روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.91K photos
870 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوسه

حرف یه روز و دو روز نیست. بحث پرداخت هزینه ها به مدت حداقل دو سال، اونم به دلاره! شوخی بردار نیست.
نه. نمی شد. من چطور می توانستم دانیار را با این همه فشار تنها رها کنم!
- نیازي به هیچ کدوم از این کارا نیست. من همین جا می مونم و خوب میشم. ایران کلی پیشرفت کرده. آمریکا چی داره که
اینجا نداره؟ اونجا بیام بدتره. همش فکرم اینجاست. بیشتر اذیت میشم.
دانیار پوفی کرد و نگاه مستاصلش را به دایی دوخت. دایی چند تک سرفه خشن زد و گفت:
- چند دقیقه ما رو تنها بذار پسرم.
دانیار سري تکان داد و بیرون رفت. به محض خروجش گفتم:
- دایی مگه از شرایط دانیار واست نگفتم؟ مگه نمی دونی؟ مگه ندیدي؟ چطور انتظار داري ولش کنم و بیام اون سر دنیا؟
اصلا فکرشم دیوونم می کنه. چه رسیده به انجامش.
دایی آهی کشید و گفت:
- آره. می دونم. از اون چیزي که تو تعریف کردي بدتره.
- تازه این روز خوبشه. این همه سال به اندازه امروز حرف نزده. اگه من نباشم همین چهار کلمه رو هم نمی گه. اگه من نباشم
...
دایی دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- به این فکر کن که یه روز کلا نباشی. مگه نمی گفتی میره و ماه به ماه پیداش نمی شه؟ حتی تلفناشم جواب نمی ده؟ خب
فرض کن به جاي چند ماه چند سال ازت دوره. اونجا هم تلفن هست، هم اینترنت، هم می تونه بیاد بهت سر بزنه. بذار این بار
اون یه کم احساس مسئولیت کنه. بحث مالی نیست. درسته که چیز زیادي ندارم ولی همونی هم که دارم واسه شما و بچه
هامه، اما احساس می کنم دانیار نیاز به یه تلنگر داره. یه عمر به دوش کشیدیش. نذاشتی خار به پاش بره. حالا نوبت اونه. بذار
قدر عافیت رو بدونه. قدر تو رو بدونه. بذار احساس مسئولیت نسبت به برادر، به زندگی، به جامعه برش گردونه. بذار اون قدر
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
خسته بشه که دیگه فرصت کابوس دیدن پیدا نکنه. بذار مفید بودن، مقید بودن و جبران کردن رو حس کنه. بهش فرصت بده
تا به خودش توانایی هاش رو ثابت کنه. تو باید قبول کنی که دانیار بزرگ شده. با همه تلخی هاش، با همه غصه هاش یه آدم
مستقله. بذار طعم این استقلال رو به معناي واقعی بچشه بلکه بتونه با زندگی آشتی کنه. تا این سن هرکاري تونستی واسش
کردي. به نظرم حالا وقتشه که رهاش کنی. نه این که تنهاش بذاري، نه این که حواست بهش نباشه، فقط بهش بال و پر بده
تا بپره، تا دنیا رو، آدماش رو از اون بالاها ببینه. داشته هاشو، توانایی هاش رو کشف کنه و انقدر راحت از کنارشون نگذره. بذار
استرس بکشه. استرس از دست دادن عزیزش، تامین هزینه هاي زندگی، حفظ کار و سرمایه. بذار بفهمه که درسته پدر و
مادرش مردن، بد هم مردن، اما هنوز کسی هست که باید به خاطرش ادامه بده و مبارزه کنه. فرصت شناختن سرمایه هاي
زندگیش رو ازش نگیر.
باز هم سرفه! آن قدر خشک که گلوي من هم سوخت.
- یه عمر بهش چسبیدي و نازش رو کشیدي. بذار بدون تو بودن رو تجربه کنه و بفهمه که همیشه یه بدتري هم وجود داره و
هر لحظه باید به خاطر داشته هاش شاکر باشه. دانیار باید از این خواب بیدار بشه. اینو چهار سال پیشم که پیداتون کردم بهت
گفتم. گفتم این جوري درست نمی شه. گفتم نیاز به شوك داره، به تلنگر. گوش ندادي، اما این بار به خاطر دانیار و خودت باید
بپذیري.
دستم را روي چشمم گذاشتم.
- اگه جواب نداد چی؟ اگه بدتر شد چی؟

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوچهار

دستم را روي چشمم گذاشتم.
- اگه جواب نداد چی؟ اگه بدتر شد چی؟
دایی دستم را فشار داد و گفت:
- خودت به من بگو دیاکو. از این بدتر هم میشه؟ دانیار با یه مرده هیچ فرقی نداره. اینو هر آدمی تو برخورد اول می فهمه.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟
زمزمه کردم:
- منم بدون اون طاقت نمیارم. نفسم به نفسش بسته ست دایی. نمی تونم. دووم نمیارم.
هنوز قدرت یک مرد کرد، یک رزمنده از جان گذشته در انگشتانش خودنمایی می کرد.
- می تونی. باید بتونی.
چشمانم می سوختند. بد می سوختند.
- به خاطر دانیار، به خاطر این که تو رو هم از دست نده باید تحمل کنی. تو که جنگیدن رو خوب بلدي. یه بار دیگه به خاطر
دانیار بجنگ و برگرد. تو باید سلامت جسمت رو به دست بیاري و اون سلامت روحش رو. باید به جفتتون کمک کنی. این
وظیفه توئه دیاکو. وظیفته!
می دانستم و فقط خدا می دانست که چقدر خسته ام از این وظایف نفس گیر و تمام نشدنی.
دانیار:
از گوشه چشم دیدم که لنگان و سرفه زنان آمد و کنارم نشست. هنوز هوا خیلی سرد نشده بود اما شال ضخیمی دور گردنش
پیچیده و کت ضخیم تري بر تنش بود. به خاطر شرایط بد تنفسی اش سیگارم را خاموش کردم.
- از کی سیگار می کشی؟
اوف! از همان ها که همیشه می خواهند نقش واعظ را ایفا کنند. نقش بزرگ تر، عاقل تر!
- خیلی وقته.
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دکمه هاي کتش را بست و با حسرت گفت:
- خوش به حالت.
فکر کردم مسخره ام می کند. با اخم نگاهش کردم.
- من خیلی وقته که دیگه نمی تونم سیگار بکشم. هنوزم که هنوزه عادت نکردم. همش فکر می کنم یه چیزي کمه.
یکی به نفع او! ترجیح دادم سکوت کنم.
- وقتی دیدمت، فکر کردم بابات زنده شده. عجیب شبیهشی! هم قد و قواره ت. هم ریخت و قیافه ت.
دست هایم را بغل کردم و بی توجه به موضوع بحث گفتم:
- راضی شد؟
چقدر سرفه هایش عمیق و خشک بودند. چطور نفس می کشید؟
- نگرانیش فقط بابت توئه، اما راضیش کردم.
انگار کوهی در درونم ریزش کرد.
- خوبه. پس میرم دنبال بلیط.
دستش را روي زانویم گذاشت و گفت:
- مطمئنی تنهایی اذیتت نمی کنه؟
نه. مطمئن نبودم.
- آره مطمئنم!
سرش را تکان داد و به دور دست خیره شد.
- موقعی که بابات اومد خواستگاري مامانت دو تا سیلی حسابی خورد. یکی از من، یکی از برادرم. مادرت تک دختر یه خاندان
بود و نور چشمی یه ایل و تبار و بابات یه پسر آس و پاس و از دیدگاه ما بی اصل و نسب. اصلا باورمون نمی شد همچین
جراتی داشته باشه که بخواد از چشم و چراغ دل کدخدا عبدا... خواستگاري کنه. اونم انقدر ساده، اونم تنها و بی کس!
