معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.9K photos
11.9K videos
3.19K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا
به جدایی متبدل نشوند اهل صفا

گر حجاب است میان من و معشوق رقیب
نتواند که کند از حرمش دفع صبا

حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست
من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا

می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست
به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا

شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده
من چنانم که از او باز ندانم خود را

نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال
رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا

معرفت اصل محبت بود و مرد محب
هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا

پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود
حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا

هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست
هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا

در دریوزة درویش محقق در اوست
جز از این در نکند کدیه نزاری گدا

#حکیم نزاری قهستانی
ای دل اگر عاشقی از سرجان درگذر
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر

بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر

بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر

با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر

دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر

تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاک‌روان را نظر

عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر

گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بی‌خبر

#حکیم_نزاری
خیز ای غلام باده درافکن به جام ما
کز وصل توست گردش گردون غلام ما

گر لایق است چشمة خورشید را فلک
خورشید باده را فلکی کن ز جام ما

آن قاصد است باده که جان است مقصدش
جز وی به جان ما که رساند سلام ما

در بزم گه چو دست تو گردان کند قدح
گردان شود سپهر سعادت به کام ما

ما را ز عقل ما همه اندوه و آفت است
جز می ز عقل ما که کشد انتقام ما

می ده می ای غلام که از می در اوفتد
صد لذت و نشاط به راحت به دام ما

یک ره که در جهان نتوان زیستن مقیم
بی عشوه بی صواب نباشد مقام ما

نیکی کنیم و باده خوریم و عطا دهیم
تا اقتدا کنند به ما خاص و عام ما

#حکیم نزاری قهستانی
خیز ای غلام باده درافکن به جام ما
کز وصل توست گردش گردون غلام ما

گر لایق است چشمة خورشید را فلک
خورشید باده را فلکی کن ز جام ما

آن قاصد است باده که جان است مقصدش
جز وی به جان ما که رساند سلام ما

در بزم گه چو دست تو گردان کند قدح
گردان شود سپهر سعادت به کام ما

ما را ز عقل ما همه اندوه و آفت است
جز می ز عقل ما که کشد انتقام ما

می ده می ای غلام که از می در اوفتد
صد لذت و نشاط به راحت به دام ما

یک ره که در جهان نتوان زیستن مقیم
بی عشوه بی صواب نباشد مقام ما

نیکی کنیم و باده خوریم و عطا دهیم
تا اقتدا کنند به ما خاص و عام ما

#حکیم نزاری قهستانی
 
کاش که من بودمی هم ره باد صبا

تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا

نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل

کس نرساند مگر هدهد باد صبا

گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست

بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا

بی هده جان می کنم خون جگر می خورم

این منم آخر چنین دوست کجا من کجا

مهر تو با جان من در ازل آمیختند

هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا

آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند

شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا

ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست

بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا

یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام

چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا

#حکیم_نزاری_قهستانی
ای جانِ به لب رسیده بشتاب
خود را و مرا به نقد دریاب

دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب

بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب

تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب

اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب

از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب

بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب

جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب

در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب

از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب

فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب

با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب

ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب

در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب

#حکیم نزاری قهستانی
خوشا وقتِ دیوانگانِ الست
که بی دل دلیرند و بی باده مست

بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست

ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست

ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست

در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست

از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست

اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست

مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست

دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست

خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست

نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست

#حکیم نزاری قهستانی
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب

ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب

خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب

نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب

روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب

در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب

چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب

بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب

شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب

دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب

#حکیم نزاری قهستانی
دل ببرد از من بتی زیبا نگاری
ماه‌رویی سرو قدّی گل عذاری
عاشقم عاشق بگفتم آشکارا
عاشقی چندین گناهی نیست باری
کارِ من بر رویِ نیکو حال کردن
هر کسی حالی دگر دارند و کاری
یار با ما در میان آید چه باشد
سرزنش گو می کنید از هر کناری
چون امیدِ وصل خواهد بود شاید
گر بباید برد یک چند انتظاری
هر که را بر خرمنِ گل دست باید
گو مکش انگشت باز از زخمِ خاری
گو در این دریا مرو بد دل که زان پس
نیست بیرون آمدن را اختیاری
هر که بر جان لرزد از عشقش چه حاصل
مستِ عرفان را نباشد اعتباری
در وفایِ عهدِ یاری چون نزاری
تا به دست آید بباید روزگاری

#حکیم_نزاری_قهستانی
#حکیم_بیرجند
گر شبکی نشستمی با بُتِ خویش رو به رو
وه که چه عیش کردمی تازه به تازه نو به نو

گه لبکش مزیدمی گه زنخش گزیدمی
گه گلِ وصل چیدمی رنگ به رنگ بو به بو

گه شکرش ربودمی گه کمرش گشودمی
گاه ز وصل سودمی سینه به سینه رو به رو

هم چو قدش ندیده ام سرو به هیچ بوستان
گر چه بسی بگشته ام باغ به باغ جو به جو

چند ترا طلب کنم خانه به خانه در به در
چند گریزی از برم کوچه به کوچه کو به کو

« #حکیم_نزاری »
#حکیم_بیرجند
#غزل
مرا شدن به تماشای یار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است

عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است

به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است

ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است

گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است

خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است

کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است

به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است

به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است

اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است

نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است


#حکیم_نزاری قهستانی
#حکیم_بیرجند
#بهار
خوشا وقتِ دیوانگانِ الست
که بی دل دلیرند و بی باده مست

بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست

ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست

ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست

در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست

از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست

اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست

مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست

دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست

خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست

نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست

#حکیم_نزاری_قهستانی7
پاکا منّزها متعالی مهیمنا

ای در درون جان و برون از صفات ما

از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش

منت نهی و عفو کنی سیّئات ما

#حکیم_نزاری
به درویشی قناعت کن اگر سلطانی‌ت باید
که در خلوتگه سلمان سلیمان در نمی‌گنجد

جهودِ نفسِ ناقص را کجا آن منزلت باشد
که تا از خود برون ناید مسلمان در نمی‌گنجد

#حکیم_نزاری
به درویشی قناعت کن اگر سلطانی‌ت باید
که در خلوتگه سلمان سلیمان در نمی‌گنجد

جهودِ نفسِ ناقص را کجا آن منزلت باشد
که تا از خود برون ناید مسلمان در نمی‌گنجد

#حکیم_نزاری
به آب توبه فرو شستم آتش صهبا

ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا

اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز

که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا

نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت

نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا

ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم

چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا

نه هیچ راحتم از هم دمی و نه هیچ قرین

نه هیچ لذتی از چاشنی نه هیچ ابا

مدام رفته و خورده مدام با اوباش

همیشه کرده تبرا ز محفل ادبا

گهی به گونه ز بس احتراق صهبا لعل

گهی به چهره ز درد خمار گاه ربا

گهی به کنج خراباتیان گشاده کمر

گهی به پیش کم از خویش رفته بسته قبا

کشیده تیغ زبان بر ملامت مردم

نهاده پنبه به گوش از نصیحت بابا

طلاق داده به یک بار هر دو عالم را

طمع بریده ز چار امهات و هفت آبا

کنون که دارم بلقیس توبه را در بر

چه حاجت است که هدهد خبر دهد ز سبا

توقّعی که به اعمال خیر دارم نیست

جز این که هست تولّای من به آل عبا

نزاریا تو و تسلیم و بنده فرمانی

نه حارثی که کنی از قبول امر ابا

#حکیم_نزاری
پیر ما نعره زنان کوزه ی دردی در دست
روز آدینه به بازار درآمد سرمست

با مریدان به سر کوی خرابات کشید
با حریفان خرابات به مجلس بنشست

قدحی پر بستد تا سرو بر دست گرفت
گفت چه فاسق و چه زاهد و چه نیست و چه هست

بانگ برداشت که تا چند ز کوته نظری
هان وهان عهد و وفا تازه کنید از سر دست

دست بگشاد و حریفان همه را جامه بکند
باده در داد و مریدان همه را توبه شکست

#حکیم_نزاری
ای دل اگر عاشقی از سرجان درگذر
تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر

بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک
سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر

بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق
بر سرِ میدان بری گویِ سعادت مگر

با خودیِ خود مرو در حرمِ عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر

دعویِ معنی مکن بستۀ صورت هنوز
ناشده در بحرِ عشق باز نیابی گهر

تا نشوی از وجود پاک بپرداخته
بر تو نیفتد ز عیب پاک‌روان را نظر

عشق هر اوباش را ره ندهد در حرم
زآن که سزوار نیست عشق به هر محتضر

گر به نزاری رسی عشق بیاموز ازو
ور نه ز اسرارِ عشق لاف مزن بی‌خبر

#حکیم_نزاری_قهستانی

آخرِ دُورِ ظلم و بیدادَست
که جهان در تزلزل افتاده‌ست

روی‌ها در سجود بر خاک است
دست‌ها بر خدا به فریاد است

دلِ ظالم کجا و رحم کجا؟!
بی‌ستون بی‌خبر ز فرهادست

گر جهان شد خراب باکی نیست
چون وطن‌گاهِ جغد آبادست!

همه ابلیس و دیو و عِفریت‌اند
ز آدمی خود کسی نشان داده‌ست
؟!


#حکیم_نزاری