدای آخ اش بلند شد.
_ آخ ...آره یکم .
نگاهشکرد و دو پهلو زمزمه کرد:
- بد دردسری انداختی به جونم دختر کربلایی!
این بار نگاه گنگ و پر از سوالشرا به امیر کیا
دوخت و بی اهمیت به انگشتان شیطان و پر جنب و
جوشاو که حالا گردن و ترقوه اشرا لمس
می کردند، لب زد:
_ چه دردسری؟
دست از نوازش برداشت و کف دستشرا کنار سر
یلدا، روی دیوار قرار داد.
گوشه لبش بالا رفت و تک خنده ای سر داد.
دست دیگرشرا بند موهای خیسیلدا کرد و کمی
به جلو مایل شد.
- همه رو به جونم انداختی .صبح نزده باید جواب
خیلیا رو بدم .
تیله های طوسی اشرا به نگاه امیر کیا دوخت.
_ میشه ...یه سوال بپرسم؟
هومی زیرلب کرد و طره مویی که بین انگشتانش
می لغزید را به بینی اش نزدیک کرد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M