روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.41K photos
749 videos
9 files
1.64K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوچهار

نگاه پر غمی به امیر کیا انداخت.
حق داشت...
با وجود آن که به اندازه تمام جهان دلشاز پدرش
گرفته بود اما حاضر نبود ثانیه ای خودشرا جای
امیرکیا تصور کند.
هنوز خیره به امیرکیا بود که متوجه شد پیرمرد کت
و شلوار پوشیده ای به سمتشان می آید.
_ سلام جناب تاجیک .
امیر کیا با دیدن کمالی وکیل قدیمی پدرش به او
دست داد و گفت:
_ سلام شما اینجا چیکار میکنید؟
کمالی دستی روی شانه امیرکیا زد و جواب داد:
_ از بیمارستان زنگ زدن ظاهرا آقای تاجیک
خواستن منو ببینن.
با تعجب نگاهی به یلدا انداخت و گفت:
_ آخه بابا شرایط خوبی ندارن .
_ میدونم .به هرحال من وظیفه داشتم بیام ...به
من گفتن اتاقشتو این راهروعه ...کدوم اتاقه؟
با تعجب اتاق پدرشرا با دست نشان داد.
کمالی سری تکان داد و با اجازه گویان، راهی اتاق
شد.
امیرکیا که کنارش نشست، موبایل اشزنگ خورد.
قبل آن که موبایل را از داخل کیف اشدر بیاورد با
تعجب زمزمه کرد:
_ آخه کی به من زنگ میزنه!
زیر نگاه امیرکیا، موبایلشرا از کیف اشدر آورد و
با تعجب به شماره خانه شان خیره شد.
امیر کیا که متوجه رنگ پریده یلدا شد، با نگرانی
پرسید:
_ کیه؟
به سمت امیرکیا چرخید و لب زد:
_ خونمون!
گیج و متحیر تماسرا پذیرفت و لب زد:
_ اَ ...الو؟
ثانیه ای نگذشت که صدای ترسیده و پرهیجان یگانه
را بین صدای داد و فریاد شنید.
_ یلدا بیا ...بدو بیا خونه! زود بیا!
ترسیده ایستاد و بی حواس نسبت به حضورشدر
بیمارستان، تقریباً فریاد زد:
_ یگانه؟ چی شده؟ الو ...
صدای بوق های ممتد، خبر از پایان مکالمه داد.
امیر کیا با نگرانی کنارشایستاد و شانه های لرزانش
را گرفت.
_ چی شده؟ چی گفت خواهرت؟
بدن اش می لرزید.
شبیه گنجشک خیسو بی پناهی بغضکرده پیراهن
امیرکیا را بین مشت هایشگرفت و با تمنا لب زد:
_ نمی ...نمیدونم امیرکیا ...منو میبری خونمون؟
آره؟
بی طاقت یلدا را در آغوشگرفت.
محکم...عصبی...با حرص...
طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوپنج

طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.
نمی دانست از کی و چرا...
اما طاقت لحظه ای ناراحتی یلدا را نداشت.
به خودش جرعت داد و شقیقه اشرا بوسه زد.
سپسبا لحنی دستوری کنار گوش اشزمزمه کرد:
_ نلرز یلدا ...آروم باش...تا هرجا که بخوای میام
همرات اما بغضنکن .آروم باش میبرمت الان...
جای لب هایشروی شقیقه اشداغ شده بود.
و این گرما آنقدر در بدنشرسوخ کرد که ناخواسته
دیگر نلرزید.
نه قربان صدقه اشرفت و نه جمله زیبایی گفته
بود.
اما همان چند کلمه دستوری انگار روی قلب
بی جنبه اش نشست.
جوری که ناخواسته سرشرا بیشتر در سینه
امیرکیا فشرد و دست هایشرا آرام دور کمرش حلقه
کرد.
اهمیتی داشت وسط سالن بیمارستان بودند؟
نه...
وقتی هر دو تمام وجودشان پر شد از آرامشی حلال
و خدا پسند...
با تعجب به شلوغی کوچه نگاه کرد.
تقریباً تمام همسایه های فضول شان بیرون بودند.
نگاهی به امیرکیا انداخت و با ترسلب زد:
_ یعنی ...چه خبر شده امیر کیا؟
نگاه از شلوغی کوچه برداشت و به یلدای ترسیده
انداخت.
دست سردشرا بین دست های داغ خودشگرفت و
گفت:
_ نگران نباش بریم .
هرچه جلوتر می رفت زمزمه همسایه ها را واضح تر
می شنید.
کم کم پازل ذهنش چیده می شد.
- واه واه بلا به دور ...دختره بی آبرو الکی الکی آبرو
دختر کربلایی قاسم و برده بود .
- میگن حتی حامله هم شده بوده از یارو ...
_ انقدر کتکشزدن بچه ای نمیمونه براش.
- همون بهتر تخم حرومشدنیا نیاد ...هرچند اون
طفل معصوم دنیا هم بیاد خجالت میکشه بفهمه
مادرش جن*ده اس.
نگاهی به امیر کیا انداخت.
نگاهی پر از ناگفته هایی که فقط او درک می کرد.
از جمعیت که گذشتند واضح دید.
صحنه ای آشنا...
اما این بار برای کیمیا..
نگاهشکرد.
اما دلسوزی؟ اصلا...
با حالتی رقت بار جلوی در افتاده بود و از میان
پاهایش خون می ریخت.
عمویشبا حالتی آشفته جلوی در زانو زده بود و
زن عمویش با صدای بلند گریه می کرد.
زمین گرد بود... می چرخید...
نگاه از آن ها برداشت و به خانواده خودشدوخت.
برق نگاه پدرشو سری که بالا گرفته بود، لبخند
کوتاهی به لبش نشاند.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوشش

یزدان با خونسردی نگاه می کرد و یگانه لبخندزنان
خیره او بود.
مادرش نیز در حالی که با یکی از زنان همسایه
صحبت می کرد، دائم دست هایشرا به نشانه
شکرخدا بالا می برد.
همین...
نگاهشرا به امیر کیا دوخت.
بی توجه به کیمیا به او نگاه می کرد.
قبل آن که چیزی بگوید، امیرکیا با لبخند لب زد:
_ تموم شد ...بریم؟
و راه آمده را برگشتند.
این بار با سبک بالی...
با لبخند... در حالی که دست هایشان محکم تر از قبل
در هم گره خورده و دل هایشان از همیشه آرام تر
بود.
در حالی که قسمتی از گذشته هر دوی شان آنجا بود
و آنجا هم می ماند، اما بدون خودشان...
هیچ کدام نمی خواستند حتی قدمی به عقب
بردارند.
ناخودآگاه با هر قدم، قسمتی از خاطرات گذشته را
دور می ریختند.
از میان نگاه هایی که حالا به جای کیمیا، مات آن ها
بود، بی توجه و لبخندزنان رد شدند.
رد شدند تا شاهد عدالت خدا باشند.
تا بیشاز قبل ایمان بیاورند که برنامه ریزی خدا،
دقیق و به موقع است.
که از هر دست بزنی، از همان دست می خوری...
که زمین گرد است.
که می چرخد و می چرخد و می چرخد...
و از همان نقطه که با ناحق کاری کردی، جوری
زمین ات می زند که حیران می مانی...
-----------------
بطری آب معدنی را به دست یلدا داد و کنارشروی
چمن های حیاط بیمارستان نشست.
نه دل و دماغ خانه رفتن را داشت نه دیدن پدرش
در آن حال...
_ تو نگاهت دلسوزی نبود ...
با صدای یلدا نگاه از ابرهای غلیظ آسمان آماده
بارشگرفت و به او دوخت.
نگفته هم می دانست کیمیا را می گوید.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوهفت

صادقانه جواب داد:
_ دلسوزی واسه کاری که خودشانجام داده؟
نگاهشکرد.
_ منم دلم نسوخت ...این بده؟
کوتاه لبخند زد و در جوابشگفت:
_ تو مگه بلدی بد باشی دختر کربلایی؟
صدای آشنایی باعث شد نگاه از یکدیگر بردارند.
با دیدن نوشین که جلویشان ایستاده بود هردو
همزمان بلند شدند.
_ رفتم خونه ...گفتن آقاجون اینجا بستریه ...
یلدا ناخواسته جلو رفت و در آغوش اشگرفت.
خیانت حتی برق نگاه زن را خاموش می کرد...
نوشین ذره ای به آن نوشین سابق شباهتی نداشت.
لاغر و شکسته شده بود.
نوشین آرام دست هایشرا دور یلدا گره زد و لب زد:
_ من الان خوبم یلدا ...اشک هامو ریختم .
شکایت هامو به خدا کردم که الان سر پام .
ناخواسته در جوابشبا بغضلب زد:
_ من بابت نسبت خونیم با کیمیا ازت معذرت
می خوام .
از آغوش اشجدا شد و بی رمق لبخند زد.
نگاهی به امیرکیا انداخت و پرسید:
_ آقاجون بهتره؟
و چه سوال سختی بود و جواب دادن به این سوال،
سخت تر...
یلدا با ناراحتی نگاهی به امیر کیا که به سختی
سعی داشت ظاهر محکم اشرا حفظ کند انداخت.
می دانست جواب دادن به این سوال برایشسخت
است.
دست نوشین را گرفت و آرام لب زد:
_ بیا باهم یکم قدم بزنیم ...من بهت می گم.
نوشین با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
حدساین که حال تاجیک خوب نیست، سخت
نبود.
در جواب یلدا سری تکان داد و همراهشراهی شد
تا زودتر حال پدرشوهری که با درخواست طلاق ای
که داده بود، بزودی پدرشوهر سابق اش می شد را
بداند.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوهشت

ممنون اش بود که نگذاشت او این خبر را به نوشین
بدهد.
بازگو کردن اش، عین چنگ انداختن به قلبش بود.
نفس اشرا می برید.
هنوز امید داشت به معجزه... به خطای پزشکی...
به نگاه خدا...
به این که پدرشاز روی تخت بیمارستان بلند شود
و به تشخیصاشتباه پزشک ها بخندد.
و ای کاشکه می شد... کاشپزشک نبود و
می توانست مانند مردم عادی دل خوشکند به تمام
این آرزوهای محال...
اما خودشهم می دانست، احتمال خوب شدن
پدرش، یک درصد هم نیست.
اما او به همان یک درصد هم دل خوشکرده بود.
بعد رفتن یلدا و نوشین، با قدم هایی که انگار به
زمین چسبیده بودند و به سختی تکانشان می داد
راهی ساختمان بیمارستان شد تا شاید معجزه وار...
خبر خوبی بشنود اما...
با دیدن شلوغی اتاق پدرشو هیاهوی پرستار ها،
انگار جان از بدن اشرفت...
ترسیده به قدم هایشسرعت داد و سمت اتاق
پدرشدوید و فریاد زد:
_ بابا!
پرستار مردی بازویشرا گرفت و اجازه نداد وارد
اتاق شود اما همان دیدار کوتاه برای آوار شدن اش
کافی بود...
یک پارچه سفید روی پدرشو خط های ممتد
مانیتور ، تصویر ترسناک آخرین دیدارشان شد و
تمام...
پدرشرفت...
احسان تاجیک تمام شد...
----------------------
)هفت روز بعد (
چای پررنگی توی لیوان ریخت و همانطور که شال
مشکی اشرا از روی سرش برمی داشت، نگاهی به
خلوتی سالن انداخت.
تا نیم ساعت پیش، جای سوزن انداختن نبود.
همه برای مراسم هفتم آمده بودند...
همه به جز پسر بزرگ احسان تاجیک.
امیر کسری!
آهی کشید و همانطور که لیوان چای را داخل سینی
می گذاشت، با نگاه دنبال جعبه شیرینی ها گشت تا
چند دانه ای برای امیر کیا ببرد.
هرچند مطمئن بود مانند این هفت شبانه روز، نه
حرف می زند و نه درست چیزی می خورد.
اما به هر حال نمی توانست تنهایش بگذارد.
امیر کیا الان جز او کسی را نداشت...
درد فوت پدرشیک طرف و گمشدن امیرکسری
هزار طرف...
هرچقدر نامرد...
اما برادرش بود. در این شرایط به حضورش
احتیاج داشت. اما نبود... هیچ جا نبود...
از داخل جعبه شیرینی بالای کابینت، دو شیرینی
برداشت و داخل بشقاب گذاشت.
سپسبشقاب را هم کنار لیوان چای، داخل سینی
گذاشت و راهی اتاق شد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستونه

پشت در اتاق که رسید، سینی را با یک دست نگه
داشت و بدون آن که در بزند، دستگیره در را پایین
کشید و داخل شد.
امیر کیا مانند تمام این هفت روز، روی تخت دراز
کشیده بود و با همان حال سیگار می کشید.
با دیدن دود غلیظی که در اتاق پخششده بود،
چهره در هم کشید و سرفه کنان به سمت پنجره
رفت و تا انتها بازشکرد.
سپسسینی را روی میز کنار تخت گذاشت و با
عصبانیت سیگار نیمه سوخته را از روی لب های
امیرکیا برداشت.
_ می فهمی داری خودتو میکشی؟
توقع داشت باز سکوت کند، اما صدای دو رگه و
خش دارشرا شنید.
_ آره...
بغضکرده نگاهشکرد.
عادت نداشت امیرکیا را اینقدر شکسته ببیند...
نمی خواست ببیند!
دیوانگی بود اما... دلشهمان امیرکیا تخسو سرد
و مغرور را می خواست!
همان که با شاه پالوده نمی خورد و روی زخم هایش
نمک می پاچید!
همان امیرکیای سابق...
کنارش با فاصله کمی روی تخت نشست.
سرشرا به سمت صورت امیر کیا خم کرد تا مجبور
شود نگاهشکند.
نگاه غمگین و بی جان اشرا که دید، بغضکرده لب
زد:
_یعنی نمی بینی نگرانتم؟ پاشو امیر کیا...
تا کی می خوای روزه سکوت بگیری و با کسی حرف
نزنی؟ من نمی تونم تورو اینجوری ببینم... نمی تونم
صبر کنم که خوب شی.
به یلدا نگاه کرد و بغضپنهان گلویشرا همراه با
آب دهانشبلعید.
به انگشت هایش جرات داد و آن ها را بین
انگشت های یلدا گره زد.
چه عجیب بود این مُسَکِن بودن اش...
خواسته یا ناخواسته دلشگرم شده بود به حضور
یلدا...
پلک هایشرا بست تا اگر اشک مهمان چشم هایش
شد، از نگاه یلدا دور بماند.
سپسبه آرامی زمزمه کرد:
_ کاش نگفته بودم یلدا ...
یلدا فشاری به انگشت های امیرکیا وارد کرد و آرام
جواب داد:
_ عمر آقاجون همینقدر بوده امیرکیا ...وگرنه تو
نمی گفتی هم بلاخره از یه جایی میفهمید.
مسئله کوچیکی نبود که بشه پنهونشکرد... تو
نمیگفتی، نوشین می گفت، خانواده من میگفتن،
دوست و دشمن و آشنا می گفتن!
بلاخره که می فهمید امیر کیا!
سری تکان داد و این بار درد دیگرشرا به زبان آورد.
_ نمیدونم امیر کسری کجاست یلدا ...نه بیمارستان
و نه حتی واسه ختم بابا، خودشو نشون نداد ...
نمیدونم واقعا اینقدر بی غیرته، یا اتفاقی افتاده
براش.
صدای زنگ موبابل امیر کیا، هر دو را از جا پراند.
انگار هر دو ناخواسته با هر زنگ تماس، منتظر
خبری از جانب امیر کسری بودند.
امیرکیا با اخم نگاهی به شماره انداخت و رو به یلدا
لب زد:
_ کیمیاست!

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسی

حس بدی به جان اش نشست.
حسی شبیه به یک حسادت زنانه...
و این که چرا باید دچار این حسشود، اهمیتی
نداشت... داشت؟ قطعا نه!
به هر حال و تحت هر شرایطی الان، امیر کیا همسر
او بود!
کیمیا به چه حقی به همسر او زنگ می زد؟
صنمی با آن ها نداشت.
ناخواسته لب گزید و در حالی که به سختی جلوی
خودشرا گرفته بود، شانه هایشرا بالا فرستاد و
گفت:
_ اوم، این چرا به تو زنگ می زنه؟
بعد از هفت روز لبخند زد.
حسادت تمام دخترها شیرین بود؟
یا حسودی یلدا آنقدر مزه قندی داشت.
رد تماسداد و با لبخند کوتاهی، لب زد:
_ غلط می کنه به من زنگ بزنه.
به امیر کیا و چشم های خندان اش نگاه کرد و با
تعجب گفت:
_ چرا جواب ندادی؟
به شوخی زمزمه کرد:
_ والا خانومم با چشماش خط و نشون کشید برام .
جرات نکردم .
به شوخی گفته بود اما این که او را خانم خودش
خوانده، عجیب به دلشنشست.
خانم او بودن زیبا بود و این یعنی جایی در دلش
داشت به او دل می بست...
و این خوب نبود.
خوب نبود چون قرار بود جدا شوند...
نگاه از امیرکیا برداشت و کوتاه لب زد:
_ به من ربطی نداشت که ...
امیر کیا نیم خیز شد و بی مقدمه پرسید:
_ میخوای بری یلدا؟
نگاهشرا به امیر کیا دوخت.
می خواست؟ اصلا از کی تا حالا نظر او برای کسی
مهم شده بود؟
اصلا مگر اهمیت داشت که او چه می خواهد و چه
نمی خواهد؟
هرچند این بار خودشهم نمی دانست چه می خواهد
و چه نمی خواهد!
تنها چیزی که برایشهویدا بود، این بود که جایی
میان قلب اش، آن قسمتی که تا این لحظه سراغش
نرفته بود، بی خبر از او داشت دل می بست.
و او انگار هیچ کنترلی روی آن قسمت قلب اش
نداشت.
بدون آن که جوابی به امیر کیا بدهد، خواست از
روی تخت بلند شود که مچ دستشرا گرفت و
اجازه نداد.
امیر کیا با جدیت نگاهشکرد.
سوال پرسیده بود، همیشه از بی پاسخ ماندن
سوال هایشبی زار بود... اما این بار فرق می کرد.
این بار پای مهم ترین سوال زندگی اشدر میان بود...
می خواست تصمیم یلدا را بداند.
تنها شخصی که برایشمانده بود و او...
می خواست با چنگ و دندان برای خودش نگه اش
دارد.
البته به شرطی که پای اجبار به میان نباشد...
به سمت امیر کیا چرخید و کوتاه لب زد:
_ الان زمان مناسبی نیست امیر کیا.
گیج لب زد:
_ برای جواب دادن به سوالم، یا موندنت؟
از روی تخت بلند شد و همانطور که لیوان چای را
برمی داشت تا به دست امیر کیا بدهد، جواب داد:
_ جواب سوالت!
می شد خوشبینانه نگاه کند دیگر!
اگر نمی خواست بماند، جوابشرا به بعد موکول
نمی کرد.
با همین خیال بحث را ادامه نداد تا به قول یلدا
زمانش برسد.
لیوان چای را از دستشگرفت و کوتاه زمزمه کرد:
_ باشه ....ممنون .
بلاتکلیف باز روی تخت نشست اما همان لحظه
صدای زنگ موبایل امیر کیا، سکوت اتاق را شکست.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیویک

با اخم به نام کیمیا نگاه کرد و بی حوصله غرید:
_ اینم وقت گیر اورده!
خواست رد تماسدهد که یلدا دست روی دستش
گذاشت و اجازه نداد.
نگاهشکرد و آرام گفت:
_ نمیخوام حتی صداشو بشنوم یلدا .بهمم میریزه ...
باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره .
نمیخوام بهم بریزم...
کیمیا را می شناخت...بی شک الکی تماس نگرفته
بود.
می ترسید موضوع مهمی پیشآمده باشد.
_ میدونم ...تصمیم باخودته ولی به نظر من
جوابشو بده ...این که بدونی چرا زنگ زده خیلی
بهتره تا اینکه تموم روز به این فکر کنی که چرا زنگ
زده! شاید اصلا از امیر کسری خبری داشته باشه و
کمکمون کنه .
با یادآوری امیر کسری، سری تکان داد و بلافاصله
تماسرا وصل کرد و روی بلندگو گذاشت.
سپس جدی و سرد گفت:
_ چیکار داری؟
صدای هیاهوی باد و شلوغی خیابان باعث می شد
صدای کیمیا به سختی شنیده شود.
هرچند انگار جانی در بدن نداشت.
_ سلام امیر کیا...
نگاهی به یلدا انداخت.
طبیعی بود که دلش بخواهد ادامه مکالمه را در ح
الی که سر یلدا را در آغوشگرفته ادامه دهد؟
یا باز هرمون های مردانه اش حال خوبی نداشتند؟
بدون آن که نگاه از چهره زیبا و مینیاتوری یلدا
بردارد، جواب داد:
_ واسه سلام علیک اگه زنگ زدی قطع کن.
به سرعت جواب داد:
_ نه نه! یعنی ...باید ببینمت! هرچی زودتر بهتر...
بعد از هفت روز بلند خندید.
اما این بار با تمسخر!
تمسخر برای خوش خیالی کیمیا!
اگر همسرت فانتزی دوست داره داستان انتهای صفحه رو بخون عالیه 😍
خشمگین و بی حوصله، بدون آن که نگاهی به یلدا
بیاندازد از روی تخت بلند شد و تقریبا فریاد زد:
_ چی فکر کردی تو؟ که همون خر سابقم؟
که بگی میخوام ببینمت و منم له له بزنم برای
دیدنت؟ نه خانوم...
اون امیر کیا مرد! الان حتی شنیدن صداتم حالمو بد
میکنه چه برسه بخوام ریخت کثیفت و ببینم.
کیمیا که انگار توقع این حجم از تنفر را نداشت.
صدایش با بغضهمراه شد.
_ حقمه ...میدونم ...بیشتر از این حقمه ...
بی حوصله حرفشرا قطع کرد.
_ آره حقته! خیلی بیشتر از این حرفا حقته!

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیودو

تاوان آبرویی که به ناحق از یلدا بردی... تاوان
کتک هایی که به ناحق از برادرش خورد... تاوان
اشک هایی که به خاطر تو از چشماشریخته شد.
همه اینا خیلی سنگین تر از این حرفان!
هنوز اول راهی...
این طرفداری همه جانبه امیر کیا از او، آن هم در
مقابل کسی که روزی عزیزترین فرد زندگی اش بوده،
به حدی به دلش خوش نشست، که ناخواسته در
عین لبخند زدن، چشم هایشرا نم اشک پر کرد.
کیمیا که حالا واضح گریه می کرد، میان
هق هق هایش نالید:
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
_ باشه ...باشه لعنتیا ...حقمه ...ولی الان باید
ببینمت! باید یه چیزایی و حضوری بهت بگم .
باید بیایی امیر کیا...
پوزخندی زد و با تمسخر پرسید:
_ عه؟ نه بابا؟ اون وقت کی باید و نباید منو تعیین
میکنه؟ تو؟
_ میخواستم یه ذره از کارامو جبران کنم ...اما انگار
نمی خوای امیر کیا ...درباره برادرت بود .
صبر نکرد جمله اش تمام شود، با استرس بین
حرفشپرید و گفت:
_ تو از امیر کسری خبر داری؟ کجاست؟
برعکساو آرام جواب داد:
_ امروز عصر ساعت پنج بیا پارک پشت ویلا ...
حضوری باید بگم. فعلا خداحافظ.
نگاهی به امیر کیا که لحظه ای آرام و قرار نداشت
انداخت.
برعکساو که با خونسردی روی نیمکت های پارک
نشسته بود، امیر کیا مانند اسپند روی آتششده
بود.
تقریبا نیم ساعتی می شد که منتظر کیمیا بودند.
نه که او دیر کند.
امیرکیا به حدی بی قرار بود که راس چهار و نیم
توی پارک بودند.
عینک دودی اشرا از روی چشم هایش برداشت و رو
به امیرکیا که تند و مضطرب قدم می زد گفت:
_ دو دقیقه بشین امیر کیا! راه بری میاد؟
نگاهشکرد.
انتطار را می شد از چشم هایشخواند.
انتظاری که برای کیمیا نبود اما برای حرف هایش
چرا...
_ یعنی دلم میخواد دروغ گفته باشه! به روح بابا
زنده ش نمی ...
قبل آن که جمله اش به پایان برسد، زمزمه آرام کیمیا
هر دو را متوجه او کرد.
_ سلام .
از روی نیمکت بلند شد و به سمت کیمیا چرخید.
حیرت زده لب زد:
_ کی ...کیمیا!

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوسه

صورت ورم کرده و کبودش... دستی که توی گچ
بود و پایی که لنگ می زد... ذره ای شبیه به کیمیای
خوشپوشو مغرور نداشت.
امیر کیا بدون آن که توجه ای به ظاهرشکند، بی
حوصله پرسید:
_ امیر کسری کجاست؟
با درد لبخند زد.
_ بذار نفسم چاق شه ...بذار برسم .
بی حوصله فریاد زد:
_ میگم امیر کجاست؟
یلدا با نگرانی نگاهشرا به کیمیا دوخت.
این که به سختی روی پاهایشایستاده و درد دارد،
کاملا پیدا بود.
نگاهشرا به چهره برزخی و عصبی امیرکیا دوخت
و گفت:
_ بذار نفسش بالا بیاد امیرکیا! نمیبینی به سختی
وایساده؟
سپسدست انداخت دور بازوی کیمیا و کمک اش
کرد روی نیمکت بنشیند.
نباید دل می سوزاند.
نباید حال و روزش، بغضبه گلویش می نشاند.
نباید دلشآتشمی گرفت اما لعنت به تمام
نسبت های خونی...
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
لعنت به خاطره ها...
و او چقدر بدبخت بود که برای مسبب تمام
بدبختی هایشهم دل می سوزاند.
کیمیا نگاه پر دردی به یلدای بغضکرده انداخت.
به دختری که کم از خواهر نداشت برایشاما او بد
آتشی به خانه اشانداخته بود.
دستشرا با دو دلی جلو برد و روی دست یلدا
گذاشت.
نگاه پشیمان و اشک آلودشرا به نگاه یلدا دوخت و
لب زد:
_ بد کردم بهت یلدا ...
دستشرا آرام از زیر دست کیمیا بیرون کشید.
دل سوزانده بود درست... اما قرار نبود ببخشد!
کیمیا جای هیچ بخششی نگذاشته بود.
امیرکیا که متوجه پریشانی یلدا شده بود، نگاهشرا
به کیمیا دوخت و گفت:
_ خب؟ حالا بگو.
نگاهشرا از یلدا برداشت و به امیر کیا دوخت.
به دومین فردی که زندگی اشرا نابود کرده بود...
به مردی که حق اش نبود جواب عشق اشرا با
خیانت بدهد.
_ مطمئنم از ایران خارج شده.
یکه خورد.
امیرکسری رفته بود؟ بی خبر؟ اصلا چرا؟
با حیرت قدمی به جلو برداشت و پرسید:
_ از کجا مطمئنی؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوچهار

با حیرت قدمی به جلو برداشت و پرسید:
_ از کجا مطمئنی؟
پوزخندی زد و دست گچ گرفته اشرا در آغوش
گرفت.
نگاهشرا به سنگ فرش های پارک دوخت و آرام
جواب داد:
_ نمیدونم خبر داشتی یانه ...اما دار و ندار بابات به
نام امیر کسری بود .بابات نمی خواست بالا دستی ها
یا حتی مردم بدونن که چقدر مال و اموال داره ...
واسه همین هرچی که داشت و به نام امیر کسری
می کرد .
خبر نداشت.
نگفته بودند... هرچند دور از تصور هم نبود.
اما الان مال و اموال اهمیتی نداشت برایش.
حال برادر بی معرفت اش مهم تر بود.
سری تکان داد و بی طاقت پرسید:
_ خب؟ بقیه اش؟
کیمیا بغضکرده نگاهشکرد و ادامه داد:
_ قرار بود آب ها از آسیاب که افتاد ...همه چی و
بی سروصدا بفروشیم و بریم کانادا .امیرکسری
میگفت ایران نمیتونیم بمونیم ...گند رابطه مون در
میاد ...منم از خدام بود که باهاش برم .
به سادگی اشلبخند تلخی زد.
چه خوش خیال بود که دل بسته بود به اوی
نامرد...
با پشت دست اشک هایشرا پاک کرد و با صدای
لرزانی ادامه داد:
_ توی بیمارستان زنگ زدم بهش...گفتم همه
فهمیدن بیا دنبالم .اومد ...خوشحال بودم که
همه چی تموم شده اما ...
هق هق کنان سرشرا پایین انداخت و به سختی ن
الید:
_ وقتی فهمید بچه سقط شده از این رو به اون رو
شد ...تحقیرم کرد ...توهین کرد ...گفت به خاطر
بچه ش بوده که میخواسته منو ببره وگرنه منی که
به برادرش خیانت کردم به اونم میکنم!
نفسی گرفت و با همان هق هق به امیرکیا نگاه کرد.
_ گفت داره قاچاقی از ایران میره ...همه چیو
فروخته امیر کیا! همین روزاست که صاحب املاک
بابات بیان سراغت...
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
گیج و شوکه نگاهشرا از کیمیا برداشت و قدمی
رو به عقب رفت.
کدام را باید هضم می کرد؟
این که تمام دارایی های پدرش، به نام امیرکسری
بوده؟
این که امیرکسری تمامشان را بی خبر از او فروخته
و قصد دارد از کشور خارج شود و شاید حتی تا الا
ن، خارج شده؟
نه... فرای این ها بود.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوپنج

نه که چشم اش به مال و اموال پدرش باشد، نه...
اما دردشآمد که پدرش حتی ذره ای به او فکر
نکرده... که حتی به صورت صوری هم چیزی به
نام اش نزده...
اعتماد نداشت یا...
اصلا پدرشدوستشداشت؟
کلماتی که کیمیا به زبان آورده بود به صورت
پراکنده در سرشچرخ می زدند و او معنای شان را از
خاطر برده بود و نمی توانست هضم شان کند.
یلدا که متوجه تلو تلو خوردن امیر کیا شد، به
سرعت از روی نیکمت برخاست و به سمتشرفت.
بازویشرا گرفت و ناراحت زمزمه کرد:
_ امیر کیا؟
میان تمام کلمات بهم ریخته توی سرشو صداهای
مختلف، صدای یلدا را تشخیصداد.
به سمت یلدا چرخید و نگاهشکرد.
کوتاه لبخند زد و ناخوداگاه زیر لب نجوا کرد:
_ جانِ امیر کیا؟
نم اشک به چشم های طوسی اش نشست و نگاهش
شد دریای مواج...
چه خوب که میان این همه سیاهی... یلدا را داشت
تا شب طولانی اشرا سحر کند.
_ خوبی؟
کیمیا همانطور که گریه می کرد، به سختی از روی
نیمکت بلند شد و خلوتشان را بهم زد.
نگاهی به امیر کیا انداخت و با عذاب وجدان زمزمه
کرد:
_میدونم کاری که با زندگی شما کردم با هیچ کاری
جبران نمیشه .اما این شاید کمی شو کمرنگ کنه .
امیدوارم بتونین منو ببخشین...همین!
خواست عقب برود که یلدا صدایشزد.
_ کیمیا!
ایستاد و به سمتش چرخید.
یلدا نگاهی به امیرکیا انداخت و جوری که کیمیا
نشنود، زمزمه کرد:
_ کاری که می خوام بکنم به معنای بخشیدنش
نیست ...یه جور دین ...یه جور جبران!
سپسقبل آن که امیر کیا معنای حرفشرا حلاجی
کند، به سمت کیمیا رفت و مقابلشایستاد.
آب دهانشرا بلعید و نگاهشرا به چشم های گریان
کیمیا دوخت.
_ نمی بخشمت چون باعث شدی انگشت نما همه
بشم ...نمی بخشمت چون جای زخم کتک های یزدان
هنوز روی بدنمه ...نمی بخشمت چون تمام مدت
الکی بابت خیانتم به تو عذاب وجدان داشتم .
نمی بخشمت چون خانوادمو ازم گرفتی

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوشش

مکثی کرد و نگاهشرا به دو النگوی توی دستش
دوخت.
نفسعمیقی کشید و النگو ها را از دستش خارج و
به سمت کیمیا گرفت.
سپسآرام تر از قبل ادامه داد:
_ اما میگذرم ازت ...به خاطر اینکه ناخواسته منو
سمت خوشبختی سوق دادی!
ناخواسته کاری کردی که خودم باشم... یلدا!
نه فقط دختر کربلایی قاسم.
کیمیا با گریه النگوها را از دستشگرفت.
روزی که با نقشه قرصروان گردان و مشروب به
خورد یلدا داد و به سمت پله ها هدایت اشکرد تا به
اتاق امیرکیا برود، فکرشرا نمی کرد زمانی برسد
که جلویشدر این حد ذلیل شود...
با گریه النگوهارا داخل جیب مانتویشگذاشت تا با
فروش شان حداقل جایی برای خودشاجاره کند.
سپسنگاهی به آن دو انداخت و لب زد:
_ خوشبخت بشین.
گفت و بدون اینکه بیشتر از این صبر کند از آن جا
دور شد. یلدا نگاهی به صورت درهم و در فکر
امیرکیا انداخت و با قدم های محکم نزدیکشرفت
و نگران دستی روی شانه اشگذاشت.
_ خوبی؟
امیر کیا دست یلدا را در میان دست هایشگرفت و
نگاه جدی اشرا به چشم های نگران او دوخت.
- حتی نمیدونم حالم چطوریه، بریم دیگه؟ هرچی
که باید می فهمیدیم و فهمیدیم.
یلدا نامطمئن سرشرا تکان داد و با آه جگرسوزی با
او هم قدم شد.
نمی توانست بفهمد چه در سر او می گذرد ولی
مطمئن بود که حالش خوب نیست.
داخل ماشین که نشستند چند باری با دیدن سکوت
امیرکیا لب باز کرد که چیزی بگوید اما نتوانست.
سکوت سنگینی که برقرار بود او را وادار می کرد
چیزی نگوید .
امیرکیا اما فکر می کرد. سوال هایی که در ذهنش
بود هیچ جوابی نداشتند و چرا ها بی نتیجه بودند!
چرا پدرش حتی صوری اسمی از او به وسط
نیاورده بود؟
آهی در دل کشید و سرعت اشرا بیشتر کرد.
نگران برادری بود که حتی خبری از او هم نداشت.
نمی دانست از ایران خارج شده یا نه؟
چه بلایی سرشآمده بود؟ خدا می دانست!
_ از وقتی با کیمیا حرف زدم یه چیزی روی دلم
سنگین میکنه با اینکه یکم با حرف هایی که زدم
راحت ترم اما یه چیزی چسبیده اینجا...
دست های لرزانشرا تا گلویشرساند و آب دهانش
را قورت داد. نگاه امیرکیا همراه با دست های او
تکان خورد و نفسعمیقی کشید تا آرام باشد.
_ چیزایی شنیدیم که نباید می شنیدیم یلدا فکر
میکنی برای من آسونه؟ این همه اتفاق افتاده!
یلدا سرشرا کج کرد و با نیشخندی که روی
لب هایش نشاند سرشرا به شیشه ی ماشین
چسباند.
از سکوتی که امیرکیا در پیشگرفته بود میشد
فهمید فکرشزیادی مشغول بود و درکشهم
می کرد اما نمی توانست او را در این حال بد ببیند و
کاری نکند.
کم اتفاقی نیفتاده بود... پدرش جوری رفتار کرده
بود که انگار اویی وجود نداشت.
_ نگران امیر کسرایی؟
دستی داخل موهایشکشید و سرعتشرا بیشتر
کرد . حتی زبانش نمی چرخید جوابی بدهد. اصلا
باید چه جوابی می داد؟ وقتی هنوز خودشدر
شوک بود!
لب هایشرا با زبان تر کرد و با نیم نگاهی که به یلدا
انداخت راهنما زد و داخل خیابان پیچید.
_ نمیدونم، الان اونقدری مغزم درگیره که حتی
نمیدونم باید چی بگم نگران باشم یا نباشم؟
یلدا نگاه از او گرفت و به جان لب هایشافتاد.
امیرکیا دستشرا مشت کرد و با کم کردن سرعتش،
ماشین را جلوی خانه نگه داشت.
یلدا پیاده شد و خودشرا به خانه رساند ولی امیر
کیا کل مسیر را آرام آرام پیش رفت و فکر کرد .

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوهفت

کجای کار را اشتباه رفته بود که در شان این نبود که
اسمی از او در میان باشد، حتی صوری!
شاید هم اعتمادی در میان نبود که هیچ چیزی به
نامشنشده بود؟
پوزخندی زد. خودش هم می دانست که بحث مال و
اموال نبود. بحث اعتماد و عزتی بود که باید باشد
اما نبود...
دستی به گلویشکشید. یک چیزی به گلویشفشار
می آورد!
در سکوت وارد خانه شد و به یلدایی که روی کاناپه
نشسته بود نگاهی انداخت و سمت اتاقشقدم
برداشت که یلدا از جایش بلند شد.
_ میخوای برات قهوه بریزم؟
با سوال او چرخید و با لبخندکمرنگی سری به نشانه
ی نه تکان داد و خودشرا داخل اتاق پرت کرد. یلدا
نگرانشبود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد!
_شایدم پسر بدی بودم از کجا معلوم؟ اعتماد
نداشت بابام، نداشت که اینطوری من و جلوی همه
هیچ و پوچ کرد!
روی صندلی نشست و دست های یخ کرده اشرا
داخل موهایشبرد و به امیرکسری فکر کرد. یعنی
توانسته بود از ایران برود یا هنوز دراین مملکت
بود؟
با یادآوری داریوش، یکی از دوست هایشدر
فرودگاه ابرویی بالا انداخت و کورسوی امیدی در
دلشروشن شد.
شاید می توانست بفهمد که برادر بی معرفتشاز راه
قانونی رفته بود یا نه...
شماره ی داریوشرا گرفت و همانطور که روی میز
ضرب گرفته بود به ساعت نگاهی انداخت. درست
به موقع بود!
_ سلام امیرکیا، به به از این طرفا .چخبر؟ شمارت و
دیدم چشمام نورانی شد پسر!
به اجبار لبخندی روی لب هایشنشاند و با سرفه ی
مصلحتی گلویشرا صاف کرد.
_ قوربونت داریوش جان یه کار واجبی باهات
داشتم میتونی آمار یکی و برام در بیاری ببینی
تونسته از ایران بره یا سوار هواپیما بشه؟ البته
هرچه زودتر جواب بدی خیلی خوب میشه.
داریوش با این حرف امیرکیا کمی نگران شد اما
برای اینکه موقعیت اضطراری بود چیزی نپرسید.
شاید بهتر بود خودشهمه چیز را بگوید!
_ اتفاقی نیفتاده که؟ آره چک میکنم اسمشو بگو
همین الان بزنم بهت بگم برای امروز و میخوای
بدونی؟ یا فردارو هم چک کنم؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوهشت

کمی در جایش جا به جا شد و با استرسی که
نمی دانست از کجا در وجودش نشسته بود گفت:
_ برای این هفته رو اگه زحمتی نباشه میخواستم
چک کنی چون زمانشو کامل مطمئن نیستم.
داریوش با صبوری صفحه را روشن کرد و امیرکیا با
گفتن اسم و فامیلی امیرکسری منتظر به پشت تکیه
داد و در فکر رفت که چند دقیقه بعد داریوش با
اطمینان گفت:
_ هیچ پروازی با این اسم و مشخصات اصلا وجود
نداشته مطمئنی درسته؟ نگران شدم مرد.
لعنتی ای زیرلب زمزمه کرد و درحالی که فکرش همه
جا پراکنده شده بود برای داریوشزمزمه کرد.
_ مثل اینکه اوضاع خیلی بدتره داریوش جان
مرسی از کمکت جبران میکنم برات، بعدا می بینمت
بهت میگم موضوع چیه فعلا.
گفت و تماسرا قطع کرد .
حتی نمی دانست باید برای کدام گرفتاری اشغصه
بخورد. برای بی اعتبار بودنشپیشپدرش؟ یا
نگران باشد که برادرشگند زده و موقع فرار بلایی
به سرش نیامده باشد؟
خصوصا الان که دیگر مطمئن بود از راه قانونی نمی
رفت .
تقه ای به در خورد و یلدا داخل آمد.
نمی توانست تحمل کند امیرکیا بیشتر از این خودش
را در دنیایی از فکر و خیال غرق کند و خودشرا
تخریب کند.
_ چای دم کردم خیلی خوش رنگ شده میخوای یه
فیلم خوبم بذارم ببینیم؟ خیلی وقتم هست ندیدیم
منم حوصلم سر رفته.
امیرکیا نگاهی به یلدا انداخت و دست هایشرا با
تواضع برای او باز کرد و اشاره کرد جلو برود.
_ بیا پیشم یلدا، فقط نیاز دارم که تنها نباشم.
یلدا با نگرانی ای که در وجودش بود خجالت را کنار
گذاشت بدون مکث خودشرا در آغوشامیرکیا
انداخت.
مهم نبود آینده چه می شد.
مهم نبود که نمی دانست تکلیف زندگی به ظاهر
مشترک شان چه می شود.
مهم خوب شدن حال امیر کیا بود...همین.
_ انقدر تو خودت بودی که اصلا نمیتونستم نزدیکت
بشم .
با صدای آرامی در گوششاین جمله را زمزمه کرد و
امیرکیا برای لحن مظلوم او لبخندی زد.
_ شرایط بدجوری داره بهم فشار میاره این
وضعیت اصلا برام عادلانه نیست!
یلدا به سرعت سرشرا تکان داد. می دانست مگر
می شد نداند؟
_ میخوام یکم از این حال در بیای میشه؟یه کار
سرگرم کننده بکن مثل فیلم دیدن، قهوه خوردن...
موهای نرم مشکی رنگشرا نوازشکرد و ناخواسته
بوسه ای روی پیشانی اش نشاند.
چه خوب که یلدا بود...
یلدایی که حضورشرا نمی خواست، شده بود
غمخوارش...
همانطور که غرق احساسات یلدا بود، پرسید:
_ حال هیچ کدوم و ندارم یلدا، میخوام بدون فکر
بخوابم.... میتونم سرم و روی پاهات بذارم؟
ناراحت نمیشی؟
یلدا از آغوششبیرون آمد و با همان نگاه مشتاق
روی تخت نشست و به او اشاره کرد.
امیر کیا سرشرا روی پاهای ظریفشگذاشت و
انگشت های کشیده ی یلدا میان موهایشکشیده شد.
احساسگرمایی که با لمس موهایشدر وجودش
پیچیده بود به قدری خوب بود که حتی به یک آن
تلنگری در وجودش نشست، انگار که همه چیز
فراموشششد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیونه

می دانست که یلدا توانایی هرکاری را دارد، توانایی
به وجود آوردن هر حسی در وجودش!
_ باز داری معجزه می کنی!
چشم هایشرا با آرامش بست و یلدا با این حرف او
لبخندی کنج لب هایشنشست.
_ موهات رو که نوازش می کنم حس خوبی داره
برات؟
در سکوت دستشرا لمسکرد و این یک تایید برای
یلدای نگران بود که حداقل کمی دلشآرام بگیرد و
کمتر بلرزد.
_ نمیدونم چرا ولی این روزا متوجه شدم که
همیشه آرومم می کنی یلدا حتی وقتی از عالم و آدم
و کل دنیا هم ببرم میتونم با خیال راحت بهت پناه
بیارم.
یلدا در جو زیبایی که به وجود آمده بود، مستِ
احساسات خالصانه ی امیرکیا شد.
اینکه حتی در حال بِدش با او آرام می گرفت
برایشکافی بود تا حالشدر این نگرانی بهتر شود.
دست های لرزانشرا روی موهایشکشید و نفس
های عمیق اشرا به بیرون فوت کرد.
امیر کیا با چشم های بسته، با نوازش های آرامِ یلدا
بدون اینکه چیزی بگوید، غرق فکر بود.
به پدرش...
به امیرکسری...
به یلدا... به یلدا... به یلدا...
آن قدر فکر کرد که حتی نفهمید چطور خوابش برد.
اصلا مگر می شد موهایشرا یلدا نوازشکند و
نخوابد؟
یلدا بدون خبر داشتن از اطراف خود، هنوز به
نوازشامیرکیا ادامه می داد و توجهی نداشت که
چقدر گذشته بود.
با احساسخستگی و تیر کشیدن شانه اش، نگاهی
به تاریکی بیرون انداخت.
خمیازه ای کشید و به امیر کیا نگاه کرد.
این روزها شبیه پسر بچه بی پناهی شده بود که به
او پناه آورده بود.
با احتیاط سر امیر کیا را از روی پاهایش برداشت و
روی بالشت گذاشت.
خستگی اجازه نداد بلند شود. هرچند هر دو پای اش
خواب رفته بودند و گزگز می کردند.
به ناچار روی همان تخت کنار امیرکیا دراز کشید.
نگاهشرا به صورت خسته و غرق خواب امیرکیا
دوخت و برای هزارمین بار در دلشزمزمه کرد:
_ یعنی تکلیف این زندگی چی میشه؟
و ناخوداگاه بلافاصله نجوا کرد:
_ کاش بودنمون کنار هم باشه...
لبخندی زد و با احتیاط انگشت هایشرا روی صورت
امیرکیا به نوازشدرآورد.
این بار بلندتر از قبل ادامه داد:
_ امیدوارم همه چی درست بشه... حداقل تو از این
همه فکر و خیال راحت بشی، قرار نبود هیچی
اینطوری بشه.
لبخند کمرنگی زد و چشم هایشرا با خستگی بست.
باید می خوابید، روز سختی را گذرانده بود.
-----------------
تکانی به بدن کوفته اشداد و از میان لب های خشک
و ترک خورده اشزمزمه کرد.
_ آخ...
با احساسدستی که دورشپیچیده شد نفس
عمیقی کشید و چشم های بهم چسبیده اشرا به زور
باز کرد.
با دیدن امیرکیا که محکم در آغوششگرفته بود
ابرویی بالا انداخت.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهل

تعجب کرد ولی لبخند کمرنگی روی لب هایش
نشست.
انگار هیچ چیز آن طور که باید، پیشنمی رفت.
چقدر تفاوت بود بین اولین آغوش شان در آن ویلا و
حالا...
دومین آغوش شان.
_ چیزی میخوای؟
با شنیدن صدای خش دار امیرکیا دستی به صورتش
کشید و لب گزید.
آنقدر محو تماشای او و غرق لذت آغوش اششده
بود که متوجه بیدار شدن اش نشده بود.
سعی کرد به روی خودش نیاورد و به جای دفاع،
حمله کند!
_ تو خواب داشتی خفه م میکردی!
آرام لبخند زد و با خونسردی جواب داد:
_ بیدار بودم!
چشم هایشگرد شدند.
بی حواسپرسید:
_ از اولش؟
کوتاه خندید و همانطور که یلدا را بیشاز قبل به
خودش می فشرد، جواب داد:
_ اگه منظورت بغله که آره... تو بیداری بغلت کردم!
از رک بودن امیر کیا ابرویی بالا انداخت و کمی
سرشرا کج کرد و چشم به قیافه ی مردانه ی او
دوخت.
با اینکه روز سختی را گذرانده بود، با اینکه زیادی
اذیت شده بود ولی وقتی به یلدا و خواب راحتش
کنار او فکر میکرد کمی آرام می شد.
_ خوبه که به حداقل بهشاعتراف میکنی!
امیرکیا لبخند مردانه کمرنگی زد و دستی به موهای
یلدا کشید.
سپسبه گونه های سرخ شده اش نگاهی انداخت.
_ فکر کنم داشتم تو خواب ازت تشکر میکردم که
هستی، که اینطوری آرومم کردی یلدا...
یلدا لبشرا گاز گرفت و به جای لجبازی دستشرا
درهم قفل کرد.
هنوز یادش نرفته بود که امیرکیا کل دیروز لب به
چیزی نزده بود و این اذیتشمی کرد.
_ از دیروز هیچی غذا نخوردیم برم غذا درست کنم
؟ فکر کنم دوتامونم از گشنگی بمیریم اینطوری!
امیرکیا آهی کشید و سرشرا تکان داد.
یلدا بلافاصله از اتاق بیرون رفت او همانطور روی
تخت دراز کشید.
دوباره همان فکرهای لعنتی به مغزش چسبیده
بودند و رهایش نمی کردند.
با یادآوری آخرین تصویرِتار از امیرکسری و کاری که
پدرشکرده بود پوزخندی زد و از جایشبلند شد.
ای کاش می توانست نامردی کند و لااقل نگرانش
نباشد ولی حتی این هم نمی شد!
آبی به دست و صورتشزد و از اتاق بیرون آمد.
با دیدن یلدا که مشغول آشپزی بود سری تکان داد و
در سکوت نشست.
_ چای میخوری؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلویک

آبی به دست و صورتشزد و از اتاق بیرون آمد.
با دیدن یلدا که مشغول آشپزی بود سری تکان داد و
در سکوت نشست.
_ چای میخوری؟
صدای یلدا در میان آن همه گرفتاری در مغزش
باعث شد نگاهشکند.
باید کمی منطقی تر از دیروز رفتار می کرد، به حد
کافی خودشرا اذیت کرده بود، کل دیروز را فکر
کرده و تا حدودی با خودشکنار آمده بود.
_ نه فعلا چیزی میلم نمی کشه.
خواست برای ادامه چیزی بگوید که زنگ در خانه در
گوششپیچید و ابرویی بالا انداخت.
_ منتظر کسی بودی؟
یلدا خودش هم تعجب کرده بود از آشپزخانه بیرون
آمد و امیرکیا از جایش بلند شد تا شخصپشت در
را ببیند.
_ نه باید منتظر کی باشم؟ هیچکسقرار نبود بیاد!
طرف اتاق قدم برداشت تا دستی به سر و روی ش
بکشد و امیرکیا در را باز کرد.
با دیدن جابر کمالی، وکیل خانوادگی شان چشم ریز
کرد.
_ از این طرفا؟ چه بی خبر اومدین!
درست همان موقع ای که انتظار داشت، آمده بود.
وکیلِ پر جربزه و زبر و زرنگی که احتمالا همه چیز
را می دانست و می توانست کمی به سوال هایش
جواب بدهد.
بدون سلام و احوال پرسی با حالی پریشان نگاهش
کرد و گفت:
_ همه چی و فهمیدم، امیرکسری گند زده!
امیرکیا تای ابرویشرا بالا انداخت و دستشرا از
روی دستگیره ی در برداشت و کنار رفت.
_ بفرمایید داخل.
یلله گویان داخل شد و همانطور که به سمت مبل
می رفت، گفت:
_ میتونم بفهمم چه سوالی میخوای بپرسی حقم
داری البته!
امیرکیا به جابر اشاره کرد روی کاناپه بوشیند و
خودش هم با پوزخندی که روی لبشبود رو به
رویش نشست.
_ میتونی بفهمی یا طبیعیه که همچین سوالایی
داشته باشم؟
جابر گلویی صاف کرد و کمی خودشرا جلو کشید.
امیر کیا با بی حوصلگی ادامه داد:
_ واقعیت داره که همه مال و اموال بابا به نام
امیرکسری بوده و هیچ اسمی از من وسط نیومده؟
منتظر نگاهشکرد که جابر با سری که به تاسف
تکان داد گفت:
_ آره حقیقت داره متاسفانه بابات اینطور خواست،
یعنی صلاح دونست که همه چی به نام امیرکسری
باشه نه تو...البته فعلا!
امیرکیا فقط سکوت کرد و این بار جابر حرف زد،
حرف زد و آتشزد به دل امیرکیایی که به زور با
خودشکنار آمده بود.
_ بهشگفتم که هرچی نباشه باید به تو هم یه
چیزی برسه تو کمتر زحمت نکشیدی براشامیرکیا
ولی خب اینطوری صلاح دونست بخاطر یه سری
مسائل.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلودو

امیرکیا جدی تر نگاهشکرد که جابر از کیفش
پرونده ای بیرون کشید و جلویشگذاشت.
_ این برای خوندن کلیت ماجراست آوردم داشته
باشی شاید به دردت خورد.
پرونده را در دستشگرفت ولی چیزی روی قلبش
سنگینی می کرد.
_ ممنون.
یلدا در فکر رفت و با دیدن بهم ریختگی امیرکیا دل
را به دریا زد و دست اشرا روی شانه او گذاشت.
_ تو نباید خودت و سرزنشکنی امیرکیا، خودت،
من، همه می دونن تو هیچوقت برای خانواده ت کم
نذاشتی.
امیرکیا دستی به موهایشکشید و عصبی چشم
بست.
فکر و خیال و نگرانی به جنگ بزرگی در وجودش
برخاسته بودند و قصد تمام کردن این خونریزی را
نداشتند.
عصبی بود، حق هم داشت!
_ یلدا من خودم و سرزنشنمیکنم یه حس
مزخرفی توی وجودمه همین، یه حسی که انگار
ذره ای برای بابام اهمیت نداشتم.
نیشخندی زد و به کاناپه تکیه کرد. حرف های وکیل
همانطور در ذهنش چرخ می خورد.
"بابات خودشاینطور صلاح دونست"
پدرش صلاح دیده بود او را از فرزندی رد کند؟
_ میخوای بریم بیرون، با این وضعیت منم اصلا
حس خوبی ندارم تو همش تو خودتی و من هیچ
کاری از دستم برنمیاد.
امیرکیا نگاهی به ساعت انداخت. اگر می ماند که
دیوانه می شد، باید می رفت، باید بادی به کله اش
می خورد و شاید این بار کمی آرام می گرفت.
سرشرا تکان داد.
_ بریم، حق باتوئه بریم که باید باد بخوره بهم و
آروم بشم، میخوام ببرمت یه جایی که خاطره های
قدیمی اونجا زنده ان.
یلدا کنجکاو سرشرا کمی خم کرد و با اشتیاق
ناخن هایشرا در پوست دستشفرو کرد.
_ کجا؟
امیرکیا دست های ظریف و گرم یلدا را در دست های
بزرگشگرفت و لمسکرد.
یادش نمی رفت که یلدا چطور با صبوری، هوایشرا
داشت، کنارش بود.
_ یه جایی، میشه آماده بشی زود؟
با تکان داد سرشاز جایشبلند شد.
_ زود حاضر میشم تو نمیخوای چیزی بپوشی؟
دست هایشرا درهم گره زد و چشم هایشرا با
اطمینان خاطر بست.
_ نه، تو حاضر شو.
یلدا قدم هایشرا طرف اتاق کشید و امیرکیا
دستشرا میان موهایشبرد و موهایشرا بهم
ریخت.
عجیب یاد گذشته افتاده بود و حتی نمی فهمید این
شخم زدنِ گذشته جز خراب کردن حالش چه
منفعتی داشت که از سرش بیرون نمی رفت؟

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوسه

عجیب یاد گذشته افتاده بود و حتی نمی فهمید این
شخم زدنِ گذشته جز خراب کردن حالش چه
منفعتی داشت که از سرش بیرون نمی رفت؟
---------------
_ من آمادم!
با صدای یلدا سرشرا بالا گرفت و به یلدایی که
آماده شده بود نگاهی انداخت.
_حتی نفهمیدم چطور وقت گذشت، چطوری انقدر
زود؟
یلدا لبخندی زد و چشم هایشرا روی هم گذاشت و
لبخند ریزی زد.
_ گفتم زیاد طولش ندم و همینارو پوشیدم برای تو
که بهتره عجله داری زودتر از اینجا بری منم خسته
شدم از خونه!
امیرکیا از جایشبلند شد و با نیم نگاهِ عمیقی به
یلدا رو به رویشایستاد.
_ هیچوقت فکر نمیکردم تو این حال بد من، فقط
تو باشی...
پشت دستشرا به گونه های نرم و لطیف یلدا کشید
و بوی تن اشرا به ریه هایشهایشفرستاد.
یلدا لبخند کوتاهی زد و آرام گفت:
_ تو منو ساختی... یلدا رو... از معرفت دور بود که
تو حال خرابت ولت کنم.
کمی مکث کرد و جلو تر رفت و دستشرا آرام روی
ته ریشمردی که این روزها هر ساعت عزیزتر از
ساعت قبل می شد برایشگذاشت و ادامه داد:
_ حال منو خوب کردی... تا خوب شدن حالت
کنارتم.
امیرکیا با آرامشلبخند کمرنگی روی لب های خشک
اش نشست.
آرام از یلدا فاصله گرفت و از آن جا دور شد.
با رفتن امیرکیا یلدا هم به دنبالشقدم برداشت و
در ماشین نشست.
امیرکیا به سرعت از ساختمان دور شد تا به مرور
خاطراتش برود، جایی که آخرین مکان بود برای
برطرف کردن دل تنگی اش...
برای فرو دادن بغض کنه ی کنج گلویش!
یلدا که هنوز کنجکاو بود نگاهی به اطراف انداخت
و پرسید:
_ کجا داریم میریم؟هنوز نمیخوای بگی؟
نگاهشکرد، آرام، بی صدا و پرمعنا...
امیرکیا، قوی ترین مردی بود که می شناخت و الان
شاهد خرد شدن لش بود.
_ خونه بابا... میخوام وسایلی که میخوامو بیارم...
میترسم خریدارها سر و کله شون پیدا بشه.
سرشرا تکان داد و منتظر نشست تا به عمارت
پدری اش بروند...
عمارتی که اولین بار همراه او و تاجیک بزرگ پا به آن
جا گذاشته بود.
با دیدن ساختمان، ناخواسته بغضکرد و گفت:
_ یادشون به خیر... انگار چند ساله که گذشته.
طول حیاط را در سکوت طی کردند.
از آن عمارت شلوع و پر از خدم و حشم... تنها
سکوت مانده بود و رد گرد و غبار روی وسایل
لوکس اش...
پله ها را شانه به شانه هم بالا رفتند.
چقدر نبود احسان تاجیک احساس می شد...
با وجود تمام خوبی ها و بدی هایش، ستون عمارت
بود.
گمان می کرد که امیرکیا به اتاقشان برود اما بی
تفاوت نسبت به در بسته اتاق، از آن گذر کرد و
راهی آخرین اتاق شد.
با کنجکاوی پشت سرشقدم برداشت.
غیر از اتاق خودشان تقریبا تمام عمارت برایش
ناشناخته بود.
و الان کنجکاو بود که مقصد امیر کیا را ببیند.
جلوی آخرین اتاق ایستاد و با کلید کوچکی در
چوبی اشرا باز کرد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl