روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.9K photos
864 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوچهار

دکمه ریموت را زدم و از پشت کوله را از دوشش جدا کردم و روي صندلی عقب انداختم. کمی با دهان باز نگاهم کرد و بعد از
بررسی شرایط کوچه شان با عجله سوار شد.
شاداب:
عینک تیره آفتابی را روي چشمش گذاشت و کمی از استرسم کاست. از چشمانش بی دلیل می ترسیدم. شاید هم بی دلیل
نبود. نگاهش مثل یک مرداب ژرف خطرناك، مثل نفس هاي یک تمساح آرام و بی حرکت اما گرسنه ترسناك بود. وقتی
چشمانش را نمی دیدم راحت تر می توانستم حرف بزنم.
- میشه زودتر حرفاتون رو بگین؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- نچ. نمی شه!
- من حالم زیاد خوب نیست. می خوام برم خونه. مامانم نگران میشه.
- مامانت می دونه قهر کردي و از شرکت اومدي بیرون؟
بگذار به دیروز فکر نکنم. یادم نیاور آن دردي که کشیدم.
- نه نمی دونه.
- پس الان فکر می کنه سرکاري و نگران نمی شه.
باد کولري که مستقیم توي صورتم می نشست سینوس هایم را اذیت می کرد. سعی کردم کمی مسیر دریچه ها را تغییر دهم.
دست برد و کولر را خاموش کرد و شیشه ها را پایین کشید و گفت:
- دیگه چی؟
سرم را چرخاندم و به نمی رخش نگاه کردم. پیراهن خاکی رنگش را تا روي ساعد بالا زده بود. هرگز ندیده بودم این دو برادر
در محیط بیرون تیشرت بپوشند یا حتی شلوار جین. همیشه پیراهن و شلوار پارچه اي. با این تفاوت که یک ساعت صفحه
درشت مشکی روي مچ دیاکو خودنمایی می کرد ولی دانیار همان را هم نداشت. هیچ وقت ساعت نمی بست. موبایل هم در
دستش ندیده بودم، هیچ وقت. یعنی نداشت؟
- نمی ترسی بخورمت؟
رمان انتهای صفحه (من و برادرشوهرم) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
قلبم ریخت. منظورش چه بود؟
کوتاه نگاهم کرد. به خدا قسم که برق چشمش را از پشت آن عینک بزرگ سیاه دیدم. بی اختیار به در چسبیدم.
- منظورتون چیه؟
نیشخندش عذابم می داد.
- تو مگه دانشجوي عمران نیستی؟
چشم از صورتش بر نمی داشتم.
- هستم.
لبش می خندید، اما بین ابرویش چین داشت.
- پس حتما شنیدي که من آدمایی رو که زیاد تو نخم برن، سر می برم و گوشتشون رو خام خام می خورم.
این یک مورد را نشنیده بودم.
- نه. نشنیدم.
سرش را بالا و پایین کرد.
- خوبه، ولی حالا که شنیدي بهتره احتیاط کنی.
صاف نشستم و گفتم:
- منو آوردین بیرون که تهدیدم کنین؟ اما من از شما نمی ترسم.
دروغ می گفتم مثل ...
نگاهش این بار کوتاه نبود. عینکش را روي موهایش زد و مستقیم خیره ام شد.
- واقعا نمی ترسی؟
اگر عینکش را روي چشمش می گذاشت با قاطعیت بیشتري جواب می دادم.
- نه.
خندید. به جان خودم این دفعه خنده اش خالص بود. بی تمسخر، بی پوزخند.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوچهار

بهرام :
گونم رو به سمت پایین فشار دادم ، از خنده درد گرفته بودن . از دست این عاطفه ی زلزله ...
کاملا متوجه شدم که با شیطنتای عاطفه امیرعلی غمگین شد ، واقعا که شبیه فاطمه بود ...
نفس راحتی کشیدم ، همین که بهم اعتماد کرده بود خوب بود ... همین که قبولم داشت خوب بود
...
خدایا زندگیم دست تو خودت درستش کن ....
یاد جمله ی آخرش افتادم ...
سیاه چاله هات منو میکشن خوبه که چشمات مهربون نیست ...
این جمله خیلی معنی داشت ... ولی چرا چشمای مهربون رو نمیخواست ؟
آروم آروم تو شدی همه دنیام ...
از دنیا چیزی به جز تو نمیخوام ...
تو مثل خنده های بچگیمی ...
بهترین اتفاق زندگیمی ...
***
عاطفه :
بعد عمری داشتم درس میخوندم که گوشیم زنگ خورد بهرام بود :
-ال ...
-واااااای عاطفه غزاله راضی شده میخوام برم با باباش حرف بزنم .
در اتاق باز شد و بابا اومد تو ...
-وای ممنون عاطفه باورم نمیشد غزاله قبول کنه .
صدای داد و جیغش اون قدر بلند بود که بابا بشنوه تنها چیزی که از دهنم بیرون اومد :
-خفه شو .
قطع کردم ، بابا فقط نگاهم میکرد و داد و بی دادشو از چشماش میخوندم ،آب دهنم رو قورت دادم
سرش رو تکون داد
و از اتاق بیرون رفت . واااای من حالا چیکار کنم ؟ ای بمیری بهرام حالا داد زدنت چیه ؟ حالا من
چه خاکی تو سرم
بریزم ؟ چشمای شاکی بابا از جلوی چشمم کنار نمیرفت ، الان چه فکاری با خودش میکنه ؟؟ اگه
به مامان بگه ؟؟
شماره ی بهرام رو گرفتم :
-الو عاطی چرا ق...
-تا یه رب دیگه خونه ی مایی بهرام .
-چرا چی شده ؟
-چی شده ؟ بابام صداتو شنید میای خونه ی ما باهاش حرف میزنی بهرام همین که گفتم .
صدای جدیش اومد :
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-باشه الان میام نمیخواد نگران باشی .
گوشی رو پرت کردم کنار ته دلم آشوب بود تا حالا بابا اینجوری نگاهم نکرده بود مانتو و شالم رو
پوشیدم و منتظر
شدم تقریبا 01 دقیقه بعد اس ام اس اومد که جلوی درم . از اتاق بیرون رفتم که دیدم بابا نگاهم
نمیکنه .
-بابا یکی از همکلاسیام جلوی دره میخواد باهات حرف بزنه .
مامان :
-کی هست ؟
-همکلاسیمه کارای بابا رو دیده میخواد دربارش حرف بزنه الانم دم دره .
بابا بی حرف لباس پوشید و دنبالم اومد ، چشمای قرمز شدش و این که حرف نمیزد از هر چک و
لگدی برتر بود .
در خونه رو باز کردم که دیدم بهرام به ماشین تکیه داده منتظره ، بابا هم متوجه شد . صدام رو
جدی کردم :
-آقا بهرام پدر من صدای شمارو پشت گوشی شنیده خودتون براش توضیح بدین لطفا .
بهرام سنگین و جدی جلو اومد و با بابا دست داد ، بی توجه بهشون رفتم تو خونه دیگه خودش
باید همه چیزو درست
میکرد من طاقت نداشتم پدرم به من شک داشته باشه ... در اتاق رو بستم و روی زمین نشستم
.تو دلم التماس میکردم
به خدا که همه چیز درست شه من واقعا نمیتونستم این یه مورد رو تحمل کنم ... نیم ساعتی
شستم تا در اتاق باز شد .
ناخوداگاه از جام بلند شدم .
بابا :
-آدم به شوهر دوستش میگه خفه شو ؟ تربیتت آب رفته عاطفه .
بعدشم در اتاق رو بست و رفت ، دهن باز موندم بسته نمیشد گوشیم که زنگ خورد به خودم
اومدم :
-عاطفه بابات چطوره ؟
-چی بهش گفتی ؟
-دیگه اون حرفای مردونست مشکل حل شد شرمنده برای تو هم درد سر شد .
-ن ... نه .
نفهمیدم کی گوشی رو قطع کردم ، بابا مثل قبل بود و این یعنی بهرام هر چی گفته تاثیر داشته ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوچهار

يكم من و من كردم و گفتم:
_اين مدلي ديگه بسه
و به مردونگيش خيره شدم تا منظورمو بفهمه اونم كه انگار
متوجه ي حرفم شده بود گفت:
_مطمعني اينو ميخوايي؟نميخوام به زخمت فشار بيا د
اب دهنمو قورت دادم و كلافگي ناشي از شهوتي كه هنوز به
اوج نرسبده بود گفتم:
_نه چيزي نميشه
اونم كه انگار بدجوري تو كف بود سريع شلوار و شورتشو در
اورد و گفت:
_باشه پس الان دامون كوچولو بهت يه حال اساسي ميده..
و به الت شق و راست شدس كه حسابي خيس شده بود اشاره
كر د
اب دهنمو قورت دادم و منتظر حركت بعديش شدم،چند بار
التشو توي دستش بالا پايين كرد وقتي همه جاش خيس شد
التشو با دستش لاي بهشتم گزاشت
فشار ارومي داد و شروع به بالا پايين كردنش روي خط بهشتم
كرد ك هر چند ثانيه با التش روي بهشتم ضربه ايي ميز د
تموم اين كاراش باعث بي قراري و تشويش بيشترم ميشد هر
لحظه بيشتر تشنه ي پر كردن بهشتم با التش ميشدم..
بهشتم خيس خيس شده بود و نبض زدنش لحظه ايي قطع
نميشد!
انگار قصد نداشت اين بازيو تموم كنه!انگار از بي قراري من
داشت لذت ميبرد!طاقتم تموم شد پيچي به بدنم دادم و
باچشماي خمار و صداي لرزوني گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_بسه...ميخوامش...
دامون با شنيدن اين حرفم التشو با دهانه ي بهشتم تنظيم
كرد،بهم خيره شد و اروم اروم شروع به جا كردن مردونگيش
داخلم ش د
با سانت سانت رفتن عضوش داخلم خلع ايي كه حس ميكردم
داشت پر ميشد!با رفتن همه ي مردونگيش داخلم اهي كشيدم
و كمرم از روي تخت بلند شد
چشمام بسته بود ولي سنگيني نگاه دامون روي خودم احساس
ميكردم كه تموم حركاتمو زير نظر داشت..
ولي برام مهم نبود فقط ميخواستم اون كمبودي كه توي
وجودم حس ميكردم و داشت ديونم ميكرد برطرف بشه تا
بتونم اروم بگيرم
فقط ميخواستم به نقطه ي اوج اون لذت برسم؟!توي حال
خودم بودم كه دامون شروع به عقب جلو كردن خودش كرد..
و همزمان با انگشت شصتشم چوچولومو ميماليد از لذت زياد
اهي كشيدم روي ارنجام تكيه دادمٌ بلند شدم تا به حركت الت
و دستش نگاه كنم
دامون دستشو روي نوك سينه ام كه حسابي سيخ شده بود
گزاشت و فشاري بهش وارد كرد و گفت:
_دراز بكش به زخمت فشار نياد
تازه متوجه ي شكمم شدم كه درداي ريزي داشت ولي اصلا
متوجه نشده بودم و تموم حواس و فكرم سمت شهوتي بود
كه تو وجودم گرفته بود!!
دوباره سر جام دراز كشيدم تا كمتر به شكمم فشار بياد ولي
دامون دست از كارش نكشيد و همون جور يك نواخت و با
ارامش خودشو جلو عقب ميكرد .
كم كم نبض زدن بهشتم تندتر شد وچيزي از درونم درحال
انفجار و فوران بود اهييي كشيدم و با خواهش گفتم:
_اهههه تندتررر..تندت ر

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهار

مجبور بودند حداقل امشب را اینجا سر کنند.
آرام صدایشزد:
_ یلدا؟
با چشم هایی نم زده نگاهشکرد.
لب هایشرا تکان داد و به سختی زمزمه کرد:
_ من ...من از اینجا بدم میاد امیر کیا .
در جوابشسری تکان داد و گفت:
_ منم بدم میاد ...ولی جایی جز اینجا ندارم که
ببرمت .امشب و تحمل کن...
سری تکان داد.
درد تحمل امشب... از این مدت که سخت تر نبود؟
از کنار امیر کیا گذشت و آرام وارد ویلا شد.
خاطره های آن شب یک به یک روی قلبشزخم
می زدند و او سرسختانه سعی داشت ذهنشرا با هر
موضوع بی ربطی، سرگرم کند.
روی مبل تک نفره نشست و زانوهایشرا در آغوش
گرفت.
امیر کیا دو چمدان را گوشه ویلا گذاشت و جلو
آمد.
روی مبل رو به روی او نشست و دستی که به کمک
یلدا حالا باندپیچی شده بود را نوازشکرد.
امشب باید حرف می زدند..
سعی داشت نگاهشرا به هرجایی بیاندازد به جز
طبقه دوم...
تا همین حد هم به سختی تحمل کرده بود.
در حالی که به صورت هیستریک خودشرا تکان
می داد، به امیرکیا نگاه کرد و لب زد:
_ کاش حرف بزنی ...سکوت ترسناکه ...
سکوت که باشه ذهنت حرف میزنه... ذهنت
خاطره سازی می کنه... ذهنت هرچی که نخوای و
یادت میاره...
مکثی کرد و با بغضلب زد:
_ کاش حرف بزنی امیرکیا ...من نمیخوام صدای
ذهنمو بشنوم .
تلخ و پر درد لبخند زد.
دست کرد توی جیب اشو بسته سیگار را بیرون
آورد.
همانطور که سیگار را روی لبش می گذاشت، جواب
داد:
_ شنیدن حرف های من از شنیدن صدای ذهنت تلخ
تره یلدا .کاش نخوای بشنوی ...
قصد داشت کنجکاوشکند یا واقعا حرف های تلخی
انتظارشرا می کشید نمی دانست.
هرچه که بود می خواست بشنود.
با قاطعیت زمزمه کرد:
_ بگو ...هرچی که هست بگو .میخوام بشنوم .

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M