روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.91K photos
870 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسی

بار اولی که صحبت کردیم نتوانست حرف بزند. فقط تکرار می کرد "خدا را شکر، خدا را شکر زنده اید. خدا را شکر!" بعدها
بیشتر حرف زدیم. من که نه، با دیاکو مرتب در تماس بود. دختر و پسرش بارها و بارها به ایران آمدند، اما او هرگز. گفت من
جایی در آن کشور ندارم و نیامد. براي من، او هم نبود. مرده بود، اما مراد دیاکو بود. الگو و سرمشقش! نمی دانم چه می گفت که دیاکو فقط سکوت می کرد و با شیفتگی گوش فرا می داد. هیچ وقت نپرسیدم مکالماتشان در چه مورد است. مهم نبود.
مهم فقط ارادت دیاکو بود به این مرد و عشق این مرد به دیاکو که بالاخره بعد از این همه سال وادارش کرد به ایران بازگردد.
دیدمش. شناختمش. نه از تصاویر مبهم توي سرم، از شباهتی که به زن کابوس هایم داشت، به مادرم. شناختمش و چشمانم سوخت. یادم آمد که روي دیوار سر خورد و نقش زمین شد. یادم آمد که مرا از دیاکو جدا کرد و در آغوش کشید. یادم آمد و اي کاش که هرگز یادم نمی آمد!
گلویم را مالیدم و جلو رفتم. او هم شناخت از بین آن همه آدم. البته عکسم را دیده بود. برخلاف من که هیچ وقت رغبتی به
دیدنش نداشتم. چمدانش را رها کرد. ماسک روي صورتش را کنار زد و آغوشش را گشود. بی ادبی بود اگر رد می کردم؟
- چقدر شبیه بابات شدي.
این اولین جمله نفرت انگیزي بود که بر زبان آورد. فامیل این بدي را داشت. زنده کردن افرادي که مرده بودند.
- خوش اومدین.
محکم تر مرا به خودش فشرد. داشتم نفس کم می آوردم.
- ولی معرفتت به اون نرفته بچه.
اَه! جمله نفرت انگیز دوم.
خودم را از میان بازوانش بیرون کشیدم و چمدانش را برداشتم. این طور موقع ها چه می گفتند؟ احوالپرسی؟ تعارف؟ خوش آمد
گویی؟ اصلا مهم بود؟
در سکوت نگاهم کرد و کنارم قدم برداشت. تا چمدان را توي صندوق ماشین جا دادم، سوار شده بود.
- وضع دیاکو چطوره؟
استارت زدم و گفتم:
- خوب نیست.
ماسکش را روي دهانش گذاشت. ادامه دادم:
- فقط شما می تونین از ایران خارجش کنین. لجبازتر از اونه که شرکت و کارش رو ول کنه و بره.
صدایش از پشت ماسک خفه تر به نظر می رسید.
- نگران نباش. همه چی ردیفه. می بریمش.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و لب بست و چشم دوخت به خیابان ها. حس می کردم گاهی چشمش تر می شود و دور از من خیسی اشک را از مژه هاي
کم پشتش می گیرد. سعی نکردم از حسم مطمئن شوم. مهم بود؟
- چقدر همه چی عوض شده.
صدایش می لرزید. چه باید جواب می دادم؟
- بله. حتما همین طوره.
صورتش را چرخاند.
- خوشحالم که می بینمت دانیار. خوشحالم که سالم می بینمت.
ادب حکم می کرد که حداقل در برابر این مرد از پوزخندهایم فاکتور بگیرم، اما نگرفتم.
- ممنون.
خندید.
- دیاکو گفته بود ارتباط برقرار کردن باهات سخته، ولی نمی دونستم تا این حد.
من هم باید می خندیدم؟
- درسته.
- وقتی تو زنگ زدي، فهمیدم اوضاع خیلی خرابه که خونت به جوش اومده.
چقدر راحت انگ بی بخاري و بی غیرتی به من می زد.
- همین طوره.
باز خندید.
- حرف زدن خیلی سخته؟ یا می ترسی قحطیش بیاد که انقدر صرفه جویی می کنی؟
لبم را از داخل بین دندان هایم گرفتم و گفتم:
- سخته.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسی

بهرام اینجا چی کار میکنه ؟ چرا تنهاست ؟
-هیییس آروم باش منم .توچت شده ؟
-هی ... هیچی .
غلط میکنی بذاری بهرام اشکت رو ببینه فهمیدی عاطفه ؟؟ غلط میکنی ...
دستم رو به تنه ی درخت گرفتم با یه یاعلی بلند شدم ولی لرزش پاهام زیاد بود .
-چته عاطفه ؟ چرا رنگت پریده ؟
-هیچ برو خوبم .
شونم رو گرفت .
-آره معلومه چقدر خوبی . حرف بزن عاطفه ...
با صدایی که از خودم انتظار نداشتم :
-برو بهرام گفتم خوبم .
دوییدم سمت خونه و در رو بستم .
مامان :
-میخوای بخوابی ؟
-آره .
-شام نمیخوری ؟
-نه .
در اتاق رو بستم . لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم . به گوشیم نگاه کردم . یه اس ام اس از
یه شماره ی ناشناس.
-نهههه خیلی شجاع شدی آفرین .
به شماره نگاه کردم ، همون عوضی که زنگ زده بود ... به درک ...
هنوز بدنم میلرزید ، پتو رو روی خودم کشیدم احساس سرما میکردم چیزی که از من بعید بود ...
چشمام که بسته میشد چشمای سگ رو میدیدم و صدای خرخرش ... اجازه دادم قطره های اشک
بریزن .کسی
نمیبینه بریزین ... دیگه هیچ انرژی نداشتم ، چشمام رو بستم و ... خواب ...
****
غزاله :
شلوار سفیدم و با تنیک یاسی رنگم پوشیدم با شال حریر یاسی رنگ آرایشم کم بود ، روی تخت
نشستم اصلا نمیفهمیدم
چه خبره و داره چی میشه هر چی به عاطی زنگ میزنم جواب نمیده و نگرانم ... خدایا خواهش
میکنم ...
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
صدای زنگ اومد و صدای مامان :
-غزاله بیا دیگه اومدن تو هنوز تو اتاقی .
نفس عمیقی کشیدم از ترس این که از استرس حالم بد نشه همه ی داروهام رو خورده بودم .
خدایا میترسم هستی ؟؟؟
کنار مامان وایسادم ، آب دهنم رو قورت دادم بابا در رو باز کرد و من بسم الله گفتم ... بابا سلام
کرد و من التماس
خدا کردم که همه چی خوب باشه با مامان حرف زدن و من سکته کردم از ترس ، با من سلام
کردن و...
به دست های زندایی که سمتم دراز شده بود نگاه کردم غزاله خاک تو سرت آدم باش ...
دستش رو فشردم :
-سلام .
-سلام عزیزم چه خوشگل شدی .
لبخند زدم :
-ممنون .
خوب زن دایی که به خیر شد ، دایی قبل از سلام دادن بغلم کرد و من مردم ، بغلم کرد و نفسم
رفت ، بغلم کرد و
سستی زانوهام رو فهمیدم ، نگاه مامان و بابا نگران بود و بهرامی که فقط با نگاهش میگفت آروم
باشم ...
بالاخره ازم جدا شد :
-سلام غزاله جان .
-سلام .
لرز صدام رو میشه نفهمه ؟ بابا تارف کرد بشینن و من داشتم میمردم ، چرا بغلم کرد ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوسی

توي خواب بيداري بودم كه احساس كردم در اتاق باز و بسته
شد ولي انقدر غرق خواب بودم كه چشمامو باز نكردم ببينم
كسي وارد اتاق شده يا نه...!
توي خواب همش احساس ميكردم نگاه كسي روم سنگيني
ميكنه بلاخره به خوابم غلبه كردم و چشمامو باز كردم.
ولي با ديدن كسي كه بالاي سرم بود ترسيده جيغي كشيدم
كه دستشو جلوي دهنم گزاشت و گفت:
_چته چرا جيغ ميزني منم دامون
تازه چشمام به تاريكي اتاق عادت كرده بود و ميتونستم
قيافشو ببينم بهش اشاره كردم تا دستشو برداره كه گفت:
_برميدارم فقط جيغ و داد راه نندازي ابرومون ببر ي
سرمو به نشانه ي مثبت تكان دادم كه اروم دستشو برداشت
نفسمو با صدا بيرون دادم گفت م:
_وايي ترسيدم چرا مثل دزدا ميايي تو اتاق ؟
پوزخندي زد و با لحن دلخوري گفت:
_نكه تو خيلي از اومدن استقبال ميكني...هرشب عمه ي منه
در اتاقشو قفل ميكنه ؟
يكم خودمو بالا كشيدم و به تاج تخت تكيه دادم نگاهي به
چهره ي دلخورش كردم نميدونم چرا از اين لحن اروم و
دلخورش دلم لرزيد!
اب دهنمو قورت دادم گفتم:
_خوب...خوب من از اون روز كه تهديدم كردي شب حسابمو
ميرسي و تنبيهم ميكني ترسيدم!!
نگاهي بهم كرد برق خاص چشماشو توي تاريكي اتاقم
ميتونستم ببينم به سمتم خم شد و درست توي دو سانتي
صورتم متوقف شد توي چشمام خيره شد گفت:
_فكر كردي تا كي ميتوني خودتو ازم قايم كني؟
بعد دستشو زير پتو فرستاد و ادامه داد:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_ اوووم با تنبيه هاي من كه اشنايي دار ي!
سري به نشانه ي منفي تكان دادم كه اين بار دستشو داخل
شلوارم فرستاد و دستشو روي بهشتم گزاشت فشاري بهش
داد و با لحن خماري گفت:
_تنبيه هاي من جنسي هستن دختر كوچولو...
با اين حرفش سرمو پايين انداختم از درون گر گرفته بودم از
خجالت لبمو به دندون گرفتم كه گفت:
_خجالت كشيدي!؟ازت بعيده!
حقيقتش من هنوزم ازش خجالت ميكشيدم با اينكه بارها
باهم رابطه داشتيم ولي هر دفعه و با حرف زدن دربارشم
خجالت ميكشيدم...!
چيزي نگفتم كه دستشو لاي بهشتم فرو كرد و به سمت
سوراخم هلش داد.دوباره بهشتم خيس شده بود!!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسی

حس بدی به جان اش نشست.
حسی شبیه به یک حسادت زنانه...
و این که چرا باید دچار این حسشود، اهمیتی
نداشت... داشت؟ قطعا نه!
به هر حال و تحت هر شرایطی الان، امیر کیا همسر
او بود!
کیمیا به چه حقی به همسر او زنگ می زد؟
صنمی با آن ها نداشت.
ناخواسته لب گزید و در حالی که به سختی جلوی
خودشرا گرفته بود، شانه هایشرا بالا فرستاد و
گفت:
_ اوم، این چرا به تو زنگ می زنه؟
بعد از هفت روز لبخند زد.
حسادت تمام دخترها شیرین بود؟
یا حسودی یلدا آنقدر مزه قندی داشت.
رد تماسداد و با لبخند کوتاهی، لب زد:
_ غلط می کنه به من زنگ بزنه.
به امیر کیا و چشم های خندان اش نگاه کرد و با
تعجب گفت:
_ چرا جواب ندادی؟
به شوخی زمزمه کرد:
_ والا خانومم با چشماش خط و نشون کشید برام .
جرات نکردم .
به شوخی گفته بود اما این که او را خانم خودش
خوانده، عجیب به دلشنشست.
خانم او بودن زیبا بود و این یعنی جایی در دلش
داشت به او دل می بست...
و این خوب نبود.
خوب نبود چون قرار بود جدا شوند...
نگاه از امیرکیا برداشت و کوتاه لب زد:
_ به من ربطی نداشت که ...
امیر کیا نیم خیز شد و بی مقدمه پرسید:
_ میخوای بری یلدا؟
نگاهشرا به امیر کیا دوخت.
می خواست؟ اصلا از کی تا حالا نظر او برای کسی
مهم شده بود؟
اصلا مگر اهمیت داشت که او چه می خواهد و چه
نمی خواهد؟
هرچند این بار خودشهم نمی دانست چه می خواهد
و چه نمی خواهد!
تنها چیزی که برایشهویدا بود، این بود که جایی
میان قلب اش، آن قسمتی که تا این لحظه سراغش
نرفته بود، بی خبر از او داشت دل می بست.
و او انگار هیچ کنترلی روی آن قسمت قلب اش
نداشت.
بدون آن که جوابی به امیر کیا بدهد، خواست از
روی تخت بلند شود که مچ دستشرا گرفت و
اجازه نداد.
امیر کیا با جدیت نگاهشکرد.
سوال پرسیده بود، همیشه از بی پاسخ ماندن
سوال هایشبی زار بود... اما این بار فرق می کرد.
این بار پای مهم ترین سوال زندگی اشدر میان بود...
می خواست تصمیم یلدا را بداند.
تنها شخصی که برایشمانده بود و او...
می خواست با چنگ و دندان برای خودش نگه اش
دارد.
البته به شرطی که پای اجبار به میان نباشد...
به سمت امیر کیا چرخید و کوتاه لب زد:
_ الان زمان مناسبی نیست امیر کیا.
گیج لب زد:
_ برای جواب دادن به سوالم، یا موندنت؟
از روی تخت بلند شد و همانطور که لیوان چای را
برمی داشت تا به دست امیر کیا بدهد، جواب داد:
_ جواب سوالت!
می شد خوشبینانه نگاه کند دیگر!
اگر نمی خواست بماند، جوابشرا به بعد موکول
نمی کرد.
با همین خیال بحث را ادامه نداد تا به قول یلدا
زمانش برسد.
لیوان چای را از دستشگرفت و کوتاه زمزمه کرد:
_ باشه ....ممنون .
بلاتکلیف باز روی تخت نشست اما همان لحظه
صدای زنگ موبایل امیر کیا، سکوت اتاق را شکست.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl