روز برف است بیایید و بیارید شراب
تا بنوشیم به شکرانه ی این فتح الباب
میر مجلس بنشین گو و به ساقی فرمای
تا سبک رطل گران پیش من آرد به شتاب
در چنین روز و جوارِ درِ نوروزِ شریف
وقت فرصت مکن اهمال و غنیمت دریاب
من نیارم کم یک هفته برون شد زین کنج
که درون نعمت و ناز است وبرون برف و گِلاب
گر میسر شودم عیش و طرب خواهم کرد
تا معلق بود این خیمه ی بی تیر و طناب
خلوت خویشتن آراسته می خواهم داشت
به حریف و به ندیم و به شراب و به کباب
مذهب ما نبود نسیه مگر نقد الوقت
من نه آنم که سر آب ندانم ز سراب
می حرام است به نزدیک فقیه آب حلال
می نه هم آب زر است آخر و هم آتش ناب
بر خلیل الله چون گشت ریاحین آتش
باز بر قوم نجی الله طوفان شد آب
نازکان را نبود مرتبه ی حرقت می
ریسمان را نبود طاقت آهن در تاب
در جهان گرچه خراب است چه نقصان آخر
من چه هشیار و چه معمور و چه مست و چه خراب
عاشقی چیست عذابی که درو راحت نیست
دوستی چیست محیطی که بود بی پایاب
راستی لطف سخن موجز و پر معنی راست
بیشتر زین نتوان کرد در این باب اطناب
مونسی ساقی و مجلس ز رقیبان خالی
درد نوشی چو نزاری و امینی بوّاب
مقطع شرط غزل ختم کنم بر مطلع
روز برف است بیایید و بیارید شراب
#حکیم_نزاری قهستانی
#حکیم_بیرجند
تا بنوشیم به شکرانه ی این فتح الباب
میر مجلس بنشین گو و به ساقی فرمای
تا سبک رطل گران پیش من آرد به شتاب
در چنین روز و جوارِ درِ نوروزِ شریف
وقت فرصت مکن اهمال و غنیمت دریاب
من نیارم کم یک هفته برون شد زین کنج
که درون نعمت و ناز است وبرون برف و گِلاب
گر میسر شودم عیش و طرب خواهم کرد
تا معلق بود این خیمه ی بی تیر و طناب
خلوت خویشتن آراسته می خواهم داشت
به حریف و به ندیم و به شراب و به کباب
مذهب ما نبود نسیه مگر نقد الوقت
من نه آنم که سر آب ندانم ز سراب
می حرام است به نزدیک فقیه آب حلال
می نه هم آب زر است آخر و هم آتش ناب
بر خلیل الله چون گشت ریاحین آتش
باز بر قوم نجی الله طوفان شد آب
نازکان را نبود مرتبه ی حرقت می
ریسمان را نبود طاقت آهن در تاب
در جهان گرچه خراب است چه نقصان آخر
من چه هشیار و چه معمور و چه مست و چه خراب
عاشقی چیست عذابی که درو راحت نیست
دوستی چیست محیطی که بود بی پایاب
راستی لطف سخن موجز و پر معنی راست
بیشتر زین نتوان کرد در این باب اطناب
مونسی ساقی و مجلس ز رقیبان خالی
درد نوشی چو نزاری و امینی بوّاب
مقطع شرط غزل ختم کنم بر مطلع
روز برف است بیایید و بیارید شراب
#حکیم_نزاری قهستانی
#حکیم_بیرجند
کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را
باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
هیچ خیال آن پری از نظرم نمی¬رود
کاشـ به خواب دیدمی آن به خیال دیده را
تفِّ سمومِ سینه ام تا به خیال کم رسد
هر نفس آب میزنم صحن سرای دیده را
باز اگرم به ره بوَد بخت ز خاک کوی او
سرمه ی روشنی کشم دیده ی خون چکیده را
جان کند و جگر خورد هر که چو من به دستِ خود
سلسله¬ی ستم کند پای به سر دویده را
جز به خلافِ اهل دل سیر نمیکند فلک
قاعده نیست راستی این فلکِ خمیده را
یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی
در حرکت نیاوری درد نیارمیده را
عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان
ور نرسی وداع کن عمر به سر رسیده را
#حکیم_نزاری_قهستانی
باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
هیچ خیال آن پری از نظرم نمی¬رود
کاشـ به خواب دیدمی آن به خیال دیده را
تفِّ سمومِ سینه ام تا به خیال کم رسد
هر نفس آب میزنم صحن سرای دیده را
باز اگرم به ره بوَد بخت ز خاک کوی او
سرمه ی روشنی کشم دیده ی خون چکیده را
جان کند و جگر خورد هر که چو من به دستِ خود
سلسله¬ی ستم کند پای به سر دویده را
جز به خلافِ اهل دل سیر نمیکند فلک
قاعده نیست راستی این فلکِ خمیده را
یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی
در حرکت نیاوری درد نیارمیده را
عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان
ور نرسی وداع کن عمر به سر رسیده را
#حکیم_نزاری_قهستانی
کاش که من بودمی هم ره باد صبا
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا
گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
#حکیم_نزاری_قهستانی
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا
گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
#حکیم_نزاری_قهستانی
شاد باش ای دل دیوانه که دلبر با ماست
چه خطر گر همه عالم به خصومت برخاست
یک نفس نقد چو دریافته ای فوت مکن
غم فردا چه خوری بیهده فردا،فرداست
گر ملامت زده ی خلق شدی باکی نیست
هر کجا عشق گذر کرد ملامت ز قفاست
به عزا خانه ی کاشانه تفاوت نکند
عشق را میل به جایی ست که معشوق آنجاست
باغ فردوس به آرایش حوری خوب است
پس به هرگوشه که او هست بهشت دل ماست
ار به دوزخ بنشانندم با دوست خوش است
ور بهشت است که بی دوست بود عین خطاست
نه از آن طایفه ام من که فریبم به بهشت
یا از آن قول که در زحمت آسیب عناست
رنج و آسایش این هر دو به یک جو نخرم
که نه این یک بر من زشت و نه آن یک زیباست
راستی دوزخ مطلق به حقیقت آن است
که جگرسوخته ای از بر دلدار جداست
ممکن است از من دلسوخته باور نکنی
ز نزاری چه که در محضر این صدق گواست
#حکیم_نزاری_قهستانی
چه خطر گر همه عالم به خصومت برخاست
یک نفس نقد چو دریافته ای فوت مکن
غم فردا چه خوری بیهده فردا،فرداست
گر ملامت زده ی خلق شدی باکی نیست
هر کجا عشق گذر کرد ملامت ز قفاست
به عزا خانه ی کاشانه تفاوت نکند
عشق را میل به جایی ست که معشوق آنجاست
باغ فردوس به آرایش حوری خوب است
پس به هرگوشه که او هست بهشت دل ماست
ار به دوزخ بنشانندم با دوست خوش است
ور بهشت است که بی دوست بود عین خطاست
نه از آن طایفه ام من که فریبم به بهشت
یا از آن قول که در زحمت آسیب عناست
رنج و آسایش این هر دو به یک جو نخرم
که نه این یک بر من زشت و نه آن یک زیباست
راستی دوزخ مطلق به حقیقت آن است
که جگرسوخته ای از بر دلدار جداست
ممکن است از من دلسوخته باور نکنی
ز نزاری چه که در محضر این صدق گواست
#حکیم_نزاری_قهستانی
به جفتِ چشمِ سیاه و به ابروی طاقت
که در فراق تو ام نیست بیش از این طاقت
هلاک می شوم آخر بیا و دستم گیر
که پاد زهر دل است آن لب چو تریاقت
مگر هم ایلچیِ آه صبح گاهیِ من
بر تو آید و باز آورد ز ییلاقت
به زندگانی خویش از تو راحتی نبود
مرا اگر بنمیرد رقیب ایقاقت
پری وشا تو چه ترکی که کم فرشته بود
به شکل و شیوه و خوی و سرشت و اخلاقت
مگر در آینه بینی وگرنه ممکن نیست
به نیکویی که نظیری بود در آفاقت
به باغ سرو در آرد به پای بوس تو سر
اگر ز موزه به عمدا برون کنی ساقت
کلاه بر نه و زلفت به دوش باز انداز
نهان مکن که دریغ است زیر قلپاقت
خوشا که حلقه بجنبانم و تو گویی کیست
نزاری آه برآرد که من زِ عشّاقت
به زینهار که با حسنِ طلعتی که توراست
به چشمِ پاک نظر کی کنند عشّاقت
به دفع چشم بد از روی بر مگیر نقاب
که بس عجایب و خوب آفرید خلّاقت
اگر چه سرمه شود استخوانم اندر خاک
بود روانِ نزاری هنوز مشتاقت
#حکیم_نزاری_قهستانی
که در فراق تو ام نیست بیش از این طاقت
هلاک می شوم آخر بیا و دستم گیر
که پاد زهر دل است آن لب چو تریاقت
مگر هم ایلچیِ آه صبح گاهیِ من
بر تو آید و باز آورد ز ییلاقت
به زندگانی خویش از تو راحتی نبود
مرا اگر بنمیرد رقیب ایقاقت
پری وشا تو چه ترکی که کم فرشته بود
به شکل و شیوه و خوی و سرشت و اخلاقت
مگر در آینه بینی وگرنه ممکن نیست
به نیکویی که نظیری بود در آفاقت
به باغ سرو در آرد به پای بوس تو سر
اگر ز موزه به عمدا برون کنی ساقت
کلاه بر نه و زلفت به دوش باز انداز
نهان مکن که دریغ است زیر قلپاقت
خوشا که حلقه بجنبانم و تو گویی کیست
نزاری آه برآرد که من زِ عشّاقت
به زینهار که با حسنِ طلعتی که توراست
به چشمِ پاک نظر کی کنند عشّاقت
به دفع چشم بد از روی بر مگیر نقاب
که بس عجایب و خوب آفرید خلّاقت
اگر چه سرمه شود استخوانم اندر خاک
بود روانِ نزاری هنوز مشتاقت
#حکیم_نزاری_قهستانی
ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا
به جدایی متبدل نشوند اهل صفا
گر حجاب است میان من و معشوق رقیب
نتواند که کند از حرمش دفع صبا
حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست
من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا
می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست
به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا
شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده
من چنانم که از او باز ندانم خود را
نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال
رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا
معرفت اصل محبت بود و مرد محب
هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا
پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود
حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا
هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست
هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا
در دریوزة درویش محقق در اوست
جز از این در نکند کدیه نزاری گدا
#حکیم نزاری قهستانی
به جدایی متبدل نشوند اهل صفا
گر حجاب است میان من و معشوق رقیب
نتواند که کند از حرمش دفع صبا
حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست
من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا
می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست
به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا
شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده
من چنانم که از او باز ندانم خود را
نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال
رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا
معرفت اصل محبت بود و مرد محب
هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا
پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود
حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا
هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست
هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا
در دریوزة درویش محقق در اوست
جز از این در نکند کدیه نزاری گدا
#حکیم نزاری قهستانی
خیز ای غلام باده درافکن به جام ما
کز وصل توست گردش گردون غلام ما
گر لایق است چشمة خورشید را فلک
خورشید باده را فلکی کن ز جام ما
آن قاصد است باده که جان است مقصدش
جز وی به جان ما که رساند سلام ما
در بزم گه چو دست تو گردان کند قدح
گردان شود سپهر سعادت به کام ما
ما را ز عقل ما همه اندوه و آفت است
جز می ز عقل ما که کشد انتقام ما
می ده می ای غلام که از می در اوفتد
صد لذت و نشاط به راحت به دام ما
یک ره که در جهان نتوان زیستن مقیم
بی عشوه بی صواب نباشد مقام ما
نیکی کنیم و باده خوریم و عطا دهیم
تا اقتدا کنند به ما خاص و عام ما
#حکیم نزاری قهستانی
کز وصل توست گردش گردون غلام ما
گر لایق است چشمة خورشید را فلک
خورشید باده را فلکی کن ز جام ما
آن قاصد است باده که جان است مقصدش
جز وی به جان ما که رساند سلام ما
در بزم گه چو دست تو گردان کند قدح
گردان شود سپهر سعادت به کام ما
ما را ز عقل ما همه اندوه و آفت است
جز می ز عقل ما که کشد انتقام ما
می ده می ای غلام که از می در اوفتد
صد لذت و نشاط به راحت به دام ما
یک ره که در جهان نتوان زیستن مقیم
بی عشوه بی صواب نباشد مقام ما
نیکی کنیم و باده خوریم و عطا دهیم
تا اقتدا کنند به ما خاص و عام ما
#حکیم نزاری قهستانی
خیز ای غلام باده درافکن به جام ما
کز وصل توست گردش گردون غلام ما
گر لایق است چشمة خورشید را فلک
خورشید باده را فلکی کن ز جام ما
آن قاصد است باده که جان است مقصدش
جز وی به جان ما که رساند سلام ما
در بزم گه چو دست تو گردان کند قدح
گردان شود سپهر سعادت به کام ما
ما را ز عقل ما همه اندوه و آفت است
جز می ز عقل ما که کشد انتقام ما
می ده می ای غلام که از می در اوفتد
صد لذت و نشاط به راحت به دام ما
یک ره که در جهان نتوان زیستن مقیم
بی عشوه بی صواب نباشد مقام ما
نیکی کنیم و باده خوریم و عطا دهیم
تا اقتدا کنند به ما خاص و عام ما
#حکیم نزاری قهستانی
کز وصل توست گردش گردون غلام ما
گر لایق است چشمة خورشید را فلک
خورشید باده را فلکی کن ز جام ما
آن قاصد است باده که جان است مقصدش
جز وی به جان ما که رساند سلام ما
در بزم گه چو دست تو گردان کند قدح
گردان شود سپهر سعادت به کام ما
ما را ز عقل ما همه اندوه و آفت است
جز می ز عقل ما که کشد انتقام ما
می ده می ای غلام که از می در اوفتد
صد لذت و نشاط به راحت به دام ما
یک ره که در جهان نتوان زیستن مقیم
بی عشوه بی صواب نباشد مقام ما
نیکی کنیم و باده خوریم و عطا دهیم
تا اقتدا کنند به ما خاص و عام ما
#حکیم نزاری قهستانی
کاش که من بودمی هم ره باد صبا
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا
گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
بی هده جان می کنم خون جگر می خورم
این منم آخر چنین دوست کجا من کجا
مهر تو با جان من در ازل آمیختند
هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا
آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند
شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا
ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست
بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا
یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام
چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا
#حکیم_نزاری_قهستانی
ای جانِ به لب رسیده بشتاب
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب
تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب
اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب
از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب
بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب
جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب
در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب
از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب
فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب
با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب
ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب
در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب
#حکیم نزاری قهستانی
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب
تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب
اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب
از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب
بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب
جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب
در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب
از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب
فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب
با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب
ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب
در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب
#حکیم نزاری قهستانی
خوشا وقتِ دیوانگانِ الست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست
ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست
در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست
از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست
اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست
مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست
دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست
خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست
نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست
#حکیم نزاری قهستانی
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست
ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست
در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست
از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست
اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست
مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست
دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست
خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست
نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست
#حکیم نزاری قهستانی
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
#حکیم نزاری قهستانی
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
#حکیم نزاری قهستانی
دل ببرد از من بتی زیبا نگاری
ماهرویی سرو قدّی گل عذاری
عاشقم عاشق بگفتم آشکارا
عاشقی چندین گناهی نیست باری
کارِ من بر رویِ نیکو حال کردن
هر کسی حالی دگر دارند و کاری
یار با ما در میان آید چه باشد
سرزنش گو می کنید از هر کناری
چون امیدِ وصل خواهد بود شاید
گر بباید برد یک چند انتظاری
هر که را بر خرمنِ گل دست باید
گو مکش انگشت باز از زخمِ خاری
گو در این دریا مرو بد دل که زان پس
نیست بیرون آمدن را اختیاری
هر که بر جان لرزد از عشقش چه حاصل
مستِ عرفان را نباشد اعتباری
در وفایِ عهدِ یاری چون نزاری
تا به دست آید بباید روزگاری
#حکیم_نزاری_قهستانی
#حکیم_بیرجند
ماهرویی سرو قدّی گل عذاری
عاشقم عاشق بگفتم آشکارا
عاشقی چندین گناهی نیست باری
کارِ من بر رویِ نیکو حال کردن
هر کسی حالی دگر دارند و کاری
یار با ما در میان آید چه باشد
سرزنش گو می کنید از هر کناری
چون امیدِ وصل خواهد بود شاید
گر بباید برد یک چند انتظاری
هر که را بر خرمنِ گل دست باید
گو مکش انگشت باز از زخمِ خاری
گو در این دریا مرو بد دل که زان پس
نیست بیرون آمدن را اختیاری
هر که بر جان لرزد از عشقش چه حاصل
مستِ عرفان را نباشد اعتباری
در وفایِ عهدِ یاری چون نزاری
تا به دست آید بباید روزگاری
#حکیم_نزاری_قهستانی
#حکیم_بیرجند
مرا شدن به تماشای یار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است
ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است
گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است
خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است
کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است
به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است
به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است
اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است
نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است
#حکیم_نزاری قهستانی
#حکیم_بیرجند
#بهار
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است
ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است
گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است
خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است
کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است
به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است
به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است
اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است
نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است
#حکیم_نزاری قهستانی
#حکیم_بیرجند
#بهار
ای دل اگر عاشقی از سرجان درگذر
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر
بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر
بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر
با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر
دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر
تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاکروان را نظر
عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر
گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بیخبر
#حکیم_نزاری_قهستانی
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر
بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر
بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر
با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر
دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر
تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاکروان را نظر
عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر
گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بیخبر
#حکیم_نزاری_قهستانی