روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
865 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوپنج

دانیار
به جبران تمام فریادهایی که نمی توانستم بکشم، سیگار کشیدم و به جبران اشک هایی که فرو نمی ریختند، دود فرو دادم.
کابوس با قدرت بیشتر برگشته بود. هیولاي وحشت آور مرگ دوباره دور سرم می چرخید. دوست داشتم از کسی بپرسم چرا
من؟ این همه بلا فقط براي یک نفر آدم؟ به کدامین گناه؟ کدام گناهم چنین عقوبت وحشتناکی را مستحق بود؟ این دنیا بر
چه اساسی استوار است؟ چگونه می چرخد؟ با کدام عدالت اداره می شود که یکی در همان کودکی می سوزد و یکی حتی
دوران جنینی اش را هم در خوشبختی محض می گذراند؟ تا الانم در عذاب از دست دادن خانواده ام سوخته بود و از الان به
بعدم در عذاب وجدان کشتن دیاکو. مگر نه این که تمام عصبیت هایش به خاطر من بود؟ مگر نه این که هر بار خونریزي اندام
هاي داخلی اش از درد درد کشیدن من بود؟ مگر نه این که با مشت هایی که کیسه بوکس را چندین متر جابجا می کرد روده هاي بیمارش را نشانه گرفته بودم؟
فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
آخ! مرگ حق من بود، نه دیاکو. دیاکویی که قهرمان عصر خودش بود باید می رفت و من که خنثی ترین عضو این دنیا بودم
باید می ماندم. هه هه! مسخره تر از این وجود داشت؟ خدا آن بالا چه می کرد؟ کاش فقط یک روز این دنیا را به دست من
می داد. فقط یک روز! دنیاي این آدم ها لایق این همه صبوري و مهربانی نبود. این آدم ها لایق این خداي مهلت دهنده
نبودند. اگر من خدا بودم، خدایی می شدم ظالم و بی رحم! از یک خاطی هم نمی گذشتم. از یک قاتل، از یک متجاوز، از یک
زورگو! همه را از پا آویزان می کردم تا با زجر بمیرند. با درد، با درد، با درد!
اگر خدا می شدم خواب دیدن را ممنوع می کردم. اجازه می دادم بنده هایم بخوابند، بدون کابوس، بدون وحشت!
اگر خدا بودم به انسان ها فقط حافظه کوتاه مدت می دادم. آن قدر کوتاه که نتوانند هیچ خاطره بدي را به یاد بیاورند و درد
بکشند.
اگر خدا بودم اجازه نمی دادم هیچ بنده اي روح بنده دیگرم را بکُشد طوري که تمام حواس و احساساتش از دست برود و یخ
بزند.
اگر خدا بودم ظالم را در همان لحظه ظلم سنگ می کردم و دست نوازش بر سر مظلوم می کشیدم و اجازه نمی دادم این همه
احساس تنهایی و بی کسی کند.
اگر خدا بودم، شادي ها را به نسبت مساوي تقسیم می کردم. براي همه به یک اندازه. غصه ها را هم همین طور. براي هر
چیزي حد و مرز می گذاشتم و دنیا را این طور ناعادلانه به حال خود رها نمی کردم.
اگر خدا بودم، تمام دارایی هاي یک بنده ام را یک به یک نمی گرفتم. هر بار به شکلی دلش را نمی شکستم. ظالم بودم، اما نه
در حق مظلوم. ظلم می کردم در برابر ظلم! این گونه بیرحمانه تاوان ظلم ظالم را از مظلوم نمی گرفتم.
آه! حیف! حیف که خدا نشدم و تمام خشمم را با سیاه کردن ریه هایم خالی می کنم، حیف!
سیگار تا ته سوخته را توي سطل زباله انداختم و به سمت اتاق دیاکو رفتم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که چهره آشنایی
توجهم را جلب کرد. دقت کردم به قد بلندش، به راه رفتنی که حتی در اوج شتاب هم پر عشوه به نظر می رسید و به زیبایی اش که از همین فاصله هم چشم را خیره می کرد. کیمیا!

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوشش

قدم هایم را تند کردم و درست مقابل پله هاي ورودي سد راهش شدم. ترسید و جا خورد. دستش را روي سینه اش گذاشت و گفت:
- واي دانیار تویی؟ نزدیک بود سکته کنم.
به سر تا پایش نگاه کردم. هرچند از پنج سال پیش زیباتر به نظر می رسید اما هنوز هم به چشم من هیچ جذابیتی نداشت.
دستش را گرفتم و با خودم به نقطه اي دور از چشم همه بردم و گفتم:
- اینجا چی کار می کنی؟
- رفتم شرکت. گفتن دیاکو اینجاست. چی شده؟
دستانم را توي جیبم فرو بردم و گفتم:
- هر چی که شده، به تو چه؟
سعی کرد خونسردي اش را حفظ کند. با لبخندي مصنوعی گفت:
- واي دانیار! تو هنوزم پاچه می گیري؟ برو کنار دارم از نگرانی میمیرم.
توي چشمانش خیره شدم و گفتم:
- سگ خودتی و ...
دلم نیامد به پدر و مادرش توهین کنم.
- خودت! حرف دهنت رو بفهم و زود بزن به چاك.
از خشونتم ترسید. این را در چشمانش دیدم، اما عقب نکشید.
- چرا همچی می کنی؟ برو کنار می خوام دیاکو رو ببینم. به تو چه اصلا؟
او عقب نرفت. من جلو رفتم. سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:
- پنج سال دیر اومدي. برگرد به همون خراب شده اي که بودي. دست از سر برادر من بردار.
دهانش را باز کرد. کف دستم را بالا بردم و در چند میلیمتري لب هایش نگه داشتم.
- حرف نزن. بخش عمده اي از مشکلات الان دیاکو به خاطر غلط پنج سال پیش توئه. اون موقع با وجودي که می دونستم
تو واسه دیاکو زن بشو نیستی سکوت کردم، اما دیگه بسه. اجازه نمی دم بازم با احساساتش بازي کنی.
عدسی روشن چشمانش کدر شد. لب هایش لرزید.
- من ...
فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم را بالاتر بردم. طوري که ترسید و از ترس کتک خوردن سرش را عقب کشید.
- "تو" واسه من مهم نیستی. این که چی شد و چرا رفتی و چرا برگشتی هم مهم نیست. دلایلت منطقی بود یا نبود هم مهم نیست. دیاکو رو دوست داري یا نداري هم مهم نیست. واسش نقشه داري یا نداري هم مهم نیست. الان حسی داري یا نداري هم مهم نیست. پشیمون شدي یا نشدي، تغییر کردي یا نکردي، زن زندگی شدي یا نشدي هم مهم نیست. تو پنج سال پیش، به بدترین شکل ممکن دل برادرم رو، غرور و شخصیت یه مرد کُرد رو شکستی. راه هاي بهتري هم واسه پیشرفت کردن وجود داشت. تو بدترینش رو انتخاب کردي و حالا ...!
باز جلو رفتم. دیگر فاصله اي بینمان نبود.
- و حالا منم راه هاي زیادي واسه دور کردن تو از دیاکو بلدم، اما اگه همین الان نري یا اگه بري و برگردي، بدترینش رو
انتخاب می کنم.
کم آورده بود. ترسیده بود، اما نمی خواست بشکند و فرار کند.
- برو کنار روانی. هیچ غلطی نمی تونی بکنی. فکر کردي کی هستی؟
پوزخند زدم و گفتم:
- کی هستم؟ همونی که تو گفتی. روانی! بترس از یه آدم روانی که هیچی واسه از دست دادن نداره. بترس که یه روز یه
جایی خفتت کنه و بلایی که لایقشی سرت بیاره.
می دانستم، می دیدم که سیاهی چشمان بی فروغم، وحشت زده اش کرده. ضربه آرامی به پیشانی ام زدم و ادامه دادم:
- منو می شناسی. می دونی که جنتلمن نیستم. ادب و شخصیت و این چیزا هم حالیم نمی شه. حتما شنیدي روشم در مورد زن هایی که زیادي میرن رو اعصابم چیه. اینم می دونی اون قدر معرفت ندارم که بخوام حتی به نامزد سابق برادرم رحم کنم.
اینم می دونی که از پلیس و دادگاه و زندان و اعدامم نمی ترسم. اینم می دونی که پاي حرفی که زدم می مونم و الکی تهدید نمی کنم. پس به نفعته دست از سر دیاکو برداري، وگرنه بهت قول میدم سري بعد که منو ببینی مرگت رو از خدا طلب می کنی.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوهفت

بالاخره شکست. هم خودش هم بغضش.
- دانیار دیوونه نشو. چطور می تونی انقدر بد با من رفتار کنی؟ من فقط اومدم ببینمش. به خودشم گفتم پشیمونم. نمی
خواستم این جوري شه. به خدا من دوستش دارم. به خاطر پدرم ...
با بی حوصلگی حرفش را قطع کردم و گفتم:
- پاي پدرت رو وسط نکش که تومنی صد هزار با تو فرق می کنه. هر چند اگه لازم شه تو روي اون هم می ایستم. اون
دوست داشتنت رو هم بذار در کوزه. شرایط دیاکو حاده. یه هیجان یا استرس دیگه می تونه منجر به مرگش بشه. پس تا قبل
از این که همین یه ذره ادب و احترامم ته بکشه، دمت رو بذار رو کولت و برو. برو و دیگه برنگرد. اگه راست میگی و دوستش
داري دست از سرش بردار. برو.
دستانش از دو طرف بدنش آویزان شد و گفت:
- تو چطور می تونی انقدر بی رحم باشی؟
با بی تفاوتی گفتم:
- کاري نداره که. تو هم بلدي. یادت رفته؟
فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمان براق و خیسش را به صورتم دوخت و بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و رفت. با رفتنش تمام انرژي من هم ته کشید.
فشارها هر لحظه بیشتر می شد و دیوارها هر لحظه تنگ تر. به اتاق دیاکو رفتم. خواب بود. پاهایم را روي زمین کشیدم. چند
شب بود که خواب به چشمم راه نداشت؟ پشت پنجره ایستادم و به ظلمت بیرون خیره شدم و زمزمه کردم.
- به کجاي این شب تیره بیاویزم قباي ژنده خود را؟
شاداب:
صبح کمی زودتر از ساعت معمول رسیدم. آرام و بیصدا در را باز کردم. هر دو خواب بودند. دیدن آرامش این دو برادر در کنار
هم لبخند بر لبم نشاند. بین دو تخت ایستادم و چهره هاي نه چندان مشابه شان را نظاره کردم. صورت دیاکو حتی در خواب
هم آرام بود و صورت دانیار حتی در خواب هم اخمو.
دانیار پتو نداشت. با کفش روي تخت دراز کشیده بود و دستش را روي پیشانی اش گذاشته بود. هواي اول صبح نزدیک مهري
سرد بود. ترسیدم سرما بخورد. پتو را که گلوله کرده و پایین تختش گذاشته بود برداشتم و آهسته رویش کشیدم که ناگهان مچ
دستم را توي هوا قاپید و به سرعت نیم خیز شد. از فشار دستش در آغوشش پرتاب شدم و سرم محکم به استخوان ترقوه اش
برخورد کرد. صداي ضربان قلبش آن قدر کوبنده و خشمگین بود که از ترس بر خودم لرزیدم. گیج بودم، اما سعی کردم تکان
بخورم. از تکان من پنجه اش را کمی شل کرد و بیهوا پیشانی اش را روي شانه ام گذاشت. نفسش را با شدت به بیرون دمید و
گفت:
- اوف! دختره ي دیوونه. مگه از جونت سیر شدي؟
و بعد تقریبا به عقب هلم داد.
به محض رهایی مچ دردناکم را مالیدم و متحیر خیره اش شدم. دستی به موهاي به هم ریخته اش کشید. نیم نگاهی به دیاکو
کرد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:
- دیگه هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت موقعی که من خوابم دور و برم نیا. فهمیدي؟

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
داستانی از جسن #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... اما شاید لازم بود این آخرین کارم انجام بدیم! یعنی رابطه ای با 3 نفر شکل بدیم و یه جمع 6 نفره داشته باشیم پس به امتحانش میارزید...

هر 3 تامون مشغول شدیم و مخ 3 تا پسر خوشتیپ رو زدیم و قرار شد بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوهشت

تنها جوابی که توانستم بدهم بالا و پایین کردن سرم بود. با غیظ پتو را کنار زد و از تخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت.
هنوز توي شوك بودم. چقدر این آدم عجیب بود.
- شاداب؟
از صداي ضعیف و خسته دیاکو به خودم آمدم و نگاه مبهوتم را از در گرفتم. سعی کردم عادي به نظر بیایم. کمی جلو رفتم و
گفتم:
- سلام. حالتون چطوره؟
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- چی شده؟ چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ چرا مچت رو می مالی؟
به زور لبخند زدم و گفتم:
- چیزي نیست. خوبین شما؟
صداي شاکی اش بند دل شیدایم را پاره کرد!
- شاداب!
وقتی این طور قشنگ و محکم صدایم می زد، وقتی الف شاداب را این طور خوش آهنگ ادا می کرد، کم می آوردم. تسلیم
می شدم. به تخت دانیار تکیه زدم و گفتم:
- آقا دانیار خواب بودن، خواستم پتو رو بکشم روشون یه دفعه از خواب پریدن و عصبانی شدن.
دیاکو خندید بی جان اما طولانی. خنده اش شاد نبود. از همان هایی بود که می گفتند "از گریه غم انگیز تر است." کمی
خودش را روي تخت جا به جا کرد و گفت:
- پس شانس آوردي که سالمی.
و بعد در کسري از ثانیه خنده اش تبدیل به اخمی غلیظ و درهم پیچیده شد و ادامه داد:
- به دل نگیر. خوشش نمیاد وقتی خوابه کسی نزدیکش باشه یا نزدیکش بشه. این چند وقته همش بیدار بوده. امروزم طرفاي پنج و شیش خوابید. همین باعث شده شدیدتر واکنش نشون بده.
آهی کشیدم و گفتم:
رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید 😍
- ناراحت نیستم.
دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
- ترسیدي؟
راستش را گفتم:
- آره. بعضی وقتا واقعا ترسناك میشن.
لبخندش پر از محبت و عشق بود.
- قبول دارم. ترسناکه اما خطرناك نیست. با وجود این اخلاقاش هنوز یه نفر رو هم ندیدم که دوستش نداشته باشه. لامصب
مهره مار داره.
حرفش درست بود. عمر کینه و نفرت من از دانیار به چند ساعت هم نرسیده بود. بعد از آن با وجود تمام عذاب هایی که از
حرف هایش کشیده بودم، هرگز از او بیزار نشده بودم. بحث را عوض کردم.
- نگفتین حالتون چطوره؟ دردتون کمتر شده؟
با افسوس نگاهی به سرم هاي آویزان و نصفه و نیمه کرد و گفت:
- اگه ولم کنن و بذارن برم سراغ کار و زندگیم خوب میشم.
یعنی می شد؟ می شد من یک بار دیگر او را سالم در محیط کارش ببینم؟
- اینم می گذره. عجله نکنین. چیزي لازم ندارین واستون بیارم؟
چشمانش را بست و گفت:
- نه. ممنون. واقعا متاسفم که باعث زحمتت شدم.
زحمت؟ از کدام زحمت حرف می زد؟ او که نمی دانست تمام شب ثانیه ها را شمردم و به صبح التماس کردم که بیاید تا زودتر
بتوانم ببینمش. او که نمی دانست همین پرستاري خشک و خالی هم براي من دنیاییست و با وجود تمام اشتیاقم براي
بهبودش، دوست نداشتم تمام شود.
- نگین این حرفا رو. مامان و شادي هم احوالتون رو مرتب می پرسن. عصر هم واسه ملاقات میان. اگه تا الان نیومدن به
خاطر اینه که نمی خوان مزاحم استراحتتون بشن.
لبخندي زد و تنها گفت:
- لطف دارن.

🔞رمان #هات و عاشقانه #دروغگوی_عاشق 💦

سرم گیج میرفت به #لباس هام که اطراف تخت بود نگاه کردم و چشمم به ملافه ی #خونی افتاد
ارمین پوزخند میزنه و میگه وقتی پای #معامله بردمت و عربا سره یه شب بودن باهات تیکه پارت کردن حالت جا میاد ..
خم شدم تا لباس از زمین بردارم که در اتاق باز شد و یه مرد سیاه... 😱
برای ادامه داستان روی لینک کلیک کنید👇👇👇💦💦

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEbgg5tq4418WBJp4g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستونه

گوشه در باز شد و دسته گل کوچک تبسم قبل از خودش داخل آمد. با حجب و حیایی که از او بعید می نمود جلو آمد و سلام
کرد. هر دو جوابش را دادیم. دیاکو گفت:
- چرا زحمت کشیدي تبسم خانوم؟
من هم چشم غره اي رفتم و گفتم:
- الان چه وقت ملاقاته کله صبحی؟
گل را روي میز گذاشت و گفت:
رمان انتهای صفحه را بدور از چشم همسر بخوانید 😱
- بابا از بس این شاداب وق زد گفتم خودمو زودتر به دیدار آخر برسونم. کلی نقش میگ میگ رو بازي کردم تا از دست
نگهبان و پرستار در رفتم، ولی شما که خدا رو شکر حالتون خوبه.
لبم را گاز گرفتم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر تبسم. این چه طرز احوال پرسیه؟
با بی خیالی روي صندلی نشست و گفت:
- مگه دروغ میگم؟ مردم از بس تو این چند روز فین فیناي تو رو تحمل کردم.
دریغ از ذره اي شعور و ادراك در وجود این دختر. دیاکو با خنده گفت:
- به هر حال ببخشید. راضی به زحمتتون نبودیم.
تبسم پا روي پا انداخت و گفت:
- حالا که اومدم. اصل حالتون چطوره؟
تا دیاکو خواست جواب بدهد ضربه اي به در خورد و دانیار داخل شد. موهایش خیس خیس بود و نگاهش همچنان خشمگین.
تبسم را دید اما بی توجه به او به سمت کمد رفت و حوله را برداشت و به موهایش کشید و در همان حال گفت:
- به به، خوشحال و خندان!
تبسم نگاهی به دانیار کرد و نگاهی به دیاکو و نگاهی به من و در آخر گفت:
- خوشحال که تویی، خندان کیه؟ نکنه با منه؟
نامحسوس سرم را تکان دادم. تبسم تند گردنش را چرخاند و رو به دانیار گفت:
- به من میگین خندان؟
دانیار بدون این که کوچک ترین انعطافی در چهره اش نشان دهد جواب داد:
- مگه نیستی؟
از حساسیت تبسم روي اسمش خبر داشتم. معتقد بود تنها چیز درست و حسابی ست که در زندگی دارد.
- معلومه که نه. این چه عادت زشتیه شما دارین؟ خوشتون میاد منم به شما بگم خاویار؟
از یک طرف خنده ام گرفته بود، از یک طرف دلم می خواست گریه کنم. شوخی با دانیار، آن هم در این صبح شوم!
خنده قاه قاه دیاکو کمی آرامم کرد. من هم به خنده ام اجازه رها شدن دادم، اما دانیار جلوي آینه موهایش را شانه زد و به
سردي گفت:
- می دونستی که خیلی با نمکی؟
تبسم پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- نه الان که خودمو با شما مقایسه کردم فهمیدم.
واي! به دانیار گفت بی نمک. با نگاه التماسش کردم که ادامه ندهد. دانیار گوشی دیاکو و عابر بانکش را به دست من داد و
گفت:
- حیف که الان حوصله ندارم. به وقتش باهات تسویه می کنم.
خداحافظ آرامی گفت و از در بیرون رفت. تبسم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
- آخ جون! فکر کنم بساط تجاوز جور شد.
خیلی تلاش کردم خودم را کنترل کنم، اما قیافه مضحک تبسم اختیار از دستم خارج کرد. دیاکو هم با لبخند نگاهمان کرد و
هیچ نگفت.
دانیار:
بالاخره بعد از ده روز، تاریخی که منتظرش بودم رسید و هواپیمایی که چشم انتظارش بودم نشست. مثل دامادي پشت در
آرایشگاه، قدم زدم و چشم دوختم به ترانزیت ورودي. به نظرم باید گل می خریدم، اما نخریدم. نه آدرس گل فروشی هاي شهر
را می دانستم، نه هرگز به چشمم آمده بودند و نه جدا کردن و سلیقه به خرج دادن را بلد بودم. گل را از ذهنم بیرون کردم و
ذهن همیشه بیدارم را به کنکاش وا داشتم. کنکاش میان خاطره هاي مردي که گفت "این کوه را که رد کنید در امانید." رد
کردیم و دیگر ندیدیمش. سال ها بعد دیاکو از طریق یک دوست پیدایش کرد. گفتند از ایران رفته. گفتند بعد از جنگ نتوانسته
کشوري را که برایش جان می داد تحمل کند. گفتند مثل همه آن هایی که خالصانه و براي خاك ایران جنگیدند، گوشه گیري را انتخاب کرده و رفته.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسی

بار اولی که صحبت کردیم نتوانست حرف بزند. فقط تکرار می کرد "خدا را شکر، خدا را شکر زنده اید. خدا را شکر!" بعدها
بیشتر حرف زدیم. من که نه، با دیاکو مرتب در تماس بود. دختر و پسرش بارها و بارها به ایران آمدند، اما او هرگز. گفت من
جایی در آن کشور ندارم و نیامد. براي من، او هم نبود. مرده بود، اما مراد دیاکو بود. الگو و سرمشقش! نمی دانم چه می گفت که دیاکو فقط سکوت می کرد و با شیفتگی گوش فرا می داد. هیچ وقت نپرسیدم مکالماتشان در چه مورد است. مهم نبود.
مهم فقط ارادت دیاکو بود به این مرد و عشق این مرد به دیاکو که بالاخره بعد از این همه سال وادارش کرد به ایران بازگردد.
دیدمش. شناختمش. نه از تصاویر مبهم توي سرم، از شباهتی که به زن کابوس هایم داشت، به مادرم. شناختمش و چشمانم سوخت. یادم آمد که روي دیوار سر خورد و نقش زمین شد. یادم آمد که مرا از دیاکو جدا کرد و در آغوش کشید. یادم آمد و اي کاش که هرگز یادم نمی آمد!
گلویم را مالیدم و جلو رفتم. او هم شناخت از بین آن همه آدم. البته عکسم را دیده بود. برخلاف من که هیچ وقت رغبتی به
دیدنش نداشتم. چمدانش را رها کرد. ماسک روي صورتش را کنار زد و آغوشش را گشود. بی ادبی بود اگر رد می کردم؟
- چقدر شبیه بابات شدي.
این اولین جمله نفرت انگیزي بود که بر زبان آورد. فامیل این بدي را داشت. زنده کردن افرادي که مرده بودند.
- خوش اومدین.
محکم تر مرا به خودش فشرد. داشتم نفس کم می آوردم.
- ولی معرفتت به اون نرفته بچه.
اَه! جمله نفرت انگیز دوم.
خودم را از میان بازوانش بیرون کشیدم و چمدانش را برداشتم. این طور موقع ها چه می گفتند؟ احوالپرسی؟ تعارف؟ خوش آمد
گویی؟ اصلا مهم بود؟
در سکوت نگاهم کرد و کنارم قدم برداشت. تا چمدان را توي صندوق ماشین جا دادم، سوار شده بود.
- وضع دیاکو چطوره؟
استارت زدم و گفتم:
- خوب نیست.
ماسکش را روي دهانش گذاشت. ادامه دادم:
- فقط شما می تونین از ایران خارجش کنین. لجبازتر از اونه که شرکت و کارش رو ول کنه و بره.
صدایش از پشت ماسک خفه تر به نظر می رسید.
- نگران نباش. همه چی ردیفه. می بریمش.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و لب بست و چشم دوخت به خیابان ها. حس می کردم گاهی چشمش تر می شود و دور از من خیسی اشک را از مژه هاي
کم پشتش می گیرد. سعی نکردم از حسم مطمئن شوم. مهم بود؟
- چقدر همه چی عوض شده.
صدایش می لرزید. چه باید جواب می دادم؟
- بله. حتما همین طوره.
صورتش را چرخاند.
- خوشحالم که می بینمت دانیار. خوشحالم که سالم می بینمت.
ادب حکم می کرد که حداقل در برابر این مرد از پوزخندهایم فاکتور بگیرم، اما نگرفتم.
- ممنون.
خندید.
- دیاکو گفته بود ارتباط برقرار کردن باهات سخته، ولی نمی دونستم تا این حد.
من هم باید می خندیدم؟
- درسته.
- وقتی تو زنگ زدي، فهمیدم اوضاع خیلی خرابه که خونت به جوش اومده.
چقدر راحت انگ بی بخاري و بی غیرتی به من می زد.
- همین طوره.
باز خندید.
- حرف زدن خیلی سخته؟ یا می ترسی قحطیش بیاد که انقدر صرفه جویی می کنی؟
لبم را از داخل بین دندان هایم گرفتم و گفتم:
- سخته.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیویک

به نظر می آمد از آن چیزي که در تصوراتش بود خیلی افتضاح تر بودم، چون چندین دقیقه با چشم هاي ثابت، مات و بی
حرف نگاهم کرد و تا خود بیمارستان هیچ کلمه دیگري بر زبان نیاورد.
دیاکو:
این روزها بیشتر از همیشه خواب می دیدم. روحم زودتر و راحت تر جسمم را رها می کرد و از تن بیمارم فاصله می گرفت.
فاصله می گرفت و می رفت به دوردست ها. به طبیعت زیباي کردستان، به دامنه سرسبز کوه هایش و به ساحل خرم رودها و چشمه هاي پربارش. خواب هایم از جنگ نبود، از آتش و خون و بمب و تجاوز نبود، از خانه سوخته و فروریخته نبود. سراسر رنگ بود. سبز، آبی، صورتی، همرنگ پیراهن هاي بلند و شاد مادرم. همرنگ نگاه هاي مردانه و پر غرور پدرم.
در خواب هایم دانیار هنوز بچه بود. سالم و شاداب، شیطان و زبل! سکوت تنها خوابش را در بر می گرفت نه کل زندگی اش را.
روي سه چرخه کوچک قرمزش می نشست و تند تند رکاب می زد و از ته دل می خندید. مادر قربان صدقه پسر زیبا رو و
شیرینش می رفت و پدر با یک لبخند غلیظ، تمام احساسش را نشان می داد. دایان هم بود. با آن صورت گل انداخته و
خندانش و دست هاي کوچکی که بر هم می کوفتشان و صداها قشنگی که تولید می کرد.
خواب هاي این روزهایم سراسر خوشبختی بود. سیاهی و تیرگی معنا نداشت. وحشت جایی نداشت. می ماندم. فرار نمی کردم.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
می خندیدم. گریه نمی کردم. تکیه می کردم. دیوار نمی شدم.
اما ... اما بیداري هایم زیبا نبودند. درد داشتند. نگرانی داشتند. غم داشتند. درد جسمم در برابر درد تنها ماندن دانیار هیچ بود.
حاضر بودم تمام مصائب زندگی ام را یک بار دیگر تحمل کنم اما برادرم را این طور درهم شکسته و خراب و تنها نبینم. حاضر
بودم یک بار دیگر از چهارسالگی تا این سنش را مرور کنم، اما دوباره در چهره اش همان بی تفاوتی و خونسردي را ببینم، نه این نگرانی و فشار را. دلم حتی از روزهاي جنگ هم کباب تر بود. وقتی می دیدم همان خواب دو سه ساعته هم از چشمانش فراري شده. وقتی می دیدم چشمانش از همیشه بی نورتر و سیاه تر شده. وقتی می دیدم تمام شب پشت پنجره می ایستد و به تاریکی شب خیره می ماند، آتش می گرفتم. روحم اسیر شده بود. از یک طرف آرامش خواب هایم را می خواست و از طرف دیگر زنجیر به جان دانیار بود.
دلم براي شاداب هم هلاك بود. براي اشک هایی که به زعم خودش دور از چشم من می ریخت. براي عشقی که دیوانه وار
اما با همان حجب و حیا و غرور قشنگ خودش نثارم می کرد. دلم می سوخت براي حال بدي که داشت. ترسی که در چشمش دو دو می زد و صدایی که لرزان و ملتمس دعا می خواند. دوست داشتم می توانستم در آغوشش بگیرم و کمی آرامش کنم.
حسم نه هوسی داشت و نه غریزه اي. تنها محبت بود و نگرانی براي این همه آشفتگی و اضطراب. دلم می خواست می
توانستم سر کوچکش را روي سینه ام بگذرام و بگویم "ببین، هنوز قلبم می زند. انقدر خودت را عذاب نده. این طور با خودت
بد نکن." اما نمی شد. می دانستم او هم به این آرامش در آغوش من نیاز دارد، اما با این کار تا آخر عمرش را می سوزاندم.
دیگر نمی توانست فراموش کند و بگذرد. تا ابد تلخی عشق من در خاطرش حک می شد و نجات پیدا نمی کرد. نزدیک شدن به من سمی بود که می توانست تا روز آخر زندگی اش را مسموم کند و بسوزاند و من مرد این کار و یا بهتر بگویم نامرد این کار نبودم.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
مجموعه #پکیج_رمان در کانال زیر آماده شده جهت دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیودو
این روزها حتی اگر خواب هم نبودم پلک هایم را روي هم می فشردم، چون طاقت دیدن حال بد دانیار و شاداب را نداشتم. اما
با دست ناآشنایی که روي پیشانی ام نشست چشمم را باز کردم. کمی طول کشید تا تصویر برایم واضح شد. مردي با موهاي
سپید و کم پشت، صورتی زرد و بیمار، دست هایی لرزان و تبدار و چشمانی زنده و هوشیار! پلک زدم. ماسک نیمی از صورتش
را پوشانده بود. مغز مسکن گرفته ام نمی توانست ارتباطی بین این چشم ها و این صورت پیدا کند، اما همین که گفت "مرد
بزرگ" اثر آرامبخش ها دود شد و نیم خیز شدم.
اسطوره من برگشته بود.
آن قدر در آغوشش ماندم تا آرام آرام حواسم به کار افتاد و خشم جاي اشتیاق را گرفت. با تغیر به سمت دانیار چرخیدم و گفتم:
- چرا این کارو کردي؟ چرا به من نگفتی؟
دایی ماسک را از روي صورتش برداشت. اسپري سیاه رنگی را از جیبش در آورد و گفت:
- آروم پسرجان، آروم! دانیار کار درست رو کرده.
با شرمندگی گفتم:
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- شما خودت مریضی. یه روز در میان بستري میشی. سفر و جا به جایی واست قدغنه. آخه چطور این همه راه رو اومدي؟
اسپري را استنشاق کرد. چند لحظه نفسش را حبس کرد و بعد گفت:
- اومدم ببرمت. باید می اومدم.
ببرد؟
- منو ببرین؟ کجا؟
دایی نگاهی به دانیار کرد. دستان پیر و لرزانش را به صندلی گرفت و نشست:
- آمریکا! اونجا بهتر می تونن درمانت کنن. با کمک دانیار همه چی رو مرتب کردم. فقط یه بلیط می گیریم و والسلام!
در اوج ناباوري خندیدم. به دانیار خیره شدم.
- آمریکا؟ دیوونه شدي دانیار؟ همه چی رو ول کنیم و بریم اونجا؟ کار من، کار تو، چیزایی که واسشون انقدر زحمت کشیدیم!
زده به سرت؟
دانیار تخت را دور زد و سمت دیگرم ایستاد و گفت:
- نگران اونا نباش. من می مونم و حواسم هست. هم به کار خودم هم به شرکت تو. به هر حال هزینه هاي اونجا هم کم
نیست و باید تامین بشه.
معده ام تیر کشید. شدیدتر از همیشه! با ناله گفتم:
- دیگه بدتر. مگه من می تونم تو رو اینجا ول کنم و برم؟
صداي دایی با آن همه مریضی و تکیدگی هنوز مقتدر بود و گیرا.
- دانیار بچه نیست. نزدیک سی سالشه. در ضمن دو سه سال اینجا تنها بمونه بهتر از اینه که واسه یه عمر از دستت بده.
دوباره نیم خیز شدم و با فریاد گفتم:
- دو سه سال؟
اخم هاي دایی درهم گره خورد.
- چه خبرته دیاکو؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟ بله. دو سه سال. دکتر می گفت دردهاي مزمن زمان زیادي واسه درمان
می برن. راستم میگه. دردي که بیست و چهارساله عین جذام درونت رو خورده، با یه روز و دو روز درست نمی شه.
خودم را روي تخت رها کردم و گفتم:
- من نمی تونم. محاله بیام. حداقل بدون دانیار نه.
دانیار دست هایش را توي جیبش فرو کرد و گفت:
- هزینه هاي درمانی آمریکا بالاست. تو که اونجا حتی بیمه هم نداري. می تونیم هرچی داریم رو بفروشیم و بریم، اما باید به
آینده هم فکر کنیم. تو می تونی دوباره همه چیز رو از نو شروع کنی؟ می تونی باز کارگري کنی؟ آمریکا هم می دونم که نمی
مونی. بر می گردي همین جا و اون وقت ...
کمی جلو آمد.
- منطقی باش دیاکو. فکر نکن واسه من راحته. به هر راهی که می شد فکر کردم تا منم بتونم بیام، اما نشد. نه آدم مطمئنی
رو می شناسم که شرکت تو رو بچرخونه، نه این که تنها با درآمد اونجا میشه هزینه ها رو پرداخت کرد. به درآمد منم احتیاجه.
حرف یه روز و دو روز نیست. بحث پرداخت هزینه ها به مدت حداقل دو سال، اونم به دلاره! شوخی بردار نیست.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
داستانی از جسن #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... اما شاید لازم بود این آخرین کارم انجام بدیم! یعنی رابطه ای با 3 نفر شکل بدیم و یه جمع 6 نفره داشته باشیم پس به امتحانش میارزید...

هر 3 تامون مشغول شدیم و مخ 3 تا پسر خوشتیپ رو زدیم و قرار شد بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوسه

حرف یه روز و دو روز نیست. بحث پرداخت هزینه ها به مدت حداقل دو سال، اونم به دلاره! شوخی بردار نیست.
نه. نمی شد. من چطور می توانستم دانیار را با این همه فشار تنها رها کنم!
- نیازي به هیچ کدوم از این کارا نیست. من همین جا می مونم و خوب میشم. ایران کلی پیشرفت کرده. آمریکا چی داره که
اینجا نداره؟ اونجا بیام بدتره. همش فکرم اینجاست. بیشتر اذیت میشم.
دانیار پوفی کرد و نگاه مستاصلش را به دایی دوخت. دایی چند تک سرفه خشن زد و گفت:
- چند دقیقه ما رو تنها بذار پسرم.
دانیار سري تکان داد و بیرون رفت. به محض خروجش گفتم:
- دایی مگه از شرایط دانیار واست نگفتم؟ مگه نمی دونی؟ مگه ندیدي؟ چطور انتظار داري ولش کنم و بیام اون سر دنیا؟
اصلا فکرشم دیوونم می کنه. چه رسیده به انجامش.
دایی آهی کشید و گفت:
- آره. می دونم. از اون چیزي که تو تعریف کردي بدتره.
- تازه این روز خوبشه. این همه سال به اندازه امروز حرف نزده. اگه من نباشم همین چهار کلمه رو هم نمی گه. اگه من نباشم
...
دایی دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- به این فکر کن که یه روز کلا نباشی. مگه نمی گفتی میره و ماه به ماه پیداش نمی شه؟ حتی تلفناشم جواب نمی ده؟ خب
فرض کن به جاي چند ماه چند سال ازت دوره. اونجا هم تلفن هست، هم اینترنت، هم می تونه بیاد بهت سر بزنه. بذار این بار
اون یه کم احساس مسئولیت کنه. بحث مالی نیست. درسته که چیز زیادي ندارم ولی همونی هم که دارم واسه شما و بچه
هامه، اما احساس می کنم دانیار نیاز به یه تلنگر داره. یه عمر به دوش کشیدیش. نذاشتی خار به پاش بره. حالا نوبت اونه. بذار
قدر عافیت رو بدونه. قدر تو رو بدونه. بذار احساس مسئولیت نسبت به برادر، به زندگی، به جامعه برش گردونه. بذار اون قدر
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
خسته بشه که دیگه فرصت کابوس دیدن پیدا نکنه. بذار مفید بودن، مقید بودن و جبران کردن رو حس کنه. بهش فرصت بده
تا به خودش توانایی هاش رو ثابت کنه. تو باید قبول کنی که دانیار بزرگ شده. با همه تلخی هاش، با همه غصه هاش یه آدم
مستقله. بذار طعم این استقلال رو به معناي واقعی بچشه بلکه بتونه با زندگی آشتی کنه. تا این سن هرکاري تونستی واسش
کردي. به نظرم حالا وقتشه که رهاش کنی. نه این که تنهاش بذاري، نه این که حواست بهش نباشه، فقط بهش بال و پر بده
تا بپره، تا دنیا رو، آدماش رو از اون بالاها ببینه. داشته هاشو، توانایی هاش رو کشف کنه و انقدر راحت از کنارشون نگذره. بذار
استرس بکشه. استرس از دست دادن عزیزش، تامین هزینه هاي زندگی، حفظ کار و سرمایه. بذار بفهمه که درسته پدر و
مادرش مردن، بد هم مردن، اما هنوز کسی هست که باید به خاطرش ادامه بده و مبارزه کنه. فرصت شناختن سرمایه هاي
زندگیش رو ازش نگیر.
باز هم سرفه! آن قدر خشک که گلوي من هم سوخت.
- یه عمر بهش چسبیدي و نازش رو کشیدي. بذار بدون تو بودن رو تجربه کنه و بفهمه که همیشه یه بدتري هم وجود داره و
هر لحظه باید به خاطر داشته هاش شاکر باشه. دانیار باید از این خواب بیدار بشه. اینو چهار سال پیشم که پیداتون کردم بهت
گفتم. گفتم این جوري درست نمی شه. گفتم نیاز به شوك داره، به تلنگر. گوش ندادي، اما این بار به خاطر دانیار و خودت باید
بپذیري.
دستم را روي چشمم گذاشتم.
- اگه جواب نداد چی؟ اگه بدتر شد چی؟

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
Forwarded from Hami Teymoori
🔞خفن ترین سوتی های جنسی💦👇

@sotinade @sotinade
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوچهار

دستم را روي چشمم گذاشتم.
- اگه جواب نداد چی؟ اگه بدتر شد چی؟
دایی دستم را فشار داد و گفت:
- خودت به من بگو دیاکو. از این بدتر هم میشه؟ دانیار با یه مرده هیچ فرقی نداره. اینو هر آدمی تو برخورد اول می فهمه.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟
زمزمه کردم:
- منم بدون اون طاقت نمیارم. نفسم به نفسش بسته ست دایی. نمی تونم. دووم نمیارم.
هنوز قدرت یک مرد کرد، یک رزمنده از جان گذشته در انگشتانش خودنمایی می کرد.
- می تونی. باید بتونی.
چشمانم می سوختند. بد می سوختند.
- به خاطر دانیار، به خاطر این که تو رو هم از دست نده باید تحمل کنی. تو که جنگیدن رو خوب بلدي. یه بار دیگه به خاطر
دانیار بجنگ و برگرد. تو باید سلامت جسمت رو به دست بیاري و اون سلامت روحش رو. باید به جفتتون کمک کنی. این
وظیفه توئه دیاکو. وظیفته!
می دانستم و فقط خدا می دانست که چقدر خسته ام از این وظایف نفس گیر و تمام نشدنی.
دانیار:
از گوشه چشم دیدم که لنگان و سرفه زنان آمد و کنارم نشست. هنوز هوا خیلی سرد نشده بود اما شال ضخیمی دور گردنش
پیچیده و کت ضخیم تري بر تنش بود. به خاطر شرایط بد تنفسی اش سیگارم را خاموش کردم.
- از کی سیگار می کشی؟
اوف! از همان ها که همیشه می خواهند نقش واعظ را ایفا کنند. نقش بزرگ تر، عاقل تر!
- خیلی وقته.
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دکمه هاي کتش را بست و با حسرت گفت:
- خوش به حالت.
فکر کردم مسخره ام می کند. با اخم نگاهش کردم.
- من خیلی وقته که دیگه نمی تونم سیگار بکشم. هنوزم که هنوزه عادت نکردم. همش فکر می کنم یه چیزي کمه.
یکی به نفع او! ترجیح دادم سکوت کنم.
- وقتی دیدمت، فکر کردم بابات زنده شده. عجیب شبیهشی! هم قد و قواره ت. هم ریخت و قیافه ت.
دست هایم را بغل کردم و بی توجه به موضوع بحث گفتم:
- راضی شد؟
چقدر سرفه هایش عمیق و خشک بودند. چطور نفس می کشید؟
- نگرانیش فقط بابت توئه، اما راضیش کردم.
انگار کوهی در درونم ریزش کرد.
- خوبه. پس میرم دنبال بلیط.
دستش را روي زانویم گذاشت و گفت:
- مطمئنی تنهایی اذیتت نمی کنه؟
نه. مطمئن نبودم.
- آره مطمئنم!
سرش را تکان داد و به دور دست خیره شد.
- موقعی که بابات اومد خواستگاري مامانت دو تا سیلی حسابی خورد. یکی از من، یکی از برادرم. مادرت تک دختر یه خاندان
بود و نور چشمی یه ایل و تبار و بابات یه پسر آس و پاس و از دیدگاه ما بی اصل و نسب. اصلا باورمون نمی شد همچین
جراتی داشته باشه که بخواد از چشم و چراغ دل کدخدا عبدا... خواستگاري کنه. اونم انقدر ساده، اونم تنها و بی کس!
نگاهش نور گرفته بود. انگار در این دنیا سیر نمی کرد.
- بابت یه سیلی، هم من، هم برادرم دو تا سیلی خوردیم. اونم از پدري که حتی تو دوران بچگی هم دست روي ما بلند نکرده
بود. رگ هاي گردنش بیرون زده بود و داد می زد "من چه مال حرومی به شما دو تا دادم که این جوري حرومزاده شدین و یه
آدم رو به خاطر فقر و بی کسیش از در خونه من می رونید؟ یه عمره در خونه من به روي همه باز بوده. غنی و فقیر هم
نداشته، اما شما دو تا با این کارتون دنیا رو که به جهنم، آخرت منو سوزوندین. یه تار موي امثال اون پسر می ارزه به وجود
شما دو تا مفت خور که اگه نون خالی سر سفرشه از زور بازوي خودشه نه ثروت باباش."(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوپنج

باز هم سرفه پشت سرفه. می ترسیدم ریه اش را بالا بیاورد.
- و همون زور بازو و مردونگی برگ برنده ش شد و خواهر زیبا و کدبانوي ما رو که صدها خواستگار رو با یه حرکت سر رد می
کرد، شیفته خودش کرد و برد به خونه کوچیک و محقر خودش.
خندید.
- یادش بخیر. چقدر بچه بودیم. همه افتخارمون به شانه هاي پهن و بازوهاي حریف افکنمون بود. تا یکی دو سال از ترس
بابام حرمت بابات رو نگه داشتم، اما بعد از اون که عقل جاي غرور رو گرفت، به خاطر خودش مریدش شدم. تازه فهمیدم
خواهري که یه عمر توي ناز و نعمت بزرگ شده چطور می تونه توي اون خونه اي که اسمش رو بیغوله گذاشته بودم دووم
بیاره و صورتش روز به روز عین گل شکفته تر بشه.
نمی خواستم بدانم. نمی خواستم بشنوم. لعنت به روابط فامیلی!
- دیاکو منشا خیر بود واسشون. همین که به دنیا اومد کار و بار پدرتم رونق گرفت. تا اون موقع اجازه نداد بود یه ده شاهی
کمکش کنیم. اصلا اون قدر عزت نفس داشت که رومون نمی شد اسم پول رو جلوش بیاریم. خواهرمم به همونی که داشتن راضی بود. هیچ وقت ندیدم شکایت کنه یا حتی تو درد دل هاش با مادرم اسمی از نداري ببره. یه روزم همون اوایل
ازدواجشون که من و برادرم خواستیم یواشکی یه پولی تو جیب خواهرمون بذاریم به شدت معترض شد. گفت نان آور زندگی من محمده نه هیچ کس دیگه. داشته باشه می خوریم، نداشته باشه با همدیگه گرسنه می مونیم. شما با این کارتون نه تنها لطف نمی کنین بلکه غرور شوهر منو می شکنین. من سربلندي شوهرم رو با تموم مال و دارایی این دنیا عوض نمی کنم و تا اونو دارم از همه چیز بی نیازم.
آخ! کاش بس کند!
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تو که به دنیا اومدي دیگه نور علی نور بود. خیر و برکت از در و دیوار براشون می ریخت. دست به هرچی می زدن طلا می
شد. هم وجود شما، هم توکل و بلندنظري خودشون از خونه تون، کعبه آمال ساخته بود. هر پسري حسرت زندگی محمد رومی خورد، هر دختري حسرت زندگی روژان رو. زیبایی تو که زبانزد همه بود. تک بودي بین اون همه بچه آبادي. خدا قشنگ ترین ها رو از وجود پدر و مادرت گلچین کرده بود و توي وجود تو گذاشته بود.
دندان هایم را فشار می دادم. نمی خواستم فریاد بزنم.
- جنگ که بالا گرفت، منیت که پایین اومد، منو پدرت تصمیم گرفتیم زن و بچه هامون رو از شهر دور کنیم. می خواستیم
شما رو یه جاي امن بذاریم و خودمون دوباره برگردیم. مادرت راضی نبود اما هیچ وقت رو حرف پدرت حرف نمی زد. اون روز
قرار بود کارهاي خونه خودم که تموم شد بیام دنبالتون و ...
دستم را مشت کردم و مشتم را در مشت گرفتم که مبادا مشت شود بر دهان این مرد.
- که خبر آوردن به خونتون حمله شده.
اینجا که رسید بالاخره صداي رسایش لرزید.
- دیر رسیدم. خیلی دیر!
آه کشید و دستش را روي زانویم گذاشت.
- از اون موقع سیگاري شدم. از همون روز و روزهاي بعدش که بقیه هم مردند. پدرم،مادرم،برادرم، عموهام، پسرعموهام، دایی هام، دختر دایی هام، پسردایی هام، خاله هام و خانواده هاشون، عمه هام از کوچیک و بزرگ، دوست هام، رفیقام، هم شهریام، هم وطنام، همه مردند. جلوي این چشماي لعنتی جون دادند و رفتند. به بدترین شکل، وحشیانه ترین شکل، ناجوانمردانه ترین شکل!
زانویم را فشار داد.
- از همه بدتر کابوس هاییه که حتی تو اوج مریضی و درد هم ولم نمی کنن. صداي فریاد مردم، منظره آتیش گرفتن خونه ها، گریه بچه ها، سرهاي بریده شده و ...! هی، منم مثل تو بیست و چهار ساله که نمی خوابم.(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
Forwarded from تبلیغات موقت
🔞 سوتی های نوک صورتی ... 😱💦👇

[ @sotinade ]
[ @sotinade ]
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوشش

به صورتش نگاه کردم. مشتم باز شد. انقباض عضلاتم از بین رفت.
- وقتی جنگ تموم شد، هیچ کدوم از ماها که زنده موندیم یه آدم طبیعی نبودیم. خیلی چیزا واسمون عوض شده بود، رنگ
باخته بود. به ایدئولوژي قبل از جنگمون می خندیدم، چون تازه فهمیده بودیم زندگی و مرگ یعنی چی. وقتی مرگ جبروتش
رو واست از دست بده دیگه به همه چی می خندي. بی تفاوت میشی. دیگه چیزي وجود نداره که ازش بترسی. بی پروا میشی.
واسه ماها هم همین بود. تغییر کردیم. عوض شدیم. پوست انداختیم. تنها دلخوشی که برامون باقی مونده بود استقلال و
آزادي ایران بود. این که غریبه تو خاکمون نمی دیدیم. این که پرچم سه رنگمون هنوز اون بالا بالاها خودنمایی می کرد. این
که زبان رسمی و رایج مملکتمون فارسی بود و کسی بهش اهانت نمی کرد. همینا تمام اون خونریزي ها، اون از دست دادن ها
رو توجیه می کرد. می گفتیم به قیمت از دست رفتن ناموس من و تو، ناموس میلیون ها زن ایرانی دیگه حفظ شده. به قیمت
مردن بچه هاي فامیل من و تو، بچه هاي دیگه در آزادي و امنیت بزرگ میشن و تحصیل می کنن. به قیمت از هم پاشیدن
خانواده من و تو، هزاران خانواده ایرانی دیگه استوار و برقرار می مونن. این بود آرمان من، آرمان ما، آرمان اونایی که شهید
شدن. اونایی که اسیر شدن، اونایی که جانباز شدن! درسته بعدها از اسممون، از حرکتمون، سوء استفاده ها شد و کشوري که
وحشیانه و به عمد جووناي ما رو از دم تیغ گذرونده بود دوست و برادرمون شد. اون قدر که دیگه جاي امثال وطن پرستایی با
تفکرات متعصبانه ما نبود. اون قدر که یکی مثل من طاقت نیاورد و تحمل نکرد و خاکی که واسش همه چیزش رو داده بود
ترك کرد و رفت. اونایی هم که موندن سوختند و ساختند و دم نزدند یا از همه چیز کناره گرفتند و گوشه گیر شدند یا سکوت کردند و با افسوس به اهدافی که یکی یکی فنا می شد و از دست می رفت و چشم دوختند. متاسفانه فراموش شدیم. بد هم فراموش شدیم. به اندازه موهاي سرمون توهین شنیدیم. بی انصافی دیدیم. همه چیز اشتباه برداشت شد. همه چیز اشتباه دیده شد و این خیلی بیشتر از اون روزهاي جنگ دنیا رو به کاممون تلخ کرد. سخت کرد. زهر کرد. نسل جوون به ما بدبینه.
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قبولمون نداره. کنارمون زده. حقم دارن. اینا بچه بودن یا شاید اون موقع اصلا نبودن. نه چیز زیادي می دونن نه واقعیت رو
اون طوري که هست بهشون نشون دادن. توقعی ندارم. فقط آرزوم اینه که اي کاش می دونستن واسه این امنیت و استقلالی
که دارن، واسه این آرامش و عزتی که دارن، چه خون هایی ریخته شده. چه گل هایی پرپر شده. چه دل هایی داغدیده شده.
آرزوم اینه که قدر این آب و خاك رو بیشتر می دونستن و انقدر راحت به دیگران پیشکشش نمی کردن.
نفسش تنگ بود. خس خس سینه اش را می شنیدم.
- اما با همه این ها اگه بازم جنگ بشه، اگه بازم قرار باشه جسد عریان و بی سر خواهرم رو ببینم، اگه بازم مجبور شم مرگ
دونه به دونه اعضاي خانوادم رو تحمل کنم، تحمل می کنم. باز هم همه رو می پذیرم. همه رو به قیمت یک مشت خاك
ایران فدا می کنم و تا وقتی جون داشته باشم، تا آخرین قطره خونم پاي هر غریبه اي رو که به کشورم تجاوز کنه از بیخ قطع
می کنم، چون وطن واسه هر آدمی هویتشه و هیچ باغیرتی از هویتش نمی گذره.
دستش را بالا آورد و روي شانه ام گذاشت. چرخید و در صورتم نگاه کرد. چقدر چشمانش نافذ و گیرا بودند.
- اینا رو اولین باره که به زبون میارم. مطمئنم هیچ رزمنده اي از بازگو کردن این چیزا لذت نمی بره. اکثرمون سکوت کردیم،
چون فهمیدیم که صدامون به جایی نمی رسه، اما اگه اینا رو به تو گفتم واسه اینه که تو هم از خودمونی. یه قربانی جنگ! اما
باور کن نه اولیشی، نه آخریش! مثل تو فراوونه. هم تو این کشور هم تو کشوراي دیگه. فکر نکن تنهایی، نیستی. منم مثل
توام. حالتو می فهمم. درکت می کنم. با سیگار کشیدن هیچی درست نمی شه، اما بهت نمی گم نکش، چون درکت می کنم.
محو نگاهش شده بودم. نگاهی قاطع و مطمئن و زنده از کسی که ایمان داشتم درکم می کند. کسی که نگفت فراموش کن.
زندگی کن. بگذر. کسی که حق داد به نابودي ام. کسی که درك کرد احساس ویران شده ام را. شعار نداد. نگفت زندگی هنوز
جریان دارد. نگفت بی خیال مرده ها شو و با زنده ها زندگی کن. نگفت گذشته ها گذشته، آینده را دریاب. کسی که زندگی را
مثل من دید، از نگاه من دید. کسی که می فهمید کابوس یعنی چه، نخوابیدن یعنی چه، سیگار کشیدن براي چه. کسی که
نصیحت نکرد. از زیبایی هاي زندگی نگفت. از یک درد مشترك گفت. از همدرد بودن گفت. نگفت به ریه ات رحم کن. نگفت
به خاطر بازمانده ها تلاش کن. نگفت زندگی کن. درك کرد. زنده نبودنم، مردنم را درك کرد. فهمید، چون مثل من بود، از
من بود و به همین خاطر، خاطر پریشانم را انسجام داد. انگار دردهایم نصف شده بودند. انگار سنگینیشان سبک شده بود، چون
کسی را مثل خودم یافته بودم و یا شاید حتی بدتر از خودم! آرام گرفتم و فهمیدم که چرا دیاکو نام این مرد را اسطوره گذاشته
بود!.(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوهفت

شاداب
با بغض و غصه وسایل توي کمد را درون ساك ریختم و به دست دانیار دادم. دیاکو روي تخت نشسته بود و موهایش را شانه
می زد. خواستم کمکش کنم اما اجازه نداد و گفت:
- خودم می تونم.
نشستم و حسرت وار به توانستنش نگاه کردم. امروز مرد من می رفت. اسطوره ام می رفت. عشق ممنوعم می رفت. امروز
همین دیدن هاي از دور را هم از دست می دادم. همین نگاه کردن هاي یواشکی، همین لبخندهاي نصفه و نیمه، همین
محبت هاي کوچک، همه را از دست می دادم و خودم می ماندم و دنیایی تنهایی و افسوس و نگرانی که آیا خوب می شود؟
اگر خوب شود بر می گردد؟ آیا ممکن است یک بار دیگر ببینمش؟ یک بار دیگر بگوید شاداب؟ با همان تکیه بر الف اسمم؟
می شود؟
- شاداب؟
دستی به زیرچشمم کشیدم که مبادا خیس باشد.
- بله؟
- حرفایی رو که بهت زدم فراموش نکردي که؟
تمام زندگی اش دانیار بود، فقط دانیار. حسودي ام می شد. چرا ذره اي از این عشق سهم من نبود؟ ذره اي از احساسش به
دانیار، مساوي بود با خروار خروار خوشبختی براي من، اما حیف! نتوانستم. نخواست.
- نگران نباشین. یادمه.
دکمه هاي پیراهنش را بست و گفت:
- امیدوارم وقتی بر می گردم تنها نبینمت.
منظورش مثل تیري که از یک تفنگ دوربین دار خارج شود قلبم را نشانه گرفت. سکوت کردم.
دانیار که تا آن لحظه از زیرچشم نگاهمان می کرد، گفت:
- سر راه تو رو می رسونیم خونه و بعد میریم فرودگاه.
پکیج رمان های #ممنوعه در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نه، به هر قیمتی، حتی شکستن غرورم اجازه نمی دادم این لحظات آخر بودن با دیاکو را از من بگیرند.
- اگه میشه اجازه بدین منم بیام فردگاه.
نگاهی بین دانیار و دیاکو رد و بدل شد. دیاکو دهان باز کرد اما صداي دانیار به گوش رسید.
- باشه. پس بزن بریم.
من و دیاکو عقب نشستیم و دانیار و دایی اش جلو. تا فرودگاه دیاکو یک سره سفارش می کرد و دانیار با لبخندي که این بار
واقعا لبخند بود نه پوزخند، فقط سر تکان می داد. سعی می کردم زیاد خیره اش نشوم، اما حتی سرم را هم که بر می گرداندم
مردمک هایم می چرخیدند و محو صورت زرد و خموده ي مردم می شدند. دلم می خواست ساعت ها کش می آمدند. دلم
ترافیک می خواست. راه بندان، ساخت و ساز، هر چیزي که راهمان را دورتر کند. مسیر را طولانی تر کند. می گفتند فرودگاه
امام خارج از شهر است. دور است، اما حتی نزدیک تر از آزادي بود. می گفتند تا وقت پرواز چند ساعت مانده، اما زودتر از خواب
دم صبح گذشت و مسافر مرا برد.
من و دانیار کنار هم، او و دایی رو در روي ما! دلش به رفتن رضا نبود. این را از چشمانش می خواندم، اما نه براي من. تمام
حواسش پی دانیار بود. با برادرش! من هم که انگار نبودم. دانیار اما مثل همیشه خونسرد بود و دایی، این دایی آرام و عجیب،
مثل این چند روزي که دیدمش کم حرف و تماشاگر. صداي دانیار بهت و سکوت را شکست.
- برو دیگه. نمی تونی سر پا بایستی.
دیاکو بی حرف دستش را باز کرد و دانیار را در آغوش کشید. آخ که با تمام فقر و نداشتن هاي مالی، هرگز این قدر احساس
کمبود نکرده بودم.
داینار دستش را بالا برد و دور شانه هاي برادرش حلقه کرد. رگ هاي گردنش بیرون بود. انگار هزاران تن فشار را تحمل می
کرد. دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را نوازش می کرد. دردي که در
صورتش موج می زد فراتر از دردهاي جسمانی بود.
(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA