معرفی عارفان
1.07K subscribers
32.5K photos
11.7K videos
3.17K files
2.65K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
نخفته‌ایم که شب بُگذرد، سحر بزند

که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند

نخفته‌ایم که تا صُبحِ شاعرانهِٔ ما

زِ ره رسیده و همراهِ عشق، در بزند

نسیم، بویِ تو را می‌برد به همرهِ خود

که با غرور، به گُل‌هایِ باغ، سر بزند

شب از تبِ تو و من سوخت، وصلمان، آبی

مگر به آتشِ تن‌هایِ شعله‌ور بزند

تمامِ روز که دور از توام، چه خواهم کرد؟

هوایِ بستر و بالینم، ار به سر بزند

جو در کنارِ منی، کفرِ نعمت است، ای دوست!

دو دیده‌ام، مُژه بر هم، دمی اگر بزند

دلاورانه به رزمِ شبانه، مرد آن است

که بر هدف بزند تیر و تا به پر بزند

بپوش پنجره را ای برهنه، می‌ترسم،

که چشمِ شورِ ستاره، تو را نظر بزند

غزل برایِ لبت عاشقانه‌تر گفتم

که بوسه بر دهنم، عاشقانه‌تر بزند

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲
زِ باغِ پیرهنت، چون دریچه‌ها، وا شد

بهارِ گُم شده، پشتِ دریچه، پیدا شد

رها زِ سلطهٔ پاییز، در بهارِ اتاق

گلی به نام تو، بر بازوانِ من، وا شد

به دیدن تو، همه ذرّه‌هایِ من، شد چشم

و چشم‌ها، همه سر تا به پا، تماشا شد

تمامِ منظره، پوشیده از تو شد، یعنی

جهان به چشمِ دلِ من، دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم هرآنچه تلخانه

به نام تو که درآمیختم، گوارا شد

فرشته‌ها، تو و من را به هم نشان دادند

میان زهره و ماه، از تو گفتگوها شد

تنت هنوز به اندازه‌ای لطافت داشت،

که گل در آینه از دیدنش، شکوفا شد

شتابِ خواستنت، این‌چنین که می‌بالد

به دوریِ تو، مگر می‌توان شکیبا شد؟

اُمیدوار نبودم دوباره از دلِ تو

که مهربان بشود با دلِ من، امّا شد

دوباره طوطیکِ شوکرانیِ شعرم

به خنده خندهٔ شیرینِ تو، شکرخا شد

قرارنامهٔ وصلِ من و تو بود، آن که

به رویِ شانهٔ تو، با لبِ من امضا شد


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۷
آهای تو که یه«جونم» ِت، هزار تا جون بها داره!

بُکش منو، با لبی که بوسه‌شو خون‌بها داره

بذار حسودی بُکُشه رقیبُ، وقتی می‌کُشه

سرش تو کارِ خودشه، چی‌کار به کارِ ما داره؟

سرت سلامت اگه باز میخونه‌ها، بسته شدن

با چشمِ مستِ تو آخه، به می کی اعتنا داره؟

اینـهمه مهربونی رو، از تو چطور باور کنم؟

تو این قحطِ وفا که عشق، صورتِ کیمیا داره

حرفِ من و تو رو نزن، ای من و تو یه جون، دو تن!

بدون که از تو عاشقت، فقط سری سوا داره

خوشگلا خوشگلن ولی، باز تو نمی‌شن، کی میگه

خوشگل خالی ربطی با، خوشگلِ خوشگلا داره؟!

که گفته ماه و زهره رو، که شکلِ چشمایِ توان؟

چه دَخلی خورشیدایِ تو، به اون ستاره‌ها داره؟

قصّهٔ من با تنِ تو، قصّهٔ آب و ماهی‌یه

و گرنه کی یه خوابیدن، اینـهمه ماجرا داره؟

من خودمم نمی‌دونم که از کی عاشقت شدم

چیزی که انتها نداشت، چه‌طوری ابتدا داره؟

نترس از اینکه عشقِ من با تو یه‌روز تموم بشه

چیزی که ابتدا نداشت، چه‌طوری انتها داره؟


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۸
ای لبت ساغرِ بیجادهِٔ من!

بوسه‌ات، ناب‌ترین بادهِٔ من

آدمیزاده و این زیبایی؟!

با تو رازی است، پریزادهِٔ من!

ای همآغوشیِ تو، مائده‌ام

وی تنت سفرهِٔ آمادهِٔ من!

سر به افلاک رساند از عشقت

دلکِ سادهِٔ افتادهِٔ من!

تا ببندم به نمازت قامت

بسترِ وصلِ تو سجّادهِٔ من

تا به آن‌جا که تو هستی برسم،

از کجا می‌گذرد، جادهِٔ من؟

سرو، رعنایی و آزادی را

از تو آموخته، آزادهِٔ من!

رقمِ حُسنِ خدادادیِ تُست

هنرِ طبعِ خدادادهِٔ من

تا به تبیینِ جهان پردازم

عشقِ تو، فلسفهٔ سادهٔ من

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۹
شب است و در شبِ من، خوش نشینی‌ات، زیباست

به بوسه، از لبِ من، خوشه‌چینی‌ات زیباست

تو را به جلوه فروشی، نیاز نیست چو گُل

که غُنچه‌ای تو و در خود نشینی‌ات زیباست

تو مهر را همه با مهر می‌دهی پاسخ

صدایِ عشقی و طبعِ طنینی‌ات زیباست

اگر تو می‌شکنی، لیلیانه، کاسهِٔ من

چه غم، که شیوهِٔ دلبر گزینی‌ات، زیباست

میانِ«هستم» و «شک می‌کنم» پُلی است، و گر،

به عشق شک نکنی، بی‌یقینی‌ات، زیباست

میانِ این‌همه یاس و سمن، گُل! ای گُلِ من!

به جلوه آمدنِ یاسمینی‌ات، زیباست

تو هرچه می‌کنی ای یار، دوستت دارم

که نازنینی و هر نازنینی‌ات، زیباست

همین، نه رقصِ دو برّه به سینه‌ات. حتّا

سرِ بُریدهِٔ یحیی، به سینی‌ات، زیباست

برآهویِ نرِ من- جانِ عشق‌پرورِ من-

پلنگِ ماده! هجومِ کمینی‌ات، زیباست

به لطف آن تنِ زیبایِ پارسی است، اگر

به چشمم این‌همه دیبایِ چینی‌ات، زیباست

وزیدنِ نفسِ عشق و لرزه‌هایِ طلب

به پرّه‌هایِ هوسناکِ بینی‌ات، زیباست


«فرشته عشق نداند» به آسمان چه روم؟

برایِ من، تو و عشقِ زمینی‌ات، زیباست

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۲
الا که از همگانت عزیزتر دارم

شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم

اگرچه دشمن جانِ منی، نمی‌دانم

چرا زِ دوستترت نیز، دوستتر دارم؟!

بِورز عشق و تحاشی مکن، که باخبری

تو نیز از دلِ من، کز دلت خبر دارم

قسم به چشمِ تو، که کور باد چشمانم

اگر به غیرِ تو با دیگری نظر دارم

اسیرِ سر‌ به‌هوایی شوم، هم از تو بتر،

اگر هوایِ یکی چون تو را به سر دارم؟

برایِ آمدنم، آن‌چه دیگران دانند

بهانه‌ای است، که من مقصدی دگر دارم

دِلم به سویِ تو پَر می‌زند که می‌آیم

به شوقِ توست که آهنگِ این سفر دارم

دلم برایِ تو یک ذرّه شد، هم از این‌روست

که شوقِ چشمهِٔ خورشیدت، این‌قدَر دارم

اگر به عشق هواداری‌ام کنی، وقت است

که صبر کرده‌ام و نوبتِ ظفر دارم

به شوکران نکنم خو، منی که در دهنت

سراغِ بوسهٔ شیرین‌تر از شکر دارم

شب است خاطره‌ای می‌وزد به بسترِ من

تو نیستیّ و خیالِ تو را، به بُر دارم

برایِ آن‌که به شوقِ تو پا نهم در راه

شب است و چشمِ شباویز با سحر دارم.

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۶
چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی

به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی

چه می‌تنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است

دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی

دریغ از آن‌که به بیداریِ حقیقیِ ما،

امان نمی‌دهد این خواب‌هایِ خرگوشی

فراغ و عمر؟ نه! حاشا که رُخ دهد، حاشا!

میانِ جیوه و آب، اتّفاقِ هم‌جوشی

زمان که در رسد ای گُل! تو نیز خواهی رفت

چه حاجت است به پیش از زمان کفن پوشی؟

به خاک ریشه مکن، چون درخت- حتّی سرو-

نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی
برایِ آن‌که جهان را به جِلوه برتابی

به ناگزیر همان مستی و فراموشی

همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوش‌باشی

همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوش‌نوشی

به ناگزیر همان خوش‌گوارِ رنگین: زن!

زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی

برایِ آن‌که جهان را به جِلوه برتابی

به ناگزیر همان مستی و فراموشی

همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوش‌باشی

همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوش‌نوشی

به ناگزیر همان خوش‌گوارِ رنگین: زن!

زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی

هدف چو رفتن از این‌جاست، هر دو یکسانند

سفر به شیوهٔ فرهادی و سیاوشی

مسافران همه از خاک، خیمه برچینند

که خوانده قافله خیّام را به چاووشی


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۷
چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟

تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری

دو سار از چشم‌هایِ تو به یکدیگر نشان دادند

دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری

لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفس‌هایت

همه گُل‌برگ‌هایی را که رویِ ناخُنت داری

نسیمم من. کمند انداز می‌آیم به سویت باز

اگر صد بار صد دیوار، گِردِ گُلشنت داری

اگر یک می‌دهی، صد می‌ستانی از من، این‌گونه است

اگر گلشن شنیدن، پاسُخِ گُل گفتنت داری

برایم با مُژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون

تو که تارِ نخ از گیسویِ خود، در سوزنت داری

شبی صحرایی و سوزان، تمامم را بر افروزان

از آن تب‌ها که خود در طبعِ چون آویشنت داری

نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می‌سوزی

اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری

همه دنیایِ من، عشق است و دُنیایِ عزیزم را

اگر ویران کُنی، خونِ مرا، بر گردنت داری


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۸
دست‌هایت کو؟ که دلتنگم برایِ دست‌هایت

دست‌هایم را بگیر ای دوست! دلتنگم برایت

قسمتِ من باد، هر دردی که سهمی داری از آن

من به جایِ تو، الا، آه ای به جانِ من بلایت

هم‌دهان و هم‌نفس با من اگر باشی، نِیِ من!

خوش‌ترین آوازها را می‌کشم بیرون زِ نایت

خونِ سُرخِ ارغوانم، شیر شُد سروِ روانم!

تا تو را در بر نشانم، هم‌چنان سبز است، جایت

تا تو نگذاری قدم بر خاکِ ره، می‌گُسترانم

صفحه صفحه، شعرهای تازه‌ام را زیرِ پایت

ای کتابِ وسوسه! کو فرصتِ دل‌خواه و درخور

تا بخوانم خط به خط، از ابتدا، تا انتهایت

عشقِ من! با همان روزِ بهاری باش، امّا

آفتابی باد و بی‌رگبارِ بیتابی، هوایت

پای در راهِ توام با توشهٔ بیم و امیدم

تا کُجایم می‌کشاند این بیابان، در نهایت

جامهٔ پیوند؟ یا پیراهنِ هجران؟ خود ای جان!

من چه خواهم بافت با ابریشمِ خامِ صدایت؟

ای گیاهِ جادویی، آخر چه خواهم چید از تو

یک گُلِ سُرخ از دهانت؟ یا دو برگ از چشم‌هایت؟


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۹
سفر به خیر گلِ من! که می‌روی با باد

زِ دیده می‌روی، امّا نمی‌روی از یاد

کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟

کُجاست مقصدت ای گُل؟ کُجاست مقصدِ باد؟

مباد بیمِ خزانت، که هر کُجا گُذری

هزار باغ به شکرانهٔ تو خواهد زاد

خزانِ عُمرِ مرا داشت در نظر، دستی

که بر جبینِ تو نقشِ گُل و شکوفه نهاد

تمامِ خلوتِ خود را، اگر نباشی تو

به یادِ سُرخ‌ترین لحظهٔ تو خواهم داد

تو هم به یادِ من او را ببوس، اگر گُذرت

به مرغِ خستهِٔ تنها نشسته‌ای اُفتاد

غمِ « چه می‌شود؟» از دل بران، که هر دو عنان

سپرده‌ایم به تقدیر« هرچه بادا باد»

بیایم از پِیِ تو، گردباد اگر نبَرد

مرا به همرهِ خود، سویِ ناکُجا آباد.


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۲
کدام آغوشِ پُر مهری، پناهم می‌شود امشب؟

بر و دوشِ که آیا تکیه‌گاهم می‌شود امشب؟

در این برفِ خزانی یا زمستانی! که می‌بارد

کدامین چترِ گیسویی، پناهم می‌شود امشب؟

رسد تا رستمی از ره، منیژه‌وار، رویِ که

امیدِ زیستن، در قعرِ چاهم می‌شود امشب؟

نسوزد تا سمومِ وحشتِ پاییزش از ریشه

چه کس پرچینِ باغِ بی‌گناهم می‌شود امشب؟

تبِ خواهش، تنم را می‌گدازد، کو؟ کدام آغوش،

حریفِ تا سحرگاهِ گناهم می‌شود امشب؟

بخوانم تا کتابِ عشق را، در روشنی‌هایش

چه کس شمعِ شبستانِ سیاهم می‌شود امشب؟

شراب و شاهد و شیرینی، این است آن‌چه می‌خواهم

کُجا؟ پیشِ که این عشرت فراهم می‌شود امشب؟

«شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل»

چه چشمِ روشنی، فانوسِ راهم می‌شود امشب؟

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۶
خیالِ خامِ پلنگِ من، به سویِ ماه جهیدن بود

و ماه را زِ بلندایش، به رویِ خاک کشیدن بود

پلنگِ من دلِ مغرورم پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماهِ بلندِ من ورایِ دست رسیدن بود

گلِ شکفته! خدا حافظ؛ اگرچه لحظهٔ دیدارت

شروعِ وسوسه‌ای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم، آری موازیانِ به ناچاری

که هر دو باورِمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گُلِ مُرده، دوباره زنده نشد، اما

بهار، در گُلِ شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کامِ من

فریبکارِ دغل پیشه، بهانه اش، نشنیدن بود

چه سرنوشتِ غم انگیزی! که کِرمِ کوچکِ ابریشم

تمامِ عُمر قفس می‌بافت، ولی به فکرِ پریدن بود.

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۷
زنی چنین که تویی، جُز تو هیچکس، زن نیست

و گر زن است، پسندیدهٔ دلِ من نیست

زنی چنین که تویی، ای که چون تو، هیچ زنی

به بی‌نیازی و بی‌زینتی مزیّن نیست

طراز و طرح و تراشش، نیایدم به نظر

اگر تلألؤ جانی چو تو در آن تن نیست

نه هر که خال و خطی داشت، دلبری داند

چو نقش پرده که درخوردِ دل نهادن نیست

گُلی است با تو به نامِ لب و دهن که چون او

یکی به سفرهِٔ گُل‌های سرخِ ارژن نیست

به طرفِ دامنِ حورِ بهشت، گو نرسد

اگر هر آینه دستِ منت، به گردن نیست

مرا به دوری خود می‌کُشیّ و می‌گذری

بدان خیال که خونِ منت به گردن نیست؟

نگاه دار دلم را، برایِ آن‌چه در اوست

که ساغرِ غمِ تو، درخورِ شکستن نیست

به خونِ خود، خطِ برهان نویسمت، این‌بار

اگر هر آینه، عشقِ منت مُبرهن نیست

چه جایِ خانهٔ بی‌خانمانی‌ام؟ بی تو،

چراغِ خانهٔ خورشید نیز، روشن نیست

طنینِ نامِ تو پیچیده‌است در غزلم

و گرنه شعرِ من، این‌گونه خود مُطنطن نیست.

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲۸