روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.91K photos
870 videos
9 files
1.71K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوهفت

شاداب
با بغض و غصه وسایل توي کمد را درون ساك ریختم و به دست دانیار دادم. دیاکو روي تخت نشسته بود و موهایش را شانه
می زد. خواستم کمکش کنم اما اجازه نداد و گفت:
- خودم می تونم.
نشستم و حسرت وار به توانستنش نگاه کردم. امروز مرد من می رفت. اسطوره ام می رفت. عشق ممنوعم می رفت. امروز
همین دیدن هاي از دور را هم از دست می دادم. همین نگاه کردن هاي یواشکی، همین لبخندهاي نصفه و نیمه، همین
محبت هاي کوچک، همه را از دست می دادم و خودم می ماندم و دنیایی تنهایی و افسوس و نگرانی که آیا خوب می شود؟
اگر خوب شود بر می گردد؟ آیا ممکن است یک بار دیگر ببینمش؟ یک بار دیگر بگوید شاداب؟ با همان تکیه بر الف اسمم؟
می شود؟
- شاداب؟
دستی به زیرچشمم کشیدم که مبادا خیس باشد.
- بله؟
- حرفایی رو که بهت زدم فراموش نکردي که؟
تمام زندگی اش دانیار بود، فقط دانیار. حسودي ام می شد. چرا ذره اي از این عشق سهم من نبود؟ ذره اي از احساسش به
دانیار، مساوي بود با خروار خروار خوشبختی براي من، اما حیف! نتوانستم. نخواست.
- نگران نباشین. یادمه.
دکمه هاي پیراهنش را بست و گفت:
- امیدوارم وقتی بر می گردم تنها نبینمت.
منظورش مثل تیري که از یک تفنگ دوربین دار خارج شود قلبم را نشانه گرفت. سکوت کردم.
دانیار که تا آن لحظه از زیرچشم نگاهمان می کرد، گفت:
- سر راه تو رو می رسونیم خونه و بعد میریم فرودگاه.
پکیج رمان های #ممنوعه در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نه، به هر قیمتی، حتی شکستن غرورم اجازه نمی دادم این لحظات آخر بودن با دیاکو را از من بگیرند.
- اگه میشه اجازه بدین منم بیام فردگاه.
نگاهی بین دانیار و دیاکو رد و بدل شد. دیاکو دهان باز کرد اما صداي دانیار به گوش رسید.
- باشه. پس بزن بریم.
من و دیاکو عقب نشستیم و دانیار و دایی اش جلو. تا فرودگاه دیاکو یک سره سفارش می کرد و دانیار با لبخندي که این بار
واقعا لبخند بود نه پوزخند، فقط سر تکان می داد. سعی می کردم زیاد خیره اش نشوم، اما حتی سرم را هم که بر می گرداندم
مردمک هایم می چرخیدند و محو صورت زرد و خموده ي مردم می شدند. دلم می خواست ساعت ها کش می آمدند. دلم
ترافیک می خواست. راه بندان، ساخت و ساز، هر چیزي که راهمان را دورتر کند. مسیر را طولانی تر کند. می گفتند فرودگاه
امام خارج از شهر است. دور است، اما حتی نزدیک تر از آزادي بود. می گفتند تا وقت پرواز چند ساعت مانده، اما زودتر از خواب
دم صبح گذشت و مسافر مرا برد.
من و دانیار کنار هم، او و دایی رو در روي ما! دلش به رفتن رضا نبود. این را از چشمانش می خواندم، اما نه براي من. تمام
حواسش پی دانیار بود. با برادرش! من هم که انگار نبودم. دانیار اما مثل همیشه خونسرد بود و دایی، این دایی آرام و عجیب،
مثل این چند روزي که دیدمش کم حرف و تماشاگر. صداي دانیار بهت و سکوت را شکست.
- برو دیگه. نمی تونی سر پا بایستی.
دیاکو بی حرف دستش را باز کرد و دانیار را در آغوش کشید. آخ که با تمام فقر و نداشتن هاي مالی، هرگز این قدر احساس
کمبود نکرده بودم.
داینار دستش را بالا برد و دور شانه هاي برادرش حلقه کرد. رگ هاي گردنش بیرون بود. انگار هزاران تن فشار را تحمل می
کرد. دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را نوازش می کرد. دردي که در
صورتش موج می زد فراتر از دردهاي جسمانی بود.
(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوسیوهشت

در آغوش هم حل شده بودند. گم شده بودند. یکی شده بودند. غصه خودم را فراموش کردم. دلم از بی کسی و وابستگی این
دو برادر مچاله شده بود. اشک می ریختم. هم براي دیاکوي خودم، هم براي دیاکوي دانیار و هم براي دانیارِ دیاکو. صداي زن
براي بار چندم در سالن پیچید و آخرین اخطار را به مسافرین فرانکفورت اعلام کرد. دست دایی بالا آمد و روي شانه دیاکو
نشست. دیاکو عقب نکشید، اما دانیار چرا. چشمان هر دو برق می زد. از اشکی که به خاطر غرور مردانه شان فرو نمی ریخت.
دانیار دستش را روي پیشانی اش گذاشت و با صدایی گرفته و خسته گفت:
- برو دیگه. داره دیر میشه.
اما دیاکو نرفت.
- ایستادن بده واست. مگه نشنیدي دکتر می گفت باید با تخت بیاریمت. حالا که نذاشتی، حداقل رعایت کن. برو.
دست دایی این بار بازوي دیاکو را گرفت.
- بریم پسرم، دیره.
قامتش هر لحظه خم تر می شد. معلوم بود که درد فشار می آورد.
- شاداب؟
هنوز نگاهش به دانیار بود. بریده و بی نفس تر از آنی بودم که جواب بدهم.
- شاداب!
کاش این الف لعنتی در اسم من نبود.
- بله؟
بالاخره چشمانش را از دانیار گرفت و به من داد.
- باز که تو داري گریه می کنی.
براي این که حرفی زده باشم گفتم:
پکیج رمان های #ممنوعه در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- امیدوارم برین و با سلامتی برگردین.
لبخند زد. کاش نمی زد. کاش مثل برادرش اخمو بود. آن وقت این قدر دوست داشتنی نمی شد، این قدر خواستنی نمی شد.
این قدر فراموش نشدنی نمی شد.
- مراقب خودت خیلی باش. گاهی با من تماس بگیر. خوشحال میشم خبر موفقیتات رو بشنوم.
نگفت دلم تنگ می شود. نگفت دوست دارم صدایت را بشنوم. نگفت.
- یه قولی هم به من دادي که باید بهش عمل کنی. یادت نره.
یادم بود. باید با کسی به غیر از او خوشبخت می شدم.
اشکم شدت گرفت. کاش این دم رفتن این طور بی رحم نبود. به زور گفتم:
- باشه.
لبخندش جان گرفت.
- تو هم حواست به این دختر کوچولوي ما باشه دانیار. هواشو داشته باش. خیلی زحمتمونو کشیده. بدهکارشیم.
نه این که نگرانم باشد، نه این که از نگرانی مرا به برادرش بسپرد، احساس دین می کرد. بدهکار بود، همین.
- تو نگران هیچی نباش. برین دیگه تا جا نموندین.
یک بار دیگر هر دو نفر دانیار را در آغوش گرفتند. دیاکو دستش را روي شانه من گذاشت و دوستانه آن را فشرد و رفت. در
حالی که تا آخرین لحظه تمام احساسش، تمام حواسش درگیر دانیار بود.
از پشت نگاهش کردم. به قدم هایی که آهسته و با کمک دایی اش بر می داشت و دستی که روي معده اش جا خوش کرده
بود. آن قدر نگاهش کردم تا از سالن ترانزیت گذشت و در میان جمعیت گم شد. صداي دانیار را شنیدم.
- اگه حالت خوب نیست بیا اینجا بشین.
حالم خوش نبود، اما ایستادم و به احترام مرگ رویاهایم یک دقیقه سکوت کردم.
چقدر دانیار برایم قابل درك شده بود.
تازه می فهمیدم چطور یک اتفاق می تواند ریشه هر چه احساس است بسوزاند و چطور می شود که بخش عاطفه مغز از کار
می افتد و دیگر نفس نمی کشد. گاهی با یک حادثه تلخ، حس می کنی که محال است دیگر از جا بلند شوي. محال است
دیگر قلبت بتپد. براي کسی دیگر بتپد. محال است چشمت دیگري را این قدر زیبا ببیند. قشنگی ها همه ته می کشند. رنگ
ها تمام می شوند و تو می مانی و دنیایی که اگر سیاه نباشد حتما خاکستریست.
- می خواي تا موقع برگشتنش به این شیشه زل بزنی؟
پلک زدم. اشکی نریخت.
- خوب میشه؟ مگه نه؟
- نمی دونم. فقط می دونم اینجا موندن ما چیزي رو تغییر نمی ده. بریم دیگه.(رمان هات زیر تازه شروع شده عالیه 😍)

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
پکیج کاملی از رمان های #ممنوعه و +18 در کانال زیر برای دریافت قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg