روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.75K photos
835 videos
9 files
1.7K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوشش

قدم هایم را تند کردم و درست مقابل پله هاي ورودي سد راهش شدم. ترسید و جا خورد. دستش را روي سینه اش گذاشت و گفت:
- واي دانیار تویی؟ نزدیک بود سکته کنم.
به سر تا پایش نگاه کردم. هرچند از پنج سال پیش زیباتر به نظر می رسید اما هنوز هم به چشم من هیچ جذابیتی نداشت.
دستش را گرفتم و با خودم به نقطه اي دور از چشم همه بردم و گفتم:
- اینجا چی کار می کنی؟
- رفتم شرکت. گفتن دیاکو اینجاست. چی شده؟
دستانم را توي جیبم فرو بردم و گفتم:
- هر چی که شده، به تو چه؟
سعی کرد خونسردي اش را حفظ کند. با لبخندي مصنوعی گفت:
- واي دانیار! تو هنوزم پاچه می گیري؟ برو کنار دارم از نگرانی میمیرم.
توي چشمانش خیره شدم و گفتم:
- سگ خودتی و ...
دلم نیامد به پدر و مادرش توهین کنم.
- خودت! حرف دهنت رو بفهم و زود بزن به چاك.
از خشونتم ترسید. این را در چشمانش دیدم، اما عقب نکشید.
- چرا همچی می کنی؟ برو کنار می خوام دیاکو رو ببینم. به تو چه اصلا؟
او عقب نرفت. من جلو رفتم. سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:
- پنج سال دیر اومدي. برگرد به همون خراب شده اي که بودي. دست از سر برادر من بردار.
دهانش را باز کرد. کف دستم را بالا بردم و در چند میلیمتري لب هایش نگه داشتم.
- حرف نزن. بخش عمده اي از مشکلات الان دیاکو به خاطر غلط پنج سال پیش توئه. اون موقع با وجودي که می دونستم
تو واسه دیاکو زن بشو نیستی سکوت کردم، اما دیگه بسه. اجازه نمی دم بازم با احساساتش بازي کنی.
عدسی روشن چشمانش کدر شد. لب هایش لرزید.
- من ...
فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم را بالاتر بردم. طوري که ترسید و از ترس کتک خوردن سرش را عقب کشید.
- "تو" واسه من مهم نیستی. این که چی شد و چرا رفتی و چرا برگشتی هم مهم نیست. دلایلت منطقی بود یا نبود هم مهم نیست. دیاکو رو دوست داري یا نداري هم مهم نیست. واسش نقشه داري یا نداري هم مهم نیست. الان حسی داري یا نداري هم مهم نیست. پشیمون شدي یا نشدي، تغییر کردي یا نکردي، زن زندگی شدي یا نشدي هم مهم نیست. تو پنج سال پیش، به بدترین شکل ممکن دل برادرم رو، غرور و شخصیت یه مرد کُرد رو شکستی. راه هاي بهتري هم واسه پیشرفت کردن وجود داشت. تو بدترینش رو انتخاب کردي و حالا ...!
باز جلو رفتم. دیگر فاصله اي بینمان نبود.
- و حالا منم راه هاي زیادي واسه دور کردن تو از دیاکو بلدم، اما اگه همین الان نري یا اگه بري و برگردي، بدترینش رو
انتخاب می کنم.
کم آورده بود. ترسیده بود، اما نمی خواست بشکند و فرار کند.
- برو کنار روانی. هیچ غلطی نمی تونی بکنی. فکر کردي کی هستی؟
پوزخند زدم و گفتم:
- کی هستم؟ همونی که تو گفتی. روانی! بترس از یه آدم روانی که هیچی واسه از دست دادن نداره. بترس که یه روز یه
جایی خفتت کنه و بلایی که لایقشی سرت بیاره.
می دانستم، می دیدم که سیاهی چشمان بی فروغم، وحشت زده اش کرده. ضربه آرامی به پیشانی ام زدم و ادامه دادم:
- منو می شناسی. می دونی که جنتلمن نیستم. ادب و شخصیت و این چیزا هم حالیم نمی شه. حتما شنیدي روشم در مورد زن هایی که زیادي میرن رو اعصابم چیه. اینم می دونی اون قدر معرفت ندارم که بخوام حتی به نامزد سابق برادرم رحم کنم.
اینم می دونی که از پلیس و دادگاه و زندان و اعدامم نمی ترسم. اینم می دونی که پاي حرفی که زدم می مونم و الکی تهدید نمی کنم. پس به نفعته دست از سر دیاکو برداري، وگرنه بهت قول میدم سري بعد که منو ببینی مرگت رو از خدا طلب می کنی.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوبیستوشش

شمارش رو گرفتم .دیگه داشتم ناامید میشدم که برادره که جواب داد :
-بله ؟
-سلام خانوم جاوید .
-سلام آقای راد .
لبخند زدم :
-خوبین خانوم جاوید ؟
-ممنون شما خوبین آقای راد ؟
-بلله کجایی ؟
-خیابون .
-کجا میری ؟
-خونه ، تا الان کلاس داشتم .
-خسته نباشی با عاطفه ای ؟
-آره و سعیده .
-سلام برسون بهشون .
-سلامت باشی .
-منتظرم باش سه شنبه میام خونتون .
انگار متوجه منظورم نشد :
-بیاین قدمتون رو چشم . با دایی اینا میاین ؟
-آره دیگه میخوام بیام خواستگاری .
-آها باشه بی ... چیییییییییییی ؟؟؟
صدای عاطفه رو شنیدم : زهر مار چرا داد میزنی ؟
خندیدم ، از دست این دوتا .
-راست میگی ؟
-آره دروغم چیه ؟
-حالا من چیکار کنم ؟
ترسش رو میفهمیدم . صداش نمیومد .
-غزاله ، غزالههه ....
صدای عاطفه اومد :
-به این چی گفتی سکته کرده ؟
- سه شنبه میایم خواستگاری .
-درووووووغ.
-ای بابا شماها چتونه ؟
-میدونی که نگرانه الان هم تو شکه حالا بعدا باهاش حرف بزن .
-باشه مواظبش باش .
صدای فوق العاده جدیش اومد :
-امیدوارم اعتمادم به جا باشه .
قبل از این که جوابش رو بدم قطع کرد . این دختر چرا هیچ وقت اعتماد نمیکنه ؟؟؟
پوووف ...
*******
عاطفه :
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
تا خود خونه نه غزاله حرفی زد نه من هر دو مون به یه چیزی فکر میکردیم ... سه شنبه ...
سر غزاله روی شونم نشست :
-عاطی من میترسم ، من دارم چیکار میکنم ؟ اگه درست نباشه ؟
ترسش رو درک میکردم من میترسیدم چه برسه غزاله .
-نمیخوای بهش زنگ بزنی ؟ منتظره ها .
-تو بهش زنگ بزن .
اوووووف این دختر به چی فکر میکرد ؟؟؟
-چرا خودت زنگ نمیزنی ؟
-یعنی با بابا حرف زده ؟
-نمیدونم .
-بهش زنگ بزن بعدش گوشیو بده من باهاش حرف میزنم .
شماره ی بهرام رو گرفتم و روی اسپیکر گذاشتم که غزاله بشنوه .
-الو .
-سلام خوبی ؟
-ممنون تو خوبی ؟غزاله خوبه ؟
-آره همه خوبیم ، ببینم با حسین اقا حرف زدی ؟
-آره صبح شرکت بودم .
غزاله با چشمای درشت نگاه کرد .
-خوب چی شد ؟
-هیچی دیگه با هم یه ذره حرف زدیم بعدشم قرار شد که بیایم خواستگاری .
-خوب به سلامتی ، بیا با غزاله حرف بزن کاری با من نداری ؟
-نه فدات خدافظ .
-خدافظ .
گوشی رو به غزاله دادم و از اتاقش بیرون اومدم ... این که همه چی داره درست میشه خیلی خوب
بود و این که
خانواده ی بهرام قبول کردن و مشکلی ندارن واقعا کار خدا بود ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوبیستوشش

خانم صابري به طرف لباس مورد نظر حركت كرد و با چرب
زبوني گفت:
_به به اقاي داماد چقدر خوش سليقه هستن اين لباس تازه از
تركيه برامون رسيده يكي از گرون ترين لباساي مزونه
مطمعنن برازنده ي عروس زيباي شما هس ت
نگاهي دقيق به لباس انداختم اولين چيزي كه توجه ادم و
جلب ميكرد پف زياد دامنش بود و بعدش تعداد زيادي مرواريد
و سنگي كه روش كار شده بود باعث برق زدن و درخشش
ميشدن،يقه ي بازي داشت و چاكش تا خط سينه هام ميرسي د
از تصور خودم داخل اون حجم از پف لباس و اون همه زرق و
برق پقي زدم زير خنده كه دامون گفت:
_چيه چرا ميخندي؟
سعي كردم خندمو كنترل كنم به دنيا نگاهي انداختم حال
اونم دست كمي از من نداشت و گفت:
_برادر من الان فكر ميكني اين لباس خوبه براي هيلدا؟!
دامون دستاشو توي جيبش فرو كرد گفت:
_اره خوب ببين چه زرق و برقي داره بعدم خيلي هم گرون به
نظر ميا د
دنيا پوفي كرد گفت:
_يه نگاه به جثه ي هيلدا بنداز تو اين همه پف غرق ميشه
اون بايد لباس بپوشه نه لباس اونو
با اين حرفش دوباره خندم گرفت.دامون بهم نگاه دقيقي كرد
دستشو توي موهاش فرو كرد گفت:
_راست ميگيا به اينش فكر نكرده بود م
بعد براي اينكه موضوع عوض كنه گفت:
_اصلا من ديگه كاري ندارم بريم ببينم شما چي انتخاب
ميكنيد
اين بار صابري خودشو وسط انداخت و گفت:
_لباساي باب سليقه ي شما سالن كناري هستن بفرمايد بريم
اون طرف
و خودش جلو تر حركت كرد وارد سالن بزرگ ديگه ايي شديم
دامون همون اول رفت و روي راحتياي وسط سالن لم داد
صابري دستاشو باز كرد و گف ت:
_بفرمايد اينا جديد ترين و بروز ترين لباساي اروپايي ما هستن
كه كمتر از يك هفته هست رسيدن
بعد با غرور ادامه داد:
_از تموم اين لباسا فقط يدونه هست تو ايران اونم موجود در
مزون رز
ابروهام از اون همه تعريف خود به خود بالا رفت تشكري ازش
كرديم و شروع به ديدن لباسا كردي م
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
اون چيزي كه تو ذهنم بود يه لباس عروس نسبتا ساده ي
دنباله دار بدون هيچ سنگ كاري و مرواريد دوزي بود، و از
همه مهم تر پف دامنش زياد نباشه تا توش راحت باشم..
داشتم تو ذهنم مدل لباسمو مرور ميكردم كه با صداي ذوق
زده ي دنيا بهش نگاه كردم،لباس عروسي از رگال بيرون
كشيد و گفت:
_اينو ببين هيلدا چطوره؟!فكر كنم همونه كه ميخوايي
به لباس توي دستش نگاه كردم خيلي به اون چيزي كه
ميخواستم شبيه بود! چشمام از ديدنش برقي زد و گفتم:
_خيلي قشنگ ه
به سمتم اومد و گفت:
_پس بدو بپوشش ببينيم تو تنت چطور ه!
لباس ازش گرفتم و به سمت اتاق پرو رفتم قبل وارد شدن
دوتا از دخترايي كه توي مزون كار ميكردن همراهم اومدن تا
تو پوشيدن لباس كمكم كنن..
بعد از ورود يكي از دخترها رو بهم گفت:
_عزيزم همه لباساتو در بيار جز لباس زيرات،با خجالت بهش
نگاه كردم كه خنده ايي كرد گفت:
_عزيزم خجالت نكش ما كه ديگه عادت كرديم توهم سخت
نگير سريع لباس ميپوشي ماهم نگات نميكنيم
تك خنده ايي كردم و شروع به در اوردن لباسام كردم، بعد از
اويزون كردن لباسام به كمك دوتاشون لباس عروس تنم كردم
دقيقا فيت تنم بود انگار براي من دوخته شده بود!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوشش

یزدان با خونسردی نگاه می کرد و یگانه لبخندزنان
خیره او بود.
مادرش نیز در حالی که با یکی از زنان همسایه
صحبت می کرد، دائم دست هایشرا به نشانه
شکرخدا بالا می برد.
همین...
نگاهشرا به امیر کیا دوخت.
بی توجه به کیمیا به او نگاه می کرد.
قبل آن که چیزی بگوید، امیرکیا با لبخند لب زد:
_ تموم شد ...بریم؟
و راه آمده را برگشتند.
این بار با سبک بالی...
با لبخند... در حالی که دست هایشان محکم تر از قبل
در هم گره خورده و دل هایشان از همیشه آرام تر
بود.
در حالی که قسمتی از گذشته هر دوی شان آنجا بود
و آنجا هم می ماند، اما بدون خودشان...
هیچ کدام نمی خواستند حتی قدمی به عقب
بردارند.
ناخودآگاه با هر قدم، قسمتی از خاطرات گذشته را
دور می ریختند.
از میان نگاه هایی که حالا به جای کیمیا، مات آن ها
بود، بی توجه و لبخندزنان رد شدند.
رد شدند تا شاهد عدالت خدا باشند.
تا بیشاز قبل ایمان بیاورند که برنامه ریزی خدا،
دقیق و به موقع است.
که از هر دست بزنی، از همان دست می خوری...
که زمین گرد است.
که می چرخد و می چرخد و می چرخد...
و از همان نقطه که با ناحق کاری کردی، جوری
زمین ات می زند که حیران می مانی...
-----------------
بطری آب معدنی را به دست یلدا داد و کنارشروی
چمن های حیاط بیمارستان نشست.
نه دل و دماغ خانه رفتن را داشت نه دیدن پدرش
در آن حال...
_ تو نگاهت دلسوزی نبود ...
با صدای یلدا نگاه از ابرهای غلیظ آسمان آماده
بارشگرفت و به او دوخت.
نگفته هم می دانست کیمیا را می گوید.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl