معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.9K photos
11.9K videos
3.19K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
🍃🌺🍃



دختران ایل، فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان، به تیر می دوختند.

زنان ایل ، تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود.
کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام برنو، به عشق و عاشقی کشیده شده بود. تفنگ خوش دست و موشکاف و دور بردی بود، ساخت یکی از شهرهای فرنگ بنام برنو.

لرها، این تفنگ را به نام آن شهر برنو می خواندند، برایش شعر می سرودند، دختر زیبا را برنو می گفتند، یار بلند بالا را برنو می خواندند ...

معلوم نبود که از میان زن و برنو، کدام یک را بیشتر دوست داشتند ...

هر مردی در آرزوی دو برنو بود: برنویی بر دوش و برنویی در آغوش!

(( بخارای من ، ایل من ))

#محمد_بهمن_بیگی
📕 #بخارای_من_ایل_من

#محمد_بهمن_بیگی

کتاب «بخارای من ایل من» از مجموعه خاطرات زنده‌یاد محمد بهمنبیگی در ۳۵۰ صفحه با عناوینی مانند «شکار ایلخانی و شیرزاد»، «ملا بهرام»، «دشتی»، «خدا کرم»، «گاو زرد» و «تصدیق» منتشر شده.
♦️ بيشتر اين 19 داستان كه همه تجربه زيسته مكتوب نويسنده است، از زبان خود بهمن بيگي روايت شده اند.
♦️ بهمن بيگي 44 سال پس از انتشار نخستين کتاب خود، مجموعه داستان کوتاه «بخاراي من ايل من» را نوشت كه رنج و دردها، ظلم و ستم ها، بالاو پايين هاي زندگي مردم ايل را به كلمه در مي آورد. اين كتاب اولين اثر او پس از پايان كار در تعليمات عشايري و دوران بازنشستگي است. بزرگ علوي اين کتاب را كه انتشارات آگاه چاپ كرده، کتابي ادبي و در عين حال فرهنگ عامه (فولکلور) مي خواند.
♦️محمد بهمن بیگی از جمله چهره‌های ماندگار در عرصه آموزش به شمار می‌رود که خدمات بسیاری را به آموزش عشایر ایران انجام داده است.
او توانست دختران عشایری را هم به مدرسه‌های سیار جلب و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیان کند. بهمنبیگی به سبب کوشش پی‌گیر خود در راه سوادآموزی به هزاران نفر کودک ترک، لر، کرد، بلوچ، عرب و ترکمن، برنده جایزه سوادآموزی سازمان یونسکو شد. تجربه‌های آموزشی خود را در چند کتاب در قالب داستان نوشته ‌است.
📚
#شیراز
به قلم زنده یاد استاد #محمد_بهمن_بیگی

در خانه نشسته ام و از پنجره اتاقم بیرون را می نگرم. باران دو شب پیش خاک ها را رفته و گردها را زدوده است.

نارنج ها و نارنگی های سرخ و زرد در میان برگ های سبز و خرم شعله می کشند.

هوا آنچنان زلال و شفاف است که می توانم سنگریزه های کوه روبرویم را بشمارم.

مدهوش هوای حیات بخش این شهرم. شهر نیست، یک پارچه بهشت است و بدون شک برای سجع و قافیه نبوده است که #شیراز را #جنت_طراز گفته اند.

#شیراز، زنان و دختران زیبا دارد ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است.

نه فقط #اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را می برد بلکه همه ماه هایش چنین سودایی در سر دارند.

#شیراز فصل بندی های متداول سال ها را بر هم زده است. تقویمش با تقویم های دیگر فرق دارد . زمستان و تابستان نمی شناسد. عمر بهارش پایدار است. پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگ پریده نیست.

آسمان #شیراز به رنگ های گوناگون در می آید،از نیلی سیر تا لاجوردی روشن، کبود شفاف و آبی کم رنگ.

ستاره های این آسمان همان ستاره های آسمان دیگرند ولی در این دیار فروغ و دلبری دیگری دارند.

آب و هوای #شیراز گل می پرورد، سرو آزاد می رویاند، گردو را در کنار لیمو می نشاند، یاس و نسترن را بر اندام نار و نارون می پیچد، بادام بن را در بهمن ماه به شکوفه می کشد و از همه این ها بالاتر، آتش زبانه کش ذوق را دامن می زند و در خاطرها شعر تر می انگیزد.

بیهوده نیست که این همه شاعر نغمه پرداز از خاک دلاویز این خطه بر می خیزد و در میان آنان، دو تن تا اوج قله های افسانه ای صعود می کنند، دو تن که فقط با یکدیگر رقابتی دارند و رقیبِ دیگری را به جهان شعر و ادب راه نمی دهند، دو پهلوان نامدار که یکی زمین را با همه پهناوری و دیگری آسمان را با همه بلندی فتح می کنند.

یکی از این دو تن با غزل های شورانگیز خود بر سریر سلطنت ملک سخن جای می گیرد. زبانی به نرمی حریر و نازکی خیال دارد. با چشمی پراشک به سراغ برگ های پژمرده می رود. با لبی مشتاق چهره درماندگان را می بوسد. با لحنی به مهربانی بوسه مادر احوال یتیمان را می پرسد، برای آزادی دربندان می کوشد. به زمین و دردمندان روی زمین وفادار می ماند و در طریق تسکین آلام ستمدیدگان آنچنان سرگرم می شود که کمتر می تواند گریزی بزند و از مردم دنیا جدا شود...

لیکن آن دیگر، بی پروا به این گرفتاری ها، بال و پر می گیرد، با شهپر نیرومندش قله های مه گرفته و ستاره های دور دست را پشت سر می گذارد، به اوج فلک می رسد و تازیانهٔ طعن و طنز را بر سر هرچه که پست و کوچک و تنگ و حقیر است فرود می آورد. با مدعیان ظاهر پرست می ستیزد، پرده های ریب و ریا را می درد، پشمینه های آلوده را به آتش می کشد و آن گاه با آهنگی دلنشین و فاخر نوای فرح بخش عشق را سر می دهد و درهای آسمان را می گشاید...

#محمد_بهمن_بیگی
📙 « اگر قره قاج نبود»

#روز_شیراز
دختران ایل، فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان، به تیر می دوختند.

زنان ایل، تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود.
کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام برنو، به عشق و عاشقی کشیده شده بود. تفنگ خوش دست و موشکاف و دور بردی بود، ساخت یکی از شهرهای فرنگ بنام برنو.

لرها، این تفنگ را به نام آن شهر برنو می خواندند، برایش شعر می سرودند، دختر زیبا را برنو می گفتند، یار بلند بالا را برنو می خواندند ...

معلوم نبود که از میان زن و برنو، کدام یک را بیشتر دوست داشتند ...

هر مردی در آرزوی دو برنو بود: برنویی بر دوش و برنویی در آغوش!

#بخارای_من_ایل_من
#محمد_بهمن_بیگی
موضوع انشا: بُز!

در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود، ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟
برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می‌زاید؟ اسب بیشتر بار می‌برد یا خر؟ تا برای من کاملاً روشن باشد!
تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جزء لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلم‌فرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب‌فروشی‌ها دیده‌ام. چگونه می‌توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشاء بنویسم؟
وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خنده ی بچه‌ها گوش فلک را پر کرد، ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقاً این جوان، نویسندهٔ بزرگی خواهد شد...

بخارای من ایل من
#محمد_بهمن_بیگی


۲۶ بهمن زادروز #محمد_بهمن_بیگی

( زاده ۲۶ بهمن ۱۲۹۸ -- درگذشته ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹) نویسنده و بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری
معرفی عارفان
۱۱ اردیبهشت سالروز درگذشت #استاد_محمد_بهمن_بیگی بنیان گزار آموزش عشایر ایران
#محمد_بهمن_بیگی ، معمار و بنیاگزار  آموزش عشایر  ایران ،
در فصلی از خاطرات خواندنی خود نوشته است :

    «من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،...
   در تل و تپه های جنوبی طایفه ... بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .... گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .
....پیرزنی سراسیمه راهم راگرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود ...وسط جاده ایستاده بود  تکان نمی خورد ... جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .
از حال و کارش جویا شدم  . اشک ریخت و گفت
   خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .
  گفتم : دردت چیست ؟
  گفت : پسرم  معلم شده است . من بیوه ام . سال هاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .....
او حالا نوکر دولت است ، حقوق می گیرد ... برای عروسش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد، ولی یک شاهی به من نمی دهد .
تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .
   اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم .
آموزگار  را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود ... یک تنه چندین کلاس را درس می داد ...
   از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود، به خیال تحقیق افتادم ... معلوم شد که حق با پیرزن است .
  پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم  معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند بچه ها هلهله کردند... پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم
   از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند بسیاری از آنان دست بلند کردند  خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را انتخاب کردم ... خواند :

با مادر خود مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش

   از کودک پرسیدم که آیا می تواند ان چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست
   آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند خواند
   سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند  همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :
  با مادر خویش مهربان باش
آماده خدمتش به جان باش

رنگ بر چهره معلم نمانده بود ....
همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :
    «هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتی با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .
... به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد، به سراغشان خواهد آمد
هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم  پیش از من کدخدا ...معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند همه با هم به دیدارم آمدند
   مادر بیش از همه پای می  فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :
    فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم او مهربان است  کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد ...
   مگر می توانستم از فرمان مادر ، آن هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!

📕بخارای من، ایل  من
#محمد_بهمن_بیگی
#معلم_بزرگ_ایل
معرفی عارفان
#محمد_بهمن_بیگی ، معمار و بنیاگزار  آموزش عشایر  ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود نوشته است :     «من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه…
دختران ایل ،فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان به تیر می دوختند.
زنان ایل تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود.
کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام "برنو" به عشق و عاشقی کشیده شده بود. تفنگ خوش دست و موشکاف و دور بردی بود. ساخت یکی از شهرهای فرنگ بنام برنو بود.لُـرها برای این تفنگ شعر می سرودند. دختر زیبا را برنو می گفتند. یار بلند بالا را برنو می خواندند. هر مردی در آرزوی دو برنو بود، برنویی بر دوش و برنویی در آغوش!

"#محمد_بهمن_بیگی"
معرفی عارفان
دختران ایل ،فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان به تیر می دوختند. زنان ایل تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود. کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام "برنو" به عشق و عاشقی کشیده…
📚🖍

موضوع انشا: بُز!

در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود، ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟
برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می‌زاید؟ اسب بیشتر بار می‌برد یا خر؟ تا برای من کاملاً روشن باشد!
تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جزء لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلم‌فرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب‌فروشی‌ها دیده‌ام. چگونه می‌توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشاء بنویسم؟
وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خنده ی بچه‌ها گوش فلک را پر کرد، ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقاً این جوان، نویسندهٔ بزرگی خواهد شد...

#محمّد_بهمن_بیگی
پایه‌گذار (آموزش و پرورش عشایر ایران)


محمد بهمنبیگی (۲۶ بهمن ۱۲۹۸ – ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹) نویسندهٔ بزرگ ایل قشقایی و بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود.