🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوشش
تنها راه خلاصی از دست این مرد، تن دادن به خواسته هایش بود. لقمه اول را مزه کردم. راست می گفت. خوشمزه بود. بی
اختیار دستم را براي لقمه دوم بردم و وقتی به خودم آمده سیخ هاي متعدد خالی جلوي دستم و نگاه پر از شیطنت دانیار بدجور
خودنمایی می کرد. چقدر گرسنه بودم و خودم نمی دانستم و چقدر راحت ذهنم از غصه هایم رها شده بود و نفهمیده بودم.
- اگه سیر نشدي بگم بازم بیارن.
این حرفش یک جوري بود. این که از زبان دانیار بیان شده بود، از زبان آدم سردي مثل او.
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود.
سرش را تکان داد و گفت:
- خوبه. از این به بعد یاد می گیري که به من اعتماد کنی.
از این به بعد؟ من از خیلی قبل تر به صداقت وحشتناك و عذاب آور او ایمان آورده بودم.
- پاشو بریم. هنوز کلی کار داریم.
اي کاش می دانستم در سرش چه می گذرد.
- کی حرف می زنیم؟
بی توجه به من پول غذا را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت. چقدر زورم می گرفت از این بی محلی ها و زورگویی هایش.
- آقا دانیار! با شمام. من که بیکار نیستم.
چرخید. به شدت! آن قدر که سنگریزه هاي زیر پایش صدا دادند. سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
- محض یادآوري منم بیکار نیستم و در ضمن هیچ علاقه اي هم به شنیدن غرغرا و تحمل ناز و نوز جنابعالی رو ندارم. کشته
مرده چشم و ابرو و قد و بالاتم نیستم. گفتم حرف می زنیم؛ پس می زنیم، اما به وقتش. تا اون موقع لطفا ساکت باش و بذار
به کارم برسم.
نفرت انگیزتر از این آدم توي این دنیا نبود. به خدا نبود!
دانیار:
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
بغ کرده و مغموم تنه اش را به در تکیه داده بود و حرف نمی زد. دیاکو حق داشت. وقتی این طور ساکت می شد از یک بچه
دو ساله هم بچه تر به نظر می رسید. در دل به خودم لعنت فرستادم که قاطی این بازي شدم. کار و زندگی ام را رها کرده بودم
تا جگر به خورد این دختر دهم.
نگاهش کردم. با لجاجت به جان دکمه مانتویش افتاده بود. لبخند زدم. با او زیاد هم بد نگذشته بود. تماشاي غذا خوردنش
جالب بود. نه نگران پاك شدن رژلبش بود نه ژست عشوه گرانه اش. هر چند ثانیه یک بار هم با دستمال دهانش را تمیز نمی
کرد. حین غذا خوردن حرف نمی زد و مثل دخترهاي دیگر مخم را له نمی کرد و اجازه می داد مزه و طعم غذایم را بفهمم.
راحت و بی ریا غذا می خورد، مثل هر آدم دیگري. می توانستم حداقل به خودم اعتراف کنم که یکی از بهترین صبحانه هاي
دو نفره را تجربه کرده بودم.
همیشه سکوت را ترجیح می دادم، حتی در جمع. اما این بار دلم می خواست این سکوت شکسته شود. دلم می خواست حرف
بزند. از این که صبحانه را زهرمارش کرده بودم عذاب وجدان داشتم. ترجیح می دادم غر بزند و سوال بپرسد تا این طور مظلوم
و آرام بنشیند و با دکمه مانتوي ساده اش ور برود.
- خوشحال؟
انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد.
- بله؟
چقدر شبیه دیاکو بود. قهر نمی کرد. لج نمی کرد و زیباتر از همه این که خوشحال را به عنوان اسمش پذیرفته بود و جواب می
داد.
- اون دکمه اي که بهش گیر دادي جاي بدیه. اگه بکنیش زیپ شلوارت معلوم میشه. من نخ و سوزن ندارما.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوشش
تنها راه خلاصی از دست این مرد، تن دادن به خواسته هایش بود. لقمه اول را مزه کردم. راست می گفت. خوشمزه بود. بی
اختیار دستم را براي لقمه دوم بردم و وقتی به خودم آمده سیخ هاي متعدد خالی جلوي دستم و نگاه پر از شیطنت دانیار بدجور
خودنمایی می کرد. چقدر گرسنه بودم و خودم نمی دانستم و چقدر راحت ذهنم از غصه هایم رها شده بود و نفهمیده بودم.
- اگه سیر نشدي بگم بازم بیارن.
این حرفش یک جوري بود. این که از زبان دانیار بیان شده بود، از زبان آدم سردي مثل او.
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود.
سرش را تکان داد و گفت:
- خوبه. از این به بعد یاد می گیري که به من اعتماد کنی.
از این به بعد؟ من از خیلی قبل تر به صداقت وحشتناك و عذاب آور او ایمان آورده بودم.
- پاشو بریم. هنوز کلی کار داریم.
اي کاش می دانستم در سرش چه می گذرد.
- کی حرف می زنیم؟
بی توجه به من پول غذا را حساب کرد و از مغازه بیرون رفت. چقدر زورم می گرفت از این بی محلی ها و زورگویی هایش.
- آقا دانیار! با شمام. من که بیکار نیستم.
چرخید. به شدت! آن قدر که سنگریزه هاي زیر پایش صدا دادند. سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
- محض یادآوري منم بیکار نیستم و در ضمن هیچ علاقه اي هم به شنیدن غرغرا و تحمل ناز و نوز جنابعالی رو ندارم. کشته
مرده چشم و ابرو و قد و بالاتم نیستم. گفتم حرف می زنیم؛ پس می زنیم، اما به وقتش. تا اون موقع لطفا ساکت باش و بذار
به کارم برسم.
نفرت انگیزتر از این آدم توي این دنیا نبود. به خدا نبود!
دانیار:
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
بغ کرده و مغموم تنه اش را به در تکیه داده بود و حرف نمی زد. دیاکو حق داشت. وقتی این طور ساکت می شد از یک بچه
دو ساله هم بچه تر به نظر می رسید. در دل به خودم لعنت فرستادم که قاطی این بازي شدم. کار و زندگی ام را رها کرده بودم
تا جگر به خورد این دختر دهم.
نگاهش کردم. با لجاجت به جان دکمه مانتویش افتاده بود. لبخند زدم. با او زیاد هم بد نگذشته بود. تماشاي غذا خوردنش
جالب بود. نه نگران پاك شدن رژلبش بود نه ژست عشوه گرانه اش. هر چند ثانیه یک بار هم با دستمال دهانش را تمیز نمی
کرد. حین غذا خوردن حرف نمی زد و مثل دخترهاي دیگر مخم را له نمی کرد و اجازه می داد مزه و طعم غذایم را بفهمم.
راحت و بی ریا غذا می خورد، مثل هر آدم دیگري. می توانستم حداقل به خودم اعتراف کنم که یکی از بهترین صبحانه هاي
دو نفره را تجربه کرده بودم.
همیشه سکوت را ترجیح می دادم، حتی در جمع. اما این بار دلم می خواست این سکوت شکسته شود. دلم می خواست حرف
بزند. از این که صبحانه را زهرمارش کرده بودم عذاب وجدان داشتم. ترجیح می دادم غر بزند و سوال بپرسد تا این طور مظلوم
و آرام بنشیند و با دکمه مانتوي ساده اش ور برود.
- خوشحال؟
انگشتش را بیشتر دور دکمه اش حلقه کرد.
- بله؟
چقدر شبیه دیاکو بود. قهر نمی کرد. لج نمی کرد و زیباتر از همه این که خوشحال را به عنوان اسمش پذیرفته بود و جواب می
داد.
- اون دکمه اي که بهش گیر دادي جاي بدیه. اگه بکنیش زیپ شلوارت معلوم میشه. من نخ و سوزن ندارما.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوشش
چند روز از اون شب گذشته بود و زخمم خيلي بهتر بود و
جوش خورده بود امروز قرار بود از عمارت بريم
ننه مريم خيلي اصرار كرد بيشتر بمونم تا بتونه ازم مراقبت
كنه ولي دامون قبول نكرد و گفت بايد برگرديم
دليل اين همه اصرار براي برگشتن به اپارتمان نميفهميدم چه
فرقي داشت اونجا با اينج ا!!
روي صندلي جلوي ماشين نشسته بودم و تو راه برگشت از
عمارت بوديم،هيلا كه اصلا دلش نميخواست از پيش ننه مريم
بياد بق كرده خودشو گوشه ي صندلي مچاله كرده بود
دامون از اينه چند باري بهش نگاه كرد اخر طاقت نياورد و
شروع به سر به سر گزاشتن هيلا كرد اخرم تونست با ق ول
خريد يك خرس بزرگ براش از اون حال و هوا درش بيار ه
چند متري با در خونه فاصله داشتيم كه دامون سرعتشو كم
كرد و زير لب غريد گفت:
_ماشين اين مردتيكه اينجا چيكار ميكن ه...!
مسير نگاهشو دنبال كردم كه رسيدم به ماشين شاسي بلند
مشكي رنگي كه تموم شيشه هاش دودي بود و داخلش چيزي
معلوم نبود!
دامون ماشينو توي پاركينگ برد كه از اينه ي بغل ديدم يه
مرد شيك پوش از ماشين پياده شد و به سمتون حركت كر د
دامون ماشين خاموش كردٌ رو بهم گفت:
_با هيلا برين بالا تا من بيام...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
باشه ايي گفتم و از ماشين پياده شدم دست هيلارو گرفتم به
سمت اسانسور رفتم دكمه ي طبقه ي مورد نظرمو زدم.
لحظه ي اخر دامون ديدم كه با اون مرد دست داد و شروع به
حرف زدن كردن كه در اسانسور بسته شد و ديگه چيزي
نديدم ...
بعد از تعويض لباساي خودم و هيلا رفتم اشپزخونه تا براي
ناهار يه چيزي درست كنم،همه جارو گرد و خاك نشسته بود
بايد حسابي تميز كاري ميكرد م!
با فكر بهش پوفي كردم و بسته ي ماكاروني از كابينت بيرون
اوردم كه متوجه ورود دامون به خونه شد
بسته رو روي ميز گزاشتم و به سمت سالن پاتند كردم و رو
بهش گفتم :
_اون شخص كي بود؟!
دامون كه حسابي توي فكر بود بي هواس به سمتم برگشت و
گفت:
_چيزي گفتي ؟
متعجب از هواس پرتيش دوباره گفتم:
_ميگم اون كي بود؟!باهات چيكار داش ت
شونه ايي بالا انداخت و گفت:
_پسر عموم بود،اومده بود بگه شب برم خونه بابا اينا مثل اينكه
باهام كار مهمي دارن ..
_وا اين همه راه اومده بود اينو بگه؟چرا بابات تلفن نزد بهت؟!
دامون عصبي دستشو توي هوا تكان داد و بلند گفت:
_من از كجا بدونم!؟بيست سوالي ميپرسي!؟كاراي بابا همين
جوريه چه سو الا ميكني حالا؟؟!
و بعد از تموم شدن حرفش به طبقه ي بالا رفت و در اتاق
محكم بهم كوبيد ازصداي بلندش خيلي جا خوردم!!
حتما مرضوع مهمي بود كه انقدر اونو بهم ريخته و داشت ازم
پنهونش ميكر د!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوشش
چند روز از اون شب گذشته بود و زخمم خيلي بهتر بود و
جوش خورده بود امروز قرار بود از عمارت بريم
ننه مريم خيلي اصرار كرد بيشتر بمونم تا بتونه ازم مراقبت
كنه ولي دامون قبول نكرد و گفت بايد برگرديم
دليل اين همه اصرار براي برگشتن به اپارتمان نميفهميدم چه
فرقي داشت اونجا با اينج ا!!
روي صندلي جلوي ماشين نشسته بودم و تو راه برگشت از
عمارت بوديم،هيلا كه اصلا دلش نميخواست از پيش ننه مريم
بياد بق كرده خودشو گوشه ي صندلي مچاله كرده بود
دامون از اينه چند باري بهش نگاه كرد اخر طاقت نياورد و
شروع به سر به سر گزاشتن هيلا كرد اخرم تونست با ق ول
خريد يك خرس بزرگ براش از اون حال و هوا درش بيار ه
چند متري با در خونه فاصله داشتيم كه دامون سرعتشو كم
كرد و زير لب غريد گفت:
_ماشين اين مردتيكه اينجا چيكار ميكن ه...!
مسير نگاهشو دنبال كردم كه رسيدم به ماشين شاسي بلند
مشكي رنگي كه تموم شيشه هاش دودي بود و داخلش چيزي
معلوم نبود!
دامون ماشينو توي پاركينگ برد كه از اينه ي بغل ديدم يه
مرد شيك پوش از ماشين پياده شد و به سمتون حركت كر د
دامون ماشين خاموش كردٌ رو بهم گفت:
_با هيلا برين بالا تا من بيام...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
باشه ايي گفتم و از ماشين پياده شدم دست هيلارو گرفتم به
سمت اسانسور رفتم دكمه ي طبقه ي مورد نظرمو زدم.
لحظه ي اخر دامون ديدم كه با اون مرد دست داد و شروع به
حرف زدن كردن كه در اسانسور بسته شد و ديگه چيزي
نديدم ...
بعد از تعويض لباساي خودم و هيلا رفتم اشپزخونه تا براي
ناهار يه چيزي درست كنم،همه جارو گرد و خاك نشسته بود
بايد حسابي تميز كاري ميكرد م!
با فكر بهش پوفي كردم و بسته ي ماكاروني از كابينت بيرون
اوردم كه متوجه ورود دامون به خونه شد
بسته رو روي ميز گزاشتم و به سمت سالن پاتند كردم و رو
بهش گفتم :
_اون شخص كي بود؟!
دامون كه حسابي توي فكر بود بي هواس به سمتم برگشت و
گفت:
_چيزي گفتي ؟
متعجب از هواس پرتيش دوباره گفتم:
_ميگم اون كي بود؟!باهات چيكار داش ت
شونه ايي بالا انداخت و گفت:
_پسر عموم بود،اومده بود بگه شب برم خونه بابا اينا مثل اينكه
باهام كار مهمي دارن ..
_وا اين همه راه اومده بود اينو بگه؟چرا بابات تلفن نزد بهت؟!
دامون عصبي دستشو توي هوا تكان داد و بلند گفت:
_من از كجا بدونم!؟بيست سوالي ميپرسي!؟كاراي بابا همين
جوريه چه سو الا ميكني حالا؟؟!
و بعد از تموم شدن حرفش به طبقه ي بالا رفت و در اتاق
محكم بهم كوبيد ازصداي بلندش خيلي جا خوردم!!
حتما مرضوع مهمي بود كه انقدر اونو بهم ريخته و داشت ازم
پنهونش ميكر د!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشش
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
ماتش برد...
نفس اش به یغما رفت و ضربان قلبشاوج گرفت.
پره های بینی اش چنان باز و بسته شدند که انگار
نفس به ریه هایش نمی رسد و او در تلاش برای
گرفتن یک دم است و نیست!
هوایی نیست برای نفسکشیدن.
امیر کیا با نگرانی خیره اششد.
انگشت شستشرا به آرامی پشت دست یلدا به
حرکت در آورد و آشفته حال پرسید:
- یلدا؟ خوبی؟
نگاهش نرم بالا آمد و روی رگ های باد کرده پیشانی
امیر کیا نشست.
لبخند تلخی زد و گفت:
- همیشه کنج ذهنم برام سوال بود که کیمیا اون
همه مشروب رو از کجا جور کرده بود ...
پلک هایشرا بست و با درد لب زد:
- امیر کسری ...آره؟
امیر کیا چشم بست و نام اشرا صدا زد.
- یلدا!
به ناگه زیر خنده زد.
جنون وار و بی محابا خندید.
دستی به صورتشکشید و صدای کیمیا، از گوشه
ترین قسمت مغز اش به صدا درآمد.
)آی مردم، آی همسایه ها...این دخترعموی من خونه
خراب کنه...شوهر دزده...زیر شوهر من خوابیده،
زیر شوهر تک تکتون میخوابه(.
قهقهه بلندی سر داد و جفت دست هایشرا به
گردن اشرساند و تا روی موهایشامتدادشان داد.
خنده اش تمام نشده، جایشرا به بغضی بزرگ داد و
چیزی نگذشت که دو زانو روی زمین آوار شد.
- حامله ست ...کیمیا حامله ست امیر! دختری که
بخاطرشروزها عذاب وجدان گرفتم ...کسی که
بخاطرش به مرگ هم راضی شدم حامله ست!
هق زد و سرشرا به سمت سقف گرفت.
امیر کیا که تمام مدت با همان نگاه ماتم زده و سرخ
از خشم اش به جسم دردمند یلدا خیره بود، بالآخره
از جا بلند شد و شرمنده به طرفشرفت.
دست لرزانشرا روی شانه او گذاشت و لب زد:
- یلدا ...قوی باشلطفا .
میان گریه نیشخندی زد و نگاه اشکی اشرا به
سقف دوخت.
دیوانه شده بود و امیر کیا نیز به خوبی این حالش
را می دید و کاش...
کاش نگفته بود!
کاشاین اتفاق هم یکی از راز های ناگفته اششده
بود.
اما خود یلدا خواسته بود.
گفته بود که هم، درد یکدیگر هستند و هم درمان و
حالا، زخم هردو، بی رحمانه سرباز کرده بود.
مغموم و در عین حال همچون شیری درنده، دندان
روی دندان سابید و چشم بست.
- من خونه خراب کن شدم! من ...این وسط ...هرزه
شدم! من از بابام سیلی خوردم ...من...
تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوشش
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
ماتش برد...
نفس اش به یغما رفت و ضربان قلبشاوج گرفت.
پره های بینی اش چنان باز و بسته شدند که انگار
نفس به ریه هایش نمی رسد و او در تلاش برای
گرفتن یک دم است و نیست!
هوایی نیست برای نفسکشیدن.
امیر کیا با نگرانی خیره اششد.
انگشت شستشرا به آرامی پشت دست یلدا به
حرکت در آورد و آشفته حال پرسید:
- یلدا؟ خوبی؟
نگاهش نرم بالا آمد و روی رگ های باد کرده پیشانی
امیر کیا نشست.
لبخند تلخی زد و گفت:
- همیشه کنج ذهنم برام سوال بود که کیمیا اون
همه مشروب رو از کجا جور کرده بود ...
پلک هایشرا بست و با درد لب زد:
- امیر کسری ...آره؟
امیر کیا چشم بست و نام اشرا صدا زد.
- یلدا!
به ناگه زیر خنده زد.
جنون وار و بی محابا خندید.
دستی به صورتشکشید و صدای کیمیا، از گوشه
ترین قسمت مغز اش به صدا درآمد.
)آی مردم، آی همسایه ها...این دخترعموی من خونه
خراب کنه...شوهر دزده...زیر شوهر من خوابیده،
زیر شوهر تک تکتون میخوابه(.
قهقهه بلندی سر داد و جفت دست هایشرا به
گردن اشرساند و تا روی موهایشامتدادشان داد.
خنده اش تمام نشده، جایشرا به بغضی بزرگ داد و
چیزی نگذشت که دو زانو روی زمین آوار شد.
- حامله ست ...کیمیا حامله ست امیر! دختری که
بخاطرشروزها عذاب وجدان گرفتم ...کسی که
بخاطرش به مرگ هم راضی شدم حامله ست!
هق زد و سرشرا به سمت سقف گرفت.
امیر کیا که تمام مدت با همان نگاه ماتم زده و سرخ
از خشم اش به جسم دردمند یلدا خیره بود، بالآخره
از جا بلند شد و شرمنده به طرفشرفت.
دست لرزانشرا روی شانه او گذاشت و لب زد:
- یلدا ...قوی باشلطفا .
میان گریه نیشخندی زد و نگاه اشکی اشرا به
سقف دوخت.
دیوانه شده بود و امیر کیا نیز به خوبی این حالش
را می دید و کاش...
کاش نگفته بود!
کاشاین اتفاق هم یکی از راز های ناگفته اششده
بود.
اما خود یلدا خواسته بود.
گفته بود که هم، درد یکدیگر هستند و هم درمان و
حالا، زخم هردو، بی رحمانه سرباز کرده بود.
مغموم و در عین حال همچون شیری درنده، دندان
روی دندان سابید و چشم بست.
- من خونه خراب کن شدم! من ...این وسط ...هرزه
شدم! من از بابام سیلی خوردم ...من...
تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M