🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسیزده
صدایش ضعیف می شد. داشتم میمردم، اما از ترس مرگ او جان گرفتم. به سمتش رفتم. شانه هایش را گرفتم و محکم
تکانش دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. گریه کن عزیزم. گریه کن داداش.
چشم هایش را باز کرد. چشم هاي خون گرفته و نابود شده اش را.
- جلوي چشم دو تا پسرش، جلوي چشم من و تو، هم بهش تجاوز کردن، هم کشتنش.
خدایا چطور تمام آن روز، این طور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟ بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. تو رو به روح مامان گریه کن.
رگ هاي پیشانی اش بیرون زد. رگ هاي روي فکش هم همین طور. دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد. به
دیوار خوردم و درد در همه وجودم پیچید.
- بی غیرت!
فریادش همچون دندان هاي نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.
- ترسو!
... -
- بزدل!
... -
- بی ناموس!
یقه پیراهنم را میان مشت هایش گرفت. دیوانه شده بود.
- چطور تونستی بی خیال توي اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟
مشت قوي اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد. از شدت درد جمع شدم.
- چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟
بی محابا مشت می زد. لگد می زد و من دفاع نمی کردم.
- چرا نرفتی کمکش کنی؟ چرا نذاشتی من برم؟ نهایتش ما رو هم می کشتن. بهتر نبود؟ میمردیم بهتر نبود تا یه عمر با این
ننگ و عذاب زندگی کنیم؟
زیر ضربات کشنده اش لب باز کردم:
- تو رو هم می کشتن. دایان رو هم می کشتن. من نمی خواستم. نمی تونستم.
از تقلا ایستاد. دوباره یقه ام را گرفت و مجبورم کرد در چشمانش نگاه کنم. چقدر غریبه بود این دانیار.
- خب چی شد؟ تونستی دایان رو زنده نگه داري؟ منو چی؟ تونستی؟ به نظر تو من زنده م؟
خونی که تا توي دهانم بالا آمده بود فرو دادم. تکانم داد. شدید، بی رحمانه!
- به من نگاه کن! من زنده م؟ آره؟ به نظر تو من زنده م؟ آدمی که نتونه بخنده، نتونه گریه کنه، نتونه بخوابه، نتونه عاشق
شه، نتونه بدون درد نفس بکشه زنده ست؟
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
رهایم کرد و از من فاصله گرفت. دست هایش می لرزید.
- فکر می کنی نجاتم دادي؟ زندگیمو نمی بینی؟ نمی بینی که نمی تونم بخوابم؟ ندیدي که دکترا حتی نتونستن هیپنوتیزمم
کنن؟ یعنی حتی خواب مصنوعی هم از من فراریه! ببین منو! از آدما خوشم نمیاد. باهاشون کنار نمیام. کنارشون نمی مونم.
باهاشون نمی جوشم. این زندگیه؟ این همه تنهایی، زندگیه؟ چرا فکر نکردي بچه اي که همچین صحنه هایی رو می بینه
دیگه آدم نمی شه؟ چرا واسه کسی که توي همین کمد مرد، تو همین کمد کشتنش، این همه بیهوده تلاش کردي؟ چرا؟
با خدایم مناجات کردم.
- کمکم کن خدا. اگه منم تو این خونه بمیرم دانیار دیگه قد راست نمی کنه. بهم قدرت بده خدا. قدرت بده.
صداي فریادش عرش خدا را هم لرزاند.
- چرا؟ چرا یه مرده رو مجبور کردي با زنده ها کنار بیاد؟ من که راضی بودم. تسلیم بودم. چرا وقتی دستمو کشیدن که ببرن
که منو هم مثل مامان سر ببرن، خودتو جلو انداختی؟ کتک خوردي که منو نجات بدي؟ آخه چرا؟ من که به مرگم راضی بودم.
زانوهایش تا شد. روي زمین نشست. من هم از خدا خواسته نشستم و خودم را به سمتش کشاندم. با خودش حرف می زد.
- همش صداي جیغ می شنوم. خواب اون مردا رو می بینم. تو وجودم سرده. حس می کنم یخ زدم. آخه این چه کاري بود که
با من کردي؟ چه کاري بود که با جفتمون کردي؟
سر فرو افتاده اش را در آغوش گرفتم و بر موهایش بوسه زدم.
- دلم می خواد بمیرم. از همون موقع تا همین امروز دلم خواسته که بمیرم، اما نمی شه. نمی میرم.
دست هاي مردانه اش بچگانه و با ناامیدي پیراهن مرا جستجو کرد. محکم تر به خودم فشردمش و گفتم:
- اگه تو بمیري من چی کار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید. بغضم ترکید. از این همه ناامیدي و روحیه از دست رفته برادرم.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوسیزده
صدایش ضعیف می شد. داشتم میمردم، اما از ترس مرگ او جان گرفتم. به سمتش رفتم. شانه هایش را گرفتم و محکم
تکانش دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. گریه کن عزیزم. گریه کن داداش.
چشم هایش را باز کرد. چشم هاي خون گرفته و نابود شده اش را.
- جلوي چشم دو تا پسرش، جلوي چشم من و تو، هم بهش تجاوز کردن، هم کشتنش.
خدایا چطور تمام آن روز، این طور کامل و دقیق در ذهنش ثبت شده بود؟ بازویش را محکم فشار دادم و التماس کردم:
- گریه کن دانیار. تو رو به روح مامان گریه کن.
رگ هاي پیشانی اش بیرون زد. رگ هاي روي فکش هم همین طور. دستم را محکم پس زد و با تمام قدرتش هلم داد. به
دیوار خوردم و درد در همه وجودم پیچید.
- بی غیرت!
فریادش همچون دندان هاي نیش یک مار سمی در مغزم فرو رفت.
- ترسو!
... -
- بزدل!
... -
- بی ناموس!
یقه پیراهنم را میان مشت هایش گرفت. دیوانه شده بود.
- چطور تونستی بی خیال توي اون کمد بشینی و بی ناموس شدن ناموست رو ببینی؟
مشت قوي اش دل و روده خرابم را خراب تر کرد. از شدت درد جمع شدم.
- چطور تونستی بشینی و بریده شدن سرش رو ببینی؟
بی محابا مشت می زد. لگد می زد و من دفاع نمی کردم.
- چرا نرفتی کمکش کنی؟ چرا نذاشتی من برم؟ نهایتش ما رو هم می کشتن. بهتر نبود؟ میمردیم بهتر نبود تا یه عمر با این
ننگ و عذاب زندگی کنیم؟
زیر ضربات کشنده اش لب باز کردم:
- تو رو هم می کشتن. دایان رو هم می کشتن. من نمی خواستم. نمی تونستم.
از تقلا ایستاد. دوباره یقه ام را گرفت و مجبورم کرد در چشمانش نگاه کنم. چقدر غریبه بود این دانیار.
- خب چی شد؟ تونستی دایان رو زنده نگه داري؟ منو چی؟ تونستی؟ به نظر تو من زنده م؟
خونی که تا توي دهانم بالا آمده بود فرو دادم. تکانم داد. شدید، بی رحمانه!
- به من نگاه کن! من زنده م؟ آره؟ به نظر تو من زنده م؟ آدمی که نتونه بخنده، نتونه گریه کنه، نتونه بخوابه، نتونه عاشق
شه، نتونه بدون درد نفس بکشه زنده ست؟
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
رهایم کرد و از من فاصله گرفت. دست هایش می لرزید.
- فکر می کنی نجاتم دادي؟ زندگیمو نمی بینی؟ نمی بینی که نمی تونم بخوابم؟ ندیدي که دکترا حتی نتونستن هیپنوتیزمم
کنن؟ یعنی حتی خواب مصنوعی هم از من فراریه! ببین منو! از آدما خوشم نمیاد. باهاشون کنار نمیام. کنارشون نمی مونم.
باهاشون نمی جوشم. این زندگیه؟ این همه تنهایی، زندگیه؟ چرا فکر نکردي بچه اي که همچین صحنه هایی رو می بینه
دیگه آدم نمی شه؟ چرا واسه کسی که توي همین کمد مرد، تو همین کمد کشتنش، این همه بیهوده تلاش کردي؟ چرا؟
با خدایم مناجات کردم.
- کمکم کن خدا. اگه منم تو این خونه بمیرم دانیار دیگه قد راست نمی کنه. بهم قدرت بده خدا. قدرت بده.
صداي فریادش عرش خدا را هم لرزاند.
- چرا؟ چرا یه مرده رو مجبور کردي با زنده ها کنار بیاد؟ من که راضی بودم. تسلیم بودم. چرا وقتی دستمو کشیدن که ببرن
که منو هم مثل مامان سر ببرن، خودتو جلو انداختی؟ کتک خوردي که منو نجات بدي؟ آخه چرا؟ من که به مرگم راضی بودم.
زانوهایش تا شد. روي زمین نشست. من هم از خدا خواسته نشستم و خودم را به سمتش کشاندم. با خودش حرف می زد.
- همش صداي جیغ می شنوم. خواب اون مردا رو می بینم. تو وجودم سرده. حس می کنم یخ زدم. آخه این چه کاري بود که
با من کردي؟ چه کاري بود که با جفتمون کردي؟
سر فرو افتاده اش را در آغوش گرفتم و بر موهایش بوسه زدم.
- دلم می خواد بمیرم. از همون موقع تا همین امروز دلم خواسته که بمیرم، اما نمی شه. نمی میرم.
دست هاي مردانه اش بچگانه و با ناامیدي پیراهن مرا جستجو کرد. محکم تر به خودم فشردمش و گفتم:
- اگه تو بمیري من چی کار کنم؟
تنش مثل بید می لرزید. بغضم ترکید. از این همه ناامیدي و روحیه از دست رفته برادرم.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیزده
چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.
آب دهانشرا بلعید و بدون آن که نگاه از
چشم هایشبردارد، انتهای تی شرت خیسیلدا را
گرفت و از تنش خارج کرد.
برای آن که حواسشرا از تن سفید و خیساو پرت
کند، آرام تر ادامه داد:
- همه چیزو ...بسپار به من! درستشون می کنم.
یلدا در سکوت لب گزید و همزمان با بستن
چشم هایش، کمرشرا به دیوار پشت سرش
چسباند.
شاید توهم زده بود اما...
نفس های داغ امیرکیا را نزدیک گردن اشاحساس
می کرد.
نفس هایی که تند و تب دار بودند...
طولی نکشید که زمزمه آرام اشرا نزدیک گوش اش
شنید.
- اونقدرا هم که فکرش و می کنن، بزدل نیستم .
احمقم نیستم که منتظر کارما و این کوفت و
زهرمارا بمونم! تقاصهمه اینارو پسمیدن یلدا ...
لعنتی باز همانطور صدایشزد...
همان شکلی که باعث می شد تمام هرمون های
دخترانه اش تکان بخورند.
لب هایشرا روی هم فشرد و بدون آن که واکنشی
نشان دهد به صدای نفس های مرتب امیر کیا گوش
داد.
آن قدر فاصله شان کم شده بود که حتی صدای
ضربان تند شده قلب هایشان هم به راحتی شنیده
می شد.
و تنها کاری که از دست یلدا برمی آمد، قورت دادن
آب دهانشآن هم به فجیع ترین شکل ممکن بود.
طوی که بعید می دانست صدایش به گوش های تیز
امیر کیا نرسد.
گرمی نفس های امیرکیا این بار در گوش اشپیچید.
_ بچرخ قفل سوتینت و در بیارم!
مسخ شده بود؟
یا مثلا تب داشت؟
یا شاید خواب می دید...
اما هر چه که بود، کنترلی روی خودش نداشت.
شده بود عروسک فرمان پذیری، میان انگشت های
امیرکیا...
مسخ شده چرخی زد و رو به دیوار ایستاد.
ثانیه ای نگذشت که گرمی تن امیر کیا را از پشت
احساسکرد... زیادی نزدیک شده بود!
نفسدر سینه اشحبسشد و قلبش چنان خودش
را به قفسه سینه اشکوبید که هر لحظه آماده
شکافتن اش بود.
_ امیر ...کیا!
به سختی نگاه از کمر سفیدشگرفت و کلافه چشم
دزدید.
رد کبودی ضربه یزدان بی رحمانه به چشم هایش
دهن کجی می کرد.
بدون آن که جواب یلدا را بدهد با نگاهی به شلوار
خیس اش، اخم درهم کشید و زمزمه کرد:
- شلوارت و هم دربیار.
شوک ناگهانی ای به تن یلدا وارد شد که ناخودآگاه بر
روی نوک پاهایش چرخید و نالید:
- چی ...چیزیم نیست باشه؟ برو بیرون خودم
می دونم چیکار کنم!
نگاه سرخ و ابرو های درهم تنیده شده اشرا دید و
رد نگاهشرا دنبال کرد.
با یادآوری این که سوتین ندارد، هین بلندی کشید و
جفت دست هایشرا ضربه دری روی سینه هایش
قرار داد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسیزده
چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.
آب دهانشرا بلعید و بدون آن که نگاه از
چشم هایشبردارد، انتهای تی شرت خیسیلدا را
گرفت و از تنش خارج کرد.
برای آن که حواسشرا از تن سفید و خیساو پرت
کند، آرام تر ادامه داد:
- همه چیزو ...بسپار به من! درستشون می کنم.
یلدا در سکوت لب گزید و همزمان با بستن
چشم هایش، کمرشرا به دیوار پشت سرش
چسباند.
شاید توهم زده بود اما...
نفس های داغ امیرکیا را نزدیک گردن اشاحساس
می کرد.
نفس هایی که تند و تب دار بودند...
طولی نکشید که زمزمه آرام اشرا نزدیک گوش اش
شنید.
- اونقدرا هم که فکرش و می کنن، بزدل نیستم .
احمقم نیستم که منتظر کارما و این کوفت و
زهرمارا بمونم! تقاصهمه اینارو پسمیدن یلدا ...
لعنتی باز همانطور صدایشزد...
همان شکلی که باعث می شد تمام هرمون های
دخترانه اش تکان بخورند.
لب هایشرا روی هم فشرد و بدون آن که واکنشی
نشان دهد به صدای نفس های مرتب امیر کیا گوش
داد.
آن قدر فاصله شان کم شده بود که حتی صدای
ضربان تند شده قلب هایشان هم به راحتی شنیده
می شد.
و تنها کاری که از دست یلدا برمی آمد، قورت دادن
آب دهانشآن هم به فجیع ترین شکل ممکن بود.
طوی که بعید می دانست صدایش به گوش های تیز
امیر کیا نرسد.
گرمی نفس های امیرکیا این بار در گوش اشپیچید.
_ بچرخ قفل سوتینت و در بیارم!
مسخ شده بود؟
یا مثلا تب داشت؟
یا شاید خواب می دید...
اما هر چه که بود، کنترلی روی خودش نداشت.
شده بود عروسک فرمان پذیری، میان انگشت های
امیرکیا...
مسخ شده چرخی زد و رو به دیوار ایستاد.
ثانیه ای نگذشت که گرمی تن امیر کیا را از پشت
احساسکرد... زیادی نزدیک شده بود!
نفسدر سینه اشحبسشد و قلبش چنان خودش
را به قفسه سینه اشکوبید که هر لحظه آماده
شکافتن اش بود.
_ امیر ...کیا!
به سختی نگاه از کمر سفیدشگرفت و کلافه چشم
دزدید.
رد کبودی ضربه یزدان بی رحمانه به چشم هایش
دهن کجی می کرد.
بدون آن که جواب یلدا را بدهد با نگاهی به شلوار
خیس اش، اخم درهم کشید و زمزمه کرد:
- شلوارت و هم دربیار.
شوک ناگهانی ای به تن یلدا وارد شد که ناخودآگاه بر
روی نوک پاهایش چرخید و نالید:
- چی ...چیزیم نیست باشه؟ برو بیرون خودم
می دونم چیکار کنم!
نگاه سرخ و ابرو های درهم تنیده شده اشرا دید و
رد نگاهشرا دنبال کرد.
با یادآوری این که سوتین ندارد، هین بلندی کشید و
جفت دست هایشرا ضربه دری روی سینه هایش
قرار داد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M