معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
بس‌که بی روی تو خجلت‌ کرد خرمن زندگی
بر حریفان مرگ دشوارست بر من زندگی

#بیدل_دهلوی
بس‌که بی روی تو خجلت‌ کرد خرمن زندگی
بر حریفان مرگ دشوارست بر من زندگی

#بیدل_دهلوی
چشم بربند
گرت
ذوق ِتماشایی
هست
صافی آینه
درکسوت ِ
زنگ است
اینجا ...

#بیدل دهلوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فریبم می‌دهد آسودگی، ای شوق، تدبیری‌
به رنگ غنچه خوابی دیده‌ام‌ای صبح‌تعبیری‌

ندانم دل اسیر کیست‌، امّا این‌قدر دانم‌
که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری‌


َ#بیدل_دهلوی
شوخی‌انداز جرأتها ضعیفان را بلاست
جنبش خویش ازبرای اشک سیلاب فناست

آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست

اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست

عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست

وصل می‌خواهی وداع شوخی نظاره‌ کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست

بی‌ادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست

اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم‌ گلرخان کار حناست

از ورق‌گردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام این‌گلستان انقلاب رنگهاست

وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ‌ نشو و نماست

بهره‌ای از ساز درد بینوایی برده‌ام
چون صدای نی،شکست استخوانم خوش نواست

درضعیفی‌گرهمه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست

بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شدکه این تارازضعیفی بیصداست


#بیدل_دهلوی
بیدل چنانکه سایه به خورشید می‌رسد


من نیز رفته رفته به دلدار می‌رسم



#بیدل_دهلوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیدل چنانکه سایه به خورشید می‌رسد
من نیز رفته رفته به دلدار می‌رسم!

#بیدل_دهلوی
عارف به تماشای چمنزار کمال
جز در قفس دل نگشاید پر و بال

هر چند ز امواج قدم بردارد
از خویش برون رفتنِ دریاست محال

#بیدل_دهلوی
بیدل در این ستمگاه از درد ناامیدی
بسیار گریه کردیم حالا بیا بخندیم

#بیدل_دهلوی
جان هيچ و جسد هيچ و نفس هيچ و بقا هيچ
ای هستی تو ننگ عدم تا بکجا هيچ؟

ديدی عدمِ هستی و چيدی المِ دهر
با اين همه عبرت ندميد از تو حيا هيچ

مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت؟
رفتيم و نکرديم نگاهی بقفا هيچ

آئينهٔ امکانْ هوس‌آبادِ خيال است
تمثالِ جنون گر نکند زنگ و صفا هيچ

زنهار! حذر کن زفسونکاریِ اقبال
جز بستنِ دستت نگشايد زحنا هيچ

خلقيست نمودار درين عرصهٔ موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجه‌سرا هيچ

بر زَلّهٔ اين مائده هر چند تنيديم
جزحرص نچيديم چو کشکولِ گدا هيچ

تا چند کند چارهٔ عريانیِ ما را
گردون که ندارد بجز اين کهنه ردا هيچ

منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنجِ عبثی ميکشد اين قافله با هيچ

"بيدل"اگر اينست سر و برگِ کمالت
تحقيقِ معانی غلط و فکر رسا هيچ.

#بیدل‌_دهلوی
#هیچ
برای خاطرم غم آفريدند
طفيل چشم من نم آفريدند

چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بالْ توام آفريدند

عرق گل کرده‌ام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفريدند

گهر موج آوَرَد آئينه جوهر
دلِ بی‌آرزو کم آفريدند

جهانْ خون‌ريزْ بنياد است هشدار!
سرِ سال از محرّم آفريدند

وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتمِ غم آفريدند

علاجی نيست داغ بندگی را
اگر بيشم و‌گر کم آفريدند

کفِ خاکی که بر بادش توان داد
بخون گِل کرده آدم آفريدند

طلسمِ زندگی الفتْ بنا نيست
نفس را يک‌قلم رَم آفريدند

اگر عالم برای خويش پيداست
برای من مرا هم آفريدند

چسان تابم سر از فرمان تسليم؟
که چون ابرويم از خَم آفريدند

دلم"بيدل"ندارد چاره از داغ
نگين را بهر خاتم آفريدند.

#بیدل‌_دهلوی
به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت
ز صد روزن به حیرت می‌تپد در پرده بادامم

#بیدل_دهلوی
در تنهایی هنگامی که هرکس به خویشتنِ خویش بازمی‌گردد، معلوم می‌شود که در خود چه دارد.
ابله در جامه‌ی ارغوانی، زیرِ بارِ طاقت‌فرسای شخصیتِ فقیرِ خود، می‌نالد، حال آن‌که فردِ با استعداد، با افکارِ خود، خشک‌ترین محیط را،
بارور و زنده می‌کند.
‌انسانِ پرمایه، در تنهاییِ محض، با افکار و تخیلاتِ خود، به بهترین نحو، سرگرم می‌شود.
حال آن‌که تنوعِ مدام در معاشرت،
نمایش‌ها، گردش و تفریح، ممکن نیست
کسالتِ شکنجه آورِ فردِ بی‌مایه را برطرف کند.
‌آدمی هرچه در درونِ خود بیشتر مایه داشته باشد،
از بیرون کم‌تر طلب می‌کند و دیگران هم کم‌تر می‌توانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو،
بالا بودنِ شعور، به دوری از اجتماع منجر می‌گردد.

  در بابِ حکمتِ زندگی
    #آرتور_شوپنهاور
به جَیبِ توست اگر خلوتی و انجمنی‌ست
برون ز خویش، کجا می‌روی؟ جهان خالی‌ست!

#بیدل_دهلوی
هیزم، شبی را تا سحر می‌سوزد.
امّا شعله کشیدنِ بوتهٔ خار را همه دیده‌ایم. دمی گُر می‌گیرد و دمی دیگر، خاموش می‌شود. به خاک می‌افتد. بیدل می‌گوید:


«وقت است‌، که بر بی‌کسیِ عشق بگرییم

کاین شعله ز خار و خسِ ما، خاک‌نشین شد..»



ما را شعله‌ای بود، ولی نه چنان بر دوام، که زیبندهٔ عشق باشد.

#بیدل_دهلوی
اى نسيمِ صبح از دم‌سردى خود شرم دار
مى‌رسی‌ بى‌باک و گل‌ها يک قبا پوشيده‌اند

#بیدل_دهلوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺

عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانه‌ها آمد به جوش

آسمان عمری‌ست مینای مرا
می‌زند بر سنگ و می‌گوید: خموش

بس که گرم آهنگ‌ساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش

طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمهٔ آیینه را محو است جوش

جمع نتوان‌ کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش

عشق زنگ غفلت از ما می‌برد
سایه را خورشید باشد عیب پوش

عقل و حس با هم دوات خامه‌ اند
از زبان است آنچه می‌آید به‌گوش

زین محیط از هرزه‌تازیها چو موج
می‌برد خلقی شکست خود به دوش

همچو شمع از سر بریدن زنده‌ایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش

گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش

در سخن‌چینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامی‌های ‌گوش

خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش

#بیدل_دهلوی
هر کسی‌ ویرانه‌ی خود را عمارت می‌کند

ما به تعمیر دلِ بی‌پا و سر، ویران شدیم ...!

#بیدل_دهلوی
زندگی وحشی‌ست از ضبط نفس غافل مباش

بوی آرامیده دارد در قفس کافور را

#بیدل_دهلوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانه‌ها آمد به جوش

آسمان عمری‌ست مینای مرا
می‌زند بر سنگ و می‌گوید: خموش

بس که گرم آهنگ‌ساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش

طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمهٔ آیینه را محو است جوش

جمع نتوان‌ کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش

عشق زنگ غفلت از ما می‌برد
سایه را خورشید باشد عیب پوش

عقل و حس با هم دوات خامه‌ اند
از زبان است آنچه می‌آید به‌گوش

زین محیط از هرزه‌تازیها چو موج
می‌برد خلقی شکست خود به دوش

همچو شمع از سر بریدن زنده‌ایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش

گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش

در سخن‌چینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامی‌های ‌گوش

خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش

#بیدل_دهلوی