روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.91K photos
870 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیودو
این روزها حتی اگر خواب هم نبودم پلک هایم را روي هم می فشردم، چون طاقت دیدن حال بد دانیار و شاداب را نداشتم. اما
با دست ناآشنایی که روي پیشانی ام نشست چشمم را باز کردم. کمی طول کشید تا تصویر برایم واضح شد. مردي با موهاي
سپید و کم پشت، صورتی زرد و بیمار، دست هایی لرزان و تبدار و چشمانی زنده و هوشیار! پلک زدم. ماسک نیمی از صورتش
را پوشانده بود. مغز مسکن گرفته ام نمی توانست ارتباطی بین این چشم ها و این صورت پیدا کند، اما همین که گفت "مرد
بزرگ" اثر آرامبخش ها دود شد و نیم خیز شدم.
اسطوره من برگشته بود.
آن قدر در آغوشش ماندم تا آرام آرام حواسم به کار افتاد و خشم جاي اشتیاق را گرفت. با تغیر به سمت دانیار چرخیدم و گفتم:
- چرا این کارو کردي؟ چرا به من نگفتی؟
دایی ماسک را از روي صورتش برداشت. اسپري سیاه رنگی را از جیبش در آورد و گفت:
- آروم پسرجان، آروم! دانیار کار درست رو کرده.
با شرمندگی گفتم:
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- شما خودت مریضی. یه روز در میان بستري میشی. سفر و جا به جایی واست قدغنه. آخه چطور این همه راه رو اومدي؟
اسپري را استنشاق کرد. چند لحظه نفسش را حبس کرد و بعد گفت:
- اومدم ببرمت. باید می اومدم.
ببرد؟
- منو ببرین؟ کجا؟
دایی نگاهی به دانیار کرد. دستان پیر و لرزانش را به صندلی گرفت و نشست:
- آمریکا! اونجا بهتر می تونن درمانت کنن. با کمک دانیار همه چی رو مرتب کردم. فقط یه بلیط می گیریم و والسلام!
در اوج ناباوري خندیدم. به دانیار خیره شدم.
- آمریکا؟ دیوونه شدي دانیار؟ همه چی رو ول کنیم و بریم اونجا؟ کار من، کار تو، چیزایی که واسشون انقدر زحمت کشیدیم!
زده به سرت؟
دانیار تخت را دور زد و سمت دیگرم ایستاد و گفت:
- نگران اونا نباش. من می مونم و حواسم هست. هم به کار خودم هم به شرکت تو. به هر حال هزینه هاي اونجا هم کم
نیست و باید تامین بشه.
معده ام تیر کشید. شدیدتر از همیشه! با ناله گفتم:
- دیگه بدتر. مگه من می تونم تو رو اینجا ول کنم و برم؟
صداي دایی با آن همه مریضی و تکیدگی هنوز مقتدر بود و گیرا.
- دانیار بچه نیست. نزدیک سی سالشه. در ضمن دو سه سال اینجا تنها بمونه بهتر از اینه که واسه یه عمر از دستت بده.
دوباره نیم خیز شدم و با فریاد گفتم:
- دو سه سال؟
اخم هاي دایی درهم گره خورد.
- چه خبرته دیاکو؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟ بله. دو سه سال. دکتر می گفت دردهاي مزمن زمان زیادي واسه درمان
می برن. راستم میگه. دردي که بیست و چهارساله عین جذام درونت رو خورده، با یه روز و دو روز درست نمی شه.
خودم را روي تخت رها کردم و گفتم:
- من نمی تونم. محاله بیام. حداقل بدون دانیار نه.
دانیار دست هایش را توي جیبش فرو کرد و گفت:
- هزینه هاي درمانی آمریکا بالاست. تو که اونجا حتی بیمه هم نداري. می تونیم هرچی داریم رو بفروشیم و بریم، اما باید به
آینده هم فکر کنیم. تو می تونی دوباره همه چیز رو از نو شروع کنی؟ می تونی باز کارگري کنی؟ آمریکا هم می دونم که نمی
مونی. بر می گردي همین جا و اون وقت ...
کمی جلو آمد.
- منطقی باش دیاکو. فکر نکن واسه من راحته. به هر راهی که می شد فکر کردم تا منم بتونم بیام، اما نشد. نه آدم مطمئنی
رو می شناسم که شرکت تو رو بچرخونه، نه این که تنها با درآمد اونجا میشه هزینه ها رو پرداخت کرد. به درآمد منم احتیاجه.
حرف یه روز و دو روز نیست. بحث پرداخت هزینه ها به مدت حداقل دو سال، اونم به دلاره! شوخی بردار نیست.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیودو

لبخندم رو هرکاری کردم نتونستم پنهون کنم .
-اگه برات سخته با بابات صحبت میکنم میرم ...
نه .
-بمون باشه ؟
-باشه .
به اخمش که عادی بود . صدای جدیش که توجه کردم دلم آروم گرفت .حرف دلم رو زدم .
-خیلی خوبه که موهات لخت نیست همین که یه ذره حالت داره عالیه ، خیلی خوبه که مهربون
نیستی ، مهربون نباش
باشه ؟
با بهت نگاهم کرد ، حق داشت چه کسی به پسر مورد علاقش میگه مهربون نباش ؟
-چرا تو و عاطفه با مهربونی مشکل دارین ؟
چی میگفتم ؟ روم میشد بگم ؟ از خریت بزرگ زندگیم میگفتم ؟
-جوابمو نمیدی ؟
-چی بگم ؟
-واقعیت رو .
نفس کم میشه ...
-چون ... چون ...
لبخند بهرام رو فهمیدم . اووووووف .
-چون اونا مهربون بودن و موهاش لخت بود .
مرگ بود گفتن این دوتا کلمه ...
-خوب منظور از اونا همون سه تان ولی اونی که موهاش لخته کیه ؟
-یکی از همونا .
چرا نمیفهمید گفتن از اونا سخته ؟
-پاشو بریم بیرون حرف دیگه ایم هست ؟
آره عاطفه ...
-نه.
دنبالش از اتاق بیرون رفتیم ، سنگینی نگاهشون اذیتم میکرد ، حالا میخواد چی بشه ؟
دایی :
-مبارکه ؟
مبارکه ؟ من دارم چی کار میکنم ؟ اعتماد کردم و لعنت به این ترس که از دلم نمیره ...
جوابون رو نمیداد خجالتی در کار نبود اصلا حواسم نبود که بخوام حرف بزنم . به خودم اومدم که
داشتن درباره ی
آینده ی من تصمیم میگرفتن ... فهمیدم که مهریم رو 511 تا سکه تایین کردن و نظر خواستن و
من فقط خفه شده بودم
04 شاخه گل رز آبی و کتاب قران و ...
و من قط نگاهشون میکردم و التماس به خدا که اعتمادم رو با اعتماد جواب بده ...
بابا :
-موافقی بابا ؟
با صدای بابا به خودم اومدم من باید با چی موافق باشم ؟ با بهت نگاهشون کردم .
دایی :
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-حواست کجات عزاله جان با دو هفته دیگه موافقی ؟
دو هفته دیگه چه خبره ؟ با چی موافق باشم ؟
-ببخشید حواسم نبود .
خندشون رو نمیفهمیدم .
بابا :
-با دو هفته دیگه برای عقد موافقی ؟
مخم زنگ زد دو هفته دیگه ؟ دو هفته دیگه من زن بهرام شم و بعدش چی ؟ با همه ی ترسم به
بهرام که نگران نگام
میکرد خیره شدم . لب زدن بهرام رو فهمیدم که گفت نترس ... ولی من میترسم خیلی میترسم ..
سرم رو تکون دادم نمیشد مخالفت کرد من اعتماد کردم ، اعتماد کردم ...
بقیه ی حرفا خانوادگی بود و خوش و بش و ذهن من بود که به همه جا میرفت و ترس ...
سرم رو بلند کردم و چشمام روی سیاه چاله ها موند ، سیاه چاله هایی که مسکن بودن برای این
ترس لعنتی .من
دو هفته ی دیگه زن این مرد میشمو بعدش ؟؟ میشه نره ؟ تنهام نذاره خسته نشه ؟
متوجه شدم که با فاصله ازم روی مبل کنارم نشست و خودم رو جمع تر کردم .
-عاطفه جواب نداد ؟
مثل همیشه بود .
-نه حالش خیلی بد بود ؟
-نه فقط خسته به نظر میومد شاید خوابیده .
به اخم هاش نگاه کردم کاش همیشه اخم کنه ...
-شاید .
-ازم نترس .
جملش محکم بود و به قدری مظلومیتش حس میشد که دلم رو لرزوند من دارم با زندگی خودم و
بهرام چی کار میکنم؟
بغض کردم از لحن مظلومانه ی این مرد اخمو ... خواستم بلند شم برم اتاق که صداش باز هم
چنگ زد به قلبم.
-نرو ، نترس ونرو تو به من اعتماد کردی منم بهت قول دادم پس نرو خوب ؟
عاشق اخم هاش بودم و عاشق صدای محکمش و داشتم دق میکردم ...
-خوب .
نمیرم هیچ جا نمیرم . ترسم تموم نشده بود ولی یادم رفته بود ، مگه این سیاه چاله ها حواسم
میذاشتن برای آدم ؟
صدای خنده ی آرومش رو شنیدم :
-به غیر از نگاه کردن حرفم بلدی بزنی ؟ مثلا مامان اینا تنهامون گذاشتن حرف بزنیم .
لبخند زدم ولی چشم برنداشتم از سیاه چاله ها که صدای خندش بلندتر شد ...
چقدر حرف برای تو دارم و هربار در آب و تاب تماشا توان گفتن نیست

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوسیودو

غرورم اجازه نميداد ازش بخوام كه بمونه و ارومم كنه براي
همين چيزي نگفتم نگاهمو با دلخوري ازش گرفتم.
وقتي نگاه دلخورمو ديد راه رفته رو برگشت و كنار گوشم
زمزمه كرد:
_باشه براي فردا شب...
ههه مردك بيشعور دوست داشتم گردنشو بشكنم. بدجوري
داغ كرده بودم و از درون احساس كمبود ميكردم ولي با اين
حال رومو ازش گرفتم سرد گفتم:
_شب بخير
پشت بهش كردم و پتو رو روي سرم كشيدم صداي خنده ي
ارومشو شنيدم فكر كردم شوخي ميكنه و الان منصرف ميشه.
ولي در كمال تعجب صداي بسته شدن در اومد و اين نشون
از رفتنش ميداد لعنتي بهش فرستادم. سعي كردم بخوابم ولي
مگه با اين حرارت و التهاب درونم خوابم ميبر د!
سر جام روي تخت نشستم نفس عميقي كشيدم بدنم گر
گرفته بود و اين بخاطر شهوتي بود كه درونم خاموش نشده
بود!تصميم گرفتم برم يه دوش اب سرد بگيرم تا شايد اروم
بشم
حولمو گرفتم وارد حموم شدم اولين كاري كه كردم اب سردٌ
باز كردم و با لباس زيرش رفت م.
حسابي به دامون و خودخواهيش فوش دادم تا دلم خنك
شد.
شروع كردم حرف زدن با خودم هه حالا منو ت و خماري ميزاري
دارم برات همچين فردا شب نشونت بدم كه تو خاطرهات
بمونه!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بعد از چند دقيقه احساس كردم از التهابم كم شده نفس
راحتي كشيدم و لخت شدم..
بعد از يه دوش ده دقيقه ايي سرحال تر از چند دقيقه ي قبل
بيرون اومدم و بدون خشك كردن موهام يك راست تو تخت
رفتم و بعد از چند دقيقه به خواب عميقي فرو رفتم..
صبح با تكون دستاي كسي خواب الود چشمامو باز كردم كه
دامون بالاي سرم ديدم لبخند شيطوني زد گفت:
_ديشب خوب خوابيدي خانم؟
با اين سوالش خون خونمو داشت ميخورد اخمامو توي هم
كشيدم و گفتم:
_به كوري چشم بعضيا خيلي خوب خوابيد م
نگاهي به موهاي نم دارم كرد و دسته ايي ازشون توي دستش
گرفت مرموز گفت:
_حموم كردي ديشب؟!
تو جام نشستم گفتم:
_بله مشكلي هست اقا ؟
لباشو غنچه كرد گفت:
_اووم اره بايد بدونم چرا زنم نصف شب رفته حموم!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیودو

تاوان آبرویی که به ناحق از یلدا بردی... تاوان
کتک هایی که به ناحق از برادرش خورد... تاوان
اشک هایی که به خاطر تو از چشماشریخته شد.
همه اینا خیلی سنگین تر از این حرفان!
هنوز اول راهی...
این طرفداری همه جانبه امیر کیا از او، آن هم در
مقابل کسی که روزی عزیزترین فرد زندگی اش بوده،
به حدی به دلش خوش نشست، که ناخواسته در
عین لبخند زدن، چشم هایشرا نم اشک پر کرد.
کیمیا که حالا واضح گریه می کرد، میان
هق هق هایش نالید:
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
_ باشه ...باشه لعنتیا ...حقمه ...ولی الان باید
ببینمت! باید یه چیزایی و حضوری بهت بگم .
باید بیایی امیر کیا...
پوزخندی زد و با تمسخر پرسید:
_ عه؟ نه بابا؟ اون وقت کی باید و نباید منو تعیین
میکنه؟ تو؟
_ میخواستم یه ذره از کارامو جبران کنم ...اما انگار
نمی خوای امیر کیا ...درباره برادرت بود .
صبر نکرد جمله اش تمام شود، با استرس بین
حرفشپرید و گفت:
_ تو از امیر کسری خبر داری؟ کجاست؟
برعکساو آرام جواب داد:
_ امروز عصر ساعت پنج بیا پارک پشت ویلا ...
حضوری باید بگم. فعلا خداحافظ.
نگاهی به امیر کیا که لحظه ای آرام و قرار نداشت
انداخت.
برعکساو که با خونسردی روی نیمکت های پارک
نشسته بود، امیر کیا مانند اسپند روی آتششده
بود.
تقریبا نیم ساعتی می شد که منتظر کیمیا بودند.
نه که او دیر کند.
امیرکیا به حدی بی قرار بود که راس چهار و نیم
توی پارک بودند.
عینک دودی اشرا از روی چشم هایش برداشت و رو
به امیرکیا که تند و مضطرب قدم می زد گفت:
_ دو دقیقه بشین امیر کیا! راه بری میاد؟
نگاهشکرد.
انتطار را می شد از چشم هایشخواند.
انتظاری که برای کیمیا نبود اما برای حرف هایش
چرا...
_ یعنی دلم میخواد دروغ گفته باشه! به روح بابا
زنده ش نمی ...
قبل آن که جمله اش به پایان برسد، زمزمه آرام کیمیا
هر دو را متوجه او کرد.
_ سلام .
از روی نیمکت بلند شد و به سمت کیمیا چرخید.
حیرت زده لب زد:
_ کی ...کیمیا!

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl