روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
916 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپانزده

تبسم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- طبق محاسبات من الان باید وقتش آزاد باشه، چون اول صبحی نه وقت تجاوزه نه آدم کشی. در نتیجه ... سلام!
با از جا پریدن تبسم من هم از جا پریدم. سه بار دیگر سلام کرد و گوشی را توي بغل من انداخت. دوست داشتم خفه اش کنم.
الهه گند زدن بود این دختر. اگر دانیار این ها را شنیده باشد؟! پشت دستم را به مانتویم کشیدم و آرام سلام کردم. صداي سرد
دانیار در گوشی پیچید.
- بله؟
نگاه پر خشمی به تبسم کردم و گفتم:
- شادابم.
- می دونم.
واي! چقدر این بشر حرف زدن را براي مخاطبش سخت می کرد.
- ببخشید مزاحمتون شدم. بابت ... بابت کار تماس گرفتم.
انتظار داشتم بگوید دیر شده یا پشیمان شده.
- امروز نمی تونم شاداب.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- باشه اشکال نداره. معذرت می خوام. خداحافظ.
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- شاداب؟
صدایش یک طوري بود. یک طور عجیبی.
- بله؟
- دیاکو حالش خوب نیست. میگن ...
باز هم مکث کرد.
- گفتم شاید بخواي ببینیش.
گوش هاي ناباورم هنوز منتظر ادامه آن کلمه شوم "میگن" بود. گوشی را دو دستی چسبیدم و به زور گفتم:
- چی شده؟
آهش بلند و پر سوز بود.
- اگه خواستی بیا بیمارستان.
و قطع کرد.
****
همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پله هاي بیمارستان را ده تا یکی کردم. به هرکس که رسیدم از دیاکو پرسیدم تا بالاخره دانیار را نشانم دادند. مات مانده به
قدم هایم کند شد. مراقبت ویژه؟ چرا؟ دیاکو فقط زخم معده داشت، همین. نمی خواستم جلو بروم. نمی . I.C.U شیشه
خواستم چیزي بشنوم. نمی خواستم بفهمم آن هایی که "میگن" دقیقا چه می گویند. می خواستم برگردم شرکت. ببینم دیاکو
آنجاست. حتی بداخلاق، حتی با کیمیا.
- اومدي؟
این دانیار بود؟ این ریش هاي نامرتب که سفیدي غیرطبیعی چهره اش را می پوشاند از آن دانیار همیشه خوش پوش بود؟ این
صداي شکسته و مغلوب شده از حنجره سرد و یخ زده دانیار بیرون آمد؟ این نگاه پر درد و مایوس از گودال هاي سیاه و بی
روح دانیار نشات می گرفت؟
نمی خواستم بپرسم. دلم گواهی شوم می داد. دلم آشوب بود. نمی خواستم بپرسم. نمی خواستم بدانم.
- چی شده؟
دوباره به شیشه زل زد. جلو رفتم. قدم به آن پنجره گرد کوچک نمی رسید. روي پنجه هایم ایستادم. به زور خودم را به پنجره
رساندم، اما چیزي جز یک سالن دراز و تاریک معلوم نبود. دلم آشوب بود. آن همه سکوت و سیاهی آشوب ترش کرد. بی هوا
آستینش را کشیدم.
- تو رو خدا حرف بزنین. بگین چی شده.
- میگن شوك هیپوولمیک.
اسمش که وحشتناك بود.
- یعنی چی؟ خوب میشه؟
چرا چشم از این راهروي ترسناك بر نمی داشت؟ چه می دید که حتی پلک هم نمی زد؟
- محض رضاي خدا! دارم سکته می کنم. حرف بزنین.
- خونریزي گسترده داخلی داشته، از نوع نادرش. اون قدر که تا قبل از این که به بیمارستان برسیم بیهوش شد. تو اون شهر
امکانات نداشتن. حتی یه بیمارستان درست و حسابی هم نداشتن. اعزامش کردن سنندج. گفتن شوك هیپوولمیکه، به خاطر از
دست دادن خون. گفتم من خون دارم. هر چی دارم بهش بدین، اما کم بود. هه هه! انتقال خونشم خون نداشت. از گروه
خونیش کم داشت. اعزامش کردن تهران. بستري شد. میگن حالش بده. میگن این شوك واسه اونایی که یه کلیه دارن
خطرناك تره. فشار خونش که بالا نمی ره هیچ، خونریزیش هم کامل کنترل نشده.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوپانزده

دیشب راحت تر از شب های قبل خوابیدم ، خیالم راحت تر بود ...
گوشیم زنگ خورد طناز بود :
-الو .
-سلام شفتالو خوبی ؟
خندیدم . تشبیهش تو لوزالمعدم .
-خوبم هلو تو خوبی؟
-جووووووووون .
-مرررررررررگ.
با لحن گریه داری :
-عاطی سامی داره سرم هوو میاره .
-نه باباااااااااااااااا.
-البته فقط تماس هاش مشکوکه .
-خوب کم کم سرت هوو میاره .
-شرش کم ازش خسته شدم میخوام ببینم اون دوتا چجورین .
-هر گلی یه بویی داره قبول دارم .
-این که بو شغالش همه جا رو برداشته اونا رو نمیدونم .
-اونام تو همین مایه هان .
-راستی یه چی دیگه .
-چی؟
-بازم ازم پول میخواد .
چه پروووووو بود این دیگه .
-طناز خر میدونی چیه ؟
-فوش دادن تو لفافت تو پاچم خخخخخخ.
-واااالا .
-حالا چیکار کنم ؟ بابا دیگه بهم 0 دوتومن نمیده .
-بهش بگو از سر اون 5 تومن بابام دیگه پول نمیده نمیتونم .
-خراب نشه .
-نه بابا نهایتا زودتر سرت هوو میاره .
-به همون خر .
خندیدم .
-کاری نداری بری بمیری؟
-نه گمشو بای.
خیلی قشنگ با هم خدافظی میکنیم میدونم ...
غزاله و بهرام امروز رفتن پیش مهرادی . من دیگه نرفتم انقدرم چسب نیستم .ولی خوب اصرار
داشتن با هم قرار
بذاریم بیرون و کارم دارن و این حرفا ... آخر سر اینا منو به کشتن . والا بوخودا .
شال مشکی سرخابی رو با مانتو و شلوار مشکی پوشیدم . آرایش ملایم کردم و از خونه بیرون
رفتم .
پیاده سمت پارکی که باهاشون قرار داشتم رفتم . یعنی یکی نیست بزنه تو سر من . شالم رو
دوست داشتم خوشگل
بود ولی همش لیز میخورد و رو اعصاب بود .
دیدم که روی صندلی های چوبی سه نفره نشستن و دارن حرف میزنن دور زدم که از پشت سر
یه ذره کرم بریزم دلم
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
خنک شه .
به درخت نگاه کردم دو تا از برگا خیس بودن انگار بارون خورده بودن از روی تنه ی درخت
برشون داشتم یخ بودن
و خیس . دیگه چیکار کنم اینم یه مریضیه دیگه دعا کنین خوب شم .
به سمتشون رفتم و قبل از این که بفهمن منم برگ هارو تو یقشون انداختم . بهرام صاف نشست
و چشماش رو بست .
آخی بچه یخ زده . غزاله هم که جیغ میزد و فوش میداد :
-خر ، الاغ مریض ایییییییی چه حس چندشیه یخ کردم .
به من که با خونسردی نگاهشون میکردم نگاه کرد :
-عین بز نگا نکن بیا اینو درش بیار من نمیتونم تکون بخورم.
با خنده برگ رو از یقش دراوردم بماند که به تنش کشیده میشد و چقدر فوش خوردم .
به بهرام نگاه کردم . هنوز چشماش بسته بود از قیافش خندم گرفت غزاله با گوشیش ازش
عکس گرفت .
نه جدی جدی تکون نمیخوره .
-وا سکته کردی ؟
صدای آرومش رو شنیدم .
-اون چی بود ؟
-برگ خیس.
-مطمئنی فقط اون بود ؟
-اره حالا چرا چشات رو باز نمیکنی ؟
غزاله :
-چیز دیگه ایه ؟
بهرام :
-بیا این برگو بردار تا خودم خفت نکردم .
-واااااااا خوب خودت دستتو ببر پشتت بردار .
-بدووووووووووو.
از دادی که زد بالا سرش رفتم ، یقش رو عقب کشیدم و برگ رو دراوردم . چیزی نبود دوباره نگاه
کردم که دیدم
بلللللله یه کفش دوزک و یه کرم خاکی تو لباسشه . لبم رو گزیدم خاک تو سرم کنن اینا کجا بودن
؟
به غزاله که عین علامت سوال بود نگاه کردم .
-غزاله بیا .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوپانزده

هيلا با چشماي تيله ايش كه توشون برق عجيبي بود گفت:
_چشم ابجي
با صداي دامون سمتش برگشتم كه گفت:
_چي داري به بچه ميگي زود باشين بياين
سري تكان دادم و به سرعت قدمام افزودم كنارش قرار گرفتم
و باهم وارد خونه شديم،
برخلاف دفعه ي قبل به نظر امشب شلوغ ميومد و صداي
خنده و حرف زدن از سالن به گوش ميرسي د!
قبل وارد شدن به سالن مانتوي خودم و روپوش هيلا رو در
اوردم و به خدمه ايي كه دم در بود دادم...دامون برخلاف
رفتاراي سرد اخيرش دستشو جلو اورد و دستمو توي دستاي
بزرگ مردونش گرف ت
متعجب بهش نگاه كردم كه با پوزخند گفت:
_چيه !؟به هرحال بايد جلوي بقيه تظاهر به خوشبختي كنم
يا نه!
نگاهمو با دلخوري ازش گرفتم با دست ديگم دست هيلارو
گرفتم وارد سالن شدي مثل دفعه ي قبل سالن شلوغ بود..!
دايه از دور با خوشحال داشت به سمتون ميومد بلند جوري
كه همه بشنون گفت:
_به به بلاخره عروس و داماد زيباي ماهم اومدن به
افتخارشون
و خودش شروع كرد به كِل زدن كه باعث شد توجه بقيه هم
بهمون جلب بشه و دست بزنن...
وقتي بهمون رسيد اول منو بغل كرد و حسابي چلوند بعد
دامون بغل كرد و بوسه ايي روي پيشونيش زد و گفت:
_خوش اومدي ن
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
تازه توجهش به هيلا جلب شد خم شد و عميق گونشو بوسيد
و مشغول حرف زدن باهاش شد دامون رو به دايه گفت:
_دايه هيلا پيش شما باشه تا ميريم به بقيه سلام كنيم..
_باشه عزيزم خيالتون راحت برين
از دور براي همه سري تكان داديم و به سمت اقا بزرگ و خانم
بزرگ كه بالاي مجلس روي صندلي هاي باشكوهي نشسته
بودن رفتيم بعد از سلام و احوال پرسي اقا بزرگ گفت:
_امشب نامزديتون رسما اعلام ميكنم....حالا برين پيش بقي ه
با ببخشيدي ازشون دور شديم و به سمت ديگه ي سالن رفتيم
بين راه با بقيه كه كم و بيش ميشناختمشون سلام و احوال
پرسي كرديم...

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپانزده

هومی زیرلب کرد و طره مویی که بین انگشتانش
می لغزید را به بینی اش نزدیک کرد.
عطر خوشو دوست داشتنی اشرا بویید و منتظر
به لب های یلدا چشم دوخت.
- فارغ از تمام بدیاش، هنوزم ...هنوزم کیمیا رو ...
دوست داری؟
نگاه خنثی اشرا به چشمان یلدا دوخت و جفت
دست هایشروی کششلوارش نشست و لب زد:
- کریه! تنها کلمه ایه که تو ذهنم کنار اسم
دخترعموت میاد.
طی یک حرکت ناگهانی، شلوار یلدا را پایین کشید و
او از ترسهین کوتاهی سر داد. چشم بست و به
سرعت یکی از دست هایشرا پایین برد که صدای
خونسرد امیر کیا در حمام پیچید.
- بپوشاینو.
به آرامی لای یکی از پلک هایشرا باز کرد و وقتی
حوله صورتی رنگشرا مقابلشدید، با چشم های
گرد شده آن را از دست امیر کیا چنگ زد و به
سرعت دور خودشپیچید.
- مرسی!
امیر کیا که تمام مدت نگاهشجای دیگری را سیر
می کرد، سری به نشانه خواهشمی کنم تکان داد و
نیم نگاهی خرج یلدای مات شده کرد.
- یه چیزی بهت میگم خوب گوشکن!
جلو رفت و بند هتی حوله را در دست گرفت.
صاف در چشمان طوسی رنگ یلدا خیره شد و تن
ظریف و کوچکشرا جلو کشد.
- سالها تنها زندگی کردن تو غربت، باعث شده تا باد
بگیرم چطور خودم و با اتفاقات وقف بدم پسقطعاً
برای دختری مثل اون، زانوی غم بغل نمی گیرم
دخترجون!
بند حوله را محکم کشید که پلک های یلدا با درد
روی هم افتادند.
- همینو یه گوشه از ذهنت یادداشت کن!
کمرشرا رها کرد و همزمان با قدمی که به طرف
درب حمام برداشت، هشدارگونه و جدی گفت:
- زود بیا بیرون باید موهات و خشک کنی!
صدای نوچ کلافه یلدا که به گوش اشرسبد،
نیش اشچاک خورد و به طرف اشچرخید.
- یادتت نره، زیر اون یادداشت کوچولو، یاد آوری
کن که من متأهلم!
دست چپشرا بالا آورد و با چشم و ابرو به رینگ
ساده دور انگشت حلقه اشاشاره کرد.
- اینم مدرکش.

بوسه بعد از طلاق! 😱

همراه همسرم سابقم برگه طلاق رو امضا کردیم و طلاق انجام شد. وقتی خواستم از دفتر طلاق خارج بشم نسرین یهو اومد جلو و بدون مقدمه گفت منو ببوس ..اما ما دیگه ازهم جدا شده بودیم و محرم نبودیم! ولی رفتم جلو ازش علت درخواستشو پرسیدم! گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...

🔞 کلیک کنید برای خواندن ادامه داستان👌