This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عمارت کن مرا آخر
که ویرانم به جان تو
مولانا
که ویرانم به جان تو
مولانا
چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
به هر که قدر تو دانست میدهند برات
هلال وار ز راه دراز میآیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات
#مولانا
به هر که قدر تو دانست میدهند برات
هلال وار ز راه دراز میآیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات
#مولانا
ای آخرین رنج،
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من درآویخت !
دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!
فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد،
در دشت ها، در کوه ها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریا های خون در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند .
ای آخرین رنج،
من خفته ام بر سینهء خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
برخیز برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من.
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز،
بر عشق ناکامم بپیوند!
#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#برای_آخرین_رنج
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من درآویخت !
دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!
فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد،
در دشت ها، در کوه ها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریا های خون در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند .
ای آخرین رنج،
من خفته ام بر سینهء خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
برخیز برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من.
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز،
بر عشق ناکامم بپیوند!
#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#برای_آخرین_رنج
ای لبت ساغرِ بیجادهِٔ من!
بوسهات، نابترین بادهِٔ من
آدمیزاده و این زیبایی؟!
با تو رازی است، پریزادهِٔ من!
ای همآغوشیِ تو، مائدهام
وی تنت سفرهِٔ آمادهِٔ من!
سر به افلاک رساند از عشقت
دلکِ سادهِٔ افتادهِٔ من!
تا ببندم به نمازت قامت
بسترِ وصلِ تو سجّادهِٔ من
تا به آنجا که تو هستی برسم،
از کجا میگذرد، جادهِٔ من؟
سرو، رعنایی و آزادی را
از تو آموخته، آزادهِٔ من!
رقمِ حُسنِ خدادادیِ تُست
هنرِ طبعِ خدادادهِٔ من
تا به تبیینِ جهان پردازم
عشقِ تو، فلسفهٔ سادهٔ من
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۹
بوسهات، نابترین بادهِٔ من
آدمیزاده و این زیبایی؟!
با تو رازی است، پریزادهِٔ من!
ای همآغوشیِ تو، مائدهام
وی تنت سفرهِٔ آمادهِٔ من!
سر به افلاک رساند از عشقت
دلکِ سادهِٔ افتادهِٔ من!
تا ببندم به نمازت قامت
بسترِ وصلِ تو سجّادهِٔ من
تا به آنجا که تو هستی برسم،
از کجا میگذرد، جادهِٔ من؟
سرو، رعنایی و آزادی را
از تو آموخته، آزادهِٔ من!
رقمِ حُسنِ خدادادیِ تُست
هنرِ طبعِ خدادادهِٔ من
تا به تبیینِ جهان پردازم
عشقِ تو، فلسفهٔ سادهٔ من
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۹
می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
جلوه اش با بوی خنک آمیخته.
رود، تابان بود و او موج صدا:
خیره شد چشمان ما در رود وهم.
پرده روشن بود ، او تاریک خواند:
طرح ها در دست دارد دود وهم.
چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:
آفت پژمردگی نزدیک او.
دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.
سایه می زد خنده تاریک او.
#سهراب_سپهری
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
جلوه اش با بوی خنک آمیخته.
رود، تابان بود و او موج صدا:
خیره شد چشمان ما در رود وهم.
پرده روشن بود ، او تاریک خواند:
طرح ها در دست دارد دود وهم.
چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:
آفت پژمردگی نزدیک او.
دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.
سایه می زد خنده تاریک او.
#سهراب_سپهری
مرا مثل زبان عربی
از راست به چپ نخوان
مرا مثل زبان لاتین
از چپ به راست نخوان
مرا مثل چینی
از بالا به پایین نخوان
مرا خیلی ساده بخوان
هم چنان که خورشید
سبزه ها را
و گنجشک
کتاب گل را می خواند!
تو اولین روشنفکری هستی
که عشق را مساله ای قومی نمی دانی
و از تخت
تریبونی برای سخنرانی نساخته ای!
خوب می دانم که من اولین زن زندگی توام
اما شیطانی که هر روز با ما قهوه می نوشد
همواره مرا تشویق می کند
تا از تو بپرسم
دومی چه کسی است؟
#سعاد_الصباح
از راست به چپ نخوان
مرا مثل زبان لاتین
از چپ به راست نخوان
مرا مثل چینی
از بالا به پایین نخوان
مرا خیلی ساده بخوان
هم چنان که خورشید
سبزه ها را
و گنجشک
کتاب گل را می خواند!
تو اولین روشنفکری هستی
که عشق را مساله ای قومی نمی دانی
و از تخت
تریبونی برای سخنرانی نساخته ای!
خوب می دانم که من اولین زن زندگی توام
اما شیطانی که هر روز با ما قهوه می نوشد
همواره مرا تشویق می کند
تا از تو بپرسم
دومی چه کسی است؟
#سعاد_الصباح
آنقدر که از دست دادن چیزی ما را افسرده میکند، از داشتن همان چیز احساس خوشبختی نمیکنیم، و این ذات آدمیزاد است!
#ژان پل سارتر
#ژان پل سارتر
هر کار نیکی صدقه است
حضرت رسول (ص)فرمودند:
بر هرمسلمانی است که هر روز صدقه بدهد
عرض شد :کسیکه مال ندارد چکارکند ؟
فرمودند :
برداشتن چیزهای آسیب رسان
ازسر راه مردم صدقه است.
نشان دادن راه به کسی صدقه است
عیادت مریض صدقه است
دعوت به کار خیر صدقه است
جواب سلام مردم را دادن صدقه است
آموختن چیزی که بلدی به دیگران صدقه است
حضرت رسول (ص)فرمودند:
بر هرمسلمانی است که هر روز صدقه بدهد
عرض شد :کسیکه مال ندارد چکارکند ؟
فرمودند :
برداشتن چیزهای آسیب رسان
ازسر راه مردم صدقه است.
نشان دادن راه به کسی صدقه است
عیادت مریض صدقه است
دعوت به کار خیر صدقه است
جواب سلام مردم را دادن صدقه است
آموختن چیزی که بلدی به دیگران صدقه است
رسم مهر rasm-mehr@
علیرضاقربانی - تا عاشقی
علیرضاقربانی
تا عاشقی
عاشقان را به ترازوی عقل خود مسنج،
که عشق از آن منزّه بود که او را به ترازوی عقل بر توان سخت.
عینالقضاتهمدانی
تا عاشقی
عاشقان را به ترازوی عقل خود مسنج،
که عشق از آن منزّه بود که او را به ترازوی عقل بر توان سخت.
عینالقضاتهمدانی
هو
ملکا!
تو آنی که خود گفتی
و چنان که گفتی آنی!
من چه دانستم که
این دود آتش داغ است،
من پنداشتم که هرجا آتش است،
چراغ است،
من چه دانستم که در دوستی،
کشته را گناه است،
و قاضیِ خصم را پناه است،
من چه دانستم
که حیرت به وصال تو طریق است،
و ترا او بیش جوید
که در تو غریق است.
الهینامه
خواجهعبداللهانصاری
ملکا!
تو آنی که خود گفتی
و چنان که گفتی آنی!
من چه دانستم که
این دود آتش داغ است،
من پنداشتم که هرجا آتش است،
چراغ است،
من چه دانستم که در دوستی،
کشته را گناه است،
و قاضیِ خصم را پناه است،
من چه دانستم
که حیرت به وصال تو طریق است،
و ترا او بیش جوید
که در تو غریق است.
الهینامه
خواجهعبداللهانصاری
Divanegi
Ragheb
چشم و دل
هر دو به رخسار تو
آشفته و مست...
_امیرخسرو_دهلوی
هر دو به رخسار تو
آشفته و مست...
_امیرخسرو_دهلوی
نکته مگو هیچ به راهم مکن
راه من این است تو راهم مزن
خانه لیلی است و مجنون منم
جان من این جاست برو جان مکن
هر کی در این خانه درآید ورا
همچو منش باز بماند دهن
#مولانای_جان
راه من این است تو راهم مزن
خانه لیلی است و مجنون منم
جان من این جاست برو جان مکن
هر کی در این خانه درآید ورا
همچو منش باز بماند دهن
#مولانای_جان
چون مراقب باشی و گیری رسن
حاجتت ناید قیامت آمدن
آنک رمزی را بداند او صحیح
حاجتش ناید که گویندش صریح
#مولانای_جان
حاجتت ناید قیامت آمدن
آنک رمزی را بداند او صحیح
حاجتش ناید که گویندش صریح
#مولانای_جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عاقلان مخمور و رندان باده نوش
اختیار خود بدیشان کی دهند
رند سرمستیم ای واعظ برو
عاقلان خود پند مستان کی دهند
#شاه_نعمت_الله_ولی
اختیار خود بدیشان کی دهند
رند سرمستیم ای واعظ برو
عاقلان خود پند مستان کی دهند
#شاه_نعمت_الله_ولی