روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.59K photos
789 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهار

دکمه ریموت را زدم و از پشت کوله را از دوشش جدا کردم و روي صندلی عقب انداختم. کمی با دهان باز نگاهم کرد و بعد از
بررسی شرایط کوچه شان با عجله سوار شد.
شاداب:
عینک تیره آفتابی را روي چشمش گذاشت و کمی از استرسم کاست. از چشمانش بی دلیل می ترسیدم. شاید هم بی دلیل
نبود. نگاهش مثل یک مرداب ژرف خطرناك، مثل نفس هاي یک تمساح آرام و بی حرکت اما گرسنه ترسناك بود. وقتی
چشمانش را نمی دیدم راحت تر می توانستم حرف بزنم.
- میشه زودتر حرفاتون رو بگین؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- نچ. نمی شه!
- من حالم زیاد خوب نیست. می خوام برم خونه. مامانم نگران میشه.
- مامانت می دونه قهر کردي و از شرکت اومدي بیرون؟
بگذار به دیروز فکر نکنم. یادم نیاور آن دردي که کشیدم.
- نه نمی دونه.
- پس الان فکر می کنه سرکاري و نگران نمی شه.
باد کولري که مستقیم توي صورتم می نشست سینوس هایم را اذیت می کرد. سعی کردم کمی مسیر دریچه ها را تغییر دهم.
دست برد و کولر را خاموش کرد و شیشه ها را پایین کشید و گفت:
- دیگه چی؟
سرم را چرخاندم و به نمی رخش نگاه کردم. پیراهن خاکی رنگش را تا روي ساعد بالا زده بود. هرگز ندیده بودم این دو برادر
در محیط بیرون تیشرت بپوشند یا حتی شلوار جین. همیشه پیراهن و شلوار پارچه اي. با این تفاوت که یک ساعت صفحه
درشت مشکی روي مچ دیاکو خودنمایی می کرد ولی دانیار همان را هم نداشت. هیچ وقت ساعت نمی بست. موبایل هم در
دستش ندیده بودم، هیچ وقت. یعنی نداشت؟
- نمی ترسی بخورمت؟
رمان انتهای صفحه (من و برادرشوهرم) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
قلبم ریخت. منظورش چه بود؟
کوتاه نگاهم کرد. به خدا قسم که برق چشمش را از پشت آن عینک بزرگ سیاه دیدم. بی اختیار به در چسبیدم.
- منظورتون چیه؟
نیشخندش عذابم می داد.
- تو مگه دانشجوي عمران نیستی؟
چشم از صورتش بر نمی داشتم.
- هستم.
لبش می خندید، اما بین ابرویش چین داشت.
- پس حتما شنیدي که من آدمایی رو که زیاد تو نخم برن، سر می برم و گوشتشون رو خام خام می خورم.
این یک مورد را نشنیده بودم.
- نه. نشنیدم.
سرش را بالا و پایین کرد.
- خوبه، ولی حالا که شنیدي بهتره احتیاط کنی.
صاف نشستم و گفتم:
- منو آوردین بیرون که تهدیدم کنین؟ اما من از شما نمی ترسم.
دروغ می گفتم مثل ...
نگاهش این بار کوتاه نبود. عینکش را روي موهایش زد و مستقیم خیره ام شد.
- واقعا نمی ترسی؟
اگر عینکش را روي چشمش می گذاشت با قاطعیت بیشتري جواب می دادم.
- نه.
خندید. به جان خودم این دفعه خنده اش خالص بود. بی تمسخر، بی پوزخند.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپنج

دستش را تا نزدیک دماغم جلو آورد و گفت:
- اینجاي آدم دروغگو. حالا پیاده شو.
دور و برم را نگاه کردم. بازار تهران؟
- اینجا؟
داشبوردش را باز کرد و عینکش را داخل آن گذاشت.
- آره. بپر پایین.
- اینجا می خواین حرف بزنین؟
همان طور که خم بود سرش را بالا گرفت. باز اخم هایش درهم رفته بود.
- خوبه شکست عشقی خوردي و انقدر حرف می زنی. پیاده شو بابا.
چه کسی بهتر از دانیار می توانست به آدمی که این همه روحیه اش را باخته بود دلداري بدهد؟!
بوي جگر خام دلم را به هم زد. با اکراه به در و دیوار کثیف مغازه نگاه کردم و گفتم:
- اینجا کجاست دیگه؟
صندلی فلزي با رویه چرم پاره شده را بیرون کشید و گفت:
- قیافتو اون جوري نکن. جیگر اینجا حرف نداره. بشین.
بدون شک با کلاس ترین، خوش نماترین و بهداشتی ترین جگرکی شهر را انتخاب کرده بود. مغازه اي با وسعت نهایت دوازده
متر و فضایی پر مگس و میزهاي شکسته و کثیف.
دلم نمی خواست به صندلی ها دست بزنم یا روي آن ها بنشینم. همان طور یک لنگه پا ایستادم و گفتم:
- من گرسنه نیستم. شما راحت باشین.
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
به شاگرد مغازه که لنگ خیسی دور گردنش انداخته بود و لباس هاي خونی بر تن داشت اشاره داد و گفت:
- بشین شاداب. انقدر ادا در نیار. من همیشه خوش اخلاق نیستما.
دو سیاهچال خاموش توي صورتش ادعایش را ثابت می کرد. با نوك دست صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. پسر ریز نقش و
جوان جلو آمد و سفارش گرفت.
- ده سیخ جیگر، دو سیخ دل، با دو تا نوشابه. جیگرش آبدار باشه لطفا.
از تصور جگري که از آن خون بچکد عقم گرفت. من این جا چه کار می کردم؟
تا آماده شدن غذا سکوت کرد و هیچی نگفت. حتی به من نگاه هم نمی کرد. پاهایش را زیر میز کشیده بود و دست به سینه
به بیرون خیره شده بود. زیر چشمی براندازش کردم. از لحاظ ظاهري شباهت زیادي به دیاکو نداشت. پوست گندمگونش
نسبت به دیاکو تیره تر بود. رنگ موها و چشمانش نیز همین طور. قدش بلندتر به نظر می رسید و اندامش لاغرتر، اما قطعا
هرکس این دو نفر را با هم می دید می فهمید که برادرند. انگار توي پیشانیشان نوشته شده بود.
سینی را جلو کشید و نان رویش را کنار زد و گفت:
- مشغول شو. به جاي این که منو بخوري جیگر بخور.
از تبسم محوي که کنار لبش بود شرمم شد. از خودم حرصم گرفت که این قدر تابلو بودم. من و من کنان گفتم:
- من گرسنه نیستم. در واقع معدم یه کم حساسه. می ترسم.
لقمه بزرگی براي خودش گرفت و گفت:
- می ترسی مسموم شی؟
دوست نداشتم حرفی بزنم که باعث دلخوري اش شود، اما واقعا نمی توانستم در این فضا چیزي بخورم.
- نه. به خاطر معدمه. با هر غذایی سازگار نیست.
گازي به لقمه اش زد و گفت:
- نگاه به در و دیوار اینجا نکن. من سال هاست که مشتریشم. از غذاي معروف ترین رستوراناي شهر مسموم شدم، اما از اینجا
نه. چون نزدیک بازار و پر تردده، جیگرش تازه ست. نمی مونه. به دست و بال کثیفشونم اهمیت نده. آتیش هر چی آلودگی
باشه می سوزونه. با خونی که تو از دست دادي و با این رنگ و روي زردت فقط جیگر می تونه یه کم سرحالت بیاره.
با جمله آخرش از جگر خودم خون چکید. چقدر این مرد بی پروا و راحت بود. اصلا این دو برادر عادتشان بود که هر چیزي که
باعث خجالتم می شد به رویم بیاورند.
سرش را بلندکرد. لب هایش پوزخند داشت. احتمالا از سرخی بیش از حد صورت من. ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- د بخور دیگه.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوشش

تنها راه خلاصی از دست این مرد، تن دادن به خواسته هایش بود. لقمه اول را مزه کردم. راست می گفت. خوشمزه بود. بی
اختیار دستم را براي لقمه دوم بردم و وقتی به خودم آمده سیخ هاي متعدد خالی جلوي دستم و نگاه پر از شیطنت دانیار بدجور
خودنمایی می کرد. چقدر گرسنه بودم و خودم نمی دانستم و چقدر راحت ذهنم از غصه هایم رها شده بود و نفهمیده بودم.
- اگه سیر نشدي بگم بازم بیارن.
این حرفش یک جوري بود. این که از زبان دانیار بیان شده بود، از زبان آدم سردي مثل او.
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود.
سرش را تکان داد و گفت:
- خوبه. از این به بعد یاد می گیري که به من اعتماد کنی.
از این به بعد؟ من از خیلی قبل تر به صداقت وحشتناك و عذاب آور او ایمان آورده بودم.
- پاشو بریم. هنوز کلی کار داریم.
اي کاش می دانستم در سرش چه می گذرد.
- کی حرف می زنیم؟
بی توجه به من پول غذا را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت. چقدر زورم می گرفت از این بی محلی ها و زورگویی هایش.
- آقا دانیار! با شمام. من که بیکار نیستم.
چرخید. به شدت! آن قدر که سنگریزه هاي زیر پایش صدا دادند. سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
- محض یادآوري منم بیکار نیستم و در ضمن هیچ علاقه اي هم به شنیدن غرغرا و تحمل ناز و نوز جنابعالی رو ندارم. کشته
مرده چشم و ابرو و قد و بالاتم نیستم. گفتم حرف می زنیم؛ پس می زنیم، اما به وقتش. تا اون موقع لطفا ساکت باش و بذار
به کارم برسم.
نفرت انگیزتر از این آدم توي این دنیا نبود. به خدا نبود!
دانیار:
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
بغ کرده و مغموم تنه اش را به در تکیه داده بود و حرف نمی زد. دیاکو حق داشت. وقتی این طور ساکت می شد از یک بچه
دو ساله هم بچه تر به نظر می رسید. در دل به خودم لعنت فرستادم که قاطی این بازي شدم. کار و زندگی ام را رها کرده بودم
تا جگر به خورد این دختر دهم.
نگاهش کردم. با لجاجت به جان دکمه مانتویش افتاده بود. لبخند زدم. با او زیاد هم بد نگذشته بود. تماشاي غذا خوردنش
جالب بود. نه نگران پاك شدن رژلبش بود نه ژست عشوه گرانه اش. هر چند ثانیه یک بار هم با دستمال دهانش را تمیز نمی
کرد. حین غذا خوردن حرف نمی زد و مثل دخترهاي دیگر مخم را له نمی کرد و اجازه می داد مزه و طعم غذایم را بفهمم.
راحت و بی ریا غذا می خورد، مثل هر آدم دیگري. می توانستم حداقل به خودم اعتراف کنم که یکی از بهترین صبحانه هاي
دو نفره را تجربه کرده بودم.
همیشه سکوت را ترجیح می دادم، حتی در جمع. اما این بار دلم می خواست این سکوت شکسته شود. دلم می خواست حرف
بزند. از این که صبحانه را زهرمارش کرده بودم عذاب وجدان داشتم. ترجیح می دادم غر بزند و سوال بپرسد تا این طور مظلوم
و آرام بنشیند و با دکمه مانتوي ساده اش ور برود.
- خوشحال؟
انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد.
- بله؟
چقدر شبیه دیاکو بود. قهر نمی کرد. لج نمی کرد و زیباتر از همه این که خوشحال را به عنوان اسمش پذیرفته بود و جواب می
داد.
- اون دکمه اي که بهش گیر دادي جاي بدیه. اگه بکنیش زیپ شلوارت معلوم میشه. من نخ و سوزن ندارما.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهفت

سریع دستش را از دکمه جدا کرد و زیرلب چیزي گفت که من نشنیدم، اما حاضر بودم قسم بخورم که فحش داده.
- خوشحال؟
- چیه؟
"چیه" به جاي "بله" یعنی عصبانی بود.
- نمی پرسی دیاکو خوبه یا نه؟
براي چند لحظه نفسش برید و بعد جواب داد:
- حتما خوبه که شما رو فرستاده سراغ من.
به زور جلوي خنده ام را گرفتم.
- از کجا می دونی اون منو فرستاده؟
- شما که از چشم و ابرو قد و بالاي من بیزارین. حتما به درخواست اون اومدین دیگه.
دیگر نتوانستم نخندم.
- یعنی اون عاشق چشم و ابرو و قد و بالاته؟
دلخور و رنجیده نگاهم کرد.
- منظورم این نبود.
- پس منظورت چی بود؟
با کلافگی نفسش را فوت کرد و جواب نداد. توي منگنه گذاشته بودمش. گناه داشت.
- کسی منو نفرستاده و البته کسی نمی تونه منو مجبور کنه کاري رو که دوست ندارم انجام بدم. دلمم به حال تو نسوخته.
واسه دلداري دادنت هم نیومدم.
دوباره دکمه اش را مچاله کرد.
- پس چی؟
سعی کردم اگر حسی در صدایم هست بمیرد و بی تفاوتی ام واضح باشد.
- می خوام از حیثیت رشته م دفاع کنم.
با تعجب گفت:
فایل کامل رمان در لینک زیر موجود است 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- یعنی چی؟
- یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدي. بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدي.
کاملا مشخص بود گیج شده. از دور ساختمان بلند شرکت را نشانش دادم و گفتم:
- اونجا شرکت ماست. اگه قراره منشی بشی جایی منشی باش که به درد آیندت بخوره و جاي پیشرفت داشته باشه.
با دهان باز نگاهش را بین من و ساختمان چرخاند. اجازه فکر کردن را از ذهنش گرفتم.
- منم اونجا کارمند معمولی ام. نه پستی دارم و نه سهمی. ماهی یه بار هم گذرم به اینجا نمیفته، چون همش تو بر و بیابونم،
اما می دونم چند تا منشی می خوان. می تونم معرفیت کنم. البته اگه دوست داري. اگر هم که جاي بهتري سراغ داري،
اصراري نیست.
شانه هایش خم شد.
- من خودم می تونم کار پیدا کنم.
استارت زدم.
- باشه. هر طور راحتی.
به پایم که پدال گاز را می فشرد نگاه کرد. احتمالا انتظار داشت بیشتر اصرار کنم. تند گفت:
- البته خیلی ممنون از لطفتون، ولی من از دلسوزي و ترحم خوشم نمیاد.
پوزخند زدم. آن قدر غلیظ که به چشمش بیاید.
- می دونی مشکل تو چیه؟
فقط سرش را تکان داد. دور زدم و گفتم:
- اعتماد به نفس پایین! چون هیچ نکته مثبتی در خودت نمی بینی، همه چی رو به حساب ترحم می ذاري.
بادش خوابید. سکوت کرد.
- مشکل دیگه ت می دونی چیه؟
سرش را توي گردنش فرو برده بود. آرام گفت:
- نه.
در حالی که سعی می کردم تندتر رانندگی کنم گفتم:
- شایعات رو باور نمی کنی. اگه باور می کردي یا حداقل یه تحقیق کوچولو می کردي می فهمیدي که من آدمی نیستم که
واسه کسی دل بسوزونم.
از گوشه چشم نگاهش کردم و پنالتی را به تور کوبیدم.
- در نتیجه حیف اون اسم مهندس که تو بخواي یدك بکشی. با این اعتماد به نفس و آي کیوي پایینت.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهشت

دیاکو:
تمام روز در خانه ماندم. بی خبر از دانیار و گوشی خاموشش! تنها تماس تلفنی نامربوط به او به مهندس بود و پرسیدن حال
کیمیا، همین! به هرجایی که در کرج می شناختم زنگ زدم، اما نرسیده بود. کجا بود دانیار؟ کجا بود این برادر بی عاطفه و بی
رحم من؟ کجا بود خدا؟!
بعد از سال ها تمام روز را روي تختم دراز کشیدم. نمی دانستم این همه خستگی از کجا به جانم ریخته. مثل جامی که لبریز
شود، صبرم سرریز شده بود. من باید با دانیار چه می کردم؟ چه کار می کردم که کمی زنده بودن را یاد بگیرد و براي زندگی
زنده ها ارزش قائل شود؟ چطور برایش معنی دوست داشتن و نگران یک عزیز شدن را حلاجی می کردم؟ به چه زبانی؟ چطور
برایش از ترس هایم می گفتم؟ چطور برایش توضیح می دادم که شاید آن سوراخ لعنتی کمد جلوي چشم من نبوده. شاید من
خیلی چیزها را ندیده باشم، اما من هم پا به پایش درد کشیده ام و ترسیده ام و هنوز می ترسم. می ترسم، چون نمی توانم یک
بار دیگر تکه اي از جانم را در خاك بگذارم. نمی توانم. نمی توانستم. چرا دانیار نمی فهمید؟
تمام روز بدن غرق خون پدر و مادرم پیش چشمم بود و دست کوچک دایان که به خاطر ناشی گري ما از خاك بیرون مانده
بود. تمام روزِ امروز و تمام روزهاي این همه سال وحشت دیدن یکی از آن صحنه ها براي دانیار پیش چشمم بود و دانیار این
برادرِ برادر مرده من نمی فهمید.
براي بار هزارم شماره اش را گرفتم و صداي زنگ گوشی اش را از پشت در اتاقم شنیدم. دندان هایم را از شدت درد و خشم بر
هم ساییدم و روي تخت نشستم. پاهایم را روي کفپوش اتاق گذاشتم و دست هایم را دو طرفم روي روتختی ساتن ستون کردم. در را باز کرد و قامتش پیدا شد. بوي ترکیب تلخی از سیگار و عطرش که منحصر به حضور دانیار بود در اتاق پیچید.
فایل کامل رمان در لینک زیر موجود است 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- اینجایی؟ چرا نرفتی شرکت؟
من از عطر او تلخ تر بودم. از صدایش بی حوصله تر! از نگاهش سردتر! از تمام عمر او خسته تر!
- کی می خواي یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
صداي بلندم بی هوا، هوا را شکافت.
- محض رضاي خدا دانیار! کی می خواي یه ذره احساس مسئولیت کنی؟
دستش که به سمت پریز برق رفته بود خشک شد، اما فقط براي چند لحظه! نور را در اتاق به جریان انداخت و گفت:
- باز چی شده؟
باز؟ باز؟ باز؟
سعی کردم عصبانی نباشم. داد نزنم، اما نمی شد. در کنار تمام دردهایم استرس این گوشی خاموش دانیار مرا از پا درآورده بود.
- تو چرا نمی فهمی که من وقتی ازت بی خبر می مونم نگران میشم؟ چرا نمی فهمی در شرایطی که نمی دونم کجایی و
گوشیت خاموشه هزار تا فکر می کنم؟ نمی فهمی؟ یا می فهمی و واست مهم نیست؟ ها؟
بی خیال سرش را تکان داد. دستانم را مشت کردم که مشت نشود بر صورت دانیار.
- بفهم دانیار. بفهم که من دیگه اعصاب چند سال پیش رو ندارم. تحمل چند وقت پیش رو ندارم. بفهم که دیگه جون تو تنم
نمونده. ببین دیگه کمرم به راستی سابق نیست. ببین دیگه دستام گاهی می لرزه. ببین تارهاي سفید موهام روز به روز داره
بیشتر میشه. ببین دانیار! بفهم که دیاکو خسته ست. بفهم که تنهاست.
صدایم شکست. سرم پایین افتاد. شانه هایم خم شد.
- بفهم که از این تنهایی خسته شدم. بفهم که از این تنهاتر شدن، می ترسم. بفهم که این ترسِ لعنتیِ از دست دادن تنها
عضو باقی مونده از خونوادم، می تونه خودمو بکشه. بفهم و انقدر منو اذیت نکن.
باز هم سیگار. باز هم صداي زشت و زمخت فندك. باز نگاه کردن به مسیر دودي که در ریه برادرم، جانم می نشست. آخ خدا!
درگیر جنگ تن به تنم، با تنی که نیست
دارم شکست می خورم از دشمنی که نیست
سیگار را با لب هایش گرفت و با دست دکمه هاي پیراهنش را باز کرد. انگار نه انگار. به خدا انگار نه انگار!
با سینه اي که محض دریدن سپر شده ست
دل می دهم به خنجر اهریمنی که نیست
نفس نداشتم و نفس عیمق هم خرابی وضع معده ام را داد می زد. طعم خون را در گلویم حس می کردم. خمیده و پر درد
برخاستم و کمد را باز کردم. ساك سیاه کوچکی را بیرون کشیدم و دو دست پیراهن و شلوار براي خودم داخلش گذاشتم. لباس
زیر و مسواکم را هم برداشتم و بدون این که حتی نگاهش کنم از اتاق بیرون زدم. انتظار نداشتم دنبالم بیاید اما آمد و با لحن
خونسردش پرسید:
- داري میري قهر؟ خونه بابات؟

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیزده

صدایش ضعیف می شد. داشتم میمردم، اما از ترس مرگ او جان گرفتم. به سمتش رفتم. شانه هایش را گرفتم و محکم
تکانش دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. گریه کن عزیزم. گریه کن داداش.
چشم هایش را باز کرد. چشم هاي خون گرفته و نابود شده اش را.
- جلوي چشم دو تا پسرش، جلوي چشم من و تو، هم بهش تجاوز کردن، هم کشتنش.
خدایا چطور تمام آن روز، این طور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟ بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. تو رو به روح مامان گریه کن.
رگ هاي پیشانی اش بیرون زد. رگ هاي روي فکش هم همین طور. دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد. به
دیوار خوردم و درد در همه وجودم پیچید.
- بی غیرت!
فریادش همچون دندان هاي نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.
- ترسو!
... -
- بزدل!
... -
- بی ناموس!
یقه پیراهنم را میان مشت هایش گرفت. دیوانه شده بود.
- چطور تونستی بی خیال توي اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟
مشت قوي اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد. از شدت درد جمع شدم.
- چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟
بی محابا مشت می زد. لگد می زد و من دفاع نمی کردم.
- چرا نرفتی کمکش کنی؟ چرا نذاشتی من برم؟ نهایتش ما رو هم می کشتن. بهتر نبود؟ میمردیم بهتر نبود تا یه عمر با این
ننگ و عذاب زندگی کنیم؟
زیر ضربات کشنده اش لب باز کردم:
- تو رو هم می کشتن. دایان رو هم می کشتن. من نمی خواستم. نمی تونستم.
از تقلا ایستاد. دوباره یقه ام را گرفت و مجبورم کرد در چشمانش نگاه کنم. چقدر غریبه بود این دانیار.
- خب چی شد؟ تونستی دایان رو زنده نگه داري؟ منو چی؟ تونستی؟ به نظر تو من زنده م؟
خونی که تا توي دهانم بالا آمده بود فرو دادم. تکانم داد. شدید، بی رحمانه!
- به من نگاه کن! من زنده م؟ آره؟ به نظر تو من زنده م؟ آدمی که نتونه بخنده، نتونه گریه کنه، نتونه بخوابه، نتونه عاشق
شه، نتونه بدون درد نفس بکشه زنده ست؟
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
رهایم کرد و از من فاصله گرفت. دست هایش می لرزید.
- فکر می کنی نجاتم دادي؟ زندگیمو نمی بینی؟ نمی بینی که نمی تونم بخوابم؟ ندیدي که دکترا حتی نتونستن هیپنوتیزمم
کنن؟ یعنی حتی خواب مصنوعی هم از من فراریه! ببین منو! از آدما خوشم نمیاد. باهاشون کنار نمیام. کنارشون نمی مونم.
باهاشون نمی جوشم. این زندگیه؟ این همه تنهایی، زندگیه؟ چرا فکر نکردي بچه اي که همچین صحنه هایی رو می بینه
دیگه آدم نمی شه؟ چرا واسه کسی که توي همین کمد مرد، تو همین کمد کشتنش، این همه بیهوده تلاش کردي؟ چرا؟
با خدایم مناجات کردم.
- کمکم کن خدا. اگه منم تو این خونه بمیرم دانیار دیگه قد راست نمی کنه. بهم قدرت بده خدا. قدرت بده.
صداي فریادش عرش خدا را هم لرزاند.
- چرا؟ چرا یه مرده رو مجبور کردي با زنده ها کنار بیاد؟ من که راضی بودم. تسلیم بودم. چرا وقتی دستمو کشیدن که ببرن
که منو هم مثل مامان سر ببرن، خودتو جلو انداختی؟ کتک خوردي که منو نجات بدي؟ آخه چرا؟ من که به مرگم راضی بودم.
زانوهایش تا شد. روي زمین نشست. من هم از خدا خواسته نشستم و خودم را به سمتش کشاندم. با خودش حرف می زد.
- همش صداي جیغ می شنوم. خواب اون مردا رو می بینم. تو وجودم سرده. حس می کنم یخ زدم. آخه این چه کاري بود که
با من کردي؟ چه کاري بود که با جفتمون کردي؟
سر فرو افتاده اش را در آغوش گرفتم و بر موهایش بوسه زدم.
- دلم می خواد بمیرم. از همون موقع تا همین امروز دلم خواسته که بمیرم، اما نمی شه. نمی میرم.
دست هاي مردانه اش بچگانه و با ناامیدي پیراهن مرا جستجو کرد. محکم تر به خودم فشردمش و گفتم:
- اگه تو بمیري من چی کار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید. بغضم ترکید. از این همه ناامیدي و روحیه از دست رفته برادرم.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهارده

دست هاي مردانه اش بچگانه و با ناامیدي پیراهن مرا جستجو کرد. محکم تر به خودم فشردمش و گفتم:
- اگه تو بمیري من چی کار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید. بغضم ترکید. از این همه ناامیدي و روحیه از دست رفته برادرم.
- تو خیلی چیزا دیدي که من ندیدم. منم چیزي رو دیدم که تو ندیدي. من نگاه مامان رو دیدم. نگاهش به خودم و تو رو.
نگاهی که تو لحظه آخر داد زد خواهر و برادرت رو نجات بده. مامان می خواست تو زنده بمونی. می خواست ما زنده بمونیم.
من می دونستم که نمی تونم اونو نجات بدم، اما همه تلاشم رو واسه حفظ زندگی شما کردم. نه به خاطر خودم، به خاطر
مامان، به خاطر بابا. می دونستم ما رو می بینن. می دونستم از من انتظار دارن. توقع دارن. نمی خواستم ناامیدشون کنم. نمیخواستم تو اون دنیا هم در عذاب باشن.
دستم را محکم تر دور شانه هایش حلقه کردم.
- باشه. من بی غیرت، اما به کشتن دادن تو، واسه من غیرت نمی خرید. نتونستم از ناموس مامان حفاظت کنم، اما واسه این که به تو دست درازي نکنن تا اون جایی که تونستم جنگیدم. هنوزم می جنگم. تا وقتی نفس داشته باشم واسه نفس کشیدن تو می جنگم، چون می دونم یه روز خوب میشی. یه روز عاشق میشی. یه روز پدر میشی و اون موقع می فهمی که یه پدر حاضره جون خودش و تموم آدماي روي کره زمین رو فدا کنه تا بچه ش سالم بمونه. من می جنگم. تا روزي که برگردي به زندگی و ببینی که این زندگی هر چقدر هم سخت، بازم قشنگه و ارزش جنگیدن رو داره.
شانه هایش میان آغوشم بالا و پایین می شد. سرش را بلند کردم. گریه می کرد. بعد از بیست و چهار سال گریه می کرد. میان اشک خندیدم.
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
- تو خوب میشی دانیار. هین الانشم خوبی. واسه من بهترینی. تو شاهرگ حیات منی. دلیل زندگیمی. چطور توقع داري از
نفسم بگذرم؟ چطور توقع داري از تنها انگیزه زنده بودنم بگذرم؟ چطور می تونی از من بخواي که از زندگی زندگیم بگذرم؟
چطور؟
سرانگشتان لرزانش را بالا آورد و روي مسیر اشک هایم کشید. خم شدم و قطره هاي گرم اشکش را بوسیدم و کامل در
آغوشش گرفتم.
بعد از بیست و چهار سال، برادرم، برادرانه دست هایش را دور گردنم انداخت و هاي هاي گریست.
شاداب:
تبسم دستانش را به سمت آسمان برد و گفت:
- آخه خدا جون قربون مصلحتت برم، تو که این همه باهوشی، تو که این همه حواست جمعه، تو که در و تخته رو خوب جفت و جور می کنی؛ چطور شد که یهو از دستت در رفت و این شترمرغ گاگول رو گذاشتی تو دامن من؟ خودت بگو این درسته؟
این انصافه؟ این خداییه؟
بعد رویش را به سمت من کرد و گفت:
- الیزابت خانوم، پرنسس خانوم، مادموازل خانوم! تو چرا انقدر خنگی آخه؟ نه که کار ریخته، نه که همه منتظرن شما افتخار
بدین منشیشون بشی و میلیونی بهت پول بدن، حق داري الان دو دل باشی! من که نمی دونم چه بلایی سر اون کردك هیولا اومده. تو که عمرا بتونی ترموستات کسیو روشن کنی، احتمالا خدا زده پس کله ش، دلش خواسته یه حالی بهت بده. حالا تو انقدر ناز کن، انقدر عشوه خرکی بیا تا پشیمون شه و این کارم از دستت بره.
کارتی که شماره دانیار را روي خودش داشت از دست من بیرون کشید و با دکمه هاي صفحه کلید موبایلش را فشرد و بعد ازچک کردن دوباره شماره، گوشی را روي گوشش گذاشت. با ناراحتی گفتم:
- بیخود خودت رو خسته نکن. اون اصلا اهل تلفن جواب دادن نیست. جواب برادرش رو نمی ده، جواب من و تو رو میده؟
اونم بعد از چهار روز.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپانزده

تبسم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- طبق محاسبات من الان باید وقتش آزاد باشه، چون اول صبحی نه وقت تجاوزه نه آدم کشی. در نتیجه ... سلام!
با از جا پریدن تبسم من هم از جا پریدم. سه بار دیگر سلام کرد و گوشی را توي بغل من انداخت. دوست داشتم خفه اش کنم.
الهه گند زدن بود این دختر. اگر دانیار این ها را شنیده باشد؟! پشت دستم را به مانتویم کشیدم و آرام سلام کردم. صداي سرد
دانیار در گوشی پیچید.
- بله؟
نگاه پر خشمی به تبسم کردم و گفتم:
- شادابم.
- می دونم.
واي! چقدر این بشر حرف زدن را براي مخاطبش سخت می کرد.
- ببخشید مزاحمتون شدم. بابت ... بابت کار تماس گرفتم.
انتظار داشتم بگوید دیر شده یا پشیمان شده.
- امروز نمی تونم شاداب.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- باشه اشکال نداره. معذرت می خوام. خداحافظ.
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- شاداب؟
صدایش یک طوري بود. یک طور عجیبی.
- بله؟
- دیاکو حالش خوب نیست. میگن ...
باز هم مکث کرد.
- گفتم شاید بخواي ببینیش.
گوش هاي ناباورم هنوز منتظر ادامه آن کلمه شوم "میگن" بود. گوشی را دو دستی چسبیدم و به زور گفتم:
- چی شده؟
آهش بلند و پر سوز بود.
- اگه خواستی بیا بیمارستان.
و قطع کرد.
****
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پله هاي بیمارستان را ده تا یکی کردم. به هرکس که رسیدم از دیاکو پرسیدم تا بالاخره دانیار را نشانم دادند. مات مانده به
قدم هایم کند شد. مراقبت ویژه؟ چرا؟ دیاکو فقط زخم معده داشت، همین. نمی خواستم جلو بروم. نمی . I.C.U شیشه
خواستم چیزي بشنوم. نمی خواستم بفهمم آن هایی که "میگن" دقیقا چه می گویند. می خواستم برگردم شرکت. ببینم دیاکو
آنجاست. حتی بداخلاق، حتی با کیمیا.
- اومدي؟
این دانیار بود؟ این ریش هاي نامرتب که سفیدي غیرطبیعی چهره اش را می پوشاند از آن دانیار همیشه خوش پوش بود؟ این
صداي شکسته و مغلوب شده از حنجره سرد و یخ زده دانیار بیرون آمد؟ این نگاه پر درد و مایوس از گودال هاي سیاه و بی
روح دانیار نشات می گرفت؟
نمی خواستم بپرسم. دلم گواهی شوم می داد. دلم آشوب بود. نمی خواستم بپرسم. نمی خواستم بدانم.
- چی شده؟
دوباره به شیشه زل زد. جلو رفتم. قدم به آن پنجره گرد کوچک نمی رسید. روي پنجه هایم ایستادم. به زور خودم را به پنجره
رساندم، اما چیزي جز یک سالن دراز و تاریک معلوم نبود. دلم آشوب بود. آن همه سکوت و سیاهی آشوب ترش کرد. بی هوا
آستینش را کشیدم.
- تو رو خدا حرف بزنین. بگین چی شده.
- میگن شوك هیپوولمیک.
اسمش که وحشتناك بود.
- یعنی چی؟ خوب میشه؟
چرا چشم از این راهروي ترسناك بر نمی داشت؟ چه می دید که حتی پلک هم نمی زد؟
- محض رضاي خدا! دارم سکته می کنم. حرف بزنین.
- خونریزي گسترده داخلی داشته، از نوع نادرش. اون قدر که تا قبل از این که به بیمارستان برسیم بیهوش شد. تو اون شهر
امکانات نداشتن. حتی یه بیمارستان درست و حسابی هم نداشتن. اعزامش کردن سنندج. گفتن شوك هیپوولمیکه، به خاطر از
دست دادن خون. گفتم من خون دارم. هر چی دارم بهش بدین، اما کم بود. هه هه! انتقال خونشم خون نداشت. از گروه
خونیش کم داشت. اعزامش کردن تهران. بستري شد. میگن حالش بده. میگن این شوك واسه اونایی که یه کلیه دارن
خطرناك تره. فشار خونش که بالا نمی ره هیچ، خونریزیش هم کامل کنترل نشده.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوشانزده

از حرف هایش هیچ نمی فهمیدم. کدام شهر؟ کدام سنندج؟ کجا بودند این دو نفر؟ چه بر سرشان آمده بود که یکی در یک
قدمی مرگ بود و دیگري یک مرده متحرك!
پرستاري از کنارمان عبور کرد. مرا که دید جلو آمد و گفت:
- این آقا رو می شناسی؟
حتی نمی توانستم سرم را تکان بدهم. چشمانم را باز و بسته کردم.
- دو روزه که همین جور اینجا ایستاده. حالش خوش نیست. ممکنه بلایی سرش بیاد. یه جوري راضیش کنین یه کم استراحت
کنه، یه چیزي بخوره.
باز پلک زدم، بی حرف، چون می دانستم که این دکترها و پرستارها هرگز حال کسی مثل من و دانیار را درك نمی کنند.
چشمانم سیاهی می رفتند. غم و غصه هاي این چند روزه به کنار، تحمل این مصیبت از توانم خارج بود. به دیوار تکیه دادم.
ذهنم پر بود از ظلمت و تاریکی. بدون کوچک ترین نور امیدي. در نظر من مراقبت ویژه پایان خط بود، اما مادرم می گفت اگر
ناامید شوي فرزند شیطانی، چون فقط شیطان است که از لطف خدا ناامید شده.
همان طور که پشت سرم را به دیوار زده بودم رویم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم. تنها شخص ارزشمند در زندگی دیاکو!
اگر دیاکو بیدار می شد و برادرش را این همه آشفته می دید قطعا به کما می رفت. سعی کردم قوي باشم. چیزي که هرگز در
زندگی نبودم.
- میشه خواهش کنم با من بیاین؟
لعنتی پلک هم نمی زد!
- کجا؟
رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید.
- یه جایی که بشه یه کم دراز بکشین و یه چیزي بخورین.
سرش را تکان داد.
- گرسنه م نیست.
باز آستینش را کشیدم. تنها راهی که بلد بودم تا کمی توجهش را جلب کنم.
- خواهش می کنم. اگه آقاي حاتمی به هوش بیان و شما رو تو این حال ببینن خیلی ناراحت میشن.
آه کشید و بالاخره دستش را از در جدا کرد و راست ایستاد.
- گفتن ساعت دو اجازه میدن ببینمش.
به ساعت گرد آویخته شده از سقف بیمارستان نگاه کردم. دوازده بود.
- پس هنوز دو ساعت وقت داریم.
نگاهم کرد و گفت:
- کجا میشه دراز کشید؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
- نمازخونه.
عجیب بود که به حرفم گوش داد و دنبالم آمد. او به نمازخانه رفت و من به بوفه. برایش ساندویچ و نوشابه گرفتم و برگشتم.
خوشبختانه به جز دانیار کسی آنجا نبود و من توانستم وارد شوم. دراز کشیده و دستش را روي چشمش گذاشته بود. کنارش
نشستم و گفتم:
- اول اینو بخورین. بعد بخوابین.
ساعدش را از روي چشمانش به پیشانی اش هدایت کرد و به ساندویچ توي دستم خیره شد و گفت:
- ممنونم.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ساندویچ را به دستش دادم و زبانه فلزي نوشابه را کشیدم و نی کوچکی را داخل مایع سیاه رنگ غوطه ور کردم.
خودش را به سه کنج دیوار کشاند و با بی میلی گاز کوچکی به باگت دراز و تازه زد. نوشابه را کنار پایش گذاشتم و گفتم:
- آقاي حاتمی خوب میشه، من مطمئنم. اون خیلی قوي تر از این حرفاست.
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
- آره.
دستانم را در هم قفل کردم و گفتم:
- شما هم باید به اندازه اون قوي باشین.
پوزخندي که زد به من فهماند که هم حالش خوب است و هم هوش و حواسش سرجایش است.
- آره.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهفده

براي پرسیدن سوالی که راه گلویم را بسته بود دل دل کردم. تجربه نشان داده بود که جواب هاي بدي به سوال هاي آدم ها
می دهد اما نتوانستم خودم را کنترل کنم.
- میشه بپرسم چرا این جوري شد؟
گاز دیگري به ساندویچ زد و گفت:
- آره میشه.
و سکوت کرد. عجب آدمی بود. در اوج ناراحتی هم حرصم را در می آورد. پرسشگر نگاهش کردم. بی تفاوت نوشابه اش را
نوشید. دندانم را روي هم ساییدم و گفتم:
- خب چی شد؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاغذ دور ساندویچ را کمی باز کرد و گفت:
- رفتیم خونه بچگیامون. از شب قبلش حالش زیاد خوب نبود. منم تا اونجایی که تونستم با مشت کوبیدم تو شکمش. نتیجه
ش این شد که می بینی.
چشمانم از تحیر گرد شدند. دیدم که فکش منقبض شد اما هنوز صدایش خونسرد بود.
- با مشت زدین تو شکمش؟ چرا؟
دستش را روي گردنش کشید و گفت:
- خوشی زده بود زیر دلم.
اي کاش انقدر از لحاظ قدرت بدنی نابرابر نبودیم. آن وقت بی شک خفه اش می کردم.
- یعنی چی؟
تیز و مستقیم چشم در چشمم دوخت و گفت:
- یعنی اینکه غذامو کوفتم کردي. حداقل بذار یه کم دراز بکشم.
از تندي اش عقب رفتم. بی توجه به من بدنش را کشید و دوباره دستانش را روي چشمش گذاشت.
برخاستم و کتانی هایم را پوشیدم. من چه ساده بودم که فکر می کردم این بشر محتاج دلداري است و یا به خاطر شرایطش
کمی نرم تر شده!
- شاداب؟
بند کفش هایم را گره زدم و بی آن که نگاهش کنم گفتم:
- بله؟
- بابت ساندویچ مرسی.
کاش به جاي تشکر کمی این اضطراب وحشتناکم را درك می کرد.
- نوش جون.
- شاداب؟
- بله؟
- مرسی که اومدي.
ماتم برد. سرم را بلند کردم. دستش رو چشمانش بود و حتی نگاهم نمی کرد.
دیاکو چطور می توانست این مرد را تا این حد دوست بدارد؟
دانیار:
لباس هاي بدرنگ و بدبو را پوشیدم. کفشهایم را با دمپایی هاي سفید و سورمه اي عوض کردم و وارد اتاق شدم. هر دو
دستش از زور جفاي سوزن هاي قطور و بی رحم کبود بود. پیراهنش را در آورده بودند و انواع و اقسام گیره هاي فلزي و
پلاستیکی روي قفسه سینه اش کار گذاشته بودند. از همه بیشتر شلنگی که از بینی اش رد شده بود دلم را به درد آورد. این هاکه با این کار عذابش را بیشتر کرده بودند. کنارش نشستم و دستم را روي دست هاي زحمتکشش گذاشتم. سرش را چرخاند.
چشمانش را باز کرد و لبخند زد. دوست داشتم جواب لبخندش را بدهم، اما نشد. این لب ها حتی به یک سلام ساده هم باز
نشدند. صدایش به شدت خش داشت. انگار که تمام مسیر صوتی اش زخمی و دردناك بود.
- این چه ریخت و قیافه ایه؟
صداي من هم خش داشت، اما نه از زخم گلو، از زخم دلم.
- ریخت و قیافه خودت رو ندیدي.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوهجده

- ریخت و قیافه خودت رو ندیدي.
خندید.
- من مریضم مثلا.
ساعد قطورش را فشار دادم و گفتم:
- منم برادر مریضم.
مکث کردم و سپس آهسته گفتم:
- مثلا!
پنجه ام را میان انگشتان بی جانش گرفت و گفت:
- خوب میشم. نگران نباش.
دستش را از آرنج خم کردم و چانه ام را روي مشتش گذاشتم.
- اگه اون کلیه ت رو به من نمی دادي زودتر خوب می شدي.
باز خندید. چرا هرگز نفهمیده بودم که خنده هایش انقدر دلنشین و قشنگند؟
- با همین یه کلیه هم خوب میشم. مطمئن باش.
مطمئن نبودم. دکتر دم از بحران زده بود.
با هر دو دست دستش را گرفتم و این بار از بلندي ساعدش براي پیشانی ام ستون ساختم.
- چرا وقتی می زدمت جلومو نگرفتی؟ تو که می دونستی به حال خودم نیستم. چرا از خودت دفاع نکردي؟
دست دیگرش بالا آمد و روي سرم نشست. نفسش خس خس می کرد.
- چون باید این عقده بیست و چهار ساله سر باز می کرد. باید خشمت رو یه جوري خالی می کردي تا یه کم سبک شی. مگه
می تونستم این فرصت رو ازت بگیرم؟
آرواره هایم از شدت فشار درد می کردند. کسی شانه ام را تکان داد. سر بلند کردم. پرستار مرد خسته و بی حوصله نگاهم کرد.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
و گفت:
- وقت ملاقات تمومه. لطفا مریض رو تنها بذارین.
گردنم را به زور تکان دادم و رو به دیاکو کردم. لبانش هرچند خشک، اما هنوز لبخند داشت. چشمانش هرچند نیمه باز، اما
هنوز عشق داشت. دستش را محکم فشار دادم و گفتم:
- من اینجام، پشت در همین اتاق. یه لحظه هم از اینجا دور نمی شم. حتی اگه این مراقبت ویژه تا قیامتم طول بکشه من
اینجا می مونم. پس به خاطر منم که شده زودتر از این اتاق لعنتی رو ول کن و بیا بیرون. باشه؟
انگشتانش را روي صورتم کشید و گفت:
- باشه داداش.
پرستار باز تذکر داد، اما من نمی خواستم بروم. نمی خواستم تنهایش بگذارم.
- من همین جام. اگه صدا بزنی می شنوم. یه نیمکت هست چسبیده به در ورودي. فقط صدا بزن. من می شنوم. اگه نیومدم
به پرستارا بگو. همه می شناسنم. زود میام.
لبخندش غلیظ تر شد.
- باشه داداش.
پرستار با عصبانیت تذکرش را تکرار کرد. دستش را رها کردم و چند قدم عقب رفتم. چشمش به من بود. دلش با من بود. چند
قدم عقب رفته را برگشتم. خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم. شاداب جلویم ظاهر شد و گفت:
- حالش چطوره؟
جوابش را ندادم و به سمت اتاق دکتر پا تند کردم.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدونوزده

- ببین پسرجان! بذار رك و پوست کنده بهت بگم دردهاي مزمن اگه حاد بشن خیلی خطرناکن. مشکل برادر تو هم از این
دسته ست. از بین بیماران گوارشی کمتر از ده درصدشون انقدر اوضاعشون وخیم میشه. خونریزي برادرت خیلی وسیعه. دستگاه
گوارش طویل ترین ارگان بدنه. اگه قرار باشه از همه قسمت هاش خون بیرون بزنه یعنی فاجعه. من با این سابقه کاري، تا
الان فقط سه مورد این جوري دیدم که یکیش برادر شماست. متاسفانه از قرار این مشکل از بچگی وجود داشته و کنترل نشده.
در نتیجه کار به اینجا کشیده.
حس می کردم پیشانی ام خیس شده. دستم را رویش کشیدم، اما خشک خشک بود.
- وقتی ده ساله بود عراقیا با قنداق تفنگ زدن تو شکمش. چند بار، محکم! از همون موقع شروع شد.
دکتر با افسوس سر تکان داد و گفت:
- البته این مشکل بیشتر عصبیه اما شروعش می تونه از همون ضربه ها و آسیب هاي ناشی از اون باشه. به هر حال در اثر
اون ضربه ها یه زخم هایی ایجاد شده که به دلیل فشارهاي عصبی بعدش ترمیم نشده و به خاطر عدم درمان کار به اینجا
رسیده.
"چقدر کور بودم در تمام این سال ها. چقدر کور بودم."
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- خب الان باید چی کار کرد؟ راهی هست؟
دکتر دستانش را به سینه زد و تکیه داد.
- واقعیتش قبلا همچین بیمارانی رو جراحی می کردیم، اما از بس ریسک جراحیش بالا بود که این شیوه درمانی توي ایران و
البته دنیا منسوخ شد. فقط یه کشور هست که با اطمینان بالا این طور مریضایی رو که به دارو جواب نمی دن عمل می کنه.
اونم امریکاست. یه بیمارستان توي دالاس می شناسم که این عمل رو انجام میده. من خودم اونجا درس خوندم و می تونم
معرفیتون کنم. البته اگه به عنوان مجروح جنگی معرفی بشه بیشتر بهش رسیدگی می کنن. می تونی ببریش؟
لبه صندلی نشستم و با اطمینان گفتم:
- شما فقط اون نامه رو بنویسین.
از اتاق دکتر بیرون آمدم. موبایلم را در آوردم تا کد معروف " 001 " را بگیرم که شاداب را دیدم. دنبال هر دکتر و پرستاري که
بیرون می آمدند، می دوید و حال دیاکو را می پرسید. آشفتگی اش دست کمی از من نداشت. در عجب بودم از I.C.U از
دیاکو که به خاطر این دختر، روي این همه شیفتگی و شیدایی چشم می پوشید و خودش را از نعمت داشتن این گنجینه
محروم می کرد.
موبایلم را توي جیبم گذاشتم و نزدیکش شدم. صورتش خیس خیس بود و دستانش می لرزید. آرام گفتم:
- شاداب بیا بشین.
رنگ لب هایش به سفیدي می زد. قرار از مردمک هایش رفته بود. دلم برایش سوخت. بازویش را گرفتم و تا نیمکت
کشاندمش و مجبورش کردم بنشیند. با التماس نگاهم کرد و گفت:
- چیزي شده، درسته؟ اتفاقی افتاده که به من نمی گین؟ چرا هیچ کس جوابم رو نمی ده؟
براي این که کمی آرامش کنم گفتم:
- یادم باشه به محض این که دستم خالی شد یه سد واسه این اشکاي تو بسازم.
باز مثل بچه ها از آستینم آویزان شد و نگاه پر آبش را به صورتم دوخت.
- تو رو خدا آقا دانیار! بهم بگین. آقاي حاتمی حالش خوبه؟ خوب میشه؟
چطور بود که من "آقا دانیار" بودم و دیاکو "آقاي حاتمی"؟
- آره. خوب میشه. الانم خوبه.
- به هوش بود؟ باهاش حرف زدین؟ می ذارن ببینمش؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- به هوش بود. حرف هم زدیم. فردا منتقلش می کنن به بخش. اون وقت می تونی ببینیش.
اشک هایش شدت یافت، اما نفسش کشیدنش آرام تر شد. جالب بود که حرف هایم را بدون حتی یک سوال اضافه یا ذره اي
تردید باور می کرد.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیست

اشک هایش شدت یافت، اما نفسش کشیدنش آرام تر شد. جالب بود که حرف هایم را بدون حتی یک سوال اضافه یا ذره اي
تردید باور می کرد.
- دکتر چی گفت؟
چقدر سوال می پرسید. دستانم را در هم قلاب کردم و پشت سرم گذاشتم.
- گفت اینجا امکان درمان کاملش نیست. باید بره امریکا.
وحشت به چهره اش بازگشت. با چشمان گشاد شده اش به چشمان من زل زد، اما تا خواست حرف بزند انگشت اشاره ام را به
سمتش گرفتم و گفتم:
- جیغ و داد و آبغوره گرفتن ممنوع. اگه یه قطره دیگه اشک بریزي هیچی بهت نمی گم. فهمیدي؟
لبش را گاز گرفت و سکوت کرد. زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
- آفرین! حالا گوش کن. من به کمکت احتیاج دارم، چون به جز تو کسی رو نمی شناسم که این جوري نگران دیاکو باشه و
بتونم بهش اعتماد کنم. می خوام شیفت صبح تا ظهر رو تو اینجا بمونی که من بتونم کاراي اعزامش رو درست کنم. نمی
خوام تنها بمونه. ممکنه چیزي بخواد یا لازم بشه. دارو یا وسیله اي واسش بخري. می تونی بمونی؟
بدون لحظه اي مکث گفت:
- آره. می تونم.
خیالم راحت شد. بودن این دختر در کنار دیاکو فرقی با بودن من نداشت. شاید حتی دلسوزتر و مسئول تر هم بود.
- خوبه. پس الان برو خونه. فردا صبح بیا.
- اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- نه. شما برین یه دوش بگیرین و برگردین. وقتی شما این جوري به هم ریخته باشین، روحیه آقاي حاتمی هم خراب میشه.
حق با او بود. بعضی وقت ها که پوسته مظلومانه و بچگانه اش می شکست منطقی ترین و قابل اعتمادترین آدم روي زمین
می شد.
- باشه میرم. تو چیزي نمی خواي؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه! برین. نگران اینجا هم نباشین.
رمان انتهای صفحه به شدت #هات هست از دستش ندید.
تمام موجودي جیبم را درآوردم و توي کیفش گذاشتم. خواست اعتراض کند انگشتم را روي لبم گذاشتم و گفتم:
- هیس. واسه تو نیست. واسه برادرمه.
چیزي نگفت و سرش را پایین انداخت. دستانم را روي زانوانم گذاشتم و برخاستم. از بیمارستان بیرون زدم و به محض نشستن
پشت فرمان کد " 001 " را شماره گیري کردم.
باید تماس می گرفتم. با کسی که قبلا یک بار جانمان را نجات داده بود.
شاداب:
راس ساعت هشت صبح خودم را به بیمارستان رساندم. دانیار را دم اطلاعات مشغول صحبت با پرستار دیدم. به سمتش رفتم و
سلام کردم. چشمانش چقدر سرخ بودند.
- سلام. بیا. منتقلش کردن به بخش.
قلبم از تصور دیدن دیاکو هم ضربان گرفت و هم مچاله شد. شانه به شانه اش راه افتادم.
- حالش بهتره؟
بی حوصله جواب داد:
- آره. اتاق خصوصی گرفتم واسش که تو هم راحت باشی.
در را باز کرد و قبل از من داخل شد. مقنعه ام را مرتب کردم و به خودم نهیب زدم.
- واي به حالت شاداب اگه گریه کنی. واي به حالت!
اما به محض دیدن حال و روزش، با آن همه سرم و دستگاه هاي عجیب و غریب، با آن صورت تکیده و لاغر شده، بغض خفه
ام کرد.
دانیار صدایش را پایین آورد و گفت:
- فعلاً خوابه. من زودتر برم که زودترم برگردم. کاري داشتی زنگ بزن. بیا این موبایل دیاکو پیشت باشه تا منم راحت بتونم
باهات در تماس باشم. اینم کارت بانکمه. رمزشم رو این کاغذ نوشتم.
آرام گفتم:
- باشه.
نگاهی به دیاکو انداخت و گفت:
- می مونی تا بیام؟
اي کاش دانیار می دانست که او تنها کسی نیست که با نفس هاي دیاکو زنده است.
- نگران نباشین. من از اینجا تکون نمی خورم.
کمی گردنش را ماساژ داد و گفت:
- ممنون. هر چی شد زنگ بزن.
و رفت.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستویک

کیفم را روي میز گذاشتم و به دستگاهی که قلب دیاکو را مانیتور می کرد نگاه کردم. کاش سر در می آوردم. کاش زبان این
خطوط کج و معوج را می فهمیدم. کاش به من از حال اسطوره ام می گفتند. اسطوره اي که روح بزرگش اسیر یک جسم بیمار
شده بود و همراه با خودش جان مرا هم قطره قطره به یغما می برد.
آه کشیدم و روي صندلی نشستم. آرزو کردم که اي کاش به جاي عمران پزشکی خوانده بودم و یا پرستاري تا حداقل می
توانستم کمی در تسکین دردهایش کمک کنم، اما الان چه از دستم بر می آمد؟ نشستن و خیره شدن به ساعتی که کند میگذشت. نشستن و زل زدن به دیوارهاي اتاقی که از زندان هم دلگیرتر بودند. نشستن و زل زدن به پیشانی شکسته اي که حتی مجوز لمسش را هم نداشتم.
سرش که چرخید من از جا پریدم. چشمان بی فروغش تمام اتاق را جستجو کردند تا به من رسیدند. باز سر خودم داد زدم
"گریه نه شاداب، گریه نه."
- شاداب؟ تویی؟ اینجا چی کار می کنی؟
تا حالا کسی توانسته بغضش را کنترل کند؟ هرگز شده کسی بتواند اختیار اشک هایش را در دست بگیرد؟
گیرم اشکم را در پستوي چشمانم مخفی کنم، لرزش چانه ام را کجا ببرم؟
- حالتون چطوره؟
لبخند زد. این مرد در بدترین شرایط هم لبخند می زد.
- خوبم، خیلی خوب!
دستش را، دست سیاه و زخمی اش را بلند کرد.
- بیا اینجا، بیا نزدیک تر.
گیرم که اشک نریزم، گیرم که آن قدر فکم را فشار دهم که لرزش چانه ام دیده نشود، با این قدم هاي تند و بی اختیار چه
کنم؟
- فکر می کردم با من قهر کردي.
گیرم زانوانم را مجبور کنم به توقف، به ایستادن، به میخ شدن روي زمین، با این قلبی که دیوانه وار می کوبد و صدایش به
عرش خدا هم می رسد چه کنم؟
فایل کامل رمان برای دریافت در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- فکر کردم دلت رو شکستم. فکر کردم دلخوري.
گیرم قلبم را هم خفه کردم، توي دهانش زدم و نگذاشتم نطق بزند، مشتش کردم و از ضربان انداختمش، با این نفسی که
براي این مرد می رود و دیگر بالا نمی آید چه کنم؟
- بیا شاداب. بیا اینجا.
اشتباه است؟ حماقت است؟ دیوانگیست؟ هر چه هست باشد، من این مرد را دوست دارم. مرا نمی خواهد، نخواهد! من او را می
خواهم. مگر دوست داشتن منطق می پذیرد؟ مگر با دل می توان از زبان عقل گفت؟ اگر می شد یکی سنگ بر تیشه نمی زد و
یکی سر به بیابان نمی نهاد.
- همش نگران بودم که دیگه نتونم ببینمت.
خدا را شکر! بالاخره در یک چیز مشترك شدیم. این همان نگرانی شب ها و روزهاي من است.
- من یه عذرخواهی بهت بدهکارم. نسنجیده حرف زدم، می دونم. دلت رو شکستم، می دونم. اما ناخواسته بود، به جون دانیار!
همچین قصدي نداشتم.
جلو رفتم. چسبیده به تختش ایستادم. چشم دوختم به بازویش. نتوانستم در چشمانش نگاه کنم.
- حالا بگو با من قهري؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم، یعنی نه!
- دلخور نیستی؟
سرم را تکان دادم، یعنی نه!
- منو بخشیدي؟
دیگر نشد. نتوانستم. اشکم از اختیارم خارج شد. سرم را بالا و پایین کردم، یعنی آره!
- خب پس چرا نگام نمی کنی؟
انگار کوه دماوند را با آن عظمت و سنگینی روي گردنم گذاشته بودند. منقبض نمی شدند این ماهیچه هاي لعنتی!
- شاداب؟ ببینمت. گریه می کنی؟
به زور سرم را بلند کردم و صورت خسته اش را از نظر گذراندم. دلم می خواست بگویم "چرا دوستم نداري؟ چرا به من فرصت
عاشقی کردن نمی دهی؟ چرا این همه احساس را باور نمی کنی؟" دلم گفت، اما زبانم فرمان مغز را اجرا کرد.
- خیلی خوشحالم که حالتون بهتره.
آهی کشید و گفت:
- مرسی. بازم اسباب زحمتت شدم. دانیار کجاست؟

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستودو

هرچه هوا در اتاق بود از طرق بینی ام بالا کشیدم تا کمی التهابم بخوابد.
- به من چیزي نگفتن. فقط گفتن کار دارن، همین.
صدایش ضعیف بود، مثل برق نگاهش.
- شاداب؟ می دونی که دانیار به جز من کسیو نداره؟
- می دونم.
- اینم می دونی که چه عذابی کشیده، هنوزم می کشه؟
- می دونم.
آه کشید. نه چندان عمیق، اما جانسوز!
- منم اینو می دونم که کنار اومدن با دانیار کار هر کسی نیست، اما جز تو کسیو ندارم که برادرمو بهش بسپرم.
نالیدم.
- نگین. تو رو خدا!
دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- گوش کن. فقط گاهی بهش سر بزن، همین. چیز بیشتري انتظار ندارم. به مادرتم بگو گاهی، همون جور که به من میگه
پسرم، به اونم بگه. نگاه به ظاهر سردش نکن. تو حسرت این کلمه می سوزه. حسرت یه محبت مادرانه، یه نگاه پدرانه، یه
عشق خواهرانه! اگه من نبودم ...
با التماس نگاهش کردم. اجازه نداد حرف بزنم.
- اگه من نبودم، واسه دانیار خواهري کن. نذار غصه تنهاتر شدنش اون دنیام رو هم جهنم کنه. اگه بدونم یکی هست که
گاهی حالش رو بپرسه، گاهی بهش سر بزنه، کسی مثل تو که انقدر پاك و مهربون باشه، خیالم راحت میشه. آروم می گیرم.
باشه شاداب؟
تنها، تنها براي آرام شدن خیالش ضجه زدم:
- باشه.
دستم را بیشتر فشرد.
فایل کامل رمان برای دریافت در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- سخته. خواسته م منطقی و معقول نیست، اما بذار به حساب بی کسی مردي که از دار دنیا همین یه برادر رو داره. من دانیار
رو با چنگ و دندون تا اینجا رسوندم. از خودم بیشتر می خوامش و تو تنها کسی هستی که می تونم تموم سرمایه زندگیم رو با
خیال راحت به دستش بسپرم. درکم می کنی؟
درك می کردم. نه، این همه از خودگذشتگی را درك نمی کردم.
- شاداب! نگام کن.
نتوانستم.
- نگام کن. می ترسم دیگه وقت نشه اینا رو بهت بگم.
اي خدا! مرا چه فرض کرده اي؟
- آها. آفرین! گریه نکن! فقط خوب گوش بده. یه چیز دیگه هم ازت می خوام. یه قول دیگه.
خون جگرم را همراه با بغضم فرو دادم.
- قول بده خوشبخت شی، خیلی خوشبخت. حق تو بهتریناست. زندگی با یه مرد سالم، چه از نظر روحی چه از نظر جسمی.
حق تو یه زندگی شاده. اون قدر شاد که تموم سختی هاي عمرت رو از خاطرت پاك کنه. مردي که پا به پات جوونی کنه. پا
به پات زندگی کنه. مردي که لیاقت تو رو داشته باشه. لیاقت این همه خلوص، این همه نجابت، این همه یکرنگی! قدر خودت
رو بدون. مثل تو خیلی کمه. کم شده. نایاب شده. همین جوري بمون و همین جوري خوشبخت شو. باشه؟
دیگر نتوانستم روي پاهایم بایستم. نشستم.
- بگو شاداب. قول بده.
چقدر بی رحمانه از من قول بودن با کسی به غیر از خودش را می گرفت. چقدر بی رحمانه!
پیشانی ام را روي ساعدش گذاشتم و همزمان با بغضی که ترکید زمزمه کردم:
- باشه.
و تمام سهم من از دیاکو، نوازشی بود که نصیب مقنعه ام شد.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوسه

نزدیک غروب بود که آمد. پشت پنجره گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم و چشم دوختم به راهی که دانیار را به من می
رساند. هیچ کس را بیشتر از او نمی خواستم. باید می آمد و به سوال هایم جواب می داد، چون او تنها کسی بود که دروغ نمیگفت. حتی براي دلخوشی و آرام کردن کسی. فقط به او اعتماد داشتم. اگر می گفت دیاکو نمی میرد، مطمئن می شدم کهنمی میرد و اگر ... و او تنها کسی بود که به راحتی از دلم می توانستم برایش بگویم، حتی اگر مسخره ام می کرد و او تنهاکسی بود که می توانست از این همه درد راحتم کند حتی اگر تشر می زد.
نزدیک غروب بود که آمد. از همان راهی که به آن زل زده بودم. خسته و هلاك هم آمد. از چشمانش خون می بارید. به
محض ورودش به سمتش رفتم. رفتن که نه دویدم. از دیدن چهره آشفته و حرکات شتابزده ام پلاستیک هاي خریدش در
دستش خشک شد. سریع چشمانش را چرخاند و به دیاکو نگاه کرد. همین که حرکات منظم قفسه سینه او را دید نفسش رابیرون داد و گفت:
- چی شده باز؟
آستینش را کشیدم. پوفی کرد و گفت:
- شاداب؟
با تمام قدرت کشیدمش بلکه کمی تکان بخورد. پلاستیک ها را روي میز گذاشت و همراهم آمد. بی وقفه تا محوطه رفتم.
آنجا صدایش در آمد.
- ول کن این پیرهن لامصبو. حرف بزن ببینم چی شده.
چرخیدم. کاش کمی قدم بلندتر بود تا مجبور نبودم این قدر سرم را بالا بگیرم. دوباره آستینش را گرفتم. به سختی اش، به
سردي اش، به بی خیالی اش، حتی به بی رحمی اش احتیاج داشتم. دست آزادش را توي موهایش فرو برد و گفت:
- از وقتی من رفتم داري گریه می کنی، آره؟
فقط نگاهش کردم. دنبال آن خونسردي همیشگی، آن چاله هاي سیاه و خالی می گشتم. می خواستم با دیدن آن ها بفهمم
فایل تمامی رمان هادر کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
که دیاکو خوبست، که خوب می شود.
- میشه بی خیال این آستین ما بشی؟
رهایش کردم و سر به زیر انداختم. سیگاري آتش زد و گفت:
- نمی خواي بگی چی شده؟
می خواستم. نمی توانستم.
- نمی ذارین بمیره، مگه نه؟
پوزخندش را به واسطه نور قرمز سیگارش دیدم.
- من دکترم یا خدا؟
انتظار این جواب را نداشتم. با وجود دانیار بودنش باز هم انتظار نداشتم. با استیصال تمام رو به آسمان کردم و گفتم:
- خدایا، پس من چی کار کنم؟
سنگینی نگاهش را حس می کردم. پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
- وقتی خیلی حالت بده و هیچ کاري هم از دستت برنمیاد چی کار می کنی؟
لبه جدول میدان گلکاري شده بیمارستان نشستم و گفتم:
- دعا می کنم.
کنارم نشست و گفت:
- خب اگه این جوري آروم میشی، الانم همین کارو بکن.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوچهار

اشک مجالم نمی داد. پرسیدم:
- شما چی؟ وقتی حالتون خیلی بده چی کار می کنین؟
خندید. عجیب و بلند! سیگار را زیر پایش له کرد و گفت:
- من همیشه حالم بده. واسه مشکلی که همیشگیه راه حلی وجود نداره.
راست می گفت. جوابش دهانم را بست.
- چطور می تونین انقدر خونسرد باشین؟ چطوري؟ به منم یاد بدین. به خدا دارم دق می کنم.
سرش را تکان داد و گفت:
- شنیدي میگن "گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود؟" حکایت زندگی منه، اما نه گاهی، همیشه واسه من نمی شود و
نمی شود. انگار دیگه عادت کردم. پذیرفتم که زندگی من همینه.
وحشت کردم. انقدر که بند بند بدنم به لرزه افتاد. آستینش را گرفتم:
- یعنی چی؟ چیو پذیرفتین؟ یعنی نمی خواین کاري بکنین؟ نمی برینش امریکا؟
صورتش را چرخاند. با مردمک هایش مسیر اشک هایم را دنبال کرد و گفت:
- هیچ وقت بهم نگفتی که چطوري این همه عاشق دیاکو شدي.
الان چه وقت این حرف ها بود؟ نالیدم:
- آقا دانیار!
دستش را توي جیب شلوارش فرو برد و دستمالی بیرون کشید و به دستم داد.
- بیا. اشکات رو پاك کن.
هق هق کنان دستمال را روي صورتم کشیدم.
- منو ببین شاداب.
فایل تمامی رمان هادر کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با چشمان تارم نگاهش کردم. به جلو خم شد. فاصله مان را به کمتر از واحد سانتیمتر رساند و گفت:
- من همه تلاشم رو واسه نجات جونش می کنم. یه معده و روده که بیشتر ندارم، اگه لازم شه دکترا رو مجبور می کنم که
همینا رو پیوند بزنن به دیاکو و نجاتش بدن. اگه لازم شه کولش می گیرم و تا خود امریکا پیاده می برمش. می دونم در مورد
من چی فکر می کنی. درستم فکر می کنی، اما بحث دیاکو از همه آدما جداست. شک نکن هرچقدر دوستش داشته باشی و به
خاطر از دست دادنش بترسی بازم به پاي من نمی رسی، ولی اینو هم بدون که من خدا نیستم. مرگ و زندگی آدما، حتی
برادرم، دست من نیست. من فقط می تونم تلاشم رو بکنم و می کنم، اما این که نتیجه ش چی میشه از اراده من خارجه. پس
امیدت رو به من نبند، چون منم یه آدمم مثل تو. فکر می کنم در شرایط حاضر، دعا کردن بیشتر از گریه کردن و آویزون شدن
به من جواب بده.
اشکم بند رفت از صداقت و صراحت و راستی کلامش! دانیار همین بود. نه حرف بیهوده، نه قول الکی، نه دلداري بیخود! اما
همین چهار کلمه حرفش آرامم کرد. همین که گفت تلاشش را می کند، همین که گفت با گریه کار پیش نمی رود، همین که
گفت دعا کنم! نمی دانم چرا اما پرسیدم:
- شما به دعا کردن اعتقاد دارین؟
عقب کشید و گفت:
- مهم اینه که تو اعتقاد داري. تو به روش خودت پیش برو، منم به روش خودم. شاید ترکیب این مادیات و معنویات بتونه
دیاکو رو نجات بده.
و زیر لب زمزمه کرد:
- گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود. تو دعا کن. شاید این دفعه قرعه به نام ما افتاد.
هر بار، هربار که می دیدمش شگفت زده ام می کرد. هربار به شکلی تمام تصورات ذهنی ام را به هم می ریخت. هر بار غیر
قابل پیش بینی تر از قبل می شد.
برخاست و تنهایم گذاشت. از پشت نگاهش کردم. به نگهبان دم در چیزي گفت و بعد به داخل بیمارستان رفت. کمی بعد
نگهبان صدایم زد:
- خانوم شما آژانس خواستین؟
به خودم آمدم و از جا پریدم. سریع به اتاق دیاکو برگشتم و کیفم را برداشتم. قرآنی که همیشه همراهم بود کنار سرش گذاشتم
و با نگاه هزار بوسه بر پیشانی اش نشاندم. دانیار نبود. تا وقتی که سوار ماشین شدم با چشم دنبالش گشتم و درست لحظه اي
که ماشین حرکت کرد دیدمش.
کنار دیواري ایستاده بود و سیگار می کشید.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوپنج

دانیار
به جبران تمام فریادهایی که نمی توانستم بکشم، سیگار کشیدم و به جبران اشک هایی که فرو نمی ریختند، دود فرو دادم.
کابوس با قدرت بیشتر برگشته بود. هیولاي وحشت آور مرگ دوباره دور سرم می چرخید. دوست داشتم از کسی بپرسم چرا
من؟ این همه بلا فقط براي یک نفر آدم؟ به کدامین گناه؟ کدام گناهم چنین عقوبت وحشتناکی را مستحق بود؟ این دنیا بر
چه اساسی استوار است؟ چگونه می چرخد؟ با کدام عدالت اداره می شود که یکی در همان کودکی می سوزد و یکی حتی
دوران جنینی اش را هم در خوشبختی محض می گذراند؟ تا الانم در عذاب از دست دادن خانواده ام سوخته بود و از الان به
بعدم در عذاب وجدان کشتن دیاکو. مگر نه این که تمام عصبیت هایش به خاطر من بود؟ مگر نه این که هر بار خونریزي اندام
هاي داخلی اش از درد درد کشیدن من بود؟ مگر نه این که با مشت هایی که کیسه بوکس را چندین متر جابجا می کرد روده هاي بیمارش را نشانه گرفته بودم؟
فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
آخ! مرگ حق من بود، نه دیاکو. دیاکویی که قهرمان عصر خودش بود باید می رفت و من که خنثی ترین عضو این دنیا بودم
باید می ماندم. هه هه! مسخره تر از این وجود داشت؟ خدا آن بالا چه می کرد؟ کاش فقط یک روز این دنیا را به دست من
می داد. فقط یک روز! دنیاي این آدم ها لایق این همه صبوري و مهربانی نبود. این آدم ها لایق این خداي مهلت دهنده
نبودند. اگر من خدا بودم، خدایی می شدم ظالم و بی رحم! از یک خاطی هم نمی گذشتم. از یک قاتل، از یک متجاوز، از یک
زورگو! همه را از پا آویزان می کردم تا با زجر بمیرند. با درد، با درد، با درد!
اگر خدا می شدم خواب دیدن را ممنوع می کردم. اجازه می دادم بنده هایم بخوابند، بدون کابوس، بدون وحشت!
اگر خدا بودم به انسان ها فقط حافظه کوتاه مدت می دادم. آن قدر کوتاه که نتوانند هیچ خاطره بدي را به یاد بیاورند و درد
بکشند.
اگر خدا بودم اجازه نمی دادم هیچ بنده اي روح بنده دیگرم را بکُشد طوري که تمام حواس و احساساتش از دست برود و یخ
بزند.
اگر خدا بودم ظالم را در همان لحظه ظلم سنگ می کردم و دست نوازش بر سر مظلوم می کشیدم و اجازه نمی دادم این همه
احساس تنهایی و بی کسی کند.
اگر خدا بودم، شادي ها را به نسبت مساوي تقسیم می کردم. براي همه به یک اندازه. غصه ها را هم همین طور. براي هر
چیزي حد و مرز می گذاشتم و دنیا را این طور ناعادلانه به حال خود رها نمی کردم.
اگر خدا بودم، تمام دارایی هاي یک بنده ام را یک به یک نمی گرفتم. هر بار به شکلی دلش را نمی شکستم. ظالم بودم، اما نه
در حق مظلوم. ظلم می کردم در برابر ظلم! این گونه بیرحمانه تاوان ظلم ظالم را از مظلوم نمی گرفتم.
آه! حیف! حیف که خدا نشدم و تمام خشمم را با سیاه کردن ریه هایم خالی می کنم، حیف!
سیگار تا ته سوخته را توي سطل زباله انداختم و به سمت اتاق دیاکو رفتم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که چهره آشنایی
توجهم را جلب کرد. دقت کردم به قد بلندش، به راه رفتنی که حتی در اوج شتاب هم پر عشوه به نظر می رسید و به زیبایی اش که از همین فاصله هم چشم را خیره می کرد. کیمیا!

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوشش

قدم هایم را تند کردم و درست مقابل پله هاي ورودي سد راهش شدم. ترسید و جا خورد. دستش را روي سینه اش گذاشت و گفت:
- واي دانیار تویی؟ نزدیک بود سکته کنم.
به سر تا پایش نگاه کردم. هرچند از پنج سال پیش زیباتر به نظر می رسید اما هنوز هم به چشم من هیچ جذابیتی نداشت.
دستش را گرفتم و با خودم به نقطه اي دور از چشم همه بردم و گفتم:
- اینجا چی کار می کنی؟
- رفتم شرکت. گفتن دیاکو اینجاست. چی شده؟
دستانم را توي جیبم فرو بردم و گفتم:
- هر چی که شده، به تو چه؟
سعی کرد خونسردي اش را حفظ کند. با لبخندي مصنوعی گفت:
- واي دانیار! تو هنوزم پاچه می گیري؟ برو کنار دارم از نگرانی میمیرم.
توي چشمانش خیره شدم و گفتم:
- سگ خودتی و ...
دلم نیامد به پدر و مادرش توهین کنم.
- خودت! حرف دهنت رو بفهم و زود بزن به چاك.
از خشونتم ترسید. این را در چشمانش دیدم، اما عقب نکشید.
- چرا همچی می کنی؟ برو کنار می خوام دیاکو رو ببینم. به تو چه اصلا؟
او عقب نرفت. من جلو رفتم. سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:
- پنج سال دیر اومدي. برگرد به همون خراب شده اي که بودي. دست از سر برادر من بردار.
دهانش را باز کرد. کف دستم را بالا بردم و در چند میلیمتري لب هایش نگه داشتم.
- حرف نزن. بخش عمده اي از مشکلات الان دیاکو به خاطر غلط پنج سال پیش توئه. اون موقع با وجودي که می دونستم
تو واسه دیاکو زن بشو نیستی سکوت کردم، اما دیگه بسه. اجازه نمی دم بازم با احساساتش بازي کنی.
عدسی روشن چشمانش کدر شد. لب هایش لرزید.
- من ...
فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دستم را بالاتر بردم. طوري که ترسید و از ترس کتک خوردن سرش را عقب کشید.
- "تو" واسه من مهم نیستی. این که چی شد و چرا رفتی و چرا برگشتی هم مهم نیست. دلایلت منطقی بود یا نبود هم مهم نیست. دیاکو رو دوست داري یا نداري هم مهم نیست. واسش نقشه داري یا نداري هم مهم نیست. الان حسی داري یا نداري هم مهم نیست. پشیمون شدي یا نشدي، تغییر کردي یا نکردي، زن زندگی شدي یا نشدي هم مهم نیست. تو پنج سال پیش، به بدترین شکل ممکن دل برادرم رو، غرور و شخصیت یه مرد کُرد رو شکستی. راه هاي بهتري هم واسه پیشرفت کردن وجود داشت. تو بدترینش رو انتخاب کردي و حالا ...!
باز جلو رفتم. دیگر فاصله اي بینمان نبود.
- و حالا منم راه هاي زیادي واسه دور کردن تو از دیاکو بلدم، اما اگه همین الان نري یا اگه بري و برگردي، بدترینش رو
انتخاب می کنم.
کم آورده بود. ترسیده بود، اما نمی خواست بشکند و فرار کند.
- برو کنار روانی. هیچ غلطی نمی تونی بکنی. فکر کردي کی هستی؟
پوزخند زدم و گفتم:
- کی هستم؟ همونی که تو گفتی. روانی! بترس از یه آدم روانی که هیچی واسه از دست دادن نداره. بترس که یه روز یه
جایی خفتت کنه و بلایی که لایقشی سرت بیاره.
می دانستم، می دیدم که سیاهی چشمان بی فروغم، وحشت زده اش کرده. ضربه آرامی به پیشانی ام زدم و ادامه دادم:
- منو می شناسی. می دونی که جنتلمن نیستم. ادب و شخصیت و این چیزا هم حالیم نمی شه. حتما شنیدي روشم در مورد زن هایی که زیادي میرن رو اعصابم چیه. اینم می دونی اون قدر معرفت ندارم که بخوام حتی به نامزد سابق برادرم رحم کنم.
اینم می دونی که از پلیس و دادگاه و زندان و اعدامم نمی ترسم. اینم می دونی که پاي حرفی که زدم می مونم و الکی تهدید نمی کنم. پس به نفعته دست از سر دیاکو برداري، وگرنه بهت قول میدم سري بعد که منو ببینی مرگت رو از خدا طلب می کنی.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوهفت

بالاخره شکست. هم خودش هم بغضش.
- دانیار دیوونه نشو. چطور می تونی انقدر بد با من رفتار کنی؟ من فقط اومدم ببینمش. به خودشم گفتم پشیمونم. نمی
خواستم این جوري شه. به خدا من دوستش دارم. به خاطر پدرم ...
با بی حوصلگی حرفش را قطع کردم و گفتم:
- پاي پدرت رو وسط نکش که تومنی صد هزار با تو فرق می کنه. هر چند اگه لازم شه تو روي اون هم می ایستم. اون
دوست داشتنت رو هم بذار در کوزه. شرایط دیاکو حاده. یه هیجان یا استرس دیگه می تونه منجر به مرگش بشه. پس تا قبل
از این که همین یه ذره ادب و احترامم ته بکشه، دمت رو بذار رو کولت و برو. برو و دیگه برنگرد. اگه راست میگی و دوستش
داري دست از سرش بردار. برو.
دستانش از دو طرف بدنش آویزان شد و گفت:
- تو چطور می تونی انقدر بی رحم باشی؟
با بی تفاوتی گفتم:
- کاري نداره که. تو هم بلدي. یادت رفته؟
فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمان براق و خیسش را به صورتم دوخت و بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و رفت. با رفتنش تمام انرژي من هم ته کشید.
فشارها هر لحظه بیشتر می شد و دیوارها هر لحظه تنگ تر. به اتاق دیاکو رفتم. خواب بود. پاهایم را روي زمین کشیدم. چند
شب بود که خواب به چشمم راه نداشت؟ پشت پنجره ایستادم و به ظلمت بیرون خیره شدم و زمزمه کردم.
- به کجاي این شب تیره بیاویزم قباي ژنده خود را؟
شاداب:
صبح کمی زودتر از ساعت معمول رسیدم. آرام و بیصدا در را باز کردم. هر دو خواب بودند. دیدن آرامش این دو برادر در کنار
هم لبخند بر لبم نشاند. بین دو تخت ایستادم و چهره هاي نه چندان مشابه شان را نظاره کردم. صورت دیاکو حتی در خواب
هم آرام بود و صورت دانیار حتی در خواب هم اخمو.
دانیار پتو نداشت. با کفش روي تخت دراز کشیده بود و دستش را روي پیشانی اش گذاشته بود. هواي اول صبح نزدیک مهري
سرد بود. ترسیدم سرما بخورد. پتو را که گلوله کرده و پایین تختش گذاشته بود برداشتم و آهسته رویش کشیدم که ناگهان مچ
دستم را توي هوا قاپید و به سرعت نیم خیز شد. از فشار دستش در آغوشش پرتاب شدم و سرم محکم به استخوان ترقوه اش
برخورد کرد. صداي ضربان قلبش آن قدر کوبنده و خشمگین بود که از ترس بر خودم لرزیدم. گیج بودم، اما سعی کردم تکان
بخورم. از تکان من پنجه اش را کمی شل کرد و بیهوا پیشانی اش را روي شانه ام گذاشت. نفسش را با شدت به بیرون دمید و
گفت:
- اوف! دختره ي دیوونه. مگه از جونت سیر شدي؟
و بعد تقریبا به عقب هلم داد.
به محض رهایی مچ دردناکم را مالیدم و متحیر خیره اش شدم. دستی به موهاي به هم ریخته اش کشید. نیم نگاهی به دیاکو
کرد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:
- دیگه هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت موقعی که من خوابم دور و برم نیا. فهمیدي؟

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug