دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
#شیخ_بهایی
#غزل_شماره_۷
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
#شیخ_بهایی
#غزل_شماره_۷
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را
نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را
گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟
درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را
سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۷
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را
نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را
گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟
درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را
سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۷
تخیّل نازکآراییش را، وام از تو میگیرد
تغزّل در شکوفاییش الهام از تو میگیرد
تو لب تر کن، تو از چشمت شرابِ من به ساغر کن
که تنها میپرستِ مستِ من، جام از تو میگیرد
بیا آبی بزن بر آتشِ تندِ تنشهایم
که دل در بیقراریهاش، آرام از تو میگیرد
لبم زنبورِ صحراگردِ وحشی، تو سراپا گل
که چون نوشِ لبت را میمکد، کام از تو میگیرد
تو میگویی چیام من یا کجایی، یا کدامینم؟
که نفسِ خویشتن گُم کردهام نام از تو میگیرد
دلم بعد از بسی منزل به منزل در به در گشتن
نشانِ آرزویش را سرانجام از تو میگیرد
نگارینا! زمانه بیتو جُز طرحی مشوّش نیست
که آب و زنگ اگر میگیرد ایّام، از تو میگیرد
تو پایانِ تمامِ جستوجوهای منی، ای یار!
خوشا بختِ تکاپویی که فرجام از تو میگیرد
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۷
تغزّل در شکوفاییش الهام از تو میگیرد
تو لب تر کن، تو از چشمت شرابِ من به ساغر کن
که تنها میپرستِ مستِ من، جام از تو میگیرد
بیا آبی بزن بر آتشِ تندِ تنشهایم
که دل در بیقراریهاش، آرام از تو میگیرد
لبم زنبورِ صحراگردِ وحشی، تو سراپا گل
که چون نوشِ لبت را میمکد، کام از تو میگیرد
تو میگویی چیام من یا کجایی، یا کدامینم؟
که نفسِ خویشتن گُم کردهام نام از تو میگیرد
دلم بعد از بسی منزل به منزل در به در گشتن
نشانِ آرزویش را سرانجام از تو میگیرد
نگارینا! زمانه بیتو جُز طرحی مشوّش نیست
که آب و زنگ اگر میگیرد ایّام، از تو میگیرد
تو پایانِ تمامِ جستوجوهای منی، ای یار!
خوشا بختِ تکاپویی که فرجام از تو میگیرد
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۷
زِ باغِ پیرهنت، چون دریچهها، وا شد
بهارِ گُم شده، پشتِ دریچه، پیدا شد
رها زِ سلطهٔ پاییز، در بهارِ اتاق
گلی به نام تو، بر بازوانِ من، وا شد
به دیدن تو، همه ذرّههایِ من، شد چشم
و چشمها، همه سر تا به پا، تماشا شد
تمامِ منظره، پوشیده از تو شد، یعنی
جهان به چشمِ دلِ من، دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم هرآنچه تلخانه
به نام تو که درآمیختم، گوارا شد
فرشتهها، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه، از تو گفتگوها شد
تنت هنوز به اندازهای لطافت داشت،
که گل در آینه از دیدنش، شکوفا شد
شتابِ خواستنت، اینچنین که میبالد
به دوریِ تو، مگر میتوان شکیبا شد؟
اُمیدوار نبودم دوباره از دلِ تو
که مهربان بشود با دلِ من، امّا شد
دوباره طوطیکِ شوکرانیِ شعرم
به خنده خندهٔ شیرینِ تو، شکرخا شد
قرارنامهٔ وصلِ من و تو بود، آن که
به رویِ شانهٔ تو، با لبِ من امضا شد
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۷
بهارِ گُم شده، پشتِ دریچه، پیدا شد
رها زِ سلطهٔ پاییز، در بهارِ اتاق
گلی به نام تو، بر بازوانِ من، وا شد
به دیدن تو، همه ذرّههایِ من، شد چشم
و چشمها، همه سر تا به پا، تماشا شد
تمامِ منظره، پوشیده از تو شد، یعنی
جهان به چشمِ دلِ من، دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم هرآنچه تلخانه
به نام تو که درآمیختم، گوارا شد
فرشتهها، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه، از تو گفتگوها شد
تنت هنوز به اندازهای لطافت داشت،
که گل در آینه از دیدنش، شکوفا شد
شتابِ خواستنت، اینچنین که میبالد
به دوریِ تو، مگر میتوان شکیبا شد؟
اُمیدوار نبودم دوباره از دلِ تو
که مهربان بشود با دلِ من، امّا شد
دوباره طوطیکِ شوکرانیِ شعرم
به خنده خندهٔ شیرینِ تو، شکرخا شد
قرارنامهٔ وصلِ من و تو بود، آن که
به رویِ شانهٔ تو، با لبِ من امضا شد
#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۷
#غزل شماره( ۷)
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیشِ نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
#حافظ
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیشِ نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
#حافظ