کانال فردوس
522 subscribers
45.5K photos
11.4K videos
236 files
1.56K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_سوم❤️

من – اممم ..

صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم .

من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم .

دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم .

نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید .

از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت !

با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در .

نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت .

نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟

امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم .

نرگس سري تکون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر .

داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده .

فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یکی یکی باز کرد .

هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم .

طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن .

رضوان رو کرد بهم .

رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی خواستن ؟

شونه اي بالا انداختم .

من – نمی دونم. فکر نکنم .

رضوان – کاش یه زنگ بهشون بزنی . پارچه هاي خوبین سري تکون دادم .

من – باشه . الان زنگ می زنم .

گوشیم رو بیرون آوردم و زنگ زدم .

مامان که جواب داد از مغازه بیرون اومدم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم .

وقتی بهش گفتم پارچه هاي خوبی
داره گفت هم براش پارچه ي چادري بگیرم و هم براي خودم پارچه ي لباس که بدم خیاطم بدوزه .

تماس رو که قطع کردم ، برگشتم برم داخل مغازه که با صداي امیرمهدي سر جام ایستادم .

امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه !

برگشتم به سمتش .

کیسه ي پلاستیکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و گفت .

امیرمهدي – مال شماست .

با تردید کیسه رو گرفتم .

من - این چیه ؟

سرش رو پایین انداخت و لبخندي زد . دست برد داخل جیب شلوارش ، و انگار داره چیزي رو به یاد میاره به جایی دور خیره شد .

امیرمهدي – بعضی روزا تو عمر آدم بی نهایت لذت بخشن . لذتی که تا آخر عمر فراموش نمی شه .

می شن خاطره اي که هر وقت بهش فکر می کنی ، لبخند رو لبت میاد و حلاوتش رو مثل همون لحظه ي اول حس می کنی .

امروز براي من از اون روزاییه که می دونم تا آخر عمرم برام چنین حالی رو داره .

نیم رخش رو از نظر گذروندم .

چه جوري از این آدم خوشم اومده بود ؟ از نظر ظاهري با ایده آل هاي من فرق داشت .

پویاي شش تیغه کجا و امیرمهدي با ریش و سبیل کجا ؟

پویاي سر تا پا مد کجا و امیرمهدي ساده پوش کجا ؟
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_چهارم❤️

من – مگه چش بود ؟

امیرمهدي – من کاري به ریتم آهنگ ندارم .

ولی متنش ...
لب هاش رو کمی جمع کرد .

امیرمهدي – زیادي سبک بود سخیف بود. هجو بود

چرا می ذارین گوش و ذهنتون درگیر این آهنگا بشه ؟ اگر یه متن درست داشت حرفی نبود !

بی حواس گفتم .

من – وقتی زیادي شادم این آهنگا رو گوش می دم . یا وقتی میخوام برقصم .

و وقتی جمله م رو کامل کردم تازه فهمیدم چی گفتم ! و با بهت گفتم .

من – اي واي !
و با دست کوبیدم روي دهنم .

با ترس نگاهش کردم .

یکی نبود بگه دختر عاقل جلوي این آدم از رقص حرف می زنی ؟

خوب الان یه چیزي بهت بگه خوبه ؟ اسم رقصیدن بردي جلوي نامحرم ؟

کی می شد یاد بگیرم هر حرفی رو نباید به زبون آورد ! اونم جلوي آدمی مثل امیرمهدي!

منتظر یه عکس العمل توپ ازش بودم .

احتمال دادم این دفعه با لگد من رو از خودش دور کنه ولی نه تنها کاري نکرد ، بلکه بدون تغییري در صورتش بحث رو عوض کرد .

امیرمهدي – چند روز دیگه ماه رمضونه . روزه می گیرین ؟

وحس کردم اینجوري ، با عوض کردن مسیر صحبت می خواد حرفم رو نشنیده بگیره !

پس تصمیم گرفتم با جواب دادن به حرفش ، بحث قبل رو پشت گذر زمان دفن کنم .

من – تا حالا روزه نگرفتم .

ابرویی بالا انداخت .

امیرمهدي – یعنی می خواین بگین پدر و مادرتون هیچوقت نگفتن باید روزه بگیرین ؟

بعید می دونم .

شونه اي بالا انداختم .

من – اوایل می گفتن ولی من دوست نداشتم بگیرم . براي همین چند ساله که فقط می پرسن روزه می گیرم یا نه که منم جوابم منفیه .

اونا عادت ندارن چیزهاي مذهبی رو بهم
تحمیل کنن . همیشه براي پذیرش هرچیزي آزاد بودم .

و با این حرفم یاد تموم ماه رمضون هایی افتادم که همیشه همین یه ماه تو خونه ي ما همه چیز خدایی بود . ونماز همه ي اهل خونه جز من به جا و اول وقت خونده می شد .

مامان و بابا و مهرداد روزه می گرفتن .

گرچه که مهرداد روزهاي جمعه رو بی خیال
روزه گرفتن می شد .

و سهم من از همه ي اون سال ها ، شام خودن کارشون یک ساعت بعد از افطار بود و سریال هایی که اگر طنز نبود نگاه نمی کردم .

باز هم با حرف امیرمهدي از فکر بیرون اومدم .

امیرمهدي – هیچوقت نخواستین امتحانش کنین ؟

من – نه . چون اصلا فلسفه ي این تشنگی و گرسنگی رو نمی فهمم چیه !

امیرمهدي – فلسفه ش رو از چه نظر می خواین بدونین ؟

از نظر پزشکی که یه جور استراحت بدن هستش . تو این یه ماه به واسطه ي کم خوردن ، بدن سمومش رو دفع می کنه
و از زیر فشار ناجور غذا خوردن در میاد . از
نظر معنوي هم که یه جور درك حال آدماییه که خیلی چیزها رو می بینن و دلشون می خواد ، اما توانایی خریدش رو ندارن .

به واسطه ي درك حالشون می فهمیم که باید
بهشون کمک کنیم .

از نظر مذهبی می شه
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_پنجم❤️

من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟

دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .

من – چیزي نگفت ؟

رضوان – نه . بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تا حرف زدن شما تموم شه .

تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم . یه کار غیر ارادي .

نرگس اومد نزدیکمون .

نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟

برگشتم سمتش و لبخندي زدم . در حالی که تو دلم غوغایی به پا اصلاً ی خواست حرف زدن من وامیرمهدي رو به روم بود . دلم نم
بیاره .

من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته .

ببخشید شما رو هم علاف کردم !

لبخند دوستانه اي زد .

نرگس – این حرفا چیه اتفاقا خیلی هم خوشحالم که باهاتون اومدم

بعد پارچه اي رو با دست نشون داد .

نرگس – اون پارچه هم خیلی قشنگه . سه رنگ هم بیشتر نداره .
به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم . یه پارچه ي طلایی بینهایت زیبا که بیشتر براي لباس نامزدي یا اینجور مراسم مناسب بود .

نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می پوشه .

یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .

یکی از دخترا ؟

دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟

براي امیرمهدي ؟

واي ! ........ واي ! ...

چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که امیرمهدي سهم من نیست ؟

چه زود وقتش رسیده بود . اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي خودش داشته باشه .

چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست

حال بدي پیدا کرده بودم . طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم .

به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم . یه پارچه ي طلایی بینهایت زیبا که بیشتر براي لباس نامزدي یا اینجور مراسم مناسب بود .

نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می پوشه .

یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .

یکی از دخترا ؟

دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟

براي امیرمهدي ؟

واي ! ........ واي ! ...

چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که امیرمهدي سهم من نیست ؟

چه زود وقتش رسیده بود . اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي خودش داشته باشه .

چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست

حال بدي پیدا کرده بودم . طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم .
و براي اینکه این کار رو انجام ندم ، دستم رو روي لب هام گذاشتم و خیره به اون پارچه دختري رو تصور می کردم که ممکن بود بشه زن خونه ي امیرمهدي .

عروس طاهره خانوم و حاج آقا .

حس کردم نرگس نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره خیره شد به پارچه و گفت .

نرگس – گرچه که امیرمهدي تا الآن راضی نشده حتی بریمخواستگاري .

نگاهش کردم . منظورش چی بود ؟

سرش رو کمی به سمت شونه ش خم کرد .

نرگس –راستش اصلاً نمی دونم چی تو ذهنشه .

برگشت سمت ما .

نرگس – بالاخره کدوم پارچه رو می خري ؟

چقدر سریع بحث رو عوض کرد . و من نفهمیدم از گفتن اون حرفا چه هدفی داشت !

می خواست بگه که براي برادرش دختر
در نظر گرفتن ؟

می خواست بگه به حرف زدن باهاش دلخوش
نکن ؟

یا منظورش این بود بگه من به درد امیرمهدي نمی خورم و مورد تأیید خونواده ش نیستم ؟

تو دلم گفتم " منظورش هر چی باشه فرقی نمی کنه .

من که حق اصلاً به روي خودم نیارم ندارم به امیرمهدي فکر کنم .

پس بهتره که از حرفاش چقدر سوال تو ذهنم ایجاد شده به زور لبخندي زدم و رو به هر دو گفتم .

من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره .

مرددم کدوم بهتره !

رضوان سري تکون داد .

رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی .

براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم . به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه .

از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم .

نرگس رو کرد به ما .

نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟

البته اگر کاري ندارین !

نگاهی به سمت رضوان انداختم .

من – من که کاري ندارم . تو چی ؟

رضوان – منم کاري ندارم . تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت داریم یه چرخی بزنیم .

و رو به نرگس ادامه داد .

رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا

براي همین برادرم میاد دنبالمون .

نرگس
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_ششم❤️

خوشم نیومد از کارش بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .

شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم . ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر رو هضم کنم .

من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟

بی خیال خرید اون ست شدم شاید چون تأیید مردي غیر از امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .

ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري " از مغازي بیرون اومدم .

رضوان دست خالیم رو که دید پرسید .

رضوان – نخریدیدش ؟

من – نه .

کمی عصبانی بودم نمی دونستم از کی از اون پسر ؟ امیرمهدي ؟ یا خودم ؟

فقط می دونستم عصبانیم و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود .

دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم .

با حرص به ویترین ها نگاه می کردم .

امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد .

دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟

خلاف شرع که نمی کنی ! " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود !

خودم هم نمی دونستم .

شالم کمی عقب رفت . ولی حوصله نداشتم درستش کنم .

گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره .

همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره . به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم .

لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم .

پسر – بنداز تو گوشیت . دوقلوي سیم کارت خودمه .

بهت زنگ می زنم حرف بزنیم .

ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم .

یه پارچه فشن بود . از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تیشرت تا کمر شلوار پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت

و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به نظر می رسید .ازش خوشم نیومد .

اخمی کردم .

من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیم کارت اضافه ت بگرد .

ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد .

پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر .

و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد .

نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل .

نگاه از گردنبندش گرفتم .

من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !

پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم .

اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم .

امیرمهدي – بریم .

سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد .

نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو .

ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه .

خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود .

چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم .

بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران .

دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت .

امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !

آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن .

چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم

ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم .

عصبانی براي یه لحظه ش بود .

پر حرص نفس می کشید .

طلبکار گفتم .

من – مگه چیکار کردم ؟

ابروهاش به شدت در هم گره خورد .

امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین !

انقدر عصبی این جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ي بحث کارمون به دعوا می کشه .

اما بی توجه بحث رو ادامه دادم .

من – من فقط جوابش رو دادم . خلاف شرع نکردم .

امیرمهدي – اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست .

برگشتم به سمتش که باعث شد به طرفم بچرخه و سینه به سینه ي هم بایستیم .

من – اون پسر مرض داره من باید جواب پس بدم ؟

دلم خواست جوابش رو بدم .

امیرمهدي – اگر یه مقدار ظاهرتون موجه تر باشه کسی به خودش اجازه نمی ده در موردتون فکر بی خود کنه !

دستم کمی کشیده شد بی توجه به کسی که دستم رو کشید و حس کردم باید رضوان باشه با تشر گفتم .

من – من چمه ؟

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت .

امیرمهدي – یه آینه بگیرین دستتون می بینین هم آرایشون زیاده و هم روسریتون کاملاً عقب رفته . این ظاهر ایراد داره .

من – من دلم می خواد اینجوري بیام بیرون .

اصلاً شما چیکاره اي ؟

با حرص نگاهم کرد .

چشم تو چشم .

امیرمهدي – راست می گین من کاره اي نیستم .

نگاهش پر از ملامت بود .

پر از شماتت .

پر از حس بد .

از طرز نگاهش حالم خراب شد . تا اون روز اینجوري ندیده بودمش . همیشه بعد
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_هفتم❤️

اون لحظه به شدت توقع داشتم که امیرمهدي ازم عذرخواهی کنه .

براي چی رو هم نمی دونستم .

فقط دلم می خواست با عذرخواهیش ، به رضوان و نرگس شاهد ماجرا و البته خودش ثابت شه که من کار بدي انجام ندادم .

شاید همون اول هم فکر می کردم امیرمهدي مثل هر دفعه کوتاه میاد که بحث رو ادامه دادم .

خیره خیره نگاهش می کردم و منتظر بودم به عذرخواهی لب باز کنه و در مقابل ، اون فقط نگاهش رو ازم گرفته بود .

هنوز هم اخم داشت و این نشون می داد از موضعش پایین بیا نیست .

از حرص اینکه عذرخواهی نخواهد کرد ، کیسه ي پلاستیک حاوي سوغاتی و کادوش رو تو سینه ش کوبیدم وگفتم .

من – من نیازي به کادو ندارم .

برگشتم به رضوان بگم ، بریم بیرون پاساژ که دیدم دستم تو دستاي نرگس .

با ملایمت دستم رو بیرون کشیدم و برگشتم برم که با لحن جدي امیرمهدي ، هنوز یک قدم دور نشده ایستادم سر جام

امیرمهدي – قرآن رو پس نمی دن خانوم صداقت پیشه !

قرآن !

پس یکی از بسته هاي داخل اون کیسه قرآن بود و من پسش داده بودم .

کارم درست بود ؟

نبود . این بی احترامی به کتاب خدا بود . همون کتابی که من تازه شروع کرده بودم خوندنش .

البته اگر از زشتی پس دادن سوغاتی و کادو می گذشتیم !

چشم هام رو روي هم گذاشتم . چرا تا فکري به ذهنم خطور می کرد انجامش می دادم ؟

برگشتم به طرفش . می خواستم برم کیسه رو ازش بگیرم که پیش دستی کرد . اومد جلو و کیسه رو گرفت طرفم .

وقتی گرفتمش ، بدون مکث راه خروج از پاساژ رو در پیش گرفت .

چشم دوختم به رفتنش . ازم دلگیر بود ؟

با قرارگرفتن دستی روي بازوم ، نگاه از امیرمهدي گرفتم و به نرگسی که دستش رو بازوم بود خیره شدم .

اونم داشت به رفتن امیرمهدي نگاه می کرد .

نرگس – امیرمهدي رو یه سري از مسائل خیلی
حساسه .

کمی مکث کرد .
برگشت به سمتم و نگاهم کرد .

نرگس – فکر کنم خودت بدونی که بیش از یه غریبه براش ارزش داري راستش وقتی تو ماشین سی دیت رو گذاشتم و اون اهنگ پخش شد اولش خندیدم و تو دلم گفتم عجب
دختر شجاعی که از این شوخیا با امیرمهدي
به خاطرت یه بار کوتاه میاد !

وقتی قیافه ش رو دیدم فهمیدم فرق نداره سی دی ماله کی باشه عصبانیش می کنه این جور آهنگا .

یه لحظه فکر کردم به عادت قبل حتماً سی دي رو می شکنه و اون کارش نشون داد که واقعاً باهات بد برخورد می کنه .

ولی براش ....

حرفش رو خورد .

به زور لبخندي زد .

نرگس – ازت توقع داشت سنگین تر برخورد می کردي .

شونه اي بالا انداختم .

من – من کار بدي نکردم .

و راه بیرون رو در پیش گرفتم . من کار بدي نکرده بودم ! فقط جواب آدمی رو داده بودم که به نظرم حق نداشت تا من بهش چراغ سبز نشون ندادم پا جلو بذاره

نرگس و رضوان هم دنبالم اومدن .

جلوي در پاساژ ایستادم تا شاید رضا ، برادر رضوان رو ببینم .

خوشحال بودم که قرار بود با رضا برگردیم .

چشمم افتاد به امیرمهدي که کلافه و عصبی ، اون طرف خیابون به ماشینش تکیه داده بود و با پشت پاش ضربه می زد به تایر ماشین .

هنوز عصبانی بود . هنوز اخم داشت . هنوز کلافه بود . دیگه چرا کلافه ؟

با صداي " سلام " گفتن رضا ، نگاهم رو غلاف کردم .

برگشتم به سمتش و به زور دهنم رو باز کردم براي جواب دادن که فقط تونستم اصواتی شبیه به سلام رو از دهنم خارج کنم .

برعکس رضوان و نرگس که به راحتی جوابش
رو دادن .

رضوان ، نرگس و رضا رو به هم معرفی کرد .

بعد هم رو به نرگس گفت .

رضوان – خیلی از همراهیت خوشحال شدم نرگس جون .

ایشاالله باز هم سعادت همراهیت رو داشته باشیم .

و انگار از طرف من هم گفت .

لب هاي من خاموش شده بود و گویاي هیچ کلمه اي نبود .

نرگس هم لبخند همراه با شرمی به خاطر حضور رضا بود و جواب داد .

نرگس – ممنون . براي منم سعادتی بود . با اجازه تون و " خداحافظی " کرد . موقع رفتنش دستی به بازوم گرفت و از جانب مخالف سرش رو به گوشم نزدیک کرد وگفت .

نرگس – خیلی حرفاش رو به دل نگیر .

و با لبخندي ازمون دور شد و من حتی یه " خداحافظ " خشک و خالی هم نگفتم .

نه اینکه قهر باشم ، نه . فقط نمی تونستم حرف بزنم .

انگار فقل بزرگی به دهنم زده بودن .

تو مسیر بین پاساژ تا خونه مون ساکت بودم .

دلم نمی خواست به امیرمهدي و اتفاق بینمون فکر کنم .

براي همین خودم رو با دیدن آدمها سرگرم کردم .

حس می کردم نیاز دارم تو تنهایی بشینم و فکر کنم حق با کی بود با من یا امیرمهدي ؟

دلم می خواست دوباره بشینم و حرفامون رو از اول مرور کنم .

با این همه تفاوت عقایدي که تازه داشت اذیتم می کرد چرا دنبالش بودم ؟

جلوي در خونه باز هم به زور لب باز کردم ، از رضوان و رضا خداحافظی کردم و وارد خونه شدم .

مامان به محض ورود اومد استقبالم .

مامان – باز سالمت رو خوردي دختر ؟

من – سلام .

و انگار تو خونه تازه دهنم باز
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_هشتم❤️

امیرمهدي هیچوقت بوي عرق نمی داد .

گرچه که بوي ادکلنش هم
تا صد فرسخی کسی رو مدهوش نمی کرد

پویا حق نداشت درباره کسی که نمی شناسه اینجوري حرف بزنه

من – یه بار گفتم که ، سگش شرف داره به تو .

پویا – مارال حالت رو می گیرما ؟

من – برو بابا . عقده اي !

پویا – باشه . خودت خواستی . من خر رو بگو که می خواستم بهت فرصت بدم . ولی لیاقت نداري .

کاري می کنم که همین جوجه بسیجی بو گندو رو هم نداشته باشی وایسا و ببین .

من – برو هر کاري از دستت بر میاد انجام بده .

و گوشی رو روش قطع کردم .

این ما رو چه جوري دیده بود ؟ پس چرا من تو پاساژ ندیدمش ؟

با حرص از اتفاقات قشنگ ! پشت سر هم ، لباس هام رو عوض کردم .

بسته ي کادو و سوغاتی رو برداشتم و باز کردم .

سوغاتیش جانماز و مهر بود و همراه پارچه اي که به درد کت دامن یا کت شلوار می خورد .

به رنگ سرمه اي و کادوش که گفت قرآنه .

قلم قرآنی بود با قرآن مخصوصش و کتاب دعاش .

هر دو رو روي میز گذاشتم و بعد هم روي تختم دراز کشیدم و فکر کردم .سه روز فکر کردم .

سه روز کارم شد یادآوري تک تک حرفاش و رفتارش .

سه روز خودم رو تو اتاقم حبس کردم و فقط براي غذا خوردن خارج شدم .

سه روز من بودم و امیرمهدي و خدایی که یا خداي من بود یا خداي امیرمهدي .

خدایی که از لا به لاي حرفاي امیرمهدي شناختمش و با خداي قبلی خودم مقایسه کردم .

تموم مدت حس می کردم چقدر حرفاش درباره ي نماز و روزه و اون خدایی که به من شناسوند ، زمینی نیست .

یه وقتایی حس می کنی خدا داره باهات حرف می زنه نه بنده ي خدا .

انگار خودش اومده تو یه جسم انسانی حلول کرده و می گه برگرد سمت من .

می گه من اون خدایی نیستم که تا امروز می شناختی . بیا و یه جور دیگه با من رو به رو شو !

می گه بیا و بذار با هم از نو شروع کنیم .

یه کتلت برداشتم و گذاشتم لاي نونم . بعد هم خیارشور و گوجه و کمی سس .

مامان و بابا ، یک ساعتی می شد که افطار کرده بودن . و داشتیم دور هم شام می خوردیم .

مثل هر سال یه روز زودتر از شروع ماه رمضون روزه گرفته بودن . خودشون که می گفتن پیشواز رفتن .

من اصلا نمی فهمیدم اصل این پیشواز رفتن براي چیه ؟
شامم رو که خوردم رو به مامان گفتم براي سحرلطفاً بیدارم کن .

من – مرسی . دستت درد نکنه . خوشمزه بود .

و از سر سفره بلند شدم .

مامان مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت .

مامان – نوش جان ..... می خواي .... روزه بگیري ؟

سري تکون دادم .

من – آره

و در جواب نگاه متعجبش لبخندي زدم .

مامان ابرویی بالا انداخت و گفت .

مامان – چیزاي جدید می شنوم !

من – بده ؟ دختر به این خوبی !

مامان سري تکون داد .

مامان – بر منکرش لعنت .

خندیدم و از آشپزخونه خارج شدم و خودم رو روي زمین جلوي تلویزیون ولو کردم .

چشمام رو باز کردم . ساعت چند بود که آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود ؟

نگاهی به ساعت انداختم . دوازده و نیم . زیاد خوابیده بودم .

دلم نالش رفت . گرسنه بودم . می خواستم بلند شم و برم تو آشپزخونه تا چیزي بخورم که یادم افتاد روزه م .

" وایی " از ته دلی گفتم .

حالا هیچ روزي وقتی بیدار می شدم انقدر گرسنه نبودما ! همین اولین روز روزه داري روده کوچیکه افتاده بودبه جون روده بزرگه

احتمالاً شکمم هم با آداب اسلام بیش از
اندازه غریبه بود که داشت اعتراضش رو اینجوري نشون می داد !

دستی بهش کشیدم و تشر زدم .

من – خوب آروم بگیر دیگه . نمی شه چیزي خورد !

ولی دست بردار که نبود . همچین صدا داد که دلم به حالش سوخت انگار قحطی اومده بود

می خواستم دوباره یه چیزي بهش بگم که صداي زنگ موبایلم نذاشت .

گوشی رو از روي میز کنار تخت برداشتم و نگاهش کردم .

سمیرا !

با خوشحالی جواب دادم .

من – سلام بچه پررو .

سمیرا – سلام . ببین که به کی می گه پررو .

من – من به تو می گم .

سمیرا – تو که دیگه باید درست حرف بزنی !.

من – چرا ؟ مگه شاخ در آوردم ؟

سمیرا با لحن خاصی گفت .

سمیرا – نه که با از ما بهترون می پري گفتم شاید اخلاقتم شده شبیه اونا .

متعجب گفتم .

من – از ما بهترون ؟

خنده اي کرد .

سمیرا – خبرا زود می سه .

با نگرانی نشستم رو تخت .

من – کدوم خبرا ؟

یعنی پویا چیزي گفته بود ؟ از دهن لقش چیزي بعید نبود !

سمیرا – اینکه با این بچه مثبتا می پري . از دست رفتی مارال .

این دیگه کیه انتخابش کردي ؟ خیلی بهتر از پویاست ؟

صادقانه گفتم .

من – من کسی رو انتخاب نکردم سمیرا .

سمیرا – پویا که می گفت خیلی ازش طرفداري می کنی !

از دست پویا . معلوم نبود رفته چیا گفته بهشون .

من – نمی دونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست .

سمیرا – بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف می زدین ؟

مطمئن بودم هر چی بگم باور نمی کنه . کسی که خودش هزار دوست داشت عمرا
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_نهم❤️

سمیرا – باشه . فردا منتظرتم .

خوشحال شدم که زود قانع شد .

من – حتماً

و زود خداحافظی کردیم . احتمالاً زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره . یا به خواست پویا و یا به عادت خودش براي سر در آوردن !

کلافه دستی به موهام کشیدم . فردا باید بهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد ؟

از روي تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم .

حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم .

من – تو اینجا چیکار می کنی ؟

لبخندي به روم زد .

رضوان – سلام بر خواهر شوهر دست و رو نشسته .

من – سلام . در ضمن بی سلام و همینجوري هم عزیزم . گفتم اینجا چیکار می کنی ؟

رضوان – براي افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم .

من – خود شیرین ! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه

با دست بهم اشاره کرد .

رضوان – همین که تا الان خواب بوده ؟

چشم غره اي بهش رفتم که باعث خنده ش شد .

رضوان – این مدلی زشت می شی .

من – من همیشه خوشگلم .

چشمکی زد .

رضوان – خانوم خوشگل شنیدم روزه اي ؟

من – چیه ؟ نکنه تو هم می خواي مثل مامان بگی چیزاي جدید می شنوي ؟

بلند شد اومد طرفم .

رضوان – با اون دعواي شما گفتم قید نماز خوندنم زدي .

شونه اي بالا انداختم .

من – من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم .

رضوان دستی به شونه م کشید .

رضوان – آفرین حالا می شه گفت نمازت براي خداست .

با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم .

من – گشنمه رضوان .

لبخندي زد .

رضوان – هر کاري اولش سخته .

سري تکون دادم .

از سخت سخت تره .

من – فعلا

و رفتم به سمت دستشویی .

بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم .

بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم .

مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت .

مامان – تو کی بیدار شدي ؟

نگاهش کردم .

من – سلام . ظهر به خیر .

مامان سري به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه .

بعد هم گفت .

مامان - چیزي نمی خوري ؟

حق به جانب گفتم .

من – روزه ام .

مامان – می تونی تحمل کنی ؟

من – سعی می کنم .

و دوباره از ضعف دلم گفتم .

من – ولی من گشنمه .

مامان سریع گفت .

مامان – بیا یه چیزي بخور .

کمی از جام بلند شدم . ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم .

من – نمی خورم . ولی گشنمه .

و دوباره روي پاي رضوان خوابیدم .

مامان دوباره سري به حالت تأسف تکون داد .

رضوان لبخندي زد و دست برد داخل موهام .

رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی .

من – اصلاً حال هیچ کاري رو ندارم .

رضوان – بیا حرف بزنیم .

من – بگو .

رضوان – یه راهی به ذهنت نمی رسه بریم خونه ي نرگس اینا ؟

اخم کردم .

من – بریم که چی بشه ؟

رضوان – می خوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ي کسی نیست ؟

من – تا حالا نپرسیده بودي ؟

رضوان ابرویی بالا انداخت .

رضوان – نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود .

لبخندي زدم .

من – ا ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟

لبخندش بیشتر شد .

رضوان – آره .

من – یه نظر دیده یا دو نظر ؟

رضوان مشتی به شونه م زد .

رضوان – خودت رو لوس نکن .

خندیدم .

من – خوب دارم می پرسم ! آخه دو نظر حلاله نیست .

رضوان – به جاي اذیت کردن یه بهونه پیدا کن .

من – که چی ؟

رضوان حرصی گفت .

رضوان – که بریم خونه شون .

بلند شدم نشستم .

من – بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟

رضوان – چرا نیاي ؟

من – چون با یکی تو اون خونه قهرم .

شماتت بار گفت .

رضوان – بچه بازي در نیار مارال ! یه اتفاق افتاد ، یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت

من – از نظر من تموم نشده .

رضوان – به خاطر من کوتاه بیا . به خدا دست تنهام . منم و همین یه داداش . گناه داره . قول می دم یه وقتی بریم که ایشون خونه
نباشن .

من – حالا چون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می خواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم .

خندید .

رضوان – از دست تو . کی می خواي از این کارا دست برداري ؟

من – وقت گل نی . در ضمن دنبال بهونه هم نباش .

رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون .

من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم .

لبخندي زد .

رضوان – آفرین . اینم بهونه .

اخمی کردم .

من – فقط یه جوري بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما !

رضوان سري تکون داد و با لبخند " باشه " اي گفت .

پشت در خونه ي سمیرا کمی صبر کردم .

آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم .

اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید یه مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم

من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفاي امیرمهدي کمی از آرایش کردنم رو کم
بهترین پناه خدا:
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهلم❤️

همون موقع حس کردم چقدر تشنمه ! انگار از صبح آب نخورده بودم .

در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم .

مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صبح آب نخوردم ! کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد میارم کی آب خوردم ؟

هر چی گشتم چیزي پیدا نکردم .

چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟

و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردي چون روزه اي .

سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روي میز گذاشتم .

و سعی کردم با توجه به حرفاي مرجان و بعضاً سمیرا ، از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام .

خیلی سخت بود خودداري از خوردن در حالیکه دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود .

یک ساعتی رو تونستم به بهانه ي حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزي که به ذهنم می رسید ، از توجه شون به نخوردنم کم کنم

ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه هاي خاص سمیرا به ظرف هاي دست نخورده ي جلوم شروع شد فهمیدم راه فراري ندارم .

سمیرا با ابرو اشاره کرد .

سمیرا – چرا نمی خوري ؟

لبخند زدم .

من – می خورم .

مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت .

مرجان – بخور دیگه .

من – می خورم .

و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدي باشم که سمیرا باز گفت .

سمیرا – بخور .

نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد .

باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن . دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت .

سمیرا – روزه اي ؟

نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت .

سري تکون دادم .

من – آره .با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد .

انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد .

سمیرا ابرویی بالا انداخت و کمی خودش رو جلو کشید .

سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدي جدیه که به خاطر این پسره روزه هم می گیري !

لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم .

من – باور کن چیزي بینمون نیست . خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ...

پرید وسط حرفم .

سمیرا – که منجر شد به خواستگاري !

من – نه بابا . چرا براي خودت می بري و می دوزي ؟

سمیرا – بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی میبرم و می دوزم ؟

من – اون روز به خواست رضوان ...

اینبار مرجان پرید وسط حرفم .

مرجان – تازه با اون شرایطی که پویا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟

کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدي ؟ ک ی ؟
نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟

سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون .

من – ما فقط داشتیم درباره ي ...

سمیرا – درباره ي عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادي و بهش گفتی دوسش داري ؟

خیلی خري . حداقل یه مقدار خودت رو دست بالا می گرفتی و به این زودي چیزي نمی گفتی !

راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس
رفته بودین خرید عروسی !

من – یه دقیقه گوش کن ...

مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟

دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم .

من – اگر گوش کنین می گم که ...

سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردي ! صیغه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن !

من – صیغه براي ....

مرجان – حتماً خوندن . پس رسماً زن و شوهرین ! آفرین خیلی زرنگیا !

سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي !

مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم
که نگفتی ؟

مرجان – نترس مارال . مخ شوهرت رو نمی زنیم . ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم !

سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟

سکوت کرده بودم .

نمی ذاشتن حرف بزنم .براي خودشون پشت سر هم حرف می زدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم و واقعیت رو بگم .

یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا .

یکی این می گفت و یکی اون .

امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و می خندیدن .

حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد .

حال بدي پیدا کرده بودم . حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد تمسخر بگیرن !

من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم می کردن و می خندیدن .

حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم .

هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون می کردم .

وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمی خواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ، باید چیکار می کردم ؟

چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم
بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم .

زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من نتونستم بحث
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_یک❤️

ما حق نداریم بدون شناخت منِ اصلیشون اون ها رو زیر سوال ببریم و بهشون انگ بزنیم .

حق نداریم بی سبب خودمون رو آدم تر بدونیم و دیگران رو از خودمون پایین تر .

حق نداریم با چشم ظاهربین درباره شون قضاوت کنیم و خودمون رو محق بدونیم . حق نداریم .

دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه .

دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده .

در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم .

موقع پوشیدن کفشام ، سمیرا که به چهارچوب در تکیه داده بود ، با لحن پر از تمسخر گفت .

سمیرا – هنوزم نمی تونم باور کنم انقدر پسره رو دوست داري که به خاطرش روزه گرفتی .

براي رهایی زودتر ، به جاي ایجاد هر بحثی ، فقط لبخندي زدم و گذاشتم تو تفکرات خودش بمونه .

وقتی از هیچی خبر نداشت و حاضر به شنیدن واقعیت نبود یا اگر هم می گفتم باور نمی کرد، همون بهتر که در اشتباهات خودش باقی بمونه .

ما ادما عادت کردیم زود قضاوت کنیم . منم همینطور بودم .

به قول بابا " هر کس که نداند و نداند که نداند .. در جهل مرکب ابد الدهر بماند " .

براي رهایی از این جهل هم باید یه تکونی به خودمون بدیم وگرنه هیچ کی نمی تونه کاري
براي آدم انجام بده .

از خونه ي سمیرا تا خونه ي خودمون رو پیاده برگشتم . و فکر کردم به حرف سمیرا .

واقعا من به خاطر امیر مهدي روزه گرفتم ؟

من فقط خواستم اون حال خوبی که امیرمهدي برام گفت رو تجربه کنم و ببینم چه حسی آدم رو وادار میکنه که بعد از یه روز تحمل گرسنگی و تشنگی حاضره باز هم روز بعد روزه بگیره !

حال روز قبلم رو یادآوري کردم .
زمان افطار حال خاصی داشتم .

از یه طرف خوشحال بودم که تونستم در مقابل گرسنگی و تشنگیمقاومت کنم و اراده م رو به معرض امتحان گذاشتم و ازش سربلند بیرون اومدم .

از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که گرسنه هستن و پولی براي سیر کردن شکمشون ندارن .

واقعاً چندنفر تو دنیا انقدر محتاج بودن و من خبرنداشتم ؟

وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تالشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شد عبادت ، حس خوبی بهم دست داد .

یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد شدم .

همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم .

مگه می شد یادم بره از اون هواپیماي سقوط کرده فقط من و امیرمهدي به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟

و به واقع این روزه داري چیزي غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوب به آدم می داد ؟

من که از این مهمونی راضی بودم .

گرچه برام سخت بود .

من فقط به حرف امیرمهدی فکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم .

من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم .

امیرمهدي ! ایستادم . دلم پرکشید براي دیدن خنده ش . براي نگاه به بند کشیده ش .
براي .... براي .......... براي خود خودش ..... خودش .

من دلم براش تنگ شده بود . هرچند ازش دلخور بودم !

بغض کردم . " دلم برات تنگ شده امیرمهدي "
چرا تو همه ي کارام نقش داشت . چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟

سریع رفتم گوشه ي خیابون ایستادم . باید می رفتم و از دور هم شده می دیدمش .

دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد .
منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش .

دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت .

تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد .

تمام وجودم غیر از ... غیر از ....

عقلم اخطارگونه قول و قرارم با خدا رو یادآوري کرد .

و چقدر این یادآوري تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو و با دست هاي آویزون دوباره راه خونه رو در پیش بگیرم .

اگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا می زدم به هر حرفی که زدم .

چی باعث می شد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیرمهدي بود باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟

تفاوتی که مثل تفاوت روز و شب واضح و آشکار بود .

این تفاوتی که از قوا و قرارم با خدا وحشتناك تر بود .

بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیرمهدي و زنده موندنش راضی بودم .

نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوري . من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره اي نداشتم وحاضر بودم براي زنده برگشتن امیرمهدي هر کاري بکنم .

ولی تفاوت عقاید ما دعوا داشت ، دلخوري داشت ،تو روي هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود .

زیر لب نالیدم " خدا یه کاري بکن ، من دارم دیوونه می شم .

اینهمه تفاوت . این همه عشق و خواستن .

اون قول و قراري که باهات گذاشتم . این رفت و آمدي که با وجود خواستگاري رضا از نرگس ، بیشتر هم میشه .

اگر قرار باشه جلوي چشم من با دختر دیگه اي ازدواج کنه من می میرم .

خدا حکمت این همه تفاوت واین عاشقی چیه ؟ "

باید با
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_دو❤️

اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم .

اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار
می کنی !

اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت

بابا - همین که گفتم .

وقتی دستشون تو یه کاسه بود من حریفشون نمی شدم .

حتی هیچ بنی بشري نمی تونست با کارشون مخالفت کنه .

پس به ناچار سکوت کردم و همین سکوت از نظرشون شد رضایتم .

و انقدر مامان رو خوشحال کرد که روز بعد وقتی رضوان اومد خونه مون ، با خوشحالی خبر رو بهش داد .

رضوان با لبخند نگاهم کرد . ولی من حوصله ي هیچ چیزي حتی جواب لبخندش رو هم نداشتم .

گاهی حس می کردم خونه و تموم وسائلش داره کج و کوله می شه .

گاهیی هم حس دوران و معلق بودن بهم دست می داد .

احتمال می دادم به خاطر درست غذا نخوردن و استرس ناشی از این رضایت باالاجبار باشه . با این حال نه

حاضر بودم روزه گرفتن رو کنار بذارم و نه حرفی به مامان و بابا بزنم .

رضوان اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم .

نگاهش کردم . باز هم لبخند زد و گفت .

رضوان - مبارکه . بالاخره قبول کردي !

دستم رو بی حوصله از زیر دستش بیرون کشیدم .

من - ولم کن رضوان .

انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد .

رضوان - خوبی ؟

بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم .

من - افتضاحم .

دستی به شونه ام کشید .

رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم .

اخم کردم .

من - نمیام .

فشاري به شونه ام داد .

رضوان - بلند شو . حال و هوات عوض می شه .

ناراضی گفتم .

من - درکم نمی کنی !

رضوان - اتفاقاً برعکس حالت رو خوب می فهمم .

قبل از اومدنش بر می گردیم .

نگاهش کردم . زیادي اصرار به رفتنم داشت .

چشماش رو ریز کرد و مظلومانه گفت .

رضوان - می خواي تنهام بذاري ؟

یه لحظه دلم براش سوخت . خواهر که نداشت .

اگر نمی رفتم بهونه اي براي رفتن نداشت .

نمی خواستم به خاطر من مسئله ي ازدواج برادرش عقب بیفته .

بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم .

نرسیده به کمدم باز هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن .

دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم .

چشمام رو روي هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم .

با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم . باز هم انتخابم همون مانتوي سفیدم بود .

گرچه که کمی به تنم گشاد بود .

رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد .

باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد .

یاد روزي افتادم که جلوي اون در دیدمش .

چقدرگشتم دنبال ردي ازش و چطور در عین نا امیدي از جایی که به فکرم هم خطور نمی کرد آدرسش رسید به دستم.

لبخند بی جونی زدم .

این آخرین باري بود که پا می ذاشتم تو خونه شون . با خودم و دلم طی کرده بودم .

بالاخره باید از یه جایی جلوي دلم می ایستادم .

من طاقت نداشتم . طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه اي پیوند بزنه .

من که با لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئناً یه حرف و یه با ازدواجش می شکستم .

انقدرها محکم نبودم که ببینم و دم نزنم .

یه وقتایی براي نشکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت . حداقل دل آدم فقط تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد نمی شه ، به سکون نمیرسه .

رضوان براي بار دوم دستش رو به طرف زنگ رد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن .

نرگس با دیدنمون لبخند روي لبش عمیق شد و سریع اومد به سمتمون .

سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی .

اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و سلام کرد .

هم قد نرگس بود چادري و بدون هیچ آرایشی .

چهره ي زیبایی با آرایش که داشت مطمئنا زیباتر و تو دل برو تر می شد .

نرگس ما رو معرفی کرد .

نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن .

و با دست به سمت دختر اشاره کرد .

نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهاي دور و .....
کمی مکث کرد .

انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده .

نگاهی به سمت ملیکا انداخت که داشت با چشماش تشویقش می کرد به ادامه دادن .

ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت .

نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد !

ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس .

کمی اخم کرد . با این حال لبخندي زد و رو به ما گفت .

ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون . اگر کار نداشتم می موندم تا از حضورتون فیض ببرم .

رضوان با لبخند جواب داد .

رضوان - ما هم خوشحال شدیم . مزاحمتون نباشیم ؟

" خواهش می کنمی " گفت و دست جلو آوررد براي خداحافظی .

حین دست دادن باهاش گفتم .

من - همین دیدار کم هم سعادتی بود .

که باعث لبخندش شد . " شما لطف دارینی " گفت و با یه خداحافظی سرسري از نرگس رفت .

نرگس که در رو بست رضوان بی معطل
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_سوم❤️

چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم کرد

من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم .

خیال خامی بود که فکر کنم معجزه اي رخ می ده و همه چیزاونجور که دل من می خواد
پیش می ره .

لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم .

من – مبارك باشه .

دلخور نگاهم کرد .

آهی کشید و به سمت در ورودي خونه راهنماییمون کرد .

نرگس – بفرمایید داخل .

با وجود بی رمقی، به پاهام فرمان حرکت دادم .

چاره اي جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدي نداشتم .

مگه می شد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزي نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟

به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت .

نرگس – اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به بهونه ي علاقه به مامانم تو خونه امون رفت و آمد نمی کرد .

رضوان متعجب ابرویی بالا انداخت و با لبخندي که بیشتر نشون دهنده ي شدت تعجبش بود گفت .

رضوان – مگه خودش خبر داره .

نرگس با افسوس سري تکون داد .

نرگس – متأسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن .

به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه .

هر دو سوالی نگاهش کردیم .

سرش رو کمی کج کرد .

نرگس – خوب .. راستش .. ملیکا برادرزاده ي زن عمومه .

کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . نرگس هم ادامه داد .

نرگس – امیرمهدي به دلیل علاقه ي زیادش به عموم تقریبا تموم خوي و خصلت عموم رو گرفته .

مثل عموم خیلی مذهبیه . عموي من حتی گوش دادن موسیقی رو بد می دونه

فقط تو این یه مورد امیرمهدي یه مقدار از
حدش پا فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش می ده .

تازگیا هم که ترانه ي یارا یارا گوش می ده که من نمی دونم چطور شده انقدر پیشرفت کرده .

البته ما هیچکدوم با این اخلاقاي امیرمهدي
مشکل نداریم .

گاهی به نظرم خیلی هم خوبه چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره . ولی براي ازدواجش به شدت نگرانم .

رضوان – مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی .

یه لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش .

نرگس – من طرفدار دل امیرمهدي ام . اگر دلش با این دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم .

رضوان با لبخند دستی به شونه ي نرگس زد .

رضوان – هر چی قسمت باشه همون می شه . اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش می ندازه .

حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ می گن هر دویی یه سه اي هم داره . یه دختر دیگه هم
کاندید کنین تا بالاخره آقا امیرمهدي به یکیشون رضایت بده .

لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب هاي نرگس هدیه داد .
سرش رو کمی خم کرد و به جاي جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد .

نرگس – بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین . کسی خونه نیست . مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سبزي بخرن .

همراهش وارد اتاقش شدیم . نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم رضوان برگشت به سمتم .

رضوان – محکم باش مارال . تو فکر این روزا رو کرده بودي دیگه ، نه ؟

سري تکون دادم و با حال زار گفتم .

من – آره . فقط فکر کرده بودم . نمی دونستم انقدر سخته که خودداري ممکن نیست .
کمی اومد جلوتر .

رضوان – می دونم سخته . ولی باید محکم باشی . کاري از دستمون بر نمیاد . رقیب بدجور قدره .

از حرفش لبخند کم جونی زدم .

من – رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟ من خیلی از گود کنارم .
دستم رو گرفت .

رضوان – شاید باشی . مگه ندیدي در مقابل نفر سومی که گفتم سکوت کرد ؟

من – امکان نداره . نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟

رضوان – مهم دل امیرمهدي .

من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم .

با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو براي جواب دادن باز کرده بود ؛ بست و لبخندي به نرگس زد .

رضوان – راستی یادت که نرفته ؟ مارال اومه اینجا رو بترکونه !

کفري نگاهی به رضوان کردم . من با اون حال نزارم چه جوري بترکونم ؟

اخمی بهم کرد که نشون دهنده ي این بود که جو سنگین و حال نرگس رو عوض کنم .

منم مثل دختراي خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس عمیق غم وغصه ي تو دلم رو پس زدم .

براي غصه خوردن وقت بسیار بود . باید جو رو عوض می کردم تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به منظور دریافت اطالعات ، باز کنه .

سعی کردم براي ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم و بشم همون مارال قبل . شاد و سر زنده !

لبخندي زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم .

همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب از دهن من می شنیدن

از روزي گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست بهم شماره بده و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه نمی داد

قبل از ورود به دانشگاه با
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_چهارم،❤️

حواسش کاملاً به من بود . این رو از ابروهاي بالا رفته ش فهمیدم

چون خودش که نگاهم نمی کرد .

بهتم از دیدنش به قدري بود که بدون فکر ، براي جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزي که مجازباشه و اولین چیزي که
تو دهنم اومد این بود .

من – ممد نبودي ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر
گشته ... ممد ........

نگاهم ، میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت .

نه شگفت زده بود و نه خوشحال .
نه ناراحت و یا عصبانی . خنثی بود و این باعث می شد نتونم بفهمم تو ذهنش چی می گذره .

از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم .

من – آه و واویال .... کو جهان آرا ....

یه لحظه کمرم سوخت . دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد .

می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه که صداي سالم امیرمهدي تو خونه پیچید .

و در جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد .

من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم .

خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید .

وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان .

وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید .

همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه .

احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره . منم ادمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم .

منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود .

در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود .

و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد .

توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..

بغض کردم .

اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد . یه حرفی می زد .

ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم .

چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟

و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ...

حضور رقیب ... حضور رقیب .."

تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟
کی اومد که بدت اومده از
من ؟

نگاه ازش گرفتم و اخم کردم .

غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم .

حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم وناراحتی من براش مهم نباشه .

طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد .

طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟

رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم .

طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟ افطار نکرده کجا برین ؟

همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا

آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم .

امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین .

من رو کامل ندید گرفت .

حرص خوردم و اخم کردم .

بغض کردم و اخم کردم .

دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم .
رضوان خیلی سریع گفت .

رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم خونه .

طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ي خودتونه

رضوان – ممنون . منزل امید ماست . ولی به خدا باید بریم .

تعارف نداریم . این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم .

به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت اخمام تو هم رفت

سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا
من خبر نداشتم ؟

یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت .

سریع چشمام رو بستم . حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه آخه ؟

با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم .

طاهره خانوم – به سلامتی افطاري دارن ؟

رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت .

رضوان – افطاري که دارن ولی بیشتر .. به خاطر اینکه چند روز دیگه براي مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن

برق از سرم پرید . اینم حرف بود رضوان زد ؟ چه جاي بحث خواستگار من بود ؟

نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیرمهدي قدم رو رفت .

نگاهش به زمین بود . نه اخمی و نه لبخندي ! نه ناراحتی و نه تعجبی !

باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود .

باز هم حرص خوردم . یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ عکس العملی نشون نداد ؟

کاش دوسش نداشتم . کاش انقدر چشمام براي یه نگاهش دو دو نمی زد .

کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم .

نه میشه باورت کنم .... نه میشه از تو رد بشم
نه میشه خوبه من بشی ..... نه میشه با تو بد بشم

ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی .

توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم .

دلم می خواست برم ولی پاي رفتن نداشتم .

میخ شده بودم به زمین .مغرم فرمان می داد برو و دلم با
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_پنجم❤️

دلم نمی خواست هیچ حرفی یا عکس العملی پاي رفتنم رو شل کنه پس " با اجازه اي " گفتم و به رضون حالی کردم دنبالم بیاد .

به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من براي اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم .

اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضاي خونه داره کج می شه .

بی اختیار دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیري کنم .

چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شه که به ناچار ، به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم

طاهره خانوم – چی شدي مادر ؟ خوبی ؟

نگاهش کردم با لبخند زورکی جواب دادم .

من – خوبم .

رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت .

رضوان – آخر سر خودت رو می کشی ! آخه اینجوري روزه می گیرن ؟

با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقدیمشون نکنه

. ولی همون حرفش کار خودش رو کرد .

چون طاهره خانوم سریع پرسید .

طاهره خانوم – مگه چه جوري روزه می گیري مادر ؟

و رضوان با ناراحتی جواب داد .

رضوان – مامان سعیده می گن هیچی نمی خوره . مثل اینکه فقط آب می خوره . اشتها نداره اصلا

طاهره خانوم با مهربونی گفت .

طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه . جون تو تنت نمی مونه مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .

اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .

سریع با هول گفتم .

من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده . برم خونه یه مقدار استراحت کنم حالم خوب می شه .

طاهره خانوم " هرجور خودت صلاح می دونی " اي گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود .

دلم هري ریخت پایین . من با عشق امیرمهدي باید چیکار می کردم ؟

من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟

اي زلال سبز جاري
جاي خوب غسل تعمید
بی تو باید مرد و پژمرد
زیر خاك باغچه پوسید ..

من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار ..

چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم ! سراسر پر بود از امیرمهدي

و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم .

و چه روز نحسی ! که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو .

و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار می کرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد "
و من از درون شکستم .

چشم تو با هق هق من
با شکستن آشنا نیست
این شکستن بی صدا بود
هر صدایی که صدا نیست.

خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم . کتونی هام .

این آخرین دیدار ما بود .

با تو بدرود اي مسافر
هجریت تو بی خطر باد
پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد..

نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم

بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم

امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟

از زنگ صداش دلم لرزید .

مطمئن بودم مخاطبش من نیستم . براي همین بی توجه به کارم ادامه دادم .

باز صدا کرد .

امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟

اخم کردم . چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟

امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟

با آرنجم کوبیدم به پاي رضوان .

من – جواب بده دیگه !

رضوان – با شما هستن مارال جان !

بند کتونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم .

نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم .

نمی دونم چرا دلم خواست بفهمه از دستش هنوز دلخورم . دلم می خواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه .

و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ،

باعث تعجبش بشه ، تو ذهنش ردي به جا بذاره .

براي همین سر سنگین جواب دادم .

من – بفرمایید !

دیدم که ابروهاش بالا رفت .

دیدم که متعجب شد .

دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد .

دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد .

دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد .

دهنش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید .

می تونستم تردید رو از لا به لاي حرکت دست هاش هم تشخیص بدم .

اما به یکباره گفت .

امیرمهدي – شنیدم رشته ي تحصیلیتون ریاضی بوده ؟

مردد نگاهش کردم .

از کجا فهمیده بود ؟

نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید . کی این اطلاعات رو بهش داده بود ؟

نگاه عادي و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن . پس باید احتمال می دادم این اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه .

نگاهم رو به سمت امیرمهدي سوق دادم و گفتم .

من – بله . من لیسانس ریاضی دارم .

سري تکون داد و با لحن نرمی گفت .

امیرمهدي – اون روز که رفتیم خرید رو یادتونه ؟ و اون دختر بچه اي رو که سر چهارراه دیدیم ؟

یادم بود . همون روزي که این دلخوري و این مسائل شروع شد . می شد فراموش کنم ؟

سري تکون دادم.

من – یادمه .

امیرمهدي – برادر اون دختر و چندتا بچه ي دیگه که مثل اونا هستن ، نتونستن تو امتحانات خرداد
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_ششم❤️

طاهره خانوم سري بالا انداخت .
طاهره خانوم – نه مادر . زحمت نیست که . افطار که نموندین منم دلم طاقت نمیاره از این آش نخورین . با این کاسه آش هم که نمی تونین راحت برین خونه ! در ضمن مارال
جان افت فشار داره . ممکنه حالش بد بشه .

با این حرفش امیرمهدي سریع رفت به اتاقش و چند ثانیه بعد با سوییچ ماشینش اومد بیرون .

خداحافظی کردیم و پشت سر امیرمهدي به سمت ماشین رفتیم .

هر دو عقب نشستیم . به منزله ي خداحافظی آخر ، دستی براي نرگس تکون دادیم و ماشین راه افتاد .

هر سه ساکت بودیم . جز صداي ماشین و بعضاً ماشین هاي دیگه که از کنارمون رد می شدن صداي دیگه اي شنیده نمی شد .

حواسم به خیابون بود و تموم سعیم این بود که نگاهش نکنم . یاد آهنک ساسی مانکن براي لحظه اي لبخند رو به لب هاي خشکم هدیه داد . عجب روزي بود اون روز ! و البته امروز .

اتفاقات از صبح رو یه بار دیگه مرور کردم . هیچ قسمتیش دردناك تر از دیدن ملیکا و فهمیدن اینکه کی هست، نبود..

