معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ای بر آوردهٔ وصل شب مهتاب و پگاه!

ناز پروردهٔ خورشید و نظر کردهٔ ماه!

چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست

گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه

مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید

تا درخشان شود این‌گونه به چشم تو نگاه

نیز از آن باده که زِ انگور بهشتش کردند،

یک دو پیمانه در آمیخت بدان چشم سیاه

پس به«حوّا» و تو بخشید، تنی وسوسه ریز

آن‌که با «آدم» و من داد، دلی وسوسه خواه

گنگ و سرگشته به هر سو دل آدم چون دید

با هوایت‌، هوس گمرهش آورد، براه

برقی از چشم تو آنگاه در آدم زد وسوخت

خرمن آدمیان را هم از آن طرفه گناه

چون‌که مطلوب‌ترت دید و از او خوب‌ترت

از سر زهره گرفت و به تو بخشید کلاه

آری این‌گونه ترا ساخت خدا و پس از آن

روی زیبای تو برحسن خود، آورد گواه

تا شکیبم دهد و صبر به زندان زمین،

از بهشتت سوی من، هدیه فرستاد آنگاه.

#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۹
ای بر آوردهٔ وصل شب مهتاب و پگاه!

ناز پروردهٔ خورشید و نظر کردهٔ ماه!

***

چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست

گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه

مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید

تا درخشان شود این‌گونه به چشم تو نگاه

نیز از آن باده که زِ انگور بهشتش کردند،

یک دو پیمانه در آمیخت بدان چشم سیاه

***

پس به«حوّا» و تو بخشید، تنی وسوسه ریز

آن‌که با «آدم» و من داد، دلی وسوسه خواه

گنگ و سرگشته به هر سو دل آدم چون دید

با هوایت‌، هوس گمرهش آورد، براه

برقی از چشم تو آنگاه در آدم زد وسوخت

خرمن آدمیان را هم از آن طرفه گناه

***

چون‌که مطلوب‌ترت دید و از او خوب‌ترت

از سر زهره گرفت و به تو بخشید کلاه

***

آری این‌گونه ترا ساخت خدا و پس از آن

روی زیبای تو برحسن خود، آورد گواه

***

تا شکیبم دهد و صبر به زندان زمین،

از بهشتت سوی من، هدیه فرستاد آنگاه.

#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_وشکر
#غزل_شماره_۱۹
دست‌هایت کو؟ که دلتنگم برایِ دست‌هایت

دست‌هایم را بگیر ای دوست! دلتنگم برایت

قسمتِ من باد، هر دردی که سهمی داری از آن

من به جایِ تو، الا، آه ای به جانِ من بلایت

هم‌دهان و هم‌نفس با من اگر باشی، نِیِ من!

خوش‌ترین آوازها را می‌کشم بیرون زِ نایت

خونِ سُرخِ ارغوانم، شیر شُد سروِ روانم!

تا تو را در بر نشانم، هم‌چنان سبز است، جایت

تا تو نگذاری قدم بر خاکِ ره، می‌گُسترانم

صفحه صفحه، شعرهای تازه‌ام را زیرِ پایت

ای کتابِ وسوسه! کو فرصتِ دل‌خواه و درخور

تا بخوانم خط به خط، از ابتدا، تا انتهایت

عشقِ من! با همان روزِ بهاری باش، امّا

آفتابی باد و بی‌رگبارِ بیتابی، هوایت

پای در راهِ توام با توشهٔ بیم و امیدم

تا کُجایم می‌کشاند این بیابان، در نهایت

جامهٔ پیوند؟ یا پیراهنِ هجران؟ خود ای جان!

من چه خواهم بافت با ابریشمِ خامِ صدایت؟

ای گیاهِ جادویی، آخر چه خواهم چید از تو

یک گُلِ سُرخ از دهانت؟ یا دو برگ از چشم‌هایت؟


#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۱۹