نگاهش نور گرفته بود. انگار در این دنیا سیر نمی کرد.
- بابت یه سیلی، هم من، هم برادرم دو تا سیلی خوردیم. اونم از پدري که حتی تو دوران بچگی هم دست روي ما بلند نکرده
بود. رگ هاي گردنش بیرون زده بود و داد می زد "من چه مال حرومی به شما دو تا دادم که این جوري حرومزاده شدین و یه
آدم رو به خاطر فقر و بی کسیش از در خونه من می رونید؟ یه عمره در خونه من به روي همه باز بوده. غنی و فقیر هم
نداشته، اما شما دو تا با این کارتون دنیا رو که به جهنم، آخرت منو سوزوندین. یه تار موي امثال اون پسر می ارزه به وجود
شما دو تا مفت خور که اگه نون خالی سر سفرشه از زور بازوي خودشه نه ثروت باباش."(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوپنج

باز هم سرفه پشت سرفه. می ترسیدم ریه اش را بالا بیاورد.
- و همون زور بازو و مردونگی برگ برنده ش شد و خواهر زیبا و کدبانوي ما رو که صدها خواستگار رو با یه حرکت سر رد می
کرد، شیفته خودش کرد و برد به خونه کوچیک و محقر خودش.
خندید.
- یادش بخیر. چقدر بچه بودیم. همه افتخارمون به شانه هاي پهن و بازوهاي حریف افکنمون بود. تا یکی دو سال از ترس
بابام حرمت بابات رو نگه داشتم، اما بعد از اون که عقل جاي غرور رو گرفت، به خاطر خودش مریدش شدم. تازه فهمیدم
خواهري که یه عمر توي ناز و نعمت بزرگ شده چطور می تونه توي اون خونه اي که اسمش رو بیغوله گذاشته بودم دووم
بیاره و صورتش روز به روز عین گل شکفته تر بشه.
نمی خواستم بدانم. نمی خواستم بشنوم. لعنت به روابط فامیلی!
- دیاکو منشا خیر بود واسشون. همین که به دنیا اومد کار و بار پدرتم رونق گرفت. تا اون موقع اجازه نداد بود یه ده شاهی
کمکش کنیم. اصلا اون قدر عزت نفس داشت که رومون نمی شد اسم پول رو جلوش بیاریم. خواهرمم به همونی که داشتن راضی بود. هیچ وقت ندیدم شکایت کنه یا حتی تو درد دل هاش با مادرم اسمی از نداري ببره. یه روزم همون اوایل
ازدواجشون که من و برادرم خواستیم یواشکی یه پولی تو جیب خواهرمون بذاریم به شدت معترض شد. گفت نان آور زندگی من محمده نه هیچ کس دیگه. داشته باشه می خوریم، نداشته باشه با همدیگه گرسنه می مونیم. شما با این کارتون نه تنها لطف نمی کنین بلکه غرور شوهر منو می شکنین. من سربلندي شوهرم رو با تموم مال و دارایی این دنیا عوض نمی کنم و تا اونو دارم از همه چیز بی نیازم.
آخ! کاش بس کند!
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تو که به دنیا اومدي دیگه نور علی نور بود. خیر و برکت از در و دیوار براشون می ریخت. دست به هرچی می زدن طلا می
شد. هم وجود شما، هم توکل و بلندنظري خودشون از خونه تون، کعبه آمال ساخته بود. هر پسري حسرت زندگی محمد رومی خورد، هر دختري حسرت زندگی روژان رو. زیبایی تو که زبانزد همه بود. تک بودي بین اون همه بچه آبادي. خدا قشنگ ترین ها رو از وجود پدر و مادرت گلچین کرده بود و توي وجود تو گذاشته بود.
دندان هایم را فشار می دادم. نمی خواستم فریاد بزنم.
- جنگ که بالا گرفت، منیت که پایین اومد، منو پدرت تصمیم گرفتیم زن و بچه هامون رو از شهر دور کنیم. می خواستیم
شما رو یه جاي امن بذاریم و خودمون دوباره برگردیم. مادرت راضی نبود اما هیچ وقت رو حرف پدرت حرف نمی زد. اون روز
قرار بود کارهاي خونه خودم که تموم شد بیام دنبالتون و ...
دستم را مشت کردم و مشتم را در مشت گرفتم که مبادا مشت شود بر دهان این مرد.
- که خبر آوردن به خونتون حمله شده.
اینجا که رسید بالاخره صداي رسایش لرزید.
- دیر رسیدم. خیلی دیر!
آه کشید و دستش را روي زانویم گذاشت.
- از اون موقع سیگاري شدم. از همون روز و روزهاي بعدش که بقیه هم مردند. پدرم،مادرم،برادرم، عموهام، پسرعموهام، دایی هام، دختر دایی هام، پسردایی هام، خاله هام و خانواده هاشون، عمه هام از کوچیک و بزرگ، دوست هام، رفیقام، هم شهریام، هم وطنام، همه مردند. جلوي این چشماي لعنتی جون دادند و رفتند. به بدترین شکل، وحشیانه ترین شکل، ناجوانمردانه ترین شکل!
زانویم را فشار داد.
- از همه بدتر کابوس هاییه که حتی تو اوج مریضی و درد هم ولم نمی کنن. صداي فریاد مردم، منظره آتیش گرفتن خونه ها، گریه بچه ها، سرهاي بریده شده و ...! هی، منم مثل تو بیست و چهار ساله که نمی خوابم.(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوشش

به صورتش نگاه کردم. مشتم باز شد. انقباض عضلاتم از بین رفت.
- وقتی جنگ تموم شد، هیچ کدوم از ماها که زنده موندیم یه آدم طبیعی نبودیم. خیلی چیزا واسمون عوض شده بود، رنگ
باخته بود. به ایدئولوژي قبل از جنگمون می خندیدم، چون تازه فهمیده بودیم زندگی و مرگ یعنی چی. وقتی مرگ جبروتش
رو واست از دست بده دیگه به همه چی می خندي. بی تفاوت میشی. دیگه چیزي وجود نداره که ازش بترسی. بی پروا میشی.
واسه ماها هم همین بود. تغییر کردیم. عوض شدیم. پوست انداختیم. تنها دلخوشی که برامون باقی مونده بود استقلال و
آزادي ایران بود. این که غریبه تو خاکمون نمی دیدیم. این که پرچم سه رنگمون هنوز اون بالا بالاها خودنمایی می کرد. این
که زبان رسمی و رایج مملکتمون فارسی بود و کسی بهش اهانت نمی کرد. همینا تمام اون خونریزي ها، اون از دست دادن ها
رو توجیه می کرد. می گفتیم به قیمت از دست رفتن ناموس من و تو، ناموس میلیون ها زن ایرانی دیگه حفظ شده. به قیمت
مردن بچه هاي فامیل من و تو، بچه هاي دیگه در آزادي و امنیت بزرگ میشن و تحصیل می کنن. به قیمت از هم پاشیدن
خانواده من و تو، هزاران خانواده ایرانی دیگه استوار و برقرار می مونن. این بود آرمان من، آرمان ما، آرمان اونایی که شهید
شدن. اونایی که اسیر شدن، اونایی که جانباز شدن! درسته بعدها از اسممون، از حرکتمون، سوء استفاده ها شد و کشوري که
وحشیانه و به عمد جووناي ما رو از دم تیغ گذرونده بود دوست و برادرمون شد. اون قدر که دیگه جاي امثال وطن پرستایی با
تفکرات متعصبانه ما نبود. اون قدر که یکی مثل من طاقت نیاورد و تحمل نکرد و خاکی که واسش همه چیزش رو داده بود
ترك کرد و رفت. اونایی هم که موندن سوختند و ساختند و دم نزدند یا از همه چیز کناره گرفتند و گوشه گیر شدند یا سکوت کردند و با افسوس به اهدافی که یکی یکی فنا می شد و از دست می رفت و چشم دوختند. متاسفانه فراموش شدیم. بد هم فراموش شدیم. به اندازه موهاي سرمون توهین شنیدیم. بی انصافی دیدیم. همه چیز اشتباه برداشت شد. همه چیز اشتباه دیده شد و این خیلی بیشتر از اون روزهاي جنگ دنیا رو به کاممون تلخ کرد. سخت کرد. زهر کرد. نسل جوون به ما بدبینه.
پکیج ویژه رمان های نایاب و #ممنونه از دستش ندید 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
قبولمون نداره. کنارمون زده. حقم دارن. اینا بچه بودن یا شاید اون موقع اصلا نبودن. نه چیز زیادي می دونن نه واقعیت رو
اون طوري که هست بهشون نشون دادن. توقعی ندارم. فقط آرزوم اینه که اي کاش می دونستن واسه این امنیت و استقلالی
که دارن، واسه این آرامش و عزتی که دارن، چه خون هایی ریخته شده. چه گل هایی پرپر شده. چه دل هایی داغدیده شده.
آرزوم اینه که قدر این آب و خاك رو بیشتر می دونستن و انقدر راحت به دیگران پیشکشش نمی کردن.
نفسش تنگ بود. خس خس سینه اش را می شنیدم.
- اما با همه این ها اگه بازم جنگ بشه، اگه بازم قرار باشه جسد عریان و بی سر خواهرم رو ببینم، اگه بازم مجبور شم مرگ
دونه به دونه اعضاي خانوادم رو تحمل کنم، تحمل می کنم. باز هم همه رو می پذیرم. همه رو به قیمت یک مشت خاك
ایران فدا می کنم و تا وقتی جون داشته باشم، تا آخرین قطره خونم پاي هر غریبه اي رو که به کشورم تجاوز کنه از بیخ قطع
می کنم، چون وطن واسه هر آدمی هویتشه و هیچ باغیرتی از هویتش نمی گذره.
دستش را بالا آورد و روي شانه ام گذاشت. چرخید و در صورتم نگاه کرد. چقدر چشمانش نافذ و گیرا بودند.
- اینا رو اولین باره که به زبون میارم. مطمئنم هیچ رزمنده اي از بازگو کردن این چیزا لذت نمی بره. اکثرمون سکوت کردیم،
چون فهمیدیم که صدامون به جایی نمی رسه، اما اگه اینا رو به تو گفتم واسه اینه که تو هم از خودمونی. یه قربانی جنگ! اما
باور کن نه اولیشی، نه آخریش! مثل تو فراوونه. هم تو این کشور هم تو کشوراي دیگه. فکر نکن تنهایی، نیستی. منم مثل
توام. حالتو می فهمم. درکت می کنم. با سیگار کشیدن هیچی درست نمی شه، اما بهت نمی گم نکش، چون درکت می کنم.
محو نگاهش شده بودم. نگاهی قاطع و مطمئن و زنده از کسی که ایمان داشتم درکم می کند. کسی که نگفت فراموش کن.
زندگی کن. بگذر. کسی که حق داد به نابودي ام. کسی که درك کرد احساس ویران شده ام را. شعار نداد. نگفت زندگی هنوز
جریان دارد. نگفت بی خیال مرده ها شو و با زنده ها زندگی کن. نگفت گذشته ها گذشته، آینده را دریاب. کسی که زندگی را
مثل من دید، از نگاه من دید. کسی که می فهمید کابوس یعنی چه، نخوابیدن یعنی چه، سیگار کشیدن براي چه. کسی که
نصیحت نکرد. از زیبایی هاي زندگی نگفت. از یک درد مشترك گفت. از همدرد بودن گفت. نگفت به ریه ات رحم کن. نگفت
به خاطر بازمانده ها تلاش کن. نگفت زندگی کن. درك کرد. زنده نبودنم، مردنم را درك کرد. فهمید، چون مثل من بود، از