به خصوص رفت و امدش به اون خونه بدون اینکه نسبت مستقیمی با افراد اون خونه داشته باشه .و این یعنی اعتماد کامل داشتن به جایگاه و نسبتش با اون افراد در آینده .

ضعف بدي تو بدنم پیچید به طوري که باز هم غیرارادي چشمام رو بستم . و به پشتی صندلی جلو چنگ زدم .

امیرمهدي – می خواین یه آبمیوه براتون بگیرم ؟

چشم باز کردم و خیره شدم به اخم هاش که از آینه ي جلو قابل دیدن بود .

به زحمت جواب دادم .

من – نه .... تا ... افطار چیزي ... نمونده .

سرش رو کمی به سمت عقب چرخوند .

امیرمهدي – می شه لجبازي نکنین ؟

من – لجبازي .. نمی کنم .

امیرمهدي – این اولین قانون روزه گرفتنه که هرجا روزه براي حال عمومی شخص مضر باشه حق روزه گرفتن نداره .

من – من خوبم .

نفسش رو با حرص بیرون داد .

امیرمهدي – این کار گناهه خانوم صداقت پیشه . حق ندارین به بدنتون ظلم کنین !

من – بدن خودمه ....

سري به حالت تأسف تکون داد . اومد باز هم حرفی بزنه که رضوان اعلام حضور کرد .

رضوان – مارال جان چهل دقیقه بیشتر تا اذان باقی نمونده . می تونی تحمل کنی ؟ اگر نه که بهتره یه آبمیوه بخریم تا حالت بدتر نشده .

اخمی کردم .

من – تحمل می کنم .

سریع برگشت به سمت امیرمهدي .

رضوان – فکر کنم بتونه تحمل کنه . نگران نباشین ، امشب خودم وادارش می کنم غذا بخوره وگرنه نمی ذارم فردا روزه بگیره .

و اینجوري به بحث بینمون خاتمه داد .

باز هم هر سه سکوت کردیم . ولی این بار اخم هاي امیرمهدي از هم باز نشد .

جلوي در خونه ازش تشکر کردیم و پیاده شدیم .

البته نه تشکر من با لحن نرمی بود و نه اخم هاي امیرمهدي حین جواب دادن باز شد

ایستاد تا بریم داخل کلید رو از کیفم بیرون آوردم . در همون حین شنیدم که گفت .

امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه می شه شماره ي آقا مهرداد رو داشته باشم ؟

. الان هم فکر کنم اومده باشه خونه .

رضوان – بله حتماً

امیرمهدي – مزاحمشون نمی شم . وقت افطاره . اگر شماره شون رو لطف کنین بعدا باهاشون تماس می گیرم


رضوان شماره رو داد . و من در تموم مدت با کلید و قفل در بازي می کردم تا حرف زدنشون تموم شه .

شماره رو که گرفت با گفتن " سالم برسونید " خداحافظی کرد و رفت .

بی حال گوشه ي کاناپه لم داده بودم . وقت افطار انقدر به زور به خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم .

احساس پري می کردم و هیچ کاري غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد .

دور هم نشسته بودیم . اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه ي اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که میوه هم می خورن ؟

مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارك همایونیم . و

چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه .

منم که نا نداشتم مخالفت کنم . به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزي کنن .

بحث خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت .

رضوان – کاش جوري می شد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاري نرگس !

مامان با مهربونی نگاهش کرد .

مامان – چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر .

رضوان – راستش دلم می خواد وقتی می ریم خواستگاري یه آشنایی قبلی بین دو تا خونواه باشه که رضا و نرگس بتونن از همون شب با هم حرف بزنن . اینجوري بخوایم بریم اولین جلسه می شه آشنایی دو تا خونواده دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن .

مهرداد در حال خودن سیب گفت .

مهرداد – خوب چه اشکالی داره ؟

رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن .

ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن .

مامان ابرویی بالا انداخت .

مامان – راست می گه .
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_هفتم❤️

مهرداد – به امید خدا همه چی درست می شه .

مامان – می گم رضوان جان می خواي فردا یا پس فردا خونواده ي درستکار و خونواده ي شما رو افطاري دعوت کنم که اینجوري آشنایی اولیه ایجاد شه ؟

رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان .

رضوان – این کار رو می کنین مامان سعیده ؟

مامان – معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم .

رضوان – اما اینجوري همه ي زحمتاش می افته رو دوش شما .

مامان لبخندي زد .

مامان – عوضش حسابی ثواب می کنم .

رضوان – مامان سعیده خیلی ماهی .

و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد .

نگاهشون کردم . دل خوشی داشتنا ! اینم عروس خود شیرین ما .

که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش
دل آدم رو نزنه .

نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش .

و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته می گفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدي هیچی دست تو نیست و هر چیزي در قدرت خداست

‌بازهم امیرمهدي رو می بینی "

لبخندي زدم . زیر لب گفتم " قربونت برم خدا جون که راه به راه
به فکر دل بدبخت منی ."

هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی
غذا می خوردم .

از صبح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر می زد که کمتر خودم رو خسته کنم که شب ، وقتی
مهمونا اومدن ضعف نکنم .

بهم هشدار هم داده بود که سر به سر امیرمهدي نذارم و هر چی
گفت لج نکنم .

منم براي حرص دادنش شونه اي بالا می نداختم و می گفتم " حالا
ببینم چی می شه "

بنده ي خدا هی جوش می زد که همه چی اونجور که می خواد
پیش بره و این افطاري بشه وسیله ي خیر وخواستگاري .

کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم . دلم نیومد
اونا کار کنن و من برم استراحت .

بهشون قول دادم هر وقت خسته
شدم و ضعف کردم دیگه کاري نکنم .

یه ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم .

وقتی بیدار شدم ، پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن .

صداي بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه آماده هستن براي استقبال از خونواده ي درستکار .

بیست دقیقه اي تا اذان بیشتر نمونده بود .

سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم .

با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو .

دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم . پارچه ي خنکی داشت وهمین باعث شد تا انتخابش
کنم .

بلند بود و به رنگ آبی روشن . طرح ساده اي داشت .

ترجیح می دادم توچشم نباشم .

حاضر که شدم صداي زنگ آیفون هم بلند شد . وقتی براي دست کشیدن به صورتم نداشتم . سریع کرمی به صورتم زدم شالم رو روي سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .

همون لحظه هم خونواده ي درستکار وارد خونه شدن .

جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم .

مثل قبل با امیرمهدي کمی سرسنگین بودم .

به محض نشستن مهمونا ، براي کمک به مامان به آشپزخونه رفتم و نذاشتم رضوان به خاطر کمک ، زیاد ازجمع دور باشه .

سفره ي افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صداي ربنا ، همه دور سفره جاي گرفتیم

نگاهم رفت سمت امیرمهدي . قبل از اینکه روزه ش رو باز کنه زیر لب دعایی خوند و آمینی گفت .

حین خوردن هم چندبار دیدم که نگاهش به طرف من و ظرف جلومه . شاید می خواست مطمئن شه که می خورم و من مثل هر دفعه زیاد اشتها نداشتم .

بعد از افطار کردن باز هم خودم رو با کمک به مامان و جمع کردن سفره مشغول کردم .

مهمونا دور هم نشسته بودن و حرف می زدن .

بابا همه جوره سعی می کرد بحثی رو شروع کنه که هم آقاي درستکار و هم پدر رضوان مایل به ادامه دادنش باشن و وقتی
بحث بینشون گل می کرد ، بیشتر سکوت می
کرد تا حرف ها بین اون دو ادامه پیدا کنه و اینجوري بیشتر با عقاید هم آشنا بشن .

مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و سعی می کرد به بهترن نحو اونا رو به هم نزدیک کنه

‌من هم یه تنه کارها رو به عهده گرفته بودم .

از میوه گذاشتن تو پیش دستی ها تا گذاشتنشون جلوي تک تک
مهمونا . سر زدن به شام و درست کردن سس سالاد

آوردن سري دوم چاي بعد از افطار و تعارف زولبیا و بامیه و نون
پنجره هایی که خونواده ي درستکار آورده بودن

چند باري هم نگاهم به امیرمهدي افتاد که بیشتر حواسش به بحث
بین آقایون بود و در کمال تعجب دیدم که دو باري خیلی آروم با مهرداد حرف می زد .

مهرداد بیشتر شنونده بود و گاهی فقط با چندتا کلمه جوابش رو می
داد . ندیدم که مهرداد حرف بزنه و
امیرمهدي گوش کنه .

بعد از حرفاشون هم حس کردم که مهرداد زیادي تو فکره .

شام رو که خوردیم ، باز هم به تنهایی کار ها رو به عهده گرفتم و
از مامان خواستم پیش مهمونا باشه .

با اینکه غذا خورده بودم احساس ضعف داشتم .
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_نهم❤️

ارضوان – اتفاقاً لان وقت خوبیه . می خوایم بریم زیارت .

با همون چشماي خمار ابرویی بالا انداختم .

من – زیارت ؟ کجا ؟

رضوان – مامان سعیده دلش هواي شاه عبدالعظیم کرده .

چشمام رو بستم .

من – زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم !

رضوان – تو چادر ملی من رو بپوش . راحت تر از چادر معمولیه . من از مامان سعیده چادر می گیرم .

من – چادر چادره . ملی و معمولیش فرق نداره . روي سر من بند نمی شه . اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین !

رضوان – نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمی شه . بلند شو دیگه .

با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روي تخت نشستم .

من – آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟

برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم .

همونجور خیره پرسید .

رضوان – چرا پویا اون کار رو کرد ؟

اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوي چشمام رد شد .

گرچه که تموم شب خوابش رو دیده بودم و فقط به واسطه ي بیدار شدن و اسم زیارت رفتن براي چند لحظه فراموشش کرده بودم .

حالم گرفته شد . اون اتفاق چیزي نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت .

حداقل اینکه هنوز براي من تازه و داغ
بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود
آروم گفتم .

من – تو هم فهمیدي پویا بوده ؟

رضوان – مهرداد ماشینش رو شناخت .

من – فکر کردم فقط خودم فهمیدم .

رضوان – فکر می کنی مامان سعیده و بابا جمشید نفهمیدن ؟

من – فهمیدن ؟

رضوان – بی شک .

پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضیه رد بشن و کاري نکنن .

من – کاش نمی فهمیدن .

رضوان ابرویی بالا انداخت .

رضوان – مشکل فهمیدنشون نیست . اینه که مدرکی ندارن که بتونن ثابت کنن چه کاري می خواسته انجام بده .

من – به کی ثابت کنن ؟

رضوان – خونواده ش ، قانون .

من – مامان و بابا چیززي گفتن ؟

رضوان – داشتن آروم با هم حرف میزدن . من فقط کلمه ي شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم .

من – از چی شکایت کنن ؟ می تونه تو دادگاه منکر هر کاري بشه

رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن می
شدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه . الان باید هر لحظه نگرانت باشیم .

من – نگران نباشین . بلدم مواظب خودم باشم .

رضوان – دیشب دیدیم چقدر مواظبی !

شونه اي بالا انداختم .

من – حاال که اتفاقی نیفتاده .

آهی کشید .

رضوان – آره . البته به لطف نرگس و امیرمهدي و البته تغییر مسیر ماشین .

من – چطور ؟

بلند شد و رو به روم دست به سینه ایستاد .

رضوان – تو که مات و مبهوت ماشین پویا شده بودي . تکون هم نمی خوردي . ما هم داشتیم جیغ می زدیم .

مهرداد می خواست بیاد طرفت که دید اونا لباست رو گرفتن کشیدن .

براي همین کمی عقب کشیده شدي و ماشین هم یه مقدار مسیرش رو کج کرد که بهت نخورد .

کمکم کرده بودن ؟

یا بهتر بگم کمکم کرده بود ! اونم کی ، امیرمهدي !

لبخندي روي لبام نشست .

با توجه به اینکه می دونستم طرز فکر و اعتقاداتش چه جوریه باید
اعتراف می کردم خیلی پیشرفت کرده !

لباسم رو گرفته و کشیده بود .

واي خدا ! امیرمهدي اي که تو هواپیماي سقوط کرده حتی حاضر نبود لباسم رو بگیره کجا و این امیرمهدي کجا ؟

براي خطر از سرم گذشته باید شکرانه می دادم یا این پیشرفت قابل ملاحظه و دور از انتظار امیرمهدي ؟

رضوان – به چی می خندي ؟

لبخندم ناخواسته بیشتر شد .یعنی نمی دونست به چی فکر می کنم ؟

رضوان – مثل اینکه خوشت اومده طرف ، دست زده به لباست ؟

من – می شه نخندید ؟

رضوان – خداییش نه .

من – من و این همه خوشبختی محاله

رضوان – چیکار کردي این بنده ي خدا انقدر جهش داشته ؟

من – من که هیچی . ولی اتفاقات پیش اومده به شدت روش تأثیر داشته .

لبخندي زد .

رضوان – به هر حال تو هم بی تأثیر نبودي .

یه لحظه لبخندش جمع شد .

رضوان – اگر دیشب ......

لبهام رو روي هم فشار دادم و سرم رو کج کردم .

من – اگر دیشب مرده بودم الان به جاي زیارت رفتن تو فکر مراسم کفن و دفنم بودین .
اخمی کرد .

رضوان – زبونت رو گاز بگیر .

بعد خیره شد به زمین .

رضوان – مرگ بهترین حالتش بود .

من – مگه بدتر از مرگ هم هست ؟

رضوان – صد در صد . اگر ماشین می خورد بهت و پرتت می کرد ، می افتادي رو ماشین دیگه و استخونات خرد می شد ؛ از درد و رنجش که بگذریم ، مشکالت نخاعی و شکستن گردن و کمرت فجیع ترین اتفاق ممکنه بود .

نفسم تو سینه حبس شد .

راست می گفت . من در کمال سادگی فقط به مرگ فکر کرده بودم

نه اتفاق هایی که می تونست تموم زندگی
من و اطرافیانم رو عوض کنه .

اگر صدبار هم شکر خدا رو به جا می آوردم باز هم کم بود .

دوبار من رو از بدترین حادثه ها بدون اینکه خراش کوچیکی هم بردارم نجات داده بود .

اگر هر مشکلی که برام به وجود می اومد
بهترین پناه خدا:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه❤️

من – حتی اونی که بهش علاقه اي ندارم ؟

رضوان نگاه دوخت به چشمام .

رضوان – می خواي خوشبخت شی یا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟

من – هر کس دنبال خوشبختیه . ولی با کسی که دوسش داره .

رضوان – و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمی رسی ؟

من – رضوان سخته بخواي بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی

رضوان – از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ، تو جنگ و جدله .

مطمئن باش اونی که ازدواج
باهاش به صالحت باشه بالاخره عاشقت می کنه .

من – کی ؟

شماتت بار نگاهم کرد .

رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر شوهرت و به دلت می ندازه .

نگاهش کردم .

رضوان – بهش اعتماد کن .
من – بهش اعتماد دارم . به خصوص با این اتفاق هایی که تو این چند ماه اخیر افتاده .

رضوان – آفرین . پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضاي خودش .

سري تکون دادم . بازم راست می گفت . مگه کار دیگه اي از دستم بر می اومد ؟ چندمین بار بود که می خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟

در یک تصمیم آنی ، رفتم مهري برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم .

و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدي اون بهترین تو
براي من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدي براي ازدواج هم
به هم گره می خورد .. "

با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه می دونستم به این راحتی نمی تونم امیرمهدي رو فراموش کنم، ولی زیر لب چند بار گفتم " راضیم به رضاي خودت "

صبح ، مامان گفته بود " روزه گرفن فقط امساك از خوردن نیست

باید همه ي وجودت روزه باشه . باید حواست به دستورهاي خدا باشه و ازشون اطاعت کنی . پس تو جلسه ي خواستگاریت باید حجاب داشته باشی
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه_و_یک❤️

آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن .

انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند .

انقدر در حین طناب زدن با امیرمهدي ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند . و با تن خسته به تختم پناه بردم و خوابیدم .

مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم .

با هر دوشون قهر بودم . هم مهرداد و هم رضوان .

از شب خواستگاري رضا و نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود .

بیشتر سرگرم جور کردن برنامه براي اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن . حتی حالی ازم نپرسیدن .

به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه .

حال مساعدي نداشتم . یه جورایی سر در گم بودم . مثل کسی که بین یه دو راهی مونده باشه و ندونه باید از کدوم راه بره . یا گربه اي که به دنبال سر کالف ، هی دور خودش میپیچه و دست از پا درازتر بر می گره سرجاي اولش .

و هیچ کس هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم . می ریختم تو خودم و هر لحظه کالفه تر می شدم . شاید توقع زیادي داشتم که حالم رو بفهمن .

تو اون چهار روز یه بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کارکنه . وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندي زد و گفت " خودت تو زندگی باید بتونی همسرت رو به هر کاري می خواي انجام بدي راضی کنی
خداییش این حرف بود ؟ باید چیکار می کردم ؟

یعنی میومد اون روزي که انقدر عاشقش بشم که بخوام به خاطرش بی خیال کار بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟
بعید می دونستم .

از طرفی هم منتظر بودم امیرمهدي به خاطر تدریس به اون بچه هاي بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار رو نکرده بود . من
رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود .

انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدي رو بگذرونم .

تنهاي تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشتر تو خودم فرو می رفتم .

حس می کردم براي کسی مهم نیستم که هیچکس سراغی ازم نمی گیره . یا نمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی !

هم دوستاي سابقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از مهرداد و رضوان خبري نبود ، هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم .

براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم .
وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ي حرف زدن ندارم .

وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون .

منم لج کردم و گفتم نمی رم .

مطمئنا برنامه ریزي کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف ً بزنن . حضور من دیگه براي چی بود ؟

خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم . و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم . هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم وزمین و زمان
دادم .

بی خیالم بشن . بغض بزرگی تو گلوم بود و
دعا دعا کردم واقعاً اخر سر هم به لطف دعاي قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی
وقت خالیم ! رو پر کرد .

نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم .

مامان از جواب دان بهشون شونه خالی کرد . مجبور شدم برم جلوي در و راضیشون کنم برن .

مهرداد جلوي در خونه با دیدنم روي پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت .

مهرداد – تو که هنوز حاضر نیستی ؟
آروم آروم به سمتش رفتم .

من – مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟

مهرداد – منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم .
نگاهی به داخل کوچه انداختم . رضوان و نرگس کناري ایستاده بودن با دیدنم هر دو سري تکون دادن . رضا هم کنار .. کنار ... امیرمهدي هم همراهشون بود .اون دیگه چرا ؟

سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمی دید .

من – در هر صورت نمیام .

مهرداد – زشته مارال . همه منتظرت هستن !
من – فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه .
باید لج کنی ؟

مهرداد – حتماً
من – این چهار شب خواهر نداشتی ؟

مهرداد – این چهار شب چی شده که تو اینجوري شدي ؟

من – نمی دونم ! حتماً جاي ماه و خورشید عوض شده .

مهرداد – لج نکن دختر خوب . برو حاضر شو .
شونه اي بالا انداختم .

من – یه جوري آبروداري کن . من نمیام .

اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم .

باید بیاي .

مهرداد – باهات کار دارم . امشب حتماً
انقدر جدي گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره اینجوري رفتار می کنه !

اخمی کرد .

مهرداد – منتظریم . زود حاضر شو .

منم اخم کردم .

من – چشم !

وارد اتاق شدم و دوباره بغض لعنتی جهید تو گلوم . تند شدن مهرداد رو هیچ زمان دوست نداشتم . چه اون زمان که سنم کمتر بود و دائم به خاطر رفتارم بهم تذکر می داد چه
حالا که می خواست مجبورم کنه به رفتن .
شب نیمه ي ماه و میالد بود و من حسابی بغض داشتم .

سرم رو به سمت آسمون بالا بردم و با یه دل حسرت زده رو به خدا گفتم " خدایا می شه بهم عیدي بدي و این غم رو یه جوري از دلم پاك کن
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه_و_دو❤️

امیرمهدي – می شه یه جا بشینیم

شاخ رو سرم سبز شد . این امیرمهدي بود ؟ می خواست با من روي یه نیمکت بشینه ؟ اونم تو پارك

مات و مبهوت نگاهش کردم .

نگاهی به اطراف انداخت و با دست به نیمکت خالی اي اشاره کرد

امیرمهدي – بریم اونجا ؟

نگاه کردم . یه نیمکت زیر درخت شاعرانه و .... عاشقانه .

آروم گفتم .

من – بریم .

با فاصله ازم نشست .

نگاهی به اطراف انداخت و گفت.

امیرمهدي – راستش من همیشه براي انجام هر کاري از عقل و شرع کمک می گیرم .

هیچوقت نشده راهی روبا دل انتخاب کنم و
بخوام پیش برم ! امشب شب میلاد امام حسن (ع) هست و من دلم می خواد امشب برام یه شب خوب و استثنایی باشه .

برگشت به سمتم بدون اینکه نگاهم کنه .
امیرمهدي – به نظرتون اون شب تو کوه ... اتفاق خاصی افتاد ؟

با تعجب نگاهش کردم .

من – باید می افتاد ؟

امیرمهدي – نیفتاد ؟

من – چرا خب . ممکنه به خاطر اون محرمیت یه ساعته فیلتون یاد هندوستان کرده باشه و یادتون افتاده باشه نیاز دارین به یه همدم
و می خواین ازدواج کنین . و یا در خوش بینانه ترین حالت ، حتما به من ...

سکوت کردم .

می خواستم از حالت صورتش پی ببرم می تونم جمله م رو کامل کنم یا نه . حوصله نداشتم دوباره عصبیش کنم .

ولی صورتش به هیچ عنوان تغییري نکرد . و من موندم یعنی منتظره بقیه ش رو بگم ؟
بگم ممکنه به من علاقه پیدا کرده باشی ؟ کی ؟ امیرمهدي ؟ به من ؟ علاقه ؟ عمرا

براي همین اینطور ادامه دادم .

من – که خب همیشه حالت خوش بینانه غلطه . چون اصلاً ممکن نیست آدمی مثل تو عاشق بشه !

جمله ي آخرم رو با تمسخر گفتم و صاف نشستم و به رو به روم خیره شدم .اما حرفش باعث شد برگردم به طرفش .

امیرمهدي – چرا فکر می کنین من تا حالا عاشق نشدم ؟ من عاشق خدام . عاشق ذاتش . عاشق عدالتش .

عاشق این همه زیبایی که آفریده . این درخت ها و گل و گیاهی که با منظور و انقدر منظم کنار هم قرار گرفته . عاشق این بوي مدهوش کننده ي روح و روان .

عاشق نیرویی که بهم عطا کرده . عاشق دم و بازدمم که هر بار رو به روي خدا می ایستم به نماز بابتش ازش تشکر می کنم .

عاشق ماه و خورشید ، روز و شب که به گفته ي خودش هیچوقت از هم پیشی نمی گیرن .

عاشق عجایبی که با خلق حیوانات جلوي
چشمم قرار داده . و هرچیزي که باعث می شه یاد خدا بیفتم . حتی شیطان چون از ترسش روزي چند بار به خدا پناه می برم .

من – اینا که همه ش ربط به خدا و دین داره . یه چیزي خارج از دین بگو . مثل علم .

امیرمهدي – هیچ چیزي از خدا و دین جدا نیست . این رو همیشه یادتون باشه . همون علم هم به خدا ربط داره . مثلاً علم فیزیک
می گه هر عملی یه عکس العمل داره . اگر زمین با نیروي جاذبه ما رو به سمت خودش می کشونه ما هم بهش نیرو وارد می کنیم .

خوب این نیروها رو خدا آفریده . مگه غیر از اینه ؟ از هر طرف حرفش منتهی می شد به خدا .

من – چیزي غیر از خدا هم میبینی ؟

لبخندي زد .

امیرمهدي – نه . هر چیزي آینه اي از حضور خداست .

من – اینجوري دنیات خشکه . فقط و فقط دینه .

امیرمهدي – خیلی دوست دارم با دنیاتون آشنا بشم و ببینم تو دنیاي شما چه چیزي وجود داره که دنیاي من رو خشک می دونین !

من – یه مثال می زنم . تو دنیاي مذهبی تو حرف زدن با نامحرم ایراد داره . الان من و تو داریم با هم حرف می زنیم . چه ایرادي
داره ؟ هیچکدوم قصد سواستفاده نداریم .

هیچکدوم بحث رو به بیراهه نمی کشونیم . نه صداي من با ناز و عشوه ست و نه تو به
چیزي هاي غیر اصولی فکر می کنی . ولی از نظر تو هنوز حرف زدن با نامحرم ایراد داره .

کمی سکوت کرد . انگار داشت به حرفام فکر می کرد .

با سکوتش حق به جانب گفتم .

من – دیدي افکارت زیادي خشکه !

دم عمیقی گرفت .

امیرمهدي – همه ي آدم ها مثل من و شما نیستن . بعضی افراد با قصد جلو میان . مثل همون پسر تو پاساژ .

شونه بالا انداختم .

من – اونا خودشون مرض دارن . ادم می تونه با همچین ادمایی حرف نزنه .

سري به معناي تأیید تکون داد .

امیرمهدي – درسته . ولی ما که طرف مقابلمون رو نمی شناسیم !

من – با دو سه جمله ي اول همیشه می شه به نیت آدم مقابل پی برد .

امیرمهدي – همیشه نه ولی بیشتر مواقع بله .

من – پس حرف من رو تأیید می کنی .

امیرمهدي – براي همیشه کاربرد نداره . در ضمن چه اجباریه به حرف زدن تا ببینیم طرفمون چه جور آدمیه؟

من – یعنی با کسی حرف نزنیم چون ممکنه مرض داشته باشه ؟

امیرمهدي – یعنی با هر کسی وارد هر بحثی نشیم . به خصوص بحثاي بی سر و ته .

من – اینجوري رو قبول دارم .
و سکوت کردم .
کمی که گذشت گفت .

امیرمهدي – از بحث اصلی دور شدیم .
نگاهش کردم .

من – من وارد هر بحثی نمی شم !

خندید .

امیرمهدي – می شه یه چند دقیقه به حرفام گوش کنین ؟

پشت چشم نازك کردم که طبق معمول چون
بهترین پناه خدا:
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_پنجاه_و_سه❤️

باید چی می گفتم ؟
نه می تونستم براش توضیح بدم و نه می تونستم راحت پا روي پا بندازم و بهش جواب رد بدم . بد مخمصه اي بود و بدجور گرفتار شده بودم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
مستقیم نگاهش کردم .
من – می شه یه کم فکر کنم ؟
هاله ي غم صورتش هنوز خودنمایی می کرد . نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي –حتما ً
بلند شد که بره . کمی تنهام بذاره . گرچه که منظورم از فکر کردن این نبود که بره ولی جلوش رو نگرفتم . شاید لازم بود تو تنهایی تصمیمم رو بگیرم بدون اینکه صورت و
چشماي امیرمهدي سستم کنه تو تصمیم گیري .
دو قدم بیشتر نرفته بود که چرخید به سمتم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ! اگر جوابتون مثبت بود که هیچی . ولی اگر نخواستین این فرصت رو بهم بدین حداقل دلیلش رو بهم بگین . حق دارم بدونم چرا این فرصت ازم گرفته شده .
سرم رو پایین انداختم .
نمی تونستم بگم . نمی تونستم دلیل رد کردن پیشنهادش رو بگم سکوتم رو که دید رفت . رفت سمت رضا و مهرداد که کنار هم
ایستاده و حرف می زدن .
رفت و من موندم و یه قرار با خدا . یه قول که تو بهترین لحظات ، نفسم رو می گرفت و همه ي خوشی هام رو زهر می کرد .
شروع کردم به بازي با انگشتام .
باید چه جوابی می دادم ؟ اگر این فرصت رو به خودمون می دادم چی می شد ؟ اگر خدا قهرش می گرفت که چرا به قولم پایبند نبودم ؟ اگر به خاطر جواب مثبتم باز هم جونش
به خطر می افتاد ؟
رضوان – چی شد ؟ به کجا رسیدین ؟
برگشتم و به پشت سرم که صداي رضوان از اون طرف می اومد نگاه کردم . تنها بود .
دوباره به حالت اول نشستم .
من – به بن بست رسیدم .
رضوان – چرا ؟
من – تو خبر داشتی امشب قراره ..
نرگس – همه خبر دارن .
متعجب از حضور و حرف نرگس ، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
من – همه ؟
نرگس – آره . بابا زنگ زدن و از آقاي صداقت پیشه اجازه گرفتن که امیرمهدي امشب باهات حرف بزنه .
نگاهی به رضوان انداختم .
تکونی به سرش داد .
رضوان – خود آقا امیرمهدي با مهرداد حرف زدن . برنامه ي امشبم براي همین بود .
سري به حالت تأسف تکون دادم . عجب اوضاعی . فقط مونده بود خواجه حافظ شیراز بدونه که قطعاً خودم بهش می گفتم . البته از
امیرمهدي غیر از این بعید بود .
نرگس – حالا بگو جواب داداشم رو چی دادي ؟
خیلی مظلومانه پرسید .
من – فعلاً هیچی .
رضوان اومد کنارم نشست .
رضوان – چرا ؟
من – به خاطر قولی که به خدا دادم .
رضوان – مارال !!!! اون مال چند ماه پیش بود !
من – آره بود . ولی قولم همیشگی بود .
رضوان – تو دیوونه اي ؟
من – نه . ولی دارم می شم . یعنی قطعاً می شم . یعنی من امشب می میرم . یعنی ... واي رضوان ... من چیکارکنم ؟
درمونده و با بغض نگاهش کردم .
رضوان – فعلا اون قول رو بذار کنار .
من – نمی تونم ... نمی تونم .... اگر چیزیش بشه ؟ اگر به خاطر من اتفاقی براش بیفته من می میرم .
نرگس – درمورد چی حرف می زنین ؟
رضوان درمونده نگاهی به نرگس انداخت و خیلی سریع برگشت به سمتم .
رضوان – باید یه راهی باشه .
من – نمی دونم ..
نرگس – می شه بگین موضوع چیه ؟ من نباید بدونم ؟
رضوان – من برات می گم .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی خواي به خودش بگی ؟
من – نه .... نمی تونم .
نرگس – بالاخره می گین یا نه ؟
رضوان برگشت به سمتش . کمی مکث کرد . انگار تو گفتنش تردید داشت . چندبار دهنش رو براي گفتن باز کرد و بست ولی چیزي نگفت

اخر سر با نیم نگاهی به من عزمش رو براي گفتن جزم کرد .
رضوان – وقتی آقاي درستکار کربلا بودن و شما ازشون خبر نداشتین ...
دوباره نیم نگاهی به من انداخت ..
رضوان – ممم .... مارال ... مم .... مارال ... می خواست ... یعنی ...
کلافه پریدم میون حرفش ... پر درد گفتم .
من – نگرانش بودم .... نمی خواستم براش اتفاقی بیفته ... نمی خواستم چیزیش بشه ... نذر کردم ... با خدا حرف زدم گفتم سالم برگرده ... گفتم اگر زنده بگرده ازش می
گذرم و دیگه نمی خوامش .... گفتم من و دلم به درك فقط سالم باشه ، زنده باشه ... من دیگه هیچی نمی خوام من ... من ...
زنده بودنش برام مهم بود
دیگه به دلم کاري نداشتم کاري نداشتم نرگس
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد .
گرماي دست کسی روي دستم نشست
نرگس_ واقعا خدا خیلی دوسش داره که دلش رو گرفتار تو کرده
من – چه فایده ؟
نفس عمیقی کشید
نرگس – بهش بگو مارال
وحشت زده نگاهش کردم
من – چی بگم ؟
نرگس – همینایی که الان گفتی
رضوان – آره . بگی بهتره
من – من هیچی نمی گم
رضوان – بچه نشو مارال
من – من نمی گم .
نرگس انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت .
نرگس – می گی . یعنی باید بگی . نگی من می گم .
سري تکون دادم .
من – نمی تونم .
رضوان – دارن میان .
نگاهمون رفت سمت امیرمهدي که با دو تا لیوان آبمیوه داشت به طرفمون میومد .
هر دو بلند شدن و نرگس خیلی جدي بهم