روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.75K photos
835 videos
9 files
1.7K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوچهار

دستم را روي چشمم گذاشتم.
- اگه جواب نداد چی؟ اگه بدتر شد چی؟
دایی دستم را فشار داد و گفت:
- خودت به من بگو دیاکو. از این بدتر هم میشه؟ دانیار با یه مرده هیچ فرقی نداره. اینو هر آدمی تو برخورد اول می فهمه.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟
زمزمه کردم:
- منم بدون اون طاقت نمیارم. نفسم به نفسش بسته ست دایی. نمی تونم. دووم نمیارم.
هنوز قدرت یک مرد کرد، یک رزمنده از جان گذشته در انگشتانش خودنمایی می کرد.
- می تونی. باید بتونی.
چشمانم می سوختند. بد می سوختند.
- به خاطر دانیار، به خاطر این که تو رو هم از دست نده باید تحمل کنی. تو که جنگیدن رو خوب بلدي. یه بار دیگه به خاطر
دانیار بجنگ و برگرد. تو باید سلامت جسمت رو به دست بیاري و اون سلامت روحش رو. باید به جفتتون کمک کنی. این
وظیفه توئه دیاکو. وظیفته!
می دانستم و فقط خدا می دانست که چقدر خسته ام از این وظایف نفس گیر و تمام نشدنی.
دانیار:
از گوشه چشم دیدم که لنگان و سرفه زنان آمد و کنارم نشست. هنوز هوا خیلی سرد نشده بود اما شال ضخیمی دور گردنش
پیچیده و کت ضخیم تري بر تنش بود. به خاطر شرایط بد تنفسی اش سیگارم را خاموش کردم.
- از کی سیگار می کشی؟
اوف! از همان ها که همیشه می خواهند نقش واعظ را ایفا کنند. نقش بزرگ تر، عاقل تر!
- خیلی وقته.
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دکمه هاي کتش را بست و با حسرت گفت:
- خوش به حالت.
فکر کردم مسخره ام می کند. با اخم نگاهش کردم.
- من خیلی وقته که دیگه نمی تونم سیگار بکشم. هنوزم که هنوزه عادت نکردم. همش فکر می کنم یه چیزي کمه.
یکی به نفع او! ترجیح دادم سکوت کنم.
- وقتی دیدمت، فکر کردم بابات زنده شده. عجیب شبیهشی! هم قد و قواره ت. هم ریخت و قیافه ت.
دست هایم را بغل کردم و بی توجه به موضوع بحث گفتم:
- راضی شد؟
چقدر سرفه هایش عمیق و خشک بودند. چطور نفس می کشید؟
- نگرانیش فقط بابت توئه، اما راضیش کردم.
انگار کوهی در درونم ریزش کرد.
- خوبه. پس میرم دنبال بلیط.
دستش را روي زانویم گذاشت و گفت:
- مطمئنی تنهایی اذیتت نمی کنه؟
نه. مطمئن نبودم.
- آره مطمئنم!
سرش را تکان داد و به دور دست خیره شد.
- موقعی که بابات اومد خواستگاري مامانت دو تا سیلی حسابی خورد. یکی از من، یکی از برادرم. مادرت تک دختر یه خاندان
بود و نور چشمی یه ایل و تبار و بابات یه پسر آس و پاس و از دیدگاه ما بی اصل و نسب. اصلا باورمون نمی شد همچین
جراتی داشته باشه که بخواد از چشم و چراغ دل کدخدا عبدا... خواستگاري کنه. اونم انقدر ساده، اونم تنها و بی کس!
نگاهش نور گرفته بود. انگار در این دنیا سیر نمی کرد.
- بابت یه سیلی، هم من، هم برادرم دو تا سیلی خوردیم. اونم از پدري که حتی تو دوران بچگی هم دست روي ما بلند نکرده
بود. رگ هاي گردنش بیرون زده بود و داد می زد "من چه مال حرومی به شما دو تا دادم که این جوري حرومزاده شدین و یه
آدم رو به خاطر فقر و بی کسیش از در خونه من می رونید؟ یه عمره در خونه من به روي همه باز بوده. غنی و فقیر هم
نداشته، اما شما دو تا با این کارتون دنیا رو که به جهنم، آخرت منو سوزوندین. یه تار موي امثال اون پسر می ارزه به وجود
شما دو تا مفت خور که اگه نون خالی سر سفرشه از زور بازوي خودشه نه ثروت باباش."(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوچهار

حرفش تیکه داشت و نمیدونست اون موقع ها خیلی بچه بودم ... خیلی .
-اون موقع ها احمق بودم .
-هنوزم احمقی ، احمقی که با من نمیای .
-خوبه رفتی قاطی اون سه کله پوک خیلی قشنگه همه ی دوست داشتنت همین بود ؟
-بهونه نیار تو نخواستی باهام بمونی تو تنهام گذاشتی .
داشت شعر میگفت ...
-من با حیوونا نمیمونم .
قطع کردم . اون همه دوست دارم هاش و... همش تو یه شب شد سگی که دنبالم انداختن .
فکرشم نمیکردم
بره با دشمنای من هم دست شه ... همشون روباهن .... همشون .
لرزش پاهام رو میتونستم کنترل کنم ولی لرزش صدام رو نه ... آروم راه میرفتم .
غزاله و سعیده داشتن میومدن من نباید اینجوری باشم نباید ... روی نیمکت نشستم و خم شدم
آروم شو لعنتی آروم شو.
بغضم رو خودم ، حالم از همشون به هم میخوره یه روز تقاصشو پس میدن ...
غزاله :
-لابد الانم نمیخوای با من برگردی نترس نه من میخورمت نه بهرام پاشو بریم .
لحن مزخرف غزاله هر چی انرژیه نداشته بود رو گرفت ... قطره اشکی که اومد رو پاک کردم نباید
میدید...
سعیده :
-عاطفه خوبی ؟
سرم رو تکون دادم . آره خوب خیلی خوب بودم ... از جام بلند شدم که با دیدن گربه ای که به
سرعت از بغلم رد
شد جیغ فه ای کشیدم و نشستم . نمیشد ... بیشتر خم شدم .
سعیده :
-عاطی چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟
-خوبم بابا شلوغش نکن .
-میتونی پاشی ؟
-نه یه ذره بشینم خوب میشم عجله دارین برین .
-چرا چرت میگی ؟
غزاله چشماش نگران بود ، نباید نگران شه ... همه ی تلاشم رو کردم برای راه رفتن آروم راه
میرفتم ولی باید میرفتم
گوشیم زنگ خورد بی توجه برداشتم .
-بخشید که دوباره بهت زنگ زدم میخواستم بگم مواظب خودت باش روزات از این خیلی سیاه تر
میشه من دوست
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
داشتم ، اگه باهام میموندی اینجوری نمیشد ...
قبل از این که جواب بدم قطع کرد ، افتادم صدای جیغ غزاله یعنی ترسیده حق داره خودمم
متعجب بودم تا حالا
اینجوری نشده بودم . حال این که بلند شم رو نداشتم و تمام دردم تو صدای نالم خلاصه میشد
ناله ای که از درد بود
درد دلم و درد قلبم که بد شکسته بودنش ... اون نمیفهمید که من تنهاش نذاشتم ... اون تنهام
گذاشت .من اهلش نبودم
نبودم ...
فهمیدم که غزاله دویید نمیدونم به کجا و سعیده بهم یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم ... به دیوار
تکیه دادم و پاهام رو
جمع کردم .چرا اینجوری شدم ؟ چرا این دفعه انقدر حالم بد شده ؟ الان وقتش بود آخه ؟
لعنت به من به اونا ... اون سگ رو میشد رام کرد ولی این حیوونا رو نه ...
کسی بازوم رو گرفت ، بهرام ... باید پاشم جلوی بهرام نمیشینم باید پاشم ... به زور بلند شدم
سرم گیج میرفت
به درک ... به درک عاطفه ...
تو ماشین نشستم حالم بهتر بود باید بهتر میشدم .فهمیدم که بهرام با اولین نگاه مشکلم رو
فهمید ، خجالت نکشیدم چون
دست من نبود چون اون دکتر بود و چون این جس دیگه بین این همه حس گم بود ...
بهرام :
-بیا اینو بخور .
قرص بود با آب میوه برام مهم نبود چه قرصیه خوردم .
-بهتری ؟
-آره بابا اینا شلوغش کردن چیزیم نیستش که .
یه جوری نگام کرد که یعنی خر خودتی ... از این فضا اصلا خوشم نمیومد :
-خوب دیشب چه کردین ؟
غزاله :
-ببخشید .
به چشماش که خیس بود و صدایی که پشیمونی داشت توجه کردم تقصیر اون نبود .
-بعدش ؟
غزاله فقط نگاهم میکرد ، بی حرف میدونستم حساسه ولی خوب کاری از دستم بر نمیومد .
-آقا دوماد شما بگو این عروس خانوم که از صبح با من حرف نمیزنه .
-دو هفته دیگه عقدمونه .
جملش باعث شد دیگه حرفی نزنیم هم گفته بود دیشب چی شده هم با اون اخم و صدا یعنی
تمومش کنیم ...
اینا چشونه ؟ غزاله از ماشین پیاده شد و رفت که در رو باز کنه .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوسیوچهار

با شنيدن جانم چشماش برقي زد شيطون گفت:
_زياد خوشگل نكنيا!
متعجب بهش نگاه كردم گفت م:
_چرا ؟
چشمكي زد گفت:
_چون تضمين نميكنم شب سالم بموني..
پرويي زير لب نثارش كردم بدون جواب دادن بهش در ماشين
بستم و با سرعت ازش دور شدم اونم گاز داد از اونجا دور شد.
دستي روي گونه هام گزاشتم داغ كرده بودم مطمعن بودم
لپام گل انداخته نفسي تازه كردم زنگ ارايشگاه زدم...
وارد ساختمون شدم همين خواستم درو ببندم صداي دنيا
اومد كه با جيغ گفت:
_درو نبند هيلدا
خودشو انداخت داخل و گفت:
_آخيش
لبخندي بهش زدم و گفتم:
_سلام
_سلام چطوري دير كه نكردم!؟
_نميدونم منم الان رسيد م
به پاكتاي زياد توي دستش نگاه كردم گفتم:
_بده كمكت كنم چه خبره اين همه!
دوتا از پاكتارو دستم داد به سمت اسانسور رفتو گفت:
_مثل اينكه يادت رفت يه سري وسيله هات دست منه!
وارد اسانسور شدم گفتم:
_اه راست ميگيا ببخشي د
بعد با استرس گفتم:
_راستي دنيا لباس عروس فرستادن؟
_اره نگران نباش
همون مرقع اسانسور توقف كرد و پياده شديم در ارايشگاه باز
بود به محض وارد شدن خانم شيك و ارايش كرده ايي با
لبخند سمتون اومد بهمون خوش امد گف ت
خانمه كه فهميدم اسمش ژالس رو به دنيا با خنده گفت:
_به به عجب عروس زيبايي داريم امروز بدون ميكاپ هم
زيباس
از تعريفش تشكر كردم كه گفت :
_خوب برين لباساتون عوض كنين تا كارمون شروع كني م
از جام بلند شدم و به سمت رختكني كه اشاره كرده بود رفتم
تازه فرصت كردم به اطرافم نگاه كنم،يه ارايشگاه بزرگٌ
دوبلگس كه تموم وسيله هاش سفيد و طلايي بود.
مانتو و شالمو در اوردم يه تاپ گشاد راحت پوشيده بودم تا
بتونم بعد ارايشم راحت از تنم درش بيارم دوباره به سالن
برگشتم كه ژاله گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_عروس خانم بفرماييد از اين طرف
و به پله ها اشاره كرد نگاهي توي سالن چرخوندم ولي خبري
از دنيا نبود ژاله وقتي ديد دارم با چشم دنبال كسي ميگردم
گفت:
_عزيزم دنيا تو اتاقه پاك سازيه رفت حسابي به خودش برسه
كم نياره از زنداداشش
و قاه قاه شروع به خنديدن كرد لبخندي بهش زدم از پله ها
بالا رفتم اونجام يه سالن بزرگ مثل پايين بود روي صندلي
مخصوص نشستم گفت:
_اول بايد صورت و ابروهاتو اصلاح بشه بعدم موهاو رنگ
ميزارم.

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیوچهار

با حیرت قدمی به جلو برداشت و پرسید:
_ از کجا مطمئنی؟
پوزخندی زد و دست گچ گرفته اشرا در آغوش
گرفت.
نگاهشرا به سنگ فرش های پارک دوخت و آرام
جواب داد:
_ نمیدونم خبر داشتی یانه ...اما دار و ندار بابات به
نام امیر کسری بود .بابات نمی خواست بالا دستی ها
یا حتی مردم بدونن که چقدر مال و اموال داره ...
واسه همین هرچی که داشت و به نام امیر کسری
می کرد .
خبر نداشت.
نگفته بودند... هرچند دور از تصور هم نبود.
اما الان مال و اموال اهمیتی نداشت برایش.
حال برادر بی معرفت اش مهم تر بود.
سری تکان داد و بی طاقت پرسید:
_ خب؟ بقیه اش؟
کیمیا بغضکرده نگاهشکرد و ادامه داد:
_ قرار بود آب ها از آسیاب که افتاد ...همه چی و
بی سروصدا بفروشیم و بریم کانادا .امیرکسری
میگفت ایران نمیتونیم بمونیم ...گند رابطه مون در
میاد ...منم از خدام بود که باهاش برم .
به سادگی اشلبخند تلخی زد.
چه خوش خیال بود که دل بسته بود به اوی
نامرد...
با پشت دست اشک هایشرا پاک کرد و با صدای
لرزانی ادامه داد:
_ توی بیمارستان زنگ زدم بهش...گفتم همه
فهمیدن بیا دنبالم .اومد ...خوشحال بودم که
همه چی تموم شده اما ...
هق هق کنان سرشرا پایین انداخت و به سختی ن
الید:
_ وقتی فهمید بچه سقط شده از این رو به اون رو
شد ...تحقیرم کرد ...توهین کرد ...گفت به خاطر
بچه ش بوده که میخواسته منو ببره وگرنه منی که
به برادرش خیانت کردم به اونم میکنم!
نفسی گرفت و با همان هق هق به امیرکیا نگاه کرد.
_ گفت داره قاچاقی از ایران میره ...همه چیو
فروخته امیر کیا! همین روزاست که صاحب املاک
بابات بیان سراغت...
اگر دنبال پول درآوردی رو همین لینک کلیک کن 😍 بعدم استارت و پلی رو بزن 🤩
گیج و شوکه نگاهشرا از کیمیا برداشت و قدمی
رو به عقب رفت.
کدام را باید هضم می کرد؟
این که تمام دارایی های پدرش، به نام امیرکسری
بوده؟
این که امیرکسری تمامشان را بی خبر از او فروخته
و قصد دارد از کشور خارج شود و شاید حتی تا الا
ن، خارج شده؟
نه... فرای این ها بود.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl