This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عارفان علم عاشق میشوند
بهترین مردم معلم میشوند
عشق با دانش متمم میشود
هر که عاشق شد معلم میشود
#معلم_جان_روزت_مبارک
بهترین مردم معلم میشوند
عشق با دانش متمم میشود
هر که عاشق شد معلم میشود
#معلم_جان_روزت_مبارک
حقیقت اسماء الله .
حضرت آدم سمبل همه انسان ها است و هر آنچه خداوند به او آموخت، یعنی به همه انسانها آموخت.
#معلم حقیقی خداوند است و انسان تنها موجودی است که دارای علم الاسماء است.
اسمائی که خداوند به انسان آموخت،
فقط «لفظ» نبود بلکه حقایق عالم را به او آموخت.
حقایق #جهان هستی، اسمِ حق هستند. ذات حق تعالی همیشه در پرده «اسم» ظاهر میشود. اسمائی که #خداوند آموخت فقط به #انسان بود
و بدین جهت، انسان است که معنی (اسماء
الله) «رحيم، رحمت، لطف، جمیل و کمال» را میداند.
الفاظی که برای اسماء الله استفاده میشود
« اسمِ اسم» هستند. این لفظ (رحیم) اسم است (برای حقیقت رحيميت) معنی رحمت اسم خداوند است.
خداوند به انسان الفاظی مانند دیکشنری (کتاب لغت) به انسان یاد نداد، بلکه معاني اسماء را به او آموخت. #حقیقت اشیاء جنبه اسم بودن آنها برای حق تعالی است.
غلامحسین_ابراهیمی_دینانی
حضرت آدم سمبل همه انسان ها است و هر آنچه خداوند به او آموخت، یعنی به همه انسانها آموخت.
#معلم حقیقی خداوند است و انسان تنها موجودی است که دارای علم الاسماء است.
اسمائی که خداوند به انسان آموخت،
فقط «لفظ» نبود بلکه حقایق عالم را به او آموخت.
حقایق #جهان هستی، اسمِ حق هستند. ذات حق تعالی همیشه در پرده «اسم» ظاهر میشود. اسمائی که #خداوند آموخت فقط به #انسان بود
و بدین جهت، انسان است که معنی (اسماء
الله) «رحيم، رحمت، لطف، جمیل و کمال» را میداند.
الفاظی که برای اسماء الله استفاده میشود
« اسمِ اسم» هستند. این لفظ (رحیم) اسم است (برای حقیقت رحيميت) معنی رحمت اسم خداوند است.
خداوند به انسان الفاظی مانند دیکشنری (کتاب لغت) به انسان یاد نداد، بلکه معاني اسماء را به او آموخت. #حقیقت اشیاء جنبه اسم بودن آنها برای حق تعالی است.
غلامحسین_ابراهیمی_دینانی
از این ندای درونی خویش سپاس دارم که مرا در طی سالهایی که در جستجوی شغل، بين انتخاب کار لشکری، و آنچه قضاوت گری نام دارد، در تردد بودم سرانجام مرا به سوی معلمی راند - کاری که از همان آغاز آن را در ردیف پیامبری، و رهبری نفوس یافتم و طی نیم قرن یا بیشتر که بدان اشتغال دارم یک لحظه هم این اندیشه به خاطرم راه نیافته است که کاری اخلاقی تر، انسانی تر و خدایی تر از آن نیز می تواند در تصور آید.
در واقع از سالهای دور، از همان روزها که تازه به مدرسه می رفتم همیشه با خود می اندیشیدم که انسان اگر نتواند فرمانروای عالم بشود یا نخواهد به آن مرتبه سر فرود آورد دیگر به هیچ شغلی جز معلمی نباید خرسند شود.
در آن ایام می پنداشتم و هم اکنون نیز گمان دارم معلمی اگر آنگونه که شرط آنست انجام شود هدایت و ارشاد تمام عالم انسانیت است و چیزی مثل پیشوایی و پیغام آوری است - ویژه که از داعیه داری های انحراف انگیز نیز خالی است.
هم اکنون وقتی اولین روز معلمی خود را به خاطر می آورم احساس می کنم آن روز آفاق یک دنیای روشن و بی غبار و ایزدی وار بر روی من گشوده شد و به جهانی قدم گذاشتم که قدرت و ثروت و عزت و تمام آنچه کام و مراد انسان های عادی به آن محدود می شود فرود آن بود.
احساس می کنم در مقابل این شغل هر انتخاب دیگری که برای اشتغال خویش می کردم اکنون برایم گونه گونه ملامت وجدانی و دغدغه فکری به بار آورده بود.
درست است که اکنون نیز گه گاه خارخار این ملامت را درون جان احساس می کنم اما این دیگر به خاطر نیم قرن اشتغال به آموزگاری نیست به خاطر نیم قرن بیهوده کاریست - که دست یابی به آنچه را هدف من از معلمی بود برایم چنانکه آرزو داشتم ممكن نساخت.
نیم قرن آموزگاری، نیم قرن کار بر روی اندیشه و وجدان چندین نسل از مستعدان یک عصر! آیا جای تأسف نیست که در پایان آن همه سعی و تلاش انسان احساس کند کارش چنانکه باید حاصلی نداشته است و کسانی که او می بایست از آنها انسانهایی هشیار، بخرد و پندار ستیز بسازد همچنان خود و فرزندانشان دستخوش نابخردی، پندارگرایی و گمراهی های بی سروبن مانده باشند؟
این تأمل اکنون آزارم می دهد. اما باز این اندیشه خاطرم را تسلی می بخشد که باری من در کار روشنگری تا آنجا که در توان داشته ام سعی ورزیده ام و یک تنه نمی توانسته ام همه اذهان را که لاجرم تحت تأثیر نفوذهای دیگر هم بوده اند از آنچه آنها را بدین گونه بن بست ها می کشاند برکنار نگهدارم.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حکایت همچنان باقی، 1383، 470، 471)
روز #معلم، بر کسانی که در این روزگارانِ تاریک و مبهم، چراغ هدایتِ اندیشه ورزی را به دست گرفته اند تا آموختگانشان اندیشدن را بیاموزند، گرامی باد.🌹
در واقع از سالهای دور، از همان روزها که تازه به مدرسه می رفتم همیشه با خود می اندیشیدم که انسان اگر نتواند فرمانروای عالم بشود یا نخواهد به آن مرتبه سر فرود آورد دیگر به هیچ شغلی جز معلمی نباید خرسند شود.
در آن ایام می پنداشتم و هم اکنون نیز گمان دارم معلمی اگر آنگونه که شرط آنست انجام شود هدایت و ارشاد تمام عالم انسانیت است و چیزی مثل پیشوایی و پیغام آوری است - ویژه که از داعیه داری های انحراف انگیز نیز خالی است.
هم اکنون وقتی اولین روز معلمی خود را به خاطر می آورم احساس می کنم آن روز آفاق یک دنیای روشن و بی غبار و ایزدی وار بر روی من گشوده شد و به جهانی قدم گذاشتم که قدرت و ثروت و عزت و تمام آنچه کام و مراد انسان های عادی به آن محدود می شود فرود آن بود.
احساس می کنم در مقابل این شغل هر انتخاب دیگری که برای اشتغال خویش می کردم اکنون برایم گونه گونه ملامت وجدانی و دغدغه فکری به بار آورده بود.
درست است که اکنون نیز گه گاه خارخار این ملامت را درون جان احساس می کنم اما این دیگر به خاطر نیم قرن اشتغال به آموزگاری نیست به خاطر نیم قرن بیهوده کاریست - که دست یابی به آنچه را هدف من از معلمی بود برایم چنانکه آرزو داشتم ممكن نساخت.
نیم قرن آموزگاری، نیم قرن کار بر روی اندیشه و وجدان چندین نسل از مستعدان یک عصر! آیا جای تأسف نیست که در پایان آن همه سعی و تلاش انسان احساس کند کارش چنانکه باید حاصلی نداشته است و کسانی که او می بایست از آنها انسانهایی هشیار، بخرد و پندار ستیز بسازد همچنان خود و فرزندانشان دستخوش نابخردی، پندارگرایی و گمراهی های بی سروبن مانده باشند؟
این تأمل اکنون آزارم می دهد. اما باز این اندیشه خاطرم را تسلی می بخشد که باری من در کار روشنگری تا آنجا که در توان داشته ام سعی ورزیده ام و یک تنه نمی توانسته ام همه اذهان را که لاجرم تحت تأثیر نفوذهای دیگر هم بوده اند از آنچه آنها را بدین گونه بن بست ها می کشاند برکنار نگهدارم.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حکایت همچنان باقی، 1383، 470، 471)
روز #معلم، بر کسانی که در این روزگارانِ تاریک و مبهم، چراغ هدایتِ اندیشه ورزی را به دست گرفته اند تا آموختگانشان اندیشدن را بیاموزند، گرامی باد.🌹
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا #معلم عشق تو شاعری آموخت
#حضرت_سعدی
#معلم❤️
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا #معلم عشق تو شاعری آموخت
#حضرت_سعدی
#معلم❤️
انشايم كه تمام شد
#معلم با خط كش چوبی اش زد پشتِ دستم
و گفت جمله هايت زيباست ...
گفتم اجازه آقا ...
پس چرا ميزنيد؟؟؟
نگاهم كرد ...
پوزخندِ تلخی زدو گفت:
ميزنم تا همیشه يادت بماند
خوب نوشتن و زيبا فكر كردن در اين دنيا
تاوان دارد!
#احمدشاملو
#معلم با خط كش چوبی اش زد پشتِ دستم
و گفت جمله هايت زيباست ...
گفتم اجازه آقا ...
پس چرا ميزنيد؟؟؟
نگاهم كرد ...
پوزخندِ تلخی زدو گفت:
ميزنم تا همیشه يادت بماند
خوب نوشتن و زيبا فكر كردن در اين دنيا
تاوان دارد!
#احمدشاملو
♡ «من معلّم هستم»
زندگی، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات، تحت فرمان منست
قاصدکهای لبانم هر روز سبزهی نام خدا را به جهان میبخشد.
♡ «من معلّم هستم»
گرچه بر گونهی من سرخی سیلی صد درد، درخشش دارد
آخرین دغدغههایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخسارهی تن سوختهی تخته سیاه جا ماندهست؟
♡ «من معلّم هستم»
هر شب از آينهها میپرسم :
به کدامين شيوه؟
وسعت ِيادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدرياچهیِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
♡ «من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس گرم ِقدمهایِ مرا میفهمند
بالهایِ قلم و تخته سياه
رمز ِپرواز ِمرا میدانند
سيبها دست ِمرا میخوانند....
♡ «من معلّم هستم»
درد ِفهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است....
#فریدون_مشیری
روز #معلم
بر تمامی اساتید و معلمان عزیز، مربیان
بشریت مبارك...
زندگی، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات، تحت فرمان منست
قاصدکهای لبانم هر روز سبزهی نام خدا را به جهان میبخشد.
♡ «من معلّم هستم»
گرچه بر گونهی من سرخی سیلی صد درد، درخشش دارد
آخرین دغدغههایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخسارهی تن سوختهی تخته سیاه جا ماندهست؟
♡ «من معلّم هستم»
هر شب از آينهها میپرسم :
به کدامين شيوه؟
وسعت ِيادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدرياچهیِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
♡ «من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس گرم ِقدمهایِ مرا میفهمند
بالهایِ قلم و تخته سياه
رمز ِپرواز ِمرا میدانند
سيبها دست ِمرا میخوانند....
♡ «من معلّم هستم»
درد ِفهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است....
#فریدون_مشیری
روز #معلم
بر تمامی اساتید و معلمان عزیز، مربیان
بشریت مبارك...
معرفی عارفان
۱۱ اردیبهشت سالروز درگذشت #استاد_محمد_بهمن_بیگی بنیان گزار آموزش عشایر ایران
#محمد_بهمن_بیگی ، معمار و بنیاگزار آموزش عشایر ایران ،
در فصلی از خاطرات خواندنی خود نوشته است :
«من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،...
در تل و تپه های جنوبی طایفه ... بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .... گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
....پیرزنی سراسیمه راهم راگرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود ...وسط جاده ایستاده بود تکان نمی خورد ... جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .
از حال و کارش جویا شدم . اشک ریخت و گفت
خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .
گفتم : دردت چیست ؟
گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سال هاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .....
او حالا نوکر دولت است ، حقوق می گیرد ... برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد .
تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم .
آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود ... یک تنه چندین کلاس را درس می داد ...
از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم ... معلوم شد که حق با پیرزن است .
پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند بچه ها هلهله کردند... پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم
از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند بسیاری از آنان دست بلند کردند خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را انتخاب کردم ... خواند :
با مادر خود مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا می تواند ان چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست
آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند خواند
سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود ....
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :
«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .
... به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم پیش از من کدخدا ...معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند همه با هم به دیدارم آمدند
مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :
فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم او مهربان است کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد ...
مگر می توانستم از فرمان مادر ، آن هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!
📕بخارای من، ایل من
#محمد_بهمن_بیگی
#معلم_بزرگ_ایل
در فصلی از خاطرات خواندنی خود نوشته است :
«من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،...
در تل و تپه های جنوبی طایفه ... بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .... گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
....پیرزنی سراسیمه راهم راگرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود ...وسط جاده ایستاده بود تکان نمی خورد ... جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .
از حال و کارش جویا شدم . اشک ریخت و گفت
خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .
گفتم : دردت چیست ؟
گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سال هاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .....
او حالا نوکر دولت است ، حقوق می گیرد ... برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد .
تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم .
آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود ... یک تنه چندین کلاس را درس می داد ...
از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم ... معلوم شد که حق با پیرزن است .
پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند بچه ها هلهله کردند... پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم
از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند بسیاری از آنان دست بلند کردند خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را انتخاب کردم ... خواند :
با مادر خود مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
از کودک پرسیدم که آیا می تواند ان چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست
آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند خواند
سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :
با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش
رنگ بر چهره معلم نمانده بود ....
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :
«هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .
... به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم پیش از من کدخدا ...معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند همه با هم به دیدارم آمدند
مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :
فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم او مهربان است کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد ...
مگر می توانستم از فرمان مادر ، آن هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!
📕بخارای من، ایل من
#محمد_بهمن_بیگی
#معلم_بزرگ_ایل