▫️ کارل مارکس و دولت
نوشتهی: دیوید اَدِم
ترجمهی: دلشاد عبادی
15 نوامبر 2019
🔸 در آوریل 1917، ولاین، آنارشیست روس، در چاپخانهای در نیویورک با لئون تروتسکی ملاقات کرد. مطابق انتظار، هردوی آنها درگیر تبلیغات انقلابی بودند. ولاین در رابطه با وضعیت روسیه به تروتسکی گفت که بیشک این بلشویکها هستند که قدرت را به دست خواهند گرفت. او ادامه داد که به همان اندازه نیز مطمئن است که زمانی که قدرت بلشویکها تحکیم شود، آنارشیستها را تحت تعقیب قرار خواهند داد. تروتسکی که از این عقیدهی ولاین جا خورده بود، تأکید کرد که مارکسیستها و آنارشیستها هردو سوسیالیستهایی انقلابیاند که درگیر نبردی مشترک هستند. هرچند تفاوتهایی با یکدیگر دارند، طبقنظر تروتسکی این تفاوتها ثانویهاند، صرفاً تفاوتهایی روششناختی؛ عدم توافقی که اصولاً به برداشت از «مرحلهی انتقالی» انقلابی مربوط میشود. تروتسکی همچنین پیشبینیِ ولاین را دربارهی تحت تعقیب قرارگرفتنِ آنارشیستها مهمل دانست و به او اطمینانخاطر داد که بلشویکها دشمن آنارشیستها نیستند. ولاین روایت میکند که در دسامبر 1919، کمتر از سه سال پس از آن دیدار، خودِ او از سوی مقامات نظامی بلشویک در ناحیهی ماخنوویست دستگیر شد. از آنجا که او مبارزی شناختهشده بود، مقامات خبر دستگیریاش را به تروتسکی رساندند و پرسیدند که چه اقدامی باید در رابطه با وی انجام دهند. پاسخ تروتسکی مختصر بود: «بدونمعطلی بکشیدش ــ تروتسکی». خوشبختانه ولاین زنده ماند و توانست این داستان را روایت کند.
آنارشیستها، با اتکا به تجربهی روسیه، عموماً تأکید دارند ایدههای آنها در رابطه با انقلاب اثبات شده است. پیشبینیهای باکونین دربارهی اقتدارگرایی مارکسیستی به تحقق پیوست، یا دستکم اینطور بهنظر میرسد که تحقق یافته است. داستان ولاین تجسمی عالی از اثبات تاریخی حکم آنارشیستهاست.
🔸 آنچه آمد، بهشکلی مختصر، حکم تاریخیای بود که آنارشیستها دربارهی مارکسیسم صادر کردند. اما آیا این حکم نظریههای خودِ کارل مارکس، که بنیانگذار مارکسیسم پنداشته میشود، را نیز بیاعتبار میکند؟ این مقاله با نگاهی بر فهم بنیادین مارکس از دولت بورژوایی آغاز میکند، و سپس به بررسی برداشت او از گذار به سوسیالیسم میپردازد تا از ایدههای سیاسیاش اسطورهزدایی کند.
🔸 در سدهی بیستم بود که افسانهی دولتگراییِ اقتدارگرایانهی مارکس رشد کرد. برای مثال، دولت شوروی میل داشت که خود را در ردای نظریِ مارکس، و بهطور مشخص اسم رمزِ دیکتاتوری پرولتری، جا بزند. بهعلاوه، همزمان با بهاصطلاح استالینیسم بود که برداشت باکونین از نظریهی سیاسی متولد شد. بنابراین، جای تعجب نیست که مارکسیسم و آنارشیسم هر دو بهشکلی مشابه ایدههای نادرستی را در رابطه با نظریهی دولتِ مارکس بسطوگسترش دادند. نسخهی افسانهایِ نظریهی مارکس بهواقع بیاعتبار است. بااینحال، نظریهی سیاسی واقعیِ او کماکان شایستهی ملاحظاتی جدی است.
🔸 نوشتهی پیش رو، سومین مقاله از زنجیرهی تازهای از مقالات سایت «نقد» پیرامون چشمانداز جامعهی آینده و دیدگاههای گوناگون در این قلمرو با کلیدواژهی #جامعهی_بدیل است .
🔹 متن کامل مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-16A
#دیوید_ادم #دلشاد_عبادی #جامعهی_بدیل
#مارکس #کمونیسم #آنارشیسم #سوسیالیسم #دولت #دیکتاتوری_پرولتاریا
👇🏽
🖋@naghd_com
نوشتهی: دیوید اَدِم
ترجمهی: دلشاد عبادی
15 نوامبر 2019
🔸 در آوریل 1917، ولاین، آنارشیست روس، در چاپخانهای در نیویورک با لئون تروتسکی ملاقات کرد. مطابق انتظار، هردوی آنها درگیر تبلیغات انقلابی بودند. ولاین در رابطه با وضعیت روسیه به تروتسکی گفت که بیشک این بلشویکها هستند که قدرت را به دست خواهند گرفت. او ادامه داد که به همان اندازه نیز مطمئن است که زمانی که قدرت بلشویکها تحکیم شود، آنارشیستها را تحت تعقیب قرار خواهند داد. تروتسکی که از این عقیدهی ولاین جا خورده بود، تأکید کرد که مارکسیستها و آنارشیستها هردو سوسیالیستهایی انقلابیاند که درگیر نبردی مشترک هستند. هرچند تفاوتهایی با یکدیگر دارند، طبقنظر تروتسکی این تفاوتها ثانویهاند، صرفاً تفاوتهایی روششناختی؛ عدم توافقی که اصولاً به برداشت از «مرحلهی انتقالی» انقلابی مربوط میشود. تروتسکی همچنین پیشبینیِ ولاین را دربارهی تحت تعقیب قرارگرفتنِ آنارشیستها مهمل دانست و به او اطمینانخاطر داد که بلشویکها دشمن آنارشیستها نیستند. ولاین روایت میکند که در دسامبر 1919، کمتر از سه سال پس از آن دیدار، خودِ او از سوی مقامات نظامی بلشویک در ناحیهی ماخنوویست دستگیر شد. از آنجا که او مبارزی شناختهشده بود، مقامات خبر دستگیریاش را به تروتسکی رساندند و پرسیدند که چه اقدامی باید در رابطه با وی انجام دهند. پاسخ تروتسکی مختصر بود: «بدونمعطلی بکشیدش ــ تروتسکی». خوشبختانه ولاین زنده ماند و توانست این داستان را روایت کند.
آنارشیستها، با اتکا به تجربهی روسیه، عموماً تأکید دارند ایدههای آنها در رابطه با انقلاب اثبات شده است. پیشبینیهای باکونین دربارهی اقتدارگرایی مارکسیستی به تحقق پیوست، یا دستکم اینطور بهنظر میرسد که تحقق یافته است. داستان ولاین تجسمی عالی از اثبات تاریخی حکم آنارشیستهاست.
🔸 آنچه آمد، بهشکلی مختصر، حکم تاریخیای بود که آنارشیستها دربارهی مارکسیسم صادر کردند. اما آیا این حکم نظریههای خودِ کارل مارکس، که بنیانگذار مارکسیسم پنداشته میشود، را نیز بیاعتبار میکند؟ این مقاله با نگاهی بر فهم بنیادین مارکس از دولت بورژوایی آغاز میکند، و سپس به بررسی برداشت او از گذار به سوسیالیسم میپردازد تا از ایدههای سیاسیاش اسطورهزدایی کند.
🔸 در سدهی بیستم بود که افسانهی دولتگراییِ اقتدارگرایانهی مارکس رشد کرد. برای مثال، دولت شوروی میل داشت که خود را در ردای نظریِ مارکس، و بهطور مشخص اسم رمزِ دیکتاتوری پرولتری، جا بزند. بهعلاوه، همزمان با بهاصطلاح استالینیسم بود که برداشت باکونین از نظریهی سیاسی متولد شد. بنابراین، جای تعجب نیست که مارکسیسم و آنارشیسم هر دو بهشکلی مشابه ایدههای نادرستی را در رابطه با نظریهی دولتِ مارکس بسطوگسترش دادند. نسخهی افسانهایِ نظریهی مارکس بهواقع بیاعتبار است. بااینحال، نظریهی سیاسی واقعیِ او کماکان شایستهی ملاحظاتی جدی است.
🔸 نوشتهی پیش رو، سومین مقاله از زنجیرهی تازهای از مقالات سایت «نقد» پیرامون چشمانداز جامعهی آینده و دیدگاههای گوناگون در این قلمرو با کلیدواژهی #جامعهی_بدیل است .
🔹 متن کامل مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-16A
#دیوید_ادم #دلشاد_عبادی #جامعهی_بدیل
#مارکس #کمونیسم #آنارشیسم #سوسیالیسم #دولت #دیکتاتوری_پرولتاریا
👇🏽
🖋@naghd_com
نقد: نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
کارل مارکس و دولت
نوشتهی: دیوید اَدِم ترجمهی: دلشاد عبادی نظریهی سیاسی مارکس حقیقتاً بهشکلی گسترده واجد بدفهمی بوده است. بااینحال، هرکسی که آثار مارکس دربارهی کمون پاریس را مطالعه کرده باشد، با این اظهارنظر ها…
▫️ کائوتسکی: مغاکِ آنسوی پارلمان
نوشتهی: درن روسو
ترجمهی: بهرام صفایی
12 آوریل 2020
🔸 مقالهی حاضر صورتبندیهای کائوتسکی پیرامون قدرت سیاسی از زمان واکنشهایش به قانون ضدسوسیالیستی بیسمارک تا انتشار مسیر قدرت را پی میگیرد. هر صورتبندی زادهی تاریخ است و تنها میتوان در بافتار تاریخی درکش کرد. دغدغهی اصلی کائوتسکی ماهیت انقلاب علیه دولت امپراتوری آلمان بود. او با منطق تاریخی تکراستایی با این ساختارها روبرو شد. این را باید در حکم پسزمینهی حرکتش به سمت میانه و سپس به اردوگاه رفرمیست سوسیالدموکراسیِ پیش از جنگ در نظر گرفت.
🔸 کائوتسکی را «پاپِ مارکسیسم» میدانستند. او شاگرد فریدریش انگلس بود و دی نویه تسایت، ارگان نظری حزب سوسیالدموکرات آلمان را در خلال رادیکالترین دورانش (1883ـ1908) و پس از آن اداره میکرد. او پیش از جنگ تجسم راستکیشی مارکسیستی، ادامهدهندهی مشروع نظریههای مارکس و انگلس، شناخته میشد. «در آن روزگار به معنای واقعی کلمه معلمی بود که بر پیشقراولان پرولتاریای بینالملل فرمان میراند» او بر مارکسیستهای اتریش، آلمان، روسیه و دیگر کشورهای اسلاوی تأثیرگذار بود. «مرکز شرحوبسط نظری مارکسیستی پیش از جنگ جهانی اول، نه روسیه بلکه آلمان، وطن مارکس و انگلس، بود.»
🔸 اما کائوتسکی درکی پارلمانتاریستی از دیکتاتوری پرولتاریا داشت؛ اعتصاب، تظاهرات و دیگر شکلهای فشار تابع پارلمان بود. ساختارهای سیاسی امپراتوری دوم آلمان بر دورنمای وی تأثیر گذاشته بود. کشور بر سر دوراهی بود. اقتصادش، همانند ایالات متحده، به سرعت صنعتی میشد. اما ساختارهای سیاسیاش بیشتر به ساختارهای تزاریسم روسیه شباهت داشت: پارلمان آلمان، رایشتاگ، نهاد نمایندگی انتخابی، محصول حق رأی عمومی مردان بود، اما در واقع هیچ قدرت سیاسیای نداشت. تفاوت اساسی میان روسیه و آلمان این بود که در آلمان امکان رشد مداوم و پایدار بوروکراسی اتحادیههای کارگری فراهم بود.
🔸 کائوتسکی انقلاب اجتماعی را فرآیندی میدانست که اکثریت جامعه با مبارزه برای حق رأی عمومی به آن شکل میدهند و جمهوری دموکراتیک آن را محقق میکند. انقلاب وسیلهای برای رسیدن به چنین جمهوری بود. بااینحال، حق رای پارلمانی ختم کلام نمایندگی دموکراتیک بود و آگاهی طبقاتی تابعی از بدهبستانهای پارلمانی به شمار میآمد. این نوع پارلمانتاریسم حول و حوش راهبردی دولبه قیقاج میرفت: نه با اقدام تودهای دشمن را تحریک میکرد، نه در دولتی ائتلافی با دشمن شریک میشد. ایدئولوژی کائوتسکی بین سقوط کمون پاریس و نخستین انقلاب روسیه شکل گرفته بود، که زمانهی ثبات نسبی آلمان هم محسوب میشد. سازماندهی کارگران تقریباً خودبهخود رشد کرده بود. این امر دیدگاهی را شکل داد که من ــ به تأسی از دنیل بنسعید و الن شاندرو ــ منطق تکراستایی کائوتسکی میخوانم...
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-1la
#درن_روسو #بهرام_صفایی
#کائوتسکی #پارلمانتاریسم #جامعهی_بدیل #دیکتاتوری_پرولتاریا #سوسیالدمکراسی
👇🏽
🖋@naghd_com
نوشتهی: درن روسو
ترجمهی: بهرام صفایی
12 آوریل 2020
🔸 مقالهی حاضر صورتبندیهای کائوتسکی پیرامون قدرت سیاسی از زمان واکنشهایش به قانون ضدسوسیالیستی بیسمارک تا انتشار مسیر قدرت را پی میگیرد. هر صورتبندی زادهی تاریخ است و تنها میتوان در بافتار تاریخی درکش کرد. دغدغهی اصلی کائوتسکی ماهیت انقلاب علیه دولت امپراتوری آلمان بود. او با منطق تاریخی تکراستایی با این ساختارها روبرو شد. این را باید در حکم پسزمینهی حرکتش به سمت میانه و سپس به اردوگاه رفرمیست سوسیالدموکراسیِ پیش از جنگ در نظر گرفت.
🔸 کائوتسکی را «پاپِ مارکسیسم» میدانستند. او شاگرد فریدریش انگلس بود و دی نویه تسایت، ارگان نظری حزب سوسیالدموکرات آلمان را در خلال رادیکالترین دورانش (1883ـ1908) و پس از آن اداره میکرد. او پیش از جنگ تجسم راستکیشی مارکسیستی، ادامهدهندهی مشروع نظریههای مارکس و انگلس، شناخته میشد. «در آن روزگار به معنای واقعی کلمه معلمی بود که بر پیشقراولان پرولتاریای بینالملل فرمان میراند» او بر مارکسیستهای اتریش، آلمان، روسیه و دیگر کشورهای اسلاوی تأثیرگذار بود. «مرکز شرحوبسط نظری مارکسیستی پیش از جنگ جهانی اول، نه روسیه بلکه آلمان، وطن مارکس و انگلس، بود.»
🔸 اما کائوتسکی درکی پارلمانتاریستی از دیکتاتوری پرولتاریا داشت؛ اعتصاب، تظاهرات و دیگر شکلهای فشار تابع پارلمان بود. ساختارهای سیاسی امپراتوری دوم آلمان بر دورنمای وی تأثیر گذاشته بود. کشور بر سر دوراهی بود. اقتصادش، همانند ایالات متحده، به سرعت صنعتی میشد. اما ساختارهای سیاسیاش بیشتر به ساختارهای تزاریسم روسیه شباهت داشت: پارلمان آلمان، رایشتاگ، نهاد نمایندگی انتخابی، محصول حق رأی عمومی مردان بود، اما در واقع هیچ قدرت سیاسیای نداشت. تفاوت اساسی میان روسیه و آلمان این بود که در آلمان امکان رشد مداوم و پایدار بوروکراسی اتحادیههای کارگری فراهم بود.
🔸 کائوتسکی انقلاب اجتماعی را فرآیندی میدانست که اکثریت جامعه با مبارزه برای حق رأی عمومی به آن شکل میدهند و جمهوری دموکراتیک آن را محقق میکند. انقلاب وسیلهای برای رسیدن به چنین جمهوری بود. بااینحال، حق رای پارلمانی ختم کلام نمایندگی دموکراتیک بود و آگاهی طبقاتی تابعی از بدهبستانهای پارلمانی به شمار میآمد. این نوع پارلمانتاریسم حول و حوش راهبردی دولبه قیقاج میرفت: نه با اقدام تودهای دشمن را تحریک میکرد، نه در دولتی ائتلافی با دشمن شریک میشد. ایدئولوژی کائوتسکی بین سقوط کمون پاریس و نخستین انقلاب روسیه شکل گرفته بود، که زمانهی ثبات نسبی آلمان هم محسوب میشد. سازماندهی کارگران تقریباً خودبهخود رشد کرده بود. این امر دیدگاهی را شکل داد که من ــ به تأسی از دنیل بنسعید و الن شاندرو ــ منطق تکراستایی کائوتسکی میخوانم...
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-1la
#درن_روسو #بهرام_صفایی
#کائوتسکی #پارلمانتاریسم #جامعهی_بدیل #دیکتاتوری_پرولتاریا #سوسیالدمکراسی
👇🏽
🖋@naghd_com
نقد: نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
کائوتسکی: مغاکِ آنسوی پارلمان
نوشتهی: درن روسو ترجمهی: بهرام صفایی نوشتههای اولیهی کائوتسکی خطوط گسل میان نظریه و فعالیت حزبیاش را نشان میدهد. نوشتههایش پیش از مسیر قدرت (1909) نشان میدهند که شعارها و نظریهی رادیکال ضر…
▫️ دیکتاتوری، پرولتاریا، سوسیالیسم
▫️ «تولیدکنندگان همبسته»
نوشتهی: کوستاس پاپیآنو
ترجمهی: تارا بهروزیان
29 می 2020
🔸 «مابین جامعهی سرمایهداری و کمونیستی، دورهی گذار انقلابی از اولی به دومی قرار دارد. منطبق با این دوره، دورهای از گذار سیاسی نیز وجود دارد که در آن دولت نمیتواند چیزی غیر از دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا باشد.»
از روزی که مارکس برای نخستین بار از «دیکتاتوری پرولتاریا» سخن گفت، آب و مرکبهای بسیاری بر کاغذ، و البته خونهای بسیاری نیز، جاری شده است. از یک منظر، این مسئله به هیچوجه شگفتآور نیست. از ترکیب عنوان حاکمان رومی (در عصر «بردهداری!») با نام طبقهای که مارکسیسمْ ماموریتِ پایاندادن به «پیشاتاریخ» و آغازیدن تاریخ حقیقی بشریت را به آن واگذار کرده است، چه انتظار دیگری میتوان داشت؟ علاوهبراین، همانطور که مارکس نیز ممکن بود بگوید، ایدههای مغشوش هنگامیکه کنترل تودهها را بهدست گیرند، به جنون بدل میشوند.
منظور مارکس از این اصطلاح [دیکتاتوری پرولتاریا] چه بود که به طرزی «دیالکتیکی» آکنده از یادمانهای باستانی و لرزههای آیندهگرایانه است؟ برای پاسخ به این سوال باید شماری از موضوعات پذیرفته را به باد پرسش گرفت.
🔸 مارکس که میگفت خود را «مارکسیست» نمیداند، به این بهاصطلاح پیروانش که نظریهی او را به یک «گذرنامهی جهانروا» بدل کرده بودند، جز به دیدهی تحقیر نمینگریست. انگلس نیز هرگز از نکوهش کشیشمنشی «مارکسیست»های آمریکایی و روسی دست برنداشت که «آموزهی وارداتی»شان را «تنها اصل اعتقادی برای رستگاری» میپنداشتند و از نوشتههای مارکس چنان نقلقول میکردند که گویی «اصولی از متون انجیل عهد جدید هستند». نیازی به گفتن نیست که این تصور هرگز به ذهن مارکس و انگلس خطور نمیکرد فرضیههایشان بهمثابه حقایق بیچونوچرا تحمیل شوند یا مایهی دردسر «رویزیونیستها» و گمراهان باشند... نزد آنان «ارتدوکسی» تنها یک معنا داشت، و آن معنایی منفی بود. از این روست که مارکس و انگلس پیوسته در جدلشان علیه باکونین این اتهام را مطرح میکنند که او خواهان تحمیل یک «آموزهی رسمی و ارتدوکس» است و باکونین را به سبب جزماندیشی از نوع جزمیت نچایف و فرو کردن آن در ذهن شاگردانش مورد نکوهش قرار میدادند.
🔸 در آثار مارکس هیچجا کوچکترین نشانی از نظریهی جعلی استالین مبنی بر اینکه هر طبقه را فقط یک حزب واحد باید نمایندگی کند نمییابیم. «کمونیستها»یی که مانیفست کمونیست از آنان سخن میگوید «حزب جداگانهای در برابر سایر احزاب کارگری نیستند.» «آنان منافعی جدا و مجزا از منافع کلیت پرولتاریا ندارند. آنان اصول خاصی را مسلم نمیپندارند که بر اساس آنها جنبش پرولتری را شکل دهند و به قالب درآورند.» هدف نخست آنان: «تشکیل پرولتاریا بهمثابه یک طبقه»، «تسخیر دموکراسی»، «تسخیر قدرت سیاسی به دست پرولتاریا» و «سرنگون ساختن سلطهی بورژوایی»، صراحتاً «همان اهدافی است که همهی احزاب کارگری در پی آن هستند» (مارکس از چارتیستها در انگلستان و رفرمیستهای ارضی در ایالات متحده نام میبرد). اما هدف نهایی آنان محو طبقات و برپایی انجمنی است که در آن دیگر هیچ قدرت سیاسی به معنای خاص کلمه وجود نخواهد داشت»، این هدف به هیچوجه با تسلط حزب واحد مطابقت ندارد، حزب واحدی که لنینیسم بهعنوان اقدامی گذرا تحمیل کرد و مائوئیسم خواهان ابقای آن «برای ده نسل و شاید بیشتر است.»
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-1sF
#کوستاس_پاپیآنو #تارا_بهروزیان #جامعهی_بدیل
#دمکراسی #دیکتاتوری_پرولتاریا #سوسیالیسم
👇🏽
🖋@naghd_com
▫️ «تولیدکنندگان همبسته»
نوشتهی: کوستاس پاپیآنو
ترجمهی: تارا بهروزیان
29 می 2020
🔸 «مابین جامعهی سرمایهداری و کمونیستی، دورهی گذار انقلابی از اولی به دومی قرار دارد. منطبق با این دوره، دورهای از گذار سیاسی نیز وجود دارد که در آن دولت نمیتواند چیزی غیر از دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا باشد.»
از روزی که مارکس برای نخستین بار از «دیکتاتوری پرولتاریا» سخن گفت، آب و مرکبهای بسیاری بر کاغذ، و البته خونهای بسیاری نیز، جاری شده است. از یک منظر، این مسئله به هیچوجه شگفتآور نیست. از ترکیب عنوان حاکمان رومی (در عصر «بردهداری!») با نام طبقهای که مارکسیسمْ ماموریتِ پایاندادن به «پیشاتاریخ» و آغازیدن تاریخ حقیقی بشریت را به آن واگذار کرده است، چه انتظار دیگری میتوان داشت؟ علاوهبراین، همانطور که مارکس نیز ممکن بود بگوید، ایدههای مغشوش هنگامیکه کنترل تودهها را بهدست گیرند، به جنون بدل میشوند.
منظور مارکس از این اصطلاح [دیکتاتوری پرولتاریا] چه بود که به طرزی «دیالکتیکی» آکنده از یادمانهای باستانی و لرزههای آیندهگرایانه است؟ برای پاسخ به این سوال باید شماری از موضوعات پذیرفته را به باد پرسش گرفت.
🔸 مارکس که میگفت خود را «مارکسیست» نمیداند، به این بهاصطلاح پیروانش که نظریهی او را به یک «گذرنامهی جهانروا» بدل کرده بودند، جز به دیدهی تحقیر نمینگریست. انگلس نیز هرگز از نکوهش کشیشمنشی «مارکسیست»های آمریکایی و روسی دست برنداشت که «آموزهی وارداتی»شان را «تنها اصل اعتقادی برای رستگاری» میپنداشتند و از نوشتههای مارکس چنان نقلقول میکردند که گویی «اصولی از متون انجیل عهد جدید هستند». نیازی به گفتن نیست که این تصور هرگز به ذهن مارکس و انگلس خطور نمیکرد فرضیههایشان بهمثابه حقایق بیچونوچرا تحمیل شوند یا مایهی دردسر «رویزیونیستها» و گمراهان باشند... نزد آنان «ارتدوکسی» تنها یک معنا داشت، و آن معنایی منفی بود. از این روست که مارکس و انگلس پیوسته در جدلشان علیه باکونین این اتهام را مطرح میکنند که او خواهان تحمیل یک «آموزهی رسمی و ارتدوکس» است و باکونین را به سبب جزماندیشی از نوع جزمیت نچایف و فرو کردن آن در ذهن شاگردانش مورد نکوهش قرار میدادند.
🔸 در آثار مارکس هیچجا کوچکترین نشانی از نظریهی جعلی استالین مبنی بر اینکه هر طبقه را فقط یک حزب واحد باید نمایندگی کند نمییابیم. «کمونیستها»یی که مانیفست کمونیست از آنان سخن میگوید «حزب جداگانهای در برابر سایر احزاب کارگری نیستند.» «آنان منافعی جدا و مجزا از منافع کلیت پرولتاریا ندارند. آنان اصول خاصی را مسلم نمیپندارند که بر اساس آنها جنبش پرولتری را شکل دهند و به قالب درآورند.» هدف نخست آنان: «تشکیل پرولتاریا بهمثابه یک طبقه»، «تسخیر دموکراسی»، «تسخیر قدرت سیاسی به دست پرولتاریا» و «سرنگون ساختن سلطهی بورژوایی»، صراحتاً «همان اهدافی است که همهی احزاب کارگری در پی آن هستند» (مارکس از چارتیستها در انگلستان و رفرمیستهای ارضی در ایالات متحده نام میبرد). اما هدف نهایی آنان محو طبقات و برپایی انجمنی است که در آن دیگر هیچ قدرت سیاسی به معنای خاص کلمه وجود نخواهد داشت»، این هدف به هیچوجه با تسلط حزب واحد مطابقت ندارد، حزب واحدی که لنینیسم بهعنوان اقدامی گذرا تحمیل کرد و مائوئیسم خواهان ابقای آن «برای ده نسل و شاید بیشتر است.»
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-1sF
#کوستاس_پاپیآنو #تارا_بهروزیان #جامعهی_بدیل
#دمکراسی #دیکتاتوری_پرولتاریا #سوسیالیسم
👇🏽
🖋@naghd_com
نقد: نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
دیکتاتوری، پرولتاریا، سوسیالیسم
«تولیدکنندگان همبسته» نوشتهی: کوستاس پاپیآنو ترجمهی: تارا بهروزیان به نظر مارکس همانندی عمیقی میان بیگانگی سیاسی و اقتصادی وجود دارد؛ همان غصب ناگزیر و رازآمیزگری عینیای که سرمایه بهواسطهی آن…
▫️ نقد مارکس و انگلس بر دموکراسی
▫️ سرشتِ ماتریالیستی درک آنها از خودمختاری
نوشتهی: واسیلیس گرولیوس
ترجمهی: دلشاد عبادی
19 اکتبر 2020
🔸 جامعهی پژوهشی تا به امروز، واکاویای جدی از پسزمینهی فلسفیِ برداشت مارکس و انگلس از دموکراسی ارائه نکرده است. این مقاله بهجای آنکه فقط بر یک جنبه از درک مارکس و انگلس از دموکراسی تمرکز کند، تلاش میکند تحول کلی این مفهوم را در نظریهی سیاسی این دو متفکر روشن سازد. در این مقاله، با ارائهی شواهدی از دل متون این دو متفکر، تلاش میکنیم فهمی دقیق از معنای هنجارمند نهفته در پس استفادهی آنها از اصطلاحِ «دموکراسی» به دست دهیم و برای نخستینبار، دموکراسی را به سرشت ماتریالیستیِ فلسفهی آنها پیوند زنیم. اصطلاح خودمختاری در تفکر مارکس و انگلس سرشتی ماتریالیستی مییابد، به این معنا که در پیوندی مستحکم با شرایط بازتولیدِ جامعه، و از اینرو، مسئلهی مالکیت قرار میگیرد. دموکراسی برای این دو، وجهی از پراتیک اجتماعی تلقی میشد، شکلی اجتماعی که به سیطرهی مهمترین رابطهی اجتماعی، یعنی سرمایه، درآمده است و از اینرو، همچون دیگر شکلهای اجتماعیْ شکلدهندهی یک فرایند است. در پایان مقاله، درک خود را از دستاوردهای مارکس و انگلس برای بحثِ دموکراسی گوشزد میکنم؛ درکی که متمایز است با آثار دیگر مفسرانی که یا رویکرد مارکس به دموکراسی را نفی میکنند، یا همچون نِگری و بهرغمِ ادعای ادامه دادنِ مسیر مارکس، دچار بدفهمی از سرشت ماتریالیستیِ آن هستند.
🔸 چرا نقد مارکس از دموکراسی را برای فیلسوف سیاسیِ معاصر مهم میدانم؟ از اینرو که در مجموعهآثار مارکس و انگلس، میتوانیم پسزمینهی فلسفیای بیابیم که به ما میفهماند پیشفرضِ دموکراسی، براندازیِ نظام سرمایهداری است. ماتریالیسم تاریخی و برداشت ماتریالیستیاش از خودمختاری، دلایل مستحکمی به دست میدهد که بنا به آن میتوان مطالبهی براندازیِ نظام سرمایهداری را، مطالبهای ذاتاً دموکراتیک، و گامی ضروری در جهتِ استقرار دموکراسیِ واقعی بدانیم.
🔸 از نظر من انتقادی که تلاش برای پیشبینیِ آینده را به مارکس و انگلس نسبت میدهد، انتقاد بِجایی نیست، چراکه پسزمینهی فلسفیِ درک آنان از دموکراسی را نادیده میگیرد، یعنی این واقعیت که مارکس دقیقاً از آنرو که باور داشت آینده پیشبینیپذیر نیست، هیچ جزئیاتی دربارهی جامعهی سوسیالیستی آینده به زبان نیاورد. پاسخی که میتوان به این دست انتقادات داد از این قرار است که این انتقادات درکی از سرشت سلبیِ دیالکتیک مارکسی ندارند: یعنی این امر که مارکس تمایلی به وحدت نداشت [و قصد نداشت این انتقادات سلبی را با پیشبینیهایی ایجابی وحدت بخشد]. علاوهبراین، اگر او به قسمی ضرورت تاریخی باور داشت، چرا میبایست همراه با انگلس، این چنین از جانودل تلاش میکردند و هزاران صفحه مطلب به نگارش درمیآوردند.
🔸 باید گفت که طبق نظر مارکس و انگلس، برابری صرفاً برابری در مقابل قانون نیست، بلکه از آن مهمتر، برابری عبارت است از برابری در حق تصمیمگیری در باب این مسئله که همیاری انسانی به چه ترتیبی باید ساختار یابد تا نیازهای اولیهی انسانی را پاسخ دهد. در بستر چنین تفسیری، تلاش کردم به شیوهای روشنتر و انضمامیتر از پیش، آشکار سازم که رابطهی بین مفاهیمِ دموکراسی و خودمختاری و سرشتِ ماتریالیستیِ فلسفهی مارکس به چه ترتیب است. رمزگشایی از تمامیِ مفاهیمِ روابط انسانی، مارکس و انگلس را قادر ساخت که راه تازهای را به نظریهی دموکراتیک بگشایند که دموکراسی را به «مسئلهی اجتماعی» پیوند میزند، یعنی به پرسش کشیدنِ اعتبارِ نهادِ مالکیتِ خصوصی. این همان نهادی است که امروزه باید با استدلالی دموکراتیک و مبتنی بر شالودهای ماتریالیستی به پرسش کشیده شود.
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-1Np
#واسیلیس_گرولیوس #دلشاد_عبادی
#مارکس #انگلس #جامعهی_بدیل #دمکراسی #دیکتاتوری_پرولتاریا
👇🏽
🖋@naghd_com
▫️ سرشتِ ماتریالیستی درک آنها از خودمختاری
نوشتهی: واسیلیس گرولیوس
ترجمهی: دلشاد عبادی
19 اکتبر 2020
🔸 جامعهی پژوهشی تا به امروز، واکاویای جدی از پسزمینهی فلسفیِ برداشت مارکس و انگلس از دموکراسی ارائه نکرده است. این مقاله بهجای آنکه فقط بر یک جنبه از درک مارکس و انگلس از دموکراسی تمرکز کند، تلاش میکند تحول کلی این مفهوم را در نظریهی سیاسی این دو متفکر روشن سازد. در این مقاله، با ارائهی شواهدی از دل متون این دو متفکر، تلاش میکنیم فهمی دقیق از معنای هنجارمند نهفته در پس استفادهی آنها از اصطلاحِ «دموکراسی» به دست دهیم و برای نخستینبار، دموکراسی را به سرشت ماتریالیستیِ فلسفهی آنها پیوند زنیم. اصطلاح خودمختاری در تفکر مارکس و انگلس سرشتی ماتریالیستی مییابد، به این معنا که در پیوندی مستحکم با شرایط بازتولیدِ جامعه، و از اینرو، مسئلهی مالکیت قرار میگیرد. دموکراسی برای این دو، وجهی از پراتیک اجتماعی تلقی میشد، شکلی اجتماعی که به سیطرهی مهمترین رابطهی اجتماعی، یعنی سرمایه، درآمده است و از اینرو، همچون دیگر شکلهای اجتماعیْ شکلدهندهی یک فرایند است. در پایان مقاله، درک خود را از دستاوردهای مارکس و انگلس برای بحثِ دموکراسی گوشزد میکنم؛ درکی که متمایز است با آثار دیگر مفسرانی که یا رویکرد مارکس به دموکراسی را نفی میکنند، یا همچون نِگری و بهرغمِ ادعای ادامه دادنِ مسیر مارکس، دچار بدفهمی از سرشت ماتریالیستیِ آن هستند.
🔸 چرا نقد مارکس از دموکراسی را برای فیلسوف سیاسیِ معاصر مهم میدانم؟ از اینرو که در مجموعهآثار مارکس و انگلس، میتوانیم پسزمینهی فلسفیای بیابیم که به ما میفهماند پیشفرضِ دموکراسی، براندازیِ نظام سرمایهداری است. ماتریالیسم تاریخی و برداشت ماتریالیستیاش از خودمختاری، دلایل مستحکمی به دست میدهد که بنا به آن میتوان مطالبهی براندازیِ نظام سرمایهداری را، مطالبهای ذاتاً دموکراتیک، و گامی ضروری در جهتِ استقرار دموکراسیِ واقعی بدانیم.
🔸 از نظر من انتقادی که تلاش برای پیشبینیِ آینده را به مارکس و انگلس نسبت میدهد، انتقاد بِجایی نیست، چراکه پسزمینهی فلسفیِ درک آنان از دموکراسی را نادیده میگیرد، یعنی این واقعیت که مارکس دقیقاً از آنرو که باور داشت آینده پیشبینیپذیر نیست، هیچ جزئیاتی دربارهی جامعهی سوسیالیستی آینده به زبان نیاورد. پاسخی که میتوان به این دست انتقادات داد از این قرار است که این انتقادات درکی از سرشت سلبیِ دیالکتیک مارکسی ندارند: یعنی این امر که مارکس تمایلی به وحدت نداشت [و قصد نداشت این انتقادات سلبی را با پیشبینیهایی ایجابی وحدت بخشد]. علاوهبراین، اگر او به قسمی ضرورت تاریخی باور داشت، چرا میبایست همراه با انگلس، این چنین از جانودل تلاش میکردند و هزاران صفحه مطلب به نگارش درمیآوردند.
🔸 باید گفت که طبق نظر مارکس و انگلس، برابری صرفاً برابری در مقابل قانون نیست، بلکه از آن مهمتر، برابری عبارت است از برابری در حق تصمیمگیری در باب این مسئله که همیاری انسانی به چه ترتیبی باید ساختار یابد تا نیازهای اولیهی انسانی را پاسخ دهد. در بستر چنین تفسیری، تلاش کردم به شیوهای روشنتر و انضمامیتر از پیش، آشکار سازم که رابطهی بین مفاهیمِ دموکراسی و خودمختاری و سرشتِ ماتریالیستیِ فلسفهی مارکس به چه ترتیب است. رمزگشایی از تمامیِ مفاهیمِ روابط انسانی، مارکس و انگلس را قادر ساخت که راه تازهای را به نظریهی دموکراتیک بگشایند که دموکراسی را به «مسئلهی اجتماعی» پیوند میزند، یعنی به پرسش کشیدنِ اعتبارِ نهادِ مالکیتِ خصوصی. این همان نهادی است که امروزه باید با استدلالی دموکراتیک و مبتنی بر شالودهای ماتریالیستی به پرسش کشیده شود.
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-1Np
#واسیلیس_گرولیوس #دلشاد_عبادی
#مارکس #انگلس #جامعهی_بدیل #دمکراسی #دیکتاتوری_پرولتاریا
👇🏽
🖋@naghd_com
نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
نقد مارکس و انگلس بر دموکراسی
سرشتِ ماتریالیستی درک آنها از خودمختاری نوشتهی: واسیلیس گرولیوس ترجمهی: دلشاد عبادی از نظر مارکس دموکراسیْ نمود محسوب میشود، شکلی اجتماعی که محتوایی خاص را پیشانگاشت میگیرد. برای آنکه بتوانی…
▫️ بیگانهسازی و دیکتاتوری پرولتاریا
نوشتهی: فیلیپ جی. کین
ترجمهی: سهراب نیکزاد
۱۸ فوریه ۲۰۲۱
🔸 با دنبال کردن روند تکامل اندیشهی مارکس، مجموعهای از چرخشها، کشمکشها و شاید حتی تناقضات را در روابط میان نظریههای او دربارهی دیکتاتوری پرولتاریا، غلبه بر بیگانهسازی و انقلابْ مییابیم. قصد ما ردیابی و پی بردن به این مسائل است.
🔸هدف نوشتههای سیاسی مارکس از 1843 به بعد، غلبه بر بیگانهسازی دولت مدرن بود. دولت همچون قدرتی مجزا و مستقل که خارج از کنترل شهروندانش است، دیگر نباید با سلطه بر جامعه بر فراز آن باشد. دولت بهعنوان قدرتی مستقل میباید ــ بنا به تعبیر انگلس متأخر ــ مضمحل شود.
🔸با تکامل دیدگاههای سیاسی مارکس، او به طرحی دست یافت مبنی بر گذار دومرحلهای از دولت بیگانهی موجود به اضمحلال نهایی دولت. مرحلهی اول، مرحلهی انتقالی است که او آن را دیکتاتوری پرولتاریا نامید ــ که مرحلهی سوسیالیستی نیز نامیده شده است. مرحلهی دوم، کمونیسم تماموکمال است که در آن دولت مضمحل شده است. مارکس این تمایز را در نقد برنامهی گوتا برقرار میکند. میتوان همین تمایز را، بهشرط خوانش دقیق، در مانیفست کمونیست نیز یافت.
🔸نخستین معضل ما مربوط به مرحلهی سوسیالیستی است. آیا در مرحلهی نخست بر بیگانگی و بیگانهسازی غلبه میشود یا نه؟ بهنظر میرسد خود مارکس نیز در اینباره سردرگم است. معضل اینجاست که آیا یک اقتصاد مبادلهای بیگانگی و بیگانهسازی را ناگزیر میکند یا نه.
🔸 به باور من، مارکس دو مدل تقریباً متفاوتِ انقلاب را در هم میآمیزد. این دو مدل در کتاب سه تاکتیکِ استنلی مور بهروشنی بسط یافته و بهتفصیل ارائه شدهاند. مدل نخست برای انقلاب اکثریت در یک جامعهی سرمایهداری پیشرفته است. مارکس در مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی میگوید، «هیچ نظم اجتماعیای هیچگاه پیش از آنکه تمام نیروهای مولدِ بسنده برای آن رشد یافته باشند از میان نمیرود، و مناسبات تولید بالاتر و جدید هیچگاه پیش از آنکه شرایط مادی برای وجود آنها در چارچوب جامعهی پیشین نبالیده باشد، جایگزین مناسبات تولید پیشین نمیشود.»... مدل دوم مدلی است برای انقلاب اقلیت در یک اقتصاد توسعهنیافته یا پیشاسرمایهداری. مارکس حتی در همان اوایل 1843 نیز کاملاً آگاه بود که در آلمان، پرولتاریا چنانکه باید شکل نگرفته است. مارکس در مانیفست (که ما هر دو مدل انقلاب اقلیت و انقلاب اکثریت را در کنار یکدیگر مییابیم) استدلال میکند که در مبارزات انقلابیِ بورژوازی با طبقات ارتجاعیتر، پرولتاریا ابتدا در کنار بورژوازی میایستد. بهمحض اینکه بورژوازی در برابر این طبقات به موفقیت رسید، پرولتاریا بیدرنگ مبارزهی خود علیه بورژوازی را آغاز میکند. پرولتاریا برای تبدیل انقلاب بورژوایی به یک انقلاب پرولتری میجنگد. این نکته بهمعنای جهیدن از مراحل است....
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-21s
#فلیپ_جی_کین #سهراب_نیکزاد
#بیگانگی #سوسیالیسم #دیکتاتوری_پرولتاریا #جامعهی_بدیل
👇🏽
🖋@naghd_com
نوشتهی: فیلیپ جی. کین
ترجمهی: سهراب نیکزاد
۱۸ فوریه ۲۰۲۱
🔸 با دنبال کردن روند تکامل اندیشهی مارکس، مجموعهای از چرخشها، کشمکشها و شاید حتی تناقضات را در روابط میان نظریههای او دربارهی دیکتاتوری پرولتاریا، غلبه بر بیگانهسازی و انقلابْ مییابیم. قصد ما ردیابی و پی بردن به این مسائل است.
🔸هدف نوشتههای سیاسی مارکس از 1843 به بعد، غلبه بر بیگانهسازی دولت مدرن بود. دولت همچون قدرتی مجزا و مستقل که خارج از کنترل شهروندانش است، دیگر نباید با سلطه بر جامعه بر فراز آن باشد. دولت بهعنوان قدرتی مستقل میباید ــ بنا به تعبیر انگلس متأخر ــ مضمحل شود.
🔸با تکامل دیدگاههای سیاسی مارکس، او به طرحی دست یافت مبنی بر گذار دومرحلهای از دولت بیگانهی موجود به اضمحلال نهایی دولت. مرحلهی اول، مرحلهی انتقالی است که او آن را دیکتاتوری پرولتاریا نامید ــ که مرحلهی سوسیالیستی نیز نامیده شده است. مرحلهی دوم، کمونیسم تماموکمال است که در آن دولت مضمحل شده است. مارکس این تمایز را در نقد برنامهی گوتا برقرار میکند. میتوان همین تمایز را، بهشرط خوانش دقیق، در مانیفست کمونیست نیز یافت.
🔸نخستین معضل ما مربوط به مرحلهی سوسیالیستی است. آیا در مرحلهی نخست بر بیگانگی و بیگانهسازی غلبه میشود یا نه؟ بهنظر میرسد خود مارکس نیز در اینباره سردرگم است. معضل اینجاست که آیا یک اقتصاد مبادلهای بیگانگی و بیگانهسازی را ناگزیر میکند یا نه.
🔸 به باور من، مارکس دو مدل تقریباً متفاوتِ انقلاب را در هم میآمیزد. این دو مدل در کتاب سه تاکتیکِ استنلی مور بهروشنی بسط یافته و بهتفصیل ارائه شدهاند. مدل نخست برای انقلاب اکثریت در یک جامعهی سرمایهداری پیشرفته است. مارکس در مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی میگوید، «هیچ نظم اجتماعیای هیچگاه پیش از آنکه تمام نیروهای مولدِ بسنده برای آن رشد یافته باشند از میان نمیرود، و مناسبات تولید بالاتر و جدید هیچگاه پیش از آنکه شرایط مادی برای وجود آنها در چارچوب جامعهی پیشین نبالیده باشد، جایگزین مناسبات تولید پیشین نمیشود.»... مدل دوم مدلی است برای انقلاب اقلیت در یک اقتصاد توسعهنیافته یا پیشاسرمایهداری. مارکس حتی در همان اوایل 1843 نیز کاملاً آگاه بود که در آلمان، پرولتاریا چنانکه باید شکل نگرفته است. مارکس در مانیفست (که ما هر دو مدل انقلاب اقلیت و انقلاب اکثریت را در کنار یکدیگر مییابیم) استدلال میکند که در مبارزات انقلابیِ بورژوازی با طبقات ارتجاعیتر، پرولتاریا ابتدا در کنار بورژوازی میایستد. بهمحض اینکه بورژوازی در برابر این طبقات به موفقیت رسید، پرولتاریا بیدرنگ مبارزهی خود علیه بورژوازی را آغاز میکند. پرولتاریا برای تبدیل انقلاب بورژوایی به یک انقلاب پرولتری میجنگد. این نکته بهمعنای جهیدن از مراحل است....
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-21s
#فلیپ_جی_کین #سهراب_نیکزاد
#بیگانگی #سوسیالیسم #دیکتاتوری_پرولتاریا #جامعهی_بدیل
👇🏽
🖋@naghd_com
نقد: نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
بیگانهسازی و دیکتاتوری پرولتاریا
نوشتهی: فیلیپ جی. کین ترجمهی: سهراب نیکزاد اینکه چگونه میتوان نوعی دیکتاتوری پرولتاریا داشت که دولتی بر فراز جامعه و مسلط بر آن نباشد، موضوعی است که در نوشتههای خود مارکس هم چندان روشن نیست. ب…
▫️ کمون پاریس و دیکتاتوری پرولتاریا
نوشتهی: حسن آزاد
۲۲ مارس ۲۰۲۱
📝 نوشتهی پیشِ رو گام کوچکی است در راستای تدوین مشخصات کلی جامعهی بدیل، که صرفا به تجربهی کمون و نظرات مارکس و انگلس دربارهی آن میپردازد. در گامهای بعدی به بررسی سایر تجربیات انقلابی و بحث و گفتگو در بارهی نظریهپردازانی نیاز داریم که دغدغهی جامعهی بدیل چراغ راهشان بوده است. بدیهی است که بدون مشارکت جمعی پیمودن این راه میسر نیست.
در این نوشته من تلاش میکنم به اختصار به خصلت طبقاتی و شکل سیاسی کمون بپردازم.
🔸 در مورد خصلت طبقاتی کمون پاریس نظرات مختلفی طرح شده است. شلومو اوینری مورخ و مارکسشناس اسرائیلی بر این نظر است که پیشنویسهای مختلف «جنگ داخلی» شواهد روشنی ارائه میکند که مارکس کمون را نه همچون امری کارگری، بلکه بهعنوان یک شورش خردهبورژوایی و دموکرات- رادیکال بهشمار میآورد. فیلیپ کین نیز یکی دیگر از منتقدانی است که دربارهی خصلت پرولتری کمون دچار تردید است: «مارکس در همین متن نیز تاکید کرده که در فرانسه اکثریت از آنِ دهقانان بوده است. با اینحال مارکس ادعا میکرد که کارگران در شهر پاریس اکثریت گارد ملی را تشکیل میدادند و اینکه اعضای کمون (منتخب بر مبنای حق رای عمومی) یا کارگر بودند، یا نمایندگان مورد تایید آنها. البته این عملا بهمعنای در اکثریتبودن نیست. با توجه بهشرایط تاریخی موجود بهنظر میرسد مارکس درحال طفرهرفتن از پاسخ مشخص است. چه برداشتی باید از این سردرگمی داشت؟»
🔸 البته فرانسه در دههی هفتاد قرن نوزدهم بهجز در چند شهر پیشرفته مانند پاریس، مارسی و لیون در سایر مناطق از پیشرفت چندانی برخوردار نبود و شهرهای پیشرفته در اقیانوسی از دهقانان محافظهکار محاصره شده بودند. بههمین دلیل، مارکس به فعالان سیاسی در پاریس هشدار میداد که در پاریس محدود و منزوی باقی میمانند. اما دربارهی ترکیب جمعیتی پاریس، پیرمیلزا در اثر دو جلدی خود دربارهی کمون پاریس مینویسد: مطابق آمار رسمی، پاریس درسال 1869 دو میلیون جمیعت داشت. پانصدهزار نفر از ساکنین شهر، کارگران صنعتی بودند و حدود سیصد تا چهارصدهزار نفر در رشتههای غیرصنعتی کار میکردند. از این تعداد کارگر چهلهزار نفر در کارخانههای بزرگ مشغول بودند و بقیه در کارگاههای کوچک کمتر از ده نفر. صدوپانزده هزار نفر خدمتکار و چهلوپنج هزار نفر سرایدار وجود داشت و افزون بر کارگران فرانسوی، صدهزار نفر کارگر مهاجر نیز در پاریس ساکن بودند که اکثرا از ایتالیا و لهستان آمده بودند.
🔸 اما اکثریت کمّی الزاما بیانگر پیشگامبودن در فعالیت سیاسی نیست. آیا کارگران و رهبران آنها در عرصهی عمل و برنامهی سیاسی نیز ابتکارعمل را در دست داشتند؟ رابرت تومس در اثر خود دربارهی کمون براساس شمار قربانیان، متهمین و توقیفشدگان در جریان انقلابهای 1830، 1848 و 1871 جدولی ارائه میکند که میزان فعالیت کارگران را در این انقلابها برحسب درصد نشان میدهد...
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-24w
#حسن_آزاد #کمون_پاریس #جامعهی_بدیل #دولت_پرولتری #دیکتاتوری_پرولتاریا
🖋@naghd_com
نوشتهی: حسن آزاد
۲۲ مارس ۲۰۲۱
📝 نوشتهی پیشِ رو گام کوچکی است در راستای تدوین مشخصات کلی جامعهی بدیل، که صرفا به تجربهی کمون و نظرات مارکس و انگلس دربارهی آن میپردازد. در گامهای بعدی به بررسی سایر تجربیات انقلابی و بحث و گفتگو در بارهی نظریهپردازانی نیاز داریم که دغدغهی جامعهی بدیل چراغ راهشان بوده است. بدیهی است که بدون مشارکت جمعی پیمودن این راه میسر نیست.
در این نوشته من تلاش میکنم به اختصار به خصلت طبقاتی و شکل سیاسی کمون بپردازم.
🔸 در مورد خصلت طبقاتی کمون پاریس نظرات مختلفی طرح شده است. شلومو اوینری مورخ و مارکسشناس اسرائیلی بر این نظر است که پیشنویسهای مختلف «جنگ داخلی» شواهد روشنی ارائه میکند که مارکس کمون را نه همچون امری کارگری، بلکه بهعنوان یک شورش خردهبورژوایی و دموکرات- رادیکال بهشمار میآورد. فیلیپ کین نیز یکی دیگر از منتقدانی است که دربارهی خصلت پرولتری کمون دچار تردید است: «مارکس در همین متن نیز تاکید کرده که در فرانسه اکثریت از آنِ دهقانان بوده است. با اینحال مارکس ادعا میکرد که کارگران در شهر پاریس اکثریت گارد ملی را تشکیل میدادند و اینکه اعضای کمون (منتخب بر مبنای حق رای عمومی) یا کارگر بودند، یا نمایندگان مورد تایید آنها. البته این عملا بهمعنای در اکثریتبودن نیست. با توجه بهشرایط تاریخی موجود بهنظر میرسد مارکس درحال طفرهرفتن از پاسخ مشخص است. چه برداشتی باید از این سردرگمی داشت؟»
🔸 البته فرانسه در دههی هفتاد قرن نوزدهم بهجز در چند شهر پیشرفته مانند پاریس، مارسی و لیون در سایر مناطق از پیشرفت چندانی برخوردار نبود و شهرهای پیشرفته در اقیانوسی از دهقانان محافظهکار محاصره شده بودند. بههمین دلیل، مارکس به فعالان سیاسی در پاریس هشدار میداد که در پاریس محدود و منزوی باقی میمانند. اما دربارهی ترکیب جمعیتی پاریس، پیرمیلزا در اثر دو جلدی خود دربارهی کمون پاریس مینویسد: مطابق آمار رسمی، پاریس درسال 1869 دو میلیون جمیعت داشت. پانصدهزار نفر از ساکنین شهر، کارگران صنعتی بودند و حدود سیصد تا چهارصدهزار نفر در رشتههای غیرصنعتی کار میکردند. از این تعداد کارگر چهلهزار نفر در کارخانههای بزرگ مشغول بودند و بقیه در کارگاههای کوچک کمتر از ده نفر. صدوپانزده هزار نفر خدمتکار و چهلوپنج هزار نفر سرایدار وجود داشت و افزون بر کارگران فرانسوی، صدهزار نفر کارگر مهاجر نیز در پاریس ساکن بودند که اکثرا از ایتالیا و لهستان آمده بودند.
🔸 اما اکثریت کمّی الزاما بیانگر پیشگامبودن در فعالیت سیاسی نیست. آیا کارگران و رهبران آنها در عرصهی عمل و برنامهی سیاسی نیز ابتکارعمل را در دست داشتند؟ رابرت تومس در اثر خود دربارهی کمون براساس شمار قربانیان، متهمین و توقیفشدگان در جریان انقلابهای 1830، 1848 و 1871 جدولی ارائه میکند که میزان فعالیت کارگران را در این انقلابها برحسب درصد نشان میدهد...
🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:
https://wp.me/p9vUft-24w
#حسن_آزاد #کمون_پاریس #جامعهی_بدیل #دولت_پرولتری #دیکتاتوری_پرولتاریا
🖋@naghd_com
نقد: نقد اقتصاد سیاسی - نقد بتوارگی - نقد ایدئولوژی
کمون پاریس و دیکتاتوری پرولتاریا
نوشتهی: حسن آزاد با شکست ارتش فرانسه و به اسارت درآمدن ناپلئون سوم در جنگ آلمان و فرانسه در اول سپتامبر 1870، دوران امپراتوری دوم در فرانسه به پایان رسید و دوران جمهوری سوم آغاز شد. در ماههای ژان…